کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل دوم |جعبه‌‌ای برای من

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بسم‌الله |قدم اول
ما هنوز اول راهیم. و گذشت که اول راه نویسندگی، خلاقیت است. 
فصل یکم از خاصیت خلاقیت و اهمیتش حرف زده‌ایم و حالا به جای تکرار آن‌حرف‌ها، بهتر است راه و چاهی برای وسعت دیدخلاقانه مان پیدا کنیم.

قدم دوم |کلمه‌ها
راستش هنوز تصمیمی برای فصل دوم نگرفته بودم که به سرم زد عنوان‌ش را انتخاب کنم. پس به سراغ دریای "کلمه"ها رفتم و سعی کردم بهترین‌هایش را برای این فصل شکار کنم. اما هر کلمه‌ای که به مشتم آمد، پر بود از ایده. پر بود از خلاقیت. انگار هر کدام‌شان موجود زنده‌ای باشند با یک دنیا قصه و حرف ناگفته.
و همان‌جا بود که تصمیمم را گرفتم. این‌که فصل دوم را به «آشتی با کلمه‌ها» صرف کنیم. این‌که بی‌هیچ قصد و غرضی، کلمه‌ها را انتخاب کنیم و بدون این‌که ما چیزی را به آن‌ها تحمیل کنیم، اجازه بدهیم کلمه‌ها برای ما قصه‌بسازند
تابه‌حال به کلمه‌ها چنین اجازه‌ای را داده‌اید؟

 

قدم سوم |جعبه‌ی کلمه‌ها
تذکر خیلی خیلی مهم:
این تمرین کارگاهی با تمرین فصل یکم کمی فرق دارد: این‌که باید هم‌زمان با خواندن سطرهای زیر انجامش دهید. (تا هیچ ذهنیت قبلی برای‌تان ایجاد نشود) پس وقتی شروع کنید به خواندن ادامه‌ی این سطور که آمادگی شرکت در کارگاه را داشته باشید (پس اگر چای دست‌تان است تا ته‌اش را سربکشید و اگر صفحه‌ یا وبلاگی باز است، ببندیدش و اگر تلوزیون روشن است خاموشش کنید و اگر ذهن‌تان خسته‌است، استراحتش بدهید و بعد ادامه)



1ـ یکی از حروف الف‌باء‌ را انتخاب کن. (هر چی این انتخاب‌ رندومی‌تر و اتفاقی‌تر باشه بازدهی این تمرین بالاتر می‌ره)

2ـ با حرفی که انتخاب کرده‌ای سه کلمه‌ی مختلف بساز. (اولین کلمه‌هایی که به ذهنت می‌آد رو بساز و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکن)

3ـ حالا وقت این است که این سه کلمه‌ را بیندازی توی یک جعبه و خوب تکان‌شان بدهی. حالا تصور کن که تو از دار دنیا همین سه کلمه‌ را داری. اولش فکر می‌کنی این سه کلمه هیچ ربطی به هم ندارند. اما اشتباه می‌کنی. این سه کلمه بی‌دلیل کنار هم در یک جعبه‌ی دربسته جمع نشده‌اند. پس آن‌قدر بهشان فکر کن که ربط‌شان را پیدا کنی. (الان با خودت نگو چقدر سخت و «مگه می‌شه؟؟». بله. شدنیه. فقط کافیه به خودت و این کلمه‌های بدبخت یه ذره اعتماد کنی. شاید یه دقیقه طول بکشه. شاید دو ساعت و نیم. شاید یک روز. اما آخرش ربطشون رو به هم پیدا می‌کنی) از این‌که ربط بین کلمه‌ها احیاناً فانتزی، خنده‌دار، تلخ، دراماتیک، عاشقانه، دینی، تخیلی و ... از آب دربیاد، نترس. چون شاید دیگر دست تو نباشد و تو فقط ماموری هر چه را که بین این‌ سه کلمه بوده کشف کنی. 

4ـ مرحله‌ی آخر اصلا سخت نیست. فقط کافی‌ست نتیجه‌ی فکر‌های مرحه‌ی 3 را خیلی ساده و بی‌آلایش برای ما تعریف کنی. که در سه خط (این 3 خط یعنی تا می‌شه به اختصار و کوتاه) بگویی قصه‌ی این کلمه‌ها چطور به هم ربط پیدا می‌کند. مثلا کلمه‌های من در مرحله‌ی 2 «ماژیک» و «میمون» و «مقنعه» بودند، در مرحله‌ی سه به‌شان فکر کردم (7 دقیقه) و حالا در این مرحله قصه‌ی کوتاه‌شان را این‌طور می‌نویسم:‌ (قبلش یه نکته و یه خواهش: این مثال صرفا برای اینه که نشون بده این تمرین عملیه. اگه فکر می‌کنی روی نگارشت تاثیر می‌ذاره، اول نوشته‌ت رو تکمیل کن بعد به مثال نگاه کن)
«میمون، بعد از این‌که همسرش را انداختند توی کیسه‌ای سفید و بردند به باغ‌وحشی دیگر دیوانه شد. کارش این بود که هر روز یک ماژیک دست بگیرد و هر چیز سفیدی را که پیدا می‌کند خط‌خطی کند. یک روز چشمش به مقنعه‌ی سفید دختری افتاد که پشت میله‌ها ایستاده بود. رفت سمت دختر تا مقنعه‌ی سفیدش را خط‌خطی کند. دختر به او لبخند زد. مقنعه‌اش را درآورد و داد به میمون و روی سرش دستی کشید. یک هفته‌ی بعد میمون مرد. مامورین باغ‌وحش توی قفسش، یک ماژیک شکسته پیدا کردند و مقنعه‌ای که سفید سفید بود.»
(این چهار خط کاملا طبق اسلوب و روش بالا نگارش شد)


 

یادآوری یک:
سه کلمه‌ی انتخابی شما باید در متن‌تان نقش محوری داشته باشند.
نکند کلمه‌های دیگر خودشان را قاطی ماجرا کنند
و نقش پررنگ‌تری پیدا کنند

یادآوری دو:
اشکالی ندارد که متن خلق شده‌، فانتزی یا تخیلی باشد،
اما باید واقعا بین کلمه‌ها ربط محکمایجاد شود. (به مثال توجه کنید)

یادآوری سه:
اول سه کلمه‌ی توی جعبه‌ را بنویسید
و بعد متن سه خطی را
و آخر از همه بنویسید چند دقیقه وقت‌تان را گرفته

یادآوری چهار:
این تمرین را تا سه‌بار با حروف و کلمات دیگر تکرار کنید.
اما نکند یک وقت اول قصه را بسازید و
بعد کلمه‌ها را با ذهنیت قبلی انتخاب کنید!!
این‌طور فایده نداردها!

 

 

  • ۹۲/۰۶/۱۰
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۱۸۶)

"خ"مثل خاطره، خورشت،خر
خاطره یعنی آنچه به ذهن میرسد از وقایع گذشته مثل من که یاد خر دهاتمان افتادم. الاغی معروف به خر خورشت‌خور. حکایت ازین قرار بود که روزی پدربزرگ مهمانی ترتیب داده بود و به خاطر خنکی هوا سفره در حیاط بزرگ و باصفای خانه‌شان پهن شده بود. من که طفل کوچکی بودم به دلیلی که هیچ کس یادش نیست، شروع به جیغ زدن میکنم و تمام مهمانها به طرفی اتاق محل حضور من هجوم می‌آورند و سفره باز می‌ماند‌. در این هنگام، خر پدربزرگ که در طویله را باز دیده بود با  به‌دنبال بوی غذا روانه سفره میشود و بله سرش را داخل قابلمه خورشت قرمه سبزی میکند. لاکردار با دو سه هورت تمام خورشت را بلعیده بود و بقیه وقتی سر رسیدند که کار از کار گذشته بود و  تنها یک لیمو امانی جویده شده باقی مانده بود.

  • پرنیان اسماعیلی
  • سلام کی باز کلاس می گذارید ؟

    م:مادر،میز،مسواک

          اینکه مادرش عادت داشت بدون اجازه اتاقش رو تمیز کنه اذیتش میکرد، نیز اتاقش رو تمیز کرده بود عجیبه که تو شیارهای باریک میز یه ذره خاک هم ندید،میز برق میزد از اتاق اومد بیرون از مادرش پرسید :چطوره که میز انقدر تمیزه. مادرش یه نگاهی انداخت بهش گفت یه محلول تمیز کننده یاد گرفتم درست کنم .مکث کرد، خندید خیلی قشنگ چال اوفتاد رو گونش بعد گفت : البته با مسواکت تمیز کردم!

    زمان حدوداً 3 دقیقه

    محبت،مهم،مسئله

    مسئله اینجا بود که بدانم من هم برای او به همین شدت خودم مهم هستم یا فقط بخاطر اجبار ازدواج کنارم مانده اما باز با خودم میگفتم آخر دیوانه اگر مهم نبودی که تمام محبت وجودش را نثارت نمیکرد تو تنها زنی هستی که مالک محبت اویی.

    جارو ، جیب ، جامدادی

    حدودن ۱۵ دقیقه

    همیشه مداد و پاک کن و تراشش افتاده بود وسط کلاس. هروقت اجازه میگرفت تا برشان دارد گوشهایش قرمز میشد . دیروز موقع دیکته گفتن دیدم که مداد قرمز و پاک کن و تراشش را گذاشته توی جیب پیراهنش و ته جیبش درحال سوراخ شدن بود.
    امروز زنگ آخر که خورد گفتم که بماند.همه بچه ها که رفتند جامدادی را بهش دادم و گفتم :" یک هفته پیش این جامدادی را برای پسرم خریده بودم ولی گمش کرده بود، مجبور شدم یکی دیگر بخرم.دیروز موقع جارو کردن پشت مبل پیدایش کردم. از این به بعد وسایلت را بگذار اینجا " و جامدادی را داخل کیفش گذاشتم.
    پ
    پاییز،پسر،پیرمرد
    -------------------------
    20 دقیقه طول کشید تا نوشتمش. اولش قرار شد سه خط باشه ولی خود به خود شد 13 خط :)
    عذر می خوام
    ----------------------

    پیرمرد نگاهش روی شاخه درختان سُر می خورد و با برگ ها بازی می کرد. کم کم از اینکه تنها روی نیمکت پارک نشسته بود داشت کلافه می شد کلاه خاکستری رنگش را روی سرش جا به جا کرد. هوا داشت کم کم تاریک می شد اما چراغ های روشنایی پارک همچنان خاموش بود. وقتش رسیده بود که به خانه برود و در بین راه سفارش های خرید همسرش را هم انجام بدهد. با خودش فکر می کرد اصلاً در این عصر پاییزی نمناک چه کسی هم صحبت یک پیرمرد با کت و شلوار خاکستری رنگ می شود؟ پیرمردی که همه چیزش بوی کهنگی می دهد. گرچه صورت اصلاح شده اش تلاش می کرد فریاد بزند که کهنگی هنوز به من نرسیده ولی چروک های روی صورت به این تلاش می خندیدند...

    صدای یک جفت پا افکار پیرمرد را به هم ریخت. پسر جوانی با یک پاکت در دست به سمت نیمکت می آمد. پیرمرد در خوف و رجا بود. یعنی این پسر روی نیمکت می نشیند؟ یا فقط عبور می کند؟ لحظه ای تعلل کرد و وقتی پسر آنطرف نیمکت نشست خوشحالی، خودش را به شکل یک لبخند چروکی روی صورت پیرمرد نمایان کرد.

    باد پاییزی چندتا برگ رنگی را به طرف نیمکت کشاند. پیرمرد سریع صحبت را شروع کرد: "امان از این پاییز؛ ببین با روزگار چه می کنه!" و به صورتِ جوان که با ته ریش پوشیده شده بود نگاه کرد.

    جوان انگار که حواسش به پیرمرد نباشد و در دنیای خودش باشد آه آرامی کشید و گفت : آره امان از پاییز و لبخند محوی زد و سرش را پایین انداخت. دوباره سکوت ...

    پیرمرد باز هم تلاش کرد از پسر حرف بکشد. به پاکت پلاستیکی در دست پسر که پر از دارو بود نگاه کرد و گفت: باید بیشتر خودتو بپوشونی. پاییز سرماخوردگی هم داره.

    پسر با همان حس قبلی گفت: "آره همین سرماخوردگیش هم دیوونم می کنه"

    پیرمرد این بار به سکوت مهلت نداد و گفت: "عوضش خیلی قشنگه. درختا رو ببین چه رنگی شدن...".  خنده پیرمرد پهن تر شد و ادامه داد: " حالا که زنم اینجا نیست بذار یه چیزی هم بهت بگم. پاییز مثل یه زن مو بوره که آدم از دیدنش سیر نمیشه" و لبخند پیرمرد بیشتر شد و دندان هایش نمایان شد. حالا عملاً داشت می خندید.

    پسر همچنان در حال خودش بود: " آره خیلی قشنگه. هیچ وقت از دیدنش سیر نشدم... ولی موهاش مشکیه. پاییز مو مشکیه. مشکی و بلند..."

    به صورت پیر مرد نگاه کرد. پیر مرد خنده اش کمی جمع شد: "مشکی؟ نه بابا بوره! رنگ برگا رو ببین!"

    پسر انگار تازه فهمیده باشد که کجاست و چه حرف بی ربطی زده خودش خنده اش گرفت. سرش را به طرفین تکان داد و بیشتر خندید.

    صدای تلفن همراه پسر بلند شد. تلفن را از جیب سویی شرتش بیرون آورد روی صفحه تلفن همراه نوشته بود:

    Paeiz is calling…

    پسر با همان لبخند تلفن را جواب داد: سلام ... پاییز... نه... نه دارم میام .... نگران نباش داروهاتو گرفتم دارم میام...

    چراغ های پارک روشن شد. 

    ببخشید یادم رفت زمانو بنویسم واقعا دارم راست میگم حدود 3:27 شد
    لیوان-لانه-لوله
    من یک لیوان اب تمیز را کنار لانه یک پرنده زخمی که بالش شکسته بود گذاشتم واز طریق لوله کوچکی به او اب دادم و بعد پرنده از خوشی اوازی قشنگ سر داد
    خداحافظ امیدوارم خوب نوشته باشم این اولین بار است از سایت شما دیدن کردم
    سکوت.سکنات.سیمان

    سکوت وحشتناک سالن امتحان باعث شده بود تا ناخنی نماند تا بجوم...از حرکات و سکنات مراقبین معلوم بود از دوربین ها هم قوی تر کار میکنن و به دنبال طعمه هستن...تنها چیزی که در ان زمان خیره کننده بود سیمان های خیس دیوار مقابلم بود...
    شکلات.شیرین.شمع
    شیرین عرق کرده بود و به دنبال راهی برای خلاصی از نگاه هیز مرد کافه چی...شیرین مثل شمع ای میشد و کافه چی حریص تر و وقیح تر...تمام ترسش این بود که نامزدش از راه برسد و اورا ببیند...شکلاتش را سغ میزد و به در کافه نگاه میکرد...
    نازنین.نیاسر.نرم افزار
    نازنین را یادت هست؟؟همان دختر اصفهانی را میگویم که سال سوم دبستان همه لهجه اش را مسخره میکردند...آن دختر امروز نامزد برادر من است...میدانی کجا اشنا شدند؟؟؟نیاسر..خنده دار است اخر همان نیاسر بود که دوستی ما شدت گرفت...هردو دانشجوی نرم افزارند
    ح
    حراست , حرام زاده , حریم
    عافبت پدری که از خانواده خود حراست نکرد و دخترش با رفیق ناباب گشت سرانجام یک حرام زاده روی دست پدر گذاشت مهمترین وظیفه پدر حراست از حریم خانواده اش است.
    بهار. برج . بنزین
    بهار از برج بزرگ بیرون شد و با گریه سوار ماشین شد . به خانه که رسید حسابی عصبانی بود چشمش که به چهار لیتری داخل حیاط افتاد .بنزین را روی ماشین خالی کرد و خواست فندک را روشن کند که پدرش از راه رسید و دستش را گرفت
    ایمان - اراده - اردیبهشت
    نگار به اندام گوشت آلودش در آینه نگریست . لب هایش را از شدت اندوه فشرد .چیزی تا اردیبهشت و برگزاری مراسم ازدواجش نمانده بود.خسته شده بود بس که فربه بودنش دست مایه ای برای تمسخر دیگران بود.به یاد وحید ،نامزدش افتاد قبلا به او گفته بود " نگارم من ایمان دارم تو با اراده ای که داری به وزن دلخواهت میرسی " لبخندی جایگزین چهره ی عبوسش شد حالا او هم ایمان داشت تا اردیبهشت اراده اش را به رخ همگان می کشد.اراده ای که وحید به آن ایمان دارد
    استاد میشه یک زمان دقیق برای کسانی که تازه میخوان به کارگاه بپوندند بگین .بسیار متشکرم از شما
    پاسخ:
    سلام
    تا ماه آینده انشالله

    کلمه ها مال و مهر و مرگ بودند.
    زمان پنج دقیقه
    قهوه هنوز داغ است.این را از بخار رقصانش می فهمم.پوکی پویته ی زیر چشمانم حس می شود.مرگ قبلا ها خیلی دور بود و حالا که برای پدرم اتفاق افتاده نزدیک شده.پدری که مهر و محبتش حس نمی شد حالا با رفتنش تمام اشک هایم را نوشیده.دستم را می زنم به دیواره ی لیوان و پس می کشم.هنوز داغ است.از پدر بی مهر و محبت من اموال زیادی جا مانده.شاید ایندتفکر درست است.مال که نباشد مهر هست و مهر که نباشد مال.نمی دانم.قهوه را سر می کشم و برایم مهم نیست که زبانم هم می سوزد.
  • مهران معروف
  • هنوز شفق نزده بود و باران کماکان میبارید،بامداد در اسارت و بردگی شب بود و هنوز آفتاب نتوانسته بود بر تاریکی غلبه کند
    پسرک زیر باران بدون هدف و تلو خوران از بغلی خیابن میگذشت و اتفاقات دیشب یکی یکی از ذهن نیمه بیدارش میگشت. بوی تند الکل هنوز توی دماغش بود و لکه های خون روی لباسش خود نمایی میکرد...
  • الیاس افتخارى
  • ن متوجه  معصومانه کودک دستفروش شد. پسر بچه چند نقاشى که بر روى نمد کشیده شده بود در دست داشت و به نانوا خیره شده بود.با همان نگاه خیره چند قدمى به نانوا نزدیک شد.با لحنى ملتمسانه پرسید:آقا میشه یه دونه  بخرید من هنوز نهار نخوردم خیلى گشنمه.نانوا از شنیدن این حرف دلش سوخت .دوباره نوشابه را سر کشید یک نمد که روى آن یک گل نقاشى شده بود را انتخاب و پولش را پرداخت کرد.پسرک در حالیکه میدوید و از نانوا دور میشد فریاد زد :آخجون پول نهار جورشد!!!تازه نوشابه هم میتونم بخرم !!!نانوا وقتى شادى پسر بچه را دید نگاهى مسرور به نمد انداخت و بقیه نوشابه را سر کشید...
    نمد/نوشابه/نانوا

    پسر / پول / پس

    پسرک هرروز بساطش را کنار دکه خیابان اصلی پهن می کرد ذرست روبروی درب اصلی ساختمان دانشگاه به این امید که او را ببیند ، پسر برای در اوردن پول برای درمان خواهرش مجبور بود صبح تا شب کار کند پس درس را خیلی زود کنار گذاشت ، شبه با رویا میخوابید و خودش را میدید که سوار بر ماشین مدل بالا دنبال دختر مورد علاقه اش میرفت و پسر پولی نداشت جرات نزدیک شدن هم نداشت سهمش فقط نگاه کردن با حسرت بود ....

  • عمار فرهنگ
  • الف

    آرش. استخر.آتیش
    آرش مثل آتیش پاره تو استخر بالا و پایین می شد. دست خودش نبود .آتیشا همینه دیگه خصلتش.استخرا باید یه جای اختصاصی برا این مدل آدما داشته باشه که خودشونو خالی کنن.آرش با کیارش از اوناشن
    سلام....بله حتما....پس ....پس من خودم رو به فصل انتهایی میرسونم و در داستان نویسی شرکت میکنم...متشکرم
    پاسخ:
    سلام
    در هر صورت خوشحال می‌شم در خدمت‌ باشم.
    موفق باشید
    سلام...وقتتون بخیر...من یه  شاگرد جدید و نیمکت آخریم!
    دیر شروع کردم...قول میدم  فصل به فصل جلو بیام
    و قول میدم شاگرد خوبی باشم



    سبزه/سایه/ستاره

    وقتی تنهایی به او نیشخند میزد،رو برمیگرداند و مهمان سبزه ها میشد.دراز میکشید و به ستاره ها خیره میشد.آنقدر غرق درآن  چشمک های درخشان که نگاهش از خط بیرون نمیزد.تمام آسمان را میکاوید  به دنبال دلخوشی اش...درست همان شب ابری...همان شب که خودش را محکوم به لعنت آسمان میدید،وقتی که ناامیدانهدل از آسمان  تخت سبزش میکند،آن سایه را دید....خیره زیر درخان سبز....و حالا سالهاست که محو آسمان نمیشود
    پاسخ:
    سلام
    وقت‌تون به‌خیر. به کارگاه خوش اومدین. 
    خیلی خیلی خوشحال می‌شم بتونم در خدمت‌تون باشم. 
    اما (اگه به کامنت‌ها و درخواست‌های پیش از خودتون نگاهی بفرمایید) الان که در آستانه‌ی شروع فصل نهم هستیم، تمرکز پیدا کردن روی فصول گذشته (به دلیل محدودیت زمانی بنده حقیر) کمی دشواره و لذا با کمال شرمندگی باید ازتون خواهش کنم، اگه اشکالی نداره حدود دو ماه بعد تشریف بیارید. که اگه عمری بود و توانی بود با تمرکز بیشتری از فصول ابتدایی در خدمت‌تون باشم. 

    باز هم عذرمی‌خوام که فی‌الحال واقعاً برام مقدور نیست بتونم در خدمت‌تون باشم.
    موفق باشید و انشالله در آینده بتونم خدمت‌رسان باشم.
  • بانوی نقره ای
  • سلام

    خیلی ممنون بابت یه دادنتون و وقتی که برای خواندن نوشته های من گذاشتید .  

    انشالله سعی و تلاشم و رو بیشتر میکنم و سعی میکنم روحیه ام رو حفظ کنم . 

    بازم خیلی تشکر میکنم بابت وبلاگ فوق العادتون و انرژی که میذارید.




  • بانوی نقره ای
  • سلام 

    به نظر شما با توجه به متن های ضعیفم امکانش هست با تلاش و تمرین بیشتر متن هام کمی به حد نوشته های دیگر اعضا کارگاه برسه یا استعداد نویسندگی ندارم و بهتره برم سراغ یک کار دیگه ؟؟؟

    ممنون میشم بدون ملاحضه بفرمایید.

    پاسخ:
    سلام
    توی تمرین فصل اول، خلاقیت نوشته‌ی دوم (کفش سایز 42) از همه بیشتر بود و خیلی خوب بود. بین نوشته‌ها، ایده‌ی نویی داشت. 

    دوباره‌نویسی‌های فصل دو هم خیلی بهتر شده و نشون می‌ده ذهن‌تون به زحمت بیشتری افتاده و مگه می‌شه وقتی آدم از ذهنش کار بکشه پیشرفت نکنه؟

    محض همین خیال‌تون راحت. جدای از اینکه به نظرم توان اولیه رو دارید، جدیت و تلاش‌تون می‌تونه نوید این باشه که اتفاقا خیلی می‌تونید موفق باشید. 
    فقط به محض نگه داشتن این روحیه و تلاش بیشتر (انشالله)
  • بانوی نقره ای
  • شراب _ شوشتر -شلنگ

    حشمت خان تو شوشتر در به در دنبال شراب میگشت که با شلنگ هم که شده آن رو بریزه تو حلق عزت رفیقش که فراموشی بگیره و لوش نده.

    شوشتر اما جای این کارها نبود شلنگ رو ممکن بود گیر بیاره اما شراب رو بعید بود . تر بودن شوشتر که از رطوبت شراب نبود از بهتر و برتر بودن مردم و اصالت و قدمتش بود.

    بهتر شد؟

  • بانوی نقره ای
  • سوسک - سوسمار- سبزی 

    سوسک آرزویش این بود که واقعا آنقدری که همه ازش میترسن ترسناک باشه تا اینکه یک روز سوسمار رو دید ، سوسک از سوسمار پرسید تو چه جوری انقدر بزرگ و ترسناک شدی؟ 

    سوسمار گفت:از بچگی مامانم بهم میگفت باید سبزی بخوری تا بزرگ بشی ، اما خودش ریزه میزه بود برای همین من به حرفش گوش ندادم و جاش چند تا آدم درسته خوردم .

    سوسک که دید نه آدم نمیتونه بخوره و نه سبزی ، به انرژی درمانی روی آورذ و تمام دیوارهای اتاقش رو پر از عکس سوسمار کرد.

    3دقیقه

    بهتر شد؟


  • بانوی نقره ای
  • خیلی ممنون که نوشته هام رو خوندین و ممنون از راهنمایی هاتون سعی میکنم به کار بگیرمشون.

    اگه نوشته هام خلاقیت پایینی دارن لطفا بگید که بیشتر سعی کنم.

  • بانوی نقره ای
  • لغاتش رو یادم رفت.

    سوسک - سوسمار -سبزی

    و زمان 6 دقیقه

    زمان قبلی هم 4 دقیقه

    پاسخ:
    حرف ق: بد نبود
    حرف ش: شوشتر بودنش موضوعیت پیدا نکرده و هر شهری می‌تونست جای اون رو بگیره. باید توی این تمرین هر لغت جوری به ماجرای مشترک بچسبه که هیچ لغتی نتونه جاش رو بگیره.
    حرف س: شاید وقتی کلمات بار فانتزی دارند بهتر باشه خلاقیت‌‌تون رو به سمت یه ماجرای مشترک فانتزی ببرید که توی مناسبات واقعی محدود نشه.
  • بانوی نقره ای
  • زینب خیلی از سوسک می ترسید و با دیدنش چنان جیغی می کشید که انگار سوسمار دیده ، یک روز که با خواهرش زهره مشغول سبزی پاک کردن بود با دیدن یک سوسک که از کنار بساط سبزی رد می شد چنان پرید بالا و جیغ کشید که همه سبزی ها پخش اتاق شد سوسک بی نوا رفت زیر انبوه سبزی ها ، زهره آنقدر با دمپایی اش روی سبزی ها کوبید که اگر سوسمار هم بود میمرد.
  • بانوی نقره ای
  • شراب- شوشتر - شلنگ 

    حشمت خان تو شوشتر در به در دنبال شراب میگشت که اگر با شلنگ ه که شده آن را بریزه تو حلق عزت رفیقش که فراموشی بگیره و لوش نده .

    شوشتر اما جای این کارها نبود شلنگ رو ممکن بود گیر بیاره اما شراب رو بعید می دونم.

  • بانوی نقره ای
  • قلمو - قابلمه - قرمه سبزی

    مامان توی همون قابلمه معروفش که خیلی قدیمی شده بود، قرمه سبزی بار گذاشته بود . شهرزاد خواهر زاده ام هم پشت میز آشپزخانه داشت با قلمو نقاشی مامان را در حال آشپزی می کشید .شهرزاد قلموش رو توی رنگ سبز پررنگ فرو کرد تا قرمه سبزی داخل قابلمه رو بکشد که یک قطره رنگ سبز از قلموش روی میز چکید من بهش چشمک زدم و در گوشش گفتم قایمش کن بعد نهار میگی از قایبلمه قرمه سبزی چکیده و هر دو خندیدیم. 5 دقیقه 

    کاتماندو، کشک، کاریز

     

    فکرشو که میکنم یه چیزی توی این قضیه یه خورده  کشکیه ، توی کشور به اون کوچیکی توی کاتماندو یک ادم با لباسای پنگوئن توی دل یه کاریز قدیمی زندگی کنه!

    کاتماندو، کشک، کاریز

     

    پدرش میگه شرط خواستگاری اینه یه کاریز میزنی از کاتماندو تا یزد که دخترم باید صبحا با آب چشمه های اورست حموم کنه.. حاج اقا لطفا برو کشکتو بساب

    دسته-دیوار-داداش

    بلاخره تمام شد،  آدم نخواد کاری بکنه دو سال و سه هفته و پنج  روز واسش به اندازه یک قرن میگذره. ولی بلاخره تمام شد بعد از این همه مدت توی خدمت توی دسته سربازهای نیروی دریایی وسط دریایی که گاهی به جای آبی روشن از قرمزی تیره میشد. رسیدم  آنجاست پشت همین دیوار بلند آجر سه سانتی. پشت همین دیوار، به دنیا آمدم  بزرگ شدم... زنگ را  فشار دادم صدای بلبلی پر نشاط زنگ تمام خونه را پر کرد این پا و آن پا میکردم... در باز شد ناگهان  صورتی آشفته با چشمانی قرمز و پیرهنی سیاه ظاهر شد، بی اختیار داد زدم داداش...

     

    دسته – دیوار- داداش

    امشب شب هفتم محرمه! سرمون بره دینمون نمیره، غیرتمون نمیره، هر سال خدا محرم که میشه یه پای علم دسته بازار حاجیته، هر خلافی کردیم کردیم نجسی خوردیم رسوایی کردیم اما محرم دیگه همه چی تعطیل، خلاف ملاف تعطیل. تیزی کشی شاخ و شونه کشیدن تعطیل.  اما امسال یه جور دیگست یه حال دیگه است من باید حساب این جوجه فکلی رو بذار کف دستش حرمت محرم  رو نگه نمیداری بی مروت! راپورت دسته رو میدی به شهربانی! مزاحمت شبانه؟! صدای قدمهاشو دارم میشنوم..با یه حرکت از پشت سیاهی دیوار میاد بیرون و چاقو رو تا دسته توی سینه اش جا میدهد.

    صدای ضعیف از بیخ حلق مرد کوچک اندام بیرون می آید: داداش حسن! اومده بودم خبرت بدم جوجه فکلی امشب خونه نمیره!

    چ
    چمران/چمدان/چنار

    از خواب بیدار شد چمدانش را که شب گذشته آماده کرده بود برداشت و از خانه زد بیرون
    همه باید ساعت 8 روبه روی سالن شهید چمران جمع می شدند برای حرکت.
    سفر راهیان نور
    هنوز همه نیومده بودند.طبق معمول یابد منتظر می موندن
    رفت زیر درخت چنار و دفترچه اش رو در آورد و شروع کرد به نوشتن.
    بسم رب الشهدا و الصدیقون...

    3 دقیقه

    نظرتون؟؟؟
  • منصوره طوسی
  • ب
    بلال  بهشت  بُرد

    (این کلمه های خیلی مسخره است اما...)

    بلال حبشی سیاه بوده و منقول است پیامبر فرموده سیاه ها را توی بهشت راه نمی دهند.ببین چقدر خودش را خورده تا بالاخره توانسته خدمت پیامبر عرض کند که پس اِلِ من چی؟ببین پیامبر چقدر توی دلش منتظر بوده که بالاخره صدای بلال در بیاید و بعد بخندد و بگوید منظور آن است که سیاه ها توی بهشت سفید می شوند.
    حالا تو می گویی من زدم بلالم را روی آتش جزغاله کردم،عیبی ندارد.تو بلالِ خام خودت را سق بزن عزیز جان!بُرد با بلالِ سیاه من است که جایش توی بهشت است!بلالِ زردنبوکِ تو کوفت جانت!
    (س ) درآن واحد
    سمیرا- سیب- سهند
    سمیرا به سهند سیب عشق داد.

    سهتد جوانی خوشرو وجذاب، عاشق زندگی دوباره. او دوست داشت دل سمیرا را از آن خود کند.
    براهمین با شور وعشق از بهشت  و زندگی گفت. آنقدر که سمیرا عاشق بهشت شد. او برای اینکه سهند دل شکسته نشود سیبی از بهشت به دستش داد اما به تنهایی به راهش ادامه داد.  
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    من یکی از موارد فصل دو رو جدید نوشتم و با اجازه تمرین فصل چهار رو دوباره قرار دادم تا ان شاء الله تصحیح کنید و من در کنار فصلهای دیگه فصل یک و دو رو تمرین کنم ان شاء الله

  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ...............

    محمد مدیر محصل

    محمد آقا تازه مدیر مدرسه ابتدایی روستایشان شده بود و خوشحال از دوباره دیدن نیمکت ها فکر نمی کرد راهش دوباره به مدرسه بیفتد یک روز رفت سر یکی از کلاسها و نشست پشت نیمکت  بچه ها شگفت زده از کار مدیرشان و آقا محمد با افتخار گفت از محصل بودن تا مدیر مدرسه شدن فاصله ای نیست من در جمع شما هنوز محصلم...

    بسم الله

    زیتون.زاپاس.زورخونه

    درخت زیتون وسط باغ پدر بزرگ به دنیا اومده بود.سال های اول زندگیش که هنوز کوچیک بود با همه مهربون بود شاخه هاشو زیاد بلند نکرده بود طوری که حتی دست بچه هام بهش میرسید با سخاوت تمام از همه پذیرایی میکرد.بزرگتر که شد دیگه اون ساده گی و صفای گذشته رو نداشت دل چرکین تر شده بود.شاخه هاشو بلند کرده بود تا دست کسی بهشون نرسه .میخواست زیتوناشو زاپاس برای خودش نگه داره. چند سال که گذشت از حد گذروند حتی میوه هم نمیاورد نمیدونست با این کارش تقدیر خودشو عوض میکنه. شاید اگه میدونست باا ین کاراش ازش  میل زورخونه درست میکنن هیچ وقت سخاوتشو از دست نمیداد .

    هر موقع بیکار بودم فکر کردم سه تا داستان نوشتم این اخریشونه.حدود ربع ساعت

     بسم الله

    رویا.ریکا.ریخت و پاش

    قانون سوم ترمودینامیک رویای  زندگی ریکا بود.بینظمی بیشتر ریخت و پاش بیشتر, زمینه برای شکوفا شدن استعداد وجودیش رو بیشتر می کرد. این جوری ریکا فرصت اظهار وجود بیشتری داشت میتونست چند برابر زندگی الانش کار بکنه و خودی نشون بده

    کل روزهر موقع بیکار بودم دربارش فکر کردم

    بسم الله

    قاشقمو نزدیک تر آوردم وبه چند ضلعی های روی سیرابی خیره شدم  خیلی جالب بود هنوز به فکر  ربط سیرابی با سرمه و سرسره بودم به ذهنم اومد که این سه تا تو سه مقطع  زمانی از سن بچه ها به کار میان . قدیما موقعی که بچه تازه به دنیا میومد برای اینکه ابرو هاش پرپشت بشه با سرمه براش ابرو میکشیدن  کمی که بزرگتر میشدو دندون های جلوش درمیومد  براش سیرابی درست میکردن  موقعی هم که بزرگتر بشه جز بدیهیات اولیه است که بچه با سرسره لازم وملزوم همدیگن

    نمیدونم شاید به خاطرخستگی امتحاناته ذهنم اصلا خوب کار نمیکنه 1 ساعت فکر کردم آخرشم آبکی شد

    سلام خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید.امتحان آخرم  چهارشنبه است  انشا الله دوباره  مینویسم.جزاکم الله خیرا

    پاسخ:
    سلام
    ان‌شالله موفق باشی

    سرمه .سیرابی. سرسره( تو متن قبلی یادم رفته بود سرسره را تایپ کنم)

    دردیگ رو برداشت دوباره به هم زد . با نگاه مهربانش از پشت شیشه مغازه ی کله پاچه وسیرابی فروشیش که روبروی پارک  بازی بچه ها بود بچه های در حال سرسره بازی رو  نوازش کرد. حسرت اینکه کسی بهش بگه پدر قطره اشکی شد و سرمه ای را که جمعه ها به چشماش میزد  به صورت آب کبودی رو صورتش سرازیر کرد.

    5دقیقه

    پاسخ:
    زیر همون نظرم رو گذاشتم.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ..............

    م

    مهندس- مرفه- مودب

    مرفه نبودند البته از لحاظ مالی و از لحاظ عاطفی خیلی!!شاید همین رفاه یکی از دلایل مودب بودنش شده بود ولی دوست نداشت به کار در شرکت یکی از اقوامشان تن بدهد تا به  رفاه مالی هم برسد اگر به عنوان یک مهندس در آن شرکت مشغول میشد احتمالا به رفاه مالی هم میرسید ولی میگفت با پارتی بازی نمیخواهد کار کند ...این هم از ادبش بود

    پاسخ:
    آخه لزوما آدمی که عاطفی باشه یا به تعبیر شما مرفه عاطفی باشه، مودب نمی‌شه. می‌شه؟ پس این یه مقدار ربط بین این دو کلمه رو زیر سوال می‌بره. 
    این‌که تلاش کردید بین «مهندس» و «مرفه شدن مالی» ربط بدین خوبه. 
    ولی پیشنهادم اینه که بازم روی این سه کلمه کار کنید. مطمئنم ضرر نمی‌کنید.
    (برای رسیدن به فصل‌های جدیدتر خیلی عجله نکنید. خیر توی اینه که با تمرین و حوصله پیش بریم)

    سرمه .سیرابی. سرسره

    دردیگ رو برداشت دوباره به هم زد . با نگاه مهربانش از پشت شیشه مغازه ی کله پاچه وسیرابی فروشیش که روبروی پارک  بازی بچه بود بچه های در حال بازی رو  نوازش میکرد. حسرت اینکه کسی بهش بگه پدر قطره اشکی شد و سرمه ای را که جمعه ها به چشماش میزد  به صورت آب کبودی رو صورتش سرازیر کرد.

    5دقیقه

    پاسخ:
    اگه نخوام اذیتت کنم می‌شه این یکی رو قبول کرد. چون نسبت به دو قطعه‌ی قبلی ربط بیشتری بین کلمه‌هات وجود داره. 
    از ربط بین سرمه و سرسره‌ت خوشم اومد. انصافا خلاقانه بود. اما سیرابی فروشی هنوز گیر داره. می‌شه گفت این‌که طرف چون سیرابی فروشی داره سرسره رو می‌بینه و سرمه‌ها پاک می‌شن، اما دوست دارم یه ربط خیلی قوی‌تر براش پیدا کنی.
    اگه دوست داشتی بیشتر کار کنی و بیشتر تمرین کنی، ربط بین سیرابی رو با اون دو کلمه‌ی دیگه قوی‌تر کن.

    زورخونه. زاپاس. زیتون

    موقع به دنیا اومدنش پدرش درخت زیتونی رو تو حیاط خونشون کاشت شاید این همسن بودن باعث علاقه اش به  درخت زیتونه  البته به خوردن زیتون بیشتر چون هر موقعی که از زورخونه میاد موقع ناهار 2 از سهم زیتوناشو زیر بشقابش به عنوان زاپاس نگه میداره تا آخر بخوره

    3 دقیقه

    پاسخ:
    3 دقیقه‌ت رو اگه بکنی 30 دقیقه، می‌فهمی که چقدر قصه‌های عمیق‌تر برای ربط دادن این سه کلمه‌ی به ظاهر بی‌ربط پیدا می‌کنی.
    البته نمی‌خوام بگم این‌که نوشتی خوب نیست‌ها. اما از جوون پر انگیزه‌ای مثل تو انتظار خیلی بیشتره. می‌خوام تا بشه از ذهنت کار بکشی و خلاقیت‌ت رو تا می‌شه افزایش بدی.
    یه قصه‌ای درباره‌ی این سه تا کلمه‌ بنویسی که من آخرش برنگردم بهت بگم که مثلا: «زیتون ربطش با زورخونه چیه؟» 
    می‌شه تا حدودی گفت «زاپاس با زیتون ربط پیدا کرده» اما نمی‌شه گفت «زورخونه و زاپاس ارتباطی با هم دارند»

    به این ارتباطا دقت کن و هی ذهنت رو برای ساختن قصه‌های ممکن درگیر کن.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ک

    کبوتر کتاب کمد

    کبوتری هر روز صبح کنار پنجره می نشست و بلند بلند شروع به خواندن می کرد درست همان زمانی که کتابش را باز می کرد برای مطالعه ولی با ناراحتی از صدای کبوتر کتاب را می خواند چند روز بعد دیگر کبوتر نیامد خوشحال شد که آرامش یافته ولی وقتی کتاب را باز کرد دید که بدون صدای کبوتر نمی تواند کتاب بخواند کمد کتابهایش را به یک پارک برد حالا دیگر هم او می توانست کتاب بخواند با صدای کبوترها و هم به مردم اجازه داده بود تا رایگان بخوانند کتابهایش را...

    پاسخ:
    توی این قصه مشخصه که شما خلاقیت‌تون رو درگیر کردید و دنبال این بود که به این سه کلمه‌ی به ظاهر بی‌ربط، یه ربطی بدید و این جای تشکر داره و خوبه.
    اما هنوز ربط بین کبوتر و کتاب کمرنگه. این‌که چرا میومده و چرا می‌رفته. قابلیت این رو داره که ربطش رو پر رنگ کنید.
    پس بازم روش تمرکز کنید. مطمئن باشید هر دقیقه که از ذهن‌تون کار بکشید، چند قدم نگاه خلاقانه‌تون رو به جلو بردید. پس خسته نشید.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ق

    قاشق قوری قابلمه

    اکه با صدای خوردن قاشق به ته قابمه از خواب بیدار بشه براش یادآور روزهایی بود که صبح زود مادر در حال درست کردن غذا بود و منتظر بیدار شدنش قوری کوچک قدیمی هم کنار قابلمه با بخاری که ازش خارج میشد انگار همین ظرف و ظروفها براش شده بود پر از خاطرات ...حالا دیگه نه مادر بود ، نه اون قوری قدیمی ، نه اون قابلمه که توش قورمه سبزی جا بیفته و نه قاشق دست مادر  ...

    پاسخ:
    تلاش‌تون خوب و تحسین‌ برانگیزه. اما ربط بین سه کلمه‌ی انتخابی‌تون خیلی نازکه. مثل این‌که بخوایم سه تا گوی دویست کیلویی رو با نخ تسبیح به هم وصل کنیم. این‌که این سه تا ظرف‌، هر سه تا توی یه اتاق و زیردست مادر هستند، نمی‌تونه یه قصه‌ی مشترک باشه. باید سه تا کلمه توی یه قصه‌ی مشترک با هم درگیر باشند و به هم ربط عمیق پیدا کنند.
    با همین سه کلمه، یه قصه‌ِ مشترک دیگه بسازید لطفا

    بسم الله                                                                                                        

    رویا ریکا ریخت و پاش

    رفیق بازی های سعید کلافه اش کرده بود کارش صبح تا شب شده بود کار کردن توی خونه و مهیا کردن بساط خوشگذرونی آقا. تو خونواده با فرهنگ و متدینی رشد کرده بودحرفای آقاجون مثل حجاری روی سنگ تو ذهنش  بود که مهمون حبیب خداست ولی نباید ریختو پاش کرد.اگه به خاطر بچه هام نبود یه ثانیه هم تو این  خراب شده نمیموندم مگه من کلفتم.آخرین بشقاب را  که آب کشید نگاهی به دستاش کرد پوست دستاش دیگه اون طراوت گذشته رو نداشت.ریکا دستاشو به اون روز انداخته بود.تو این فکرها بود که شنید:رویا بیا این ظرفا رو جمع کن...

    پاسخ:
    واقعا در حق کلمه‌ی «رویا» اجحاف شده. نقشش خیلی کمه توی قصه‌ی مشترک این سه تا کلمه. بدون عوض کردن کلمه‌ها،‌ و برای همین سه کلمه یه قصه‌ی مشترک دیگه بساز.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام استاد

    من باید چی کارکنم بمونم این دوتا فصل رو بیشتر تمرین کنم یا برم فصل 4
    پاسخ:
    سلام
    تشریف ببرید فصل 4
    برای اینجا دیگه کافیه به نظرم. 
    دست مریزاد و خسته نباشید
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .........................

    فنجان فیل فرودگاه

    برای دیدن فیلهای هندوستان بلیط سفر به هند داشت ساعت 8 صبح باید در فرودگاه می بود کمی زودتر رسید و تا زمان پرواز مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه شد با خو گفت خوب می شد در گوشه ای از فرودگاه چند فیل هندوستان را در قفس می گذاشتند و او همان طور که یک فنجان قهوه می خورد تماشایشان می کرد

    پاسخ:
    از نظر این‌که تلاش کردید یه قصه‌ی مشترک برای کلمه‌ها بسازید،‌ در مقایسه با دو مورد قبلی خیلی بهتره.
    اما هنوز نخ تسبح پر رنگی برای سه تا کلمه‌ی انتخابی‌تون خلق نکردید.
    شاید اگه کمی بیشتر روش تمرکز کنید بتونید ربط قوی‌تری بین کلمه‌ها ایجاد کنید. خسته نشید از این کار. چون هر چی بیشتر ذهن‌تون درگیر این جزئیات بشه، ورزیده‌تر می‌شه
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .........................

    ت

    توت تلمبه توت فرنگی

    بی شک حال و هوای زیباییست که کسی در کودکی تعطیلات را در باغ سرسبزی سپری کند با یک عالمه توت و توت فرنگی البته که در فضای باغ خیلی خاک و دوده رویشان نمی شیند ولی بهتر است توت و توت فرنگی را در سبد بریزد و با آبی که تلمبه از پایین تپه بالا می کشد درون باغ یک دور بشویدشان

    پاسخ:
    ضمن این‌که توضیح قبلی برای این مورد هم وجود داره،
    ارتباط بین توت و توت‌فرنگی و قصه‌ی بین‌شان روشن نیست. شما فقط این دو را با حرف ربط «و» به هم عطف کرده‌اید. در حالی‌که نیاز است دقیقا قصه‌، راز یا ماجرای مشترک بین سه کلمه واکاوی شود.
    این‌طور است که این تمرین به خلاق‌شدن ذهن‌تا کمک می‌کند.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    درست نمی دانم چه قدر ولی با انتخاب کلمات فکر کنم حدود پنج دقیقه شاید

  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    حرف الف

    آب آسمان آتش

    شاید آب و آسمان در نگاه اول له هم ربط بیشتری داشته باشند شاید به خاطر تداعی باران شاید به خاطر لطافتشان ولی گاهی آتش هم بعد از رعد و برقی که ایجاد شده بود شعله ور می شود و برای فرو نشاندنش از آب استفاده می شود و حقیقتا چه نعمات زیبایی همه ی اینها نعمات الهی هستند

    پاسخ:
    ممنون. زاویه‌ی نگاه‌تون به ربط کلمه‌ها نسبتاً خوب بود اما چیزی که مدنظر این فصل بود، نبود. 
    ما نیاز داریم توی این تمرین، قصه‌ای برای کلمه‌هاتون بسازید. متن شما توضیحاتی پیرامون کلمه‌هاست نه ساختن قصه.
    یه نگاه اجمالی به نوشته‌های بچه‌های دیگه بیاندازید شاید بتونه کمک‌تون کنه که با سبک و روش مورد نظر این تمرین بیشتر آشنا بشید.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    پفک * پیپ * پخمه

    پیپ اش مسکن اعصاب خوردش بود! باپُک عمیقی که میزد همه بدبختی هاش انگار جلوی چشمش از توی پیپ دود میشدن میرفتن هوا! معتاد که باشی پخمه هم میشی! باخودش گفت ای پخمه بدبخت میدونم باهات چه کنم ... ! بعدها همسایه هاش توی دستای جسد بیجونش یه پفک پیدا کردن! درست جای همون پیپ! آخرش پخمه از دنیا رفت فقط پخمه ای مثل توست که نمیفهمه اعتیاد اعتیادِ چه به پیپ چه به پفک!!


    شرمنده استاد

    دیرشد

    خوب هم نشد

    ذهنم خستشه!

    ان شاءالله باز تلاش میکنم


    خداقوت

    یاعلی(صلوات برای فرج)

    با تشکر .این سه کلمه اولین کلماتی بودند که در چند ثانیه اول به ذهنم رسید .اما چشم سه کلمه دیگری که  به ذهنم رسید توی پنج ثانیه
    ستاره . سینی . سبیل
      مادر بزرگ یه سینی نقره ای داشت که پر از ستاره های طلایی پنج پر بود؛
    این سینی پر ستاره برامون پر از خاطره بود. آخر هفته ها  خونه مادربزرگ جمع میشدیم و خان داییم که بخاطر داشتن سبیلهای بلند از بنا گوش در رفته اش به دایی سبیل معروف بود برامون از رکوردش توی بلند کردن سبیلهاش میگفت راستی داییم یه ستاره روی بازوش خالکوبی کرده بود که میگفت ستاره ی اقباله. وقتی برامون حرف میزد هر از چند گاهی سینی پر ستاره مادربزرگ رو بر میداشت و توی پشت سینی سبیلهاش رو میدید و مرتبشون میکرد. من با کنجکاوی تموم به دایی و سبیلهاش نگاه میکردم و آرزو میکردم هر چه زودتر پشت لبهام سبز بشه تا مثل دایی سبیلهام رو بلند کنم .اما چیزی که بیشتر وقتها منو تو فکر میبرد فرق پره های شتاره های سینی مادر بزرگ بود با پره ستاره خالکوبی دایی سبیل ؛ آخه ستاره های سینی مادربزرگ پنج پر بودند و ستاره بازوی دایی چهار تا پر داشتند .با خودم فکر میکردم حتما ستاره اقبال چهار پره .و چه شبهایی که آرزوی داشتن یه ستاره اقبال مثل ستاره بازوی دایی سبیل میشد رویای شبهای خونه مادربزرگ ......
    پاسخ:
    سلام
    تلاش‌تون برای ربط دادن این سه تا کلمه‌ای که انصافا ربط‌شون به هم خیلی سخت و دشواره، کاملاً مشهوده و جای قدردانی داره. 
    هرچندعلی‌رغم همه‌ی تلاش‌های غیرقابل انکار شما، ستاره و سبیل و سینی، اون‌طور که باید ربط عمیق به هم پیدا نکردند اما مطمئنم به قدر همه‌ی سن دایی سبیلِ این متن، به خلاقیت‌ و نگاه خلاقانه‌تون کمک کرده.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چشـــــــــــــــــــــــــــم

    پاسخ:
    بی‌بلا ان‌شالله
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم 

    پفک  * پیپ * پخمه

    اکثر اوقات سرگرمیش یه پُک عمیق به پیپ خاکستری عتیقش بود! یا نهایتا خیلی هنر میکرد مثل پخمه ها مشغول کوفت کردن پفک بود!


    خداقوت

    یاعلی(صلوات برای فرج)

    پاسخ:
    سلام
    مختصر شده اما به قیمت از بین رفتن ربط بین کلمه‌ها. کلمه‌های توی قفس شما قصه‌ی مشترکی دارند که در آن مشخص می‌شود عمق رابطه‌ی پیپ با پفک است.  آن قصه را پیدا کنید. قطعا ربط‌شان به هم بیش از این است که هر دوی‌شان سرگرمی آن آدم پخمه‌اند. 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    اونجایی که گفتم خرمالو بود و پائیز منظور اینکه : درخت خرمالو توی پائیز میوه میدهد! یعنی فصل پائیز خیلی براش مهمه! یعنی فصل ثمرشه!
    پاسخ:
    علیکم‌السلام

    آره. متوجه این منظورتون شده بودم. 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • فک کنم سه دقیقه طول کشید.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم 

    خرمالو * خواب * خنجر

    درخت خرمالو بود و پائیز! نمی دونست امسال چه مرگش شده!خواب تمام وجودش رو گرفته بود! عاقبت همین خواب مثل یه خنجر بی رحم تمام میوه های کال کوچیک خرمالو رو قربانی کرد!

    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
    پاسخ:
    سلام 
    خیلی خوب بود.
    «پاییز آمده بود اما درخت خرمالو هنوز خواب بهار می‌دید. و عاقبت خواب عمیقش مثل خنجری بی‌رحم خرمالوهای کال و کوچک درخت را سر برید»

    موش ، مادر ، مهربان

    مادر توی آشپز خونه که مشغول کارهای روزمره بود و داشت با خودش گذشته هاش رو مرور میکرد .از صبح که پاشده بود یاد مادرش ذهنش رو پرکرده بود .چیزی یادش نمیاومد اما انگا دیشب خواب مادرش رو دیده بود . دلش برای مهربونی های مادرش تنگ شده بود .همونطور که مشغول کار بود یکدفعه احساس کرد چیزی از روی پاش رد شد .ناخودآگاه فریاد کشید .موشی به سرعت به اطراف میدوید انگار راهش رو گم کرده بود .مادر هم بالا وپایین میپرید و جیغ میکشید .پدر با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند بعد از اینکه متوجه داستان شد جارو به دست به دنبال موش دوید بعداز چند دقیقه تلاش موش رو گوشه ی دیوار گیر انداخت اما تا اومد بکوبه توی سرش مادر فریاد کشید و جارو رو از دست همسرش گرفت .گفت بذار بره نکشش . موش که انگار متوجه حرفهای مادر شده بود پا به فرار گذاشت و توی سوراخ دیوار ناپدید شد .مادر گفت :شاید بیچاره بچه هاش منتظرش باشن !پدر هاج و واج به مادر نگاه میکرد و به این فکر میکرد که مهر مادری چه کارهایی که نمیکنه ...... 

    پاسخ:
    البته کلمه‌هایی که انتخاب کردید خیلی از هم بی‌ربط نیستند و شاید این باعث شده باشه که ربط بین کلمه‌ها کمی قابل حدس باشه. روی همین منظور (و به خاطر بالارفتن سطح توقع ما از شما) جا داشت قصه‌ای دور از انتظارتر بسازید.
    اگه اشکالی نداره این تمرین رو با کلمه‌های دیگه تکرار کنید.
    و این نکته رو هم در نظر بگیرید که سه تا کلمه باید پر رنگ‌ترین بخش ماجرا باشند. مثلا در این قطعه‌ نقش پدر و گرفتن موش و ... کمی داره کلمه ها رو به حاشیه می‌بره.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    سیم * سینما * سبد

    سینما مغرور بود به محبوب بودنش ، غروری تاریک که در همهمه مردم و چراغ خاموش همیشگی اش محو بود! امّا از وقتی آن سبد پایش به اتاق تعمیرسینما باز شد ، کمر غرورش شکست! سبدی که جعبه ابزاری بود محتوی سیم چینی بزرگ! بعد از چیده شدن سیم های برق سراسری سینما ، آن غرور درتاریکی مطلق خفه شد!

    یک روز داشتم فکر میکردم تاربط شون رو پیدا کنم


    نمیدونم این شد یانه

    خداقوت

    یاعلی(صلوات برای فرج)

    پاسخ:
    علیکم‌السلام 
    این خیلی خوب بود. 

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    گفتید اولین کلماتی که به ذهنتون میان! منم نمیدونم چرا ذهنم قفل روی اسم ها! من سعی کردم این کارپیوند دهی رو انجام بدم ولی تهش یه چیزی دراومدکه انگار زوری به هم وصل شده بودن!
    ان شاءالله تمرین بیشتری میکنم بعد دوباره مشقام رو مینویسم اینجا!
    و اینکه خیلی جالب بودن این دوتا فصل ذهنم خیلی حس خوبی داشت!
    ممنونم از اینکه وقت ارزشمندتون رو گذاشتید!

    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    فریبا * فهیمه * فسقلی

    فهیمه طبق معمول همیشه روی مبل راحتی چرمی قهوه ای روبه روی بالکن یه لم داده بود و توی خیالات خودش غرق بود! توی فکر فسقلیش بود! همون فسقلی ناز و نرمی که قراربود 9 ماه بعد بیاد و زندگی شون رو زیر و رو کنه! با این افکار ته دِلش قنج میرفت برای اون فسقل نیومده! توی خیالاتش قدم میزد که چشمش افتاد به قاب عکس روی دیوار روبه روش! فریبا! فهیمه کلی قربون صدقه عکس فریبا رفت و گفت آبجی گلم ان شاءالله فسقلم به تو برهِ! میگن خانوم باردار توی زمان بارداری اگه به هرکی زیاد نگاه کنه بچش شبیه اون فرد میشه، حتی اگه خرافات باشه هر روز نگات میکنم تا خدا آخر سر دوباره فریبا رو بهم بده!

    2دقیقه

     

    ماهی * مهین * مهتاب

    مهین باصدای اذان گلدسته مسجد محلّه بیدار شد! یه تکونی به خودش داد و از تختش جدا شد! اُرسی اتاقش رو باز کرد! هوای تازه خنکی زد توی صورتش! بوی نم خاک های حیاط که از برکت اشک آبنمای آبی خیس شده بودند مستش کرد! یه نگاهی به آسمون انداخت به نشانه شکر بالبخندش یه چشمک رو به آسمون زد! باهمون حال خوبش رسید کنار حوض فیروزه ای! به به ماهی قرمز خودم چه رقصون شدی امشب خانوم خوشگل من! ماهی چنان برای خودش تاب میخورد انگار که داره باچیزی توی آب بازی میکنه! مهین خوب آب حوض رو برانداز کرد! آهان پس بگو برای اینه این همه خوشت شده ماهی قرمزی! ماه مهتاب رو مهمون حوضت کرده بوده! دستش رو برد توی آب و جلوه ی چشمه مهتاب توی آب رو مرتعش کرد! هووم میبینی ماهی قرمزی مهتاب هم مثل تو لرزون شد حالا! روبه آسمون کرد و به یاد مادرش که عاشق شب های مهتابی بود یه لبخند عمیق به ماه زد! اوستا کریم دستت دُرُست روحم شاد شد!

    5دقیقه

    خاویار * خیاط * خطاط

    نزدیک محرم بود یکی از فامیل هاشون که یک سال و اندی پیش رفته بود اون ور آب حالا برگشته بود! دل تو دلش نبود ببینه سفارشش رو از بلاد خارجه آورده یا نه! با وجو اون همه کاری که سرش ریخته بود جَلدی خودش رو رسوند به مسافر از سفر برگشته! البته خوب اصل نیتش رسیدن به ساک بود! همون ساک سوقاتی! بعد از حال و احوال رفتن و بالای اتاق تکیه زدند! حاج خانوم هم به رسم ادب برای آقا و مهمونشون دوتا چای قند پهلو آوردن! از همون اول چش رحمت خطاط این ور اون ور اتاق رو سیر میکرد ببینه ردی از چمدون پیدا میکنه یا نه! اما انگار خبری نبود که نبود! حاجی که خوب با خلق و خوی رحمت خطاط آشنا بود گفت چی شده رحمت چشت پی چی دو دو میزنه! باز دو خط شعر روی این دیوار اتاق ما دیدی هوش از سرت پرید! نه آقا قضیه خاویارِ این بار نه خطاطی! اوه اوه! تازه دوزاریم افتاد! حاجی خانوم چمدون دو قفله رو از اون پشت بیارین! لبخندی به پنهای صورت رحمت چهرش رو بازتر کرد! چی شد حاجی نقاب صورتت شد مثل همون نون خطاطیت بدون نقطه! فقط یه خال هندی کم داری! چه قندی تو دلت آب شد! بیا اینم سفارش شما! حاجی دست میبره به چمدون دو قفله و مثل قرقی درش رو باز میکنه! اینم برای رحمت خطاطِ خودمون! رحمت در حالی که پلاستیک برمی داشت احساس خیسی دستش رو لحظه به لحظه میگرفت! یاحسین حاجی این چیه؟! خاویار آوردی؟! ولی من خاویار میخواستم نه خاویار؟! رحمت خُل شدی! چی میگی؟! حاجی خاویار رو میدن یه آدم کمر دردی بخوره جون بگیره اما این با خاویار سفارشی ما توفیر داره! من خیاط خطاط رو چه به خاویار! من از اون خاویارای مشکلی اعلاء میخواستم همونایی که توی خیاط خونه هرسال برای محرم ارباب باهاش پرچم میدوختم و بعدش اون بیت شعر محتشم رو روش خطاطی میکردم! نگو حواست پرت شده که تو کَتَم نمیره! رحمت شوخی نکن چی میگی! این والده ما زنگ زده میگه "این حاجی رحمت خطاط اومده سفارش داده براش خاویار اصل بخری بعدم گفته یه مقدار همچین چرب تر بخر تا تهش برای والده مون هم چیزی بمونه " !! منم گمون بردم ان شاءالله خدا خواسته والدتون پا به ماهِ میخواین بدین بخوره جون بگیره!

    اِی دلِ غافل! نه بابا! والدهِ ما گفتن امسال بااین خاویارایی که به اسم اربابن و متبرکن برای ما قدِ یه چادر کنار بذارید تا برای مجلسِ دهه محرم هیئت اباعبدالله سرمون کنیم بلکه ام به محبت آقا و صاحب چادر امسال خدا یه زینب بانو بذاره توی دامنم!

    زیاد شد روم نمیشه زمانش رو بنویسم = 25 دقیقه


    شرمنده این همه وقفه افتاد بین فصل یک و دو

    اصلا درگیریم کلن!


    خداقوت

    یاعلی(صلوات برای فرج)

    پاسخ:
    علیکم‌السلام


    برخلاف تمرین سابق، به نظرم میاد با اصل و اساس این تمرین خیلی ارتباط برقرار نکردید. هدف اصلی فصل دوم، تقویت نگاه خلاقانه است. ایجاد ربط برای سه تا کلمه که به ظاهر به هم ارتباط خاصی ندارن. 
    اما کاری که شما کردید بیشتر به ساختن و پرداختن یک داستانه که این سه تا کلمه هم توش وجود دارند!! 
    به عبارت دیگه، کلمه‌های شما توی انبوه اطلاعات و فضاها و توصیفات و شخصیت‌پردازی‌های داستانی‌تون گم شده و رنگ و بوی خلاقانه‌ش رو از دست داده. (مخصوصا توی قطعه‌ی سوم) 
    اصلا نیازی نیست برای پیوند دادن خاویار و خطاط و خیاط این همه ماجرا و شخصیت اضافی خلق کنید. فقط چیزهایی که ربط مستقیم پیدا می‌کنند به اون سه تا کلمه‌ی تصادفی. توی دنیای کلمه ها باقی بمونید و به ذهنتون اجازه ندید پا رو فراتر از دنیای اون سه تا بذاره. اصلا نباید ذهن‌تون می‌رفت سراغ محرم و سفر و فامیل و .... توصیفات مفصل‌شون...
    این‌جوری محدودیت کلمه‌هایی که توی قفس گیر کردند برداشته می‌شه و دست ذهن‌تون باز می‌شه و بهره‌وری تمرین کم.

    قطعه‌ی اول و دوم، هم مشکل اصلی‌شون خود کلمه‌ها هستند. ذهن، با کلمه‌هایی که از اسم اشخاص یا ضمائر گرفته می‌شه، خیلی به دردسر و زحمت نمی‌افته. در حالی‌که برای رشد و پرورش خلاقیت باید در چنین تنگایی قرارش بدید. 
    پس سعی کنید فکرتون رو به سمت کلمه‌هایی بی‌ربط به هم (و غیر از اسماء اشخاص) سوق بدید.
  • نادر باقری نژاد
  • 2-دست،اب،سگ

    دست انداخت و سگ را از آب گرفت.خطا کرده بود به او پیش پیش کرده بود.درست دو خیابان دنبالش بود.نگاههای مردم را می توانست حس کند.یک لحظه کنار جوب ایستاد تا بپرد.توله نزدیکتر شد و خواست خودش را به پایش بمالد.از ترس اینکه لباسش نجس نشود یک لگد انداخت که خورد به سگ و مثل پر کاه بلندش کرد و انداخت توی جوب آب.توله بیچاره،تند تند دست و پا می زد و زوزه می کشید.بی اختیار خم شد و دست انداخت و کشیدش بیرون.روی زمین که گذاشتش خودش را کمی تکان داد و شروع کرد به لیسیدن خودش.چند لحظه نگاش کرد بعد دستش را دید که توی هوا معلق مانده بود.نمیدانست با نجاست دستش چه کند.رفت دم دکه ای که نزدیک بود و یک آب  معدنی گرفت.می ترسید بخورد به روزنامه ها و کثیف بشوند.تیتر درشت یکی از روزنامه ها نوشته بود اختلاس میلیاردی از بیت المال

    چند لحظه نگاهش به تیتر روزنامه خیره مانده بود.وقتی برگشت سگ نبود.

     

    پاسخ:
    ارتباط بین کلمه‌هاتون خوبه و خیلی مناسب و به جا به هم پیوند خوردند و قصه‌شون ساخته شده.
    اما بنا بود پای چیزهایی که به سه کلمه‌ی انتخابی مربوط نمی‌شه به ماجرای کلمه‌ها باز نشه. مثلا قضیه‌ِ اختلاس میلیاردی هیچ ارتباطی به سه کلمه‌ی شما نداره و متن شما رو از تمرین خلاقیت فصل دوم دور می‌کنه.

    در هر صورت، هدف از سه فصل اول کارگاه، پرورش خلاقیت و دید خلاقانه است. تمرین‌هایی مشابه این، بسیار کمک می‌کنه که ذهن ما بتونه از جزئی‌ترین اتفاق‌ها و بهانه‌ها قصه و ماجرا بسازه و دیگه وقت شروع داستان‌نویسی یا در اثناء یه کار داستانی مغزمون قفل نشه و قلم‌مون گیر نکنه رو کاغذ.
    توصیه‌م اینه که حتماً و همیشه، در طول روز و ایام هفته، چنین تمرین‌هایی رو برای خودتون تکرار کنید و ذهن‌تون رو به خلاقانه دیدن و شنیدن عادت بدید. 
    ان‌شالله موفق باشید.
  • نادر باقری نژاد
  • -من،نان،نرده

    توی صف ایستاده ام.شاطر دوباره چوب را می برد داخل تنور ویک دسته دیگر نان در می آورد.چوب به آن بلندی را آنقدر راحت توی تنور به اطراف می چرخاند که احساس می کنم وزنی ندارد.زیر پوشی که پوشییده باز هم خنکش نمی کند.با دستمال دور گردنش وزیر گلویش را خنک می کند .امروز تنهاست.شاگردش که بود الان باید چانه هایی را که کنده کرده بود را می آورد و می چید جلویش.یا نه، توی این مرحله باید چانه ها را پهن می کرد و یک قاشق مایع خمیر روی آنها می ریخت .

    -آقا با شماست

    شاطر را نگاه میکنم .از کنار تنور دارد اشاره میکند بروم داخل.بدون اینکه بدانم چکارم دارد خوشحال از اینکه میروم داخل می دوم سمت در.

    -ای ییییییی           

    مخم سوت میکشد.چند نفر میخندند .چند نفر هم دلسوزانه می خواهند کمکم کنند.

    -چی شد

    احساس میکنم که با چیزی کوبیده اند توی صورتم.درد و خجالت و خنده ها و صدای شاطر همه توی سرم چرخ می زنند.

    -بابا چی کردی.نرده به این بزرگی را نمیبینی.

    پاسخ:
    سلام آقای باقری نژاد
    خوش‌اومدین به کارگاه.
    اگه چند روزی تاخیر شد در پاسخ دادن ببخشید. 

    درباره‌ی متن:
    البته قرار این فصل بر این بود که هر سه کلمه‌ای که به صورت تصادفی انتخاب می‌شوند با یک «حرف» آغاز شوند. مثلا هر سه با «میم» یا «نون» 
    اما در هر صورت خلاقیت‌تان را خوب هزینه کرده‌اید و خوب هر سه کلمه را به هم پیوند زده‌اید. جز این‌که جا داشت هر سه کلمه به یک میزان در متن‌تان و خلاقیت‌تان سهیم باشند. الان نقش «نان» از بقیه کمی بیشتر است. 




    ئه ببخشید زمانشو ننوشتمـ . اولی :حدود 5 دقیقه  دومی :حدود 10 دقیقه
    سومی : تقریبا چند ساعت !
    پاسخ:
    هر چه بود خیلی تمیز و عالی بود.
    خوش حالم که هستید اینجا و می نویسید.
    1. حکیمـ . حوض . حرمان
    حکیمـ از اینکه دارو را اشتباه درست کرده بود و بیمارش رو به مرگ بود ، حرمان زده دور خودش می چرخید . بعد همه کتاب های طب َ ش را پرت کرد توی حوض آب و از خانه بیرون رفت .دیگر بعد از آن کسی حکیمـ را ندید ..

    2. توت . تبر . ترس
    درخت توت خسیس تر از این حرف ها بود . و از ترس اینکه همه توت هایش را بچینند به فکر چاره بود . شانس آورده بود که انتهای باغ ریشه کرده بود و الا تا به حال تمامـ میوه هایش توی این جعبه های چوبی چیده شده بودند . عاقبت یک روز به خاطر اینکه درخت کج شده بود و تکیه اش به دیوار انتهای باغ بود و داشت دیوار را خراب می کرد ، کارگر ها آمدند و بدون اینکه توت هایش را بچینند با تبر درخت را زدند . کسی چه می داند شاید برای درخت بد همـ نشده بود !

    3. نقاش . نان . نیزار
    قلمـ به دست نشسته بود روبه روی نیزار . دختری از دور می آمد با دامن چین چین و حجاب گیلکی . یک سینی گذاشته بود روی سرش . نزدیک که رسید سرخ شد و گف که پدرش سینی را فرستاده . نقاش جوان به نان و پنیر توی سینی نگاه کرد . تشکر کرد و سینی را از دستش گرفت . دختر بازگشت . نقاش خیره بود به دامنی که دنبال خودش می کشید ، به روسری پر طرح و رنگ آشفته در باد . قلمـ را برداشت ، دختری را کشید آنطرف نیزار ، با سینی نان و پنیر . آسمان رعد و برقی زد و قطره های باران نشستند روی تابلوی نیزار و دختر ..

    پاسخ:
    ـ قطعه 2 شگفت انگیزانه عالی بود. بی کم و کاست. بی اضافه. واقعا ممنونم. خیلی عالی بود.
    ـ قطعه 1 عالی بود. 
    ـ قطعه 3 اما هر چند عاشقانه ای بود عمیق اما شخصیت هایش و حس نهفته زیرمتنش خیلی پررنگ تر شده بودند از نقاش و نان و نیزار. 
    من - مریم - میز - چند ثانیه
    مغازه ی من همیشه درش باز بود حتی وقت ِاستراحت ِاداری.مریم هم فهمیده بود و هر روز راس ساعت از اداره ی روبروی ِمغازه ام می آمد و آن ور میز می ایستاد و کتاب ها را تماشا میکرد و من هر روز خلاصه ی یکی از کتاب ها را برایش میگفتم.5 سال گذشته.حالا دیگر من و مریم هر دومان پشت میز می ایستیم و برای مشتری های مغازه خلاصه ی کتاب ها را می گوییم.مریم از وقتی ازدواج کردیم اداره نمیرود.
    پاسخ:
    سلام
    خوش‌اومدین. 
    خوبه. جز این‌که ای‌کاش یکی از کلمه‌ها چیزی غیر از «من» بود. این‌طوری خلاقیت‌تون بیشتر به زحمت می‌افتاد.
  • یکی بود ... هنوزم هست

  • سیب ، سیگار ، سوزن

    از اینکه پدرش سیگار میکشید خیلی ناراحت بود.با خودش فکر میکرد باید کار کند پدرش سیگار کشیدن را ترک کند. نقشه ای کشید و آن را به برادر گفت.
    قرار شد هر زمان بابا سیگار به دست گرفت علی یواشکی  یک سوزن به دست بابا بزنه تا سیگار از دستش بیافته و مریم هم خیلی زود یک سیب به دست بابا بده تا با اون مشغول بشه.
    حالا پدر یک سیگار دستش بود. مریم و علی در حال نقاشی کشیدن بودن. مریم نگاهی به علی کرد که یعنی برو کارت را انجام بده. علی یواشکی به سمت بابا که داشت سیگار میکشید و تلویزیون تماشا میکرد رفت و با یک سوزن به دست پدرش زد . پدر یک آخ گفت و سیگار از دستش افتاد ، مریم خیلی تند بلند شد و به سمت میوه خوری رفت و یک سیب قرمز را برداشت و بدو به سمت بابا رفت و خنده کنان گفت : بابایی سیب بخور قوی بشی
    پاسخ:
    اینم مثل قبلی خوب بود اما روایتش طولانی شده بود.
    البته تصویر این‌که چطور با سوزن سیگار از دست کسی بیفته مشکله ولی مهم ربطیه که شما ایجاد کردید.
  • یکی بود ... هنوزم هست

  • :-S

    سلام ...

    ببخشید ، اجازه هم شاگرد تنبل ها هم بعد n روز مشقشون رو تحویل بدن :|


    یه خورده درگیرم برای همین دیر میشه .... این تمرین رو خیلی دوست داشتم و چند بار امتحان کردم :)


    ....................

    بادبادک ، بستنی ، بوشهر

    مهرماه بود اما هوای بوشهر هنوزم گرم بود.سارا به همراه پدرش به سمت ساحل میرفت تا بادبادکی که ساخته بود را به هوا بفرستد. بادبادک را آرام آرام به هوا فرستاد و کم کم بالا و بالاتر رفت . بادبادک در اوج این طرف و آن طرف می چرخید و او خوشحال از اینکه بادبادکش در کنار پرنده ها در آسمان پرواز میکرد.
    احساس تشنگی زیادی میکرد. سرش را پایین آورد و یک نگاه سریع به اطرافش انداخت ، چشمش روی دکه کنار ساحل ماند . با صدای ضعیف و بچگانه ای به پدرش گفت : بابا تشنمه .. بستنی میخوام .
    با هر گازی که به بستنی میزد حس خوب و دلچسپی در خودش احساس میکرد. هنوز هم حواسش به بادبادک و پرنده ها بود . حالا اما چیز دیگه ای در ذهنش می گذشت ؛ حتما این پرنده ها هم تشنه هستن، اونا هم شادی دلشون بستنی بخواد. خیلی زود فکری به ذهش رسید.
    بادبادک را آرام آرام پایین آورد ، بستنی خودش را که نصفه خورده بود روی بادبادک گذاشت و با آن را به آسمان فرستاد.
    و حالا شادیش چند برابر شده بود ...
    پاسخ:
    سلام
    انرژی و اشتیاق‌تون تحسین‌برانگیزه اما کاش به این علاقه نظم هم بدید. بدون تمرین مستمر و مدام در کنار دیگر مشغله‌های زندگی نمی‌شه انتظار نویسنده شدن داشت. 

    اما متن:
    ربط بین جمله‌ها و خلاقیت پیاده شده درباره‌ی سه تا کلمه خیلی خوب بود. البته «بوشهر» یه مقدار نقشش کم بود. مگه اینکه بگیم جایی غیر از بوشهر نیست که بشه تو ساحلش بادبادک بازی کرد و ...
    روایتش یه مقدار طولانی بود و می‌شد مختصرتر بشه. اما اون چیزی که فعلا توی این تمرین مهمه همین ربط بین کلمه‌هاست.

    با عرض سلام وخسته نباشید

    خدمت خانم معلم گرامی و سایر دوستان ،

    مطالبی را راجع به خواهر جهان یاد آوری می کنم.

    خواهر جهان در تاریخ 3 مهر توسط آقای طاهر حسینی  ،  نامریی تلقی شده است . در همان تاریخ با چند کامنت فاصله جناب پایا هم  وی را نامریی قلمداد کرده اند . (و هیچ کس مخالفت نکرده است ).

    باقی جملات  دوستان و خود من در باره خواهر جهان ، مثل گرفتن دست جهان  ، نگاه گردن به او  ، حرف زدن با او  ، شنیدن صدای ناله ضعیف او  یا رفتن به صندلی عقب ، طوری است که در خیال  هم  می تواند  اتفاق افتاده باشد .  

    در پایان اگر ابهامی بود یا اشتباهی رخ داده است بفرمایید تا هر طور دبیر کارگاه و جمع دوستان صلاح می دانند عمل نمایم.

    با تشکر  

     

     

    با کسب اجازه از دبیر کارگاه و سایر دوستان

    حد فاصل ورود خواهر جهان توسط محتسب ، تا اشاره من به خواهرش ؛  مکالمه تلفنی هست ، ترس جهان ، زنگ تلفن ، و پارک ماشین .

    من فکر کردم که داستان پیش نمی رود ، باید کاری کرد  ، شاید شخصیت جدید . نمی دانم . احساس من این است که نگرانی  زیاد ما از کلیشه شدن ما را دچار  رایج ترین نوع کلیشه (  خواب ، رویا ، جن و پری و هجو ) می کند  .

    فکر می کنم دغدغه ما که در ابتدای را هستیم باید رعایت نکاتی مانند زاویه دید ،زمان افعال ، ارتباط بین جمله ها ، باور پذیر بودن و امثالهم باشد .صد البته اگر داستان ما داستانی غیر کلیشه ای از آب در آمد خیلی بهتر است ، عالی است ، دست مریزاد داردو صد آفرین . اما اینطور دور خود چرخیدن و پیش نرفتن فکر می کنم ناشی از نگرانی بیش از حد ما به کلیشه شدن باشد . نمی دانم . هر طور شما صلاح می دانید عمل می کنیم.

    پاسخ:
    سلام
    خوبه که براتون اهمیت داره روند بهتر نوشته‌ها. 
    اما یه مطلب اساسی این هست که برای هر فصل یه هدف خاصی طرح‌ریزی شده. رعایت نکاتی که شما بهش اشاره کردید(شخصیت‌پردازی، زاویه دید و باورپذیری بودن و انسجام طرح و دیگر عناصر داستانی) انشالله به یاری خدا مربوط به فصل‌های آینده می‌شه.
    ما تا اینجای کار (سه فصل اول کارگاه) سعی کردیم تمرکزمون روی خلاقیت و تقویت دید خلاقانه باشه. پس بیاید فقط این رو ملاک کار قرار بدیم. 
    درباره‌ی کلیشه شدن هم حق باشماست. رفتن سراغ کلیشه‌ها یعنی کم‌کاری دید خلاقانه. و این آفت خلاقیت می تونه باشه و باید ازش پرهیز کرد.
  • محتـ ـسبـ
  • " حالیم " جا موند!
    اصل جمله اینه :"جهان میگوید: من تاوان ماوان حالیم نیس ، فقط میفهمم دروغ میگی!میخوای بزنی!"
    ممنون میشم زیرش اصلاح بفرمایید

    ببخشید تو کامنت قبلی یه اشتباه تایپی پیش اومده لطفا اصلاحش کنید.

    درستش اینه:بچه ها دارن داستان رو....

    پاسخ:
    بدی سرویس بیان اینه که نمی‌شه از این ویرایشا توی کامنت کرد

    سلام

    من فکر می کنم بپه ها دارن داستان رو به سمت یه ماجرای جنایی پیش می برن  واین خودش کلیشه است.واسه همین تصور کردم اگر برگردیم عقب و از نو شروع کنیم.بهتر باشه.

    البته تصمیم گیری در مورد اینکه داستان خوب پیش می رفت یا بد ونیاز به بازگشت هست یا نه با شماست.

    یا حق

    پاسخ:
    البته خیلی‌ها ممکنه ضدحال بخورن از این برگشت به نقطه‌ی اول، ولی خاصیت این تمرین گروهی همینه. همه باید خلاقیت‌ها رو بریزیم روی هم و خوب هم بزنیم
    درسته.خود منم میترسم خیلی پیش برم چون دوس ندارم به سمت کلیشه پیش بره
    پاسخ:
    به گمونم الان وقتشه که برای خط‌شکن ماجرا یه جایزه ویژه تعیین کنیم.
    برای نیفتادن توی دام کلیشه، راهش این نیست که قدم پیش نگذاریم. اتفاقا باید دل به دریا بزنیم و به کمک دید خلاقانه‌مون موقعیت‌های غیر منتظره خلق کنیم.
    میشه به خلاقیتمون توی فصل سوم جهت خاص بدیم؟مثلا از جملاتی استفاده کنیم که به یه سمت شاد بره ! استفاده از خاطرات ناخوشایند یا ترس نا خودآگاه ممکنه داستان رو به سمت یه موضوع افسرده بکشونه
    پاسخ:
    قطعا. ما می‌تونیم هر بلایی خواستیم سر مرد پشت شیشه بیاریم. احساسم اینه که بچه‌ها تا الان یه مقدار دارن محتاط عمل می‌کنن

    سلام

    داستان های این بخش از کارگاهمون رو بررسی نمی کنید؟

    پاسخ:
    سلام
    چرا ایشالله پایان این فصل که ماجرا به سرانجام رسید، یه بررسی کلی می‌کنیم.
    البته اگه این وسط‌ها متنی از مسیر کارگاه خارج بشه ـ خدای‌ناکرده ـ اصلاح و ویرایش هم می‌شه. 
    lبسیار ممنون از اطلاع رسانیتان خانم معلم عزیز!
    خوش به حالشان که همیشه در سفرند! ان شاالله به سلامتی و خوشی!
    ما نیز سفر بسیار دوست میداریم!

    سکوت-سنجاق-سیب زمینی

    سالهاست که سکوت شده است رفیق صمیمی اش.دکتر ها گفته اند تا هنجره اش را عمل نکند نمی تواند حرف بزند.پدر و مادرش هم خرج عمل پسرشان  را ندارند.برای همین با سکوت باب رفاقت باز کرده است و به آن عادت دارد.اما امشب که رفته بود مراسم امام حسین دیگر دلش نمی خواست سکوت کند. می خواست با دیگران حسین حسین بگوید ومثل گذشته بشود مداح هیتشان.اما مگر هنجره خرابش می گذاشت.برای همین از ته دلش می خواست از دست سکوت رها شود.در همین فکر ها است که به یاد سیب زمینی های قیمه امام حسین می افتد وبلند می شود تا برود و گونی سیب زمینی را بیاورد و مشغول پوست کردنشان شود.گونی سیب زمینی آن طرف اتاق است .چشمانش اشک آلود است و برای همین نمی تواند خوب جلوی پایش را ببیند.نزدیک گونی سیب زمینی قوطی پونس و سنجاق پرچم های امام حسین گذاشته است و چشمان اشک آلود قوطی را نمی بیند و نقش بر زمینش می کند.دولا می شود تا پونس و سنجاق ها را جمع کند که چیز نک تیزی به درون پایش می جهد و درد ناشی از سوزش به مغز دستور فریاد می دهد و سکوت شکسته می شود.

    بازهم ببخشید بیشتر از 3 خط شد.

    زمان داستان پردازی :کمتر از 2 دقیقه

    پاسخ:
    این قطعه‌ی شما (اگه چشم بپوشیم از طولانی‌تر شدن غیر مجازش) از لحاظ میزان استحکام و ارتباط بین سه کلمه، یکی از چند قطعه‌ی خیلی خوب این تمرین بود. واقعا ممنون و امیدوارم با تمرین‌های مداوم‌تر این جایگاه خوب دید خلاقانه‌تون رو همین‌طور تقویت‌ کنید و  بالاتر ببرید.
    با سلام خدمت تمام دوستان عزیز 

    جناب شریفی این مدت به خاطر نوشتن کتابی بسیار سرشون شلوغ بود . تا شنبه هم مسافرت هستن .منتها فرمودند به اطلاع همه برسونم که فصل بعد اخرین فصل خلاقیته و بعد قدم در فصل های داستانی  می گذاریم .
    ایشون خواهش کردند که بر اساس دو روش فصل های قبل تا جایی که امکان داره تمرین بکنیم تا اماده باشیم برای اخرین فصل خلاقیت که تمرین پر جنب و جوشی هم هست انشا الله که بتونیم تا اخر با دبیر کارگاه همراه باشیم .

    از اینکه صبوری میکنید متشکرم .
    سلام بر جناب دبیر کارگاه 

    زمان هر فصل رو بر دو هفته گذاشته بودیم . آقا خیلی عقب نندازینش دیگه ... فردا تولد امام رئوفمونه ایشالا فردا فصل جدیدی رو شروع کنیم ... 
    پاسخ:
    سلام
    شرمنده دیر شد

    سلام

    تو کامنت قبلیم یه اشتباهی رخ داده که حتما باید اصلاح بشه

    و اون اینه که این سید مرتضی میرعزآبادی همون پایا است و اون پایا همین سید مرتضی میر عزآبادیه

    که چون کامنت قبلی رو با گوشیم تایپ کردم  اسم اصلیم که تو حافظه ثبت شده بوده اینجا گذاشته شده.

    یا حق

    پاسخ:
    سلام
    یعنی باید الان کامنت‌تون رو حذف کنم؟ اشکالی نداره که. خوبه این‌طوری

    به نام خدا

    سلام

    در اینتر نت دنبال کلاس داستان نویسی  حضوری میکشدم . که به طور اتفاقی به سایت شما برخورد م. از واژه ها و جملات اعضا اینطور به نظر می رسد که دوستان مدتهاست همدیگر را می شناسند . اگر اجازه بفرمایید ، من هم به جمع کلاس بپیوندم .در هر حال تمرینها یی که انجام داده ام  را ارسال می کنم و منتظر نظر تان هستم .

    پشمک ، پارسا ، پرواز

    چوان پشمک فروش ، وقتی متوجه شباهت بی اندازه پشمک هایش با ریش سفید و انبوه پیر مردی شد که چند کامی دور از او ساکت و بی حرکت  روی زمین نشسته است  ؛ نتوانست جلوی خنده ی تمسخر آمیز خود را بگیرد. او نمی دانست که پیر مرد پارسا دقایقی پیش ، همانطور که نشسته بود و به درخت تکیه داده بود و به پرواز پرندگان خیره مانده بود ، جان به جان آفرین تسلیم کرده است .

    لاله ، لشگر ، لب

    قلم مو یش را به دست گرفت ، دیگر نمی خواست گل لاله بکشد ، که یعنی شهید ، یا لشگری با لب های خشک و  تشنه  که یعنی ...   . او فقط پرنده ای در آسمان آبی کشید.

     هر کدام ده تا پانزده دقیقه

    پاسخ:
    سلام و خیلی خیلی خوش‌اومدین.
    راستش از عمر اینجا تقریبا یک‌ماه و نیم (و سه فصل) می‌گذره. شما این‌قدرها دیر نیومدید و اگه از این دیرتر هم اومده بودید مشکلی نداشت و بالاخره ماهی رو هر وقت از آب بگیرند تازه‌ست.
    این‌که دوستان و بچه‌های کارگاه تو این مدت خیلی با هم عجین شدند یه دلیلش سابقه‌ی آشنایی توی وب‌های شخصی‌شونه و دومی‌ هم این‌که «مگه می‌شه جایی بساط داستان پهن بشه و بچه‌هایی با روحیه‌ی بالا توش مشارکت کنن و با هم صمیمی نشن؟»
    حضورتون باعث افتخاره. تشریف بیارید.

    اما قطعه‌ها:
    قطعه‌ی اول از لحاظ ربط کلمه ها و خلاقیت خیلی خوب شده. فقط این‌که پروازش می‌شد یه‌مقدار پر رنگ‌تر باشه.
    قطعه‌ی دوم هم به نسبت کوتاه بودنش بین کلمه‌ها ربط ایجاد کرده. و با این‌که از خلاقیت‌تون خوب استفاده کردید اما هنوز به‌قدری که لازمه (چون بسطش ندادید) قصه‌ی کلمه‌ها عمیق نشده و در حد سمبل باقی مونده.

  • سید مرتضی میرعزآبادی
  • سلام

    از تذکر -خیال رنگی- تشکر می کنم.

    من الان درگیر کنکور ارشدم و خیلی نمی تونم تو وب باشم.هفته پیش بود که این بخش از کارگاه رو قبل از خوا بتوی رخته خواب با موبایلم خوندم و همونجا یه داستانی سه خطی تو 1 دقیقه واسش  ساختم.بعد از اون سفر و درس و ... کار رو به عقب انداخت و من همین امروز وقت کردم که بیام نت و اولین جایی که اومدم کارگاه بود.دیگه دوباره متن رو نخوندم و فراموش کردم که داستان باید سه خطی باشه.واسه همین سه کلمه تو ذهنم انتخاب کردم و کمتر از یه دقیقه داستانش رو ساختم و کمتر از دو دقیقه تایپش  کردم.واسه همین  یکی  از بند های مهم این بخش رو رعایت نکردم.

    انشاالله تو داستان بعدی رعایت می کنم ولی فعلن منتظر پاسخ استادم تا تو داستان بعدی مشکل اصلی کارم رو حل کنم.

    یا حق

    پاسخ:
    جناب پایا (سیدمرتضی) قطعا این روحیه‌ی شما (که میون این همه مشغله مشتاقانه به کارگاه می‌آیید) خیلی به ارتقاء این‌جا کمک می‌کنه. 
    البته الان به‌دلیل مشغله‌هایی که منم درگیرش بودم ـ با عرض معذرت و شرمندگی ـ کمی دیر به این کامنت‌ها جواب دادم اما از اونجا که این تمرین‌ها تمومی نداره، سه کلمه‌ای بعدی‌تون رو هم بذارید.
    بعد بازم ببخشیدا! حمل بر فضولی نباشه (قشنگ مصداق بارز فضولیه البته!) شما اون اول اولش گفتین با سه تا کلمه متن سه خطی بنویسیم.حالا بماند که خودم چارخطی نوشتم! بعد اینایی که بیشتر مینویسن مشکلی نداره؟ یعنی میخوام بدونم کودومش بیشتر به بهتر نوشتنمون کمک میکنه؟ سه خط نوشتن یا بیشتر نوشتن؟ یعنی کودومش بیشتر خلاقیتو بروز میده و این صحبتا! 
    پاسخ:
    از من بپرسید می‌گم برای همچین تمرین‌هایی بهترین حالت اینه که: تعداد تمرین‌ها زیاد بشه اما هر تمرین کوتاه نوشته بشه.
    واقعا؟ روزی نیم ساعت؟ خب من فک میکنم من تنبل ترین عضو کارگاهتون باشم،که کلا فقط همون سه تا متنو نوشتم :|

    پاسخ:
    شما به‌نظرم نباید در حق خودتون و قلم‌تون اجحاف کنید. بنویسید. بیشتر

    سلام

    تلفن-تسبیح-توت

    تلفن همراهش را سراسیمه از جیبش بیرون می آورد .شماره را با دستپاچگی می گیرد.بوغ پشت بوغ.کسی آنطرف خط نیست.دوباره و سه باره تماس می گیرد ولی بازهم کسی پاسخگو نیست.تلفن را قطع می کند.

    نمی داند چه کند.مستعصل شده است.تسبیح می اندازد و ذکری می گوید شاید فرجی پیدا شود برای کارش.خدا خدا می کند که صاحب باغ میس کال ش را ببیند و تماس بگیرد.تسبیح انداختنش با ضربان قلبش  هماهنگ شده.حسابی عرق کرده است و بدنش داغ داغ است.می ترسد از داغی آتش خدا.

    بغضی راه تنفسش را گرفته و نفس کشیدن را سخت کرده است.

    دوباره با تلفن همراهش شماره صاحب باغ را می گیرد.دخترکی پشت خط پاسخ می دهد.

    -الو بفرمایید

    -صاحب باغ توت ده پایین دره شمایید؟

    -بله

    -تماس گرفتم حلالیت بطلم.

    -برای چی؟نکنه شما دزد توت های باغ ما هستید؟خدا لعنتتان کند .خجالت نمی کشید؟آن دنیا جواب خدا را چه می خواهید بدهید؟اصلا خدا را می شناسید؟خدا نشناس ها!داغتان به دل مادرتا ن بماند.دزدهای پست فطرت حرام زاده.

    تلفن قطع می شود.

    از اینکه مجالی برای صحبت کردن پیدا نکرد.نارحت می شود.بغضش می ترکد و مرواید های اشک بر گونه اش جاری می گردد.

    بیرون باغ همهمه ای است.مردانی چوب بدست و زنانی چادر به کمر بیرون از باغ ایستاده اند و منتظر پلیس اند.

    پلیس می رسد.دستبند به دست می زند و بغض در گلو و اشک های جاری مجالی برای پاسخگویی نمی دهد.

    درون پاسگاه همهمه ای است.دخترک پشت تلفن که حالا روبروی پسرک جوان ایستاده است.با صدای جیغش می گوید:

    -جناب سربان.این آقا و رفقاش چند ده کیلو توت از باغ ما دزدیده اند.ازش بپرسید.توت هامان رو چه کارش کرده اند؟.

    جناب سربان دستی درون ریش های سفیدش می کشد و می گوید:

    -شما آرام باشید خواهرم من .

    بعد رو می کند به پسرک جوان و می گوید:

    -حرف بزن.چرا توت های باغ این خانم رو دزدیدی؟چی کسانی کمکت کردند؟

    پسر جوان دست می برد داخل جیبش و نایلون پلاستیکی کوچکی را بیرون می آورد و توت له شده ای را از داخل  نایلون نشان دختر صاحب باغ و جناب سربان می دهد می گوید:

    -من توتی ندزدیم.داشتم از داخل باغ این خانم رد می شدم که این توت را ندیدم و زیر پایم لهش کردم.برای همین تماس گرفتم تا حلالیت بطلبم.حالا اگر حلالم می کنند.خدا خیرشان دهد اگر حلال نمی کنند.من حاضرم پول همان چند ده کیلو توت را بدهم تا حلالم کنند.

    پاسخ:
    داستان خیلی خوبی بود جناب میرعز‌آبادی.
    البته مقداری بیش از چارچوب این تمرین کارگاهی. به‌خاطر همین مطول شدنشه که نقش محوری تسبیح و تلفن اون‌قدرها پر رنگ نمی‌شه و تنها کلمه‌ی «توت» خیلی نقش محوری داره.
    ممنون و متشکر از این همه حوصله‌ای که به خرج دادید.
    سلام
    البته من منظورم متن دومی بود(همون که در مورد متن بچه های  کارگاه نظر داده) و این همونه که درخواست حذفش رو داده بودم، و برای همین متن هم عذر خواهی کرده بودم.
    پاسخ:
    سلام
    دیرگیری من باعث شد که درخواست شما رو زمین بمونه. پس حالا من باید عذرخواهی کنم.
    به جناب حسینی 

    فانتزی نوشتن نیاز به باور کردن نداره ... من کلمات شما رو که دیدم یهو به این فکر کردم که یه گوژ پشت اگه یه گاو رو بگیره سرش چه شکلی میشه بعدش یهو یاد داستان کتاب های فارسی زمان خودمون افتادم . نمیدونم شماها هم ایون داستان رو خوندین یا نه . که در زمان بهرام گور دختری بود که گاو بزرگی رو بر دوش می کشید و از پله های زیادی به راحتی بالا میبرد . وقتی بهرام ایونو در این وضع دید پرسید اون دختر به این قد و قواره ضعیف چطوری میتونه چنین کاری بکنه گفتند از وقتی این گاو گوساله ی کوچکی بوده اون هر روز گوساله رو روی دوشش گذاشته و این مسیر رو طی کرده و حالا براحتی این کار رو میکنه ... 
    داستان من هم در حقیقت بر گرفته از این داستان بود . بعدشم فانتزی که شد ، شدش پارک ملت محلشون . که محل خودمونه تهرانه با کلی پله !! و واقعا فکرشو بکن یه گوژ پشت یه گاو بزاره سرش شبیه گودزیلا نمیشه آیا ؟!!! 
    پاسخ:
    کمی با نظر شما موافقم من. چون همین تخیل و فانتزی نوشتن قوانین و منطق دنیای خاص خودش رو داره و از این نظر ـ برای تمرین این فصل کارگاه ـ قابل قبوله.

    تسبیح،ترافیک،تازه

    تازه از سرکار اومده بود بیرون...ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ..پیچید  توی اتوبان..اما اتوبان قفل بود..ماشینی حرکت نمیکرد....خسته شده بود.....رادیو داشت ترافیک سنگین اتوبانی که توش بود رو اعلام میکرد... کلافه اوف بلندی کشید وسرش رو چسبوند به صندلی ماشین و چشماش رو بست....چشماش رو که باز کرد یک دفعه  چشمش افتاد به تسبیح پدر بزرگش که به آیینه ماشینش انداخته بود..یادش افتاد که پدر بزرگ گفته بود هر وقت مشکلی داشتی یا می خواستی از گرفتاری رها شی تسبیح رو بردارو صلوات بفرست.....یه نگاه به ترافیک اتوبان کردو تسبیح رو برداشت .....صلوات فرستاد ..نمی دانست چقدر، اما آروم تر شد...خیلی آروم......تازه  به خودش اومده بود  که متوجه بوق های پشت سرهم ماشین پشتی شد...لبخندی زد و ترمز دستی رو آزاد کرد.....

    پاسخ:
    بین کلمه‌های انتخابی‌ت رنگ «تازه» کم‌تر بود. یه جورایی نقش یه مکمل یا قید رو داشت بیشتر. اما در مجموع ربط بین کلمه‌ها خوب از کار درومده
    سلام
    کاش مشخص میشد مثلا در این دو هفته دو بار و هر بار چهار شنبه شب نقدها نوشته میشه-یا مثلا دو روز بعد از اغاز کارگاه و بعدی یک عقته بعدش یا هر چیز دیگری فقط حداقل هایش مشخص میشد- اینطوری کارگاه نظم بیتری میگرفت-باز هم هر طور صلاح میدونید-
    در پناه حق
    پاسخ:
    سلام
    دقیقا حق باشماست. نظم اگه باشه توی کارگاه خیلی کارها دقیق‌تر می‌شه. اما واقعیتش اینه که بارها شده من متن‌های جدید بچه‌ها رو می‌خونم ولی اون لحظه‌ها ابدا امکان نظر دادن درباره‌شون برام بوجود نمیاد. محض همین ممکنه بعضی وقتا چنین فاصله‌هایی در اظهار نظرها پیش بیاد. به روز مشخص هم فکر کردم ولی می‌ترسم مشکلات پیش‌بینی نشده‌ای بوجود بیاد و شرمندگی درست بشه.
    به خانوم معلم:
    عه؟ خب من این دوهفته بودنشو نمیدونستم!
    فک کردم همینجوری هروقت خوشون تشخیص دادن میریم فصل بعدی. خیلی ممنون از اطلاع رسانی
    به خیال رنگی 

    سلام 
    زمان هر فصل دو هفته است . با سه تمرین یا بیشتر یا کمتر . جناب شریفی هم که فرمودند لذت میبرندا ز خواندن خلاقیت ها فکر نکنم مشکلی بوجود بیاد . 

    با اجازه دبیر محترم کار گاه البته ...
    پاسخ:
    شما رئیسی‌د خانم. اختیار دارید. 
    یه نکته‌ی دیگه هم که باید اضافه کنیم به این قضیه توی پاسخ کامنت خانم خیال‌رنگی مطرح شده.
    حمل بر جسارت و بی احترامی نباشه، اما فک نمیکنین اگه مثلا تو یه فصل میگین سه تا تمرین، دیگه ماهم سه تا تمرین بذاریم اینجا و بقیه ی تمرینارو بذاریم واسه دفتر مشقمون بهتر باشه؟! اینجوری هی ما میتونیم تمرینامونو بذاریم اینجا،هی شما می خونیدشون،هی تو همین فصل می مونیم!
    پاسخ:
    با صحبت خانم معلم موافقم. منم تا جایی که وقت باشه سعی می‌کنم روی همه‌ی نوشته‌ها حرف بزنم. اگه منم حرف نزنم قطعا بچه‌های دیگه حرف می‌زنن و ارسال بیشتر از سه تا متن کلا چیز خوبیه.
    ولی یه مطلبی هست: کلا به نظرم بچه‌های کارگاه اگه می‌خوان زودتر و بهتر به نتیجه برسن باید حداقل نیم‌ساعت از روزشون رو به نوشتن (نکته‌هایی که اینجا ازشون حرف می‌زنیم) و این کارگاه اختصاص بدن. حالا چه ماحصل کارشون رو اینجا بذارن چه نه. مهم اینه که مشغول بشن. 
    با این اوصاف اگه حتا فرصت نت اومدن و ارسال متن‌هاشون هم نباشه، کار کارگاهی‌شون صورت گرفته و ایشالله نتیجه ساز بشه براشون.

    به محض اینکه متن بالا ارسال شد متوجه شدم اشتباه کردم.ولی فرصت تصحیح نداشتم.
    بدین وسیله از همه اعضای کارگاه بابت متن بالا(که خیلی ناقص به دلیل عجله و درگیری فکری همزمان )شدیدا عذر خواهی میکنم.
    یادم رفت وقت رو بنویسم حدود 40 دقیقه.
    به خانم معلم چرا گاو محلشون؟چرا پارک ملت؟فکر کنم اینا ربطی نداره کل داستان هم نتونستم باور کنم.داستان عاشقانه ی پوپک هم.
    جناب پوپک داستان کاچی هم مث اینکه دو تا داستانه که برای یک داستان کوتاه....از خوندن چهار راه خیلی سوپرایز شدم.خیلی جالب بود.آقای خسرو پور خوب ربط دادین و همین که از محدوده کلمات خارج نشدین خیلیه.خانم سمیرا جرثقیل رو احساس میکنم به داستان چسپیده. دلیلی نداره.جناب نیک اندیش در روایت اول دو دوستان جداست.در روایت دوم چسپیدن دو روایت بهتر شده. و در روایت سوم باز بهتر.در مورد داستان سیر پوپک فکر میکنم خیلی داستان تکراریه برا همین همه میتونن اخرش رو حدس بزنن.عصابیت و رفتار خانم در داستان بعدی پوپک اصلا منطقی نیست.جناب محتسب حیف نیس (که باز هم نشون دادین) این ذهن خلاق یه داستان تعریف نکنه.این جور خلاقیت ها خلاقیتهای تنبل است.جناب س.میم دیالوگ ها به هم نچسپیدن.یه جا اصلا جواب هم نیستن.
    جناب محتسب داستانتان خیلی اخلاقی شده ادم یاد نمایش های سفارشی معلم پرورشی میفته کمی حوصله ی بیشتر خواهشا.
     
    یک سفارش کلی وقت بیشتری بذارین با این حساب رکورد زنی داستان بعدب اولین ترکیب معنا داره دو ثانیه
    جیم،جک،جاسم
    -اون پسره که اونجا وایستاده؛کنار کلاس سوم الف اون هم جاسم جیم ان.
    -جیم؟!
    -ها؛ حروف الف با تا جیم بیشتر بلد...
    -چرا چاغان میکنی.واسه اینکه همیشه جیم میزنه بهش میگن جیم.
    -خودت چاغانی...
    حوصله ی دعوای این بچه منگلا رو ندارم،من باید برم با جاسم دوست بشم.
    ...
    از رو دیوار که میپرم اینور نمیدونم اول صدا سیلی ناظم میاد یا صدا کره خر گفتنش شاید هم صدا غلط کردم جاسم.همینجور که دارم فرار میکنم فکر میکنم کدوم احمقی به این گفته جیم؛کسی که خودش جک میشه که بری رو کولش هیج تجربه ای نداره؛نقشه ی جک هم خیلی قدیمیه.خاک بر سرت جاسم ب که به این میگی.وایسا ببینم ما که سه تا جاسم تو مدرسه مون داریم جاسم الف،جاسم ب خب اینم میشه جاسم جیم.
    پاسخ:
    سلام آقا طاهر!
    راستش من متوجه نشدم کدوم رو باید نخونیم و کدوم رو بخونیم. این‌که الان اینا دو تا متن  هستند یا یکی؟ اونی که گفتید با عجله نوشتید همینه؟
    روی این حرف بزنیم یا نه؟
    این که خیلی خوب بود یه چیزاییش هم عالی بود
    پاسخ:
    بعضیاشون انگاری یکی با گواش رنگ‌شون زده!!
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • ص:
    صورت، صابون، صدا

    » یک صبح ه بهاری، در حال ه شستن ه صورت أت با صابون ه صورتی رنگ هستی،، صابون از دستَ ت سُر میخورد و پهن می شود روی سرامیک،، ناخودآگاه یک صدایی بِ گوشت می رسد کِ ذلیل شده، مراقب باش، انداختیَ م زمین ،، درست همان لحظه از خوابِ ناز با شیرجه میپری بیرون .
    :|
    :دی
    بضاعتِ مون همین بود .. کمتر از 3دقیقه ..
    پاسخ:
    شخصا این رو به سه تا قطعه‌ی کوتاه‌تون ترجیح  می‌دم.
    برای این‌که در تمارین بعدی‌ که قراره در این راستان انجام بدید:

    پیشنهادم اینه که ربط بین کلمه‌ها رو محکم‌تر کنید. به ذهن‌تون فشار بیشتری بیارید که موقعیت‌های مشترک سه کلمه‌ رو عمیق‌تر کنه.
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • م:
    من، مریم، ماه

    » مریم ، ماه ِ منو دزدید !

    ( کمتر از یک دقیقه)

    ------------------------------

    الف:
    ایمان، آسمان، آبی

    » بِ آسمان ه آبی، ایمان دارم .

    ( کمتر از یک دقیقه )

    -----------------------------------

    هیع :دی .. خیلی مزه میده .. این جوری کلمه گفتن ..
    ولی
    هرکاری میکنم که داستانی شه! اما نمیشه :|
    تو یه خط خلاصه میشه ..
    پاسخ:
    سلام
    ممنون. اصل مرتبط کردن کلمات در یک جمله‌ی کوتاه ایده‌ی خلاقانه‌ای می تونه باشه و البته خیلی هم جذاب و مزه‌دار.
    اما هدف این فصل و این تمرین رو تامین نمی‌کنه. برای شکوفاتر شدن دید خلاقانه و رسیدن به مقصود این تمرین، بهتره که ذهن رو با فضای بیشتری از یک جمله درگیر کنید و قصه‌های بیشتری درباره‌ی ربط بین کلمه‌هاتون بسازید.
    و البته این به این معنا نیست که متن نهایی شما حتما باید یه داستان کامل بشه. صرفا ربط بین کلمه‌هاست که باید دربیاد
    به جناب مهدی خان در مورد قورباغه جناب محتسبــ 

    اولا قورباغه درسته نه غورباقه و به همین علت قورباغه رو قور قوری هم میگن البته تو داستانای بچه ها . ایشون هم از همین مسئله استفاده کردن و اسم قورباغه شونو گذاشتن قوری . یعنی اینجا هم از کلمه ی قوری جور دیگه استفاده شده و منظور قوری چای نیست ... 

    جناب محتسبـــ یه نوشابه طلب من ! ((:
    پاسخ:
    فکر کنم جناب ناظر باید وارد عمل بشه (به‌خاطر عبارت آخرتون درباره‌ی نوشابه و جناب و محتسب و اینا)

    (یکی‌که می‌خواد انتقام بگیره)
    سلام به س. م 

    ممنون که اومدید و نوشتید ...
    در مورد قسمت اول وقتی خوندم منم حس کردم که از کلمه ی " ما " استفاده نشده یه جوری در دخترها مستتر بود . و وقتی نوشتی ، من میگم : این استفاده از کلمه ی من در داستان نبود . معمولا هم وقتی میگیم من میگم با خود ِ میگم فرق خاصی نمیکنه ! انگار این " من " خواسته یه جورایی حتما به این وسیله تو متن باشه ...
    اما در قطعه ی بعدی به نظرم همه چیز خوب بود . همه چیز سر جاش بود و از نظر محتوایی هم عالی بود ... دستت درد نکنه عزیزم 

    هو النور
    سلام
    با اجازه خانم س.م 
    من، ما، مامان
    در واقع هر منی وقتی مامان میشود دیگر من نیست  ماست. یک مای دونفره ، سه نفره و یا شاید چهار نفره! هر دختری با ازدواج کمی از من بودن در می آید و ما میشود اما باز هم گاهی در برابر مردش من من میکند اما وقتی مامان شد دیگر از من من کردن خبری نیست فقط صحبت از ماست . حتی  گاهی نه تنها از من خبری نیست ما هم محو میشد. فقط او میماند و بس.

    یا میشه با ضمیر اول شخص از زبان خود نوعی نوشت(البته فکرک نم باز هم سوم شخص شد!):
    من وقتی مامان شوم دیگر من نیستم ما میشوم. با ازدواج هم من، ما میشود اما باز هم گاهی دربرابر مردَم من من خواهم کرد. یعنی کمی از من بودنم هنوز هست. تنها جاییکه هیچ حرفی از من نیست وقتیست که مامان بشوم. وقتی مامان شدم تمام من ما میشود و فکر کنم انقدر این ما غلیظ بشود که به او شبیه تر باشد نا ما!

    از نوته خودشون الهام گرفته شد فقط خواستم مثلا نقش و ارتباط ما ببا من و مامان یشتر بشه!
    یا علی مددی
    پاسخ:
    حالا خود صاحب کلمه‌ها باید نظر بیشتر درباره‌ی این متن شما بدند.
    اما به نظرم "من" تا حدودی پر رنگ‌تر شده نقش.. چون "من" رو در قالب "من من کردن" مطرح کردید.
    1-در مورد اولین متن راستش می خواستم به دستور العمل کارگاه وفادار بمونم چون واقعا اولین کلماتی که به ذهنم رسید بعد از انتخاب میم همین سه کلمه بود به همین خاطر قبلش ازتون در موردش سوال پرسیدم.خاطره یا موقعیت واقعی نبود اما فی البداهه هم خلق نشده بود میشه گفت قبلن راجع بهش فکر کرده بودم.خودمم  ضعف ارتباط بین سه کلمه را تا حدودی حدس میزدم به همین خاطر گفتم امیدوارم به منظورتون نزدیک باشه

    2- ممنون از انگیزه ای که میدین ولی خودم احساس میکنم از لحاظ خلاقیت هر سه تا متن ضعیفن فقط تونستم توصیف کنم خلق نکردم ینی فقط تونستم از دم دست ترین افکارم استفاده کنم سعی میکنم به ضعفم غلبه کنم

    پاسخ:
    درسته. وافادار بودن به چارچوب‌های هر فصل از هر کاری بهتره و از این بابت کار شما ستایش‌آمیز بود و خرده‌ای متوجه شما نیست.
    من با خودم عهد کردم جدا الکی از متن‌ها تعریف و تمجید زیادی نکنم. الحمدلله متن‌های شما (مثل خیلی از متن‌های دیگه) واقعا دارای خلاقیت بودند. ولی این‌که به تلاش بیشتر فکر می‌کنید خیلی عالیه.

    سلام
    قرمز قوری قرتی

    قورباغه قرمز رنگی توی برکه ما زندگی میکردومعروف بود به قوری قرمزه.قوری قرمزه یک قورباغه متشخص و اهل مطالعه و کاری بود.یک روز وسوسه شد و پای ماهواره نشست.چندوقتی ازش خبری نبودتااینکه توبرکه کناری با ملخ جیگول دیدنش.دیگه ازاون قوری قرمزه ی متشخص خبری نبود.حالاشده بود قوری قرمزه ی قرتی.قورباغه بزرگ سعی کردنصیحتش کنه اما تاثیری نداشت.یه روز هم باخبر شدم خودکشی کرده.هنوزهم معلوم نشده چرا خودکشی کرد اما مطمئنم قوری قرمزه متشخص با ماهواره بود که شد قوری قرمزه قرتی
    پاسخ:
    سلام
    خیلی خوب شد این نسخه. 
    مخصوص که ما رو غافل‌گیر کردی و قوری رو تبدیل کردی به غورباقه!

    فقط یه سوال: غورباقه‌ی قرمز هم داریم؟ (البته مهم نیست داشته باشیم یا نه. خلاقیت این حرف‌ها سرش نمی‌شه. فقط خواستم اطلاعات زیست‌شناسیم‌ رو تقویت کنم)

    و این‌که:
    اگه جناب ناظر معاون اولی شما رو قبول نکرد، بدون شک شما وزیر فرهنگ و ارشاد و مبارزه با مفاسدفرهنگی کارگاه می‌شید!

    دست، داستان، دل

    با دست می نوشتم داستان را با دل اما نه . میدونستم داستان بی دل داستان نمیشه . مثل موجود زنده ای میشه که قلب نداره چه این قلب یک قلب مادی باشه که کارش خونرسانی باشه چه یک قلب ماورائی باشه که کارش جریان دادن احساس باشه .هر دوتاش برای جریان زندگی اون موجود زنده لازمه . میدونستم برای زنده بودن یک داستان باید دل به دست فرمان بده. داستان بی دل داستان نمیشه.

    همشون زمان زیاد بردن
    پاسخ:
    عبارت‌هایی مثل این بخش متن شما "مثل موجود زنده‌ای ....." تا ".... موجود زنده  لازمه" 
    باید مفصل توی فصل "توصیف داستانی" مورد بررسی قرار بگیرن. مخصوص که توصیفی نسبتا خوب و داستانیه.
    اما تو چارچوب این فصل کارگاه، شاید تا حدودی فقط باعث زیاد شدن متن شده باشه و بهتر اینه که روی خود سه تا کلمه تمرکز کنید و از دل خود " داستان" و "دست" و "دل" حرف‌هایی رو بکشید بیرون. 
    (البته این حرفام خدای‌ناکرده این‌طور شنیده نشه که ارزش‌های خلاقانه‌ی متن شما دیده نشده‌ها. ما اونا رو مفروض گرفتیم و ربط بین کلمه‌هاتون قابل قبول و خوب از کار درومده)
    خواب . خستگی .خاک

    خواب شده تنها راه فرار این روزهام.تنها راه فرار از خستگی هام.راستش خسته که نیستم ینی خستگی هام خستگی جسمی نیست یک جور خستگی روحی ست . یک خستگی روحی ناشی از دست و پا زدن مدام توی مشکلات که فقط خواب میتونه منو ازشون خلاص کنه.یک خواب خاک بر سری.
    پاسخ:
    خیلی خوب بود.
    فقط کاش روی "خاک" و حرف‌هایی که پشت یه خواب از نوع "خاک‌"بر سری نهفته‌ست بیشتر مانور بدید.
    دوباره که متن قبلیمو خوندم پی به ایراد شاخصش بردم ..."من "را وارد متن نکرده بودم . دوباره نوشتمش
    من . ما. مامان
    رؤیای شیرین من توی زندگی زنانه م مامان شدنه.حاضرم همه سختی های زن بودن و مامان بودن را به ازای یک لحظه احساس شیرین مادرانه به جان بخرم.از همون زمانی که فرق بین دختر بودن و پسر بودن را فهمیدم از همون زمانی که خواهری کردم ، دختر بابا شدم و مونس مامان، فهمیدم ما دخترها یه جورایی بالقوه مادر به دنیا میایم حالا چه این ویژگیمون به فعلیت برسه چه نرسه.


    پاسخ:
    البته من احساس کردم عبارت "من گفتم" کلمه‌ من رو در بر داره. این نسخه ولی بهتر و واضح‌تر شد و تمرکز مای مخاطب رو روی کلمه‌ها و فضای خلاقانه‌‌ای که ایجاد کردید بیشتر می‌کنه. هنوز ولی یه چیزی مبهم به نظر میاد. درباره‌ی ما ...
    منشاش احتمالا انتخاب ضمیره. چون باعث می‌شه شما "من" و "ما" رو از یه نگاه معنا کنید و من مخاطب از یه نگاه دیگه. (چون ضمائر معنای مستقل اسمی ندارند)
    شما دعا کنید من به خاطر همین چند خط هم بتونم تمرکز کنم دیر شدنش مهم نیست

    به نام خدایی که مهربانتر از مادر است.

    من، ما، مامان

    مامان میگه : جای شکرش باقیه که شما دخترا بالاخره یک روز می تونید مامان بشید تا دلسوزی این روزهای منو رو درک کنید.

    من میگم : ما دخترا الان هم  مامانا را میفهمیم .از وقتی که به جنسیتمون پی میبریم از زمانی که خواهری میکنیم یا برای باباهامون دختری میکنیم یا مونس مامانامون میشیم ، یه جورایی مامان بودن را حس میکنیم.

    مامان میگه : شاید، اما این مثل خوندن یک واقعیت از روی کتاب یا مجله ست تا لمس خود واقعیت هنوز خیلی راه مونده.

    من میگم : رؤیای شیرین ما دخترها توی زندگی زنانه مون مامان شدنه .
    حاضریم همه سختیهای زن بودن یا مامان بودن را به ازای یک لحظه شیرین احساس مادرانه به جان بخریم.

    مامان لبخند میزنه و میگه : آره ، همه دخترها به صورت بالقوه مامان به دنیا میان حالا چه به صورت بالفعل مامان بشن یا نشن.

    امیدوارم به منظور مورد نظر کارگاه نزدیک باشه.
    پاسخ:
    سلام
    ممنون که بالاخره نوشتید.

    راستش من چندبار خوندم که بفهمم چرا احساس می‌کنم یه جای کار ایراد داره. نتونستم دقیقا بفهمم کجاش اما احساسم می‌گه هنوز ربط بین سه تا کلمه اون‌جور که باید درنیومده. بین "مامان" شدن و "من" ارتباط ایجاد شده. اما "ما" خیلی تفاوت کارکردش با "من" خیلی واضح نیست. 
    یه مساله‌ی دیگه هم شاید وجود داشته باشه. 
    نمی‌دونم خلق مورد نظر کاملا توی متن‌تون اتفاق افتاده یا این‌که صرفا بازنگاری یه خاطره یا موقعیت واقعیه.

    به هر رو نظر بچه‌های کارگاه باید شنیدنی باشه. 
    جناب "آقاطاهر حسینی"
    "خانم معلم"
    خانم "هوالعشق" و "پوپک" و 
    حضرت "ناظر" و 
    بقیه‌ی اعضاء محترم. کمک نمی‌کنید؟

    سلام
    قرمز قوری قرتی!

    وارد وب کارگاه داستان نویسی شدم.یک پروسه4مرحله ای روبرای حل تمرین بایدانجام میدادیم.استاذنالاعظم خواسته بودند که یک حرف از حروف الفبا را انتخاب کنیم.بعد خواسته بودند که 3 کلمه ی اولی رو که به ذهنمون میاد رو درنزد خود محفوظ بداریم!بعد به ربط اون کلمات فکرکنیم وارتباطی که تو ذهنمون ساختیم رو بنویسیم.من قاف رو انتخاب کردم.حالا هم من موندم و کلمات قرمز و قوری و قرتی.به ذهنم میاد"قوری قرمز قرتی است"!اصلا چه ایرادی داره قوری قرمز داستان قرتی باشه.نمیدونم استاد قبول میکنه یا نه؟واسم دعاکنید

    +
    سلام مجدد
    ببخشید سری قبل بدون سلام علیک وارد شدم
    وممنون از لطفتون
    +
    بعد از جناب ناظر من حاضرم تنبیه دوستان رو به عهده بگیرم ها!
    پاسخ:
    سلام متقابل

    موقعیت متن (بازسازی داستان فصل دوی کارگاه) خلاقیت داشت، ربط بین کلمه‌ها نه. یعنی وارد اساس و اصل این فصل نشدین هنوز و من به نمایندگی از بچه‌های کارگاه مجبورم شما رو وادار کنم از ربط بین سه تا کلمه‌ای که توی جعبه‌تون حبس کردید بنویسید. قرمز و قوری و قرتی حتما حرف‌هایی دارن برای شنیده شدن و شما (قبل از این‌که به معاون‌اولی جناب ناظر فکر کنید) ای‌شاله همت کنید و به سراغ‌شون برید و از تنهایی درشون بیارید.

    درگوشی:
    من قول می‌دم بعد از اینکه جناب ناظر افتخار داد و نشست پای میز مذاکره سفارش شما رو برای معاون‌اولی باهاشون بکنم!
    سلام
    این سه تا کلمه میتونن ضمیر باشن؟
    پاسخ:
    سلام.
    دیگه داشتیم نگران می شدیم. چرا این قدر دیر؟

    ضمیر یعنی چطوری؟
    فکر می کنم خاصیت این تمرین اینه که ذهن شما به هیچ وجه بسته نشه و هر کلمه ای (از هر سنخ و جنس و نوعی) که به ذهنتون اومد رو بیندازید توی جعبه کلمه هاتون و قصه و ربطشون رو پیدا کنید.
    شما لطف دارید . 
    خب خودتون گفتین هرکلمه ای که یهو اومد جلو :) البته من منظورم شمع نبود گل شمعدونی بود . اما خب قبول دارم حرفتون رو :) باید تمرین بیشتری کرد !

    پاسخ:
    درست میفرمایید.
    اما ایراد به انتخاب کلمه ها نبود. به این بود که چون کلمه ها متناسب از کار درومدن، شما باید با دید خلاقانه تون، ارتباطی براشون دست و پا کنید که رایج و معمول برای این کلمه ها نباشه.
    بابت قضیه شمع و شمعدونی قصور از من بود. باید نصف حرفامو پس بگیرم
    بسم الله الرحمن الرحیم
    توت، تارت، ته

    خاطره روز اول آشنایی که تو یک مهمونی عصرونه زیر درخت توت اتفاق افتاده بود و جواب خانم از شدت عصبانیت به جای هر بله و خیری پرتاب تارت توت فرنگی به صورت آقا بود باعث شده بود بعد سالها هنوز هم سالگردش رو برن زیر همون درخت توت قدیمی و چندتا تارت توت پخته شده رو تا ته بخورند و از ته دل بخندند!

    زمان: فکر کنم یک چیزی حدود و کمتر از 5 دقیقه
    یا علی مددی
    پاسخ:
    توی فصل «زبان داستانی» یا فصل « نگارش داستانی» یادم بیندازید درباره مشکلی که این قطعه تون داره حرف بزنیم ان شالله.

    از لحاظ دید خلاقانه:
    من چون اطلاعات عمومیم پایینه و (مثل کاچی) دقیقا نمیدونم "تارت" یعنی چی، حق اظهار نظر ندارم. اما به دید کلی خلاقیت داشت. مخصوص که "ته" به دو معنا استفاده شده.
    اجناب "ناظر" ما رو نندازی بیرون این کامنت فقط در راستای جواب به سوالات و شفاف سازیه ر:
    سلام اقای شریفی
    1)"اجازه می‌خوام به نمایندگی از بچه‌های کارگاه با خودکار قرمز روی این متن‌تون یه ضرب‌در بکشم به این معنی که قابل قبول نیست. "
    این جمله تون واقعا خیلی خوشحالم کرد، خیلی خیلی ممنون ر:
    2) اصفهانیها با نذر کاچی و پخت و نذر آن به خصوص در مقبره علامه مجلسی و در اون اشپزخانه ای که مخصوص این کار تو زیر زمین کنار علامه ساختند اشنا هستند. ان شاءالله اصفهان تشریف اوردید از نزدیک میبینید.
    3)من به خاطر متن های ضعیفی که در حد این کارگاه نبود و فرستادم عذر میخوام به قول هوالعشق صورت شطرنجی
    4)اون داستان دوم گوریل رو همون موقع که عکس رو دیدم به ذهنم رسید اما نمیدونستم اشکال داره متن با توجه به این که من تو عکس دیدم اسم متهمی گوریل هست بنویسم صحیحه یا نه! هی خواستم ننویسمش ولی بیشتر از یک روز یک روز و نیم نتونستم تحمل کنم:|
    بابت داستان اول گوریل و داستان هروله به شدت عذر خواهی میکنم!یعنی یک چیزی در حد شرمندگی و اینها!
    5)میدونم باورش براتون سخته اما حقیقتا باور کنید ندیدم که باید در سه خط بنویسیم ! اتفاقا شک کردم از صحبت بچه ها دوباره متنتون رو خوندم باز هم  اون قسمت نوشته تون رو ندیدم! و هی میگفتم چرا بچه ها کوتاه مینویسن :|(گفته بودم بیدقتم!) همه اینها رو گفتم که بگم عذر تقصیر من عدر خواهی میکنم وگرنه هر جوری بود متن ها را به 3 - 4 خط میرسوندم!
    6)بابت حوصله ای که به خرج دادید تشکر میکنم
    یا علی مددی
    پاسخ:
    با اجازه جناب ناظر:
    سلام خانم پوپک
    1ـ اگه اینطور بگید مجبور می شیم پایین همه نوشته ها همین جمله رو بذاریم ها.
    2ـ چشم. ایشالله میریم از نزدیک تماشا می کنیم (و نیست اونجا اصفهانه انتظار اینکه کسی بهمون تعارف بکنه رو هم نخواهیم داشت)
    3ـ این طور نفرمایید. انتظار بچه های کارگاه از شما بالارفته و هر متنی رو ازتون نمیپذیریم.
    5ـ اشکالی نداره. عوضش توی فصل های بعدی میشه کوتاه تر از حد معمول بنویسید که جبران بشه
    6ـ خواهش. اقتضای وظیفه دبیریه که گردن گرفتم.
    امیرالمومنین یارتان!
    بسم الله الرحمن الرحیم
    سینی-سماور-سیر

    درسته خانوادگی عاشق سیر و متعلقاتش بودیم اما اون چند وقت هر چی که نیاز به اب جوشیده داشت رو درست میکردیم بو سیر میدادطوریکه امانمون رو بریده بود! وقتی دنبال منشاءش گشتیم فقط میرسیدیم به سماور دست سازی که از اون سینی قدیمی ساخته شده بود! همون سینی بزرگی که هر سال برای خشک کردن سیرها ازش استفاده میکردیم!

    زمان:
    ظهر به مادر جان گفتم سه تا کلمه بگن گفتند سیر و سینی وسماور، همون موقع چیز خاصی که کلیشه ای نباشه به ذهنم نرسید بعد هم دنبال کارهای خودم بودم و بهش فکر نمیکردم تا الان که حدود 5 دقیقه بهش فکر کردم! و این شد ک نوشتم! حالا زمان هر کدوم رواتره در نظر بگیرید یا 4 ساعت یا 5 دقیقه! البته فکر کنم سطح متن به همون 5 دقیقه بیشتر بخوره!

    یاعلی مددی

    پاسخ:
    زمانش خیلی مهم نیست
    مهم اینه که خلاقیت داشت و خیلی خوب بود

    البته یه سوال حاشیه ای: با سینی سماور دست ساز می شه درست کرد؟ 

    کوه،کویر،کمر

    کمر کوه ها شکسته بود.تکرار مکرر خودکشی سنگ ها،همه جاده های کنار کوه پر شده بود از تابلو های خطر ریزش کوه.دیگر به این تکه سنگ های باقی مانده نمیشد کوه گفت.حالا دیگر از ان کوه بزرگ چیزی به جز یک کویر بر جای نمانده است...

    قبلی رو یادم روفت بنویسم،اون دو دقیقه

    این مثلا داستان،3 دقیقه

    پاسخ:
    این یکی عالی بود. 

    دلم می‌خواست الان فصل «توصیف داستانی» بود و یه دایره‌ی طلایی دور «خودکشی سنگ‌ها» می‌ذاشتیم.

    تمرین خلاقیت رو به این شیوه مکرر ادامه بدید. مدام برای خودتون کلمه‌ انتخاب کنید و با اون کلمه‌ها ارتباط بگیرید و سعی کنید و ذهنتون رو درگیر ماجراها کنید و قصه‌ها رو بسازید.

    ویلا،وزیر،ویرایش

    دو سالی می شد که به ویلا سر نزده بودند.اما حالا که دوره نقاهت را می گذراند،پیشنهاد بانو را برای استراحت در ویلا پذیرفته بود.بانو قهوه را داد دستش و گفت :"بفرمایید اقای وزیر".لبخند زد.قهوه را نوشید و دستهای بانو را گرفت.ویراستار عنوان خبر را که باید ویرایش می شد نگاه کرد:"اقای وزیر دوره ی نقاهت را در ویلا می گذراند." با خط قرمز نوشت:اصلاحیه:"وزیر در ویلا جان داد."

    پاسخ:
    این متن درست مقابل متن قبلیه. 
    از نگاه خلاقانه خیلی ممتازه. دید خلاقانه‌تون برای ربط دادن بین این سه کلمه‌ی به‌ظاهر بیگانه از هم خیلی پرکار بوده و خوب به هم متصل‌شون کرده.
    اما روایت داستانی‌ خیلی خوبی در قیاس با قبلی نداره. (که چون هنوز به فصل روایت داستانی نرسیدیم چشم‌مون رو بهش می‌بندیم)

    رنگ،راه،ری 

    سطل رنگ را گذاشت کنارش و دست ها را به کمر زد و به دیوار نقاشی شده ی مدرسه خیره شد.زیر لب ذکری گفت و لبخندی روی لبهایش نشست.رنگ ها را برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد..بعد از سفر کربلا که جور نشده بود خستگی راه طولانی ری را فقط برای این پذیرفته بود که بیاید روبه روی ضریح شاه ری  بایستد،سلامی بدهد و دلی تازه کند.

    5 دقیقه

    پاسخ:
    سلام

    «روایت داستانی» شما توی این متن یه امتیاز ویژه داشت که چون فعلا خارج از بحث روی میز فصل دوم به حساب میاد واردش نمی‌شیم.
    اما درباره‌ی دید خلاقانه و تمرین جعبه‌ها و کلمه‌ها:

    جای یک چیز خالی بود. این‌که بین رنگ و دو کلمه‌ی دیگه ارتباط محکمی ایجاد نشده. سعی کنید با دید خلاقانه‌تون، پیوند به جا و مناسبی بین هر سه کلمه‌ِ انتخابی خلق کنید. متن شما ظرفیت این اتفاق رو داشت.
    نمیدونم برای پست بعدی این کارگاه چی در نظر گرفتین.. اما یه پیشنهاد دارم برای بعدش.. یعنی پست چهارم..
    یه تمرین گروهی بذارید که با توجه به گفته های قبلی یه داستانک بنویسیم..
    اینجوری هم تمرینه هم مطمئن میشید از اموزش همون برداشتی شده که قصدش رو داشتین..
    قصدم پیشنهاد بود نه جسارت..
    ببخشید اگر فضولی کردم ..

    پاسخ:
    اختیار داری جناب ناظر. شما بزرگوارید
    پیشنهاد خوبیه. این که هر چند فصل یک‌بار جشن‌واره‌ی داستان برگزار کنیم تو نظرها بوده. ایشالله طی چند فصل آینده به اولیش هم برسیم. 
    اما از اونجا که تو این فصول اول فعلا به‌دنبال تقویت خلاقیت هستیم و هنوز به طور رسمی به شاخه‌ی داستان‌نویسی وارد نشدیم، شاید مناسب‌تر باشه که اولین جشنواره‌ی داخلی کارگاه رو کمی به تاخیر بندازیم. (مثلا بعد از فصل 5 یا 6) 
    البته بهترین کار اینه که توی فصل بعدی یه نظرسنجی از بچه‌های کارگاه بکنیم که همه نظرشون رو در این باره اعلام کنند.
    به به اینجا یه ناظرم پیدا کرد ... چه خوب . البته انگار بیشتر به ناظم ها میخورید تا ناظر !! ... 
    آدم باید جمع و جور کنه خودشو ... بیچاره بچه ها چی میکشیدن از دست ِ من !!! 

    بعدشم ایشون خودشون شروع کردن تقصیر من چیه ..هی به این همسر جان ما میگن اسپانسر ! خوب چرا اخه ؟!! ...

    حرف داستانی ... حرف داستانی ... دیگه بیرونم نکنین ها !! (((:
    پاسخ:
    من که اون‌قدر حساب بردم از جناب ناظر الان واقعا می‌ترسم بخوام جواب شما رو بدم. 
    ولی در کل خیلی موافقم با طرحشون. 
    اصلا این‌که سمت‌های مختلفی توی کارگاه توزیع بشه و هر کی یه مسئولیت داشته باشه برکات زیادی داره. مثلا یکی ناظر باشه. یکی دبیر، یکی مسئول هماهنگی و روابط عمومی، یکی (آقای فرهاد) اسپانسر... موافقید خانم معلم؟ 
    این چه وضعشه؟
    خانوم معلم چاق سلامتی رو بفرما تو وبلاگ خود آقا مهدی... اقا مهدی شما هم خسته نباشی این همه ذوق و استعداد و مدیریت کردن کلی وقت میگیره...
    من از این به بعد ناظرم حرف غیر داستانی بزنین بیرونتون میکنم..
    پاسخ:
    یعنی از این همه ابهت شما من لرزه به دستم افتاد و حساب کار دستم اومد. 
    خیلی خوب خلاقیتی به خرج دادید شما که این عنوان و جایگاه رو دست گرفتید. البته اگه بیاید پای میز مذاکره پیشنهاد من اینه  که یوزر پسوورد داشته باشید که مستقیم ذیل حروف غیرداستانی اعمال قانون کنید تا اینجوری سمت‌تون رسمیت بیشتری پیدا کنه توی کارگاه. موافقید؟
    فکر می‌کنم بقیه‌ی اعضاء کارگاه هم موافق وجود همچین سمت نظارتی دقیقی باشند. 
    به جناب خسرو پور ...
    خوش اومدین به کارگاهمون ... 
    تعریف از داستان هاتون بر عهده ی جناب شریفی اما انچه به نظر من رسید رو میگم :
     
    در داستان اول کلمه ی شهوت که مستتر بود در حالات اون جناب !! ما خودمون باید میگشتیم پیداش میکردیم انگار ((:

    در داستان دوم هم اگه من جاتون بودم همون پارگراف اول داستان رو تموم میکردم یا مینوشتم موشه میگه آخه مامان من بستنی میهن میخام ((:
    پاسخ:
    البته من از این کار جناب خسروپور (استتار اون کلمه در داستان) به خاطر مصالح نظام کارگاه خوشم اومد. 
    گاو ، گوژ پشت ، گودزیلا 

    گوژپشت نتردام داستان بهرام گور رو میخوند . یکهو هوس کرد اونم یه امتحانی کنه . بلند شد رفت سراغ گاو محلشون . گذاشتش رو کولش و راه افتاد که از پله های پارک ملت محل شون بره بالا . یه بچه که دست مامانش رو گرفته بود و داشت از بالا می یومد پایین داد زد : مامااااااان گودزیلاااااااااااااا ...

    دو دقیقه ! 

    با اجازه جناب طاهر خان که از کلماتشون استفاده کردم ... 
    پاسخ:
    پیشنهاد من به شما:

    همیشه از این‌کارها بکنید و با کلمه‌های بقیه خلاقیت به خرج بدید. 
    عالی بود
    بنا به پیشنهاد آقای شریفی دو دقیقه شد 4 دقیقه(یه کم بیشتر) و کلمات شدن همان :گاو؛گوژپشت؛گودزیلا
    پوریا دیشب نشسته تا سر صبح پا به پام فیلم ترسناک دیده!(برای من که بیشترش طنز بود!)
    ظهر است که میریم گاوهای خالو حسن رو ببینیم.
    اولی که میاد توی تیر رس چشمم نشانش میکنم برای پوریا
    -اه پوریا اون گاو رو.
    -ها...های..گــــــــودزززززیلـــــــــا
    پوریا که فرار میکند دوباره نگاه میکنم
    .خندم میگیره .از پوریا، از گودزیلا،از خودم، از شماره عینکم ؛از شترهای خالو حسن!
    پاسخ:
    دست شوما درد نکنه دوباره نویسی کردی.
    فقط من عینک لازم شدم یا واقعا "گوژپشت" قضیه توی متن ظاهر نشده؟

    بعد اینکه یه مقدار معمایی شده ماجرا!

    سر,سنا,سجاده

    سنا آروم سر بر سجاده پدر نهاد.......بوی سجاده پدر را به مشام کشید...اخی چقدر دلش تنگ بود.....تنگ روزای بودن با پدر.....تنگ بوی بغل کردنای پر محبت پدر برای روز دختر .....اما حالا فقط سجاده ای از بوی پدر مانده بود که سر بر او بگذارد  و بوی پدر را درآن جستجو کند اما کفاف نمیداد.......نمیداد....اشک در چشمانش جمع شد....آروم  سر بلند کرد رو به اسمان  واسم پدر را صدا زد...مادر از پشت در  صدای او را می شنید و خوشحال بود که سنا بعد از یک سال سکوت در برابر همه چیز دوباره لب باز کرده.....ممنونم خانوم که دوباره دخترم رو بهم برگردوندی......ممنونم .....

    تولد کریمه اهل بیت و روز دختر مبارکتون باشه.......... 

    پاسخ:
    از این باب که خواستی با این نوشته روز دختر رو به بچه‌های کارگاه تبریک بگی کاملا قابل قبول.

    اما اگه این وجه قضیه رو درنظر نگیریم:
    واقعا انتظار از رضای کارگاه بیشتر از این‌هاست. این‌که یکی از کلمه‌هات رو صرف اسم خاص یک شخص کنی و بعد ربط بین کلمه‌هات این‌قدر دم دستی باشه، با نوشته‌های قبلیت جور درنمیاد. 
    خلاصه این‌که تقصیر خودته انتظار ما رو بردی بالا. کارت سخت شده و ما به هر متنی راضی نمی‌شیم. کمی خلاقیت بیشتر لطفا!!
    جوراب جرثقیل جمجمه

    جلل الخالق! تا به حال به عمر ماموریتم همچین روش کشتاری ندیده بودم . گروهی جانی وارد یک روستا شده اند و تمام مردم آن روستا رو سر بریدند و سرها را داخل دیگ آب جوش کردند و وقتی پوست ها نرم شد پوست های سر را کندند و جمجمه باقی گذاشتند . جسدها را هم سوزاندند . حالا نمی فهمم چرا جمجمه ها را داخل جوراب کردند و در جعبه ی بزرگی قرار دادند !! برای بردن این همه جمجمه لطفا جرثقیلی به محل اعزام کنید . متشکرم .

    فکر کنم خوب نشد سریع نوشتم.
    پاسخ:
    باید به فصل "فضای داستانی" برسیم که ارزش نوشته‌ی شما مشخص و معلوم بشه. 
    به دید خلاقانه و خلاقیت‌ شما هم باید نمره‌ی خوبی داد. خوب از پس این کلمه‌های بی‌ربط براومدین. فکر می‌کنم شما با کلمه‌ها آشتی دیرینه‌ای دارید که به محض شکارشون می‌شینن کنارتون و باهاتون از قصه‌هاشون حرف می‌زنن. 
    قدر این نعمت رو بدونید و سعی کنید با تمرین‌های بیشتر تقویت‌ش کنید.
    بربری بادمجان بیشه

    آدم به این بدشانسی زاده نشده به گمونم ! تو مسابقه نفر اول شدم اما با جایزه 3 کیلو بادمجان ! آدمی که بادمجون دوست نداشته باشه 1 دونه اش با 3 کیلو توفیری نداره . باید راه چاره ای براش پیدا کنم شاید اگر بادمجونا رو با عشق عزیزم بربری ساندویج کنم و تمام تمرکزم رو به بربری معطوف کنم مزه اش رو کمتر احساس کنم اما 3 کیلو بادمجون که شوخی نیست بهتره برم سبزی فروشی "بیشه" و کلی خواهش و تمنا کنم تا بادمجون ها را از من بخره حتی پیشنهاد کمتر از قیمت بازار بهش می دم .
    پاسخ:
    سلام
    به کارگاه خوش اومدین.

    کلمه‌های سختی به ذهنتون اومده ولی واقعا باهاشون عالی تا کردید. اگه ارتباط تقریبا نچسب "بیشه" رو درنظر نگیریم، "بادمجون" و "بربری" و فضای خلاقانه‌‌ای که براشون دست‌وپا کردید واقعا تحسین برانگیزه. 
    سعی کنید حتی برای بی‌ربط ترین کلمه‌ها هم یه ارتباط قوی‌ با کلمه‌های دیگه‌تون پیدا کنید. شما بدون شک این توان رو دارید. فقط با کمی تمرکز و حوصله بدستش میارید ایشالله
  • مجید خسروپور


  • سلام، من تازه با اینجا آشنا شدم و فصل اول رو انجام ندادم. تازه کارم فی الواقع

    یکم: شهوت، شهلا، شام

    چه شام خوشمزه ای درست کرده ای شهلا! مگر نگفته بودم تا وقتی محرم هم نشده ایم نه برایم شامِ خوشمزه درست کن و نه وقت صدا زدن صدایت را نازک. باور کن من آن قدر ها دلم دست خودم نیست. شهلاجان این شام را لابد با دست های خودت –آه! مرا میکشد لطافت دست هایت - درست کرده ای و من بعد از خوردن شان حتی انگشت هایم را هم...

    7 دقیقه

    دوم: مرگ، ماست، موش

    موشِ مادر رو به بچه اش گفت: خدا مرگت دهد موشی، آخر یک نگاه به برادرهایت بنداز مردنی، همه شان چاق و چله اند و استخوان دار. تو اما نه شیر مرا کوفت میکنی و نه ماست خراب سوپری سر کوچه را که میگذارد جلوی مغازه که پس بدهد. آخرش از درد استخوان، از ضعف می میری. از برادرهایت یاد بگیر. آخر یا مرا می کشی یا خودت را.

    موشی ناراحت شد، حرف ها به تریج قبایش برخورد. خودش را توی شیشه شکسته ای که آینه ی شان بود برانداز کرد. شیر مادر را هیچ جوره دوست نداشت به سرعت خود را به سر کوچه رساند و تا به خودش بیاید یک جعبه ماستِ خراب، خراب شد روی سرش و موشی چسبید به آسفالت

    5 دقیقه

    پاسخ:
    سلام
    خوش اومدین. ایرادی نیست که توی فصل اول حضور علنی به هم نرسونید اما خواهشم اینه که حتما حتما پیش خودتون و خلوت‌تون تمرین‌ فصل اول رو هم انجام بدید.

    متن اول:
    بنا بر این بود که کلمه‌ها بی‌ذهنیت انتخاب بشن و بنابر این نمی‌شه کلمه‌ها رو سانسور کرد و از شما انتظار داشت کلمه‌هایی که به ذهن‌تون رسیده رو حذف کنید. اما کار خوبی کردید که توی متن حال کارگاه رو رعایت کردید. من هم به همین مقدار بسنده می‌کنم.

    متن دوم:
    خیلی عالی بود. واقعا خلاقیت داشت و ربط بین کلمه‌ها رو خیلی ظریف و دقیق ایجاد کردید.
    البته به‌نظرم پاراگراف دومش زیادیه و می‌تونه حذف بشه. 
    ممنون
    بسم الله الرحمن الرحیم
    همان گوریل، گهواره، گشنه
     
    از بس همیشه گشنه بود و سیرمانی نداشت و همیشه میخورد هیکلش شده بود کانه گوریل، برای همین هم به گوریل معروف شده بود، حتی در بین نیروی انتظامی. از سرنوشت پدرش خبر نداشت مادرش هم مرده بود خواهر برادرهایش همه شان وقتی گهواره ای بودند هر کدام به خاطر یکی از انواع  ظلمها و شکنجه های پدرش جلوی چشمش مرده بودند! برای همین همین الان هم کل محله های شهر از دستش در آسایش نبودند الا بچه های گهواره ای که دل گوریل را به رحم می اودند!

    به قول هوالعشق باید اعتراف نوشت بزنیم:
    عکس یک متهم رو دیدم که گوریل بود، از اونجا این مختصر اومد به ذههنم! نمیخواستم بنویسم یک روز و نیم هم تو ذهنم نگهش داشتم ولی با این که چیز خاصی نیست خیلی ذهنم رو قلقلک میداد برا همین نوشتم اینجا!
    زمان: دو دقیقه


    پاسخ:
    یه متن وقتی به ذهن میاد مثل یه جوونه‌ی گندمه. هرچی بیشتر بمونه و خیس بخوره سبزتر می‌شه.
    برای همینه که وقتی این متن رو برای این سه کلمه با متن اولتون برای همین سه کلمه کنار هم بگذارید، مشخص می‌شه که این یکی از نظر خلاقیت امتیازی خیلی بالاتری داره.
    دیدخلاقانه‌ی متن‌تون عالی بود.


    اتفاقا اگه زمان رو بنویسید یک‌روز و نیم رواتره. چون من فکر می‌کنم این متن ذره ذره سبز شده.
    بسم الله الرحمن الرحیم
    کلمات: هما، هروله،هتل
    در هتل تشسته بود کنار پنجره، همیشه دوست داشت اگر قسمتش شد ئر هتل مستقر نباشد اگر هم بالاجبار در هتل اسکان پیدا کرد به اسمان نزدیک باشد و پنجره هتل رو به حرم باز شود و حالا از قاب پنجره در حالیکه 4 طبقه از زمین بالاتر است نگاه میکند به ان زاویه دوست داشتنی! با خودش فکر میکند زمینی که داغ باشد و  دو طرفش حرم بزرگان فقط برای هروله جان میدهد. وضو گرفت کفش هایش را دراورد وقتی هروله کنان امد سمت حرم احساس کرد هما پرنده خوشبختی روی شانه اش نشسته ! وقتی از سفر برگشت باید سعی کند برای همیشه این هما را حفظ کند تا بار دیگر برای هروله کردن در اینجا اذنش دهند.

    زمان: 30 ثانیه!(امیدوارم دعوام نکنید!)
    توضیح نوشت: کلماتی که به ذهنم اومد: هما، هروله،هیوا، هانیه ، هتل
    فکر کنم نباید اسم اشخاص باشه، با همین هیوا و هانیه رو حذف کردم!
    هما رو چون میتونستم معنی دیگه ازش بگیرم حذف نکردم.
    یا امیرالمومنین مددی
    پاسخ:
    چون به اندزاه‌ی کافی متن‌های خوب داشتید اجازه می‌خوام به نمایندگی از بچه‌های کارگاه با خودکار قرمز روی این متن‌تون یه ضرب‌در بکشم به این معنی که قابل قبول نیست. 
    به چند دلیل:
    1ـ نوشتن توی 30 ثانیه!
    2ـ این‌که دم دستی بودن ارتباط بین کلمه‌ها داره از سر و روش می‌باره. (مثلا من تا هتل و هروله رو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه نفر توی کربلاست)
    3ـ استفاده‌ی بسیار زورکی از «هما». یعنی شما اسم شخص انتخاب می‌کردید بهتر از این بود.
    درباره‌ی مطلبی که گفتید:
    هانیه و هیوا می‌تونه اسم یه لباسی باشه که به یادگار از هانیه نامی دست شما مونده. می‌تونه یه نفر اکسیزوفرنی باشه و یه هانیه نامی رو مدام پیش چشمش می‌بینه و باهاش حرف می‌زنه. می‌تونه یه شخصیت خیالی باشه. می‌تونه اسم گربه‌ش رو گذاشته باشه هانیه. پس می‌تونید با کمی تامل کردن (لااقل بیشتر از 30 ثانیه) یه راه و چاهی برای هانیه پیدا کنید که دم دستی نباشه و توش خلاقیت باشه.
    اگه بخواید این‌طوری ظالمانه کلمه‌ها رو بندازید کنار، یعنی شما قصد آشتی با کلمه‌ها رو ندارید و اونوقت انتظار نداشته باشید اونا هم بیان به استقبال شما!
    سلام ! اینجا چه خوبه :)
    ما این کاره نیستیم و جسارتا وارد شدیم :)

    شمعدانی /شاپرک /شادی

    شاپرک آرام و پاورچین کنار شمعدانی نشست ، گوشه ی بالش را یواشکی به برگ های او کشید و زیر لب شروع کرد به شعر خواندن : گل نازم ، گل نازم ، گل ناز ... اخم های شمعدانی هنوز درهم بود ، دلش برای آغوش شاپرک پر می کشید اما زبانش بسته بود و دستش گیر کرده بود لای قفل غصه ها ، دوست داشت کسی گلدان سفالی اش را از کنار پنجره ی شب جابه جا کند ، دلش صبح می خواست ولی  یک تکه ای توی قلبش کم شده بود .  شاپرک که اشک هاش خاک شمعدانی را خیس کرده بود ، پر زد و پر زد و رفت کنج پرده ی حریر نشست و گفت : حتا اگر با عمل پیوند هم شادی به رگ های تو برنگردد من تا آخرین پرواز کنارت می مانم...


    ( جمعا 6 دقیقه ، فکر کنم قانون 3خطی بودن هم رعایت نکرده باشم. هوم ؟ )

    پاسخ:
    سلام
    خوش آمدید. اتفاقا باید به شما سِمت «ادیب‌الادبای» کارگاه رو اعطا کرد که تمرین‌های خلاقیت رو با نثرهای ادبی گره می‌زنید.

    ارتباط بین سه کلمه‌ی انتخابیتون درومده کاملا. البته چون شمع و شاپرک از قدیم‌الایام یار غار هم بوده و هستند، شاید در این بخش خیلی سختی به خودتون نداده باشید و ذهن‌تون خیلی اذیت نشده. ایشالله توی متن‌های بعدی کلمه‌های بی‌ربط بیان سراغ ذهنتون که یک‌ساعت و شش دقیقه طول بکشه تا بتونید به هم ربطشون بدید. (این نفرین نبودها. یه دعای خیلی کارآمد بود)

    عبارت آخرتون به دل‌ نشست. 
    متشکر
    چاپار،چهار راه ، چمن

    خطوط اینترنت قطع بود.مجبور شد نامه اش رو بنویسه و بده دست چاپار تا اون رو برسونه.چاپار باسرعت حرکت کردوبه چهارراه رسید.چراغ قرمز بود.منتظرموندتاچراغ سبزبشه.انقدر منتظرموند که زیر پاش چمن سبز شد.اسب هم شروع کرد به خوردن چمن ها.چراغ سبز شده بود اما اسب هنوز داشت چمن میل میکرد.هیچی دیگه هنوز هم داره چمن میخوره.خوردنش تموم شد بقیه داستان رو میگم!
    پاسخ:
    سلام
    ورودتون به کارگاه با این متن پرخلاقیت و عالی، نوید دهنده‌ی اتفاق خوش و مبارکی‌است برای کارگاه. خوش اومدین.

    واقعا خلاقیت داشت. چند بار خوندم و هر بار از فضای فانتزی و ربط خلاقانه‌ای که بین کلمه‌ها ایجاد کردید لذت بردم. 
    (توی پرانتز: آخرش اگه با همون جمله‌ی "هنوز داره چمن می‌خوره" تموم می‌شد خیلی دل‌نشین‌تر می‌شد به‌نظرم)

    ممنون. بنویسید بازهم
    بسم الله الرحمن الرحیم
    کفش کتانی، کوکب، کاچی

    استرس دارد، منتظر نتیجه نهایی است، ورود خانمها ممنوع بوده پخش مستقیمی هم در کار نیست برای همین قرار است برادرش نتیجه علی را گزاش دهد. وقتی متوجه شد تیمشان برده، میرود که دست به کار شود، هدیه اش آماده اس فقط مانده یک چیز! کفشهای کتانی زرد  و سفیدی که اوایل ازدواج هدیه برایش خریده بود و دلشان نمی امد دورش بیاندازند و از طرفی دیگر برای تمرین مناسب نبود از زیرزمین پیدا کرد، گرد و خاکش را گرفت، کفش کتانی را شست و گذاشت کنار ایوان تا خشک شود، وسایل کاچی را برداشت و رفت علامه مجلسی ! نذر کرده بود اگر علی اینها ببرند کاچی بدهد!دلش میخواست هر چه زودتر نذرش را ادا کند.انقدر در این 20 سال به خاطر علاقه علی کاچی پخته که تبحر پیدا کرده! وقتی کاچی را پخت و ظرف ظرف  کرد و بین مردم پخش برگشت، داخل کفشها را  را پر کرد از خاکی که خریده بود، علی کوکب خیلی دوست دارد، برای همین گل انتخابی کوکب است، گل های کوکب را  عمدا از نوع نیمه کاکتوسی سفید که شبیه توپ است انتخاب کرده، کوکب ها را با دقت وارد فضای کفشهای کتانی کرده و خاک دور و برش را اضافه تر میکند و بعد فشرده، خب کفش ها به عنوان گلدان موقت میتوانند تا آخر شب دوام بیاورند.گلدان های کوکب را از دو سمت پله هایی که حیاط را به ایوان وصل میکند و روبروی در ورودیست به صورت کمانی میچیند. کفش های کتانی قدیمی  را هم میگذارد وسط پله هایی که حیاط را به ایوان متصل میکند درست سر راه علی! کمی از کاچی های نذر یعد از ظهر را هم برایش رو میز کنار گلدان کوکبی که با کریستال درست کرده و جعبه هدیه قرار داد.
     
    حدود دو دقیقه
    یا امیرالمومنین مددی
    پاسخ:
    سلام
    خوبه که این‌قدر پرکارید مثل فصل قبل!

    (توی پرانتز) 
    اگه الان توی فصل "نگارش داستانی" بودیم، (که احتمالا جزء فصل‌های آخر کارگاه باشه انشالله) به این‌که بعضی از فعل‌ها زبان ماضی‌اند و بعضی مضارع گیر داده می‌شد.
    (پرانتز بسته)

    1ـ چرا متن‌هاتون این‌قدر طولانی شده؟ اون قضیه‌ِ سه‌چهار خط که فراموش نشده یه وقت؟
    2ـ راستش سه تا کلمه‌تون رو که دیدم بعید دونستم بشه ربط خوبی بین‌شون داد. چون واقعا از هم بیگانه هستند. بعد که دیدم توی دو دقیقه تونستید این ربط رو ایجاد کنید و قصه‌شون رو بسازید، توی دل تحسین‌تون کردم. خوب بود.
    3ـ اما این ربط گرچه خوب بود اما عالی نبود. (یعنی مثل چند قطعه‌ی اول‌تون درنیومده بود) و شاید علت وقت کمی باشه که روش گذاشتید. فکر می‌کنم کلمه‌های دیگه‌ی زیادی خودشون رو قاطی ماجرای این سه تا کلمه کردن و تمرکز شما از مانور دادن روی سه کلمه یه مقدار کم شده.  این‌که کوکب کاشته شود توی کتانی خیلی عالی بود. و ربط کتانی به فوتبالیست بودن شوهر هم خوب بود. کاچی (البته می‌گویند همین که هست به از هیچی است) اما خیلی درنیامده.

    4ـ راستی من تابحال کاچی نخوردم. یعنی دقیقا نمی‌دونم چیه. دفعه‌ی بعد اگه پختید یه ظرف بفرستید برای ما هم!
    خانم معلم جان این عکسو تو شبکه های اجتماعی دیده بودم بالا سر بچه ها از این ابرا زده بود و توش دیالوگشون رو نوشته بود! بعد اصل عکس رو پیدا کردم

    آقای حسینی: درست شبیه مادرش بود رو برای این نوشتم که بدونین برای چی از اون دخترِلوس خوشش میومد! ولی خب جمله تو داستان خوب ننشست.
    بسم الله الرحمن الرحیم
    گهواره، گوریل، گشنه(معدلش همون گرسنه)

    گوریل داشت دنبال غذا میگشت برای خانمش که تازه یک بچه گوریل به دنیا آورده بود، و حسابی گرسنه بود یک دفعه یک چیز عجیبی دید، آرام ارام به آن نزدیک شد، کمی بو کرد، بوی آدم میداد! شک داشت که این چیز عجیب بتواند گرسنگی او و خانواده اش را بطرف کند،انگشت بزرگش را با احتیاط به آن زد، تکان میخورد، با اینکه حسابی گرسنه اش بود و استرس خانم خانه را داشت اماچند بار این کار را تکرار کرد و باز تکان خورد، ذوق کرده بود، یک گهواره بود! ان را برداشت تا به عنوان هدیه به خانم گوریل بدهد! در بین راه هم کمی غذا پیدا کرد و به خانه رفت! خانم گوریل که با دیدن گهواره تعجب کرده بود به چشمان گرد شده به اقای گوریل نگاه میکرد! بچه هم در بغل خانم  گوریل خوابیده بود! گهواره را گذاشت کنار دست خانمش، و به اطراف نگاه کرد تا چیزی پیدا کند، برگهای پهن را جمع کرد و آورد ریخت کنار گهواره! وبعد یکی یی و با دقت و ذوق وصف نشدنی برگها را داخل گهواره جاسازی میکرد، آخر کار هم بچه را از خانمش گرفت و داخل گهواره گذاشت! بعد هم نارگیل ها را یکی یکی تکه کرد و دست خانمش داد با اینکه خیلی گرسنه اش بود گذاشت اول گرسنگی همسرش برطرف شود و بعد که خانمش کنار گهواره خوابید خودش شروع کرد باقیمانده نارگیل ها را خوردن!

    زمان: 2حدودا  دقیقه شاید هم کمتر از 2 دقیقه شد
    دو تا دیگه هم به ذهنم رسید ولی چون از خبر و عکس الهام گرفته شده بود ننوشتم-(میزان الهامش یکم بالا بود! عذاب وجدان میگرفتم اگه مینوشتم!)
    یا امیرالمومنین مددی
    پاسخ:
    سلام
    عاشقانه‌ی گوریلی خوبی بود اما انتظار اینه که ربط بین کلمه‌ها بر پایه‌ی اتفاق و تصادف چیده نشه.
    (پیدا کردن تصادفی گهوراه در جنگل در حالی‌که این یک مساله‌ی عادی و باورپذیر نیست)

    ممنون و متشکر


    چه همه پرکارن!
    خوندن داستانهای بهترین بوی ماه چقد سخته
    آقا رضا اشکمون رو در آوردی؛ البته اگه یه بار دیگه خودتون میخوندینش متوجه میشین یه سری کلمات باید تغییر کنند.مثل خونه بشه خانه.و مث اینکه در مورد شدت سه بار نظرتان عوض شده!
    س.زهرا در دیالوگتون:هیچ کی این همه لفظ قلم صحبت نمیکنه.فعل ها از حالت نوشتاری خارج بشه بهتره.نیس
    هو العشق.درست شبیه مادرش بود نقشش در داستان مشخص نیست.فقط ی بود متوالی به داستان تحمیل کرده.

    پیشنهاد:کلمات باید اولین چیزی که اومد باشند؛نیازی نیست اولین ارتباطی  که اومد هم بنویسیم.لازمه!

    یه بار دیگه از اینا بنویسم همه دس به یکی میکنند از اینجا میندازنم بیرون!!!

    پاسخ:
    اتفاقا من فکر می‌کنم همه خوشحال می‌شن! بنویسید
    گاو، گوژپشت، گودزیلا

    -اصلا کی فکرش رو میکرد ،گاوی دنیا بیاد که گوژپشت باشه.ها؟
    این جوری شده کانه گودزیلا.میخوای بهش بگیم گودزیلا
    -حالا گودزیلا چی هست؛ مگه دیدی که اسمش رو میذاری رو گاو بیچاره.

    2 دقیقه
    پاسخ:
    آقا طاهر  نقش گودزیلا کمرنگ نشده؟ درسته نقل قول دوم از این دیالوگ می‌خواد با گودزیلا کار کنه و اطلاعات بده اما چفت و بستی که کلمه‌ها باید با قصه‌ی خلق شده پیدا کنن رو خیلی با خودش نداره. 

    2 دقیقه رو می‌کردی 4 دقیقه وزنش بیشتر می‌شد. که قطعا شما از وزنه‌های کارگاه هستید.
    به هوالعشق : 
    من عاشق این عکسم . خیلی وقته سیوش کردم منتها متنی که در این باره باشه هنوز براش پیدا نکردم . هر وقت نگاش میکنم یه حس خوبی بهم دست میده میخام جفتشونو بغل کنم و ببوسمشون ... 


    به شما میگن یه انسان با وجدانی بیدار (((: 

    اعتراف نوشتات منو کشته ((:

    خیلی ممنون از حسن نظرتون

    ولی اون دیالوگ آخر رو موقع نوشتن داستان یادم افتاد، با الهام از این عکسی که قبلا دیده بودم. دیالوگی که بالای این عکس نوشته شده:
    دختر: چیکارم داشتی گفتی بیام اینجا؟
    پسر: میشه با بقیه پسرا بازی نکنی؟ اخه من دوست دارم
    http://up.taktemp.com/uploads/taktemp_13589735541.jpg
    من هر داستانی مینویسم باید یه اعتراف نوشت هم پاینش بزنم:دی آقو ما له له شدیم داغونا
    پاسخ:
    هر نوشته ای می‌تونه نشات گرفته از یه منبع الهام باشه. این چیزی از ارزش اون نوشته کم نمی‌کنه!
  • خارج ازچارچوب
  • زنبور - زرشک - زری

    بال زدن زنبورا رو دوس دارم.بالشون پیدا نیست ولی روی هوا معلقن!
    میدونی تو هرثانیه چندتا بال میزنن...؟زری؟زری با توام!بال زدن زنبورا رو...زری؟خوابی؟! زرشک! ما رو باش گفتیم امشب تا صبح درس میخونیم.گفتم قهوه سفارش بده به جا آب زرشک گوش نکردی.

    جسارتن وقت کافی نداشتم.
    1 دقیقه.
    پاسخ:
    پس واقعا جای شکر و قدردانی داره که با این وقت کم ما رو فراموش نمی‌کنی!!

    خیلی شیک بود. توی خلاقانه بودنش که حرفی نیست ابدا. به نظرم اگه جمله‌ی آخر رو اضافه نمی‌کردی می‌شد یه می‌نی‌مال بی‌هیچ حرف اضافه! نه؟
    دم هوالعشق گرم با این تیکه انداختنش ... 

    خوردی مهدی خان .یه قورمه سبزی خوشمزه خونگی این همه راه رفتن تا برج میلاد و رستوران گردون لازم نداره  ! ...خونه مون بیای خودم خوشمزه ترینش رو درست میکنم برات ... گرچه میدونم دستپخت خانمت هم عالیه ...


    پاسخ:
    البته ایشون داشتند به‌طور غیرمستقیم به حقیقت‌های تلخ موجود در جامعه و شکاف طبقاتی و این‌ها اشاره می‌کردند و من تا فهمیدم جا خالی دادم و از بالای سرم رد شد!
    پس ما هنوز پای حرف‌مون هستیم! به آقای فرهاد بگید تا چند ماه حقوق‌شو پس‌انداز کنه!

  • بهترین بوی ماه
  • سلام علیکم

    اصلا فکر نمیکردم موردپسندتان واقع شود! خدا رو شکر که خوب بودن!

    راستش پوپک ماجرای ما سرکار تشریف داشتن! نمیدونم شاید آبجی شون باشن!

    در مورد دومی هم همچنان در حالت همه ذرات وجودم متعجب شده ان هستم!
    منتظر بودم این اشکال رو بگیرید چرا از لغات بیگانه ای چون آلترناتیو(جایگزین) استفاده کردم!

    وبلاگ شما دستاورد بزرگی است برای ما!
    پاسخ:
    علیکم‌السلام
    مورد پسند درگاه حق باشیم ان‌شالله

    البته این جناب پوپک هم شاید سرکار پوپک باشند. 
    به وقتش ایراد هم می‌گیریم. فعلا با خلاقیت‌ش کار داشتیم.
    این کارگاه ماحصل تلاش همه‌ بچه‌های کارگاه است!

    به هوالعشق:
    خواستم اسمش به افراد مسیحی بخوره اخه عید کریسمس بود.....sara به ذهنم رسید.....((:
    پاسخ:
    خوب کاری کردی! اینجوری جذب حداکثری اتفاق می‌افته و مشتاق‌ها با هر مذهب و هر آئینی میان توی کارگاه شرکت می‌کنن!
    داستان آقارضا،‌ برام جالب بود که اسم یه پیرزن، ساراست :دی
    پاسخ:
    یعنی الان این بچه‌هایی که اسم‌شون "رایا" و "یامین" و "الیا" و ... است پیر که بشن اسم‌شون باید عوض بشه؟
    فندق، فرفره،‌ فرفری

    احسان دلبسته ی دخترموفرفری که فرفری های موهایش درست شبیه مادر خدابیامرزش بود، شده بود؛ تنها همبازی مهدش، تا وقتی که قیافه ی موفرفری از تلخی فندق ِکرم خورده مچاله نشده بود! دختره ی لوس،‌سر یک فندق ناقابل یک هفته تمام قهر کرده بود و رفته بود پیش علی و نیما که فرفره درست کردنشان حرف نداشت!
    یک هفته تمام احسان زل زده بود به دست های علی و نیما تا یاد بگیرد فوت و فن درست کردن فرفره را.
    ایستاد رو به رویش،مشتش را باز کرد، یک عالمه فندق که از وسط نصف شده بودند که خیالش راحت باشد که کرمی درکار نیست و همینجور که فرفره را برایش با قدرت فوت میکرد گفت: میشه دیگه با علی و نیما بازی نکنی؟

    +آدمی که اینهمه راه بره بالای برج میلاد و رستوران گردون ِ‌به این گرونی، بعد قورمه سبزی سفارش بده رو اصلا نباید برد رستوران! آیکون یکی که به خوندن کامنت ها و جواب ها علاقه ی بیشتری داره:|
    پاسخ:
    عجب قطعه‌ی معرکه‌ای نوشتید!!
    سمت جدید شما: دبیری کارگاه در فصل‌های آتی!

    کلمه‌های این یکی را مطمئنم بدون ذهنیت انتخاب کرده‌اید. خیلی بی‌ربط به هم‌اند اما عجیب به هم پیوند خورده‌اند. ای‌کاش فصل ما منحصر به خلاقیت نبود و مثلا فصل «دیالوگ» بود تا به اندازه‌ی یک صحفه درباره‌ی دیالوگ آخری که نوشتید حرف بزنیم و تحسین کنیم و تشویق و ...

    + اگه شما هم تابحال رفته‌بودید اونجا و منوی قیمت‌هاش رو دیده بودید (نیست ما یه ‌بار رد شدیم از پای برج این‌قدر با اطمنیان می‌گم) چیزی جز قرمه‌سبزی سفارش نمی‌دادید! بنده خدا آقای فرهاد ورشکست می‌شه خب!
    سلام مهدی جان 

    وقتی میبینم همه با علاقه دارن متن هاشونو مینویسن خوشحال میشم . مطمئنا اگه فکر کنن زحمت شما زیاد نمیشه بیشتر هم می نوشتن مث من !! ... 
    ولی واقعا وقتی فکر میکنم برای خوندن و جواب دادن به نوشته ها چقدر زمان میزاری و از وقتت میزنی شرمنده میشم ... 

    من با سمت دادن به اعضا مشکلی ندارم اگه کمک حالتون باشه چه بهتر . اما اگه از این سمت های بی جیره مواجب باشه فک نکنم کسی طالب باشه ..مثلا همین خود شما که اان دبیر این کارگاهی چی نصیبت میشه جز شادی درونی از دیدن این همـــــــــــــــــــــــــه  خلاقیت ؟! 

    ضمنا ما عروسی دعوت نشده بودیم . به جشن بعدش هم همین طور . ناهار ِ خونه تون سر جاشه اونو که مهمون فاطمه خانم هستم !ولی اون که شیرینی محسوب نمیشه ! ((:

    شما تشریف بیارین خونه مون منم قول میدم قورمه سبزی خوشمزه ای درست کنم براتون بعدشم میبرمت برج میلاد رو از دور نشونت میدم که نگی منو نبردی !!((:

    پاسخ:
    دشمنتون شرمنده خانم معلم
    شما به گردن ما زیاد حق دارید. دست شما درد نکنه که پیش‌قدم این امر خیر شدید و ایشالله قراره در آینده برج میلاد رو به ما نشون بدید!!
    سمت اصلی و رسمی این کارگاه مال خود شماست! وزیر کل پشتیبانی و هدایت راهبردی کارگاه!

    عروسی ما چون خیلی فقیرانه بود و فرش قرمز نداشت، خجالت کشیدیم دعوتتون کنیم!
    قرمه‌سبزی که مال رستوران گردون برج میلاده!
    ما خونه‌ی شما کمتر از شیشلیگ و بختیاری و اینا نمی‌خوریم! گفته باشـــــــــــیم!!
    آخری رو بهتر تونستم طبق قاعده بنویسم . امیدوارم تمارینم بهتر شده باشن ... 
    ممنونم ... 
    پاسخ:
    قطعا همین‌طوره.
    خوش‌حالم که روند صعودی و رشد نگاه خلاقانه‌تون رو خودتون هم احساس می‌کنید. ایشالله به مرور فصل‌های بعدی براتون خوشایندتر هم بشند.
    بسم الله 

    کتاب - کیس - کمد 

    کتاب خواندن را دوست داشت . ولی کتاب هایش دائم در کمد بود . کم پیش می آمد سراغ کمد و کتاب هایش برود . شاید برداشتن چیزی مثل دفتر یا خودکار باعث میشد تا سراغی از کمد بگیرد و نگاهی به کتاب هایش بیاندازد . اگر هوس می کرد کتابی بخواند آن کتاب یا شعر بود یا داستان . هر چند آنهایی که تصمیم به خواندنشان می گرفت هم روی کیس کامپیوتر همیشه روشن خاک می خوردند ! دیگر کیس هم دلش به حال این کتاب ها می سوخت ! ...

    5 دقیقه 
    پاسخ:
    نسبت به چندتای قبلی، سه تا کلمه‌ی انتخابی‌تون شدند مثل چند تا چرخ‌دنده که به هم گیر کردند و حالا همدیگه رو می‌چرخونن. این یعنی همون اتفاقی که فقط و فقط به واسطه‌ی خلاقیت شما و نگاه خلاقانه‌تون ممکن شده. 

    البته چرخ‌دنده‌ی کیس کمی از چرخ‌دنده‌های دیگه کوچیک‌تر شده، ولی مهم اینه که با اونا درگیره. 
    ممنون
    زمان این یکی یادم رفت . فقط میدونم یکم طول کشید . شاید بیست دقیقه . انتخاب حرف و خلق کلمه قبل از خلق داستان کار واقعا مشکلیه ! ولی تمرین جالبیه . برای من که دوست داشتنیه ...  
    پاسخ:
    من انتظار داشتم خیلی از متن‌ها رو بچه‌های کارگاه توی یک ساعت و دو ساعت بنویسند. الحمدلله ذهن‌ها همه آماده‌ست و توی دقیقه‌های کمی متن‌ها شکل می‌گیره. 
    جالب‌تر از انجام تمرین، خوندن ماحصل کار و تلاش بچه‌های کارگاهه. من به شخصه از خوندن نوشته‌های همه دارم لذت می‌برم. 
    بسم الله 

    پونه - پیراشکی - پیرمرد 

    ف.ح : بگذار پیراشکی را در اتوبوس می خوریم ! راستی گفتی اسم استادت چیست ؟! 
    ح.ص : پونه ، پونه بختیاری ! اما با این که اخلاق قشنگی ندارد اسم اش قشنگ است ! 
    ف.ح : پونه خوردنی اش هم خوشمزه است ! آن آبدوغ خیار با پونه ای که چند روز پیش خانه ی شما دور هم خوردیم خیلی چسبید ! 
    ح.ص : اوهوم !
    ف.ح : صبر کن ! آن پیرمرد ما را صدا می کند ! گرسنه است ! بیا یکی از پیراشکی ها را به پیرمرد بدهیم یکی را هم دو تایی با هم بخوریم ! 
    ح.ص : حتما ! پیراشکی من مال پیرمرد !  

    پاسخ:
    استفاده از دیالوگ برای اجرای تمرین این فصل، ایده‌ی خلاقانه‌ی خوبی بود.
    اگه بخوایم سخت‌گیری کنیم این قطعه هم مثل قبلی یه گیر کوچولو داره. این‌که "پونه" با پیراشکی و پیرمرد مرتبط نشده. تنها ربطش اینه که کنار اونا توی یه متن روایت شده. اما برای اینکه دید خلاقانه‌تون رو بهتر تقویت کنید، سعی کنید هر سه کلمه، در اون ماجرا یا قصه‌ای که برای کلمه‌ها خلق می‌کنید به یه اندازه سهیم باشند.

    ممنون که نوشته‌هاتون رو دریغ نمی‌کنید
    بسم الله 

    خیابان - خش خش - خیال 

    صدای خش خش برگها را خیلی دوست دارم . با پاهایم با برگها بازی میکنم و از عمد قدم هایم را از روی برگها می گذرانم و خیابان ها را متر می کنم . همان طور که از صدای خش خش برگها لذت می برم در خیال کلاس نقاشی به سر می برم . به خودم قول میدهم که یک روز این خیال را به واقعیت تبدیل کنم و از خیابان رد می شوم ... 

    10 دقیقه 

    پاسخ:
    سلام
    پرکاری و نشاط و انرژی شما برای نوشتن یه نعمته. قدرش رو بدونید
    تصویر خلاقانه‌ی خوبی بود. خش‌خش و خیابان خوب به هم ربط پیدا کردند. اما "خیال" هنوز یه مقدار از اون دو تا جدا افتاده. یعنی وقتی خواستید خیال رو به متن اضافه کنید، به یه وادی دیگه رفتید و مشخص نمی‌شه چه ارتباطی با اون دو تای دیگه داره.


    شمع,شانه,شدت

    هوابسیار سرد بود....سارا به شدت باریدن برف نگاه می گرد...میدانست که الان باید خانه او نیز مانن خانه های دیگران  گرم با شومینه روشن باشد....اما در خانه کوچک و سرد او فقط شمعی روشن بود ....آرام شانه را از روی میز آرایش برداشت و موهای خود را شانه زد.....شانه را در مقابل شمع قرار داد...تار های بلند خود را دید که در گذر زمان به شدت سپید شده بودند.....برای چندمین بار به زمستان بیرون پنجره نگاه کرد..این چندمین زمستان سرد عمر سارا بود که به تنهایی سپری می شد؟؟؟؟؟....شاید تعدادش از دست خودش نیز در رفته بود....این چندمین زمستان او بود که با یک شمع سپری میشد؟؟؟؟....او فقط این را میدانست که قلبش مانند هوای بیرون سردو تاریک شده.....نا امید از همه چیز و تنها...شاید تنها ارزویش در عید کریسمس این بود که تنها نباشد تا خونه اش گرم و روشن باشد .....اما دیر بود

    چند روز بعد زمانی که همسایه هایش جسم  سرد او را در کنار یک شمع که به خاطر شدت سوزش هوا از پنجره های بازشده خاموش شده و در دستش شانه ای بود یافتند...و در اندوه این بودند که چرا زود تر سراغی از پیرزن تنهای شب های سرد نگرفتند......نمیدانستند که آرزوی سارا این بود... اما دیر بود چون سارا خود پنجره ها را باز کرد تا به همه ی  خاموشی های زندگیش زود تر پایان بدهد.........

    پاسخ:
    خوشا به سعادت ملل مسیحی که رضایی همچون تو این همه خلاقیت صرف‌شان کرده. 
    هرچند می‌شد کوتاه‌تر بنویسی‌اش اما اصلا دل را نمی‌زد.
    این هم مثل قبلی به اصول این فصل کاملا پایبند بود و داستانت کلمه‌های توی جعبه‌ رو خوب به هم ربط داده.
    قلمت همیشه روان!
  • بهترین بوی ماه

  • پوپک-پشمک-پارو

    پوپک میزبان امشب مهمانی مفصل شهر شیرینی ها بود. تنهای دارایی پوپک پشمک هایی بود که در طی روزه های سال به هنگام تمیز کردن کارگاه شیرینی پزی از کف زمین چمع کرده بود و تنها دارایی اش محسوب می شد. پشم کها را داخل دستگاه پشمک برقی ریخت و حالا پشمک هایش از پارویش بالا می رفت، پشمک های پیچیده شده به دور پارو، شیرینی ابداعی پوپک به خانواده های مهمان ها بود.

    11دقیقه

     

    سیب-سلطان-ساغر

    سیب در مشت سلطان آلترناتیو خوبی برای ساغر محبوب گم شده اش بود. من بعد موقع عصبانیت، به جای کوبیدن ساغر بر روی دسته اورنگش، برای تسکین اعصابش سیب نوش جان می کرد.

    3دقیقه


    یه سوال داشتم و اینکه موقع نوشتن، کلمات قدرت این را دارن که صد نوع داستان گوناگون براشون نوشته بشه و این مدلی تمرکز روی کلمات کم تر می شود. یعنی موقع نوشتن با خودم میگم اگه در مورد این موضع هم باشه خوبه!


    پاسخ:

    سلام

    بسیار خلاقانه و خوب

     

    1ـ  این پوپک یک وقت جناب پوپک کارگاه مون که نیست؟ آخه از خلاقیت ایشون بر میاد همچین کارهایی!
    اما پارو در این قطعه، برخلاف پوپک و و پشمک خیلی جاباز نکرده بود. شده بود جوجه اردک ماجرا که هنوز بزرگ نشده و خیلی بهش اهمیت داده نشده.

     

    2ـ انصافا دومی در عین خلاقیت، باید جزء متون تخصصی به حساب بیاید. یعنی دست کم جا دارد یک فرهنگ لغت تخصصی ضمیمه اش شود که کم سوادهایی مثل بنده در فهم لغاتش با مشکل مواجه نشوند. (شوخی جدی به نظرم باید به شما هم سمتی اعطا کنیم در کارگاه. مثلا وزارت نشر و احیای لغات اصیل فارسی)

    3ـ وقتی با کلمه ها آشتی کنیم خاصیتش همین می شود. کلمه ها به ما اعتماد می کنند و هر کدام انبوهی از ایده ها را به ما هدیه می کنند. پس این نشانه اعتماد شما به کلمه و کلمه ها به شماست و خیلی خوب است. خانم معلم (دو سه تا کامنت پایین تر) برای سه کلمه انتخابیشوون سه تا قطعه متفاوت نوشتن و شاید شما هم بتونید با اتخاذ چنین شیوه ای به همه خواسته های کلمه ها پاسخ بدید.

     

    باز هم ممنون از مشارکت فعال تون. (به نیابت از همه اعضاء دیگه)

     

    شیر ، شانه ، شطرنج 

    1- از یخچال یک لیوان شیر برداشتم و همان طور که مشغول نوشیدن بودم نگاهم را به میز وسط اتاق دوختم . صفحه ی شرنج و مهره هایش از دیشب که بازی را به بهانه ی خستگی رها کرده بودم همان طور دست نخورده باقی مانده بود . بالای سر صفحه رسیدم . نوبت حرکت من بود . با اسب سربازش را زدم و به شاهش کیش دادم . حواسم به وزیرش نبود . از طرف او با وزیرش اسبم را له کردم . حالا دیگر عذاب وجدان بر شانه هایم سنگینی نمی کرد . 
    8 دقیقه 

    2- شیر نر و شیر ماده هوس کردند شطرنج بازی کنند . شیرنر تا فیلش را بلند کرد شانه اش گرفت .شیر ماده دوید و برایش پماد پیروکسی کام اورد  و شانه اش را مالید.شیر نر خندید و گفت : بازی شطرنج هم عالمی دارد !

    6 دقیقه 
    3- شانه ام از بس که سینک سیاه خانه جدیدمان را سابیده ام درد گرفته است . نمیدانم صاحبخانه ی قبلی روی ان چه ریخته که انقدر سیاه شده . با سیمی که به ان زده ام کاملا شطرنجی شده . یک تکه اش سفید و یه تکه اش سیاه . کاش میشد از ان مایع شیر مانند که برای سطوح استیل استفاده میکنند داشتم و روی ان میریختم تا کاملا براق شود . از این سیاهی ها متنفرم . 

    10 دقیقه 


    خب اینم آقای طاهر خان سه کلمه بدون اسم شخص ! ...خوشتان امد ؟! 


    پاسخ:
    بهت زده شدیم خانم معلم!!
    کاش آقا طاهر همیشه همین‌طوری در کارگاه حضور موثر و فعال بگذارند!! (همین الان فکری شدم جمع شیم یه سمت به ایشون بدیم که موندگار بشه. مثلا رئیس امور کار و فعالیت در کارگاه و ...)

    متن‌هاتون واقعا خلاقانه بود. و اینکه با سه کلمه سه قطعه‌ی مختلف و کاملا متفاوت خلق کردید خودش یه قدم خیلی موثر در به‌کار گیری دید خلاقانه بود و واقعا تحسین برانگیز. اصلا این ابتکار شما رو جا داره تو یه تمرین مستقل پیاده کنیم. (اگه بنا بشه بیشتر از اینا توی خلاقیت بمونیم)

    به‌نظر من اول 2 خیلی خوب بود و بعد 1 و بعدشم 3
    لوله . لباس . لاشه

    این مامان ما هم صبح تا شب کارش شده شستن حیاط. دیشب که از سرکار برمیگشتم با یه شلنگ و سیم آهنی نازک جلومو گرفت که بیا که از صبح منتظرت بودم.این لوله رو باز کن، از صبح آب نمیره بیرون. با خودم گفتم مگر اینکه به خاطر این چیزا منتظر من باشن!
    من از سمت حیاط سیم رو انداختم و مامان رفت بیرون که نظاره گر چیزی باشه که از صبح علافش کرده بود..
    بعد یک ساعت کلنجار رفتن با جیغ مبارک مامان شیرجه رفتم توی آب فاضلابی که خودم به شکل دریاچه درستش کرده بودم جلوم. بله لاشه ی یه موش محترم توی لوله گیر کرده بود..
    این ها به کنار، با حساب سر انگشتی حدود 48 ساعتی می شد که لباس نازنینم رو خریده بودم، ولی الان سطل زباله هم قبولش نمی کنه..

    10 یا 12 دقیقه

    ( کلماتم نمی دونم چرا اینقدر از هم دورن، ذهنم پخش و پلاس فکر کنم ) :)
    پاسخ:
    اتفاقا وقتی هر کلمه رو از یه گوشه‌ی دنیا شکار می‌کنید، یعنی باید خوش‌حال باشید که دریای ذهنتون وسعتش زیاده و به هر سوراخ سنمبه‌ای سر میزنه. درسته که اینجوری ارتباط دادن بین کلمه‌ها سخته، اما مطمئنم خودتونم وقت ربط دادن بین کلمه‌ها این رو احساس می‌کنید که دید خلاقانه‌تون به چه زحمتی می‌افته و مثل خمیر ورزیده می‌شه. و این همون چیزیه که ما (به‌عنوان یه نویسنده) بهش نیاز داریم. 
    سه تا تمرین بدهکاری رو شما صاف کردید اما کوتاه نیاید و این تمرین رو تا هفته‌های بعد پیش خودتون مدام ادامه بدید.

    درباره‌ی این قطعه:
    به‌طور کلی ربط بین کلمه‌ها درومده و قبال قبوله. اما نقش کلمه‌هایی مثل "مامان" و "حیاط" یه مقدار پر رنگ‌تر از "لباس" و حتی "لاشه" است.

    خبر. خامه . خشک
    ..
    انگار اصالت خبر به راست بودنش نیست به داغ بودنشه. بعضی تیتر خبرها آدم رو خشک می کنه پشت مانیتور. اما کلیک کردن و دیدن خبر همان و مثل خامه ی داغ مسافرتی وا رفتن روی سنگک لاستیک شده همان...

    6 دقیقه
    ( دارم میشم شیش تایی ) :)
    پاسخ:
    خیلی عالی
    مخصوص ایده‌ی خامه‌ی داغ مسافرتی! 
    فکر می‌کنم توی فصل‌های میانی (بین 12 تا 16 حدودا) و بحث توصیف شما خیلی موفق باشید

    خوبه. یه 6 دقیقه دیگه هنوز بدهکارید شما!
    سلام
    ببخشید که جلسه قبل تنبل شدم. اصولا تنبلم :)
    ......
    رنده . روضه . ریش
    .
    هرچی ریش گرو گذاشتم تا سیدرضا روضه رو مثل امروزی ها پرملات و مکشوف بخونه افاقه نکرد. اگه نشسته بودم و هویج رنده کرده بودم الان تمام بچه های هیئت از ویتامین A لبریز شده بودن.
    ...
    6 دقیقه .

    طبق چیزی که فهمیدم و همون لحظه نوشتم.
    نظر بقیه رو هم ندیدم.
    ممنون بابت کمک هاتون
    خدا خیر کثیر بدهد
    پاسخ:
    سلام
    خیلی عالی بود. دقیقا طبق همون چیزی که باید انجام می‌شد. کوتاه، خلاقانه. البته جا داشت روی ارتباط "رنده" با اون دو کلمه‌ی دیگر بیشتر مانور بدید. مثلا اینکه چطور رنده کردن هویج به ریش‌گرو گذاشتن برای روضه تشبیه می‌شه. در حالی‌که گرفتن آب‌هویج خاصیت ویتامینی بیشتری می‌تونه داشته باشه. (یعنی می‌خوام بگم جای‌گذاری کلمات نباید توی ذوق بزنه و شما باید اینجوری به دید خلاقانه‌تون تحمیل کنید قضیه رو)
    ولی انصافا قشنگ و خواندنی بود.
    نه اونی که قراره بشه شوهر ِ‌زن داداش، 23سالشه! :(
    البته این14ساله هه هم از قاعده مستثنی نیست، ولی فعلا یه ده سالی از نقش داداش بودنش مونده هنوز!

    منم نظرم به نظر خانم بهار نزدیکه! کلمات رو باید یکی دیگه بگه. اصن برای همینه که داستان های من خوب درنیومد! :بهانه های بنی اسرائیلی!
    پاسخ:
    ایراد اول شما اینه که فکر می‌کنید قطعه‌های شما خوب درنیومدند!
    اقدام خانم بهار خیلی تحسین‌برانگیز بود، اما بدون این راه هم می‌شه ذهن رو خالی کرد و به‌طور ناگهانی سه کلمه‌ی بی‌ربط رو انتخاب کرد. (مثلا من خودم تا تصمیم گرفتم شرکت کنم توی این تمرین، اولین سه کلمه‌ای که به ذهنم اومد رو سریع نوشتم. با اینکه از مراحل کار کاملا با خبر بودم. 
    نتیجه اینکه: وقتی یه من ضعیف این کارو کرده، شما که ذهن‌تون خلاق‌تر و قدرت‌قلم‌تون بیشتره، برای چی نتونید؟

    خوبه پس. می‌‌تونید اینجوری بین زن‌های شوهرهای زن‌داداش‌هاتون اختلاف‌افکنی کنید و انتقام بگیرید!!
    واقعا خیلی ازم تعریف میکنین.فصل بعدیو که گند زدم میفهمین!
    خب مثلا شاید اگه خیلی پول داشتن، علاوه بر پیکان،خونشونم عوض میکردن که یه جایی باشه که تو کوچه هاش پر از برف نشه! یا اصن یکیو استخدام میکردن برفارو پارو کنه خودشون بشینن تو خونه! (تابلوئه دارم میپیچونم؟!)
    بعد من الان بقیه کامنتارو خوندم!  با تشکر از هوالعشق! تشکرات فراوان از خانوم معلم! 
    و اینکه این حرکت طاهر حسینی هم من باب ارائه ی نظرات خوب بود به نظرم.من خودم سر فرصت باید بیام یه توضیحی بدم.
    رستوران برج میلادم با هر اسپانسری بود ما مشکلی نداریم میایم!
    پاسخ:
    ان‌شالله به این‌جا نمی‌رسیم هیچ‌وقت. 
    بله. خیلی تابلوئه. لااقل از چرخ پیکان و تفاوت‌ش با چرخ ماشین‌های دیگه حرف می‌زدین تا باورپذیرتر بشه!
    حتما بیاید و توضیحات‌تون رو بدید. اینجوری فضای کارگاهی‌مون خیلی ارتقاء پیدا می‌کنه.
    +
    خوبه. آخه جناب اسپانسر ما چون فکر می‌کرد شما مخالفید،‌ تعلل کرد در اجرای این برنامه. دیگه الان همه چیز حل شد. همین جمعه خوبه؟ من که قرمه‌سبزی می‌خورم. بقیه چی می‌خوان؟
    زهی خیال باطل ک فکر کنی اولین نفری!
    جناب پوپک نوشته هایشان داستان دارد،اونقدر که میشود از روش یک رمان هم نوشت(کم و بیش در بقیه نوشته ها هم هست).
    دو نکته ی جالب داخل نوشته های خانم معلم یکی اینکه هر سه تا ی اسم(شخص)هم وسطش هست_فکر کنم بخاطر معلم بودنشون_و دوم هم اینکه واقعا تعجب کردم داخل یه خط داستان تعرف کردن(من خودم رو کشتم که بیشتر از چهار خط دیگه نشه)_خوشبحالتون
    س.زهرا این بار هم یک داستان با تم عاطفی و بنیان خانواده نوشته اند._جای تبریک که داخل داستان هم خودشون رو پیدا میکنند.
    و خیال رنگی نکته ای که دارد نمیشود داستانشان را تبدیل به یک داستان بلند کرد.
    از چپاندن آقای ربیعی هم خیلی خوشم اومد.تهش بود.
    دو نکته ی دیگه چرا هیچکی وقت رو نمینویسه_داور دقت کن :)_
    و انتظاری که من داشتم این بود بین کلمات بی ربط فقط میشه فانکشن نوشت و همه مث اینکه رئال نوشتن.

    خواننده ی عزیز هیچ اتفاقی نیافتده آقای شریفی هنوز هستن و کسی هم قصد توطئه علیه هشون رو نداره!بخواد بیاد جاشون رو بگیره!
    فقط میخواستم فتح بابی کنم که نظرتامون رو(دست کم احساسمون)رو بعد از خوندن یک قطعه بگیم_این جوری فکر کنم به کارگاه نزدیکتره نیس!_
     و شما هم بهتره به اینا توجه نکنید!
    پاسخ:
    جناب حسینی خیلی حرکت مبارکی رو کلید زدید توی این فصل. 
    یعنی اگه جز این باشه و اعضاء درباره‌ی کار هم اظهار نظر نکنند ـ‌به قول خودتون‌ ـ اصلا کارگاه شکل نمی‌گیره. اگه محدودیت‌های فنی بیان مانع نشده بود، قطعا جوری پیش‌بینی می‌شد که همه بتوانند ذیل کامنت‌ها و نوشته‌های هم پاسخ بگذارند. (مثل فضای کامنت‌های سرویس وورد پرس مثلا)
    توی فصل بعدی ایشالله اگه یادم بود، حتما حتما این رو به اعضاء‌ مطرح می‌کنم که درباره‌ی متن‌های هم اظهار نظر کنند. 

    واقعا ممنون.
    خیلی خوبه که همه یک‌دل و با انگیزه به فکر ارتفاء فضای کارگاهمون باشیم.
    اتفاقا وقتی به فرهاد گفتم که سه تا کلمه بسازه به ذهنم رسید که خودت سه تا کلمه بگی بقیه با همون سه تا داستان بسازند . اما بارک الله به بهار که زودتر و کاملترش کرد ... 

    زبل خان ! هنوز ما شیرینی ازدواجتونو نخوردیم که خبر قبولی دانشگاهت هم رسید ...شیرینی رو شیرینی جمع شده اون وقت میگی فرهاد اسپانسره و دعوت به رستوران ؟!!! رو رو برم والا !!! 


    پاسخ:
    این پیشنهاد از بعضی جنبه‌ها خوبه، ولی کمی ذهن رو محدود می‌کنه. هر چی مشارکت خود فرد در خلق و انتخاب بیشتر باشه، خلاقیت‌ش بیشتر درگیر می‌شه.

    ما که دعوت کردیم کسی نیومد!!
    قلم- قاشق -قابلمه
    سر داستان نون قلم بود که قلم هیچ وقت از اون دوتا خوشش نمی اومد.فکر میکرد حتما باید با هم بد باشند.خب ولی اون دوتا که از این چیزها خبر نداشتن،اصلا خود قلم چیزهایی که نوشته بود رو باور کرده بود! و حالا...
     قلم غافلگیر شده و دستای دوستی دراز شده قاشق و قابلمه روبروش بود نمیدونست چیکار کنه؟!
    8 دقیقه
    پاسخ:
    سلام و بسیار ممنون

    ابتکارتون در فانتزی نوشتن خیلی تحسین‌برانگیز بود. نوشتن فانتزی شاید مزیتش این باشه که خلاقیت رو بیشتر از سلسله روابط رئال و منطقی درگیر می‌کنه.
    البته نقش قاشق و قابلمه خیلی پر رنگ نشد و جا داشت بیشتر ازشون بگید.
  • خارج ازچارچوب
  • اصلاح:
    بابا - ببر - بنر
  • خارج ازچارچوب
  • بابا - ببر - ببر

    تمام مردم روستا از مُردن باباعلی نگران شده بودند.او جان زن‌ها و بچه‌های
    زیادی را نجات داده بود.
    ایده‌ را پسرخوانده‌ی باباعلی که توی شهر درس می‌خواند داد.گفت عکس باباعلی را روی بنر چاپ کنند و در جای جای روستا نصب کنند.این‌طوری هم مردم دل‌شان با دیدن باباعلی آرام می‌شود هم ببرها با دیدن چهره‌ی او جرات پا گذاشتن به روستا نمی‌کنند... .
    پاسخ:
    تا آخر متن دنبال این بودم که بهت گیر بدم که چرا نقش ببر داره کم‌رنگ می‌شه. بعد که دیدم چقدر زیرکانه و خلاقانه ببر قضیه رو چپوندی به ماجرای این سه تا کلمه‌ خیلی هیجان‌گرفتم. ممنون جناب استاد ربیعی! سرفراز کردی کارگاه رو
    خب خیلی خیلی مچکرم.
    من یه فکری کردم. یعنی فکر کردم شاید اگه خودم بخوام سه تا کلمه رو انتخاب کنم هرچقدم زود و تند و سریع سه تا کلمه ی اولی که به ذهنم میرسه رو بنویسم باز ممکنه یه چیزی اون ته ذهنم زرنگی کنه یه ربطی بینشون ایجاد کنه. بعد فک کردم می تونم به یکی که نمیدونه قراره با این سه تا کلمه داستان نوشته بشه بگه سه تا کلمه رو با حرف مورد نظرم انتخاب کنن. سه تا کلمه ی بی ربط. اینجوری دیگه واقعا خلاقیتی که آدم میخواد به خرج بده خالصه!

    الان این سه تا کلمه انتخاب خودم نیست:

    پول.پیکان.پارو

    هرچقدر برف ها را پارو می کنیم، بازهم لاستیک های پیکان قدیمی دور خودشان می چرخند و سرجایشان می ایستند.اگر پول داشتیم حتما می توانستیم خودمان را از شر این پیکان راحت کنیم و زمستان ها، جای پارو کشیدن، بنشینیم توی خانه ی گرم و نرم و چای داغ بنوشیم و باخودمان حساب کنیم با پول ِ فروش ِ یک پیکان چند پارو می شود خرید و هدیه داد به آنهایی که کوچه های زندگی شان پر از برف است.


    پاسخ:
    بله. شما نه تنها در متن که در مراحل نگارش این قطعه هم خلاقیت به خرج دادید. 
    واقعا جای  این هست که نشان برتر خلاق‌نویسی این فصل رو تقدیم شما کنیم!
    بسیار متشکر و ممنون

    یه گیر کوچیک درباره‌ی متن: ربط پیکانش به ماجرای مشترک کلمه‌ها خیلی قوی نبود. یعنی می‌شد پیکان یه پژو 207 باشه. از لحاظ گیر کردنش توی برف تفاوت چندانی نمی کرد. درسته؟
    البته اینو من ننوشتم! داداشم نوشته و میگه که سه تا کلمه ای که همون اول نوشتم، اسب و الاغش شبیه شد، مجبورم کرد اینجوری بشه.


    اینکه از داستان ها میگردین و نکته مثبتش رو درمیارین و تعریف میکنین و بعد راهنمایی میکنین خیلی خوبه! من خودم کلی داداشمو مسخره کردم:دی
    پاسخ:
    خوبی از خود نوشته‌هاست که دیده می‌شه.
    البته شما ظاهرا زیادی به اخوی‌تون لطف دارید. (همون اخوی که بعدا قراره بشه شوهر زن داداش دیگه؟)
    به فرهاد گفتم یه حرف انتخاب کن . گفت الف. گفتم ه کلمه بگو که با الف شروع بشه . گفت : آدم . انسانیت . است . 
    گفتم حالا یه داستان با این سه کلمه بساز 
    گفت : خدا آدم را آفرید . ادمها زیاد شدند ولی بویی از انسانیت نبرده بودند ، است !!! بعدشم زدیم زیر خنده ... بعدش گفت نمیشه من باهاشون جک بسازم ؟!!! 

    اینم همسر جان خلاق بنده ...
    پاسخ:
    به آقای فرهاد سلام برسونید بگید دیگه با حضور ایشون در کارگاه، ما هیچی کم‌ نداریم.
    ایشون شرکت کنن، جک هم می‌خوان بسازن ما همگی استقبال می‌کنیم. 
    (آخه نیست ایشون اسپانسر کارگاه هستن و قراره به نفرات برگزیده اولین جشنواره‌مون جایزه بدن و بعد همه رو دعوت کنن رستوران گردون برج میلاد، مجبوریم پارتی بازی کنیم در حق‌شون)

    توت,ترانه,تازه
    مادر بزرگ  با اندوهی فراوان ظرف بزرگ توت را در دست گرفت و به تازه بودن آن ها نگریست....
    تازه توت ها رو از روی درخت وسط حیاط جمع کرده بود.....هر سال بهار به عشق نوه اش ترانه توت ها رو جمع می کرد...ترانه عاشق درخت توت بود....خودش این درخت رو پونزده ساله پیش زمانی که بچه بود کاشته بود....اما امسال نبود...برا تحصیل رفته بود خارج...
    و حالا فقط مادر بزرگ بود و ظرف بزرگ توت  اما ....بی ترانه......
    پاسخ:
    سلام

    بسیار بسیار عالی آقارضا!
    به‌نظرم کلمه‌ها خوب توی قطعه‌ای که نوشتی حرف زدن و به هم پیوند خوردن.
    بسم‌الله بعدی ها رو هم بگو و بنویس
    نه . اتفاقا اصلا کلماتش حساب شده نبود . فقط اولش جانباز بود که جانبازانش کردم . بعدشم بدون فکر نوشتم . یعنی حتی به داستانش فکر هم نکرده بودم . 
    اتفاقا خواستم آخرش بنویسم آقا جواد از دم مسجد دیدش و رفت کمکش که گفتم همین طوری باشه بهتره ... 

    بازم ممنون ... شما از دست این شاگردای خلاق !!! تون خسته نشین ما هم قول میدیم با انگیزه بیشتری بنویسیم ... 
    پاسخ:
    خب خیلی خوبه پس. بنده بسیار از احساس نابه‌جایی که داشتم از شما عذرمی خوام.

    قرار شد قضیه رو شاگرد و استادی نکنید خانم معلم!
    من که تا می‌شینم پشت لب‌تاپ (با این‌که هزارتا کار مونده دارم) کنج‌کاوانه و با اشتیاق میام اینجا تا خلاقیت‌ اعضاء محترم کارگاه رو بخونم و کیف کنم!
    حمیدرضا14ساله از اصفهان :))
     اسب و الاغ و امیر
    روزی روزگاری،‌شیر،‌امیر و پادشاه جنگل مرد. روباه که وزیر او بود حیوانات را جمع کرد تا مشخص شود پادشاهی لیاقت کیست؟ روباه گفت من از همه باهوش ترم. بز در جوابش گفت: تو باهوش هستی اما بسیار مکار. پس از ساعت های بسیار الاغ و اسب وارد شدند و گفتند ای بز! ما از همه سزاوارتریم. چرا که شیر یال داشت،‌ما نیز یال داریم!
    بز گفت:ای نادان هر یالی که یال پادشاهی و امیری نیست!
    پاسخ:
    اگه ادامه‌ش می‌دادید و همین‌طور خلاقیت‌تون رو خرج می‌کردید، من مطمئنم کتاب بنفشه به‌عنوان تازه‌ترین اثر داستانی خودش این رو از شما می‌خرید و منتشر می‌کرد.
    فقط این‌که "اسب" و "الاغ" یه مقدار تقلب بود. چون در متن شما این دو تا در حقیقت یکی هستند و می‌شد یکی‌شان حذف شود. 
    جانبازان-جانماز - جواد 

    از آسایشگاه جانبازان تا مسجد راهی نبود .دلش گرفته بود . جانماز دوست داشتنی اش که یادگار دوست شهیدش جواد بود را برداشت و در جیبش گذاشت .از آسایشگاه که خارج میشد چشمش به نوشته ی روی دیوار افتاد : " جانبازان مایه افتخار وسربلندی ملت ایرانند " امام خمینی قدس سره ...پوزخندی زد و بیرون امد . از پیچ کوچه که گذشت چشمش به مسجد افتاد همانجا ایستاد دستش را بر سینه اش گذاشت و سلام داد . با همان دست که سلام داده بود چرخ ویلچر را چرخاند . چرخ گیر کرده بود و حرکت نمی کرد . با عصبانیت به خودش حرکتی داد تا بتواند یک دستی چرخ را در بیاورد . جانمازش درون چاله ی ابی که در ان ایستاده بود افتاد . به آسمان نگاه کرد . قطره ای باران روی پیشانی اش چکید . اشکهایش جاری شد ...
    10 دقیقه 
    پاسخ:
    سلام
    ممنون و متشکر

    قطعه‌ی خوب و (مخصوصا از لحاظ محتوایی) اثرگذار بود. اتفاقا الان شبکه خبر داره تشییع جنازه شهدا رو نشون می‌ده و خیلی به حال و هوای الان می‌خورد.
    چند مطلب:
    1ـ نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم کلمه‌ها کمی حساب شده انتخاب شدند. (البته فقط احساس می‌کنم و احتمال زیاد اشتباه می‌کنم) یعنی همین‌طوری خیلی به هم ربط دارند و چون ربطشون به هم زیاده، به دید خلاقانه‌ِ شما ناخودآگاه زحمت کمتری می‌دن و بازدهی تمرین کم می‌شه.

    2ـ چون فضای نوشته‌تون کمی عاطفی شده، شاید بیشتر از اون که روی خلاقیت وقت گذاشته باشید، روی پایان‌بندی خوبش وقت گذاشته باشید. (و این در عین اینکه ارزشمنده اما بازدهی تمرین رو برای هدف مدنظرمون کم می‌کنه)

    3ـ کلمه‌ی "جواد" خیلی کمرنگ شده. فقط یک اسمه و هیچ مانوری روش ندادید. قرار بود هر سه کلمه با هم درگیر بشن و ماجرای مشترک‌شون رو برای ما بازگو کنند.

    4ـ ان‌شالله همین‌طوری سرزنده و با انگیزه متن‌های بعدی این فصل رو بنویسید
    بسم الله 

    مادر - دختر - فیلم 

    مادر مثل همیشه روی کاناپه ی گوشه ی پذیرایی که فاصله ی زیادی با تلویزیون نداشت نشسته بود . اسم فیلم " باز باران " بود .  دختر هم مثل همیشه در اتاق در بسته اش وقت می گذراند . صدای فیلم میان صدای آهنگ به گوش دختر می رسید . دل دختر اما پیش مادر بود . فیلم مثل هر شب بهانه ای شد تا دختر تصمیم بگیرد کنار مادر وقت بگذراند ! 

    سلام 
    خسته نباشید 
    راستش فکر میکنم دید خلاقانه ی ضعیفی دارم . علاوه بر این وقت نوشتن کمتر میتونم بدون تردید به کلماتی که به ذهنم میان پاسخ مثبت بدم و درباره شون بنویسم جز اون کلماتی که بیشتر فکرم حول اونا می گرده ! شاید برای همین اینطوری در میاد ! 

    ممنون ... 

    پاسخ:
    سلام
    1ـ قطعه‌ی شما خوب بود
    2ـ یک سوال: کلمه‌هایتان کاملا طبق شیوه‌ی مطرح شده در مرحله‌ی دو (تصادفی بودن) انتخاب‌ شده‌اند یا قبل از انتخاب‌شان گوشه‌نظری (هرچند مختصر) به داستان‌تان هم داشته‌اید؟
    (البته در هر صورت بنا بود هر سه کلمه از یک حرف الف‌باء انتخاب شوند)

    3ـ نباید خودتان را با این فکرها ناامید و بی‌انگیزه کنید. قطعه‌ی شما واقعا خوب و قابل قبول بود. ایراد جدی خاصی نداشت. بنای ما این بود که بعد از انتخاب کلمه‌ها دنبال ربط شان بگردیم، که شما به خوبی سه کلمه‌ی انتخابی را به هم ربط داده‌اید. 
    این‌که احساس کنید دید خلاق‌تون اون‌قدر که خودتون انتظار دارید قوی نیست، تنها باید باعث این بشه که بیشتر تمرین کنید. نه این‌که خدای ناکرده ناامید بشید. خوبه که انتظارتون از خودتون بالاست و امیدوارم این موجب این بشه که با روحیه‌ی بالا روزانه وقتی رو به تمارین خلاقیت اختصاص بدید.

    منتظر متن‌های بعدی هستیم.
    اعتراف میکنم من دو رو خوب رعایت نکردم.سعی کردم کلمات باربط انتخاب کنم :صورت شطرنجی
    نوشته های خیال رنگی عالی بودن
    پاسخ:
    یکی از شواهدی که دید خلاقانه‌ی شما را نشان می‌دهد همان عبارت "صورت شطرنجی" است.

    نوشته‌های ایشون به این دلیل عالی هستند که سعی می‌کنن هیچ چیزی رو از قبل به ذهن‌شون و کلمه‌هاشون تحمیل نکنند. قلم‌شون رو رها می‌کنن تا در حین نوشتن، عملیات خلق اتفاق بیفته.
    و ما (اعضاء‌کارگاه) از شما نیز همین انتظار را داریم.
    م
    مُرد. مشکی. معذرت

    سَر یک چیز مسخره! انقدر مسخره که حتی یادش نمی آمد چطور شد که دو روز و سه شب است که یک نگاه سرد را هم دریغ می کند. دو روز و سه شب برای دلتنگ شدن کافی ست؟نیست؟ با خودش حساب و کتاب می کرد که با چه بهانه ای زنگ بزند و ته ِ‌ته ِته ِ همه ی حرف هایی که بهانه بودند یک معذرت میخواهم ساده بچسباند که صدای تلفن و بعد صدای کسی آن طرف خط توی گوشش زنگ خورد: الو خانم؟  .. میخواستم بگم که .. صاحب این خط و رسوندم بیمارستان ... آخرین تماسش برا شما بود.. خانم زدن بهش و ولش کردن! مُرده! شما خواهرشی؟

    چندسال است که مشکی پوشیده و دارد حساب و کتاب میکند یک معذرت میخواهم ساده خرجش چقدر می شود؟
    پاسخ:
    نقش مشکی کمرنگ است
    نقش معذرت به اندازه‌ی کافی دیده می‌شود

    روی کلمه‌های انتخابی باید بیشتر تمرکز کنید. من همه‌اش احساس می‌کنم شما از دیدخلاقانه‌‌ بالایی که دارید (و شواهدش در متن‌های‌تان کاملا مشهود است) زیاد کار نمی‌کشید. انگار دلتان می‌سوزد که خسته بشود. محض همین سعی می‌کنید زود کار را یکسره کنید و زیاد درگیرش نکنید توی متن. 

    پیشنهاد ویژه: با رعایت تمام مراحل تمرین، متن سوم را با صرف پانزده دقیقه زمان بنویسید. نتیجه باور نکردنی می‌شود!
    ح
    حرم حانیه حامد

    چند وقتی بود که دور از چشم های حامد، درد می کشید و دم نمیزد. چند وقتی بود که حانیه جلوی چشم های حامد داشت آب می شد. و چند روزی میشد که رفته بودند حرم. همان جایی که یک آقا دارد به مهربانی خدا. حامد زیارت میخواند و حانیه چسبیده بود به پنجره. نگاهش چرخید سمت حامد و گفت: حلالم کن. همانطور که نگاهشان بهم گره خورده بود ادامه داد: زبانم به دعا نمیچرخد! شنیدی اگر دعا به زبان نیامد و جمله نشد، یعنی مستجاب نمی شود؟ و زل زد به اشکی که قطره شد و از چشم های حامد سُر خورد پایین.

    هشت دقیقه.اولین باره تو عمرم داستان مینویسم! :|
    پاسخ:
    سلام
    خوشحالم که تشریف آوردید و اولین داستان عمر‌تان را به اعضاء این کارگاه هدیه دادید.
    (البته نوشته‌های شما کم از داستان ندارند و اصولا داستان نیست که مهم است. مهم داستانی نوشتن است که شما اهلش هستید خدا را شکر)

    درباره‌ی قطعه‌ی نگارشی‌تان:
    به ذهن حقیر می‌رسد چون دو تا از کلمه‌های انتخابی شما اسم شخص هستند و صرفا کارکرد تسمیه و نشانه‌ای دارند، در این تمرین چندان دید خلاقانه‌ی شما را به خود درگیر نکرده‌اند و بار خلاقیت افتاده روی دوش «حرم». یعنی انگار در جعبه‌ی شما فقط حرم حرف‌های زیادی برای گفتن داشته. که البته فارغ از این تمرین و این کارگاه، چه حرف‌هایی بهتر از حرف‌های حرم؟

    خر.خرس.خیکی

    سه روزی می شد که خرس ِ خیکی تنها مانده بود چون همه ی دوستانش با تحریک ِ خر ِ تازه وارد،مسخره اش می کردند.خرس هیچ وقت فکر نمی کرد خیکی بودن چیزی باشد که مجبور شود به خاطرش خجالت بکشد و تنها باشد،هیچ وقت هیچ خری پیدا نشده بود که پدرومادر مهربانش را بخاطر خیکی بودنشان مسخره کند. چند سال طول کشید تا خرس ِ مهربان بفهمد خیکی بودن باعث ِ تنهایی ِ آدم نمی شود ولی خر بودن چرا!

    اینم مث قبلیه شدنه؟! فک کنم سومین بار تمرین نکنم بهتره:|
    پاسخ:
    از نظر خلاقانه بودن مثل قبلی عالی بود.
    این‌که به سه کلمه‌ی انتخابی وافادار بوده‌اید و سعی کرده‌اید حرف هیچ کلمه‌ی دیگری غیر از این سه تا را گوش نکنید و از همین‌ها حرف بزنید خیلی به خلاق‌نویسی‌تان کمک کرده.
    اتفاقا نگاه‌های مشتاقی منتظر هستند برای سومین تمرین شما. 

    کلافه.کلاغ.کمربند

    کلافه از صدای کلاغ ها،داد می زند: یک روز همه شان را جمع می کنم و آنقدر با کمربندم می زنمشان که سیاه و کبود شوند و می برمشان کارخانه ی میهن، تا این بار بستنی با طعم ِ کلاغ مرده بسازند.ای کاش پدرم همیشه اینقدر کلافه نبود و اعصاب ارام تری داشت تا بتوانم بگویم کلاغ ها به اندازه ی کافی سیاه هستند و برای سیاه بخت کردنشان به کتک و کمربند نیازی ندارند.


    خب ولی الان اینی که نوشتم داستان نشد.یعنی سروته مشخصی نداشت! یعنی من اصن فک میکنم باید برم کارگاه سروته نویسی:| بس که یادداشتام همینجوری واسه خودش میره!
    پاسخ:
    سلام

    بسیار بسیار عالی. (البته بنده شخصا پیش‌ترها به دید خلاقانه‌ی شما ایمان کافی پیدا کرده‌ام و در موارد زیادی غبطه‌ نیز خورده‌ام)
    توی این دو فصل اول، قرار بر داستان‌نویسی هم نبوده و نیست. البته که اگر به چشم داستان هم بخوانیمش، اتفاقا می‌نی‌مال خیلی خوبی از کار درآمده.
    زمان رو یادم رفت بنویسم 

    6 دقیقه .. .
    پاسخ:
    خیلی خوب شد که زمان را پای کار‌هایمان بنویسیم. این‌طور وقتی حساب سرانگشتی کنیم و ببینیم کلا یک تمرین کارگاهی ده دقیقه وقت‌مان را گرفته، با جرات بیشتری تمرین‌ها را دنبال می‌کنیم.
    فریده - فایده - فراوان 

    " دیگر فایده ندارد ، اصرار بیشتر از این جایز نیست . "
    مادر اینها را گفت و در رابست و از منزل خارج شد . من ماندم و فریده .فریده مات مانده بود که چه کند . حالا باید انتخاب میکرد . علی را که چیزی از مال دنیا نداشت اما پاک بود و معصوم و دوست داشتنی یا رضا را که به پول فراوان پدرش تکیه داشت و همه ی دنیا را .
    پاسخ:
    این قطعه هم مانند قبلی از لحاظ خلاقیت امتیاز خوبی دارد. و باز مانند قبلی، چون کمی مختصر و مفید شده، شاید ظرفیت‌های سه کلمه‌ انتخابی به‌طور کامل آزاد نشده و احتمالا نقش محوری "فائده" کم‌رنگ‌تر از چیزی که باید است.
    البته پرواضح است که "فریده" محوری‌ترین کلمه بین سه کلمه‌ی انتخابی است. حتا از "من"ِ روایت کننده. (خب هر چه باشد فریده است دیگر!!)

    پیشنهاد ویژه: به جای علی می‌نوشتید "فرهادآقا" ما لذت بیشتری از خوندن متن می‌بردیم (لبخند زدن یواشکی)
    انار - ایمان - الناز 

    پدر بزرگ رفت . درخت انار وسط باغچه میوه نداد. الناز ایمان دارد درخت مهربانی را میفهمد . 

    سه کلمه انی به ذهنم رسید . اما داستان را کمی پس و پیش کردم . 
    زمان : 5 دقیقه 
    پاسخ:
    سلام
    ممنون. نگاه خلاقانه‌تون در پیوند زدن کلمه‌ها به هم خوب بود اما خیلی کوتاه. این کوتاهی باعث می‌شه که چه خودتون و چه ما (به‌عنوان خواننده) تا بیایم قصه‌ی کلمه‌ها رو بفهمیم، به پایان ماجرا برسیم و برای همین از ظرفیت خلاق‌نویسی به‌طور کامل استفاده نشه. و محض همینه که انگار پدربزرگ نقش محوری‌تری از الناز داره.
    بی دفتی مسیله ای بوده که همیشه حتی در کنکور مرا رها نکرد!
    دیگه کسی که ساعت سه متن بنویسه بهتر از این نمیشه!
    عذر میخوام اشتباه خونده بودم، فکر کردم باید سه تا حرف انتخاب کنیم و با هرکدوم یک کلمه بنویسیم!
    تازه هی میگفتم چرا کلمات اقای شریفی همه اش میم داره:|
    بعد همون ساعت 3 نصفه شب این طور توجیه کردم که شاید نباید حرف اولشون عین هم باشه:|
    بعد گفتم خوش به حالشون چه ذهن منظمی داند که همه کلمات قشنگ با یک حرف و سبک و سیاق به ذهنشون اومده:|  (البته در این که شکی نیست ولی دلیل من وبره!)
    در صورتیکه باید با یک حرف سه تا کلمه مییتوشتیم!الان که فرمودید متوجه شدم!
    خب بیشتر از این گلی رو که کاشتم توضیح نمیدم چون به یکباره ازم ناامید میشید!
    ان شاءالله در  متن های بعدی حتما رعایت میکنم به لطف خدا
    یا علی
    پاسخ:
    اتفاقا این‌که تاکید کردم خدمت‌تون متن عالی بود و خلاقانه، نه اغراق بود نه دل‌داری. و چیزی که قراره ماحصل تمرین فصل دوم باشه، همین به‌کار گیری خلاقیت بود که الحمدلله در قطعه‌ی شما اتفاق افتاده. ضمن این که نباید فراموش کرد شما پیش‌قراول این فصل بودید و این خودش حائز اهمیته!
    و این‌که یه بنده‌ی‌ خدایی می‌گفت آدمای بی‌دقت معمولا آدمای متفکری هستند! 
    خودتون رو دل نگران نکنید. هنوز دو تا قطعه‌ی دیگه برای این فصل جا دارید که می‌تونید (بخوانید: باید) بنویسید. منتظر هستیم
    بسم الله الرحمن الرحیم
    بابا عاشق سبزه های باغچه اش بود. در حد پرستش دوستشان داشت. از وقتی مادر مریض شده بود هر روز صبح قبل از امدن شمسی به باغچه رسیدگی میکرد و میرفت سر کار و وقتی به خانه می امد که مادر روی تخت خوابیده بود و هر  کس در اتاقش مشغول بود. بابا هم بعد از حال و احوال میرفت سراغ سبزه های باغچه اش! یک هفته ای بود که برگ سبزه ها رو به زردی گذاشته بود ان هم وسط تابستان!بابا کودشان را عوض کرد، با مهندس کشاورز صحبت کرد، تایم آب دادن را تغییر داد حتی بر خلاف میل باطنیش برایشان موسیقی پخش کرد اما فایده ای نداشت و سبزه ها همان طوری باقی ماندند !مشکل جای دیگر بود!آخر امر یک بار که از غصه سبزه ها دیر تر بیدار شده بود و سر کار نرفته بود، دید شمسی کنار باغچه نشسته و بعد از شستن لباسها مثلا برای اینکه اصراف نشود اب تشت که پر از تاید است را داخل باغچه میریزد! بابا مدت به جا افتادگی مادر زودتر از شمسی از خانه بیرون میرفت و بعد از او به خانه می آمد که وقتی او در خانه است بابا نباشد، که یکوقت مادر ته دلش نلرزد! آن روز برای اولین بار این صحنه را دید و فهمید همه این زرد شدن و پلاسیده شدن ها زیر سر تاید است!
    حدود 3 دقیقه
    (یعنی کلمه بیربط تر از این نمیشد بیاد به ذهن م.ن ولی چون فرموده بودید اولین کلمه که به ذهنتون اومد همون رو استفاده کنید اطاعت امر کردیم دیگه ببخشید
    پاسخ:
    بسیار عالی 
    فقط ای‌کاش یا مرحله‌ی 1 (انتخاب یک حرف از حروف الف‌باء و انتخاب هر سه کلمه با اون حرف) رو وضع نکرده بودیم یا شما بهش دقت می‌کردید و کلمه‌هاتون همه با یک حرف آغاز می‌شد.
    حالا یه متن خوب داریم از شما که به مرحله‌ی یک تمرین کارگاه پایبند نبوده. چه کارش کنیم؟
    ولی فارغ از این مساله‌ی جزئی، خوش‌حالم که می‌بینم دید خلاقانه‌تون داره توی متن خودنمایی می‌کنه.
    متشکرم.

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی