کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل‌سوم |مرد پشت شیشه

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ

بسم‌الله‌ |آن‌چه گذشت:
فصل‌اول به کشف قصه‌‌ کفش‌ها گذشت و فصل‌دوم به آشتی با کلمه‌ها. همه هم برای این‌که گُل خلاقیت‌مان آب بخورد و سرِحال شود. آخرین فصلِ خلاقیت هم ـ مثل قبلی‌ها ـ تمام می‌شود و می‌گذرد اما نکند فصل‌های بعدی کارگاه‌مان برای این گلِ بیچاره پاییز باشد! تمرین‌های خلاقیت را ـ چه به یافتن از کتاب‌ها و چه به بافتن از خودتان ـ هیچ‌وقت ترک نکنید.
انگار کنید مادری هستید و کودک ذهن‌تان شب‌ها خواب نمی‌رود جز با تمرین‌هایی شبیه آن‌چه این‌جا گذشت. دیدِ خلاقانه‌ی شماست که عیار نوشته‌های‌تان را ...


قدم دوم |فرو رفتن توی چیزهای الکی
چیزهای الکی را دست کم نگیرید. در حال زندگی کردن هستید که یک‌هو کلاغی قارقارش می‌گیرد. یا بادی می‌وزد، برگی می‌افتد، بچه‌ای هم‌بازی‌اش را می‌زند، چراغ خانه‌ای روشن می‌شود، مردی عطسه می‌کند، کم‌رنگ نوشته‌ای روی دیوار به چشم می‌آید، اتوبوسی بوق می‌زند، تاکسی بی‌مسافری از کنارتان رد می‌شود، دوچرخه‌ای پشت چراغ‌قرمز می‌ایستد، مگسی روی شیرینی‌ها می‌نشیند و ...
این شمایید که به چیزهای الکی جان می‌دهید. فقط کافی‌ست چشم‌تان را به‌اندازه‌ی همه‌ی چیزهای الکی باز کنید. آن‌وقت است که مگس‌ به‌دردنخور روزهای عادی، بدل می‌شود به پدرمگسی که شاید پسرش قصد داماد شدن دارد و می‌خواهد شیرینی خاستگاری را جور کند و ...
چیزهای الکی را دست‌کم نگیرید و تا می‌توانید به عمق‌شان بروید و بسط‌شان بدهید.


قدم سوم| مرد پشت شیشه
حرف‌ خیلی مهم:
توی این تمرین کاملا گروهی، هر کدوم از کامنت‌ها حکم یه حلقه از یه زنجیر بزرگ رو دارند و هر کامنت، تکمیل‌کننده‌ی کامنت‌های قبلیه. پس حرف‌هایی که به تمرین این فصل مربوط نمی‌شه رو تو بخش نظرات پست‌ قبل بذارید. تا بین حلقه‌های زنجیر فاصله ایجاد نشه.


همه‌چیز این تمرین با این جمله شروع می‌شه: 
«ماشین را که روشن می‌کند، مردی ضربه‌ای به شیشه می‌زند و می‌گوید سلام آقا جهان!» 
این یکی از همون اتفاقای الکیه و ما به کمک هم و جمله به جمله قراره این «چیز الکی» رو بسط (گسترش) بدیم. 


قانون‌ها:

ماجرای «مرد پشت شیشه» می‌تواند به سرزمین‌ها و موقعیت‌ها و حادثه‌های دیگر هم کشیده شود اما نباید به حذف مرد پشت شیشه منجر شود.
 هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانیم قرار است «مرد پشت شیشه» سر از کجاها در بیاورد. باید جمله جمله جلو برویم و آخرش ببینیم ماجرا از چه قرار بوده.
3  ملاک جمله، قواعد دستور زبان فارسی است: 
مرکبی کامل، دارای نهاد و گزاره که معنایی را با ترکیبی ساده یا پیچیده خبر می‌دهد.
 سعی نکنید به کمک کلمههای عطف «و» و «اما» و «بعد» جمله‌تان را بیش از حد پیچیده و طولانی کنید. (نهایتاً اگر گیر کردید، یک حرف عطف بیاورید)
مشارکت در این تمرین محدودیت ندارد و همه، هرچقدر دل‌شان خواست می‌توانند (در نوبت‌های جداگانه) جمله بسازند و ماجرای «مرد» را پیش ببرند. به یک شرط: این‌که بین دو جمله‌شان حداقل دو عضو دیگر فاصله شده باشند. 
خواهش خیلی مهم: به اطلاعاتی که نفرات قبل به «ماجرای مرد پشت شیشه» اضافه کرده‌اند وفادار باشید. یادتان نرود جمله‌های این داستان، حلقه‌های یک زنجیرند. نمی‌شود به هم بی‌ربط باشند!
7  زاویه دید روایت ماجرا «دانای کل» و زمان افعال «مضارع (زمان حال)» است. 

یادآوری آخر:
جمله‌ها (کامنت‌ها)یی که به هر دلیلی از قوانین دور بشوند، (ناگزیر) یا کنار گذاشته می‌شوند و یا (اگر امکانش بود) اصلاح. (با خواهش بخوانید) حذف شدن یک جمله فقط و فقط به معنای این است که با قوانین سازگاری نداشته و در جهت سرِپا نگه‌داشتن تمرین کارگاه بوده.(با خواهش بیشتر) پس دلیلی برای دل‌گیر شدن نیست. به جای آن با انگیزه‌ی بیشتر جمله‌ی بعدی را بسازید.
اگر با جمله‌ای اصلاح شده مواجه شدید، از روی نسخه‌ی اصلاح شده کار را ادامه بدهید.
برای رفع ابهام، سوال یا صحبت از موضوع‌های دیگه، بهترین جا، کامنت‌خانه‌ی فصل قبله. 


 

  • ۹۲/۰۶/۳۰
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۱۰۱)

تاکید می‌کنم که خیلی حیف شد
و برای اینکه بیشتر حیف نشه، دیگه ادامه نمیدم خوندن باقی بخش ها رو

  • عمار فرهنگ
  • سلام

    شیشه ماشین که اتوماتیک با کلید نزدیک به انگشت کنار انگشتم پایین می یاد و رو به مرد که لباس های خاکی و ژولیده ای دارد بیان می دارم که:
    حاجی:
    من جهان نیستم
    من دنیام
    واو....فصل هیجان انگیزی رو از دست دادم....منتظر حیاط خلوت ها میمونم
  • منصوره طوسی
  • به به!این تمرین هم که شامل حال من نمی شه.چه کنم که شاگرد خوبی ام و امشب نشستم که یکسره مشقامو بنویسم.
    استاد جان!
    اگر منو عضو کارگاه نکنی،و اگر تمرین های من را با دقت نخوانی به جان خودم سر پل صراط  سه ضربه به شیشه ی پنجره ی ماشینت می زنم و با خنده ای ناجور بهت می گویم سلام آقا جهان!

    ببخشید ااینقد خوشحال بودم  اینجا اصلا دقت نکردم کی به کیه تمرین چه جوریه

    ماشین را که روشن میکند مردی ضربه ای به شیشه میزند و میگو ید سلام آقا جهان .

    با دستش بخار روی شیشه رو پاک میکنه و با دقت نگاش میکنه.هنوز ذهنش  سعی داره قیافه رو با یکی تطبیق بده اما نیست.با بی میلی شیشه رو میده پاییین .علیک السلام.آقا جهان خیلی دنبالتون گشتم؟میتونم بیام تو ماشین؟با نگاه بهت زده بله بفرمایین.مردجوان با عجله درو باز میکنه و میشینه.آقا جهان من پسر حاج سعیدم.کدوم حاج سعید؟سال 65 مسئول اموزش غواصی حاج سعید نمازی؟ببخشید به جا نمیارم.آقای شکوری حاج سعید؟ببخشید من شکوری نیستم اشتباه گرفتین.مرد پیاده میشه.هنوز تو فکر مرد پشت شیشه است که با صدای پلیس به خودش میاد. مدارک لطفا.دستشو میاره تا کیف دستیشو از زیر دستی برداره اما نبود .با دقت میگرده نیست. با خودش میگه ای کاش اسم وفامیلمورو زنگ خونمون ننوشته بودم

  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    سلام علیکم

    نمیشه دوباره یه تمرین شبیه این بذارید؟

    با یه جمله ی دیگه شروع بشه و اونهایی هم که به موضوع اول نرسیدن دوباره توش شرکت کنن؟؟

    پاسخ:
    سلام علکیم

    شاید در فصل‌های آتی و یا شاید در حیات‌خلوت‌ها همچین کاری رو انجام بدیم اگر خدا بخواد. 
    برای اینجا (چون جمعیت اون‌قدرها که باید زیاد نیست و تمرکز دبیر کارگاه رو می‌تونه از بین ببره) شاید صلاح نباشه.

    =) خیلی خوب بود ..
    پاسخ:
    کاش زودتر آمده بودید و شما هم در خوبی اش شریک می شدید
  • یکی بود ... هنوزم هست

  • :-S

    ما هم دیر رسیدیم...

    ولی کامنتا رو خوندم ، جالب بود
    حیف شد دیر رسیدم:(


  • خانم معلم
  • استاد خواب های وحشتناکی دیدن برامون ( آیکون تشویش )

    فعلا لیست نویسنده ها ، تعداد جمله های گفته شده ، تعداد جمله های اصلاح شده رو گرفتن ، نمیدونم چه بلایی قراره سرمون بیارن 
    فعلا در حال انالیز هستند ....
    از اون معلم بد اخلاقاست ها !! ( هنوز چون معلم نیومده تو کلاس میشه این چیزا رو بلند بلند داد زد ولی خودش متوجه نشه ها ! )
    (((((:
    سلام
    ممنون هوالمعشوق عزیز
    استاد!
    هنوز تصمیم نگرفتین جلسه ی بعد رو پست کنین.........
    ما بی صبرانه منتظریم
    سلام
    عه! نقطه های پ رو ندیده بودم! اتفاقا برام سوال هم شده بود که چرا اسمتون رو گذاشتید بابا! هی فک میکردم یعنی بابای کی هستید؟ :دی

    سلام

    من اینجا هر چی گشتم  فردی به اسم بابا پیدا نکردم که اسمش  تو تیتراژ  هوالعشق اومده.

    بعد فکر کردم نکنه منظور ایشون من بودم.

    اگه منظورتون من بودم من پایا هستم.پ ا ی ا -نه بابا

    تیتراژ:

    کارگردان: مهدی شریفی
    نویسندگان:
    خانم معلم
    طاهر حسینی
    بابا
    م.پرند
    س.م
    فاطمه
    پوپک
    سرباز شهاب
    باهمکاری:
    ماه سیه
    خارج از چارچوب
    محتسب
    کمال آبادی
    نگار
    خیال رنگی
    مه جبین
    احلام
    سمیرا
    رضا
    هوالعشق
    و خانواده رجبی و سایر دوستانی که ما را در خلق این اثر هنری یاری کردند
    :)

    سلام

    تتمه خانم نگار برای داستان  با اینکه توش قوانین این بخش از کارگاه رعایت نشده ولی پر از  خلاقیت است و قابل تحسین.

    درست عرض می کنم استاد؟

  • شین. لام. الف .ح
  • فکر کردم ما هم میتونیم داستانامونو اینجا بنویسیم و یه کارگاه گروهیه!

    خورد تو صورت ذوقم

    پاسخ:
    برای چی نتونید بذارید؟ اینجا کارگاه داستانه و هر کسی می‌تونه توش شرکت کنه. 
    فقط تنها نکته‌ش اینه که فصل‌بندی داره و هر فصل یه تمرین مخصوص به خودش رو داره 
    میخواین بگیم آقاجهان هم بیاد کارگاه داستان نویسی ؟! یهو آب پاکی ریخته شد رو دستش ک ... :)
    خب اینم تتمه ی من برای داستان(البته یه جمله نبود):

    تحمل رضا برایش غیرممکن شده بود.یک عمر مالیخولیایی پنداشته شدن از دیدن دوباره ی این دوست قدیمی برایش  بهتر می نماید. حتی بریدگی گونه ی او هم که تقصیر جهان بود نمی تواند وساطت کند تا از خاطرات قدیم و خانه ی موحشی که او را به نگاه های دیوانه پندارانه ی اهل محل پیوند زده نگریزد.یادآوری شیشه های شکسته ی خانه انگار اعصابش را می برند.دیگر به ثانیه مهلت نمی دهد یقه ی رضا را گرفته و از ماشین پیاده اش می کند و چشم در چشمش می شود.نگاهش به زخم صورت رضا می افتد. رنگ دیوار آجری خانه برایش زنده می شود و این بار به جای پشیمانی منزجر می شود و او را هل می دهد.

    -اگه از دهن لقی تو و بقیه نبود این زندگی من نمیشد..وقتی همه فهمیدن من راز تپه ی جنی فهمیدم فک کردن خودمم جن زده شدم..دختر عباس آقا از ترس شبا خوابش نمی برد داداش لاتش شیشه ی خونه ی مارو شکست..آقام شیشه ی جدید گذاشت باز شکست..اونقدر حرف شنیدیم که دیگه محله به اندازه ی یه دنیا غربت رو دلمون می ذاشت..نتیجه اشم شد رفتن از خونه ی قدیمی...

    رضا را بلند می کند و چک محکمی به صورتش می زند.حالا انگار بریدگی رنگ سرخی چشمان مادرش را یادش می آورد.دوباره پرخاش و کتک کاری می کند.

    -بیاا..اینم همون سهمی بود که می خواستی..دیگه هم سراغ من نیا

    داخل ماشین می شود.خواهرش  را می بیند که روی صندلی نشسته  و لبخند می زند و می گوید:-خسته نباشی برادر نویسنده! 

    اِ ما تازه رسیدیم بعد از چند روز!
    مث اینکه ظاهرا تموم شد!
  • سرباز شهاب
  • خب پس مسافر کش شد؟ تمام؟
    پاسخ:
    ظاهرا دیگه تمام! هرچند هنوز مرد پشت شیشه شناسنامه‌ش کامل رو نشده

    دبیر محترم

    لطفا از   فاطمه...  و   م.پرند  و سرباز شهاب و ا. کمال آبادی را  تشویق کنید . ( ببخشید پابرهنه دویدم تو )

    پاسخ:
    ما که جز (عالی بود) و (خوب بود) و (تحسین‌‌برانگیز بود) و مقداری دعا، سرمایه‌ی دیگری برای تشویق نداریم. اسپانسری باید!!
    اجازه هست یه جمله خارج از داستان بگم؟ فوق العاده بود! نشده بود خوندن کامنتخانه وبلاگی اینقدر هیجان انگیز باشد برایم! برقرار باشید.
    پاسخ:
    اختیاردارید. ان‌شالله شما هم با مشارکت پررنگ قصه‌گوی کامنت‌خانه‌های بعدی باشید. 
  • ا. کمال آبادی
  • و مثل من هرجا افتادی به تناقض گوئی و کم آوردی خودت را بزن به لودگی .
  • سرباز شهاب
  • اصلا!
    دقیقا برعکس! اون اعتماد به نفس کاذب رو از کله ت بیرون کن و برو دنبال مسافرکشی.
    پاسخ:
    (عالی بود)
    جهان  : " پس یعنی تنها راه رها شدن از دست شماها اینه که ، روزی من  یک نویسنده ی درست و حسابی بشوم و همه ی شما ها را توی داستان های مختلف بریزم ، تهش هم یک کلمه پایان بگذارم و ...خلاص  ، آره ؟ "
  • دبیر کارگاه
  • مرد با کلافگی نفسش را بیرون می‌دهد:
    «جهان بفهم.... تو هیچ‌وقت داستان نویس نبودی. تا زمانی که خودتو یه نویسنده بدونی ما ها از زندگی‌ت بیرون نمی‌ریم»
    جهان گیج و منگ اطرافش را برانداز می کند و می گوید : حالا فهمیدم قبلا کجا دیدمت ، این چهره ، خانه ی قدیمی ... آخ خدای من ... از وسط داستان چندسال پیش بیرون پریدی که خِر نیمه کاره گذاشتنم را بچسبی ؟
  • طاهر حسینی
  • مرد ادامه میده:خب حالا به من نگاه کن؛من رو چی؟من میبینی؟

    دباره نگاهی به صندلی عقب می کند.اینبار هیچ خبری از خواهر نیست.

  • محتـ ـسبـ
  • مرد میگوید:اینایی که تو ذهنت اومده القائات منه والا تپه جنی ها و خواهری وجود نداره ، حالا عقبو نگاه کن
  • سرباز شهاب
  • رویش را برمی گرداند سمت صندلی شاگرد و می گوید:بگو
  • دبیر کارگاه
  • (سلام و خسته نباشید به همه‌‌ی با انرژی‌ها و خستگی‌ناپذیرهای کارگاه: تنها دو روز تا پایان تمرین «مرد پشت شیشه» زمان داریم. پس بهتره قضیه رو هرچی زودتر به سرانجام برسونیم. فصل بعد نزدیکه)
  • خانم معلم
  • مهرانه اشکهایش را که پاک میکرد به یاد بیمارستان افتاد ...
    پاسخ:
    زمان ماضی رو می‌شه اصلاح کرد اما به نظرم اینکه مهرانه (خواهر نامرئی جهان) یاد بیمارستان بیفته یه مقدار روند کار رو با مشکل مواجه می‌کنه.
    نفر بعد برای این قضیه تصمیم بگیره. اگه دید با وجود ویژگی‌های خواهر جهان امکان بسط دادن این موضوع وجود داره، ادامه بده و الا از این جمله خانم معلم صرف‌نظر کنیم.
  • خانم معلم
  • ببخشید من متوجه نشدم خواهر جهان الان کجا نشسته ؟ صندلی سمت شاگرد یا صندلی عقب ؟ !! 
    پاسخ:
    خالق این قضیه خود م.پرنده بوده و مفسرش هم خود ایشون. پس طبق بیان خودشون خواهر (یا به قول شما مهرانه) صندلی عقبه
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • انگار چشمای سرخِ آبجی میخواد حرفایی بزنه ..
    جهان سرش را به سمت صندلی عقبی بر می گرداند و می پرسد : " طوریت که نشد آبجی ؟"
  • محتـ ـسبـ
  • مرد برای از بین بردن استرس جهان لپش را میکشد و با خنده میگوید:چطوری گوگولی مگولی؟؟؟
    صدای گوشی که پشت سره هم زنگ میخورد او را از خواب میپراند! :دی
    پاسخ:
    (غیر قابل قبول / به دلیل منافات داشتن با دید خلاقانه‌ی قوی و نزدیک شدن به کلیشه‌ها)
    لطفا جمله قبلی رو با جمله‌ی دیگه‌ای ادامه بدید
  • سرباز شهاب
  • در را باز می کند و می نشیند و جهان صدای ناله ی ضعیفی از خواهرش می شنود.
    اما نه به سمت در راننده ، آقا جهان ،  بلکه به سمت در کناری راننده که خواهر جهان نشسته می رود ، دستگیره را می گیرد و
    مرد که تردید و مکث شان را میبیند،‌ نزدیک می شود.
    انتخاب دشواری است، از یک طرف چهره خواهر مانع رفتنش است و از طرف دیگر مرد پشت شیشه شده است مثال بختکی برایش!
  • سرباز شهاب
  • با خودش میگوید؟من چی میخوام؟بری؟یا بمونی؟
  • طاهر حسینی
  • - جون جهان من نمیخوام ازت جدا شم ولی.ولی اونا میخوان.اگه شده دنیاشون رو بهم میریزم واست.
    به خواهرش خیره میشود؛ بالاخره باید این بازی یه روزی تموم میشد. شاید این روز همون روزه
  • سرباز شهاب
  • صاف جلوی پایش ترمز میکند و میخواهد پیاده شود که خواهرش دستش را می گیرد:کجا؟
    در افکار خانه قدیمی سیر می کند که از دور مرد پشت شیشه را می بیند که همان جای قبلی ایستاده است.

    ماشینش را حرکت می دهد و به سمت خانه قدیمی می رود .به این امید که   از این عذاب وجدان چندین ساله و این خواهر نامرئیِ ناخوانده راحت شود.

  • سرباز شهاب
  • ظاهرا چاره ای نیست وباید برگردد.
  • خانم معلم
  • تمام جریان تپه جنی ها مثل یه فیلم جلوی نظرش میاد .
    خواهر جهان که کنارش نشسته میزند زیر گریه : خدایا برادرم دیوانه شده ؟
    پاسخ:
    خواهر جهان یعنی از اول بوده کنارش؟ با قبلی ها خیلی جور در نمیاد

    -گوشی را بده من اینقدر نترسانش.

    صدای مرد دیگری  که پپخته تر ایست از آنور خط به گوش می رسد:

    -الو جهان به چرت و پرت های شاهرخ توجه نکن بیا خونه قدیمی همه بچه ها اونجا جمعند. بیا مشکل شاهرخ را با هم حل می کنیم.بیا نترس.نمی گذاریم اذیتت کند.بیا.... مرد باش و بیا.

    پاسخ:
    برای جلوگیری از طولانی شدن جمله، خط دیالوگی اول رو نادیده می‌گیریم.
  • طاهر حسینی
  • - هیســــــ؛تو رو خدا هیس. میشنون؛سهم من از اون قضیه یه خواهرِنامرئیِ ناخونده بود.سهم تو هم یه رد رو صورتت.همین
    پاسخ:
    (شاهکار: اشاره به خواهر)
  • خارج از چارچوب
  • مرد پشت تلفن میگوید:سهم! سهم سهم! سه حرف بیشتر نیست! یا می آیی سهم من را میدهی یا ماجرای تپه جنی ها را لو میدهم
    پاسخ:
    (امتیاز ویژه خلاقیت)
    البته با این تسامح که قضیه تاوان و سهم رو یکی بدونیم.
  • محتـ ـسبـ
  • جهان میگوید: من تاوان ماوان نیس فقط میفهمم دروغ میگی!میخوای بزنی!
    پاسخ:
    جهان می‌گوید: «من تاوان ماوان حالیم نیست. فقط می‌فهمم دروغ می‌گی! می‌خوای بزنی!
  • سرباز شهاب
  • گوش می دهد: یه بار مرد باش تاوان کارتو پس بده.برگرد
    پاسخ:
    این جمله خوبه ولی باید نفرات بعد احتیاط بکنن و یا قضیه رو پلیسی نکنند یا اگه پلیسی می‌کنند مراقب فرار از کلیشه باشند.
    خلاقیت باید خودش رو نشون بده
    گوشی را که همچنان در حال لرزیدن است برمیدارد و با تردید دکمه سبز را فشار میدهد و بدون هیچ حرفی فقط گوش میدهد:" آقا جهان همیشه اهل فرار کردن بودی...برگرد...ماجرا اون طوری که فک میکنی پیش نرفت بعد از فرار اون روز..برگرد"

    با خود می اندیشد چه شد که با دیدن چهره مرد غریبه یاد خاطره تلخ خانه قدیمی افتاد.چه رابطه ای بین آن مرد و آن خاطره تلخ است؟

    صدای زنگ تلفن از صندلی عقب به گوش می رسد .به آرامی سرش را برمیگرداند و درحالیکه رنگ به چهره ندارد ، با خود نجوا می کند " گوشی خاموش زنگ می زند یا خیالاتی شده ام ؟"
  • سرباز شهاب
  • نگاهی به اطراف می اندازد و توی اولین جای پارک،پارک میکند.
  • خیال رنگی
  • ترس برش می دارد، دکمه ی قرمز را فشار می دهد و گوشی را پرت می کند روی صندلی ِ عقب!
    پاسخ:
    «محتسبـــ» از خواهر جهان حرف زده بود. الان خواهرش کجاس؟
    البته یه مقدار دیر شد و بقیه‌ی جمله‌ها سوار جمله شما شدند. 
    پس جا داره از خلاقیت «محتسبـــ» عذرخواهی کنیم. 
  • دبیر کارگاه
  • تلفنش را که از لرزش دارد به خود می‌پیچد از جیب بیرون می‌آورد و هنوز درست‌وحسابی به گوشش نچسبانده صدای آن‌ور خط می‌گوید: 
    «قرار نشد این‌جوری منو دک کنی آقا جهان!»
  • محتـ ـسبـ
  • خواهرش میگوید چرا فرار کردی؟مگه اون کی بود؟
    پاسخ:
    بچه‌ها «خواهر» قضیه رو که شما اضافه کردید نادیده گرفتند و پیش رفتند. یه چندساعتی نبودم و حالا یه مقدار دیر شده برای خط زدن جمله‌های نوشته شده، و الا حق این بود که روی جمله‌ی شما ماجرا ادامه پیدا می‌‌کرد.
  • سرباز شهاب
  • پایش را می گذارد روی گاز و دبرو.
    پاسخ:
    فکر کردید اگه مرد پشت شیشه رو قال بذارید دست از سرتون بر می‌داره؟ دارم براتون

    -آهای با تو ام آقا جهان شیشه رو بده پایین.

    به خود می آید .خود را می بیند که هنوز درون ماشین نشسته و همه  اینها را در رویاهایش دیده است.

    پاسخ:
    (شجاعانه بود اما باید نفرات بعد به خلاقانه شدنش کمک کنند و الا شبیه فیلمای ایرانی می‌شه)
    مرد سیلی محکمی به او میزند.سرش را پیش می آورد و به آرامی می گوید : اومدم دنبال سهمم .
    پاسخ:
    تو جمله‌های شما و آقاطاهر یه امتیازی هست که ایشالله عمری باشه و یادم نره آخر تمرین بهش اشاره می‌کنم
  • طاهر حسینی
  • - آها حالا یادم اومد.پس شما داداشِِ محسنید.خوبین شما.خانوا.آــــــــــخ
  • سرباز شهاب
  • دیگر جدی دنبال راه دررو میگردد.
  • خانم معلم
  • مرد غریبه با همان لبخند آشنا کمی خم شد و به بریدگی رو گونه اش و شیشه ی شکسته خانه اشاره کرد و گفت : بازم چیزی یادت نیومد ؟!
  • دبیر کارگاه
  • و جوابی که مرد غریبه را از سر خودش باز کند: «باید چیز خاصی به ذهنم بیاد؟ گفتم که من جهان نیستم آقای محترم»
  • سرباز شهاب
  • نگران که البته هست اما بیشتر ذهنش دنبال راه فرار می گردد.
    مرد خیره نگاهش می کند و زیر لب می گوید : نگرانی ؟ چیزی به خاطرت اومد ؟
  • خانم معلم
  • هر چه به خانه نزدیکتر می شوند ضربان قلبش بیشتر میشود و او همچنان نگاهش به آجر های قرمز آن خانه ی دو طبقه ی قدیمی است .
  • دبیر کارگاه
  • (کامنت بی‌ربط)
    داریم خوب پیش می‌ریم. خواهشم اینه از اینجا به بعد برای اضافه کردن هر جمله جدید یه بار از اول کل جمله‌ها دقیق خونده بشه. حالا اون‌قدر چیزهای الکی داریم که بتونه توی ادامه‌ی کار به‌درد بخوره.
    پس بی دلیل او را به این کوچه نگشانده ، اگراتفاقاتی که در آن خانه قدیمی افتاده برملا شود ،معلوم نیست  چه تاوان سنگینی باید پس دهد . 
    پاسخ:
    (نکته: این قطعه از اونجایی که با قضیه‌ی «لبخند» که توی جمله‌ی آقارضا وارد شده مربوطه قابل قبوله.)
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    در افکار گذشته سیر میکرد که ناگهان صدای تصادف هولناکی **** ** ** ** ** *** *** ****
    پاسخ:
    اصلاح: 
    ارتباطش با جمله‌های قبل کم شده. همین معنا رو با ربط بیشتر وارد ماجرا کنید.
    + زمان روایت (مضارع = حال) باشد
  • خانم معلم
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    چشمش به پنجره ی شکسته ی ** **** * ***** ***** * *** **** ***** ** **** ** ****ه بود. 
    پاسخ:
    ربطش به جمله‌های قبل کمه + زمانش رو به ماضی تبدیل نکنید. 
    سعی می کند بدون اینکه مرد متوجه او بشود از او دور شود اما با فشار خفیفی که دور مچ دستش ایجاد شد, برگشت و به صورت خندان مرد نگاه کرد......ناباورانه به لبخندش نگاه می کرد.....چه باید می کرد؟؟
    پاسخ:
    اصلاح (زمان از مضارع به ماضی تبدیل شده / دو جمله‌ای شده)
    سعی می‌کند  بدون این‌که مرد متوجه بشود از او دور شود اما با فشار خفیفی که به مچش می‌آید،‌ بر می‌گردد و خنده‌ی مرد غریبه را تماشا می‌کند.
    بعد از اولین پیچ وقتی نگاهش به آن خانه قدیمِ آشنا میافتد میفهمد که راهی جز فرار برایش باقی نمیماند.
    پاسخ:
    کاش نفر بعد رو جمله شما دقیق تمرکز کنه و به ابهاماتش عمق بده

    با بی میلی و سوالی در ذهن که این مرد کیست و با من چه کار دارد؟ راه می افتد.حتی فراموش می کند درب ماشینش را قفل کند.

    پاسخ:
    (بهانه‌ی آخرش عالی)
    میخواست چیزی بگوید ، اما انگار همه چیز امروز کمر به غافلگیر کردنش بسته بود ؛
  • خانم معلم
  • مرد لبخند تلخی زد و گفت : هنوز این اخلاق قدیمی ات رو ترک نکردی مرد ؟! راه بیفت کمی قدم که بزنیم همه چیز یادت میافته 
    دروغ می گفت ، و این بار اولش نبود که هویتش را کتمان می کرد .
  • طاهر حسینی
  • -خب من که اسمم جهان نیست ولی شما هم خودتون رو معرفی نکردین؟
    پاسخ:
    (عالی بود)
  • دبیر کارگاه
  • مرد غریبه دستی به زخم زیر گونه‌اش می‌کشد و بعد، عینک دسته کائوچوئی‌اش را از چشم بر می‌دارد و می‌گوید: «آقاجهان می‌شه ماشینتو قفل کنی و با من بیای؟»
    پاسخ:
    به بچه‌های محتاطِ کارگاه:
    1ـ درسته سبک این تمرین کمی متفاوت‌تره با دو تا فصل قبل اما به همون میزان (ّبلکه بیشتر) نیاز به دید خلاقانه‌ی شما داره.
    2ـ لازم نیست ذهنتون متمرکز بشه روی اتفاقای ذهنی و درونی.
    3ـ از کوچک‌ترین بهانه‌هایی که بچه‌ها توی کامنت‌های قبل به دست شما دادند استفاده کنید و جهان و مرد غریبه رو ببرید به دل اتفاقات و ماجراها و موقعیت‌های خلاقانه. (این یعنی همون عملیات فرو رفتن توی دل چیزهای الکی که ما توی این تمرین بهش نیاز داریم)/
    4ـ مطمئنم (ان‌شالله) اتفاقای خوب و جالبی میفته. پس از چیزی نترسید و دل به دریا بزنید!
    تمام خاطرات دانشگاه و دوران تحصیلش را مرور میکند.
    حالا آقا جهان ِ مرد غریبه با دست هایی مردد و چشم هایی مستاصل از ماشین پیاده شده و پا به پا می کند تا این چهره ی دور را به خاطر آورد ،
    بریدگی زیر لپ چپش برایش آشنا بود . 
    مرد با یک مکث کوتاه می گوید:« خیلی ازون سالها گذشته اما هنوز اینقدر به هوشم اعتماد دارم که بتونم یه آشنای قدیمی را از بین این همه آدم تشخیص بدم...سلام»
    پاسخ:
    قبلا مرد غریبه (توی کامنت اول) سلام کرده. سلام آخرش اضافیه
  • دبیر کارگاه
  • با همان لبخندی که دلیلش را حتا خودش هم نمی‌فهمد می‌گوید: «سلام، امری داشتید؟»

    آرام شیشه را پایین می کند.

    پاسخ:
    شیشه رو قبلا پایین داده بود. این جمله رو نادیده بگیریم پس.
    اولین واکنش قبل از رد و بدل شدن هر حرفی لبخندی در مقابل لبخند آشنایش است.
    که از خاطرات ناخوشایندی سرچشمه می گیرد .
    احساس ترسی مبهم به او دست داده است.
    با وجود قیافه آشنا جرئت پایین آمدن از ماشین را ندارد.
    تقریبا باریدن باران قطع شده اما روی کت مرد پر از شبنم های باران است.

    از همه بیشتر لبخند مرد است که بسیار آشناست.

    این موههای جو گندمی؛این عینک دسته کائچویی؛این بینی پخ حتی این چشمهای مشکی(که لابد همه جا پیدا میشود) همه آشنا می آیند.
    یک آن احساس میکند چهره اش برایش آشناست . انگار او را قبلا دیده ولی در صدم ثانیه هر چه ذهنش را می کاود چیزی پیدا نمی کند .
    پاسخ:
    (به‌دلیل دو جمله‌ای شدن اصلاح می‌شود)

    انگار او را قبلا دیده ولی هرچه ذهنش را می‌کاود چیزی به یاد نمی‌آورد.
  • دبیر کارگاه
  • شیشه را که پایین می‌دهد، تصویر مرد غریبه‌ای را می‌بیند که زل زده به او.

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی