کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل‌پنجم |شخصیت‌پردازی

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۴۰ ب.ظ

به‌نام خدای حسین|ع|...

نمی‌دانم فصل قبل را چقد‌ر با شخصیتی که ساخته‌ای زندگی کرده‌ای. اصلاً آمد در این دو هفته‌ کنارت بنشیند و شده به‌قدر یک وعده‌ی ناهار را با تو بگذراند؟ که به تو اعتماد کند و راز‌هایش را، بداخلاقی‌هایش را، عادت‌هایش را، برنامه‌های زندگی و علاقه‌هایش را برایت بگوید؟
این یک قانون غیررسمی مهم است:
اگر به شخصیت‌های داستانت تا این اندازه نزدیک نشده‌ای، قدم جلوتر نگذار و در وادی ساخت شخصیت بمان و بیشتر تلاش کن. (که راز ماندگاری داستان، به قدرت‌ساخت و عمق شخصیت‌‌های داستان است)
اما اگر همه‌ی آن‌چه گفتیم بر تو گذشته، یعنی قله‌ی سخت «شخصیت» در داستان را فتح کرده‌ای ای و افتاده‌ای تو شیب. حالا وقت آن است که قلم دست بگیری و یافته‌هایت را از سازه‌ی شخصیت‌ت سیاهه کنی. حالا دومین قدم مهم شخصیت‌ را باید برداری. حالا فصل «شخصیت‌پردازی» است.


از کجا بگویم؟|محدوده‌ی شخصیت‌پردازی

عصاره‌ی فصل قبل این بود که «باید شخصیت را با همه‌ی جزئیاتش بسازی». از خورد و خوراکش گرفته تا رخت و لباس و فکرها و عادت‌ها و حرف زدن و لهجه و ... .اما هر داستان، بسته به موقعیت‌‌، طرح، فضا، محدوده و عوامل بسیار دیگر، نیاز به اطلاعات خاصی از شخصیت‌ تو دارد. مخاطب لازم است آن اطلاعاتی را بداند که به کار داستان می‌آید. نه لزوماً همه‌ی آن‌چه را که تو از شخصیت‌ت ساخته‌ای!


چطور بگویم؟|گونه‌های‌شخصیت‌پردازی

برای شخصیت‌پردازی، اگر از جایگاه یک راوی (دانای کل، آقابالاسرِ داستان، یا حتا از چشم یکی دیگر از شخصیت‌ها) شروع کنیم به شمردن ویژگی‌های شخصیت‌مان، دست به «شخصیت‌پردازی مستقیم» زده‌ایم. (شبیه همان روشی که در گزارش‌های 6 گانه‌ی فصل قبل به کار می‌بستیم)
مثال: «... هنرپیشه‌ی جوانِ خوش‌بر و رو به اسم کلاودیا که تمام وجود خود را با شور و اشتیاق وقف تئاتر کرده بود، با عجله وارد رخت‌کن شد...» (داستان‌کوتاهِ "تهیه کننده زیر کاناپه"/ چخوف)

اما روش دیگر این است که به جای اشاره‌ی مستقیم به ویژگی‌ها، آن‌ها را در داستان «نشان» بدهیم. (مقوله‌ی "نشان دادن" را بعد از این بارها خواهید شنید. پس سعی کنید با تمام وجود درکش کنید و به کار ببندیدش)
وقتی شخصیتِ ما در یک قطعه از داستان «حرف می‌زند» یا «رفتاری انجام می‌دهد» یا به چیزی «فکر می‌کند»، ناخودآگاه خود را به مخاطب نشان داده و معرفی کرده است. این یعنی همان «شخصیت‌پردازی غیرمستقیم».
شخصیت "ایونا" و "سه مسافر" درشکه‌اش را در متن زیر(حتی بدون خواندن تمامِ داستان "اندوه" چخوف) می‌توان به‌سادگی درک کرد و شناخت.
«... [سه مسافر درشکه] از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می‌کنند. ایونا با استفاده ار سکوت کوتاهی که حکمفرما می‌شود به آن سه نگاه‌می‌‌کند و زیر لب مِن‌مِن کنان می‌گوید:
ـ این هفته پسرم...پسر جوانم مرد!
یکی‌ از جوان‌ها آه می‌کشد و به دنبال سرفه‌ای لب های خود را پاک می‌کند و می‌گوید:
ـ همه‌مان می‌میریم... خوب، حالا تند تر برو! آقایان این یارو خلق مرا تنگ می‌کند! اینطور که می‌رود کی به مقصد می‌رسیم؟
کسی دیگری از مسافران می‌گوید:
ـ اینکه کاری ندارد. ..حالش را جا بیار. ..یک پس گردنی مهمانش کن!
ـ پیرِ طاعونی شنیدی چه گفت؟ گردنت را می‌شکنم!... آقای مار زنگی با تو هستم! می‌شنوی؟
و ایونا صدای پس گردنی را حس می‌کند، نه خود پس گردنی را. خنده کنان می‌گوید:
ـ هه هه هه ... چه ارباب‌های شاد و شنگولی! خدا شما راحفظ کند.
یکی از قد دراز‌ها می‌پرسد:
ـ ببینم زن داری یا مجردی؟
ـ من؟ هه هه هه... ارباب‌های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است ... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مُرد و من هنوز زنده ام ... خیلی عجیب است! عزراییل راهش را گم کرده، بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم...»

نکته: هرچند شخصیت‌پردازی غیرمستقیم، کاراتر، ماندگارتر، هنرمندانه‌تر و سخت‌تر است، اما نمی‌توان اصل و اساس و ریشه‌ی شخصیت‌پردازی مستقیم را زد. جاهایی به کار می‌آید قطعا. 


مشق شب|تمرین شخصیت‌پردازی

این فصل دو تمرین دارد. هر دوتایش هم الزامی‌ست:

تمرین الفـــ پیدا کردن سه نمونه‌ (ترجیحا مختصر و جمع‌وجور) از شخصیت‌پردازی غیرمستقیم در داستان‌ کوتاه‌های موجود. یکی به روش نشان‌دادن «دیالوگ» (گفتار)، یکی «رفتار شخصیت» و یکی «افکار شخصیت» (ضروری نیست سه نمونه در یک داستان و مربوط به یک شخصیت خاص باشند)
 

تمرین بـــــــشخصیتی را که فصل قبل ساختی، در یک پاراگراف با روش «غیرمستقیم» پردازش کن و نشان بده:
ـ تنوع روش (گفتار، رفتار، افکار) امتیاز محسوب می‌شود.
ـ این‌که شخصیت را در چه موقعیتی پردازش کنی، کاملاً اختیاری‌ست. مهم این است که برای شخصیت‌پردازی مناسب باشد و ماحصل کار کاملاً با شخصیت ساخته‌شده در فصل قبل جور دربیاید.
ـ تا می‌‌توانید داستانی بنویسید. (و سعی کنید به این تمرین به چشم نوشتن یک قطعه‌ی داستانی کوتاه نگاه کنید)
ـ به‌خاطر محدودیتی که بنده در این ایام دارم، لطف می‌کنید اگر نوشته‌ها بیشتر از یک پاراگراف شش هفت خطی نباشد.
ـ به همان دلیل بالا، (و این‌‌که نمی‌شود از هر عضو بیشتر از یک قطعه را بررسی کرد) سعی کنید تا می‌توانید برای این تمرین اتود (نگارش آزمایشی)‌‌ بزنید و آخرین نسخه و محصول نهایی را (که دل‌تان را راضی می‌کند) بگذارید در کارگاه.
ـ ورود به تمرین این فصل، بدون تکمیل کردن تمرین فصل قبل جائز نیست!!


حرف‌‌آخــــــردر بساط عزای حضرت حسین‌(ع) ـ بی‌بدیل‌ترین شخصیت تاریخـ اگر گذر دل‌تان به خاک کربلا رسید و سیاه‌پوش روضه‌های خواهرش شدید، من را هم یاد کنید و (مستقیم یا غیرمستقیم) دعایی برای دور نشدن همه‌مان از صراط مستقیم...

 

  • ۹۲/۰۸/۰۹
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۱۶۳)

سلام

جالب است،

می توان با معرفی شخصیت الف، توسط شخصیت ب،  هم به شخصیت "الف" پی برد و هم "ب" را.

آیا درست متوجه شدم؟

  • عمار فرهنگ
  • ب

    دخترک که با پای برهنه با برادر کوچیک تر از خودش بیرون زده بود با خنده های پیرمرد می خندید و پیرمرد خوشحال که کسی را خندانه است با خودش لب فرسایی می کند:
    نکند به لباس های کهنه و کثیفم می خندد
    ن ن
    او دارد به ریش بلند و سفیدم می خندد
     شاید هم به لرزش دست هایم
    او تصمیم اش را گرفته است
     - حساب کارش را می کنم
    می آید که سرعتش را بیشتر کند و او را بگیرد که..
    به شدت زمین می خورد و با خنده ای مذبوحانه از خودش پذیرایی می کند و این بار علی رغم همیشه خودش را مخره می کند.

    کسی نیست کمکش کند
    چشمانش تار است و به خوبی نمی بیند
    دست های لرزانش را با زمینی که محکم زیر پایش ایستاده ،اشتباه گرفته
    فریاد می زند زلزله زلزله و ........
    زیر دست و پای حرف های خودش آوار می شود و در ازدحام فریادهایش برای همیشه لرزش دست هایش را به زمین می دهد تا بعد از رفتنش مردمان بفهمند که لرزش دستان او عاریتی بوده از لرزش زمین برای آرامش آنان.
    حالا که زلزله آمده پیرمرد قیمتی تر شده تازه
    اما پیرمرد دیگر نمی لرزد دستانش
  • بانوی نقره ای
  • بازنویسی تمرین ب

    رفتار

    ریحانه بدون توجه به نگاه های تمسخر آمیز و گله مند معلم کلاس شیشه گری به چادرش وارد کلاس شد به سمت میز کارش رفت و عینک ایمنی مخصوصی که جهت نگاهش رو پنهان میکرد به چشم زد ، سرش رو پایین انداخت و جوری مشغول برانداز میله شیشه ایش شد که انگار تا حالا نمونه اش رو ندیده.

    پاسخ:
    این واقعا خیلی بهتر شد و خیلی شخصیت‌پردازی غیر مستقیم‌تری داره.
    خوبه.

    عیدتون هم مبارک
  • بانوی نقره ای
  • سلام 

    ممنون از روحیه ای که بهم میدین.

    با توجه به توضیحات شما به نظرتون نیازه این دو متن رو بازنویسی کنم؟

    با این توضیح که اگه شما از بررسی متن های من خسته نشدین من خسته نیستم و اگه هنوزم متن هام نمره قبولی این فصل و جواز رفتن به فصل بعد رو نگرفته دوباره بنویسمشون.

    پاسخ:
    سلام
    صحبت روحیه نیست. نتیجه زحمت وسخت‌کوشی خودتونه.

    نکاتی که بیان شد رو فقط به خاطر بسپارید و متن های فصل‌های بعد رو حتما با توجه به نکاتی که این فصل باهاش مواجه شدین نگارش کنید.
    برای این تمرین کفایت می‌کنه و زیاد بیش از این خودتون رو به دردسر بندازین
  • بانوی نقره ای
  • تمرین الف

    رفتار

    پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد . در نگاهش چیزی موج میزد ،انگاری که با نگاهش ، نداشته هایش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هایش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به دانشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

    راستش با ترس و لرز اینو گذاشتم امیدوارم پیش خودتون نگید این چقدر خنگه و از وقتی که برام میذارید پشیمون نشید خیلی گشتم نمونه بهتری پیدا نکردم.:(((

  • بانوی نقره ای
  • تمرین ب

    رفتار

    ریحانه بدون توجه به نگاه های تمسخر آمیز و گله مند معلم کلاس شیشه گری به چادرش(کلاس آزادی که به خواست خودش در آن ثبت نام کرده بود) وارد کلاس شد ، به سمت میز کارش رفت و طوری وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده و شروع به انجام تمرین جلسه سومش کرد.

    هر چی فکر کردم تنها با یک عمل فیزیکی بدون ساختن یک فضا نمیتونستم قاطعیت رو نشون بدم مثل نمونه ای که شما برای غرور آورده بودین.امیدوارم مثالم قابل قبول باشه.


    افکار

    دلم میخواست نه رو از زبون خودش بشنوم  نه اینکه من با هزار ایما و اشاره و لگد زدن از زیر میز بخوام هلش بدم که یک کلمه مخالفت کنه آخر تا کی من باید مراقب رفتارش باشم من که مامانش نیستم فقط دوستشم اصلا آمدیم و من مردم آن موقع چی؟ چیکار کنم که دلم نمیاد کمکش نکنم . تازه با این کاراش ممکنه بد جوری خودش رو تو دردسر بندازه به خصوص که ان پسره اصلا آدم درستی به نظر نمیاد . استغفرا.. ببین چه جوری دارم راحت راجع به دیگران قضاوت میکنم . ولی هر چی هم که باشه به نظر من نباید دعوتش رو قبول میکرد.

    میدونم نسبت به مثال هایی که شما زدین خیلی ضعیفه ببخشید دیگه فعلا اینو تونستم بنویسم انشالله به مرور بهتر میشم.

    پاسخ:
    سلام
    اول این نکته رو بگم که امیدوارم اینکه من به ایرادات کار شما اشاره می‌کنم باعث این برداشت نشه که هیچ قوتی توی کار شما نیست. بدون شک اولین قوت کارهای شما اینه که توش تلاش و جدیت وجود داره. این خستگی‌ناپذیریه که می‌تونه عاملی برای موفقیت شما بشه.

    دوم اینکه قطعا همین نمونه‌ها به نسبت نمونه‌های اول دارای پیشرفته و این امیدوار کننده‌ست و نشون می‌ده با تمرین بیشتر قطعا به قوت بیش از این خواهید رسید.

    و سوم: بررسی تمرین‌ها:

    رفتار:
    ای‌کاش دست کم به جایِ «طوری وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده» یه رفتار رو جایگزین می‌کردید که مخاطب خودش متوجه بشه که شخصیت شما داره «طوری وانمود می‌کنه که ...» اصطلاحا توی داستان‌نویسی می‌گیم به جای telling (حرف زدن از اتفاق‌) از تکنیک showing (نشان دادن اتفاق) استفاده کنیم. منِ نویسنده نمی‌گم «علی گرسنه بود و آرزو کرد تا زودتر غذا آماده شود» می‌گم «علی دلش را گرفت، در قابلمه را برداشت، چشم‌هایش را بست و عمیقاً غذا را بو کرد»


    افکار:
    کلاً خط اول‌تون مسیر درستی رو توی بیان افکار شخصیت پیش گرفته. با خط اول برداشت من دقیقا اینه که شخصیت شما کسیه که در عین دل‌سوزی نمی‌خواد تحکمی داشته باشه رو اطرافیان و حواسش به اصول درست تربیتی هست. می‌بینید؟ به سادگی تونستید این حس رو به منِ مخاطب منتقل کنید و این یعنی نگارش درست!
    علرغم بهتر شدن این نمونه،‌ باز می‌تونیم مثلاً به این مورد اشاره کنیم که به جای مستقیم حرف زدن از اینکه «دلم نمیاد کمکش نکنم» از افکاری فرعی حرف بزنیم که این حس را به خواننده منتقل کند. خیلی مثال ساده‌ش رو بگم: «خواهرم نیست! اما بی‌دلیل برایش خواهری می‌کنم!»
    یا همین عبارات ابتدایی خودتون کاملاً‌می‌تونه این حس رو منتقل کنه. دیگه نیازی به این جمله‌تون نبود.

  • بانوی نقره ای
  • سلام 

     واقعا ازتون ممنونم توضیحاتتون خیلی گویا وکامله ، راستش من برای انجام تمرین ب  یکم عجله کردم چون فکر میکردم بعد از تاریخ بیست خرداد دیگه شما سری به فصل های قبل نمیزنید و فرصت انجاشون رو از دست میدم سعی میکنم با تمرکز و وقت بیشتری به نمونه کار بهتری برسم مثالتون برای شکلات خیلی عالی بود امیدوارم بتونم جوابگوی زحماتتون باشم.

    در مورد تمرین الف هم من اول نمونه های خودم رو گذاشتم و بعد با دیدن کار دوستان متوجه شدم از بچه مردم خیلی مثال آمده و تکراری شده 

    کارهای دیگه بچه ها و بیشتر توضیحات شما رو هم خوندم ولی دوباره بهشون مراجعه میکنم .


    پاسخ:
    سلام
    موفق باشید انشالله
  • با نوی نقره ای
  • تمرین ب

    ریحانه با خودش فکر کرد بایدخودم بگردم و یه کار خوب برای خودم پیدا کنم . دبیری ادبیات برای شروع بد نیست پولش که مهم نیست . ولی باید مدرسه اش مذهبی باشه با دانش آموزای درست و حسابی اصلا از این مدرسه های بچه های پولدار که کلی ادا و اصول دارن و پدر و مادرای بچه ها هم توقع دارن از گل نازک تر به بچه هاشون نگیم و هر کاری کردن تایید کنیم خوشم نمیاد.

    سعی کردم استقلال و پولدار پودن و قاطعیت و مذهبی بودن شخصیتم همه تو افکارش مشخص باشه امیدوارم از نمونه قبلی بهتر شده باشه.

    پاسخ:
    قبل از صحبت درباره‌ی تمرین شما، به این مثال دقت کنید:
    من می‌خوام «بواسطه‌ی بیان افکار» خانم الف، (که مثلا توی یه مهمونیه) نشون بدم خیلی شکلات میوه‌ای دوست داره. دو مدل فکر کردن رو در ادامه میارم:

    1ـ خانم الف با خودش فکر کرد که برود از روی میز عسلی یک مشت از شکلات‌ها را بردارد و شروع کند به خوردن‌شان، چون خیلی شکلات میوه‌ای دوست داشت.

    2ـ زمان برای خانم الف خیلی آرام می‌گذشت. به حسابِ او گذشتنِ ده دقیقه از سلام و احوال‌‌پرسی کافی بود برای اینکه صاحب‌خانه بیاید و ظرف شکلات را به او تعارف کند. تاخیر در پذیرایی تنها مشکل نبود. مشکل بزر‌گ‌تر انتخاب بود. طعم سیبِ سبز یا طعم هلو؟ اگر طعم هنداونه هم توی ظرف باشد چه؟ خانم الف با خودش تصمیم گرفت که وقتی صاحب‌خانه ظرف را جلوی رویش نگه می‌دارد سریع دنبال طعم هندوانه بگردد و اگر نبود برود سراغ سیب سبز. و بعد به این فکر کرد که چرا دو تا شکلات بر ندارد؟ هم طعم هنداونه و هم سیب؟


    ببینید من خیلی با عجله نوشتم. فارغ از ایرادهایی که می‌شه به متن دوم وارد کرد، هدفم این بود که تفاوت این دو تا رو نشون بدم. نتیجه‌ی هر دو مدل فکر کردن خانم الف قراره این باشه که «خیلی به شکلات میوه‌ای علاقه دارد». اما فرقشون توی اینه که نویسنده چه مدل «فکر» کردنی رو برای شخصیتش انتخاب کنه. خودش رو راحت کنه و بگه «شخصیت من هوس شکلات کرده است» یا اینکه با قرار دادن یک سری تمهیدات، جزئیات و «دغدغه‌های فرعی» خیلی غیرمستقیم «حسِ علاقه به شکلات» رو توی ذهن مخاطب ایجاد کنه؟ فکر می‌کنم یقیناً شما با دومی موافق‌تر باشید.

    حالا بریم سراغ متن شما. شما می‌خواید «قاطعیت و پول‌دار بودن استقلال و مذهبی بودن» رو نشون بدید. اولاً لازم نیست یه پارگراف کوچیک همه‌ی این ویژگی‌ها رو توامان با هم نشون بده. یکی یا نهایت دوتاش رو بتونید کنار هم برای این تمرین بیارید کفایت می‌کنه. دوم اینکه، مثلا شما برای اشاره به مذهبی بودنش خیلی مستقیم گفتید «ولی مدرسه باید مذهبی باشه» یا «من از فلان مدل مدرسه خوشم نمیاد»
    اینا هم فکره. قبول. اما از جنس همون مورد اول مثالیه که گفتم. «من شکلات دوست دارم»
    به جای این، بهتره که شما به کمک «دغدغه‌های فرعی» مرتبط با «دغدغه‌ی مذهبی بودن مدرسه» ذهن و فکر شخصیت‌تون رو بیا کنید. (درست مثل دغدغه‌ی فرعیِ «تردید در انتخاب طعم شکلات» که به‌صورت غیر مستقیم این رو منتقل می‌کنه که شکلات میوه‌ای خیلی مساله‌ی مهم و مورد علاقه‌ای برای این شخصیته که توی انتخاب طعمش این همه برنامه ریزی میکنه)
  • بانوی نقره ای
  • سلام 

    باور کنین خیلی گشتم میدونم مثالها بازم زیاد خوب نیست اما من سعی خودم رو کردم اکثرشون شخصیت پردازی های مستقیم بودن امیدوارم این نمونه ها مورد قبول باشن

    تمرین الف

    گفتار

    (1)

    -کی این ها رو بهت داد؟

    -مارتین صاحب کافه.

    -باید ازش تشکرکنم.

    پسر گفت من کردم ، تو دیگر لازم نیست بکنی.

    پیرمرد گفت:تمام شکم یک ماهی بزرگ را بهش می دهم . قبلا هم از این کارها کرده؟

    - گمان کنم.

    -پس باید بیشتر از گوشت یک شکم بهش بدهم . خیلی به فکر ماست.

    (قدرشناسی پیرمرد رو نشون میده) (از کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوری)

    میپرسم همسرم میتواند با گذرنامه اش سفر کند؟میگوید بله مجرم که نیست مانعی ندارد که آزادانه به کشورهای دیگر رفت و آمد کند.

    -یعنی ممکن است دیگر در فرانسه نباشد؟

    -فکر میکنید ممکن است به خاطر رابطه تان با یک زن دیگر ترکتان کرده باشد؟

    جواب میدهم : برایش مهم نیست.

    (فقط جمله آخر شخصیت پردازی میکند ) (کتاب زهیر پائولو کوئیلو)

    افکار

    خوب من چه میتوانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد . بچه که مال خودش نبود مال شوهر قبلی ام بود که طلاقم داده بود ، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ 

    خوب من هم میبایست زندگی میکردم اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم ؟ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم.

    (فرافکنی و عدم پذیرش مسئولیت اشتباهات زن رو به خوبی نشون میده و همچنین ضعیف بودن و بیرحمیش نسبت به بچه اش)

    (بچه مردم جلال آل احمد)

    رفتار(این مورد از همه سخت تر بود و مجبور شدم دست به دامن کتابهای درسی قدیمیم بشم)

    مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو میکرد ، با خونسردی گفت:بیست دلار

    چشمان دلا از خوشحالی برق زد پس سراسیمه گفت : حاضرم عجله کنید.

    (حرص وطمع و بی رحمی مادام سوفیا) (هدیه سال نو از ویلیام سیدنی پورتر)

    من هر چی فکر میکنم برای تمرین ب نمیدونم چه طوری قاطعیت شخصیتم رو در رفتارش بدون هیچ مکالمه ای نشون بدم .میشه کمکم کنید.

    خیلی ممنون





    پاسخ:
    مورد گفتارو افکارتون خوبه و قابل قبول. (هرچند کلی از مثال‌های بچه‌ها از بچه‌ی مردم بود و یه مقدار تکراری شده)

    اما درباره‌ی رفتار: دلم نمیاد سخت‌گیری کنم چون می‌دونم دارید زحمت می‌کشید. ولی برای اینکه دقت‌تون و تمرکزتون بره بالاتر می‌خوام به مورد انتخابی‌تون ایراد بگیرم تا باز برید بیشتر بگردید. (توی اینترنت داستان‌ِ کوتاه خیلی زیاده. کتاب‌هم نداشته باشید می‌تونید از این نسخه‌های اینترنتی رایگان استفاده کنید)
    حرص و طمع و بی‌رحمی مادام سوفیا توی این پارگراف بیشتر با اون حالت «خون‌سردی» (که راوی داره مستقیم بیانش می‌کنه) و اون دیالوگ خشک و کوتاه و بی‌احساسات «بیست دلار» به مخاطب منتقل می‌شه. و این عمل و رفتاری که انجام می‌ده چندان روشن و گویا نیست به تنهایی. (پس نمی‌تونه نمونه‌ی خوبی برای این تمرین باشه)


    درباره‌ی تمرین «ب»:
    من هر جور باشه در خدمت هستم و از این بابت خسته هم نمی‌شم. اما قبل از این: تمرین‌های بچه‌ها و اصلاحات و ویرایش‌هاش رو توی این فصل مطالعه کردین؟ از این بابت می گم که شاید بتونه بهتون کمک کنه.
    مثلا یادمه یکی از بچه‌ها برای شخصیتی که خیلی مغرور بود دنبال یه رفتار می‌گشت و توضیحم براش ارجاع به یکی از داستان‌های خودم بود که اوجا من هم گیر کردم که چطور با یه رفتار اول داستان شخصیتِ مغرورم رو بطور غیر مستقیم پردازش کنم. خیلی فکر کردم و خیلی گزینه‌ها رو عوض کردم. اون‌وقت سعی کردم یه روز مثل یه آدم مغرور رفتار کنم و سعی کنم پیش‌بینی کنم چه کارهایی رو انجام می‌ده و چه کارهایی رو انجام نمی ده. تا اینکه رسیدم به چنین رفتاری که «طرف وقتی خودکارش می‌افته زمین حاضر نیست جلوی مردم خم بشه و برش داره»
    بعد از اتمام نگارش داستان، وقتی بازخوردش رو دیدم توی نظر مخاطبین،‌متوجه شدم این پردازش کاملاً تونسته شخصیتم رو معرفی کنه.
    اینو گفتم که بگم برای پیدا کردن گزینه‌ی مناسب شاید یک هفته ذهن درگیر بشه و نباید از این بابت خسته شد. خودت رو باید بذاری جای شخصیت و تا می‌شه از نگاه اون دنیا رو ببینی و آروم آروم به رفتارهاش پی ببری. اولش سخته، ولی وقتی بهش برسی خیلی انرژی بخشه. 
  • بانوی نقره ای
  • سلام ممنونم که وقت گذاشتید و تمرینهای منو خوندید.

    در مورد تمرین الف حق با شماست نمونه ها زیاد جالب نیستند اما مشکل اینجاست که من کتاب زیاد میخونم ولی زیاد کتاب نمیخرم و معمولا قرض میگیرم و الان هم کتاب خوبی نداشتم که بتونم نمونه ها رو از روی آن پیدا کنم ولی در مورد گفتار فکر می کردم بتونه اقتدار و قاطعیت و سر سختی ملکه و تابع بودن شاه از ملکه و تا حدودی بی عرضه بودنش رو نشون بده اما اگه به نظر شما اینطور نیست حتما میگردم ونمونه بهتری پیدا میکنم

    در مورد افکار هم یک نمونه بهتر پیدا میکنم.

    ولی متاسفانه کتاب داستانی جدیدی ندارم فقط چند کتاب از داستایوفسکی و یوستاین گادر دارم که با توجه به نثر خاصشون انجام این تمرین با آنها کمی مشکله اما اگه خدا بخواد حتما انجامش میدم .

    در تمرین ب مثالی که برای افکار آوردین مستقیم نیست ؟ و این مثال شخصیت معلم رو توصیف میکنه نه صاحب فکر البته این چیزیه که به  ذهن من شاگرد تازه کار میرسه گفتم که اگه اشتباهه اصلاح بفرماییید و گرنه خدایی نکرده قصد ایراد گرفتن از کار شما رو نداشتم.

    نمیدونم چه طوری تشکر کنم که انقدر برای ما وقت و انرژی میذارید.


    پاسخ:
    سلام
    منتظر نمونه‌های بعدی هستم انشالله.

    درباره‌ی سوالتون. اگه شخصیت‌ِ مدنظر ما «معلم» باشه، حق باشماست. می‌شه از نوع مستقیم. ولی در مثالی که براتون نوشتم، شخصیت‌پردازیِ راوی (یعنی اونی که داره افکارشو با ما به اشتراک می‌ذاره) مدنظرم بود که می‌شه شخصیت‌پردازی غیر مستقیم از نوع بیان افکار. 

    بزرگوارید. پرسیدن سوال و رفع ابهامات بهترین اتفاقیه که می‌تونه اینجا بیفته.
  • بانوی نقره ای
  • تمرین ب

    گفتار

    مهناز یکی از بجه های دانشگاه بود که ریحانه به خاطر نحوه لباس پوشیدن و زیادی گرم گرفتن با پسرها  ازش خوشش نمی آمد آن روز آخر کلاس با عجله خودش رو به ریحانه رسوند و گفت :فردا یک مهمونی دوستانه داریم همه هستن تو هم بیا خوش میگذره .

    ریحانه:کجاست ؟ کیا هستن؟

    -همه دیگه خونه منه اگه میخوای بیای آدرس رو برات اس ام اس کنم.

    - خب همه یعنی کیا من مهمونیای مختلط نمیام اگه فقط دخترا هستن شاید بیام.

    - چقد اما و اگر داری پیام و حسین هم هستن غریبه که نیستن از خودمونن. 

    - خب پس من نمیام ممنون که بهم گفتی ولی دیگه لازم نیست برای مهمونی های این مدلی منو خبر کنی چون جوابم از قبل معلومه.

    ریحانه اینو گفت و بدون اینکه منتظر واکنش مهناز بشه از کلاس خارج شد.

    افکار

    ریحانه پشت فرمون ماشینش نشسته بود و منتظر بود چراغ سبز بشه با خودش فکر میکرد:چه جوری به خودشون اجازه میدن منو به همچین مهمونیایی دعوت کنن اگه یک نگاه به سر و وضع من بکنن کاملا مشخصه که اهل این حرفا نیستم حالا حتما فکر میکنن مامانم اینا نمیذارن برم وگرنه خودم دلم میخواد اصلا چه اهمیتی داره بزار هر چی میخوان فکر کنن.

    با سبز شدن چراغ پاش رو محکم روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جا کنده شد. 

    پاسخ:
    ممنون و خسته نباشید. 
    انرژی شما انرژی‌زاست. 
    توی هر دو مورد، خط آخر اضافیه. چون خارج از قالبیه که باید. (راوی داره روایت می‌کنه و ما گفتیم فقط از دیالوگ، یا بیان افکار شخصیت استفاده بشه)

    دیالوگ:
    از این دیالوگ‌ها و حرفایی که ریحانه می‌زنه مخاطب می‌تونه پی به شخصیتش ببره. قبول. اما این شیوه‌ی دیالوگ‌نویسی اصلاً استاندارد نیست. که چون توی فصل بعد از این (یعنی فصل ششم) مفصل به دیالوگ پرداخت می‌شه، برای این تمرین صرف‌نظر می‌کنیم و همین که نوشتید رو می‌پذیریم. (ولی چون من ممکنه یادم بره، شما حتما یادتون باشه، برای تمرین فصل ششم، همین قطعه رو عیناً بیارید و با قوانینی که اونجا مطرح می‌شه بازنویسی کنید)

    افکار:
    اسلوب کلی درسته. اینکه شخصیت داره فکر می‌کنه و ما از فکرهاش به شخصیتش پی می‌بریم. اما این افکار خیلی دم دستی و مستقیم و رو هستن. فکر می‌کنم توی کامنت‌های بچه‌ها نمونه‌ها و مثال‌های ایده‌آل مشخص شده باشه. (یه نگاهی بندازین تا ذهن‌تون نزدیک‌تر بشه)
    حالا اگه بخوام نقداً یه مثالی بزنم، فکر یه شخصیت به این نحوه:
    «دبیر ریاضی‌مان ترسناک‌ترین مخلوق خداست. از زامبی‌های کال‌آف‌دیوتی 9 هم خشن‌تر است. سر جلسه‌ی امتحان، بعد از خواندن سوال‌های ریاضی، همین که فکر می‌کنم با آن عینک‌ِ فرِیم مشکی بدقواره‌اش گشته این سوال را انتخاب کرده، یاد وقتی می‌افتم که همه‌ی نیروهای کمکی مرده‌اند و من تک و تنها باید باید توی بیست دقیقه یک گردان زرهی از ارتش مریخی‌ها را ناک‌اوت کنم. علت کم بودن نمره‌های ریاضی‌‌ام این است که از اول ابتدایی تا الان همه‌ی دبیرهای ریاضی‌ام ترسناک‌بوده‌اند. اصلا بعید می‌دانم خدا دبیر ریاضیِِ غیرترسناک‌ خلق کرده باشد»

    این مثال رو همین الان من سرسری نوشتم. یه شخصیت تو ذهنم خلق کردم، هیچ توضیحی هم درباره‌ش ندادم که کیه و چندسالشه و چه کاره‌ست و رفیقش کیه.... عینا فکراش رو آوردم ولی شمای مخاطب به محض خوندن این فکرها، که هیچ‌کدوم اشاره‌ی مستقیمی به ابعادِ شخصیتی راوی نداره، برداشت‌هایی رو از شخصیت دارید که من می‌خوام. 
  • بانوی نقره ای
  • گفتار

    -ملکه درست می گوید ملکه همیشه درست میگوید.

    -اما ما نه چادری دریم نه اردوگاهی

    او سوال را به سمت ملکه هدایت کرد شما چه می گویید؟

    - ملکه با صلابت گفت:اردوگاهی جدید میسازیم

    -علیاحضرت ، ما تا فرسنگ ها کشتزارهای دور غرناطه را نابود کردیم تا مغربی ها دچار قحطی شوند .نه لباسی داریم نه پارچه ای ، نه نهر آب و قناتی این جا هست و نه گندمی در مزارع ، قنات ها را ویران کردیم و مزارع را زیر و رو . میخواستیم به آن ها ضربه بزنیم اما خودمانیم که نابود میشویم.

    - اردوگاهی میسازیم با سنگ . فکر میکنم سنگ گیرمان بیاید نه ؟

    شاه خنده اش را به سرفه ای کوتاه کرد و گفت:عزیزم ما در دشتی هستیم پر از سنگهای خارا چیزی که فراوان داریم سنگ است.

    - پس با این سنگ ها میسازیم نه یک اردوگاه بلکه یک شهر را

    -این کار شدنی نیست

    -ملکه رو به شوهرش کرد :شدنی است اراده ی خدا و من چنین است

    شاه هم سر تکان داد:شدنی است. 

    افکار

    اندک اندک دانستم که شاید او باز نگردد و زندگی همانند قصیده ای نیست که انسان همیشه در آن پیروز است و مردان خوش چهره در جوانی شمع عمرشان خاموش نگردد اکنون میدانم اگر او شکست خورده کشته میشود. آیا پدر من هم روزی خواهد مرد ؟ و من نیز ؟ حتی من هم می میرم ؟ کاتالینای کوچک اهل اسپانیا ، شاهزاده خانم ولز؟

    متاسفانه هنوز برای رفتار نمونه خوبی پیدا نکردم یکم سخته اگه اشکالی نداره کمی فرصت میخوام

      

    پاسخ:
    نمی‌دونم از چه کتابایی دقیقا این نمونه‌ها رو پیدا کردین. اما اصلا به چسب نیستند. 
    نمونه‌ی گفتار:
    اصلا شخصیت‌پردازی نمی‌کنه. همه دارند مثل هم حرف می‌زنند. (شاید نویسنده در بخش‌های دیگه با دیالوگ‌های دیگه شخصیت‌پردازی کرده باشه، اما توی این بند که برای ما گذاشتی هیچ مدل حرف زدن خاص،‌ دایره‌ی واژگان خاص، وجه ممیزه‌ی گفتاری و .. وجود نداره که بر اساس اون بتونیم تصویری از گوینده‌های این جملات به دست بیاریم) 
    این توضیحاتی که راوی می‌گه (مثل «ملکه با صلابت گفت»)  هم جزء دیالوگ‌ها نیست که بتونیم به عنوان نمونه شخصیت‌پردازی دست بذاریم روش.
    البته: موافقم که یکی دو مورد، مثل اینکه ملکه می‌گه «اراده‌ی من و خدا چنین است» می‌تونه نشون از این باشه که گوینده معتقد به خداست و ....
    اما این موارد خیلی کم و سطحیه. قطعا اگه بیشتر بگردید نمونه‌های قوی‌تری پیدا می‌کنید که نویسنده‌ای با چند تا دیالوگ به ابعاد عمیقی از شخصیتش اشاره کرده.

    نمونه‌ی افکار:
    شاید فقط یکی دو جمله‌ی آخر بتونه به شخصیت‌پردازی شخصیت کمک کنه. اینکه مثلا ما برداشت کنیم که این مدل تکرار سوالا از مردن این و اون نشون از وابستگیش به دنیا و عجیب بودن مرگ تو ذهنش داره.


    پیشنهادم دقت بیشتر توی آثار داستانی‌تر (یعنی داستان‌های کمی تازه منتشر شده تر)
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • * "آرمان" منظور بود که اشتباهن نوشتم " آرام" :|
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • ده دقیقه ای از شروع امتحان گذشته بود. سوالات را برای خودش خواند. بِ محمد ک در صندلی کناری نشسته بود نگاه کرد، لبخند نزد، خواست سرش را برگرداند کِ صدای استاد را شنید:
    _ فرهادی سرت بِ برگه ی خودت باشد، حرف هم نزن.
    چشمان آرام درشت شد. سرش را کمی بِ عقب برد و سینه صاف کرد و گفت.
    + من حرف نزدم.
    _ من از تقلب خوشم نمیاد، قرار نیست هر دفعه بهتون یادآوری کنم.
    آرمان سکوت کرد، سر جایش میخ نشست، اخم هایش در هم رفت. بلند شد، آرام گام برداشت، بِ صندلی استاد کِ رسید برگه سفید امتحان را روی میز گذاشت و با همان نگاه مستقیم و گام های ارام از سالن خارج شد .

    --------------------------------------------------------

    » خواستم آخرشو اینطوری تمام کنم که :
    از جاش بلند میشه و میره ردیف اول که هیچکس ننشسته بود نشست و شروع کرد بِ حل کردن سوالات ..
    اما گفتم جلسه رو ترک کنه بهتر باشه !

    اگه باز هم اونطوری کِ باید مینوشتم نشد بگید .. دوباره فکر میکنم روش ..
    آخ آخ عذر تقصیر من باب تاخیر
    من حسابی شرمنده ام
    سلام 
    اینم تمرین این فصل
    وای که جاموندم از قافله:

    تمرین الف:

    ینو سرش را کمی چرخاند به طرفم ، خواب آلود پلک زد و پرسید:"اسب داری؟"

    گفتم :"نه بابا خوکچه هندی"

    ساقه ی علف را چپاند توی آن یکی گوشه ی لبش ، آب دهانش را تف کرد بیرون و گفت:"مزه ی گوشتشان بدک نیست" گفتم"نمی خورمشان که. حیوونکی ها گناه دارند."ینو گفت "جوجه تیغی هم خوشمزه است" و خمیازه کشید.نشستم پیشش و پرسیدم "جوجه تیغی؟" باز از دور فریادزدند"گللللل!" ینو باز پلک زنان زل زد به آسمان و پرسید"توتون نداری؟" گفتم "پناه بر خدا! پسر، من فقط 9 ساله هستم!" ینو گفت" خب نه ساله باشی. من هم هشت ساله ام."

    تمرین ب:

    چشمانش را که باز کرد، دنیایش تارو مبهم بود.سرش را بلند کرد ودستش در اطراف به جستجو پرداخت.عاقبت شیشه ی کلفتی که به آلبومی باز تکیه داده بود به انگشتانش ندای یافتن داد.خرده های گلی خشک شده بر عینک مزاحمت دید ایجاد می کرد.شیشه را با دستمال مخصوص پاک کرد و گلبرگ های باقی مانده را بادقت لای آلبوم گذاشت.به ساعت نگاه کرد اما هول نشد می دانست امروز تعطیل رسمی است.مادرگوشه ای تکیه داده و مشغول نیایش بود.با خمیازه گفت"سلام، صبح بخیر" صدایش از سمعک رد نشد و جوابی هم نیامد.اصراری به جلب توجه مادر نشان ندادو گذشت.گرسنگی او را به فکر مربای درون یخچال کشاند.چشمش به تلنبار ظرفها افتاد و یادش آمد که آخراین هفته قراراست ظرف شوئی قسطی  را که از تعاونی خریده به خانه بیاورند. این انتظار تحمل لمس ظرفهای چندش ناک کثیف را برایش آسان می نمود.و حال با خیال راحت قاشق مربا خوری را از زیر انبوه بشقاب ها بیرون کشیدو شست.

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • ناراحت و بغض آلود، درب حیاط را باز کرد؛ وارد خانه شد؛ خیلی ارام سلام کرد و بدون صبر وارد اتاق شد؛ مثل هر وقت دیگر، کِ دلتنگ اشکریزانِ چشمانش میشد و آگاه از اینکه قطره اشکی نیس کِ بریزد، پناهنده شد بِ بوم نقاشی ه مشرف پنجره ی اتاق، پرده ها را کشید، نگاه خورشید هم برایش سنگین بود، قلم را با دست راست برداشت تا نقشی از چهره ی مریم بزند، نقش کِ کامل شد، مکث کرد،، مکث کرد و بعد این چهره ی تیکه تیکه شده ی مریم بود که کِ بِ دست امیر پهن روی زمین شد ..


    » نگا!
    اصلن نتونستم غرور رو از تو رفتارش نشون بدم .. خیلی سخته .. خیلی ..
    من ازتون میخوام که راهنماییم کنید .. تو این مدت هم داشتم فک میکردم چه صحنه ای رو نشون بدم :|

    » من میتونم تمرین الف ( رفتار ) رو مجددا" انجام نـدم؟
    (آخه اون قسمت کمی ایراد داشتم)
    پاسخ:
    سلام
    اول اجازه هست تو پرانتز یه چیزی بگم:
    من شخصاً وقتی ببینم بچه‌های کارگاه، بدون داشتن سوال و بدون نیاز به تکرار و بازنویسی تمرین‌هاشون رو کامل انجام ‌می‌دن کمی نگران می‌شم. چون می‌دونم بدون تمرین بیشتر و زحمت و وقت و فکر هزینه‌کردن، بازدهی کارگاه براشون میاد پایین.
    پس پیش خودتون مطمئن باشید، این‌که مثلا یه تمرین رو انجام بدید و نواقصی داشته باشه و لازم بشه که دوباره روش تمرکز کنید و تقویتش کنید، اولاً باعث خوشحالی حقیره. دوماً باعث پیشرفت خودتون.
    لذا اصلاً نیازی به این نیست که دلتون آشوب بشه یا احیاناً چنین حسی بیاد سراغ‌تون که از کارگاه یا بقیه عقب افتادین و ...
    این مدت فصل‌های کارگاه رو آروم آروم با هم طی می‌کنیم اما ان‌شالله وقتی به ثمر بشینه، به این یقین می‌رسید که این حرکت آروم و این دوباره‌نویسی و سختی‌کشیدن‌های الان، بی‌فایده نبوده. 

    ـ پرانتزم خیلی طولانی شد. ببخشید.

    اما تمرین:
    درباره‌ی شخصیت‌پردازی غیرمستقیم با هم صحبت کردیم. درسته؟ اگه یادتون باشه گفتیم وقتی نویسنده، حالات و ویژگی‌های شخصیت‌مدنظرش رو در قالب (حرف‌زدن) و (رفتارها) و (فکرکردن‌ها)ی شخصیت، به تصویر می‌کشه،‌ به‌طور غیرمسقتیم شخصیت‌پردازی کرده.

    «پناهنده شدن به بوم نقاشی» 
    این‌که «برای خالی شدن حس خرابش میره سراغ رنگ و تصویر»
    این‌که «این‌جور وقت‌ها گریه می‌کنه»
    این‌که «بوم نقاشی رو جوری گذاشته که مشرف به پنجره‌ی اتاق باشه»
    نمونه‌های خیلی خوبی هستند که ما شخصیت رو بشناسیم.
    یعنی شما با نمایش دادن این (رفتار)ها و (عادت‌ها) و عکس‌العمل‌ها دارید شخصیت‌پردازی غیرمسقتیم می‌کنید و این عالیه. 

    اما از طرف دیگه وقتی بخوایم بگیم شخصیت ما ناراحته:
    1ـ می‌تونیم خیلی «مستقیم» بگیم: «ناراحت بود»
    2ـ می تونیم غیرمستقیم ناراحت بودن رو نشون بدیم: «قبل از این‌که کلید، یک‌دور توی قفل بچرخد با پا لگدی زد به در. که باز نشد و زیر لب گفت: «اه»
    دومی درسته طولانی‌تره اما ببینید، داره غیرمستقیم کلافگی این آدم رو نشون می‌ده.


    درباره‌ی غرور:
    نگرانی‌تون به جاست. کلیدی‌ترین ویژگی شخصیت شما همین «غرور»ش بود و انتظار می‌رفت که «رفتار» و «گفتار» و «افکار»ی که این مطلب رو به مخاطب منتقل کنه، توسط شما به تصویر کشیده بشه.
    می‌دونید، برای این‌که بتونید این قضیه رو برطرف کنید و بتونید غرور شخصیت رو پردازش کنید، اولین قدم (بعد از کمک‌طلبیدن از خدا) اینه که یه «موقعیت» ناب پیدا کنید. یادتونه توی تمرین قبلی، دبیرکارگاه برای این‌که شخصیت شما ساخته بشه چه موقعیتی رو انتخاب کرد؟ زمین خوردن این آدم توی رستوران. چرا؟ چون این موقعیت می‌تونست «غرور» شخصیت مغرور شما رو به چالش بکشه. 
    پس انتخاب موقعیت خیلی مهمه. شما سعی کنید خودتون رو بگذارید جای این شخصیت مغروری که ساختید، و از زاویه‌ی نگاه اون به اتفاقات نگاه کنید و ببینید توی کدوم موقعیت غرورش بیشتر تحریک می‌شه. مثلا توی ماجرای عشق و عاشقی، چه اتفاق ممکنه غرورش رو تحریک کنه؟ برید سراغ اون و سعی کنید چنین موقعیتی رو ایجاد کنید و رفتار و گفتار و افکار شخصیت‌تون رو توی اون موقعیت نمایش بدید تا غرورش دیده بشه.
    این موقعیتی که توی این متن شما نوشتید، اضلا پتانسیل درگیر کردن غرور شخص رو نداره و همین باعث می‌شه که هرچی تلاش کنید، نتونید رفتار و افکار و گفتار مناسب با غرور شخصیت رو نشون بدید.

    با انرژی و حوصله پیش برید. مطمئنم که مثل تمرین الف که خیلی عالی از پسش بر اومدین، این رو هم کامل می‌کنید.
    ان‌شالله

    موفق باشید

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • دیالوگ)

    همایون دوربینی به اندازه‌ی کف دست از توی جیبش کشید بیرون که «بیا عکس بگیریم!»

    اسی گفت «برو بابا تو هم بااین دوربینت! سالی یک مرتبه می‌‏آیی چندتا عکس می‌‏گیری و می‌‏ری پی کارت.»

    همایون گفت «فقط همین عکسهاست که می‌‏مونه، دوست عزیز. دیگه گذشت اون زمانی که شاعر می‌گفت فقط صداست که می‌ماند.»

    (فک کنم این دیالوگ کوتاه شخصیت همایون رو که با خاطراتش زندگی میکنه رو نشون بده )


    رفتار)

    سلیمان تف کرد و کاغذ و دستکی را که روی میز گذشته بود برداشت و کِلش‌کِلش از در اتاقک ایستگاه بیرون رفت. با کهنه‌ی پاره‌پوره‌ای که از جیب شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای‌رنگش بیرون آورده بود، عرق چرب و بویناکی را که روی گردنش ماسیده بود پاک کرد. 

    ( میشه فهمید خیلی آدم تمیزی نیس- از جنس شلوارش و نوع رنگش میشه فهمید خیلی هم جوون نیس .. میانساله )

     

    تفکر)

    امشب پسر زودتر از بقیه رفت. تا رسید خانه، نشست روی مبل و به دوستش تلفن زد ولی قبل از این‌که زنگ بخورد، قطع کرد. به دمپایی‌های رو فرشی‌اش نگاه کرد و شروع‌کرد به فکرکردن درباره‌ی بلایی که سرش آمده است. فکر کرد آیا تابه‌حال راجع به پدرش دروغی گفته است که لو برود؟ اصلا دیگر می‌تواند دروغی بگوید؟ بعد به این نتیجه رسید که ابعاد فاجعه بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. دروغ‌ها مهم نبودند. انگار یک‌نفر بدون اجازه وارد خانه‌اش شده بود و از درِ ایوان رفته بود بیرون و هر لحظه ممکن بود دوباره برگردد. احساس کرد پدرش دارد تمام دوست‌هایش را از چنگش درمی‌آورد. آن‌هم با سرعتی باور نکردنی. نگاهش را از دمپایی‌هایش برداشت و زنگ زد به دوستش. باخودش گفت الان است که یکی گوشی را بردارد و بگوید: «من محمدحسین‌‌ام. دوستت خونه نیست.» اسم پدرش محمدحسین بود. 


    با توضیحاتی که شما دادید فکر میکنم کارم بهتر شده .. اما اگه باز هم اشتباه کردم لطفن بگید تا دوباره انجامش بدم .. 

    هروقت تمرین الف تأیید شد تمرین ب رو میفرستم .

    پاسخ:
    قطعا همین‌طوره.
    به نظرم الان عالی شده.

    قطعه‌ی دیالوگ‌تون داره شخصیت‌پردازی می‌کنه.
    قطعه‌ی تفکر هم خیلی خوبه.
    اما قطعه‌ دوم مربوط به رفتار‌ (اگرچه مسیر رو درست تشخیص دادید و اصل نگاه‌تون به قضیه ایرادی نداره اما) شخصیت‌پردازیش کمه. یعنی این‌که از روی نوع لباسی که پوشیده پی ببریم به شخصیتش، خیلی سطحیه. بهترین نمونه‌های شخصیت‌پردازی (که انتظار می‌ره ایشالله شما بعد از داستان‌نویس شدن به کارش بگیرید) اینه که با یه اشاره‌ی کوتاه غیرمستقیم به (رفتار و افکار و گفتار) کلی از لایه‌های عمیق شخصیت‌تون رو به مخاطب عرضه کنید. 

    در مجموع خیلی خوب بود و تلاش‌تون قابل تحسینه.
    تمرین ب رو هم انجام بدید

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • بسم الله،،، سلآم ..

    تمرین الف:

    دیالوگ) یک بار به یک عروسی دعوت شده بودم، عروس به‌ام پیشنهاد کرد که دوتا دیگر از مهمان‌ها، خانم و آقای رابرتز نامی که تا آن روز ندیده بودم‌شان، مرا از نیویورک به محل مراسم ببرند. یکی از روزهای سرد آوریل بود، رابرتزها یک زوج چهل‌وچندساله بودند که در راه کانتیکت به‌قدر کافی دوست‌داشتنی به‌نظر می‌رسیدند. البته از آن‌هایی نبودند که بخواهی یک آخر هفته‌ی طولانی را باهاشان بگذرانی اما روی‌هم‌رفته بد هم نبودند.


    رفتار) عدنان روی اسکله بود. صندل خیس‌شده از باد داغ توی پایش سُر می‌خورد و کلافه‌کننده شده بود. سه دکمه‌ی ‌بالای پیراهنش را باز کرده بود. سرش را انداخته بود پایین تا آفتاب که روبه‌رویش وسط دریا بود از روی سرش بگذرد. لنج‌ها در رخوت و تعطیلیِ ظهر تابستان بندر، تکان مختصری داشتند و هیچ صدایی از آن‌ها نمی‌آمد. وقت خواب جاشو‌ها و ملاح‌ها بود.


    تفکر) وسط نوشتنم مدتی مکث کردم چون فکر کردم صدای قدم‌هایش را تشخیص داده‌ام. حتی بعد از این‌ همه سال، حس می‌کنم می‌توانم تشخیص‌شان بدهم. بااین‌حال اشتباه کردم. باز هم از کنار در اتاقم گذشتند و رفتند به سمت اتاق او. نمی‌توانم مطمئن بگویم که یک‌نفر است یا چندنفر که به اتاق او رفت‌وآمد داشته‌اند. چند ماهی است که شک کرده‌ام شاید دخترک خوش‌نام نباشد.


    » مممم .. فک کنم کمی تو انتخاب دچار مشکل شده باشم .. لطفن بررسی کنید و با راهنمایی هاتون کمکم کنید..

    ان شاء الله تمرین "ب" رو هم سریع تر انجام میدم تا به تمرین ششم برسم.


    پاسخ:
    سلام

    خوشحالم که دوباره با جدیت شروع کردید به همراهی کارگاه.
    می‌دونم این تمرین کمی اذیت کننده و سخته. چون باید بگردید و با حوصله بین یک دنیا نوشته بگردید تا به چیزی که می‌خواید برسید. 
    اما مطمئن باشید هر چقدر بیشتر بگردید برای دید داستانی‌تون مفیدتره. و هدف هم از این تمرین همینه. که خودتون رو با همه‌ی موانع و مشکلات و محدودیت‌هایی که هست مجبور کنید به گشتن لابه‌لای کلمات داستانی و دنیاهای داستانی که نویسنده‌های بزرگ و کوچک خلق کردند. 

    اما برای این‌که بتونید این تمرین رو به ‌درستی به اتمام برسونید بهترین راه اینه:
    وقتی یک قطعه از داستان رو می‌خونید اول از خودتون بپرسید، «شخصیت» مورد نظر چه کسیه. یعنی پیدا کنید که توی این متن کدوم شخصیت درحال معرفی شدن (پردازش شدن) به مای مخاطبه. مثلا توی قطعه‌ی اول به این نتیجه می‌رسید که راوی داستان داره درباره‌ی آقا و خانم رابرتز حرف می‌زنه و گویا می‌خواد اونا رو به ما معرفی کنه. و هر چند داره خاطره ای رو درباره‌ی خودش می‌گه اما اون کسی که داره معرفی و پردازش می‌شه آقا و خانم رابرتز هستند.
    توی قطعه‌ی دوم «عدنان» شخصیتیه که باید پردازش بشه و توی قطعه‌ی سوم، خود «راوی» برجسته‌ترین شخصیتیه که داریم درباره‌ش اطلاعاتی رو بدست میاریم.
    بعد از این باید دقت کنید که این شخصیت موردنظر در هر کدوم از قطعه‌ها با چه روشی داره به ما معرفی می‌شه؟ 
    با نوع حرف زدنش؟ (گفتار)
    با کارهایی که داره می‌کنه؟ (رفتار)
    یا با فکرهایی که داره می‌کنه؟ (افکار)

    به نظر شما، در قطعه‌ی اول، که گفتیم شخصیت‌های برجسته آقا و خانم رابرتز هستند، از چه طریقی دارند به ما معرفی می‌شند؟ قطعا حرف زدنشون رو نمی‌بینیم، (چون هیچ دیالوگی ازشون صادر نشده که ببینیم کجایی حرف می‌زنن و از چه لغاتی استفاده می‌کنند که بتونیم شغلشون رو یا اخلاقشون رو یا سرد و گرم بودنشون رو تشخیص بدیم)
    کارها و رفتارهاشون هم به ما نشون داده نشده. و هیچ اطلاعاتی هم از نوع فکرهاشون و مشغله‌های ذهنی‌شون و دغدغه‌هاشون ثبت نشده. پس نه به روش بیان گفتار، نه به روش بیان رفتار و نه به روش بیان افکار، این دو تا شخصیت‌پردازی نشدند.
    پس چه اتفاقی افتاده؟ 
    این که راوی داستان «به روش مستقیم» داره به من و شما می‌گه که «خانم و آقای رابرتز آدمای 40 ساله هستند» «دوست داشتنی هستند» «آدمای بدی نیستند»
    این سه روش «گفتار و رفتار و افکار» مربوط می‌شه به شخصیت‌پردازی غیرمستقیم. اما توی این قطعه‌ای که شما نوشتید، شخصیت‌پردازی مستقیم صورت گرفته. درست مثل وقتی که شما توی فصل 4 ویژگی‌های شخصیت‌تون رو مستقیم گزارش می‌دادید. یادتونه؟ این می‌شه روش مستقیم که چندان ارزش زیادی توی داستان نداره. 

    نتیجه:
    برای پیدا کردن شخصیت پردازی غیرمستقیم به روش «گفتار» باید بگردید توی داستان‌ها و ببینید کجاها هست که یه شخصیت شروع کرده به حرف زدن. بعد بررسی کنید ببینید آیا از این حرف زدنش به ویژگی‌ خاصی درباره‌ی اون شخصیت پی بردید یا نه. درست مثل وقتی که یکی از دوستای شما یه جمله ای می‌گه و شما از اون جمله‌ پی می‌برید که آدم حسودیه. یا آدم خیلی باسواد و حکیمیه. یا می‌فهمید که خیلی به شهدا ارادت داره. یا می‌فهمید که خیلی مادیه. از کجا می‌فهمید؟ از نوع حرف زدنش. درسته؟ این یعنی پی بردن به شخصیت به طور غیر مسقتیم. یعنی شخصیت‌پردازی غیر مستقیم به روش گفتار.

    درباره‌ی «افکار» و «رفتار» هم خیلی مساله ساده‌تره. این‌بار شما به جایی که «حرف زدن» شخصیت رو پیدا کنید، می‌گردید می‌بینید فلان شخصیت توی داستان چه کاری داره انجام می‌ده. و آیا می‌شه از این کارش پی برد به ابعاد شخصیتش یا نه؟ مثلا توی قطعه‌ی دوم که شما نوشتید، من هر چی به کارهای «عدنان» نگاه کردم دیدم هیچ اطلاعاتی درباره‌ی عدنان به دست نیاوردم. عدنان توی این قطعه چه کارهایی می‌کنه؟ سه تا دکمه‌ی بالای پیرهنش رو باز کرده، سرش رو انداخته پایین که آفتاب اذیتش نکنه. همین. به نظر شما از این دو تا کار می‌شه به چیزی درباره‌ی شخصیت عدنان پی ببریم؟ 
    اما مثلا فرض کنید توی همین داستان عدنان یه خودکار از جیبش دربیاره و شروع کنه روی بدنه‌ی یکی از قایق‌ها یادگاری بنویسه. این سریع به شما ذهنیت می‌ده. که عدنان یه آدم بی‌فرهنگه. درسته؟




    تمرین ب :

    یک ریز حرف می زدم ، بی اختیار . نه اینکه بخواهم دل کسی را به رحم بیاورم . انگار می خواستم به خودم ثابت کنم که بی تقصیرم . راجع به

     بدبختیهام گفتم ، راجع به چیزهایی که آرزوی داشتنش را داشتم و هیچ وقت نداشتم شان  و داغش به دلم مانده بود . حتی راجع به دوره ی نوجوانیم ، سالهایی که سر چهارراهها گل می فروختم هم گفتم . اما نگفتم چه کینه ای به بچه هایی داشتم که توی ماشین های مدل بالا لم داده بودند و با تحقیر من را نگاه می کردند .جناب سروان پرید وسط حرفم که : " قصه تعریف می کنی ؟ برو سر اصل مطلب  !"

    _ اصل مطلب همینه  اگر من هم ننه بابای درست و حسابی بالا سرم بود ، الان من آنطرف  میز نشسته بودم و شما اینطرف ."

    _ " یعنی هر کی پدر و مادر نداره می رود خلاف می کند ؟"

    _ " نه ، اما هرکی خلاف می کند ، خلافکار به دنیا نیامده "

    _ " این حرفهای قلمبه سلمبه واسه دهن تو خیلی گشاده ، ماجرا رو تعریف کن !"

    _"  یک تصادف ساختگی واسه ی راننده اش درست کردیم و با یک دعوای ساختگی نیم ساعتی معطلش کردیم . من هم رفتم سر وقت بچه ، دم مدرسه . خلوت بود ، همه بچه ها رفته بودند . دم در ایستاده بود ، خسته و گرسنه . گفتم مادرت من را فرستاده دنبالت چون راننده اتان تصادف کرده . اسم پدر مادرش را که گفتم سوار شد . عین آب خوردن . دو تا چهار راه پایین تر ،یکی از  رفیقهام سوار شد و نشست کنارش ، سرش را کرد زیر صندلی و  دهنش را بست ...

    جناب سروان حرفم را برید که

    _" اینطوری نمیشه . ریز به ریز می خواهم . دقیقه به دقیقه .کتبی ."

    دسته ای کاغذ و یک خودکار را هل داد به سمتم و گفت :" شروع کن . من می روم و بر می گردم ."

    پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و یکی روشن کرد.

    گفتم :" یکی هم به من می دی ؟"

    _" با دست بسته می تونی ؟"

    _" یک کاریش می کنم ."

    یکی روشن کرد و داد دستم . و پرسید .

    _" چی شد که از ماشین دزدی رفتی تو کار بچه دزدی ؟"

    _"هیچی ، با خودم گفتم  ، کار بزرگ می کنم . خلاف را برای همیشه می گذارم کنار . دیگه عقم می شست  از ماشین دزدی ، یک تف هم کف دست آدم نمی ماند."

    جناب سر وان گفت :"خیلی خب ، بنویس ! من بر می گردم ."

    پاسخ:
    اون دیالوگ و واکنش "یکی هم به من می‌دی؟" خیلی خوب بود. هیچ کدوم از دیالوگا به این اندازه برای من شخصیت‌پرداز نبود.
    دیالوگ اول و دومش هم خوبه.
    بر عکس دیالوگایی که شخصیت شما شروع می‌کنه به داستان‌پردازی اصلا خوب نیست. یکی سر ماجرای تصادف یکی سر توضیحش درباره‌ی این‌که چرا از ماشین دزدی رفته تو کار بچه‌دزدی. 
    هم طولانیه (با قانون سوم دیالوگ‌نویسی که فصل 6 ازش حرف زدیم منافات داره) هم به شخصیت شما (یه خلاف‌کار کم‌حرف ....) نمیاد. بیشتر به خاله‌زنکایی می‌مونه که می‌خوان ته همه چیزو دربیارن و توضیح بدن.
    یک ریز حرف زدنی که راوی بهش اشاره می‌کند هم شاید خیلی مناسب نباشد. (البته این را می‌گویم شاید، چون بسته به عمق شخصیت و انتخاب شما دارد)
    فکرهایش با این‌که دارد شخصیت‌پردازی می‌کند اما کاش عمیق‌تر باشد و به شخصیت انتخاب‌شده‌ی شما نزدیک‌تر باشد. کمی سطحی‌ست. بیشتر دارد شبیه خلاف‌کار‌های عقده‌ای می‌شود.

    در مجموع یکی از محسنات متن شما اینه که شخصیت جناب سروان رو هم خیلی آروم و خوب داره پردازش می‌کنه.
    موقعیت چندان رفتار خیز نبود که انتظار این باشه از رفتار شخصیت هم استفاده کنید، اما شاید بشه با یه ویرایش مختصر عناصری از جنس رفتار هم به عوامل شخصیت‌پرداز اضافه کنید.


    کلمه‌ی "راجع‌به" خیلی قشنگ نیست. سلیقه‌ی من اگر نویسنده بود می‌نوشت: به جای «راجع‌به بدبختی‌ها» می‌نوشت «از بدبختی‌هام گفتم»

    ایشالا به لطف خدا و راهنمایی های شما ..

    به به فصل جدید :)

  • دریا آرام
  • نمونه رفتاری :
    "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
    از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. نمونه افکار :
    لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.
     سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. 
    رفتاری :
    پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. 
    رفتاری:
     ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. 
    یک لبخند زندگی مرا نجات داد.
    گفتاری:

    روزی مردی اخمو و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم...

    بهلول گفت:

    «اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن شیطان را خواهی دید!!!»

    پاسخ:
    یک مقدار زیادی در هم تنیده بود. شخصیت‌پردازی مستقیم و غیرمسقتیم بعضاً در کنار هم گذاشته‌‌شده‌اند. قطعه‌های رفتاری‌تان گفتار و افکار هم داشت. قطعه‌ی مربوط به افکار هم ترکیب شده بود با رفتار.
    اما اگر هر کدام را فارغ از بقیه در نظر بگیریم می‌شود گفت تا حدودی به خواسته‌ی این تمرین نزدیک است.

    مواردی که زیرشان خط کشیده‌اید دقیقا یعنی چه؟ 
  • سرباز شهاب
  • استادجان الان این تمرین ما انقدر افتضاح بود ینی که هیچ حرفی واسه گفتن نذاشت؟:)
    پاسخ:
    جوابم کوش؟؟؟
    من بهت جواب داده بودم!!! 
    عجیب است... الان می‌رم دوباره می‌نویسم حرفامو
    سلام
    ممنون از وقتی که گذاشتید.
    نمیدونم من کلا علاقه ای ندارم که خیلی غیر عادی یا غیر واقعی بنویسم، شاید این ضعفه من باشه.به خاطر همین مثلا دیالوگ ها بی مزه و عادی ان.  (فکر کنم فصل بعد که دیالوگ محوره زیاد موفق نباشم) :))
    وحید بچه شروری نیست..
    آهان اینم بگم؛ من چون تمرین بود گفتار محور و افکار و عمل رو از هم جدا کردم، که معلوم باشه، از قصد این کار رو کردم. بله اشتباه بود.
    دوباره از اول چیز دیگه ای بنویسم؟؟

    و باز هم ممنون از وقتی که می گذارید..
    سپاس سپاس ...
    پاسخ:
    سلام
    ولی این لازمه و علاقه داشتن یا نداشتن نویسنده چندان دخیل در این مطلب نیست. 
    لذاست که باید این بخش از قلم‌تون رو تقویت کنید. و امیدوارم فصل بعد خیلی براتون قابل استفاده بشه و بتونید مثل همه‌ی فصل‌ها خوب و با قدرت ظاهر بشید.

    اصراری ندارم بازنویسی کنید. همین که به این نکته‌ها توجه داشته باشید کافیه. 
    خواهش. بزرگوارید
    التماس دعا
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    سلام علیکم خانم معلم

    ممنون از شما

    چشم ان شاء الله دیگه حواسم هست

    التماس دعا

  • خانم معلم
  • سلام بر خادم اهل بیت علیه السلام 
    ضمن خیر مقدم جهت حضور و فعالیتتون در این کارگاه لازمه به عرضتون برسونم که  ، در این کارگاه بنا شده صحبت از مسائل مربوط به داستان و داستان نویسی بشه . لطف بفرمایید اطلاع رسانی هاتونو در وبلاگ بچه ها قرار بدین . اینجا همین جوریش هم شلوغ و پر از کامنت هست دیگرانی که از این قرار اطلاع ندارند بیایند و ببینند و باب بشه دیه واقعا خوندن کامنت های مرتبط تولید مشکل میکنه و خدای نکرده مجبور به حذف میشیم ...

    صمیمانه از همکاری تون سپاسگزارم ....
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام علیکم

    چفیه با "ترمزی برای پیشرفت !‌"

    حمایت شما اعتراضیست به این ترمز ...

    ببخشید امان از این حواس پرت !

    همشهری داستان شهریور 92 / ایمان صفایی

    پاسخ:
    این را دیر خواندم. در هر صورت خوب بود. به امید روزی که اسم شما برود در همشهری داستان. که دیر نیست ان‌شالله

    سلامـ ..

    ببخشید من ی سوال دارمـ فرق تیپ با شخصیت تو داستان نویسی چیه ؟

     

    پدر حوله قرمزی از ساک در می آورد و روی شانه امـ می اندازد . با وسواس یک طراح مد که قرار است چند لحظه دیگر مدلش را در برابر تماشاگران به سالن بفرستد ، چند چین به حوله می دهد. انگار که راضی شده باشد ، نگاه خریدارانه ای به من می کند و به سمت دوربین می رود تا صحنه را از پشت ویزور نگاه کند . تازه متوجه می شود که دوربین روشن است . زیر لب چیزی می گوید و دوباره از جلوی دوربین رد می شود . با زحمت زیاد گلدان دیفن باخیایی را که مثل کوه سنگین است نزدیک من می کشاند و گوشه کادر قرار می دهد . دستش را روی کمرش که درد گرفته می گذارد . من با صدای تو دماغی می پرسمـ : " چرا این رو آوردی ؟" پدر می گوید : "اینجوری طبیعی تره . " می گویمـ : " خب ما می رفتیمـ کنار گلدون ." پدر نگاهی به من و گلدانی که به زحمت آورده ، میکند . چیزی نمی گوید و بر می گردد پشت دوربین تا مراسمش را آغاز کند . " خب ... امروز اولین روزیه که آقا نیما می خواد بره استخر ."

    پاسخ:
    سلام
    اول این‌که چه نمونه‌ی شخصیت‌پردازی خوبی بود برای پدر. هم خوب روایت شده و هم خوب شخصیت رو پردازش شخصیت شده. نوشته‌ی خودتون بود؟


    فرق تیپ و شخصیت:
    این‌طور که میان اهالی داستان رایج است، کارکترها (آدم‌های داستان) به دو دسته تقسیم می‌شوند: آن‌ها که پیچیده و دارای بُعد و عمق می‌باشند و چند لایه دارند و غیرقابل پیش‌بینی هستند نامیده می‌شوند «شخصیت». (همین چیزی که ما در این دو فصل در پی رسیدن به آن و پردازش کردنش بودیم)
    و دسته‌ی دوم آن‌ها که مثل سایه‌اند، گاهی سیاه‌لشگرند و گاهی کارهای دم دستی انجام می‌دهند. به عبارتی هستند  که کار داستان پیش برود و نه عمق دارند، نه سطح. به قول فراستی مقوا هستند. این‌ها نامیده می‌شوند «تیپ» (که چون اهمیت خاصی در داستان ندارند ما قید بررسی‌شان را در این کارگاه زدیم)



  • سرباز شهاب
  • تمرین ب:
    -آقا به خدا ما بی خبریم!گفتن تیغه بکش ماهم کشیدم. دیگه این ور و اون ورشو سر نمیاریم آقا مهندس.
    گرمش شده.دستی میکشد پشت گردنش و کلاهش را کمی جابه جا میکند.
    -چند روزه رسیدین به خاک گچ؟
    -دو روزه شروع کردیم آقامهندس.
    نگاهی به کارگر می اندازد.فکر میکند"اگه من مهندس بودم این افتضاح درست نمیشد."
    -زنگ بزنین آقای ستوده بیان.
    -نیستن آقا سفرن.
    فکر میکند"من از اون بدتر،اون از من بدتر"
    دوباره وارد ساختمان می شود.پله هارا که عملا چندتا آجر بیشتر نیست تند تند بالا می رود.به پاگرد نرسیده که پایش میگیرد به گوشه آجر و می افتد.بلند می شود.کف دستانش خراشیده شده.پایین را نگاه میکند تا مطمئن شود کارگر متوجه افتادنش نشده باشد.ناگهان یک قدم به عقب برمیدارد.افتادن علی دوباره جلو چشمش جان میگیرد.چند لحظه مات می شود بعد بیخیال دیوار اشتباهی برمی گردد پایین.
    -هر وقت آقای ستوده اومد بگید فلانی گفت من این گزارشو امضا نمیکنم.باهام تماس بگیرن.
    دستان یخ کرده اش را توی جیب فرو میکند و به سمت ماشینش می رود.
    پاسخ:
    همچین جوابی رو نوشته بودم قبلا. نمی‌دونم چرا ثبت نشده!


    ـ این شخصیت‌پردازی همون شخصیت قبلیه یا یه شخصیت جدید؟
    ـ متنت داره شخصیت پردازی می‌کنه و خوبه. برداشت من از شخصیتت اینه:
    «یه جوون که تازه گریدنظام مهندسیش رو گرفته. از موقعیت فعلی و کم‌کاریش یه جور عذاب وجدان داره. ترسو هم هست»
    شناختی که این متن می‌ده توی این مایه‌هاست. 
    اگه غیر از این مدنظرت بوده باید تغییرش بدی و سعی کنی بتونی از دید مخاطب متن‌ خودت رو بخونی و درست‌تر شخصیت‌پردازی کنی.

    دیالوگها متعلق به مادر بود که به دخترش می گفت .

    -----------------------

     زنم گفت :"ریخت داماد بد نیست. یک خرده از تو چهار شانه تر است . چشمهایش هم درشت تر است .:

    از دهانم در رفت :"ولی دماغ عروس ..."

    زنم گفت :" دماغ عروس چی ؟"

    گفتم :"هیچی. دماغ عروس مرا یاد کسی می اندازد ."

    زنم گفت :" عروس ها همه شکل هم اند ."

    گفتم :"پس اگر همه ی عروس های شهر را عوض کنند ، کسی خبر دار نمی شود ."

    زنم با لگد زد پشتم و گفت :" هوی ! "

     ------------

    داستان " چه شد که زنم نگذاشت چیپسم را بخورم " از مجموعه "بودای رستوران گردباد" اثر حامد حبیبی

    برای گفتار  -- مرد جوان

    استاد اگر قابل قبول است اعلام بفر مایید تا به مرحله ی "ب" بروم .

    پاسخ:
    دیالوگ‌های خوبی است. برای مرد جوان هم تا حدودی (هرچند نه چندان زیاد) دارد شخصیت‌پردازی می‌کند و قابل قبول است.
    برویم مرحله ب
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    سلام علیکم

    ببخشید تمارین کارگاه  هنرجوها رو  فقط به داستان نویسی هدایت می کنه یا به طور کلی به نویسندگی؟؟

    با تشکر بابت وبلاگ

    پاسخ:
    سلام علکیم
    در این باره در ابتدای فصل اول توضیحاتی بیان شده. اگر گویا نیست بفرمایید بیشتر توضیح می‌دهم خدمت‌تون.

  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    سلام

    من تمرین فصل یک رو خدا رو شکر انجام دادم

    برای فصل سه هم نظر گذاشتم

    پاسخ:
    سلام
    متشکر و ممنون که با جدیت دارید دنبال می‌کنید تمرین‌ها رو.

    این‌روزها چون کمی کارها فشرده شده، احتمالا اولویت رو بذارم روی تمرین‌های جاری فصل‌های کنونی. اما خدا بخواد در اولین فرصت بر می‌گردیم و کار اعضاء محترم جدید‌الورود رو حتما حتما با دقت بسیار مطالعه و بررسی می‌کنیم. 
    سلام آقای شریفی
    خدا قوت
    نمی دونم اصلا چیزی که می خواستید شد یا نه! بخش ب انگار سخت تر بود.
    شاید برای من که تمرکز نداشتم اینطوری بود
     یا حق

    وحید تکیه داده بود به دیوار و این پا و اون پا می کرد، موهاش رو مدتی بود که کوتاه نکرده بود و بیشتر پیچ و تاب خورده بود. هر از چندگاهی دست می کرد تو موهای قرمزش و می پیچوند دور انگشتاش. یکی از بچه ها که داشت از سالن رد می شد بهش سلام کرد اما وحید جوابی بهش نداد. چشماش رو دوخته بود به کاشی های سالن و برای خودش جدول ها و اشکال مختلف می کشید و بهم می زد. از این ها که خلاص می شد میافتاد به جون زیپ جلیقه اش و همش بالا و پایین می کرد. آروم آروم صدای افکارش به زمزمه تبدیل شد:

    آخه من که تا حالا میاوردم مدرسه، اون موقع جرم نبود حالا جرم محسوب میشه! به ما میگن که کتاب بخونیم، خوب اونم یه نوع کتابه دیگه. این احدزاده ی فضول رو ببینم، میدونم چه بلایی سرش بیارم. آخه من که تا حالا بهش بدی نکرده بودم! ای بابا وقتی دیگه کار از کار گذشته می خوام چی کارش کنم، بذار خوش باشه که منو لو داده.. وای اگه بابام بفهمه چی؟ همه بچه های فامیل رو میاره جلو چشمم که یاد بگیر اینطوری درس می خونن! اصلا انگار همه باید دکتر و مهندس باشن..

    آقای رحیمی بیرون اومد و گفت بیا داخل.

    - خوب چند وقته از اینا می خونی؟

    - یه سالی میشه آقا.

    - گفتی اسمش چی بود؟

    - کمیک استریپ آقا.

    - خوب چرا دم در وایستادی بیا جلوتر.

    وحید تا جلو میز آقای رحیمی اومد، اما سرش پایین بود.

    - خوب چرا اینا رو می خونی؟ چند تا از اینا داری؟

    - مثل کتاب داستان دیگه آقا. این همه به ما میگن کتاب بخونین خوب ما هم می خونیم آقا.

    - این که جواب من نشد؟ خوب چرا نمی ری کتاب داستان دیگه ای بخونی؟

    - نمی دونیم آقا. خوب آخه این کتابا مثل یه فیلم میمونه. همه صحنه هاش رو کشیدن. فقط خوشم اومدم.

    آقای رحیمی به صندلیش تکیه داد و لبخندی زد:

    - خوب نگفتی چند تا از اینا داری؟

    وحید که تردید داشت چه جوابی بده. گفت:

    - حدود سی چهل تا آقا!

    - خوب پس حسابی وقتت رو با اینا پر می کنی..

    و کمیک استریپی که جلوش بود ورقی زد..

    - می دونی که نباید اینا رو بیاری مدرسه! مدرسه که جای این خزعبلات نیست. من باهات چی کار کنم؟

    وحید که داشت معنی کلمه خزعبلات رو تو ذهنش میگشت، گفت:

    - آقا میشه یه چیزی بگم؟

    - بگو..

    - آخه من که نمی دونستم کتاب خوندن تو مدرسه جرمه! ما از اول که اومدیم مدرسه کتاب آوردیم، خوب اینم یه نوع کتابه دیگه آقا.. نیست؟

    رحیمی مجله رو برداشت و به طرف وحید گرفت:

    - بیا بگیرش. لازم نیست واسه من فلسفه بافی کنی. دیگه نبینم از اینا بیاری مدرسه.

    وحید که پیروزمندانه جلو رفت تا مجله رو بگیره. عکس پسر بچه ای رو روی میز دید. از اتاق بیرون اومد و با خودش گفت: این همه می گفت چند تا از اینا داری نکنه واسه پسرش می خواسته!  لبخندی زد و رفت سمت کلاس.

    پاسخ:
    سلام
    خدا قوت به شما.
    کلیتش خوبه و دارید مسیر رو درست می رید و درست قلم می زنید.
    اینکه موقعیت‌تون خیلی گسترده نیست و در عین حال ظرفیت این رو داره که شخصیت شما هم فکر کنه و هم رفتار داشته باشه و هم گفتار خیلی خوبه.
    با این حال نکاتی هست که برای تکمیل‌شدن شخصیت‌پردازی‌تون خدمت تون عرض می کنم که قوت کار رو بالا ببره:

    1ـ وقتی می‌خواید از ذهنیات و فکرهای شخصیت بنویسید، لزومی نداره صحنه رو قطع کنید، پرانتز باز کنید و فکرها رو پشت هم بیارید و دوباره ببندید. بلکه می‌شه قسمت‌های به درد بخور تر فکرهای شخصیت رو پخش کنید توی کل متن. مثلا اونجایی که به خوبی حالات یه پسر شرور رو با ور رفتنش با زیپ لباس و این پا و اون‌پا کردن‌هاش نشون دادید،‌ هر از گاهی می‌شد بخشی از افکارش رو هم بیارید.
    درباره‌ی بخش مربوط به دیالوگ‌هم همین اتفاق افتاده. کلا از بقیه‌ی متن جدا شده. می‌شد لابه‌لای دیالوگ‌ها بخشی از پاراگراف مربوط به افکار بیان بشه. درست مثل خورشی که اجزاءش به هم پیوند می‌خورند و توی هم حل می‌شن. اجازه ندید مخاطب بتونه مرز مشخصی افکار و دیالوگ و رفتار رو تشخیص بده. همه رو بپیچونید به هم و درهم به خورد مخاطب بدید. 

    2ـ هر چند اصل استفاده‌تون از دیالوگ خوبه، اما از ظرفیت دیالوگ‌ها خوب استفاده نکردید. این دیالوگ‌ها، درست مثل دیالوگ‌های همه‌ی پسربچه‌ها در چنین شرائطیه. باید با ظرافت و دقت بیشتری دیالوگ‌نویسی می‌کردید که بیش از این‌ها به شخصیت‌پردازی وحید کمک کنه. مثلا اون فکر وحید که «حتما برای پسر خودش میخاد» می‌تونست به عنوان یه دیالوگ خطاب به مدیر بیان بشه. ببینید چقدر فرق می‌کرد اون‌وقت! شخصیت وحید رو از این رو به اون رو می‌کرد. تبدیل می‌شد به یه پسر شر حاضرجواب پرانژری. (البته الان درست یادم نیست این جزء ویژگی‌هاش بوده یا نه) اگر هم نمی‌خواستید چنین شخصیتی داشته باشه، دست کم می‌شد خیال‌پرداز بودنش رو در قالب جمله‌هایی که درباره‌ی کمیک استریپ می‌گه به مخاطب نشون بدید. 
    دیالوگ‌های فعلی شما بیش از حد عادیه. و با این‌که به نسبت کل متن حجم زیادی رو به خودش اختصاص داده، اما درصد بهره‌وریش برای شخصیت‌پردازی خیلی کمه. 

    3ـ پیشنهاد دیگه‌ای دارم: چرا این پسر (که بارز‌ترین خصیصه‌ی شخصیتش خیال‌پردازی‌شه) این موقعیت و گیر افتادنش توی این مخصمه رو توی ذهنش (هر چند خیلی کوتاه) با یکی از داستان‌های تخیلی  و کمیکی که خونده ترکیب نمی‌کنه؟ نمی‌خوام بگم این قضیه بدل بشه به دو سه پاراگراف. نه. مثلا این‌که دست کم مدیر رو شبیه یکی از غول‌های افسانه‌ای کمیک تصور کنه و یه لحظه با خودش این‌طور فکر کنه که الان می‌خواد مثل فلان شخصیت بدجنس یه دکمه بزنه و اون رو بندازه توی یه قفس بزرگ و بسپاره دست لاشخورا .... (مثلا) این‌جور فکر‌ها خیلی بهتر می‌تونه معرف شخصیتش باشه تا قضیه‌ی عادی و معمولی احدزاده و ....


    در هر صورت ممنون که وقت گذاشتید و باز هم می‌گم:
    این نکته‌ها که گفته می‌شه برای ارتقاء سطح کارهاتونه. شما توی مسیر درست و امیدوارکننده‌ای هستید.
    سلام به همگی و خدا قوت
    و یه خسته نباشید ویژه جناب آقای شریفی!

    خدا رو شکر که تمدید شد من نظرم اینکه تا آخر صفر تمدید بشه!
    مناسبتی کار کنیم این فصل رو!

    نظره دیگه!
    التماس دعا
    پاسخ:
    سلام و خدا قوت به شما نیز
    اونجوری دیگه،‌ اعضائی که مثل شما زود و به موقع تمرین‌های این فصل رو تموم کردند ممکنه کسل و خسته بشن. و ما به یاری خداوند فقط به‌خاطر گل روی این بزرگواران فصل 5 رو بیش از این تمدید نمی‌کنیم!

  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    سلام علیکم
    قابل توجه نویسندگان محترم سایتها و  وبلاگها:
    فردا شهادت آقا امام حسن (ع) هست سعی کنید ان شاء الله پستی تقدیم به به امام بزرگوارمون بگذارید.
    التماس دعا
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • به نام خدا

    سلام علیکم

    کارگاه داستان نویسی لینک شد

    من بسیار نویسندگی رو دوست دارم و خیلی خوب میشه ان شاء الله اگه اصولش رو یاد بگیرم

    خیلی دوست دارم از قلم برای ترویج باورها و اعتقادات استفاده کنم

    پاسخ:
    سلام علیکم
    خوش‌آمدید

    این کارگاه متعلق به همه‌ی بچه‌های خوش‌ذوق و علاقه‌مند و با انگیزه‌ست.
    تشریف بیاورید.
    فقط طبق قول و قرار این‌جا باید زحمت بکشید و از فصل اول کارتان را شروع کنید و سعی کنید در کوتاه‌ترین زمان ممکن خود را به فصل پیش‌رو برسانید.
    ان‌شالله موفق باشید.
    نمی دونم برای کردار این درسته یا نه (به نظر خودم درسته!)

    دارم بر می گردم به اتاقم که ملا امیر می رسد. سلام می کنم و او در جواب ، مانند این چند روز شروع می کند برایم دعا کردن و آخر هم دعا برای امام زمان (عج) . اینجا کسی التماس دعا نمی گوید تا به آدم می رسند خودشان شروع می کنند به دعا کردن.

    داستان همشهری
    پاسخ:
    ببینید، به عنوان یه برش از یه قطعه‌ای که داره شخصیت‌پردازی غ.م به روش رفتار می‌کنه، می‌تونه درست باشه. (یعنی ظاهر امر نشون می‌ده که پتانسیل شخصیت‌پردازی در این متن باشه)
    اما به واقع، این دو خط که شما نوشتید، خیلی شخصیتی رو به ما معرفی نمی‌کنه که بعد بخوایم درباره‌ی پردزاشش صحبت کنیم. یعنی راستش من هنوز نفهمیدم قراره چه کسی رو شخصیت‌پردازی کنه. دست کم شاید جا داشت چند خط بیشتر از کنش‌ها و رفتارهای مربوط به کارکتر مدنظرتون رو می‌آوردید تا بشه درباره‌ی پردازش یا عدم پردازش شخصیت صحبت کنیم. 

     وقتی سر کلاسم، قرار ندارم و همیشه خدا  صدای زنگ به گوشم می آید بلند می شوم . آن وقت دختر ها میخندند و با هم پچ پچ می کنند .

    ساعت چهار بعد از ظهر برگر دم توی آن قفس که چی؟ دق کنم ؟ همین جا لای شمشاد ها می نشینم و هوا می خورم . به پسر و دختر های جلوی بوفه نگاه می کنم و ایما و اشاره ها و خنده هاشان . انگارکه هیچ غم و غصه ای  به دلشان نیست، بعد هم به آن کاج پا کوتاه که مثل مرغ کرچ ، آن روبه رو تنها مانده و  مرا یاد خودم می اندازد . پس چرا هیچ کس مرا اینجا نمی بیند ؟ خب من هم گاهی دلم می خواهد یک نگاهی یا پچ پچه ای پشت سرم بشنوم یا دست گرمی دستم را بگیرد .

     داستان  از میان هاشورها . مجموعه بگذریم خانم بهناز علیپور

    برای افکار

    ------------------

    نوجوان  دو چرخه سواری داشت آرام رکاب میزدکه فرمان دوچرخه اش به آینه ی تاکسی گیر کرد و چرخ جلو از حرکت ماند . راننده ی تاکسی پیاده شد و یقه ی پسر را گرفت . پسر گردن کشید و سرش را به صورت راننده نزدیک کرد . راننده یقه ی پسر را ول کرد و گفت :"اه سگ مصب چه بوی گندی هم میده!"پسر گفت :"هری بابا ،برو بذار باد بیاد!"

    راننده تاکسی در ماشینش را به هم کوبید و سرش را از پنجره بیرون برد: " بذار شاشت کف کنه ، بعدا عرق بخور ، جوجه ماشینی !"

    داستان جرثقیل از مجموعه بگذریم خانم علیپور

    برای اعمال ( اعمال و گفتار )  __ نوجوان

    ------------------------

    صورتش مهربان بود :" برای این دوتا برادر پدر مرده ات لااقل پدری می کند که." پرز های قالی را می گرفتم و توی دستم لوله می کردم . دادکشید:" چرا سرتو می ندازی پایین ؟ یه چیزی بگو آخه؟" خیره خیره نگاهم کرد و باز گفت :" این همه دختر بی کس و کار تو این شهر اتاق می گیرن ، مثل آدم زندگی می کنن ، درس می خونن . چی کم داری تو ؟"

    آن روز فکر کردم همه ی آن حرف ها برای این است که مرا دک کند و با شوهرش ،قادر سگ پدر ، بیفتند به گند کاری و من نباشم که پیش چشم آن دو تا بچه ی بیگناه ... شاید هم شب ها از قصد در اتاقشان را باز می گذاشتند که من صدای آخ و ناله اشان را بشنوم .خیلی جواب ها آماده کرده بودم، ولی انگار یک قلوه سنگ تیز توی حلقومم مانده باشد ، آب دهنم پایین نمی رفت و دماغم تیر می کشید.

    سر کلاس دلم شور می زد . دهن استاد عین ماهی باز و بسته می شدو انگار داشت خفه می شد .

    داستان "" از میان هاشور ها "" از مجموعه "بگذریم "خانم بهناز علیپور

    برای گفتار - دختر جوا ن

    --------------------

    استاد من به این نتیجه رسیده ا م که داستان ها ی  قوی آنهایی هستند که اطلاعات مر بوط به شخصیت ها را در طول داستان و تکه تکه در گفتار ، رفتار و اعمال شخصیت به خواننده ارایه می دهند . آیا درست است ؟

    منبع: dastaan.blog.ir

    پاسخ:
    قطعه‌1:
    این نمونه برای شخصیت‌پردازی به روش بیان افکار شخصیت خیلی خوب بود.

    قطعه‌ی 2:
    به قوت اولی نبود اما بد هم نبود.

    قطعه‌ی 3:
    دیالوگ‌هایی که آورده شده مربوط به شخصیت دختر نوجوان است یا مادرش؟ 
    بخش‌هایی را که دختر نوجوان روایت می‌کند، هر چند اول شخص است و مخلوط است با لحن و بیان و گفتار شخصیت، اما بیشتر دارد با بیان فکرهای دختر جوان درباره‌ی مادر و شوهرش شخصیت‌پردازی می‌کند. پس شاید این قطعه‌ی شما، به نسبت دختر جوان، شخصیت‌پردازی غیرمستقیم به روش بیان افکار باشد.


    دقیقا همین‌طوره. البته با این توضیح که:
    بسته به ظرفیت نوع داستان این قصه کمی فرق می‌کنه. در یک رمان، پراکندگی شخصیت‌پردازی باید خیلی زیادتر باشد. گاهی در یک رمان،‌ فرایند شخصیت‌پردازی برای کارکترهای اصلی تا نیمه‌ی رمان حتا ادامه پیدا می‌کند و ذره ذره اطلاعات به مخاطب داده می‌شود.
    در داستان‌های کوتاه این فرایند به ناچار کمی فشرده‌تر می‌شود و شاید گاهی، لازم باشد که در چند پاراگراف اول، حساب شخصیت بسته شود.
    در می‌نی‌مال‌ هم به همین نسبت کار سخت‌تر می‌شود. که مثلا باید کل بار شخصیت‌پردازی را بیاندازی روی دوش یک دیالوگ از شخصیت و تمام.
    با همه‌ی این تنوع، اما یک اصل کلی را می‌توان بدست آورد:
    شخصیت‌پردازی خوب، یعنی بهره‌گیری به جا و مناسب از گفتار، رفتار و افکار شخصیت در موقعیت‌های مناسب داستانی. یعنی به گونه‌ای شخصیت‌پردازی با موقعیت داستان گره بخورد که مخاطب متوجه نشود دقیقاً کجای داستان شخصیت را شناخته است! 
    یعنی چشم که باز کند ببیند با شخصیت‌ هم‌ذات‌پنداری کرده، بدون این‌که بفهمد چرا. بدون این‌که بفهمد نویسنده کجا او را به دام انداخته و ابعاد مختلف شخصیت را در ذهن او جاسازی کرده.
    و البته لازمه‌ی رسیدن به این مهم دو چیز است:
    1ـ نویسنده ابعاد مختلف شخصیتش را خوب ساخته باشد. (مرحله‌ی شخصیت‌سازی)
    2ـ موقعیتی که شخصیت را در آن قرار می‌دهد (در عین این‌که با طرح داستان هم‌خوانی دارد) ظرفیت لازم را برای شخصیت‌پردازی داشته باشد. (مرحله‌ی شخصیت‌پردازی)

  • سید مرتضی میرعزآبادی
  • سلام جناب استاد

    ممنون از اینکه به یاد من هستید و فراموشم نکردید.خیلی دوست دارم بتونم خدمت برسم ولی نمی شه.سرم خیلی شلوغه .تا اواسط بهمن غیبت من رو موجه بدونید انشاالله خدمت می رسم و جبران می کنم و خودم رو بهتون می رسونم.

    التماس دعا.سلامم رو هم به همه بچه های کارگاه برسونید.

    یا حق

    پاسخ:
    کنار اومدن با حضور بچه‌های فعال کارگاه آسون نیست اما باشه. هر چی شما بگیید.
    موفق باشید
    یاحق
  • یکی بود ...

  • سلام

    در مورد نمونه گفتاری یکی دیگه رو ک فکر میکنم بهتر بود از " کتاب معروف " این فصل انتخاب کرده بودم :/ ولی دیگه گفتم خیلی یه جوریه منم از اون کتاب ی چیزی بذارم ..... خواستم الان بذارم ولی گفتم شاید شلوغ بشه و این حرفا ...




    وااااای

    من رسما با دیدن جواب شما ی حالتی بین این دو داشتم
    :)))
    :(((
    اصن بهم الهام شده بود شما دقیقن زووم میکنین رو قسمت نماز و اون دعواها ک چی شده و ...
    ینی موقعی ک داشتم مینوشتم خیــلی به مغزم فشار آوذم ولی یکی به دلیل اینکه چیزی نیومد و یکی دیدم نوشته داره طولانی میشه ادامه ندادم
    :-S
    با اجازه ما بریم فکر کنیم ببینیم تهش چیزی پیدا میکنیم :-S

    پاسخ:
    سلام
    هر چیزی از هر مکان و زمان و کتاب و ... پیدا کردید بذارید و نگران وقت من هم نباشید. مهم ترین چیز جا افتادن اصولی مطلبه.

    آخه پتانسیل این جور موقعیت ها برای شخصیت پردازی خیلی بالاست و خیلی مناسبه. یه موقعیت اینجوری وقتی هنرمندانه از تمام ظرفیت هاش استفاده بشه، می تونه یه شخصیت پردازی ناب از شخصیت ساخته شده شما ارائه کنه. 
    خدا پشت و پناهتون
  • طاهر حسینی
  • سلام
    خسته نباشید  و
    خیلی ممنون بابت نکات خوبی که گفتین حتما لحاظ میکنم
    پاسخ:
    سلام
    هم‌چنین
    موفق باشی ان‌شالله
  • دبیر کارگاه
  • سلام به همه:

    زمان مقرر این فصل طبق برنامه خیلی وقته تموم شده. 
    اما از اونجایی که:
    1ـ مباحث مربوط به شخصیت‌پردازی نقش بسیار سرنوشت‌سازی در داستان دارند و اساس یک داستان رو می‌تونن تغییر بدن.

    2ـ حجم تمرین‌های این فصل به نسبت فصل‌های قبل کمی زیاد بود و وقت بیشتری از بچه‌های کارگاه می‌گیره.

    تا پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد این فصل رو تمدید می‌کنیم. 
    لذا:

    الف) بچه‌هایی که زحمت کشیدن و کارشون رو تموم کردن، توی این هفته می‌تونن با پیدا کردن نمونه‌های دیگه‌ای از انواع شخصیت‌پردزی، بین داستان‌های کوتاه، (مثلا داستان‌های همشهری داستان) مهارت‌ شناختیشون رو از انواع شخصیت‌پردازی افزایش بدن و تقویت کنن.

    ب) بچه‌هایی که کارهاشون ناقصه و نیاز به تکمیل داره، از فرصت استفاده کنند و زودتر پرونده‌ی فصل 5 رو ببندند.

    ج) بچه‌هایی که به هر دلیلی قید حضور در این فصل رو زدند. (که برخی در گوشی از نداشتن وقت صحبت کردن و برخی غیرمستقیم و با کنایه به داشتن مشغله های فراوان و ... اشاره کردند) دوباره به راه بیان و ظرفیت داستانی این کارگاه کوچیک رو از دست ندن و با انگیزه‌ی بالا این فصل رو هم به پایان برسونند.
    کاش می‌شد پلان روند داستان‌آموزی رو به‌صورت حضوری براتون ترسیم می‌کردم و نشون‌تون می‌دادم که بعضی از احساس‌های ناامیدی و ناتوانی در عرصه‌ی داستان‌آموزی خیلی عادی و طبیعیه و با یه مقاومت کوچیک می‌تونید از این مرحله‌ها رد بشید. 
    داستان‌نویسی یعنی: زود تسلیم نشدن. (البته زود تسلیم شدن انواعی داره که یکیش «نا امید شدن» و «احساس بی‌فایده بودن داستان»ه)


    خلاصه این‌که:
    از این فرصت یک هفته‌ای خوب استفاده کنید.
    زنده باشید و سلامت و موفق.

    یاحق
     
    خوب منم منظورم شخصیت آقاسید بود نه خود قیدار..
    خوب بازم بگردم یا برم سراغ قسمت ب؟؟؟؟
    پاسخ:
    نه. خوب بود مواردی که آوردید.
    برید قسمت ب.

  • محتـ ـسبـ
  • استاد ، خندیدنش شوخ طبعیش و طراوتش رو میرسونه و بیهوش شدنش هم نمیدونم چی رو میرسونه ولی یقینا یه برداشتی ازش میشه کرد :)
    الان من باید دوباره نویسی کنم یا تمرین ب رو هم انجام دادم ؟ ببخشید انقد سوال میپرسم
    پاسخ:
    لحن و خنده و شوخ‌طبعیش می‌شه جزء «دیالوگ» که مورد قبوله.
    فکرهاش رو هم پذیرفتیم. 
    اما هنوز «رفتار»ی ازش ندیدیم که شخصیت‌پردازی کنه. 
    بی‌هوشی یه حادثه و پیشامده. مثل موقعیت. نمی‌تونه به منزله‌ی «رفتار» باشه و به مخاطب برداشتی درباره‌ی ویژگی‌های شخصیت بده. (نهایتاً این‌که بفهمیم حالش بده و ناخوشه. اما این خیلی به اون ویژگی‌های مهمی که ما باید از شخصیت شما بفهمیم ربط نداره)


    باور کنید من اصلا از سوالات بچه‌های کارگاه اذیت نمی‌شم. پس حس خجالت و ترس و شرمندگی و ... از سوال پرسیدن رو بذارید کنار. راحت باشید و همین‌طور با انرژی همه‌ی ابهامات رو برطرف کنید که انشالله نتیجه‌ی نهایی کارگاه برای همه مفید باشه.

  • طاهر حسینی
  • وقتی استاد میگه در روبرو شدن با یک واقعه ی ناهنجار فقط به فکر عکاسی باشید.نه کمک کردن؛ پرت میشه توی آخرین تصادفی که دیده تصاویر رو مرور میکنه اونجایی که خانواده از ماشینی که هر لحظه امکان انفجارش داشت خارج شدن و فقط دور وایسیده بودن و با حسرت نگاه میکردن فکر میکنه به دختر کوچولویی که میخواست بره عروسکش رو از تو ماشین بیرون بیاره.به خودش که فکر میکرد بدو ه و عروسک رو بیرون بیاره... نمیفهمه چرا بیشتر از همه اشکهای دختره یادش مونده و نگاههای حسرت بار پدره حتی نمیتونه خودش رو اونجا تصور کنه وایسیده و داره سوژه شکار میکنه.همین چیزا باعث میشه خودش رو صندلی بکشه جلو اول اجازه بگیره و بعد بگه:ببخشید استاد؛ فکر نمیکنم  این درست باشه؟دست کم اخلاق حکم میکنه...؟
    -اخلاق حکم میکنه؛هر کسی کار خودش رو انجام بده.
    -جسارتا استاد ما هم قبل از اینکه عکاس باشیم آدمیم.و خدا وظایف بیشتری نسبت به شغلی که داریم رو دوشمون گذاشته.
    -پس بحث دینی ه؛نه اخلاقی؟
    سکوت میکنه؛احساس میکنه حرفهاش رو زده و نمیفهمه چرا استاد نمیخواد بفهمه.چند لحظه به سکوت میگذره بعد میگه استاد من میتونم برم بیرون آب بخورم؟


    پاسخ:
    از پاراگراف سینمایی اولش که بگذریم، (که این ریتم تصویری پشت هم یه مقدار توی ذوق می‌زنه و مخاطب رو ممکنه در دراز مدت خسته کنه) از نظر شخصیت‌پردازی و نشون دادن دغدغه‌های فکری و رفتاری شخصیت خوبه.
    درباره‌ِ دیالوگ هم این که: چیزهایی که آوردی داره شخصیت‌پردازی می‌کنه و از این نظر قبوله. اما حواست باشه کلاً دیالوگ‌ها تبدیل به ابزاری صرفِ نشون دادن طرز فکرها و اندیشه‌ها نشند. لازمه دیالوگ‌ حتا از طریق لحن، صدا، عبارت، دامنه‌ی لغات و  ... هم شخصیت پردازی کنه. (که با سابقه‌ای که ازت سراغ دارم بعید می‌دونم این نکته‌ رو لحاظ نکنی. محض یادآوری بود)

    اما درباره‌ی نوع روایت:
    توی این جور موارد، که میخای یه خاطره‌ی قدیمی رو به ذهن شخصیت‌ت بیاری، (بسته به نوع اون خاطره و موقعیت فعلی داستانی) بهتره که اون فلاش‌بک خرد بشه و لابه‌لای وقایع زمان حال برای شخصیت تداعی بشه. مثلا توی قطعه‌ی تو، جا داشت که اشک‌های دختر بعد از این دیالوگ استاد که «بحث دینیه نه اخلاقی» بیاد. که عمق درگیری ذهنی شخصیت با اون خاطره‌ی تلخ بهتر دیده بشه.


    در هر صورت خسته نباشی و ممنون از مشارکت فعال و خوبت.


  • یکی بود ...

  • و اما تمرین ب :-S

    دیگه چشمامو میبندم و اینا رو می فرستم :|


    یه چند روزی رفت توی شرکت یکی از آشناهای دوستش کار کنه ، هنوز یک ماه نشده اومد بیرون. بهش میگم آخه چرا اونجا نموندی ؟؟! میگه از محیطش خوشم نیومد . من که آخرش نفهمیدم این دختر چه کاری میخواد...
    با صدای مادرش که درست نمی فهمید مخاطبش کی هست از خواب بیدار شد.
    همینجور که روی تخت داز کشیده بود با خودش فکر میکرد ، مادرش راست میگفت ، این حرف را به همه زده بود ، محیط آن شرکت مسخره اصلا مناسب روحیات او نبود، اینکه کسی اعتقاداتش را مسخره کند یا بخواهد توهین کند برایش غیر قابل تحمل بود.
    اینکه راضی به کار کردن در آنجا نیست را همان روز به مریم هم گفت :
    - من که اینجا کار نمیکنم .
    - عهه ... چرااا ؟؟ !! .... اصلا معلومه تو چته ؟؟ اون حرفها چی بود به اون دختره میگفتی !!
    - من چیزیم نیست ، فقط از اینا خوشم نیومد ..... حوصله ندارم هر روز بیام سرکار فیلم هندی ببینم
    - فیلم هندی چی چیه ؟؟ دست بردار ، مثلا یک سال هست درسمون تمام شده و دنبال کار هستیمااا
    - من فسیل هم بشم و بیکار بمونم برام بهتره تا اینجا کار کنم و کارای حال به همزن آدمای اونجا و مخصوصا اون دختره رو تحمل کنم.
    - وااا مگه دختره چیکار میکرد!!!
    - هیچی ... بدبخ فقط یه درخت کم داشت تو اتاقه تا ناز و عشوه هاش برا آق سعیده تکمیل کنه!
    - اووو ... تو چکار به اونا داری ، به فکر بیکاری خودمون باش .... ببین شوکوف ،سامان اینجا رو بخاطر من جور کرده ،دیدی که کلاس کارشون بالاس ... لوس نشو ، حقوق هم خوب میدن

    و او بعد از یه کم حساب و کتاب فکر کرد واقعا بیکاری کلافه اش کرده و شاید بهتر باشه کمی کوتاه بیاد و حداقل موقت اونجا مشغول بشود ، بعد مثل کسی که دارد منت میگذارد با اکراه گفت:
    - حالا به فرض من قبول کنم .. اما از حالا میگم ، من هیچ رودربایسی با جناب سامان خان شما ندارم ، خودت هم خوب منو میشناسی ، چیزی ببینم که باید اونجا حرفی بزنم نمیتونم ساکت باشم ، بعدا نگی چرا حرمت سامان خان ت رو نگه نداشتم .....

    و از همان روز اول ناسازگاری روحیاتش را با محیط آنجا و آدمهایش بیشتر درک کرد ، و از همان اول هم بخاطر حرفهایش که بدون هیچ خجالتی میزد به چشم همه آمد و انگار آنها هم خوششان می آمد از جواب های تند و گاها خنده دارش.
    اما از همان اول انگار آقای سروش با او لج افتاده بود و تیر خلاص را هم او زد با مسخره کردنش موقعی که رفت نماز ظهرش را بخواند و او که انگار دنبال بهانه بود جوابی داد که البته اصلا خودش را راضی نکرد و دیگر به آن شرکت نرفت.
    پاسخ:
    ممنون و می‌تونم بگم از نظر ارتباطش با محتوای این فصل خیلی خوب بود. 
    اما یه کاری کردید که کارتون رو سخت کرده و نتونستید کامل از پسش بربیاید. این‌که اون‌قدر موقعیت مدنظر برای شخصیت‌پردازی‌تون رو وسیع و گسترده کردید که نه تونستید برای شخصیت‌پردازی ظرافت به خرج بدید و نه تونستید کل ماجرا رو هنرمندانه روایت کنید. شده یه ارائه‌ی داستانی مختصر با دور تند، از برشی از زندگی پر فراز و نشیب شخصیت. 

    حالا پیشنهاد من اینه:
    ـ قضیه‌ی مراحل استخدام رو فاکتور بگیرید.
    ـ شروع قضیه و مادر و ... رو هم حذف کنید.
    ـ دیالوگ‌های توضیحی شکوفه با دوستش رو بذارید کنار.
    ـ موقعیت اصلی رو بذارید سر قضیه‌ی نماز خوندن و دردسرهایی که برای شخصیت شما پیش میاد. و بعد با توجه به این موقعیت، رفتار، گفتار و افکار شخصیت رو به ما نشون بدید تا از این طریق شخصیت‌پردازی غ.م اتفاق بیفته.

    باز هم ممنونم
  • یکی بود ...

  • سلام

    ممـــنونم از توضیحاتتون ... فکر میکنم تقریبا متوجه شدم تفاوت بین شخصیت پردازی مستقیم و غیر مستقیم و انواعش را ( ان شالله ک درست فهمیده باشم )

    در مورد قطعه دوم ( رفتاری ) .... همون چیزی که شما گفتید مد نظرم بود و اصلا موقع خوندن و نوشتن ذهنم به سمت چیزهایی که به طور مستقیم گفته شد ( بد صدا بودن و... ) نرفت ... فکر میکنم توی این داستان کوتاه خیلی از قسمت هایش از این روش استفاده کرده.

    در مورد قطعه سوم (افکاری ) ... اتفاقا بعد از اینکه فرستادم به ذهنم اومد که این قطعه ذهن را به سمت شهید همت هم میبرد ، اما فکر میکنم شخصیت پردازی همسر شهید همت بیشتر و پررنگ تر بود و من با این دید انتخابش کردم و نوشتم.


    در مورد ش پ غ گفتاری واقعااا این مدت درگیر بودم ، نمیدونم از وسواسی ک گرفته بودم بودش یا واقعا این مدل کم پیدا میشه.

    دو قطعه انتخاب کردم اگر این نشد بفرمایید تا اون یکی رو بذارم


    گفت : پدر و مادر و مژده را به تو میسپارم ، سعید.
    گفتم : پدر و مادر و مژده را به خدا بسپار ، حمید جان.
    گفت : حداقل حالا که من کنارشان نیستم تو باش.
    خندیدم و گفتم: آنها مرا میخواهند چکار؟
    گفت : تو که میروی اعصابشان به هم می ریزد.
    گفتم : برای اینکه به خدا توکل نمیکنند.
    گفت : تو دانشجویی ، زنده ات برای این آب و خاک بیشتر ارزش دارد.
    گفتم : مثل اقتصاد دانهای آمریکایی حرف میزنی
    گفت : دروغ میگویم؟
    گفتم : کم لطفی میکنی
    گفت: من نمیتوانم زیاد حرف بزنم ولی خواهش میکنم نرو
    گفتم: اگر من از تو خواهش کنم برگردی به ایران ، بر میگردی؟
    گفت : مغلطه نکن.
    گفتم : حرف دلم بود
    عصبانی گفت : حق نداری بروی ، من برادر بزرگترت هستم، میگویم نرو.
    گفتم : خدا از تو بزرگ تر است.
    گفت : تو اصلا حرف حساب سرت نمی شود .
    گفتم : تو که حرف حساب سرت میشود ، چرا 4 سال است نیامده ای به پدر و مادرت سر بزنی؟ دوری تو آزارشان نمی دهد؟
    گفت : اما من اینجا در امن و امانم
    گفتم : معنی امنیت را هم فهمیدم.


    از کتاب نه آبی نه خاکی / دفترچه یادداشت شهید سعید مرادی


    + فکر میکنم این قطعه هم شخصیت پردازی شهید سعید مرادی و هم برادرشون با هم باشه ... درست میگم ؟؟


    پاسخ:
    آره. می‌شه به عنوان شخصیت پردازی غ.م قبولش کرد.
    البته خیلی نمونه‌ی ایده‌آل و خوبی نیست. چون فقط به ما ایدئولوژی و جهان‌بینی شخصیت رو نشون می‌ده. بعضی از دیالوگ‌ها هستند که اونقدر هوشمندانه نوشته می‌شند که ما مخاطب‌ها از لحن شخصیت کلی به ابعاد شخصیت‌ پی می‌بریم. 
    حالا چون خیلی اذیت شدید و مشخصه که اصل قضیه براتون حل شده (و فقط توی پیدا کردن نمونه‌ی مناسب دست‌تون خالیه) قبول می‌کنیم.

    ممنون که زحمت کشیدید.
  • خانم معلم
  • امروز توی بیمارستان منتظر بودم و کتاب « من گنجشک نیستم » مستور رو میخوندم و دور بخش های شخصیت پردازی های مستقیم و غیر مستقیم و انواعش خط می کشیدم .. خیلی جالب بود برام .. تا حالا این جوری کتاب نخونده بودم ... واقعا هر چی اگاهی هامون بیشتر میشه درک اینکه یه نویسنده چقدر در نوشتن داستان مهارت به خرج داده روشن تر میشه برامون ... 

    یه خورده دیگه از کارگاه که گذشت همه رو دعوت میکنم به خوندن و نقد کتاب « تن ها » اثر نویسنده ی بزرگ جناب مهدی خان شریفی 

    آی حالشو بگیریم آی حالشو بگیریم .. تا اون باشه اذیتمون نکنه ، چطوره؟
    پاسخ:
    خیلی خوشحالم از این‌که ثمرات تلاش‌ و صرف کردن وقت‌تون رو می‌تونید توی عمل ببینید.
    هر زمان که سوالی و ابهامی هم براتون پیش اومد، روی دبیر کوچک کارگاه حساب کنید و در میون بذارید.

    برای این‌کار هم من در خدمتم!
    من همینجوری شم زیاد می خونم...
    کرم کتابم...
    دیگه می خواهید چی بشم؟؟ !!
    مامانم تیکه میندازه بشین کتاباتو بخور چرا میای غذا بخوری !!!
    :)))

    پاسخ:
    تا بدل شدن به «افعی کتاب» هنوز خیلی راه دارید. ادامه بدید انشالله به جاهای خوبی می‌رسید.

    گفتاری

    گفت: شما را خیلی خوب می شناسم.

    گفتم: لطف داری.

    و به تندی گفت: آقا! خجالت نمی کشید که با یکی از شاگردهایتان- آن هم شاگردی مثل من- عرق می خورید؟

    -  کمی، چرا! اما نه خیلی. شاید مسئله ای وجود داشته باشد که به این خجالت بیارزد.

    -  مثلاً مرا از منجلاب بیرون می کشید، کمکم می کنید، راهنمایی ام می کنید.  پدرانه و استادانه راه را از چاه نشانم می دهید. و بعد سربلند و با افتخار به خانه برمی گردید و به زنتان می گویید: بله... طفلک معصوم گرفتاری عجیبی داشت. میان و مرگ و زندگی دست و پا می زد. اگر به کمکش نرفته بودم، حتماً خودکشی می کرد. نه آقا!؟

    گفتم: این مزخرفات را حفظ کرده ای؟

    بلا تأمل جواب داد: مگر شما توی مدرسه چیزی بیشتر از حفظ کردن یک مشت مزخرفات به ما یاد می دهید؟ از شاگردهایتان همانقدر انتظار داشته باشید که آنها از شما یاد گرفته اند – نه بیشتر.

    (تضادهای درونی – نادر ابراهیمی )

    (شخصیت بی پروای شاگرد منظور است)



    رفتاری:

    قیدار دست آقا را گرفته است و پیاده می روند به سمت مسجد. آقا در راه ذکر می گوید. از روبرو دختری مینی ژوب پوش نزدیک می شود، کانه مه پاره ی اینتر کنتینتال. پیاده رو مثل کمر دختر، باریک است. قیدار دست آقا را رها می کند ومی آید پشت سر، که دختر رد شود. پیرمردی ره گذر که انگار برای نماز به مسجد می رود،از آن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی می گوید. آقا اما به دختر سلام می کند. دختر گل از گلش می شکفد. دست پاچه دست می کند در کیف سوسماری سرخش که با رنگ دامن کوتاه هم آهنگ شده است و لچک کوچکی پیدا می کند و روی سر می کشد. گوشواره هاش بیرون افتاده اند. به آقا می گوید:

    -   حاج آقا امروز قرار استخدام دارم... التماس دعا

    آقا ایستاده است و دو دستش را گذاشته روی عصا. سر تکان می دهد. دختر یک هو لچک دست سید را می بوسد. می گوید:

    -    مادر گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم.. از ترس مسجدی ها نرفتم تو..

    آقا حرف دختر را می برد ومی گوید:

    -   مسجدی ها که ترس ندارند، آنها هم آدم اند دیگر! بین دو نماز دعاتان می کنم...

      دختر لبخند می زند و می رود..

    (قیدار - امیرخانی )


    پاسخ:
    شخصیت‌پردازی قطعه‌ی اول خیلی خوب است.
    درباره‌ِ شخصیت‌پردازی قطعه‌ی دوم هم:
    فرض می‌گیریم شخصیت مورد نظر «آقا»ست.
    رفتارش دارد شخصیت پردازی می‌کند که من مخاطبِ قیدار نخوانده، می‌توانم تصویری از او را به ذهن بیاورم و درکش کنم. 


    در مجموع خیلی خوب بود. ممنون

  • محتـ ـسبـ
  • در رو میبنده و داد میزنه : "سلام مامان ، پسر گلت اومد" و میخنده
    کفشاش رو داره درمیاره که میبینه مادرش خیلی جدی میگه:"سلام.همین الان میگی چرا فاطمه نه یا دیگه نه من نه تو"
    -دختر خوبیه خب ! به من که نمیدنش
    -تواگه عین آدم برخورد کنی ازخداشون هم هست،اصن چرا چندساله اینجوری شدی؟زخم زیر چشمت هم که رو هم نگفتی واسه چیه ! من غریبم دیگه ؟ نکنه عاشق شدی؟
    -نگاه کردن به دختر مردم رو بهم یاد دادی یا فکرکردن بهش رو که بهم این حرفا رو میزنی ! زخم زیر چشمم...
    همزمان به فکر فرو میره و یادش میاد که نباید بگه اون روز چی شد و فاطمه بهش چی گفت و آبروی فاطمه مهمه و یهو بیهوش میشه
    ...
    توبیمارستان فاطمه بالا سرشه و مادرش میگه شیرم حلالت ! فاطمه گفت همه چی رو . این قضیه بین خودمون میمونه !
    و دوباره بیهوش شد !



    استاد این اصلا داستان هست یا نه؟؟؟پایانش هم به عهده مخاطبه!
    پاسخ:
    درباره‌ی شخصیت‌پردازی:
    1ـ حسن نوشته‌ی شما «دیالوگ‌»هاشه. همه یک دست هستند و خیلی خوب و غ.م ویژگی‌‌های شخصیت شما رو به مای مخاطب نشون می‌دن. 
    2ـ فکرش رو هم آوردید و قطعاً این نوع نگاه و اندیشه، که هم خاصه و هم یه نوع بزرگ‌منشی، می‌تونه شخصیت‌پردازی کنه. 
    3ـ ولی جای یه «رفتار» شخصیت‌پردازانه خیلی خالیه. عمل در آوردن کفش که به هیچ‌وجه شخصیت‌پردازی عمیق نمی‌کنه. غیر از اون هم چیز خاص دیگه‌ای نیست از رفتار شخصیت شما.


    درباره‌ی روایت داستانی:
    1ـ اگه کمی بالا و پایین بشه و یه جاهاییش اصلاح بشه، می‌تونه تبدیل به یه می‌نی‌مال بشه. فعلا اما برای بدل شدن به داستان کافی نیست. (البته یادتون باشه ما توی این متن یه داستان کامل نخواستیم ها. فقط گفتیم تا بشه روایت‌تون داستانی بشه (هرچند اگه یه داستان کامل نشه). ما توی این تمرین بیشتر با وجه شخصیت‌پردازی متن‌ها کار داریم)
    2ـ اولین دیالوگ مادر خیلی سخت خوانه. عبارتش رو باید روون‌تر بنویسید که از حالت دست‌انداز بودن دربیاد. مثلا بشه:
    «سلام. همین الان می‌گی چرا فاطمه نه. و الا نمی‌ذارم بیای تو خونه»
    3ـ اون بخشی که دارید به فکر فرو رفتن شخصیت رو روایت می‌کنید، جذابیت نداره. باید از این به بعد سعی کنید عبارات‌تون در عین روانی، نوعی از پیچش و توصیف همراهش باشه. به فصل «توصیف» می‌رسیم ان‌شالله و مفصل‌تر از این‌ها حرف می‌زنیم. اجمالا این‌که می‌تونید اینجا این‌طور روایت کنید:
    «قیمت حرف زدن از ماجرای آن‌روز، آبروی فاطمه است. نمی‌تواند طرف چنین معامله‌ای باشد. دارد با خودش حساب کتاب می‌کند که چشم‌هاش سیاهی می‌روند و سرش گرگیجه می‌رود و می‌افتد جلوی جاکفشی»

    کولی اش را روی شانه اش  می اندازد و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکند وجز روزش را ارام زمزمه میکند، هنوز به سر خیابان نرسیده که نگاهش به  پیرزنی  کهمانتویی نافرم پوشیده و روسری اش را کج گره زده  بود می افتد.موهایش به صورت نامنظم بیرون آمده اند. با خرید زیاد و به سختی حرکت میکند. 

    حمید رضا به ساعتش نگاهی یکند الان است که از اتوبوس جا بماند،چند قدم جلو میرود دوباره برمیگردد، مردد است، در نهایت قدمهایش را تند میکند تا به پیرزن برسد :" سلام مادر جان اجازه بدید کمکتون کنم"

    یک دفعه پیرزن فریاد زد:" تو دیگه چی میگی بچه،"

    -"ممم....ممم...ن..."

    -" پیرزن مادرته، چی فکر کردی با من اینطوری برخورد میکنی؟

    -دستش که بین زمین و هوا خشک مانده:"ببخ....ببخشید قصد جسارت نداشتم"

    مردمک های چشمش خیره مانده روی دهان زن، در عرض چند ثانیه از خجالت یقه لباسش خیس خیس میشود دستش را میکشد پشت گردنش و عرق ها را پاک میکند، یک ان که نگاهش را وسط داد و بیداد های زن ازبرمیگیرد و به دور و اطراف می اندازدمیبیند همه مغازه دار ها دارند نگاه میکنند، آب دهانش را قورت میدهد،مردد است که دوباره پیرزن فریاد میزند:

    -"هان، خجالت نمیکشی؟ کی از تو کمک خواست؟"

    الان است که حمید رضا  وسط خجالت کشیدن ها حوصله اش سر برود، چشمهایش را میبندد دندان قروچه ای میکند اما کنترلش از دستش خارج میشود و صدایش بالا میرود: عه خانم یک لحظه اجازه بدید خب"

    پیرزن که به یکباره با فریاد حمیدرضا ارام شده اشک توی چشمهایش حلقه میزند.

    وقتی دیگر صدایی نمیشنود چشمهایش را باز میکند، نگاه حمید رضا به پیرزن میافتد که الان ارام شده و اشک توی چشمهایش حلقه زده، . ندای قولوا لناس حسنا توی ذهن حمیدرضا میپیچد،...لبش را میگزد، چشمانش را به هم فشار میدهد، کولی اش را دو دستی میچسبد چند قدم عقب عقب میرود،سرش را میاندازد پایین، بسم اللهی میگوید،تن صدایش را آرام میکند و ادامه میدهد:

    "ببخشید خانم، عذر میخوام، شرمنده ام، به خدا قصد بی احترامی نداشتم فقط میخواستم کمک کنم"

    و بلافاصله بدون اینکه اجازه بدهد پیرزن حرف دیگری بزند به طرف خیابان میدود.




    پاسخ:
    بعیده خدا هیچ‌کجای عالم چنین پیرزن بی‌اعصابی خلق کرده باشه، اما عوضش حمیدرضای شما خوب شخصیت‌پردازی شده. مودب و  سربه‌زیر و در عین حال معترض. 
    فقط یه سوال؟ اسمش تو مایه‌های «امیر» و اینا بود تو فصل قبل. درسته؟
    ـ درباره‌ی پیرزن هم نکته‌ی جالب اینه که با دو تا دیالوگ بخشی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتش پردازش شده. (و این خودش نمونه‌ی خوبی برای شخصیت‌پردازی غ.م به روش گفتاره)
    ـ این عبارت که از دست‌تون در رفته، شخصیت‌پردازی مستقیم شده:
    «الان است که حمید رضا  وسط خجالت کشیدن ها حوصله اش سر برود،»

    درباره‌ی روایت داستانی:
    ـ در سطرهای ابتدایی چند جا زمان روایت بین ماضی و مضارع تغییر کرده و در نهایت زمان شده مضارع (حال)
    ـ جا داره آروم آروم روی لحن و روایت داستانی‌تون کار کنید و تقویتش کنید. این ترکیب‌ها می‌تونند روون‌تر بیان بشند:
    «کولی اش را روی شانه اش  می اندازد و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکند وجز روزش را ارام زمزمه میکند»
    بشود: 
    «کوله‌اش را از کتف آویزان می‌کند و تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس، جوری که فقط خودش بشنود جزء پنج را می‌خواند»
    «قصد جسارت نداشتم» بشود: «منظور بدی نداشتم»
    «یک‌آن که نگاهش را وسط داد و بیدادهای زن از برمی‌گیرد و ....» بشود «نگاهش را که از پیرزن می‌گیرد به دور و بر، می‌فهمد مغازه‌دارها همه در حال تماشای معرکه‌ی آن‌هایند» 
    «مردد» بشود «نمی‌داند چه کند»
    و ...

    کولی اش را شانه اش  می اندازد و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکند وجز روزش را ارام زمزمهمیکند، هنوز به سر خیابان نرسیده بود که نگاهش به  پیرزنی که با خرید زیاد و به سختی حرکت میکرد افتاد. پیرزن مانتویی نافرم پوشیده بود و روسری اش را کج گره زده  بود و موهایش به صورت نامنظم بیرون آمده بود. 

    به ساعتش نگاهی کردالان است که از اتوبوس جا بماند،چند قدم جلو میرود دوباره برمیگردد، مردد است، در نهایت قدمهایش را تند میکند تا به پیرزن برسد :" سلام حاج خانم اجازه بدید کمکتون کنم"

    یک دفعه پیرزن فریاد زد:" تو دیگه چی میگی بچه،"

    -"ممم....ممم...ن..."

    -" پیرزن مادرته، چی فکر کردی با من اینطوری برخورد میکنی؟

    -دستش که بین زمین و هوا خشک مانده:"ببخ....ببخشید قصد جسارت نداشتم"

    مردمک های چشمش خیره مانده روی دهان زن، در عرض چند ثانیه از خجالت یقه لباسش خیس خیس میشود دستش را میکشد پشت گردنش و عرق ها را پاک میکند، یک ان که نگاهش را وسط داد و بیداد های زن ازبرمیگیرد و به دور و اطراف می اندازدمیبیند همه مغازه دار ها دارند نگاه میکنند، آب دهانش را قورت میدهد،مردد است که..

    -"هان، خجالت نمیکشی؟ کی از تو کمک خواست؟"

    الان است که وسط خجالت کشیدن ها حوصله اش سر برود، یک آن صدایش بالا میرود،

    -"عه خانم یک لحظه اجازه بدید خب"

    زن با فریاد حمیدرضا ارام شده و اشک توی چشمهایش حلقه زد

    یک ان نگاه حمید رضا به زن میافتد که الان ارام شده و اشک توی چشمهایش حلقه زده، . ندای قولوا لناس حسنا توی ذهن حمیدرضا میپیچد،...لبش را میگزد، چشمانش را به هم فشار میدهد، سرش را میاندازد پایین بسم اللهی میگوید وتن صدایش را آرام میکند ادامه میدهد:

    "ببخشید خانم، عذر میخوام، شرمنده، قصدم کمک بود نه بی احترامی"

    کولی را سفت میگیرد در بغلش و به سرعت با سرپایین صحنه را ترک میکند.

    سلام بر خانم معلم
    اگه شما کمتر کامنت بزارید پس ما دیگه کلا کامنت نزاریم :))
    بچه زرنگ کلاس شمایی...
    پس بزرگ ترهامون به کی نگاه کنن تا به ما بتونن سرکوفت تنبلی بزنن :)
    در ضمن با نظر شما موافقم در کل..
    ما بچه تنبلا گریپاچ کردیم..
    ده تا کتاب گشتم، همش مستقیمه، الان مغزم قاطی کرده..
    با اینکه زیادم وقت ندارم، خودم رو ملزم کردم داستان های مجله داستان همشهری رو بخونم- وضعم بدتر شد..چون الان صد تا داستان رفته تو مغزم..

    انشاالله پیدا می کنم.
    من که اصلا غر نزدم؟؟ زدم؟ نزدم ... :)
    پاسخ:
    تا باشه از این غرها.
    خیلی خوبه که این کارگاه و فصل‌هاش باعث بشه بیشتر بخونید.
    یعنی این‌طور بگم:
    اگه قرار باشه این کارگاه به شما توی نوشتن کمک کنه، فقط از این طریقه که شما رو به خوندن متفکرانه‌ی داستان وادار کنه.

    مطمئن‌باشید اگه با همین انرژی و روحیه ادامه بدید تا یکی دو ماه آینده خیلی براتون فضا متفاوت و ساده‌تر می‌شه و بعد که برگردید همین کامنت خودتون رو بخونید می‌بینید این‌قدرها هم سخت نبوده.

    موفق باشید ان‌شالله
    سلامـ خانومـ معلمـ جان !
  • خانم معلم
  • سلام به هو ... 

    ممنون عزیزم که هوای منو داری ولی چیزی که عیان است قابل دفاع نیست !!! ((: 
    ( یه خانم معلم بسیار بسیار منور الفکر ) 

    ولی مهدی خان این دفعه تیکه بندازی من میدونم و تو ... گفته باشم ! یه کاری میکنم افق لازم بشی ... 
    پاسخ:
    من که از خوندن متن‌های بلند لذت می‌برم اصلا. نگفته بودم قبلا بهتون؟
  • خانم معلم
  • سلام بر دبیر و استاد بزرگوار و با سعه ی صدر خود ِ خودمان 

    ممنون . خب نوشته های من رو اگه بقیه بخونن درس عبرتی میشه براشون که اینجوریا ننویسن . به هر حال باید یکی هم باشه که درست ننویسه تا از اشتباهات بقیه متوجه نوع درست نوشتار بشن دیگه . (خنده ) 

    خب جای شکرش باقیه که لا اقل تو انالیز کردنش تا حدود زیادی وجه تشابه داریم و میشه گفت یه چیزایی رو متوجه شدم ... 

    امروز داستان من گنجشک نیستم مستور رو میخوندم و مثلا اومدم انالیزش کنم دیدم نمیتونم ... 

    البته ببخشید اینو میگم ولی حس میکنم( از اونجاییکه نوشته ی بقیه  بچه ها رو هم میخونم ) خیلی از بچه ها ننوشتن و اونهایی هم که نوشتن با شک و دو دلی وترس از اشتباه بودن نوشتن یا کمتر نوشتن ، کاش مرحله مرحله و با مثال بیشتر جلو میرفتین ... 
    مثلا اول روی شخصیت پردازی روی گفتار کار میکردیم و نمونه بچه ها از این نوع از تو داستانها در می اوردن یا مینوشتن و بعد سراغ رفتار و یا افکار میرفتیم ... 
    به خانم سرایدارمون که زن جوونیه دارم کلاس اول رو درس میدم از اونجاییکه با حروف تا حدودی آشناست اومدم چند حرف رو باهم بهش یاد بدم ودیدم قاطی کرد .. دقیقا اون موقع یاد کارگاه افتادم ...  البته بازم من اصلا در این بخش نمیتونم نظر بدم شما بیشتر کار کردین و صلاح رو بهتر میدونین .. در کل موقع تدریس چیزهای جدید باید آروم آروم پیش رفت تا جا بیفته ... ما توی کتابها کمتر میتونیم این سه بخش رو مجزا کنیم و بهتر بود  زمان بیشتری براش در نظر گرفته بشه ... 

    باز هم تشکر میکنم مخصوصا من که خیلی بهت زحمت دادم و دوباره تمام داستانم رو انالیز کردی .. واقعا شرمنده ام ... 

    یه مدت ممکنه کمتر کامنت بزارم ، اما حتما سر میزنم ... 

    بازم ممنون و متشکر از تمام زحماتی که میکشی انشا الله باقیات صالحات بشه برات ...
    پاسخ:
    سلام  خانم
    بزرگوارید.

    این‌که من نقص بیانی دارم از مسلماته و جای انکار نداره. 
    ولی فکر کنم این‌طوری ممکنه خیلی میسر کارگاه کند بشه. راستش نگاه خودم این بوده و هست که یه سطحی از اصل ماجرای هر فصل رو به‌صورت تئوری و با چندتا مثال کوتاه نشون بدم، و بعد اگر این میون کسی با ابهام مواجه شد، بدون رودربایستی و با صراحت و شجاعت ابهامش رو اعلام کنه (به جای دور شدن از انجام تمارین) و  در طول 14 روز مقرر شده هر فصل من حقیر کم‌ترین تلاشم رو بکنم که اون نقاط مبهم رو رفع کنم. 
    اما درباره‌ی این فصل:
    خیلی از بچه‌ها به موقع حضور پیدا کردند و خیلی عالی و خوب از پس تمارین بر اومدند. 
    اتفاق نامبارک این پست به نظرم فقط این بود که بعضی از رفقا (شاید به این خاطر که مساله کمی براشون مبهم به نظر اومد) نشستند گوشه‌ای و منتظر موندند و زمان فصل کمی به درازا کشید. (البته انصاف اینه که ایام تعطیلی دهه‌ی محرم و .... هم اثرگذار بود)
    ان‌شالله امیدواریم از فصل بعد این‌طور نشه. 
    شما هم دعا کنید برا همه‌مون
    الان کمی بیشتر برام روشن شد..
    خوب همین توضیحی که به بنده دادید رو اون بالا می ذاشتین بهتر بود :)

    و اما چند نکته:
    اول اینکه نظرتون رو راجع به قطعه هام قبول دارم و شاید من جای شما بودم همون سومی رو هم قبول نمی کردم که چه بسا بنده بعد از انتخابشون نظر خودم رو تغییر دادم، به خاطر همین گفتم من این تمرین رو نفهمیدم. از اول کتاب هارو زیر و رو می کنم.
    دوم اینکه غالب قصه هایی که وجود داره با مسقیم گویی به شخصیت ها پرداختند، نمی گم نیست، اما مثلا از دیالوگ کمتر برای نشون دادن شخصیت ها استفاده می شه بیشتر از شرح حالات و اندیشه استفاده می کنند.
    سوم اینکه راجع به فصل قبل که مُصر هستید قالب ما حتما رو به داستان نره، این کار شاید ظاهر آسونی داشته باشه.اما در نوع خودش سخته چون ما در زندگی روزمره خودمون همش مشغول داستان گویی هستیم.برای توضیح دادن حالات یک نفر حتما یه داستانی براش می سازیم.
    و در ضمن شما واقعه ای رو توصیف می کنید و ما باید در مقابل اون واقعه شخصیتمون رو قرار بدیم، در هر صورت برای نشون دادن حالات متوسل به اطراف میشیم. چون حتی توی گزارش ساده خبری که هدفی برای داستان نداره، به حاشیه چنگ می زنه تا شرح ماوقع رو بکنه.
    البته که قطعه ای که من نوشتم سعی کردم گزارش گونه باشه وگرنه کی همچین داستان زشتی دیده :)))

    اما در هر صورت ممنونم که وقت می گذارید برای ما..
    می دونم هیچ کس توی این جمع بی کار نیست، و همه به خاطر علاقه ای که دارند اینجا جمع شدند. ممنون از علاقه هایی که اینجا وقتشون رو می گذرونن.

    یا حق

    پاسخ:
    قطعا با شما موافقم که خیلی آسون نیست. و راستش بخش زیادیش هم به خاطر نقص در بیان منه که شاید نمی‌تونم مطلب رو خوب و واضح منتقل کنم.

    اما به این هم توجه کنید که همه چیز در مواجهه‌ی اول سخت‌تر از اون چیزی که هست به نظر میاد و ان‌شالله بعد از تمرین آروم‌تر می‌شه.
    منتظر قطعه‌های بعدی هستم.
  • نادر باقری نژاد
  • برای پسر معلول

    پاسخ:
    شخصیت پردازی اون متن برای پسر معلول خیلی مستقیمه. و از خواست تمرین فصل 5م (که شخصیت‌پردازی غیر مستقیم) بود خارجه.
    شاید تنها بخشی که داره به روش غیرمستقیم شخصیت پردازی می‌کنه، قضیه‌ی غذا دادن به کفترا و آب دادن به راوی قصه‌هاست.
    پس یه نمونه‌ی شفاف‌تر و غیرمستقیم‌تر پیدا کنید. 

    و البته اگر توضیح بیشتری لازمه برای شخصیت‌پردازی غیرمستقیم بگید که عرض کنم خدمتتون
    شما مث اینکه دوست دارین طعمـ تنبیه خانومـ معلمـُ بچشین !
    تازه خانومـ معلمـ سطرهاش از گوشه کلـی فاصله داره واسه همین زیاد نشون میده !
    پاسخ:
    از قدیم می‌گن آخه:
    «چوب معلم گله، هر کی نخوره ...»
  • محتـ ـسبـ
  • خب استاد یعنی الان من تمرین دوم رو انجام بدم دیگه ؟ هر سه تا خواسته ی تمرین اول رو انجام دادم با این تفاسیر
    پاسخ:
    دبیر کارگاه:
    بله. تمرین ب رو انجام بدید
  • نادر باقری نژاد
  • مصطفی:

    با آن بدن مچاله اش برنده دو صد متر معلولین بود.انگشتهای دستش به هم پیچیده اند.با این حال دست که میدهد از سفتی دستش می شود حس کرد که ورزش میکنه.راه که می رود خودش را روی هر  قدم پرت میکند .از جلوی پنجره اتاقم که رد می شود بالا تنه  آویزانش را زودتر از پاها می بینم .هیچ فکر نمی کنی که با این راه رفتن فردا را هم حوصله کند و بیاید با این حال 6 ماه است که هر روز زودتر از همه سر کار است .

    خوش به حال کفتر هایی که که او آب و دانشان را می دهد..زودتر از ما غذاشان را می خورند.قفس پرنده هایش پشت پنجره اتاقم است.تابستان برای کفتر ها که آب می آورد یک لیوان هم برای من میآورد .بعد از رفتنش میریختم پای گلدان.یک ماه گذشت تا دل کردم آبی را که می آورد را بخورم.

    -ب...ف....فر...بفر...ما

    برای گفتن همین یک کامه انگشتهای کج و کوله اش با آرنج خمیده چند بار بالا و پایین می شد.گردنش کج می شد دهانش تماما باز میشد و به زور یک کلمه از ته گلو در می آمد.به وضوح بارها زبان کوچک ته گلویش را دیده بودم.بعد از آن تا یک هفته نمی توانستم غذا بخورم .

     

    پاسخ:
    شخصیت‌پردازی برای راوی قصه منظور شماست یا شخصیت پسر معلول؟

  • سرباز شهاب
  • اینم صدمیش!
    تکبیر!
    پاسخ:
    سبب خیر شدی دیگه شهاب جان!
    سلامـ .

    در مورد افکار خودمـ دوست داشتمـ که ی اشاره ای بکنمـ اما خوب طولانی می شد ، همینجوری َمـ فک می کنمـ از هفت هشت سطر بیشتر شده .

    "متناسب" بشه "هماهنگ" خوبه ؟! یکمـ فک می کردمـ تو ذوق بزنه اما نه اینجوری که شما گفتین !

    و اینکه ما پوستمون کلفته کلّن ، شما صریح بفرمایین ..
    پاسخ:
    سلامــ

    مشکلی نداره در این حد. هر چقدر‌هم طولانی بشه تازه می‌شه یک‌سوم متن خانم معلم!!
    (هر وقت خانم معلم اومد اشاره کنید من در برم تا با خط‌کش معلمی‌شون نکوبند تو صورتم)

    شاید چنین دیالوگی بهتر باشه: «آرایشت هم به خودت میاد هم به مانتویی که پوشیدی»
  • محتـ ـسبـ
  • سلام
    جای اون صد تا صلوات
    جمیعا صلوات :)
    راجع به متن اول
    استاد رویم به دیوار ، این متن رو از یه وبلاگ کپی کردم . اولش خیال کردم داستانه اما دیدم نه مثل اینکه روزانه نویسیش بوده ! انقد خوشحال بودم یه متن پیدا کردم یادم رفت که باید حتما از داستان باشه و اینجا نوشتمش!
    راجع به متن دوم
    دیالوگش که شخصیت پردازی زنه پس ش.پ.غ.م به روش دیالوگه
    ادامه اش هم گفتار میشه حسابش کرد و هم افکار
    پس هر سه تاش رو بنظرم داره
    پاسخ:
    سلام
    درسته. 
    اما از اونجایی که قرار بود شخصیت‌پردازی مربوط به یه شخصیت خاص باشه، می‌ذاریمش به حساب مرده. و بارز‌ترین روش هم همون «افکار» شخصیته. 

  • خانم معلم
  • سلام 

    به قول احلام حالا هم که مشقامونو نوشتیم یکی نیست بیاد خط بزنه !!!)))):

    البته در گوشی به من گفتا ... بچه مون روش نمیشه اینجا غر بزنه ...
    پاسخ:
    سلام

    پنج‌شنبه و جمعه تهران بودم خب... نشد.
    شرمنده‌م
    دومی کتاب شماس شامی است. " ش" جاماند.

    گفتاری:

    محسن سوال کرد: آهای رفقا یه سوال. کی تا حالا مرده شسته؟ این که می گن هفت تا مرده شستن مستحبه، درسته؟

    قدرت الله گفت: آره درسته! روایت داریم که هر مؤمن، مستحبه هفت تا برادر مؤمن روبشوره!

    -        تو که می گی مستحبه، تا حالا خودت چند تا مرده شستی؟ اصلا شستی یا نه؟

    -        من؟!.. راستش نه، من تا حالا کسی رو نشستم!

    -        دوست داری از این جمع، کدوم یک از بچه هار رو بشوری؟

    با این سوال محسن، چشم همه بچه ها، حتی اونایی هم که سرشون پایین بود و سبزی پاک می کردند به دهان قدرت الله دوخته شد.یکدفعه گفت: من دوست دارم این سید حسین رو بشورم، هم سیدِ، هم خوشگله!

    با این جمله قدرت، برای چند لحظه رفتم تو کما.حرصم دراومد. با صدای خنده بچه ها به خودم اومدم و گفتم: چی؟ می خوای منو بشوری؟! زرشک! اگه قرار باشه کسی کسی رو بشوره، این من هستم که باید تو رو بشورم!

    قدرت خندید و گفت: چطور؟

    گفتم: آخه می دونی به چند دلیل. اولا اینکه تو در مرده شوری صفر کیلومتر هستی و چیزی از فوت وفنش بلد نیستی. اما من چی؟ عوضش خوب تجربه دارم چرا که تا حالا چهار تا مرده شستم!

    ثانیا: مگه خودت نگفتی که مستحبه هر مؤمن هفت تا مرده بشوره؛ خب دیگه، با این اوضاع ما زحمت چهارتاشو کشیدیم، پس بد نیست که پنجمیش هم تو باشی تا یواش یواش حساب هفت نفر ما هم تکمیل بشه!

    خنده بلندی کرد و گفت: هـ هـ.. زهی خیال باطل! به قول خودت زرشک! حالا گوش کن اولا این که تو چهار تا مرده شستی و دیگه بسه. آدم به این سن چهار تا هم زیادیشه. نوبتی هم باشه نوبت ماست که یکم ثواب کنیم. ثانیا: آدم اگه یه مرده سید بشوره اندازه چهار پنج تا غیر سید ثواب داره! اون هم نه هر سیدی، سیدی مثل تو. که ایشاالله این ثواب نصیب ما می شه.

    آن روز این حرفها به سادگی هر چه تمام، بین من و قدرت الله رد و بدل شد و گذشت. حالا همون بچه ها این جا در گوشه کنار زیرزمین و حیاط ایستاده بودند و به من نگاه می کردند؛ نگاهی ترحم آلود همرا با کمی نفرت! این شانس بد من بود که این بار شوخی به واقعیت تبدیل شده بود و من در زیر بار این واقعیت، قد خم کرده بودم.

    کتاب : قدرت عشق- نوشته سید عباس جوهری

    ....

    رفتاری:

    وقتی که سرورم شجره نامه اش را از درون غلاف فلزی بیرون آورد، راهبان یک صدا آه بلندی کشیدند که نشانه ی تعجب ایشان بود؛ وقتی که سرورم پوست آهو را به دست پدر آگوست تینوس داد ایشان با کمال تواضع و احترام پوست را داد به دست راهبان دیگر تا شجره نامه دست به دست بچرخد. شجره نامه وقتی به دست هر کدام از راهبان که می رسید آن را به  چشمان خود می کشیدند تا چشمان شان متبرک شود به نور نبوت و سلاله او. بعد از مراسم بوست پوسی پدر آگوست تینوس کمی در وصف سرورم و اجدادشان برای راهبان نقل کرد، ایشان از سرورم واجدادش قدیسی ساخت برای راهبان جوان. بعدها می دیدم کسانی را که با سرورم برخورد داشتند آنچنان احترام می گذاشتند که باورش برای من که از نزدیک شاهد و ناظر زندگی عادی و بی تکلف سرورم بودم کمی سخت می آمد. در همان عید پاک دیدم که چطور راهبان جوان دیر ته مانده ی غذا و کاسه ی آب سرورم را برای تبرک ذره ذره بین خود قسمت می کردند..

    کتاب شما شامی- نوشته مجید قیصری

    ........

    افکاری:

    گرمم است، گرمای اینجا باورنکردنی است. غیر از این مسئله، مسئله دیگری وجود ندارد. حالم خوب است، مثل اینکه در هتل باشم، با مرده ای که لبخندش را به من ارزانی داشته، که به ارزانی داشتن ادامه می‌دهد. دلم می خواست در عوض این لبخند، هدیه ای تقدیمش کنم. حتما لازم نیست کلمه باشد. من استعداد نگارش ندارم. این حادثه به نفع ام تمام شد، حتی توضیح خواندن روی بطری آب معدنی مغزم را از ریگ پر می‌کند. دکترگفت این مشکل موقتی است، چه موقتی باشد و چه نباشد، من برایت چیزی نمی نویسم. ولی برایت تعریف می کنم. برای حرف زدن لازم نیست از کلمات استفاده کنی. وقتی از بیمارستان مرخص شدم، سازی یاد می گیرم. مثلا ویولن. تا انتقامم را از درختانی که دائم جابجا می شوند بگیرم. ویلون ها را از چوب درختان می سازند..

    کتاب ابله محله- نوشته کریستیان بوبن.


    ...
    نمی دونم اصلا فهمیدم این تمرین رو یا نه... :(
    پاسخ:
    سلام
    این‌که متوجه تمرین نشده باشید و توضیح بدید کجاش رو متوجه نشدید که بنده تلاش کنم نقص خودم رو در بیشتر توضیح دادن فصل 5 برای شما جبران کنم، نه تنها ناراحتی نداره، که واقعا مایه‌ی خوش‌حالی منه. 
    چیزی که من رو اذیت می‌کنه اینه که احیاناً کسی با فصل‌های کارگاه ارتباط برقرار نکنه و بخشی از مطالب رو متوجه نشده باشه و خیلی ساده از کنارش بگذره.
    پس خواهش می‌کنم هرکجاش که مبهمه بگید توضیح بدم.

    اما درباره‌ی قطعه‌هایی که زحمتش رو کشیدید:
    این توضیح رو بدم قبلش:
    وقتی می‌گیم شخصیت‌پردازی غیر مستقیم باشه، یعنی توی داستان مثلاً به جای این‌که «مستقیماً» بگیم «آقای الف مرد حسودی است»، یه رفتار حسادت آمیز ازش نشون داده باشه (مثل این‌که: «با کلیدش روی ماشین جدید همسایه خط انداخت»).
    یا یه دیالوگی از آقای الف نقل بشه که رنگ و بوی حسادت ازش میاد.‌ (مثلا: الف گفت «این‌که چیزی نیست. منم می‌خواستم بهتر از این ماشین رو می‌خریدم»)
    یا فکرای آقای الف رو بازگو کنیم و از طرز فکر کردنش مخاطب بفهمه که داره حسادت می‌کنه. (مثلا: الف به فکر فرو رفت که مگر چه چیز او از مرد همسایه کمتر است که او باید ماشین جدید بخرد اما او نه)


    با این توضیحات، قطعه‌ِ سوم شما که داره نوع فکر کردن یه شخصیت رو درباره‌ی برخی قضیه‌ها به ما نشون می‌ده قابل قبوله. یعنی شخصیت‌پردازی غیرمستقیم به روش بیان «افکار»
    قطعه‌ اول هم خوبه. اما نه زیاد. اولاً شما منظورتون شخصیت‌پردازی برای قدرت بود یا سید؟ دوماً اگه این نمونه رو برای «گفتار» (دیالوگ) انتخاب کردید، پس چرا پاراگراف آخر رو حذف نکردید؟ اون‌‌ بخش که به گفتار شخصیت‌ها مربوط نمی‌شه.
    قطعه‌ی دوم (نمونه‌ی رفتار) اما به نظرم اصلا شخصیت‌پردازی نمی‌کنه. کدوم شخصیت مدنظر شما بوده که با این متن شخصیت‌ش پردازش شده؟ و کدوم رفتار شخصیت‌ها توی این قطعه داره شخصیت‌پردازی می‌کنه؟ این‌که همه تعجب کردند یا شجره نامه رو بوسیدند و ... شخصیت راهب‌ها رو نشون نمی‌ده. یک رفتار کاملاً عادیه و شناختی از اونا به ما نمیده.


    50تا صلوات که حق منه چون مشکلم بیشتره 50تای دیگه رو یه جوری بین خودتون و بقیه تقسیم کنین

    ضمنا آقا شهاب واسه دوتا کامنت که کسی رو بیرون نمیکنن بهش میگن برو گوشه کارگاه وایستا رو به دیوار دستاتم بگیر بالا تا آخر فصل!
    پاسخ:
    یعنی خشونت تا این حد!!؟
    سازمان ملل نبنده کارگاهو خیلیه!!
  • سرباز شهاب
  • حالا دو تا کامنت ما غر زدیم! بیاین بیرونمون کنین دیگه!
    آخه نفری پنجاه تا صلوات که سهم ما بود اینقدر سخت بود فرستادنش؟
    به خدا محتاجیم!
    پاسخ:
    منم موافقم.
    بفرستید برامون. محتاجیم!
  • محتـ ـسبـ
  • «ضعیفه! یه استکون چایی بیار ببینم»
    «ضعیفه! یه دونه هم واسه خودت بریز»
    چای‌ها را روی میز عسلی می‌گذارد.می‌گویم:
    «چشم آقا. این هم چایی که می‌خواستین»
    ....
    استاد این دو سه خط و متن قبلی که نوشتم مربط به یه رمانه ! اسمش رو نمیارم که میترسم وبلاگ رو ببندن :)
    دیگه هر چی داستان کوتاه بود رو زیر ورو کردم اینا رو پیدا کردم که داخل یه رمان بودن ! خواهش میفرمایم که قبول فرمایید !
    پاسخ:
    خیلی خیلی کوتاهه اما به عنوان شخصیت‌پردازی با روش دیالوگ می‌شه پذیرفتش. داره کار می‌کنه و ذهنیت می‌ده به خواننده درباره‌ی شخصیت. مخصوص پارداکس لطیفی که بین دستور دادن و درخواست کردن توی گفتار دوم وجود داره.
  • محتـ ـسبـ
  • خواهش می‌کنم... قول می‌دم خراب‌ش نکنم. اینا... قول... قول... قول... اصلا به جون مامان‌م. بگو. بگو. بگو.
    - خب یه دقیقه صبر کن.
    - نه همین الان بگو. بگو دیگه. نگی باهات قهر می‌کنما.
    - اِه. اون گنجیشکه‌‌رو نگاه اون‌جا...
    کمی فرصت می‌خواهم تا دروغ باورپذیری را سرهم کنم و به خورد زن‌م بدهم یا چیزی را مثال بزنم که او نتواند به راحتی تغییری در آن ایجاد کند. برای او زیاد فرق نمی‌کند. مهم این‌ست که او بداند من چیزی از او را بی‌اندازه دوست دارم که در زنان دیگر کم‌یاب یا نایاب است.
    پاسخ:
    از نظر من نمونه‌ی خوبیه.
    ولی برای این‌که میزان تامل‌تون رو بدونم، اگه اشکالی نداره بگید این متن رو برای چه روش شخصیت‌پردازی انتخابش کردید و بعد بیشتر درباره‌ش حرف بزنم.
  • محتـ ـسبـ
  • قدیما وقتی تو تهرانسربودیم وقتی دبستان بودم؛یه دخترکوچولوموچولویی که همش بعدازظهرا توخیابون بود...مدام دوچرخه امو ازحیاط میکشیدم بیرون و می شستم و حالارکاب نزن کی نزن...دورتادورمحل و هرسوراخ سمبه ای رو رکاب می زدم...شاید واسه اینه هنوزم حافظه تصویریم چیره است یعنی آدرس دادن بلد نیستم نه اسم خیابون و کوچه نه راه ماشین رو...فقط پیاده و تصویر...جدیدا عین خنگا با این و اون بیرون میرم میگم ا این جاطالقانیه؟ماازاینجامیریم فلان جا...ااینجا مطهریه؟بهشتی؟مفتح؟آرژانتین...اصن ناراحت نمیشم...چون من نیلوام...اینم مدل منه!

    پاسخ:
    این متن ترکیبی از ش.پ.غ.م با بیان «رفتار» و «افکار» شخصیته. و چون نوع روایت اول شخصه و شخصیت موردنظر خودش داره با ما حرف می‌زنه و ما لحن و صداش رو هم توی متن داریم، پس کل حرف‌هاش (یا به عبارتی کل این داستان) ش.پ.غ.م به روش «گفتار» هم هست. (خواص زاویه دید «اول شخص» رو ان‌شالله در فصل «زاویه‌ی دید و داستان» مفصل مطرح می‌کنیم)
    پس هر سه عنصر رفتار و گفتار و افکار در این قطعه جمع شدند و دارند شخصیت‌پردازی می‌کنند. 
    قطعه‌ی خوبیه. فقط نگفتید مال کدوم داستان و نویسنده‌ست
  • ناظره غایب!
  • سلام ب همه
    چقده غر میزنین واسه جا موندن بقیه شما تا بقیه برسن ی دل سیر به حالشون غصه بخورید سرتون گرم بشه(خنده)

    جناب شریفی ایمیلم رسید به دستتون آیا

    یاعلی
    پاسخ:
    سلام
    بله. به دستم رسید
    البته داشتم پاسخی می‌نوشتم که نمی‌دونم اینترنتم مشکل دار شد یا ... که به در بسته خورد و بعدشم فراموشی..
    اجمالا تشکر بود و این‌که این سبک حضور شما رو هم مغنتم می‌شمریم و امید که همیشه باشید و هر چه زودتر مشغله‌هاتون برطرف بشه
  • خانم معلم
  • 1ـ جمله‌هایی که شخصیت‌پردازی نمی‌کنند:

    -          خیلی وقت بود سراغی از پدرش نگرفته بود .

    -          رضا چند وقته اینجایی؟ مرد جوان گفت : " الان 4 ساله اومدم تهران . پرسید : زن و بچه هم داری؟

    -          مرد گفت : بله آقا . دو تا بچه دارم دخترم هشت سالشه پسرم 4 سالشه . تقریبا به هر سوالش جوابی کوتاه میداد . حس کرد دوست ندارد بیشتر از این وارد زندگی اش بشود .

    -          " وقتی مردیم میشیم غذای مورچه ها و مارها هر کسی کار خوبی کرده باشه کار خوبش همراهش میاد توی قبر و کمکش میکنه ، هر کسی کار بدی کرده باشه عملش به شکل حیوانات مختلف در میاد و بدنش رو میخوره ".

    و بقیه ی جمله هایی که توی قسمت های دیگه نیومده ...((:

     

     

    2ـ جمله‌هایی که شخصیت پردازی مستقیم می‌کنند:

    شکمش هم واقعا اجازه ی نشستن و دولا شدن را به او نمی داد

     

    3ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش گفتار می‌کنند:

    -          آدم کار نکرده همین میشه دیگه

    -          " حسین آقا رو ندیدم این طرفا ، کجاس؟

     

    -          ازش خبر داری که عمل کرده یا نه ؟

     

    4ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش رفتار می‌کنند:

    -          باید پسرش ! را نیز کارواش می برد . خیلی وقت بود که دستی به سر و کول ماشینش نکشیده بود .

    -          سال های اول ، تقریبا هر هفته شب های جمعه میرفت سر مزار . گل و شمع می خرید . خاک مزار را می شست و کمی می نشست و در دلش با او، درد دل میکرد و بعد راه می افتاد و میرفت سراغ زندگی اش .

    -          موقع برگشت ممکن بود به کارخانه سری بزند و نمی توانست به خانه برشان گرداند .

    -          پا شد وضویی گرفت و راه افتاد . از دور که مرقد امام را دید دستش را روی سینه گذاشت و سلامی داد . به در اصلی بهشت زهرا که رسید طبق عادت شروع کرد به فاتحه خواندن برای تمامی اموات . به قطعه ی پدر که رسید از گلفروشی سر قطعه چند شاخه گل گلایول سفید و مریم خرید و از پشت ماشین دبه ی آبش را برداشت و رفت سر ِ مزار .

     

    -          مشغول شستن سنگ قبر بود که آب روی سنگ روی شلوارش پاشید و گلی شد ، حواسش از سنگ مزار به شلوارش رفت و مشغول پاک کردن لکه بود ،

     

    -          دست کرد داخل جیبش و یک اسکناس ده هزار تومانی به او داد .

     

    -          مربعی رو سنگ کشید و ضربه ای به سنگ زد و پنج انگشتش را همان طور که پدر در بچگی یادش داده بود روی سنگ گذاشت

     

    -          از فکری که کرده بود حالش بد شد . نفهمیده بود  چطوری به « و لم یکن له کفوا احد» رسیده بود . به حسین آقا فکر کرد . میدانست حسین آقا از دار ِ دنیا هیچکسی را ندارد  نه زنی ، نه بچه ای . شبها هم همانجا در اتاقکی تنها می خوابید ..

     

    -          باز به کارخانه نمیرسید سر بزنه ...

     

     

    5ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش افکار می‌کنند:

     

    -          خیلی وقت بود سراغی از پدرش نگرفته بود .

    -          خاک مزار را می شست و کمی می نشست و در دلش با او، درد دل میکرد و بعد راه می افتاد و میرفت سراغ زندگی اش .

    -          احساس کرد الان مورچه شاید قسمتی از بدن پدرش رو خورده و حالا با شکم سیر خودش رو رسونده بالا و الان که روی گلبرگ گل داره حرکت میکنه لابد در حال خوردن دسرشه ! . از فکری که کرده بود حالش بد شد         

    -            دوباره یه فاتحه و انا انزلنایی خواند و راهی بخش اداری شد .

     

    جناب شریفی

     :

    ما همه شاگرد توییم 

    گوش به فرمان توییم 

    شما امر بفرمایین ، یه کم غر میزنیم این خاصیت شاگرد بودنه ولی سعی میکنیم استادمونو کم اذیت کنیم  ولی بلدیم زیاااادم اذیت کنیم . سی سال کار کردن با بچه ها یادمون داده چطوری میشه حرص معلما رو در آورد(خنده)1

    پاسخ:

    ممنونم خانم معلم. ببخشید به دردسرتون انداختم. حالا با اجازه‌تون بررسی من:


    1ـ جمله‌هایی که شخصیت‌پردازی نمی‌کنند:

    خیلی وقت بود سراغی از پدرش نگرفته بود .

    - رضا چند وقته اینجایی؟ مرد جوان گفت : " الان 4 ساله اومدم تهران . پرسید : زن و بچه هم داری؟

    - مرد گفت : بله آقا . دو تا بچه دارم دخترم هشت سالشه پسرم 4 سالشه . تقریبا به هر سوالش جوابی کوتاه میداد . حس کرد دوست ندارد بیشتر از این وارد زندگی اش بشود.

    هر چه چشم انداخت باغبان قطعه ، حسین آقا را ندید .مشغول شستن سنگ قبر بود که آب روی سنگ روی شلوارش پاشید و گلی شد.

    - " وقتی مردیم میشیم غذای مورچه ها و مارها هر کسی کار خوبی کرده باشه کار خوبش همراهش میاد توی قبر و کمکش میکنه ، هر کسی کار بدی کرده باشه عملش به شکل حیوانات مختلف در میاد و بدنش رو میخوره ".

    ـ مربعی رو سنگ کشید و ضربه ای به سنگ زد و پنج انگشتش را همان طور که پدر در بچگی یادش داده بود روی سنگ گذاشت

    و بقیه ی جمله هایی که توی قسمت های دیگه نیومده ... (که حجم‌شون خیلی خیلی زیاده)
    مرد گفت : بله آقا . دو تا بچه دارم دخترم هشت سالشه پسرم 4 سالشه . تقریبا به هر سوالش جوابی کوتاه میداد . 
    مرد از قطعه ی کناری یک صندلی که از مراسم ختم قبلی  کرایه و جا مانده بود ، برایش آورد .تشکر کرد و  پرسید
    دیسک کمر گرفته رفته بیمارستان واسه عمل ! منو جاش گذاشتن تا برگرده . ازش خبر

    - نه . ممنون . خیلی زحمت کشیدی . دستت درد نکنه

    ـ و باغبان کمی ان طرف تر مشغول شکستن ِ شاخه ی خشک درخت اکالیپتوس  شد .
    و تازه به الرحمن الرحیم رسیده بود که ، چشمش به مورچه ی بزرگی افتاد که از گوشه ی قبر در حال بیرون کشیدن بقیه ی تنه اش از زیر سنگ بود .یاد حرف های پدرش افتاد .
    و یه سری جملات دیگه!
     

     

    2ـ جمله‌هایی که شخصیت پردازی مستقیم می‌کنند:

    شکمش هم واقعا اجازه ی نشستن و دولا شدن را به او نمی داد

     

    3ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش گفتار می‌کنند:

    -  آدم کار نکرده همین میشه دیگه

    - " حسین آقا رو ندیدم این طرفا ، کجاس؟

     


    4ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش رفتار می‌کنند:

    - سال های اول ، تقریبا هر هفته شب های جمعه میرفت سر مزار . گل و شمع می خرید . خاک مزار را می شست و کمی می نشست و در دلش با او، درد دل میکرد و بعد راه می افتاد و میرفت سراغ زندگی اش.

    ـ لبخندی زد و با خنده گفت.

    - پا شد وضویی گرفت و راه افتاد. از دور که مرقد امام را دید دستش را روی سینه گذاشت و سلامی داد . به در اصلی بهشت زهرا که رسید طبق عادت شروع کرد به فاتحه خواندن برای تمامی اموات .

    ـ حواسش از سنگ مزار به شلوارش رفت و مشغول پاک کردن لکه بود ،

    - دست کرد داخل جیبش و یک اسکناس ده هزار تومانی به او داد.

    ـ و راهی بخش اداری شد .


      

    5ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش افکار می‌کنند:

     ـ (اینجا دارد فکر می‌کند با خودش) باید پسرش ! را نیز کارواش می برد.
    ـ 
    حس کرد دوست ندارد بیشتر از این وارد زندگی اش بشود .

    - احساس کرد الان مورچه شاید قسمتی از بدن پدرش رو خورده و حالا با شکم سیر خودش رو رسونده بالا و الان که روی گلبرگ گل داره حرکت میکنه لابد در حال خوردن دسرشه! 

    به حسین آقا فکر کرد . میدانست حسین آقا از دار ِ دنیا هیچکسی را ندارد.
     از فکری که کرده بود حالش بد شد


    نتیجه:
    یکی از نکات خوبی که توی شخصیت‌پردازی‌تون وجود داره،‌ تلاش‌تون برای تاکید روی مهم‌ترین ویژگی شخصیت‌تون یعنی بخشنده بودنشه.

    اما نکاتی که رعایت نشده:
    ببینید خانم معلم. یکی از چیزهایی که جذابیت داستان رو کم می‌کنه، حجم بی‌دلیل متن داستانه. توی این تمرین قرار بود شخصیت‌پردازی اتفاق بیفته، اما از اونجایی که قلم شما عادت کرده به زیاد نوشتن و حاشیه‌سازی کردن‌های بی‌دلیل برای یک موقعیت، چیزهایی رو به این متن اضافه می‌کنه که نیاز نیست. این حجم از جملاتی که توی متن شما شخصیت‌پردازی نمی‌کنند درست به اندازه‌ی کل متن خیلی از بچه‌هاست. و این باعث می‌شه اون بخش خیلی خوب از کارتون که (شخصیت‌پردازی) بوده، اونجور که باید دیده نشه و جذابیت کل متن کم بشه.
    البته این خیلی خوبه که ما آروم آروم به این نکته‌ها پی ببریم و خوش‌حالم که شما اون‌قدر با انگیزه و انرژی هستید که می‌شه ذره ذره روی طرح این نکته‌ها حساب باز کرد و امید داشت که شما با تلاش خستگی‌ناپذیرتون سعی کنید قوت داستانی قلم‌تون رو افزایش بدید.
    حالا مهم‌ترین پیشنهاد من برای شخصیت‌پردازی شما چیه؟
    این‌که همیشه سعی کنید برای شخصیت‌پردازی، سراغ موقعیت‌هایی برید که اولاً نیاز به بسط زیاد نداشته باشه و دوماً خیلی راحت بتونه شخصیت شما رو به حرف، به فکر و به عمل وادار کنه تا شما با کمترین زحمت شخصیت‌تون رو به مخاطب معرفی کنید.

    موقعیتی که الان شما انتخاب کردید، اولاً شما رو مجبور کرده یه باغبون و یه جوون رو به صحنه اضافه کنید و برای اونجا بودنشون دلیل بیارید و بعد مجبور بشید برای نشون دادن بخشندگی شخصیت‌تون یه حسین‌آقا هم اضافه کنید و ناچاراً درباره‌ی شغل و علت غیبتش و ... هم با ما حرف بزنید و .... این‌ها روی هم رفته باعث شده متن شما بسط الکی پیدا کنه. از اون‌طرف دیالوگایی که با این آدما برقرار می‌کنه ناچارا نمی‌تونه دیالوگای خاصی باشه که شخصیت مرد شما رو به ما معرفی کنه. به خاطر سکون فضا هم، رفتار و تحرک خاصی در موقعیت نیست که بشه باهاش واکنش‌های مرد 50 ساله رو تماشا کرد و پی به عمق شخصیتش برد.

    پس:
    ما حصل حرف من اینه که انتخاب‌ موقعیت‌تون برای شخصیت‌پردازی این مرد، مناسب نبوده.

    خواهش می‌کنم اگر توضیحاتم ابهام داره بهم تذکر بدید که شفاف‌تر بشه. نمی‌خوام بدون جا افتادن مطالب از این تمرین و اصولش بگذریم. دلم می‌خواد اصلی‌ترین مباحث مربوط به شخصیت‌پردازی توی همین تمرین‌ها جا بیفته و حل بشه.

    بازم ممنون. ببخشید طولانی شد و سرتون رو درد آوردم.

    با همه ی اعتقادی که به سخت گیری در امر آموزش دارمـ ، اگر بگمـ کار سختـی بود دعوامـ می کنین ؟!

    وارد خانه می شود . دخترکش که به تازگی راه رفتن یاد گرفته می دود سمت َ ش . مرد چشمـ هایش برق می زند و دو زانو رو به رویش می نشیند و پدرانه در گوشش می گوید :
    _ سلامـ ترمه ی من . دلمـ تنگ شده بود بابایی .
    همسرش از اتاق بیرون می آید :
    _ سلاااااااااااامـ ..
    ترمه را بغل می کند و می گوید :
    _ سلامـ کدبانو ! کیک گردویی درست کردی ؟
    همسرش می خندد :
    _ از کجا فهمیدی گردوئیه ؟!
    _ از بویی که پیچیده ..
    _ امممممـ .. خُب می خوامـ دعوتت کنمـ به صرف کیک گردویی با قهوه به  دست پخت خودمـ .. بفرمائید !
    _ ممنون .
    می نشیند روی صندلی آشپزخانه .
    _ امشب می خوامـ به مناسبت موقعیت کاری جدید شامـ بیرون بخوریمـ . نایب خوبه ؟!
    _ خیلی َمـ عالیه !
    بعد از صرف قهوه دوش می گیرد و از کمد لباس هایش کت شلوار خاکستری هاکوپیان را با لباس سفید مردانه ست می کند . در آینه خودش را برانداز می کند و از سر رضایت سر تکان می دهد .
    همسرش با وسواس خاصی در حال ریمل زدن است . دست می گذارد زیر چانه اش و می گوید :
    _ این آرایش علاوه بر اینکه بهت میاد با مانتویی که پوشیدی خیلی متناسبه .
    می خندد و ریمل را می بندد .
    _ همیشه آرایش بهمـ میاد !
    تا همسرش حاضر شود ، می رود روی کاناپه توی حال می نشیند و سعی می کند به ترمه یاد بدهد که انگشت های دستش را بشمارد ..

    پاسخ:
    خیلی خیلی بهتر شد. 
    شاید از بین دیالوگ‌ها هیچ‌کدوم به اندازه‌ی اون «ممنون» یک کلمه‌ای شخصیت‌پردازی نکنن. جدا می‌گم ‌ها. خشک بودن و رسمی بودنش خوبه.
    فقط یه نقص اساسی برای این تمرین اینه که انتظار می‌رفت دست کم چند خط از «افکار» شخصیت‌ هم به کمک شخصیت‌پردازی بیان. 
    و نمی‌دونید این کلمه‌ی «متناسبه» چقدر زیاد داره توی ذوق می‌زنه!
    متناسب؟؟ کی این‌طوری صحبت می‌کنه آخه؟


    ولی در کل خیلی خوب بود. این جور ما ایراد صریح می‌گیریم یه وقت باعث نشه محسنات و قوت کارتون دیده نشه‌ها!
    سلام
    نماز صبحش را میخواند و همین طور که سر سجاده نشسته  و تسبیح را در دستش گرفته به کارهای دیروزش فکر میکند به اینکه وقتی احمد به اعتقاداتش توهین کرد چقدر عصبانی شد و کاغذ زیر دستش را مچاله کرد و به یکباره با صورتی که از خشم سرخ شده بود از جا بلند شد ودستش را محکم روی میز کوبیده بود، با خودش کلنجار میرود ،" میشد بهتر از این هم برخورد کرد ایکاش حواسم به حرف استاد علوی میبود وجوش نیاورده بودم". فکر میکند بهتر است امروز برای سلام کردن به احمد پیشقدم شود. حمید رضا تسبیحش را در سجاده میگذارد سجده میکند. سر از سجده بر میدارد چهار زانو مینشیند هدفون میزند، و تلاوت تحدیر استاد دباغ را پلی میکند و شروع میکند جز 17 را از حفظ با استاد تکرار کردن، چند جا تپق میزند که بلافاصله در قرآن مخصوصش علامت میزند و تصمیم میگیرد در راه مدرسه زوج بخواند برود جلو و ایات فرد را دنده عقب برگردد.
    +
    اگه شد من یک بار کامنت بذارم پوزش نخوام اسممو عوض میکنم:|
    عذر تقصیر

    پاسخ:
    سلام
    بد نیست و مسیر کلی نوشته‌تون داره روی شخصیت‌پردازی حرکت می‌کنه.
    اما موقعیتی که انتخاب کردید خیلی مناسب نیست و ظرفیت زیادی نداره برای شخصیت‌پردازی. 
    باید روی یه موقعیت مناسب‌تر شخصیت‌پردازی کنید که بتونه رفتارشو بهتر به ما نشون بده. الان فقط فکرهاش (که بیشترشون حاکی از عذاب وجدان و محاسبه نفس هستند) توی متن شما وجود دارند و اشاره‌ی مختصری به کنش (رفتار) عصبانیت آمیزش (که خیلی نزدیک به شخصیت‌پردازی مستقیم‌ شده) 
    هیچ دیالوگی از حمیدرضا نداریم که بفهمیم چطوری حرف می‌زنه (لهجه، کلمات، ترکیب جملات و موضوعات حرف‌هاش) و جا برای رفتار شخصیت‌پردازانه بیشتر هم خیلی خالیه.

    خواهش. زنده باشید

    از کار آب و جارو کردن حیاط که فارغ می شود ، میل بافتنی اش را دست می گیرد و کنج ایوان خودش را مشغول می کند ، با هر قلابی که می اندازد ذهنش از محیط بیرون دورتر می شود ، این مهارت را از وقتی خیلی کوچک تر بود یادگرفته ، انگشت هایش به رج های فکر و خیال بیشتر خو دارد. مادر آمده جلوی در ایستاده و صدایش می کند ، با غرولند و حالت قهرآمیز خبر از دیگ غذا میگیرد ، نرگس سرش را برمی گرداند و طوری که انگار با نگاهش چَشم َ ش را گفته ، از جا بلند می شود . هنوز در آشپزخانه بین کارهای مانده و نمانده سرگردان است که حضور مادر را حس می کند ،

    - یه خورش بارگذاشتن انقد حیرونی میخواد ؟ بجنب تا شب نشده ، خدا به دادمون برسه وقتی بقیه از دسته گلت خبردار شن . ببین چی میکشم از دست تو !

    پوست سفیدش به سرخی می زند ، روی پیشانیش چند قطره عرق نشسته و تند تند دست هایش را به دامن لباسش چنگ می زند،

    - ببخشید مادر ... آخه من که...

    حرفش را می خورد ، نگاهش را می چرخاند روی شانه های مادر ، دو قدم جلوتر می رود و فکر می کند که کاش الان در آن میان قرار می گرفت ، تاب قهرش را ندارد و پر از بغضی ست که این جور مواقع جلوی کلماتش را می گیرد ، دوباره خودش را شماتت می کند ، مادر پیاز را به سختی پوست می کند ، او هم انگار دنبال بهانه ای است تا کمتر مجبور به حرف زدن شود ، نرگس نزدیک می شود ،  چاقو را از دستش می گیرد و می ایستد به اشک ریختن پای پیاز

    زیر لبی و نامفهوم کلمات را ردیف می کند : - من که تاحالا چیز زیادی نخواستم ، خواستم ؟ آخ کاش سرمو که حسابی از فکر و خیال سنگین شده بین دستات می گرفتی و میذاشتی نفس بکشم ...

    - چی داری با خودت میگی ؟

    - هیچی . میگم چقد این پیاز قرمزا تندن !  بعد دوباره با خودش زمزمه می کند : پیاز تند بهتر از زبون تنده .

    مادر از آن ور آشپزخانه حواسش به کارهای نرگس است ، یک جور پرتی که انگار دارد با آدمی توی حیاط حرف می زند می گوید : - کاش حداقل بلد بودی قرص و محکم وایسی و حقتو بگیری ! اینم پیشونی نوشت توئه زبون بسته ..

    نرگس ، نگاه نجیبانه ای حواله ی مادر می کند ، لبخند کمرنگی روی لب هایش می نشیند و یک نفس عمیق می کشد ، آرام ذکر می گوید و برنج ها را می شوید ، مادر دقت که می کند تکرار یا رئوف توی آشپزخانه پیچیده .

    ...


    مجبور شدم به خاطر پرداختن بیشتر طولانی ترش کنم ! خودتون گفتین طرح داستانی توی موقعیت قبلی بیشتر جلو می رفت ، من هم به این نتیجه رسیدم وقتی خیلی به مشکل پیش روش یا رازش فکر کنه ، بیشتر از خودش باید طرح و موقعیت پرداخته بشه . سعی کردم یه موقعیت ساده رو در نظر بگیرم . نمی دونم جملات اضافه شده تونسته موفقم کنه یا نه . اتفاقا ایرادات و نواقصی که میگیرید لازمه ی کار ماست . من ناامید یا دلسرد نشدم ، فقط به ضعفم پی بردم ، اون موقع به این فکر کردم که لابد فصل های بعد تکلیفمون پرداختن به طرح داستانی میشه و بعد من تازه توی شخصیت گیر می کنم :)

    بعد از کلی نوشتن و نشریه زدن و کار رسانه ای انجام دادن اعتراف می کنم که داستان کلا مقوله ش جداست . الان وقتشه که آثار داستانی دوران بچگیم رو پیدا کنم و یه دل سیر بهشون بخندم .

    پاسخ:
    ممنون. خیلی زیاد
    واقعا به وجد اومدم از قطعه‌هایی که اضافه کردید. (منظورم همون حرف زدن‌های آروم و لحن مناسب نرگس و خودخوری کردن‌هاشه) رفتار و گفتار محشری بود در شخصیت‌پردازی نرگس‌تون و دقیقاً داره شخصیتی که فصل قبل توصیف کردید رو برای من مخاطب نقاشی می‌کنه. انتخاب‌تون خیلی عالی و به جا و مناسب بود. 
    خسته نباشید.  



  • طاهر حسینی
  • استاد تصویر دیگه ی که مربوط به زلزله ی ژاپن است.نشون میده و بعد برمیگرده میگه:ببینید؛این تصویر فوق العاده است...خارج از همه ی نکات تکنیکالی که عکاس رعایت کرده.اعتماد به نفس عکاسه که داخل همچین موقعیتی این چنین ثبتی داشته.بعد صداش رو بلندتر میکنه مث اینکه میخواد نکته ی مهمتری رو بگه:اینجاست که فرق یک عکاس حرفه ای و فوق حرفه ای مشخص میشه.تا دلتون بخواد یک چنین صحنه های رو میبنین.تصادف؛زلزله؛اعتیاد؛فقر...پس به جای اینکه مث احمقها بدوین برای کمک کردن.خدوتون رو جمع کنید و فکر کنید با کدوم لنز بهتر میشه لحظه رو گرفت.
    یکی آروم میگه:
    -پس انسانیت کجا میره...
    -انسانیت.داخل اون موقعیت وظیفه ی یکی دیگست.شما عکاسید پس یه جور دیگه انسان باشید.
    دستش رو میکنه بالا.فکر میکند که این نمیتونه منطقی باشه.
    استاد نمیبینه .
    میخواد قبل از اینکه بحث عوض بشه حرفش رو بزنه.نباید کلاس این جوری تموم بشه.نباید
    خودش رو روی صندلی میکشه جلو و آروم میگه:
    -ببخشید استاد.
    -خب این هم...
    -ببخشین استاد.
    -بله؟
    -استاد درباره ی نکته ای که گفتین.فکر نمیکنین نامردیه!
    چند نفر آروم میخندن
    میفهمه که نامردی خوب نبوده.
    -منظورم اینه که اگه قرار ما با عکاسهامون باعث بشیم این جور چیزا تکرار نشه.پس چرا همون موقع کمک نکنیم ها...دین هم به ما میگه هر چی از دستتون بر میاد انجام بدین...نه؟!!
    -----------------------------------------------------------------------------------
    سلام؛ببخشید طولانی شد(هر چند دوست داشتم باز هم بنویسم ولی خب!) البته اینجا فکر کنم شخصیت استاده بیشتر مشخص شد!!
    یا علی


    پاسخ:
    سلام
    خوب بود، اما چند تا نکته داره که امیدوارم توی بازنویسی رعایتش کنی:
    1ـ (همون‌طور که خودت گفتی) شخصیت استاده خیلی بیشتر پردازش شده.
    2ـ دیالوگ‌ها و دغدغه‌های ذهنیش داره کار می‌کنه اما کمه. 
    3ـ رفتارش کم دیده می‌شه. اگه می‌بینی نمی‌تونی توی همین موقعیت رفتار خاصی ازش نشون بدی، ببرش توی یه موقعیت دیگه. دلم می‌خواد یه متن بنویسی که هر سه تا عنصر شخصیت‌پردازی غیرمستقیم رو داشته باشه. 
    4ـ با تطابق شخصیت‌پردازی با شخصیت‌ت مشکلی ندارم اصلا، ولی از همه‌ی ظرفیت‌های این تمرین استفاده کن و سعی کن تا می‌تونی ابعاد مختلف شخصیتت‌ رو جا بدی توی این شخصیت‌پردازی
    5. ممنون آقاطاهر
  • سرباز شهاب
  • آقا عالیه
    مقبول افتاد!
    پاسخ:
    الحمدلله
  • خانم معلم
  • خوبه اخلاق منو میدونی ها !!! ... من کی حوصله کردم نوشته های خودمو بخونم ؟ !! ... دیشب داشتم جریان جالبی که تو مدرسه پیش اومده بود رو مینوشتم دیدم حوصله ندارم همه ش رو بنویسم خلاصه و جمع و جورش کردم اون قدر شد و دیدم حس دوباره خوندنش نیس ... دیگه منو همه میشناسن هر کی خوند و اشکال دید تو نوشته هام بدونه که اخر شب هر کسی چیزی بنویسه خونش بر دیگران مباح میشه پس راحت باشین این شما و این گردن ما !!! ... به قول روناک که میگفت حاضرم اعدام بشم ولی زندان نرم ، منم میگم حاضرم کشته بشم ولی بازنویسی نکنم ((: 



    تازشم ، چیزی که محسوس نباشه جای غر زدن داره خب ! الکی شاهد نیار قبول نمیشه ... 
    پاسخ:
    خدا نکنه زندان برید!
    همین‌جوریش کم‌پیدا شدید و ما کم‌سعادت شدیم از دیدارتون، اگه بخواید برید زندان که دیگه کلاً محروم می‌شیم ما!

    صورتش مهربان بود :" برای این دوتا برادر پدر مرده ات  لااقل پدری می کند که." پرز های قالی را می گرفتم و توی دستم لوله می کردم . دادکشید:" چرا سرتو می ندازی پایین ؟ یه چیزی بگو آخه؟" خیره خیره نگاهم کرد و باز گفت  :" این  همه دختر بی کس و کار تو این شهر اتاق می گیرن ، مثل آدم زندگی می کنن ، درس می خونن . چی کم داری تو ؟"

    آن روز فکر کردم همه ی آن حرف ها برای این است که مرا دک کند و با شوهرش ،قادر سگ پدر ، بیفتند به گند کاری و من نباشم که پیش چشم آن دو تا بچه ی بیگناه ...  شاید هم شب ها از قصد در اتاقشان را باز می گذاشتند که من صدای آخ و ناله اشان را بشنوم .خیلی جواب ها آماده کرده بودم، ولی انگار یک قلوه سنگ تیز توی حلقومم مانده باشد ، آب دهنم پایین نمی رفت و دماغم تیر می کشید.

    سر کلاس دلم شور می زد . دهن استاد عین ماهی باز و بسته می شدو انگار داشت خفه می شد .

    داستان "" از میان هاشور ها "" از مجموعه "بگذریم "خانم بهناز علیپور

     

     استاد به نطر تان درست است ؟

     

    پاسخ:
    مطلب اول این‌که الان کدوم یکی از این شخصیت‌ها رو برای نمونه‌ی شخصیت‌پردازی در نظر گرفتید؟
    مطلب دوم این‌که این نمونه را برای کدام‌یک از شیوه‌های ش.پ.غ.م انتخاب کردید؟ (رفتار، گفتار یا افکار)؟
  • محتـ ـسبـ
  • نه آقا من صد تا صلوت نمیدم :|
    یه همچین آدم تنبلیم :)
    پاسخ:
    اگه به جاش فعالیت داستانی بکنید هم قبوله!
  • سرباز شهاب
  • برعکس فصلای قبل کامنت ها هنوز به صدم نرسیده. تازه سه هفته طول کشیده
    کی به ما غرامت میدهD:
    پاسخ:
    من از طرف بقیه که دیر رسیدن به این فصل قول می‌دم که صد تا صلوات برای سلامتی من و تو بفرستن.
    خوبه؟
  • خانم معلم
  • آقا شهاب 
    یه مقدارش تقصیر بچه هاست ، یه مقدارشم تقصیر دبیر کارگاهه خوب . چرا فقط سر ِ بچه ها غر میزنین ... از یکشنبه دیگه سر نزدن تا همین حالا که ساعت نزدیک هشت شب چهار شنبه است ... مگه قول نداده بود هر روز در یه ساعت معینی میاد سر میزنه ؟ !! ( اخم )
    پاسخ:
    نه خانم معلم بزرگوار
    اتفاقا من نه هر شب، که هر صبح و ظهر و عصر و شب، تو این چند روز سر زدم به کارگاه. اما مخصوصا چیزی ننوشتم. چون منتظرم ببینم چند نفر دیگه خودشون رو می رسونن به این فصل. یعنی نشستم و دارم نگاه می کنم ببینم کسایی که هنوز نرسیدن، بعد یک ماه کی قراره برسن!!
    جدا می گم. شاهد هم دارم بغل دستم!
  • سرباز شهاب
  • چقدر این فصل  خلوت و طولانی شده بابا 
    بنجنبین دیگه حوصله م سر رفت.
    پاسخ:
    فکر کنم الان تو هم تصمیم می‌گیری از فصل آینده روش بقیه (اکثریت) رو در پیش بگیری که این همه اذیت نشی!!
  • طاهر حسینی
  • فقیر بودم و بدم نمی‌آمد که فقیر بمانم. راستش گرایشی به پول نداشتم. نمی‌دانستم چه می‌خواهم. نه، می‌دانستم. یک‌جایی را لازم داشتم که در آن‌جا مخفی بشوم، یک‌جایی که مجبور نباشی کاری بکنی. فکرِ چیزی‌شدن علاوه بر ترسناک بودن، حال‌به‌هم‌زن هم بود. اصلا نمی‌توانستم فکرش را هم بکنم که روزی وکیل یا عضو شورای شهر یا یک مهندس یا چیزی شبیه این‌ها بشوم. ازدواج کردن، بچه‌دار شدن، افتادن به دامِ رسم‌و‌رسوم خانوادگی، هر روز سرِ کار رفتن و برگشتن غیرممکن بود. این‌که آدم بالاخره یک کاری بکند هرقدر هم که کار ساده‌ای باشد، این‌که در گردش‌های خانوادگی شرکت داشته باشد، کریسمس، چهارم ژوئیه، روز کارگر، روز مادر و… راستی راستی آدم به دنیا آمده تا این کارها را بکند و بمیرد؟ ترجیح می‌دادم ظرف‌شویی کنم، تنهایی به اتاق محقرم برگردم، بخورم و بخوابم.
    آینده - چارلز بوکفسکی
    ----------------------------------------------------------
    سلام
    متن اول برای نمونه دیالوگ بود؛متن دوم برای نمونه رفتار و این متن هم برای نمونه افکار انشالله بزودی نمونه ی شخصیت خودم هم میذارم.
    از آنجا که بهانه های تاخیر برایتان بی معنی است...فقط عذز خواهی میکنم بابت تاخیری که داشتم.یا حسین


    پاسخ:
    سلام
    این قطعه هم مثل قطعه‌های قبلی خیلی عالی بود. 
    ممنون آقاطاهر. 
    ان‌شالله شخصیت‌ خودت رو هم با همین کیفیت بنویسی. 
    اباعبدالله (ع) نگه‌دارت
  • خانم معلم
  • خیلی وقت بود سراغی از پدرش نگرفته بود . ده سالی از فوت پدرش می گذشت . سال های اول ، تقریبا هر هفته شب های جمعه میرفت سر مزار . گل و شمع می خرید . خاک مزار را می شست و کمی می نشست و در دلش با او، درد دل میکرد و بعد راه می افتاد و میرفت سراغ زندگی اش .

    دو دل بود که به مادر و خواهرش زنگ بزند و آنها را هم همراه خودش ببرد یا نه . پشیمان شد . موقع برگشت ممکن بود به کارخانه سری بزند و نمی توانست به خانه برشان گرداند . باید پسرش ! را نیز کارواش می برد . خیلی وقت بود که دستی به سر و کول ماشینش نکشیده بود .

    پا شد وضویی گرفت و راه افتاد . از دور که مرقد امام را دید دستش را روی سینه گذاشت و سلامی داد . به در اصلی بهشت زهرا که رسید طبق عادت شروع کرد به فاتحه خواندن برای تمامی اموات . به قطعه ی پدر که رسید از گلفروشی سر قطعه چند شاخه گل گلایول سفید و مریم خرید و از پشت ماشین دبه ی آبش را برداشت و رفت سر ِ مزار . با اینکه باغبان قطعه خیلی دلش میخواست همیشه برایش کاری انجام دهد و میگفت اجازه دهد او مزار را برایش تمیز کند اما همیشه خودش دلش می خواست کمی با پدرش خلوت کند و این فرصت شستشو ، زمان خوبی بود برای درد دل کردن .

    هر چه چشم انداخت باغبان قطعه ، حسین آقا را ندید .مشغول شستن سنگ قبر بود که آب روی سنگ روی شلوارش پاشید و گلی شد ، حواسش از سنگ مزار به شلوارش رفت و مشغول پاک کردن لکه بود که باغبان جوانی به سویش آمد و سلام کرد .

    -          سلام . حالتان چطور است ؟  

    -          لبخندی زد و با خنده گفت : آدم کار نکرده همین میشه دیگه ! سلام . شما خوبین ؟ سلامتین ؟

    -          باغبان ِ جوان نزدیکش رسیده بود  گفت : " سلامت باشید . کمک میخواهید؟ اجازه بدهید من بشورم لباستان کثیف می شود ! "

    از جایش بلند شد شکمش هم واقعا اجازه ی نشستن و دولا شدن را به او نمی داد . در حالیکه مرد جوان مشغول تمیز کردن مزار بود پرسید : اسمت چیه ؟

    -          رضا ... آقا !

    -          آقا رضا چند وقته اینجایی؟ مرد جوان گفت : " الان 4 ساله اومدم تهران . پرسید : زن و بچه هم داری؟

    مرد گفت : بله آقا . دو تا بچه دارم دخترم هشت سالشه پسرم 4 سالشه . تقریبا به هر سوالش جوابی کوتاه میداد . حس کرد دوست ندارد بیشتر از این وارد زندگی اش بشود .

    مرد جوان قبر را تمیز شست . دست کرد داخل جیبش و یک اسکناس ده هزار تومانی به او داد . مرد از قطعه ی کناری یک صندلی که از مراسم ختم قبلی  کرایه و جا مانده بود ، برایش آورد .تشکر کرد و  پرسید: " حسین آقا رو ندیدم این طرفا ، کجاس؟ "

    -          دیسک کمر گرفته رفته بیمارستان واسه عمل ! منو جاش گذاشتن تا برگرده . ازش خبر داری که عمل کرده یا نه ؟

    -          نه آقا من ازش هیچ خبری ندارم و ادامه داد ، آقا کاری ندارین ؟

            -          نه . ممنون . خیلی زحمت کشیدی . دستت درد نکنه

    و باغبان کمی ان طرف تر مشغول شکستن ِ شاخه ی خشک درخت اکالیپتوس  شد .

    مربعی رو سنگ کشید و ضربه ای به سنگ زد و پنج انگشتش را همان طور که پدر در بچگی یادش داده بود روی سنگ گذاشت و تازه به الرحمن الرحیم رسیده بود که ، چشمش به مورچه ی بزرگی افتاد که از گوشه ی قبر در حال بیرون کشیدن بقیه ی تنه اش از زیر سنگ بود .یاد حرف های پدرش افتاد . " وقتی مردیم میشیم غذای مورچه ها و مارها هر کسی کار خوبی کرده باشه کار خوبش همراهش میاد توی قبر و کمکش میکنه ، هر کسی کار بدی کرده باشه عملش به شکل حیوانات مختلف در میاد و بدنش رو میخوره ". احساس کرد الان مورچه شاید قسمتی از بدن پدرش رو خورده و حالا با شکم سیر خودش رو رسونده بالا و الان که روی گلبرگ گل داره حرکت میکنه لابد در حال خوردن دسرشه ! . از فکری که کرده بود حالش بد شد . نفهمیده بود  چطوری به « و لم یکن له کفوا احد» رسیده بود . به حسین آقا فکر کرد . میدانست حسین آقا از دار ِ دنیا هیچکسی را ندارد  نه زنی ، نه بچه ای . شبها هم همانجا در اتاقکی تنها می خوابید .. رو کرد به باغبان که هنوز در حال ور رفتن با اکالیپتوس بود .با صدای بلندی که او بشنود پرسید : " میدونی حسین آقا کدوم بیمارستانه ؟! "

    گفت : " نه آقا ! ...ولی بخش اداری میدونه".

     دوباره یه فاتحه و انا انزلنایی خواند و راهی بخش اداری شد .

     باز به کارخانه نمیرسید سر بزنه ...

    هنوز فکرش پیش مورچه بود . عجب مورچه ی درشتی بود ! ...

     

     


    پاسخ:
    خانم معلم
    دست شما درد نکنه و ممنونم از این‌که با روحیه‌ی بالا می‌نویسید و خسته نمی‌شید.
    می‌دونم اصلا عادت به بازنویسی ندارید و خیلی براتون سخته که هی من غر بزنم و شما اصلاح کنید. اما چاره‌ای نیست. اگه امروز و توی این کارگاه به خودمون سختی بدیم، ان‌شالله نتیجه‌ می‌گیریم و قوت قلم‌هامون افزایش پیدا می‌کنه.
    کارتون خوبه. 
    اما راستشو بخواید احساس می‌کنم هنوز به‌طور کامل با بعضی از خواسته‌های فصل 5 ارتباط قوی برقرار نکردید. برای همین اگه جسارت نباشه و بی‌ادبی به حساب نمیاد برای ادامه‌ی تمرین این فصل از شما یه خواهشی دارم:
    متن شما حدود 50 تا 60 جمله داره (انتظار این بوده که متن‌های این فصل نهایتاً 30 جمله داشته باشه و 90 درصدش شخصیت‌پردازی غ.م بکنه)
    زحمت بکشید و تک تک جمله‌های موجود توی متن‌تون رو بررسی کنید و مشخص کنید ذیل کدوم یکی از 5 عنوان قرار می‌گیره:

    1ـ جمله‌هایی که شخصیت‌پردازی نمی‌کنند:
    2ـ جمله‌هایی که شخصیت پردازی مستقیم می‌کنند:
    3ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش گفتار می‌کنند:
    4ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش رفتار می‌کنند:
    5ـ جمله‌هایی که ش.پ.غ.م به روش افکار می‌کنند:

    ان‌شالله وقتی خودتون جمله‌های خودتون رو با این نگاه تحلیل کنید، خیلی خیلی کمک می‌کنه به این‌که توان شخصیت‌پردازی‌تون بالاتر بره. 

  • محتـ ـسبـ
  • «بازپرس پرسید:چرا این آقا را زدید؟

    چترباز جواب داد: برای اینکه او روشنفکر  دست چپی است. من این جور آدم ها را خوش ندارم.

    بازپرس گفت: نه بابا، آزارشان به مگس هم نمی رسد. آدم های خوبی اند.

    روشنفکر گفت: اجازه می فرمایید، آقای بازپرس؟

    -خواهش می کنم.

    روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت: ملاحظه می فرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه عبور نمی دهیم. ..»    عرب دوستی ژان کو

    ....

    در تذکره دولت شاه آمده است : همراه با سپاه پادشاه ایرانزمین سنجر شاه سلجوقی (یکی از اجداد حکیم ارد بزرگ) در نزدیکی رادکان خراسان بودم دیدم که بر فراز سایه بان و چادر پادشاهی گنجشکی آشیانه بساخت و تخم نهاد ، چون هنگام کوچ رسید پادشاه به یکی از اتابکان گفت: همین جا بمان و نگاهبان آشیانه گنجشک باش تا گنجشک بچه بپرورد و بپراند ، تا آن زمان سایه بان را فرو نیاور و نگاهبان باش ...
    ...
    سلام استاد
    استاد شرمنده که دیر کردم . شرمنده ام و رویم سیاه . حلال بفرمایید .
    پاسخ:
    سلام
    خواهش. (هرچند واقعا انتظار میره به خاطر تاخیر دوستان این همه فصل ها توقف پیدا نکنند)

    قطعه 1: 
    اگر قراره شخصیت پردازی به روش دیالوگ باشه، جای سواله که برای کدوم یکی از سه تا شخصیت داره شخصیت پردازی می کنه؟ به نظر خودتون از دیالوگ هایی که برای این سه شخصیت بیان شده، چه برداشتی می شه کرد از شخصیت ها؟ اصلا می‌شه گفت دیالوگ‌ها به‌طور غیرمستقیم معرّف ویژگی‌های شخصیت‌ها هستند؟ 
    تنها چیزی که شاید داره این وسط تاحدودی شخصیت‌پردازی «غیرمستقیم» می‌کنه، «رفتار» روشن‌فکره. که یه مگس برمی‌داره و میخوره. چون از این رفتار می‌شه پی به ابعادی از شخصیت برد. این‌که آدم چندش‌آوریه، یا این‌که سر اعتقادهاش حاضره حتا مگس هم بخوره یا ...

    قطعه 2:
    به عنوان شخصیت‌پردازی «غیرمستقیم» به روش «رفتار» قابل قبوله. (هرچند متنی که انتخاب کردید خیلی داستانی نیست و به حکایت یا تاریخ‌نگاری نزدیک‌تره)

    میخواهم بروم گوشش را بپیچانم و دعوایش کنم که چرا با لباس پلوخوری هایش با لاستیک خاکی تریلی ور می رود، خودم را کنترل میکنم اگه دعوایش کنم ممکن است از مردی که تا دقایقی دیگر قرار است به دیدنم بیابد لج کند و همه کاسه و کوزه مرا به هم بریزد، نمیخواهم مانع ازدواجمان شود، اگر بچه نداشتم صدباره ازدواج کرده بودم! مثل همیشه میخواهد بامن بیاید، عصبانی ام کرده است!

     -مگه نمیخواستی با پلی استیشن پسر همسایه بازی کنی؟

     فردا میرم، الان میخوام با تو بیام! مامااان!-

     ذلیل شده دِ برو دیگه! می رم النگو بخرم و بیام! =اونجا که بچه ها رو راه نمیدن!

    گوشه پیرهنش را میگیرم و با یه نیشگون و با زور از لای در میفرستمش تو خونه همسایه

    دوباره آینه را از کیف دستی ام بیرون میاورم، اگر قلم قهوه ای به ابروهام میکشیدم خوشگلتر می شدم، خدا بگم این دخترخواهرم را چیکار نکند که مشاوره زیبایی به من ندهد! خودش هم هیچ چیز بلد نیست

    . باید نظرش را درباره چادر سر نکردنم هم بپرسم!، نه نمیشه خانواده اش چادری اند!قضیه ارث پسرم را هم باد بهش بگم که فکرنکنه حالا که بچه دارم، از من سرتره!.

    خدایا به مادر و شوهرخواهرهایم چه جوری بگویم قضیه مرد ایده آلم را؟! چه جوری دل بکنم از مرد خوش پوش آرزوهایم... کدئین، استامینوفن کدئینم را جا گذاشتم!...مثل همیشه


    گاهی وقت ها پاک کردن صورت مساله عجیب به کمک آدم میاد!

    (توجیه تنبلی )

     

    پاسخ:
    این به عنوان نمونه ی نهایی تمرین این فصل شما خوبه. نمره قابل قبولی می گیره.
    هرچند به قول خودتون صورت مساله رو حذف کردین اما برای این تمرین ایرادی نداره.
    مهم آشنایی کامل با روش شخصیت پردازی و توجه به همون نکته های ظریفی بود که سعی شد توی این فصل ازش صحبت بشه.
    امیدوارم که در آینده خوب به کارشون ببندید.
    خسته نباشید
    والا چه عرض کنم!
    افواه عمومی هم یاری نمیرسونن!
    اجازه بدید یه کم به سر و وضعش برسم تا شاید بشه یه جمله دیگه ای رو جایگزین کرد!

    حیف که شخصیتمان اهل سیاست و سایت اندیشی نیست و گرنه حتما این مورد را لحاظ میکردیم داخل داستانمان!


    جنیفر لوپزتر از بقیه زنان!
    :|

    خوبه استاد؟!
    به چه کارایی ما رو وادار میکنید تو این بهبوهه مسائل سیاسی!

    خدمتتون عارضم که شما خیلی عالی و خوب توضیح میدید و شفاف سازی میکنید عیب از گیرندست!
    قول میدم من بعد حواسمو بیشتر جمع کنم!
    اجرکم عندالله!
    پاسخ:
    البته قضیه داره یه مقدار تخصصی‌ می‌شه ولی این‌جور که از افواه عمومی به دست میاد، این‌که اسم بردید بیشتر به وجه «خوانندگی» معروفه ظاهرا و وقتی شخصیت شما از این آدم اسم ببره، این‌جور برای مخاطب پردازش می‌شه که شخصیت شما عشق خوانندگی و اینهاست.
    لذا همون مانکن و مدل اگر باشه به جا تره!!
    البته اصراری نیست توی این بهبوهه که می‌گن تحریم‌ها رو هم برداشتن شما خودتون رو برای این تمرین و این مثال به دردسر بندازید. کلاً نکته‌ای بود که خوب و لازمه برای داستان‌نویسی بهش توجه کنید.
    ماجور باشید شما نیز



    سلامـ ..
    خوندمـ توضیحاتتون ُ .. چشمـ می رمـ دوباره انجامش میدمـ با رعایت شرایطی که گفتین . فقط یکمـ زمان لازمـ دارمـ .. برای این فصل چقدر وقت داریمـ؟!
    پاسخ:
    سلام
    راستش طبق قوانین کارگاه این پنج‌شنبه که گذشت زمان این فصل به پایان می‌رسید.
    اما این‌جور که مشارکت اعضاء (اونایی که اصلا هنوز وارد این فصل نشدند) نشون می‌ده، باید تا آخر این هفته تمدیدش کنیم.

    از کار آب و جارو کردن حیاط که فارغ می شود ، میل بافتنی اش را دست می گیرد و کنج ایوان خودش را مشغول می کند ، با هر قلابی که می اندازد ذهنش از محیط بیرون دورتر می شود ، این مهارت را از وقتی خیلی کوچک تر بود یادگرفته ، انگشت هایش به رج های فکر و خیال بیشتر خو دارد. مادر آمده جلوی در ایستاده و صدایش می کند ، با غرولند و حالت قهرآمیز خبر از دیگ غذا میگیرد ، نرگس سرش را برمی گرداند و طوری که انگار با نگاهش چَشم َ ش را گفته ، از جا بلند می شود . هنوز در آشپزخانه بین کارهای مانده و نمانده سرگردان است که حضور مادر را حس می کند ،

    - یه خورش بارگذاشتن انقد حیرونی میخواد ؟ بجنب تا شب نشده ، خدا به دادمون برسه وقتی بقیه از دسته گلت خبردار شن . ببین چی میکشم از دست تو !

    پوست سفیدش به سرخی می زند ، روی پیشانیش چند قطره عرق نشسته و تند تند دست هایش را به دامن لباسش چنگ می زند،

    - ببخشید مادر ... آخه من که...

    حرفش را می خورد ، نگاهش را می چرخاند روی شانه های مادر ، دو قدم جلوتر می رود و فکر می کند که کاش الان در آن میان قرار می گرفت ، تاب قهرش را ندارد و پر از بغضی ست که این جور مواقع جلوی کلماتش را می گیرد ، دوباره خودش را شماتت می کند ، مادر پیاز را به سختی پوست می کند ، او هم انگار دنبال بهانه ای است تا کمتر مجبور به حرف زدن شود ، نرگس نزدیک می شود ،  چاقو را از دستش می گیرد و می ایستد به اشک ریختن پای پیاز . 


    قبول که شخصیت پردازیمو خوب انجام نمیدم . اما اعتراف می کنم که اصلا از انتخاب این شخصیتم پشیمونم. چون نمیشه در یه طرح داستانی کوتاه که نباید خیلی هم طرح داستانی جلو بره شخصیت ِ یه دختر مظلوم و ساکت و خجالتی رو در این موقعیت ها پردازش کرد ! این از ضعف منه ؟ یا به انتخاب مرحله ی اول که انتخاب شخصیت بود هم بستگی داره ؟

    بعد اینکه من توی متن قبل فعل " پناه می دهد " آورده بودم ، نه " پنهان " . این برام جالب بود ، اگه منظور شما هم همون اولی بوده چرا مناسب نیست ؟

    پاسخ:
    1ـ اتفاقا خیلی هم خوب شخصیت‌پردازی می‌کنید. مثلا از این دیالوگ‌تون که «قبول که شخصیت‌پردازیمو خوب انجام نمی‌دم» کاملا می‌شه برداشت کرد شما کمی از خرده‌هایی که بهتون گرفته شده حس ناامیدی بهتون دست داده. 
    چون صحبت ما این بود که در اون متن شخصیت پردازی کمتر از حجمه، نه این‌که شما (کلا) خوب انجام نمی‌دیدید!
    پس توصیه اولم اینه که خواهشاً بررسی‌هایی که توی این کارگاه از طرف اعضاء  روی کارها صورت می‌گیره به هیچ‌وجه موجبات دل‌سردی و دل‌پریشانی نشه. چون اگه بنا باشه محسنات کار فقط دیده بشه و چشم به نکته‌های نقص (هرچند کوچک باشند) ببندیم، بهره‌وری کارگاه خیلی میاد پایین.

    2ـ قبول دارم که گاهی خود شخصیت دست‌وپای آدمو برای پردازش می‌بنده و محدود می‌کنه، اما به این معنی نیست که نشه ـ حتی در همین چند خط ـ شخصیت‌هایی مثل شخصیت شما رو پردازش کرد. درسته خود شخصیت شما مظلوم و ساکت وخجالتیه، اما راوی ـ که شما باشید ـ که خجالتی و مظلوم نیست که نتونه حرفی درباره‌ی کارها و فکرهای شخصیت شما بگه.
    شاهد واضح‌تر برای این‌که می‌شه این شخصیت رو با چند جمله پردازش کرد خود شما و کاریه که کردید:
    مثلا دیالوگ «ببخشید مادر ... آخه من...» در واکنش به اون غرغر مادر، کاملاً داره شخصیت‌پردازی می‌کنه. غیر از اینه؟
    یا نمونه‌هایی که توی متن قبلی شما بهش اشاره شد. که نمی‌دونم چرا همه‌شون رو حذف کردید. 
    به نظرم اگه اون موارد پردازش شخصیت رو با این‌ها که توی این یکی متن وجود داره با هم تلفیق می‌کردید همه‌ی متن می‌شد شخصیت‌پردازانه. 

    به عنوان نکته‌ی آخر هم این‌که: موقعیتی که برای پردازش شخصیت انتخاب می‌کنید خیلی مهمه. این موقعیت قطعاً باید متناسب با شخصیت شما انتخاب بشه. درست کاری که دبیر کارگاه توی فصل 4 سعی می‌کرد دنبال کنه. این‌که به ویژگی‌های شخصیت‌ها نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد ببینه توی کدوم موقعیت‌ها ویژگی‌های شخصیت بهتر بروز می‌کنه. 
    اما از اونجایی که شما خالق این شخصیت‌‌ها هستید، پس خودتون خیلی بهتر و سریع‌تر می‌تونید درک کنید که چه موقعیتی برای لو دادن ویژگی‌های شخصیت‌تون مناسب‌تره. شاید بخشی از این احساس‌تون (که نمی‌شه شخصیت‌م رو پردازش کنم) برگرده به انتخاب موقعیت‌تون.

    این رو هم تا یادم نرفته بگم: 
    (راستش رو بخواید، در مجموع این دو متن شخصیت شما پردازش شده و گیر خاصی الان وجود نداره. ولی چون دبیرکارگاه انتظارش رو از شما خیلی خیلی برده بالا، محض اینه که سعی می‌کنه با تمرین‌هاتون بیشتر کلنجار بره و به نقطه‌ی ایده‌آل نزدیک‌تر بشید)

    3ـ اشتباه از خوانش من بوده پس. من «پنهان» خونده بودم. 
  • خانم معلم
  • جناب باقری نزاد با چه مرور گری کار میکنید ؟ مرور گرتون رو تغییر بدین ... قبلا یکی از بچه ها چنین مشکلی داشت اینطوری حل شد . از آقای حسینی بپرسین ...

    ممنون ناظر جوونم خیالم راحت شد ... خیلی دلم برات تنگ شده ... یعنی یهویی نیست و نابود شدیا ... باید یه گلریزون بگیرم واست تا این کامیوترت زودتر درست بشه ....
    بعدشم خدا نکنه شما جوونا بمیرین واسه ما پیرا ... ما خودمون تنهایی قربون همه ی شما جوونا میشیم ... مواظب خودت باش ...
    من خودم بی اجازه قربون صدقه خانوم معلم جونمم میرم
    اجازه که بده واسش میمیرم بس که ماهه
    (اعتراض هیچکس برای زدن حرف غیر داستانی من و خانوم معلم وارد نیست.) به دلیل دلتنگی زیاد کسی حق نداره به من در این مورد گیر بده! ;-)

    جناب باقری نژاد شرمنده که نشد کمک کنم انگار باید صبر کنید صاحبش -آقا مهدی- بیاد
  • نادر باقری نژاد
  • ممنون از راهنمایی ولی متاسفانه نشد.
  • خانم معلم
  • میشه اینجا قربون صدقه ناظرمون هم بریم ؟! خنده ...
    آقای باقری نژاد گرامی
    مطالبتون رو اگه فایل word ذخیره کردید توی نت پد کپی کنید بعد از نت پد دوباره همه رو کپی کنید و توی کادر پیام پیست کنید شاید درست شد!
  • نادر باقری نژاد
  • سلام
    متاسفانه مطالب ذخیره شده ام را نمیتوانم اینجا کپی کنم.لطفا راهنمایی کنید.مرسی

    پاسخ:
    سلام
    اگه هیچ راهی پیدا نکردید، فایل وورد رو ایمیل کنید. فقط توضیحاتش رو بذارید که مربوط به کدوم تمرینه.
    Mahdisharifi@chmail.ir
    سلام
    چپ و راست به منه بدبخت بیچاره مفلوک مظلوم (همه شو نگفتم تازه) گیر دادن شما هم گیر بده آقا مهدی عیب نداره میگذره (آیکن یه آدم خرد و خمیر) :-D
    بخدا میخوندم کامنتارو
    این ٢٠روز نه نت داشتم نه خطمو انقدی شارژ کردم که باهاش بیام نت کامنت عریض و طویل بنویسم (آهان بی پول هم هستم) چند روز پیش یه آدم خیری دلش سوخت تا سقفش -یعنی 15تومن- واسه من شارژ انتقال داد که خدا خیرش نده! بلا نازل کرد سر بندگان خدا تو این کارگاه! (شما هم که این مدت سرتون شلوغ بود یادتون رفت صدقه بدید بلا- یعنی من- از اینجا دور بشه
    خلاصه اینکه تا وقتی این شارژ هست در خدمتیم


    پوپک بانو غصه نخوریا اتفاقا خیلی خوب شد که رفتی سراغ کتاب سه تار جلال -فقط ناراحتم چرا تاحالا نخوندیش- داستانای کتاب همشون دقیقا این تمرین بود

    راستی چشم آقا مهدی از این به بعد(البته تا زمان اتمام شارژ) تعمدی کتاب مناسب با تمرین ها رو معرفی میکنم
    یا علی مدد
    پاسخ:
    سلام
    ایشالله خدا زودتر دست‌تون رو به نت بند کنه. (البته این نفرین بود بیشتر تا دعا)
    پیغامی براتون گذاشتم. اگه دسترسی دارید بخونید 
    یک نفر دیگه بیاد بگه چرا سه تار جلال ال احمد رو نوشتید باور کنید میرم معتاد میشم!!!!
    پاسخ:
    البته استادی پیشنهاد می‌کرد که داستان‌نویس یعنی کسی که همه موقعیت‌های ممکن زندگی را تجربه کرده باشد!!
    اعتیاد هم خب یکی از این موقعیت‌هاست دیگر!!!
    سلام
    حالا منه ناظر یه مثالی زدم که کتاب سه تار جلال رو بخونید نگفتم برای همه فقط همین یه کتاب هست
    نخیرم کتابای مستور غلامحسین ساعدی صادق هدایت و ... الحمدلله نویسنده زیاد داریم
    بعدشم اینکه من همچین غایب غایب هم نیستم ها برای بعضیا ضربدر زدم گوشه اسمشون که به محض نت دار شدنم حتما دعواشون میکنم;-)
    خلاصه که حواستون باشه
    به جز بی نتی یه مشکلی برام پیش اومده که شدیدا ملتمس دعام
    یا علی مدد
    پاسخ:
    سلام

    حالا شما بفرمایید هستید اما ما حواس‌مون هست از آخرین حضورتون تا الان نزدیک به 20 روز گذشته!!
    (گیر دادن به ناظر لذت مضاعفی داره)
  • خانم معلم
  • سلام پوپک جان 
    قصدم بی احترامی نبود خدای نکرده ، داشتم از وجود و حضور ناظر دفاع میکردم و معرفی خوبش ... خودم هم اتفاقا رفتم اول سه تار رو خوندم منتها ازش انتخاب نکردم گفتم یه ایده بگیرم که منظور جناب شریفی چیه ... 

    ایشالا خدا کمک کنه شاگردای خوبی برای این کار گاه باشیم . من معلمم میدونم یه معلم از داشتن شاگردای خوب و زرنگ و فعال چه لذتی میبره مخصوصا اگه سریع حرفاشو بگیرن ... حالا من یکی که سریع نمی گیرم ( آیکون خجالت ) اما سعی میکنم تمرینمو داشته باشم ... 

    راستی کتاب داستان بخای من تو کتابخونم تا بخای از این چیزا هست تعارف نکن بگو خودم برات میارمشون ...

    سلام


    تاخیر ما رو ببخشید
    اول که هنوز از تمرین قبل نمره پاس شدن نگرفته بودیم و منتظر بودیم
    دوم هم این ایام کمی بی حال حوصله بودیم
    سوم هم اولش تمرین خیـــــلی به نظرم سخت بود :-S بعد شد خیلی سخت و بعد با دقت خوندن نوشته های دوستان و جواب های شما شد سخت :/

    خدایی برای منی که به عمرم این چیزا نشنیده بودم و تو این راها نبودم سخت بود درک این چیزا و پیدا کردن نمونه های مورد نظر ......
    ما از اول ک یادمون میاد کتاب رو دست میگرفتیم و می خوندیم تا تهش و نهایت چیزی که از کتاب متوجه میشدیم یه کمی موضوع کتاب بود :|
    ولی این بار دیگه مجبور شدم با دقت بیشتری بخونم :-S

    باشد که مورد قبولتان افتد همی  ....


    پاسخ:
    سلام

    زنده باشید.
    من همه‌ی ترسم اینه که شما شجاعت و شهامت و روحیه‌ی قلم‌زنی رو از دست بدید. 
    اتفاقا به‌نظرم هر چی آدم یک کاری رو با ذهن خالی‌تر از صفر و با انگیزه شروع کنه، و سعی کنه اصولی‌ تا تهش بره، خیلی موفق‌تره تا کسی که یه عمر تجربه‌های پراکنده داشته باشه و ذهنش شکل گرفته باشه و بخواد اون ذهنیتا رو به هم وصل کنه.
    من سعی کردم توضیحاتی که لازمه رو ضمیمه کنم. یه چیزی رو صراحتاً عرض کنم خدمت‌تون:
    تا زمانی که کاملاً براتون انواع شخصیت‌پردازی «مستقیم» و «غیرمستقیم = به روش افکار، گفتار، رفتار) حل نشده، مدیون هستید اگر توضیح نخواهید و نگید که با ذکر مثال‌های بیشتر روشنش کنم.
    رودربایستی و ننوشتن و نگفتن توی این کارگاه ممنوع‌ترین کار‌های ممکنه!

    من در خدمت‌تون هستم.




    تمرین الف )

    *نمونه برای گفتار؟!

    - خب عموش کارش اشتباه بود ولی باباش مسلمون بود.خدا و پیغمبر حالیش میشد. این پسره هم به باباش رفته .وقتی میبینم بعد از ظهرا چه جوری تشتک سوا میکنه، یاد بابای خدا بیامرزش می افتم که چطور از توی روغن نباتی قو سکه پیدا میکرد.
    - خب میدونین حاج آقا، اینا عاشق کارشون هستند. باباش، عموش ، خودش. اینا عاشق پول در آوردن اینجوری هستن. بیشتر از یک آدم عادی جون میکنن ولی فقط از این جور پول در آوردن کیف میکنن.
    -بله عاشقی یه چیزیه که با پول و این چیزا نمیشه تو چرتکه انداختش.حالا سهراب هم چیزی پیدا کرده یا نه ؟
    - بله توی همون هفته اول ، این جوری که خودش میگفت 4تا از 5 تا رو پیدا کرده. حالا مونده یه زمزم . که اون رو هم پیدا کنه ، سکه رو گرفته.

    ( از کتاب ناصر ارمنی / زمزم - رضا امیر خانی )


    * نمونه برای رفتار ؟!

    مدتی رفت دنبال موسیقی . از موسیقی سنتی شروع کرد. وقتی میگفت استاد شجریان زیر لب صلوات می فرستاد. به موسیقی سنتی عشق می ورزید . از صبح تا شب برای ما آواز می خواند. رفته بود کلاس آواز . با آن صدای انکرالاصواتش. حالا صدایش یک طرف ، شعر درست و حسابی هم که حفظ نبود. تن همه ی شاعرها را تو قبر می لرزاند. دستگاه و این چیزها حالی اش نبود ... یک دفعه می دیدی عین مطربهای رو حوضیِ قدیم تصنیف میخواند... بزرگ میشد و استدلال هایش هم بزرگ تر.

    ( ناصر ارمنی / گوش شنوا - رضا امیرخانی )

    تو پرانتز : برای کوتاه شدن خیلی از بین نوشته حذف شده


    * نمونه برای افکار ؟!

    صدای ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم . خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد . نه بخاطر اینکه بم گفت مگر یاسین توی گوشم می خوانده . این هم خب البته هست . ولی چیز دیگری هم هست . که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری . باید خودش حدس میزد بش میگویم نه . باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا ، آمده باشم پاوه. .... یا نه اگر بش گفتم آره باز سر عقد ازش بدم بیاید ، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا ، حتی شهید شدن خودش را .

    ( به مجنون گفتم زنده بمان / خاطرات شهید همت از زبان همسرش )

    پاسخ:
    قطعه‌ی 1:
    این قطعه کاملاً دیالوگ محوره. اما ملاک برای شخصیت‌پردازی به روش دیالوگ این بود که اون شخصیتی که قراره شناخته بشه و پردازش بشه، خودش حرف بزنه و ما از گفتار اون شخص، از طرز حرف‌زدنش، از کلمه‌هایی به کار می‌بره، از عبارت‌هایی که می‌گه و ... شخصیتش رو به طور «غیرمستقیم» بشناسیم. 
    اتفاقی که اینجا افتاده اینه که حاج آقا و اون یکی دیگه دارند در ضمن این دیالوگا درباره‌ی شخصیت «سهراب» حرف می‌زنند و خیلی «مستقیم» ویژگی‌های اون رو بیان می‌کنند.
    اگر مراجعه کنید به فصل 5 کارگاه، اون‌جا توضیح داده شد که ممکنه در شخصیت‌پردازی «مستقیم» یه شخصیت دیگه ویژگی‌ شخصیت مدنظر رو مستقیما بیان کنه. اتفاقی که در این نمونه‌ی شما افتاده.
    پس این مورد شما در حقیقت همون شخصیت‌پردازی «مستقیم»ه. و صرف دیالوگ محور بودنش باعث نمی‌شه که شخصیت‌پردازی «غیرمستقیم» حسابش کنیم.


    قطعه‌ی 2:
    به این نکته خیلی دقت کنید:
    این قطعه دارد شخصیت‌پردازی می‌کند. اما:
    اگر قرار است برداشت‌مان این باشد که شخصیت مدنظر «عاشق موسیقی» است و «بدصدا» = شخصیت‌پردازی مستقیم است. نه غیر مستقیم. چون راوی دارد مستقیما و بدون هیچ لطایف‌الحیلی این را اعلام می‌کند. مثل این است که من مستقیما بگویم رفیقم حسود است. قد بلند است. بازیگر تئاتر است و ... (یادتان می‌آید مثال درون پست را؟)
    اما
    اگر قرار است برداشت‌مان این باشد که شخصیت مدنظر «آدمی است که اعتماد به نفس کاذب دارد» = شخصیت‌پردازی غیر مستقیم به روش بیان «رفتار» است و اتفاقا خیلی خیلی مورد خوبی برای این روش ش.پ به حساب می‌آید.
    من خودم حالت دوم را حساب کردم و به عنوان تمرین موردنظرمان پذیرفتم. اما خواستم با ذکر این نکته مطمئن شوم که شما هم به همین فرض توجه کرده باشید.

    قطعه‌ی 3:
    با توجه به کتابی که انتخاب کرده‌اید، باز برای من سوال ایجاد شده.
    شما منظورتان شخصیت‌پردازی برای چه کسی بوده؟ شهید همت یا همسر شهید همت؟
    آن‌چه در شخصیت‌پردازی غیرمستقیم به روش «افکار» درست و مطلوب است این است که:
    «مخاطب فکر های شخصیت (مدنظر) را ببیند» 
    حالا این‌که چه کسی دارد فکرهای او را به ما نشان می‌دهد مهم نیست‌ها. (یعنی ما کاری نداریم «راوی»ِ  «فکر‌ها» و «رفتار»های شخصیت مدنظر چه کسی است. گاهی ممکن است خود آن شخصیت فکرهای خودش را برای ما روایت کند، گاهی ممکن است نویسنده از زبان خودش فکرهای شخصیت را برای ما بازگو کند و گاهی ممکن است یکی دیگر از شخصیت‌های داستان فکرهای آن شخصیت را برای ما روایت کند. این‌ها هیچ‌کدام فرقی ندارد. ملاک همان است که خدمتت‌ان عرض کردم)
    با این حساب باید الان مشخص کنیم که ما در این متن داریم «فکرهای چه کسی را می‌بینیم»؟ همسر شهید همت را. درست است؟ در این مورد همسر شهید همت دارد «افکار» خودش را به زبان خودش بیان می‌کند. 
    خب اگر منظورتان از انتخاب این قطعه شخصیت‌پردازی برای همسر شهید همت بوده، از شما می‌پذیریم.
    اما اگر منظور شخصیت‌پردازی «شهید همت» بوده، نمی‌توانیم بپذیریم. چرا؟ 
    چون در این قطعه «افکار» شهید همت روایت نشده. نهایتاً اینکه بخشی از «رفتار» او دارد نشان‌مان داده می‌شود. 

    از همگی عذر میخوام حالا دوریالیمان افتاد!
    ممنون فاطمه جان!(جناب شریفی یه وقت با خودتون نگید این دیگه کیه من که کلی توضیح دادم براش، اما یه اصل آموزشی هست که میگه شاگردا زبون همشاگردی ها و همسالای خودشون رو بیشتر متوجه میشن!)

    حالا کامنت آقای سربازشهاب رو متوجه شدم!

    شرمنده استاد من خنگ نیستم اما این روزها ذهنمان دچار مفاهیمی شده که ما را در درک مسائل عادی با مشکل مواجه کرده!

    حالا میفهمم چرا در جستجوی نمونه های مثال الف با مشکل مواجه میشم!
    :/
    برای شفای عاجلمان دعا بفرمایید همگی!
    درگیره این ذهن!

    پاسخ:
    نفرمایید. شما بزرگ‌وارید. بیان من ناقصه و نتونستم شفاف‌تر از این جا بیندازم مساله رو.
    البته این قضیه کار شما رو سخت می‌کنه. این‌که فصل‌های بعدی رو (چون من نمی‌تونم حرف رو شفاف بیان کنم) با دردسر و زحمت بیشتری بخونید که خدای‌ناکرده از مساله اصلی دور نشید و ضربه نخورید.
    باز هم عذرخواهم.
    انشالله همه تنها درگیری‌مون بشه وظیفه‌های خداییمون.
    یاحق
  • طاهر حسینی
  • آرام به کمرم زد، اما ضرب دستش به حدی بود که من روی میز ولو شدم.دستش را دور گردنم آویخت. به نظرم پیش از آن که از من کمک بخواهد به زبانش استراحتی داده بود. لیوانی آب برداشت و به عجله آن را بلعید-البته در سه جرعه!که استحباب رعایت کرده باشد-هنوز من جوابی نداده بودم که ادامه داد:
    شخصیت ابوراصف در من او-رضا امیر خانی
    ----------------------------------------------------------------------
    سلام
    میدونم شاید مورد خوبی نباشه ولی فعلا دم دست ترین کتاب برا من همین کتابه!ببخشید                     یا علی
    پاسخ:
    خیلی خوب.
    به اندازه و به جا

    یه امتیاز ظریف شخصیت‌پردازی هم داره این پاراگراف:
    راوی اول شخص که داره ماجرا رو تماماً از دید خودش می‌بینه و گزارش می‌ده، شخصیت موردنظر رو انگار به حاشیه برده. اما همین به حاشیه رفتن داره کنج‌کاوی مخاطب رو نسبت بهش برانگیخته می‌کنه و در نتیجه با انتخاب‌های درستی از رفتار اون شخصیت، خیلی سریع‌تر روند شخصیت‌پردازی اتفاق می‌افته و توی ذهن مخاطب ثبت می‌شه.
    این یعنی یه جور تاکتیک مناسب برای شخصیت‌پردازی غیرمستقیم.
    فک کنم ماه سیه روش مستقیم رو اشتباه برداشت کردن ، مستقیم یعنی به طور دقیق ذکر حالات و صفات عارضی بر اون شخصیت ، مثل اینکه بگیم وسواسی بودن ، مثل افسرده بودن ، خب اینا صفاتیه که بیانش مستقیم معرفی شخصیت میکنه . اما مثلا بگیم کسی یه چیزی رو چندبار پاک میکنه و دوباره دلش راضی نمیشه این ینی معرفی غیرمستقیم . یا کسی که دلش میخواد خودکشی کنه احتمالا افسردگی داره .. 
    اگر من هم اشتباه متوجه شدم تفاوت این دو رو بفرمایید . 
    پاسخ:
    بیان و توضیحات شما درسته. 
    متشکر از همه‌ی هم‌کاری‌ها
    جناب سرباز شهاب:
    چرا؟! چرا شما نشون دادید؟!
    خب خودش باید نشون بده! با زبون خودش!

    جناب استاد مگه با این توصیفات ایشون آقا بالا سر داستانشون نشدن؟!مگه این نمیشه پردازش به صورت مستقیم؟!

    اگه من دارم اشتباه میکنم با توضیح بفرمایید اشتباه من کجاست؟!
    پاسخ:
    فکر کنم (باتوجه به کامنت‌های بعدی) قضیه حل شده باشه.
    اگه هنوز ابهامی هست بفرمایید درخدمتم
  • سرباز شهاب
  • سرکار ماه سیه:
    من که نگفتم ترسیده.نگفتم خسته شده.نگفتم که حالش داره از خودش به هم می خوره. نگفتم داره دیوونه میشه.نگفتم افسردگی داره.نگفتم نا امیده. نگفتم، سعی کردم اینو با توصیف رفتارش نشون بدم.
    (:
    مطمین بودم همچین تیکه ای بارمون میشه برا همین دست و دلم به کار نمیرفت! بنده یک توضیحی بدم:
    خانم معلم جان باعث خجالته ولی من تنها کتابهای داستانی که در متابخونه ام ببخشید کتابخونه منزل(تو کتابخونه خودم کتاب داستانی نیست! به غیر یکی دو تا به درد نخور!) فقط قمار باز بود و سه تار:)
    دیگه از داستان های خارجکی که بدم میاد یعنی نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کمنم هعی قمار باز رو ورق میزدم هعی از داستان نویسی زده میشدم! لذا به تنها کتاب داستانی منزل که همون سه تار بود پناه بردیم و خوشبختانه انگار ناظر هم تایید کرده بودند! و از اون انتخاب نمودیم البته اگر فکر کردید یکی ور خوندمش سخت در اشتباهید :| چون یک دور نخوندم! صورت شطرنجی!
    دیگه به هر حال خدا خیر به جناب شریفی و شما و ناظر و جمیع بستگان و...بده دیبگه اینها
    ان شاءالله اینترنتشون راه بیافته و اینها
    خب شما هم از اول میرفتید سر سه تار  خخخخ:)
    یاعلی
    پاسخ:
    خودتون رو ناراحت نکنید.
    هیچ ایرادی نداره و همینم قبوله.

    فقط یادم باشه اگه یه وقتی بنا شد (مثلا بخش بانوان کارگاه) یه جلسه حیاط‌خلوت رو به‌صورت حضوری برگزار کنند، حتما هر کی با خودش هر چی کتاب داره ببره و با هم رد و بدل کنند. 
    شایدم بشه یه کتاب‌خونه‌ی وقفی نیمه‌مجازی برای کارگاه راه‌اندازی کنیم. هر کی کتاب‌هاش رو وقف کنه و بین اعضاء رد و بدل بشه!! (حالا مکانیزمش رو شما دانشجویان که اهل درس و مشق هستید طراحی کنید دیگه)
    ما برگه مون بزرگه افقی هم گرفتیمش و ریز نوشتیم شد هفت خط !
    فکر نکنید بچه های کارگاه بی قانونی می کنن !
    پاسخ:
    شما بزرگ‌وارید
    بچه‌های کارگاه همگی بزرگ‌وارند. 
    مهم این است که بنویسند.
    روی پاکت سیگار یا بنر چهار متری‌. چه توفیری می‌کند واقعا؟


    کار پخت و پز که تمام می شود خودش را یک گوشه ای از اتاق تاریکش پناه می دهد ، قرار است شب خواهر و برادرها بیایند خانه ی شان و نرگس هنوز بابت ماجرای خواستگاری و واکنش های بعد از آن دل نگران است ، میل های بافتنی اش را دست می گیرد و با هر قلابی که می اندازد آشفته بازار ذهنش بیشتر هم میخورد ، رعنا آمده دیدنش و بعد از اینکه چندبار از توی حیاط صدایش می زند این را متوجه می شود ، تا رسیدن دوستش به اتاق چندتا نفس عمیق می کشد تا نکند جلوی او بند را آب بدهد و حواسش از حال خودش دور شود ،  رعنا با نیش باز و صدای بلند سلام می کند و بی مقدمه کتابی را نشان می دهد که برادرش فرستاده و قبل از آن نرگس گفته بود که دلش می خواهد یک بار بخواندش . رعنا با قیافه ای بذله گو می گوید: من و تو نداریم که ! میخوای اول تو بخونش بعد برای من تعریف کن . ها ؟

    نرگس گردن کج میکند و همانطور که به بافتنش ادامه می دهد زیر لب می گوید : نمیخوام . حوصله ی کتاب خوندن ندارم ، کلی کار ریخته روی سرم که باید اونا رو انجام بدم .

    - تو که واسه کتاب خوندن همیشه مشتاق بودی ! حالا چون گفتم داداشم واسه من فرستاده ناراحت شدی ؟ اصلا چرا با من سرسنگینی می کنی ؟

    به اندازه ای که سرش تا چشم های رعنا نرسد ، نگاهش را بالا میکشد ، پیش خودش فکر می کند کاش این دختر کمی عاقل تر بود ، کاش برادرش کمی با دل و جرأت تر ، حال و اوضاع خودش کوک تر ، اصلا کاش انقدری زبان داشت که بتواند چشم در چشم او بگوید دارد غرق می شود در این بی پناهی و سکوت.

    - بیخودی به آدم وصله نزن ! میبینی که همه کار خونه رو دوش منه . فکر کردی همه مثل خودت راحت زندگی می کنن ؟

    - وا  ! من کی گفتم راحت زندگی می کنم ؟ تو چت شده ؟ اصلا از همون دم در که از مادرت سراغتو گرفتم با کج خلقی گفت اینجایی.. چرا ؟

    نرگس موج بغض را می بیند که بالا و بالاتر می آید و چنگ می زند به دیواره های حنجره اش ، دنبال هوای تازه است تا فرو بدهد پایین و خلاص شود از رسوایی . نمی شود ، نمی تواند ، بوی نم گرفته ی طاق چوبی اتاق دلگیرترش می کند ، شال بافتنی نیمه کاره را جلوی صورتش می گیرد و می زند زیر گریه...

    پاسخ:
    1ـ درباره‌ی شخصیت‌پردازی‌تان:
    یک مطلب خیلی مهم در این پاراگراف شما هست که امیدوارم بتوانم خوب بیانش کنم. 
    ببینید در مجموع (فارغ از محسنات کارتان) حجم شخصیت‌پردازی‌‌تان به نسبت حجم متن‌تان خیلی خیلی کم است. 
    شما هم رفتار، هم گفتار و هم افکار شخصیت‌تان را آورده‌اید و این خوب است. اما گفتار شخصیت‌های‌تان به جای شخصیت‌پردازی بیشتر دارد ماجرا و طرح داستان را پیش می‌برد. با این توضیح که:
    رفتار شخصیت‌تان درحد همان «چند نفس عمیق» و «امتناع از خواندن کتاب» و «گریه‌ی» شخصیت‌پردازی مختصری می‌کند.
    افکارش (که عمده‌ی شخصیت‌پردازی را در این متن به دوش گرفته‌اند) تقریباً تنها آن‌جایی به کار شخصیت‌پردازی مشغولند که «پیش خودش فکر می‌کند... تا... کوک‌تر» باقی موارد نشان از موقعیت خطیر عاشقی او و سختی اوضاع است. پردازش موقعیت است نه شخصیت.
    اما دیالوگ‌ها ـ که گفتم به کار پیش‌برد طرح داستان دارند کمک می‌کنند ـ اصلا شناختی از شخصیت به ما نمی‌دهند. دامنه‌ی لغاتی معمولی، که فقط می‌تواند برداشتی کلی از نرگس به ما بدهد و آن‌ اطلاعات خاص و ممیزه شخصیت شما را معلوم مخاطب نمی‌کند.

    2ـ درباره‌ی داستان‌گویی:
    ـ خودش را گوشه‌ای پنهان می‌کند. (یک + ای قابل جمع نیستند / فعل «می‌دهد» مناسب «پنهان» نیست) 
    ـ برخی جملات عطفی‌تان با «واو» هم‌سنخی عطفی ندارند. مثلا «که برادرش فرستاده «و» قبل از آن...» این‌جا نیازی نیست عطف صورت بگیره.
    ـ کلمه‌ی «بذله‌گو» به سلیقه‌ی بنده اصلا داستانی نیست.

    میگم خدا حفظ کنه ناظر مون رو ... البته طفلی بازم اینترنت نداره وگرنه می یومد سر میزد . خوبه گفت سه تار جلال میتونه کمک باشه ... همه یه دور این کتاب رو خوندن شکر خدا ....
    پاسخ:
    خب کتاب خوبی هم هست. اتفاقا شاید مناسب‌تر باشه برای تمرین‌های بعد ناظرمون تعمداً کتاب یا کتابایی رو معرفی کنه که بچه‌ها کمتر به دردسر بیفتند
    +منم موافقم داستان وسواس جلال ال احمد خیلی در خور این فصل بود. حرکات و سکنات مرد وسواسی که در دو سه صفحه اول شرخ داده میشه و یا حتی همون صفحه اول.
    +عذ میخوام قسمت دیالوگ طولانی شد، میخواستم یکی سومش رو بنویسم ولی همه اش به هم ربط داشت، چیزهای یهم که پیدا میکردم کمتر از این نبود معمولا.
    +داستانی هم که درباره مرد زیره چی داره که عاشق تفنگ شده و دنبال یک نظامی میافته و مدام افکارش توی داستان بیان میشه هم خوبه
    با تشکر

    پاسخ:
    اصل مواردی که پیدا کردید همه خوبند. این‌ها هم که اشاره کردید الان دقیقش توی ذهنم نیست اما به نظرم درست می‌فرمایید

    از شما هم تشکر
    هوالنور
    عرض سلام و خسته نباشید
    رفتار شخصیت:

    دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم:" د برو دیگه دیر میشه " خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که بچه ام را زیر بگیرد. بچ دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت: " مادل تیسمیس داله؟" من گفتم: "آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده" و او رفت. بچه ام وسط خیابان رسیده بودکه یک مرتبه  ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم و بی اینکه بفهمم چه میکنم، خودم را وسط خیابان پرت کردم و بچ ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس میزدم. بچهکم گفت: " مادل چطول سدس؟" گفتم:" هیچی جونم، از وسط خیابون تند رد میشن تو یواش میرفتی نزدیک بود بری زیر هوتول" این را که گفتم نزدیک بود گریه ام بیافتد. بچه ام همان طور که تو.ی بغلم بود گفت:" خب مادل منو بذال زمین. این دفعه تند میلم" شاد اگر بچهکم این حرف را نمیزد من یادم رفته بودکه برای چه کار آمده ام، ولی این حرفشمرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پا نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد، افتادم بچهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش   برمیداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم:" تند برو جونم، ماشین میادش." باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تندتررفت. و من دو سه بار  ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.  آن طرف خیابان که  رسید ، برگشت  و به طرف من نگاه کرد، من سرجایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شده بودم. شکم زده بود و دستهایم همین طور زیر بغلم ماند. درست مثل آندفعه که سر جیب شوهرسابقم بودم و کند و کو میکردم و شوهرم از در رسید.

    بچه مردم-جلال ال احمد

    فکر شخصیت:

    هاجر نمیدانست اک ناخن را به این آسانی میتوان از  دستفروشها خرید. آهسته آهی کشید و در دل، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود می افزود و او میتوانست همان طور که هفته ای چند بار یک دو جین سنجاق قفلی از بساط او کش میرود ماهی یکبار هم لاک ناخن به چنگ بیاورد.

    تا به حال به ناخن های خود نمالیده بود ولی هروقت از پهلوی خانم شیک پوشی رد میشد و یا اگر برای خدمتگزاری به عروسیهای محل خودشان دعوتش میکردند زیاد توی نخ اک خانما میرفت نمیانست را ولی دیده بود خانمها لاک های رنگارنگ به کار میبرند او لاک صورتی پسندیده بود رنگ قرمز دوست نداشت بنفش هم زیاد سنگین بود و به درد پیرزنها میخورد.

    لاک صورتی-جلال آل احمد

    گفتار شخصیت و دیالوگ:

    هاجر دستهای خود را زیر چادر نماز پییچید و تا دم در اتاق به استقبال شوهرش رفت. سلام کرد و بی مقدمه پرسید :

    -راستی عنایت  چرا تو لاک تو بساطت نمیذاری؟

    بسم الله الرحمن الرحیم! دیگه چی دلت میخواد/،عوض اینکه بیای گرد راهمو بگیری و بپرسی این -چند روز تو نیاورون چه خاکی بر سرم کردم، باز سر دلت میزنی؟

    -اوه! باز یک چیزی اومدیم ازش بپرسیم ..خب نیاورون چه کردی؟

    -هیچ چی . چمچاره مرگ! سه وز از جیب خوردم. جعبه آینه مو به دهن کشیدم. شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوشکوب خریدمو همین!

    با ریلا! اما واسه پی غصه میخوی؟ خوب چی میشه کرد؟ بالاخره خدا بزرگهدیگه

    -بله خدا بزرگه خیلی ام بزرگه مثل خرده غرمایشای زن من ..اما هر چه باید کردکه درآمدها خیلی کوچیکه.

    -مرد حسابی چرا کفر میگی؟ چی چی رو خدا خیلی بزرگه مثل هوس های من! ؟باز ما غلط کردیم یک چیزی از تو خواستیم؟ باز میخواد تا قیامت بگه و مسخره کنه. اخه من مآدمم! دلم میخواد ...یا چشمهای منو کور کن یا..

    -اخه مگه کله خر به خوردت دادن؟ فکرک ن ببین من دار و ندارم چقدره اون وقت از این هوسها بکن. من سر گنج قارن نشستم که...

    -اوه حالا مگه چقدر میشه!
    -بیس و چارزار!

    -بیس و چار زار؟ از کجا نرخ مانیکور رو بلد شدی؟

    هاجر دستهای خود را که به چادر پیچیده بود بیرون اورد و با لبخندی پر از سرور و امید گفت:

    -پریروز یک دونه خریدم!

    -خریدی؟ چی چی رو؟با پول کی؟ ها؟ من یک صبح پای ماشین های شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیاد ، منو مجانی به شهر بیاره، اون وقت تو رفتی بیسدو چار زار ! پول از کجا اوردی؟ از فاسقت ...عنایت اینجا که رسید حرف خود را خورد . صورتش کمی قرمز شد و با بیچارگی افزود: لا اله الا الله...

    -خجالت بکش بی غیرت! کمرت بزنه اون نمازایی که میخونی! باز میخ.ای کفر منو بالا بیاری؟ -خوب پول خودم بود خریدم دیگه! چی از جونم میخوای؟

    -غلط کردی خریدی. خجالتم نمیکشه! مگه پول از سر قبر بابات اورده بودی؟

    هاجر ان رویش بالا آمده بود. چادر را کنار انداخت. خون به صورتش دوید و فریاد زد:

    -به تو چه!

    -به من چه؟ هه! هه! به  توچه بله؟...زنیکه  لجاره حالا حالیت میکنم و...او زا به زیر مشت و لگد انداخت.

    -آخ وای خدا...به دادم برسین...مردم...

    اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت. از روی بساط سماور شلنگ برداشت و خود را رساند. چند تا بسم اله بلند گفت و وارد شد. عنایت هول هول چادر هاجر را از گوشه اتاق برداشت و روی سرش کشید و کناری ایستاد.

    -باز چه خبر شده؟ ..هه! آخه مرد حسابی این کارا مسیولیت داره. خدا رو خش نمی آد.

    -به جون عزیزی خودت اگه محض خاطر تو نبود له و لورده اش میکردم. زنیکه پتیاره داره تو روی منم وای میسه..

    اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید. یک قدم جلوتر گذاشت، دست عنایت را گرفت و در حالیکه او را از اتاق بیرون میکشید گفت:

    -بیا..بیا بریم اتاق من یه چایی بخور  ، حالت جا بیاد...معلوم میشه این چند روزه، نیاورون، کار و کارسبیت خیلی کساد بود...نیس؟

    اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاحر را هم به اتاق خود برد چایی ریخت و جلوی هردویشان گذاشت.

    لاک صورتی –جلال آل  احمد
    پاسخ:
    ممنون و خسته نباشید!
    فقط چرا این‌همه زیاد؟!

    توی هر سه قطعه دو سه جمله شون کافی بود و شخصیت‌پردازی می‌کرد. خیلی از عبارتای دیگه خارج از روش مدنظره. مثلا توی قطعه‌ی مربوط به رفتار، فکرای شخصیت هم اومده و ... 

    به هر حال ما همون حد اقل مناسب رو می‌پذیریم.
    سلام 

    خب میتونست دیالوگ بیشتری داشته باشه منتها همین قدرش هم از شش هفت خط خیلی بیشتر شد مثلا شخصیتم خیلی مراعات شما رو کرد که کوتاه و مختصر مفید عمل کرده ...
    خب مورچه هم داشت نشون میداد که اون بخش مذهبی شخصیتمون فعال شده و یادش افتاده آخرش خوراک همین مورچه ها بناست بشیم و چیزی از آدم جز خوبی باقی نمیمونه اینه که قید دنیا ( کارخونه ) رو میزنه و میره که سراغ حسین آقا رو از بخش اداری بگیره ... 

    اخه سه بخش دیالوگ و گفتار و رفتار رو تو شش خط گفتن خیلی تبحر  میخواد برای مایی که تازه شروع کردیم به نظرت خیلی سخت نیست ؟!! 

    حالا دیالوگش رو بیشتر کنم ؟ کاری نداره ها ! رفیقمون از زمین و آسمون میتونه حرف بزنه ، از خودش و شروع به کارش و وضع زندگیش و زن وبچه اش و .. میتونه بپرسه ها !! ...
    پاسخ:
    سلام
    ـ قضیه مورچه، این‌طور که مدنظر شما بوده شخصیت‌پردازی نکرده اصلا. 
    ـ منظورم این نبود که حجم رو زیاد کنید. اصلاح دیالوگ‌ها بود.
    ـ آره خب. برای همینه که به هیچ‌وجه اینجا ما از هم انتظار نداریم نوشته‌های فعلی‌مون کامل باشند!!
    بلکه سعی می‌کنیم وقتی نقصی توی کار هست به هم نشون بدیم و «بدون این‌که روحیه‌مون رو از دست بدیم» به خاطر بسپاریم و سعی کنیم کارهامون ارتقاء پیدا کنه!
    این‌که اصرار دارم توی شش هفت خط باشه برای اینه که خودمون رو به زحمت بیشتری بندازیم و قلم‌مون به ظرافت شخصیت‌پردازی عادت کنه.

    ـ بنویسید اما با این شرط که وجوهی که شخصیت‌پردازی نمی‌کنه رو حذف کنید. که توی همون هفت هشت خط جمع‌وجور بشه.

    اتفاقا داشتم به همین فکر میکردم با این رگبار اطلاعات بستن به شخصیتم یه کم دارم نامردی میکنم. اما خب حقشه!
    دیگه ادیت کار افتاد گردن شما، خدا خیرتون بده ما مفهومو رسوندیم!مث تو امتحانای کتبی!
    -مثلا چه لغاتی باید جایگزین تهران نشین و مدرن تر بشه؟! ژیگول تر آیا؟!

    برا سوالتون هم نمونه جناب سرباز شهاب:
    "ایستاده زیر دوش.چشمانش را بسته.حرکت آب روی پوست سر و صورتش حس میکند...."
    خب اینکه داره یکی دیگه روایت میکنه برا ما، جز دیالوگش!

    راستش همیشه همه کامنتا رو نمیخونم اما وقتی احساس ضعف کنم از بقیه کمک میگیرم از بقیه که چه عرض کنم بیشتر از کامنتای شما در پاسخ به دیگر کاربران استفاده میکنم!

    نمونه رفتار و دوباره گویی داستان هم ان شاالله انجام میدیم!
    اما ضیق وقت بهمون اجازه حضور مفید نمیده!
    ان شاالله کنکورمون تموم شد بیشتر کارگاهی میشیم و با فراغت بال بیشتر مینویسیم!
    التماس دعا
    پاسخ:
    البته این‌ نکته‌ها که اسمش را گذاشتید «ادیت» کمی کارتان را سخت می‌کند. چون مثلا در تمرین‌های بعدی انتظار ما را می‌برد بالا که حتماً مدنظر قرارشان می‌دهید و رعایت می‌شوند!

    ـ راستش بهترین گزینه‌ برای شخصیت شما اینه که یه اصطلاحی باشه که از ماهواره گرفته. (و چون ما از این نعمت !! محروم کردیم خودمون رو چیزی در دامنه‌ی لغاتم پیدا نمی‌کنم) تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه توی مایه‌های «مانکن‌تر» یا ... (می‌تونه اسم یه مدل یا مانکن معروف باشه) مثلا هر چی «فلانی»تر باشم بیشتر خوشش میاد!

    ـ ظاهرا ابهام مساله حل شده باشه براتون. 
    اجمالاً این‌که شهاب جان ش.پ.غیرمستقیم انجام داده. چون روای قصه‌ی ایشون داره رفتار، گفتار و افکار شخصیت رو به مای مخاطب نشون می‌ده. و این «نشان» دادن داره شخصیت‌پردازی می‌کنه. 
    و ش.پ مستقیم نیست چون راوی قصه مستقیما ویژگی‌های شخصیت رو یکی یکی ذکر نمی‌کنه. (مثل یه آقابالاسری که از درونیات همه شخصیت‌ها باخبره)

    ـ البته شما نسبت به کارگاه مقید هستید خوش‌بختانه اما انتظار بازم اینه که قبل و بعد کنکورشما هیچ فرقی باهم نداشته باشند از نظر پرکاری!


    ماشین را در پارکینگ پارک می کند . در آینه آسانسور خودش را برانداز می کند و دستی به موهایش می کشد . تصمیمـ می گیرد برای تنوع امشب شامـ را بیرون بخورند . آسانسور طبقه 23 می ایستد . کلید می اندزد و در خانه را باز می کند . ترمه وسط اتاق ایستاده و به در ورودی نگاه می کند ، متوجه پدرش که می شود تاتی تاتی می دود بغلش .
    _ سلامـ دختر خوشگلمـ .
    در حالیکه لپ های قرمزش را می بوسد می پرسد :
    _ پس مامانی کجاس ؟!
    از اتاق صدای یک سلامـ کشیده می آید :
    _ سلاااااااااااااااااامـ .
    _ سلامـ عزیزمـ . کجایی ؟!
    _ اینجاااااااامـ ..
    و از اتاق بیرون می آید و در حالیکه چای ساز را روشن می کند می گوید :
    _ خـوبـی آقای خلبان ؟! پرواز خوب بود ؟
    غلیظ می گوید :
    _ خیییییلی !
    _ چطور ؟!
    _ یه مسافر عتیقه داشتیمـ که حس انجامـ وظیفه امر به معروف و نهی از منکرش زده بود بالا! ولش کن ..امشب شامـ بریمـ بیرون ؟
    _ آره .. خیلیَ مـ عالـی .
    دوش می گیرد و از کمد لباس هایش کت شلوار خاکستری هاکوپیان را بیرون می کشد و با لباس سفید می پوشد . به همسرش که با وسواس در حال ریمل زدن است می گوید که این آرایش خیلی بهش می آید .
    تا همسرش حاضر شود ، می رود روی کاناپه ی توی حال می نشیند و ترمه را بغل می کند و با همـ بازی می کنند ..
    پاسخ:
    1ـ درباره‌ی شخصیت‌پردازی:
    ـ مروری کردم دوباره به شخصیت‌تان. آدمی جدی، منطقی و نسبتاً کم‌تر اجتماعی. 
    ـ توجه‌اش به ظاهر و خوش‌تیپی‌ و لباس‌پوشیدن و دوش گرفتن و ... اش همه خوب کار می‌کنند.
    اما بخشی از آن‌چه این سطور پردازش می‌کنند (نمی‌گویم در نقطه‌ی مقابل، اما) زیاد هم‌خوانی با این ویژگی‌های ممیزه‌ی شخصیت شما ندارند. مثلاً این‌شکلی و صرف ایجاد تنوع یکهو به بیرون رفتن فکر می‌کند، زیاد منطقانه نیست. (مثلا بهتر این است که با کنار هم گذاشتن چند علت و عامل نتیجه بگیرد که بروند بیرون، نه صرف «تنوع» که در بدو نظر خواننده برداشت می‌کند شخصیت شما اهل ماندن در خانه نیست و از سکون حوصله‌اش سر می‌رود و ... | پس حواستان هست یک طرز فکر کوچک چه تاثیری در پردازش شخصیت می‌تواند داشته باشد؟)
    از ظرفیت دیالوگ‌های خوش‌آمد گویی خوب استفاده نکرده‌اید. لحن شخصیت شما، کلماتی که به کار می‌برد، عبارت‌چینی‌هایش همه می‌تواند به شخصیت‌پردازی خدمت کند. (سلیقه‌ی شخصی من نمی‌پذیرید که این شخصیت دخترش را (که البته گفته بودید خیلی هم عاشقش است) این‌طور معمولی و تا حدودی لوس صدا بزند| این را گفتم سلیقه‌ای چون می‌تواند بسته به مخاطب تفاوت داشته باشد)
    ـ دیالوگ‌های زن به وضوح دارد شخصیت پردازی می‌کند. روحیه‌ش به «پرحرفی» و نشاط هنری‌ش می‌خوره.
    ـ این‌که خلبان شما خیلی سریع شروع می‌کنه ماجرایی رو که در کارش براش پیش اومده می‌ذاره کف دستش «به‌هیچ‌وجه» با روحیه‌ی یه مرد منطقی و جدی نمی‌سازه. و اینجا یکی دیگه از جاهاییه که شخصیت‌پردازی شما دارای کژکارکردیه.
    ـ نظر دادنش درباره‌ی قضیه‌ی ریمل باز پتانسیلی بود که می‌شد با دیالوگ (و نشان دادن نحوه‌ی حرف زدن جناب خلبان با زنش) شخصیت‌پردازی بیشتری کند اما راحت از کنارش گذشتید.
    این‌که با ترمه خانم چه بازی‌هایی می‌کند نیز جزء همین ظرفیت‌های شخصیت‌پردازی بود. 
    خوب است همیشه در داستان‌نویسی حواس‌تان باشد که از کوچک‌ترین بهانه‌ها هم به بهترین نحو استفاده کنید. برای همین است که بعضی وقت‌ها یک پاراگراف داستان می‌خوانی، بدون این‌که بفهمی چرا، به قدر سه صفحه شخصیت داستان را شناخته‌ای اما گاهی برعکس است! همه‌اش هنر نویسنده‌ در همین بزنگاه‌هاست.

    2ـ درباره‌ِ داستان‌گویی:
    (البته اصل تمرین برای شخصیت‌پردازی بوده و انتظار رعایت این نکته‌ها نبود به هیچ‌وجه اما صرفا از باب توجه دهی)
    موقعیت داستان را باید با ریتم معقولی پیش برد که تندی و کندی‌ش را مخاطب حس نکند. شما با جزئیاتی (مثل چرخاندن کلید در در حتی) روایت‌تان را آغاز کردید اما به ناگاه در عرض دو خط شخصیت‌تان هم دوش گرفت، هم لباس پوشید، هم نشست پیش همسرش هم با دخترش بازی کرد!
    بنابر این در یک پلان یا موقعیت ریتم از کندی به تندی پیش می‌رود و مخاطب را آزار می‌دهد. 

    ـ احساس می‌کنم در بخش اول، روایت خیلی (اصطلاحاً) دبستانی و مقطع شده. یعنی پر شده از تک جمله‌های کوتاه و حالت گزارشی و نمایشی پیدا کرده. 
  • طاهر حسینی
  • بابا جون سر علی را به سمت خود کشید و بوسید.بعد به اسکندر گفت:
    -اسکندر! به زبان بسته ها آب بده...کارد را که زد، دست و پای شان را باز کن.بگذار زبان بسته ها راحت جان بدهند...بسم الله یاد نره...حرام نشوند ها...
    من او رضا امیر خانی
    پاسخ:
    خوب 
    یا حتا عالی

    داستان وسواس آل احمد هم خوبه! براشخصیت مرد وسواسی برا غسل درسته؟!


    دامن های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم...خشکم زده بود...سرم را به هزار زحمت بلند کردم...آخرین باری که به بچه ام نگاه کردم درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم. درست همانطور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد از دیدن او حظ کردم و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم.

    بچه مردم از آل احمد


    یه سوال:

    مگه شما نفرمودید که شخصیت پردازی مستقیم نباشه؟! ینی کسی به عنوان آقا بالا سر داستان رو تعریف نکنه و خود شخصیت با رفتار و گفتار و افکارش خودشو به ما معرفی کنه؟!

    خب با این حال برخی از اعضا این جانب رو رعایت نکردن که!

    پاسخ:
    خیلی سال پیش خوندم داستانای جلال رو. الان حضور ذهن ندارم. دم دست هم ندارمش که بدونم دقیقا کدوم بخش مدنظرتون هست.
    این‌که از بچه‌مردم آوردید به تنهایی شاید شخصیت‌پردازی نکنه. باید قبل و بعدی چیزی ضمیمه‌ش بشه به نظرم.


    خوبه که پیگیر نوشته‌های بقیه هم هستید. (این نشونه‌ی پرکاری و فعالیت تحسین‌برانگیز شما در کارگاهه)
    درسته. عرض شد اگه یه راوی، یا حتا یکی دیگه از شخصیت‌های داستان مستقیماً ویژگی‌های شخصیت مدنظر رو ذکر کنه و بگه «فلانی این شکلیه، حسوده، باباش اینجوریه، خودش این اخلاق رو داره و ...» می‌شه شخصیت‌پردازی مستقیم. یعنی انگار یکی که اشراف کامل به ویژگی‌های اون داره، می‌خواد اطلاع‌رسانی مستقیم کنه به ما.
    حالا می‌شه بگید دقیقا کدوم شخصیت‌پردازی مدنظر شماست؟

    هوالمحبوب

    میخواهم بروم گوشش را بپیچانم و دعوایش کنم که چرا با لباس پلوخوری هایش با لاستیک خاکی تریلی ور می رود، خودم را کنترل میکنم اگه دعوایش کنم ممکن است از مردی که تا دقایقی دیگر قرار است به دیدنم بیابد لج کند و همه کاسه و کوزه مرا به هم بریزد، نمیخواهم مانع ازدواجمان شود، اگر بچه نداشتم صدباره ازدواج کرده بودم! مثل همیشه میخواهد بامن بیاید، عصبانیم کرده

    - مگه نمیخواستی با پلی استیشن پسر همسایه بازی کنی؟

    - فردا میرم، الان میخوام با تو بیام! مامااان!

    - ذلیل شده دِ برو دیگه! می رم النگو بخرم و بیام! اونجا که بچه ها رو راه نمیدن!

    گوشه پیرهنش را میگیرم و با یه نیشگون و با زور از لای در میفرستمش تو خونه همسایه

    دوباره آینه را از کیف دستی ام بیرون میاورم، اگر قلم قهوه ای به ابروانم میکشیدم زیباتر جلوه میکردم، خدا بگم این دخترخواهرم را چیکار نکند که مشاوره زیبایی به من ندهد! خودش هم هیچ چیز بلد نیست

    . باید نظرش را در مورد چادر سر نکردنم بپرسم!، نه نمیشه خانواده اش چادری ان!قضیه ارث پسرم را هم باد مطرح کنم که فکر حالا که بچه دارم،  از من سرتر است! بدون لهجه هم باید صحبت کنم، اگه ببیند زنش تهران نشین بوده است و مدرن تر از زن مطلقه اولش خوشش میاد لابد.

    مشکل بزرگی دماغ و اندامم هم باید حل بشود، خدایا به مادر و شوهرخواهرهایم چه جوری بگویم قضیه مرد ایده آلم را؟! چه جوری دل بکنم از مرد خوش پوش افکارم... کدئین، استامینوفن کدئینم را جا گذاشتم!...مثل همیشه!


    ما برا اینکه اجحاف نشه در حق شخصیت داستان زیاد مینویسیم! و گرنه قصدمان همان شش هفت خط بود!


    پاسخ:
    اصلا مهم هم همین نیست است باور بفرمایید!!
    «انما‌الاعمال بالنیات» الکی که نیست!

    1ـ درباره‌ی شخصیت‌پردازی:
    این نمونه خیلی خیلی بهتر شده.
    ـ دیالوگش خوبه و داره شخصیت‌پردازی می‌کنه.
    ـ سطحی فکر کردن‌ها و افاده‌ای بودن‌ و از این شاخه به اون شاخه پریدنش در رفتار و افکار (که از عدم تعادل روحیش نشات می‌گیره) خیلی خوب درومده.
    ـکدوئین آخرش خیلی خوب است برای شخصیت‌پردازی. (ظرافت خوبی بود در انتخابش)

    اما:
    یه جاهایی مشخصه که نویسنده تعمداً داره اطلاعات غیرمستقیم رو وارد فکرای شخصیتش می‌کنه. (ردپای نویسنده دیده می‌شه) از عبارت «باید نظرش را ....» تا آخر.
    نمی‌خوام بگم کلش حذف بشه. اتفاقا اطلاعات خوبی هم اینجا هست. اما اینکه یکهو همه‌ی این‌ها مثل رگبار پشت‌سر هم سمت مخاطب شلیک می‌شه، ممکنه مخاطب رو آزرده خاطر کنه. لذاست که خوب بود در این مجالِ کم هفت خط (!!) ی مهم‌ترهاش رو انتخاب می‌کردین.


    2ـ درباره‌ی داستان‌گویی:
    ـ برای نمونه این کلمه‌ها و ترکیب‌ها داستانی نیستند و بهتره معادل‌های دیگه‌ای براشون به کار بره:
    «ابروان» بشود «ابروها»
    «زیباتر جلوه می‌کردم» (متناسب با شخصیت شما) بشود «خوش‌گل‌تر می‌شدم»
    «در مورد» بشود «درباره‌ی» (این‌ها سلیقه‌ایست)
    «حل بشود» بشود «حل شود»
    «زن مطلقه اولش» بشود «زن اولش»
    «افکارم» بشود «آروزهایم»
    و به نظرم این شخصیت باید کلمه‌های بهتری از «تهران‌نشین» و «مدرن‌تر» در دامنه‌ی لغاتش داشته باشد. نه؟

    ـ زبان محاوره و معیار در روایت خلط نشوند. مثلا:
    «چادری‌ان»  بشود «چادری‌اند»
    «اگه ببینند» بشود «اگر ببیند»
    «میاد» بشود «می‌آید»

    دیالوگ پیدا کردن به نسبت سخت تره ! حتا توی داستان های چخوف . شاید هم من وسواس گرفتم ! رفتار به نظر خیلی ساده میاد و من کاملا میدونم باید چی پیدا کنم اما منابع دم دستم نیس الان ..

    1) رسول گربه گفت: بریم باغ توت بچینیم یا تیله بازی کنیم ؟
    گفتم : تیله بازی
    گفت : تیله بازی یا دوچرخه سواری؟
    گفتم : دوچرخه سواری
    گفت : دوچرخه سواری یا کفترپرانی ؟
    گفتم : کفتر
    گفت : کفتر یا قایق ؟
    گفتم : کفتر
    گفت : کفتر یا آرزو ؟
    گفتم : به تو چه مربوط گربه ؟
    گفت : شوخی کردم خره !
    بعد هردو رفتیم سینما ، گمانم فیلم آرزوی های بزرگ بود ..

    آرزو ( مصطفی مستور )
    پاسخ:
    خوب بود
    یه ش.پ.غ.م به روش گفتار اما حداقلی!

    وسواس خوبه اما موافق نیستم خیلی بهش بها بدید. بریم سراغ شخصیت خودتون. ببینیم چطور پردازش می‌شه به یاری خدا!

    خیلی وقت بود سراغی از پدرش نگرفته بود . ده سالی از فوت پدرش می گذشت . سال های اول ، تقریبا هر هفته شب های جمعه میرفت سر مزار . گل و شمع می خرید . خاک مزار را می شست و کمی می نشست و در دلش با او، درد دل میکرد و بعد راه می افتاد و میرفت سراغ زندگی اش .

    دو دل بود که به مادر و خواهرش زنگ بزند و آنها را هم همراه خودش ببرد یا نه . پشیمان شد . موقع برگشت ممکن بود به کارخانه سری بزند و نمی توانست به خانه برشان گرداند . باید پسرش ! را نیز کارواش می برد . خیلی وقت بود که دستی به سر و کول ماشینش نکشیده بود .

    پا شد وضویی گرفت و راه افتاد . از دور که مرقد امام را دید دستش را روی سینه گذاشت و سلامی داد . به در اصلی بهشت زهرا که رسید طبق عادت شروع کرد به فاتحه خواندن برای تمامی اموات . به قطعه ی پدر که رسید از گلفروشی سر قطعه چند شاخه گل گلایول سفید و مریم خرید و از پشت ماشین دبه ی آبش را برداشت و رفت سر ِ مزار .

    باغبان آن قطعه را می شناخت ولی از او اثری ندید .مشغول شستن سنگ قبر بود که آب روی سنگ روی شلوارش پاشید و گلی شد ، حواسش از سنگ مزار به شلوارش رفت و مشغول پاک کردن لکه بود که باغبان جوانی به سویش آمد و سلام کرد .

    -          سلام . حالتان چطور است ؟  

    -          سلامت باشید . کمک میخواهید؟ اجازه بدهید من بشورم لباستان کثیف می شود !

    از جایش بلند شد شکمش هم واقعا اجازه ی نشستن و دولا شدن را به او نمی داد .مرد جوان قبر را تمیز شست . دست کرد داخل جیبش و یک اسکناس ده هزار تومانی به او داد و بعد با دقت مشغول چیدن گل ها روی سنگ شد . پرسید: " حسین آقا کجان؟"

    -          دیسک کمر گرفته رفته بیمارستانه واسه عمل !

    مربعی رو سنگ کشید و ضربه ای به سنگ زد و پنج انگشتش را همان طور که پدرش در بچگی یادش داده بود روی سنگ گذاشت خیره به سنگ قبر ، چشمش دنبال مورچه ی بزرگی بود که از گوشه ی قبر خودش را از زیر سنگ بیرون کشیده بود و روی گلبرگ گلی در حال حرکت بود . به حسین آقا فکر کرد . میدانست حسین آقا از دار ِ دنیا هیچ ندارد  نه زنی ، نه بچه ای . شبها هم همانجا در اتاقکی تنها می خوابید . باغبان ِ جوان کمی دورتر داشت با شاخه ی خشک درخت اکالیپتوس ور میرفت . با صدای بلندی که او بشنود پرسید : " میدونی کدوم بیمارستانه ؟! "

    گفت : " نه آقا ! ...ولی بخش اداری میدونه".

    فاتحه ای خواند. راهی بخش اداری شد . باز به کارخانه نمیرسید سر بزنه ...

    اما عجب مورچه ی درشتی بود ! ...

     


    سلام 

    به نظر بیشتر از شش ، هفت خط میاد ؟(((: 

    اگه اونی نباشه که می خواستی میرم یه چند وقت خودمو قایم میکنم .

    پاسخ:
    نه نفرمایید. هنوز ده بیست خط مونده تا بشه هفت خط!!

    در مجموع خوب و قابل قبول بود. 
    اما بعد:
    اگه اون شخصیت فصل چهار شما رو درنظر بگیریم و بر اساس اون بخوایم شخصیت‌پردازی شما رو بررسی کنیم:
    فکراش خوبه
    رفتارش عادیه
    گفتارش کمه

    مثلا چرا به جای احوال‌پرسی خشک و خالی با باغبون، (مردی که گفتید اهل سفر و اجتماعی و ... هاست) از این ظرفیت استفاده نمی‌کنید و دیالوگی خلق نمی‌کنید که بخشی از بار شخصیت‌پردازی رو به دوش بگیره؟
    یا درباره‌ی رفتار، قضیه‌ی زوم کردن روی مورچه (که بار شخصیت‌پردازی داره) رو نتونستم به شخصیت مرد شما ربط بدم. چرا باید توجهش به مورچه جلب بشه؟ به کدوم بعد شخصیتش می‌خوره؟
     
  • سرباز شهاب
  • خیلی ممنون استاد!
    یعنی تموم یا یکی دیگه بیارم؟
    پاسخ:
    خواهش رفیق جان!

    اگه حال و حوصله‌ش رو داری و حسش هست روی موقعیت‌های دیگه هم کار کن و شخصیت‌پردازی کن. 
    من حال و حوصله‌ی خوندن و تامل کردن رو دارم و هستم. (ان‌شالله)
  • سرباز شهاب
  • ایستاده زیر دوش.چشمانش را بسته.حرکت آب روی پوست سر و صورتش حس میکند.چشمانش را باز میکند و نفس عمیقی میکشد.دستانش هنوز می لرزد.زل می زند به خودش در آینه و ناگهان بغضش میترکد.کابوسی که خوابش را پراند هنوز از سرش بیرون نرفته.فکر میکند که همین جا تمامش کند.هم تیغ هست هم کسی تا یک ساعتی سراغش نمی آید.همه چیز تمام می شود.آرام میگیرد. سرش را به اطراف تکان می دهد و آب را به همه جا می پاشد.دستان لرزانش را می برد سمت تیغ و آرام برش می دارد.نگاهش می کند.هنوز گریه می کند.کسی به در می کوبد.تیغ از دستش می افتد .
    -بله؟
    صدای مادرش بلند می شود:بابات میگه زود بیا بیرون همراهش برو .
    دستی به صورتش میکشد:کجا؟
    -حالا بیا بیرون.
    -باشه بگین(فکر میکند:بگین مرد) الان میام.
    به تیغ کف حمام نگاه میکند.بعد به آینه.زیر لب می گوید استغفروالله.


    پاسخ:
    شهاب جان خیلی خوبه. 
    این نکته‌ها رو (اعم از مثبت و منفی) مدنظر داشته باش:
    1ـ وجه تعلق دینی شخصیتت با همین یه کلمه‌ی «استغفروالله» داره دیده می‌شه و چیز خوبیه. (مثلا اگه با خودش می‌گفت «خدا دارم چه غلطی می‌کنم؟» این کارکرد و خاصیت رو نداشت)

    2ـ این موقعیت (خودکشی) می‌تونه در اثر یه اتفاق خاص باشه و نه لزوماً ویژگی شخصیت تو. پس برای این‌که اون قضیه‌ (همیشه از خود ناراضی بودن) رو شخصیت‌پردازی کنی، لازمه یه چیزایی چاشنی موقعیت خودکشی بکنی. مثلا یه مقدار تو همون چند خط اول می‌تونی از «افکار» شخصیت کمک بگیری. ( مثالایی تو ذهنم میاد اما نمی‌گم که به ذهنت جهت ندم و خودت پیدا کنی)

    3ـ کابوس می‌تونه به شخصیت‌پردازی کمک کنه. (چون هر کسی اهل کابوس دیدن نیست) اما تا بشه از مقوله‌ی خواب و کابوس و ... دور بشیم (برای پیش‌برد داستان و شخصیت‌پردازی و ...) قوت کار بیشتر می‌شه.

    4ـ اون قسمتی که نشون دادی «افکار»ش با «گفتار»ش یکی نیست. (مثلا می‌گه الان میام در حالی‌که دلش می‌خواد بگه «بگین مرد») واقعا داره شخصیت‌پردازی می‌کنه و برای این شخصیتت خیلی مناسبه.

    از وقتی اون بدبخت رو کشتم هر کسی رو ببینم که تو چشاش نوری داره و تو صورتش رنگ و رویی و شده یه ذره هم عاقل به نظر میرسه، فکر میکنم که قاتله.تو این چهار روزی که تو کوچه ها ویلون بودم به این نتیجه رسیدم که فقط ابلهان هستن که بی گناه ان!

    نام من سرخ از ارهان پاموک

     

    محمد! می شود که همین باشی، همین قدر آگاه و مسلط و فهیم اما این قدر تلخ نباشی؟ می شود به راه خود بروی و در این راه سنگ به سوی آن ها که به راه تو نمیآیند نپرانی؟ و قلب هایشان را به درد نیاوری؟ می شود حرفی خلاف آنچه همگان به غلط-میگویند گفت اما آن گونه با ملاطفت که همگان بپذیرند و تحقیر نشوند نه آن که همگان برانگیخته شوند و به مقابله برخیزند.

    -کلامی است بزرگ مادر.ای کاش همین سخن کوتاه را بتوانم تمام عمر حلقه گوش روح خویش کنم!

    -انسان برای توانستن خلق شه اسن محمد.نه نتوانستن. اگر خواست خدا بر ناتئانی انسان بود. از اصل انسانی خلق نمیکرد..

    مردی در تبعید ابدی از نادر ابراهیمی

     

    این رو میشه هم گفتا ر و هم رفتار در نظر گرفت.درسته آیا؟!

    دوس داشتم از کتاب سرس که درد مسکند شجاعی یه چیزی پیدا کنم اما امان از زمانی که کتابتو میدی به یکی بخونه و اصن یادش میره کتاب هم صاحب داره!

    پاسخ:
    اولی رای ش.پ.غ.م با روش «افکار» قبوله.

    نوشته‌های مرحوم ابراهیمی رو می‌شه همه چیز درنظر گرفت. چون به‌نظر من ایشون بیشتر به‌دنبال ایدئولوژی‌سازی بودن تا شخصیت‌پردازی. برای همین بود که از خانم معلم بزرگ‌وار تقاضا کردم سراغ نوشته‌های ایشون (برای پیدا کردن نمونه‌های مدنظر این تمرین) نرن.
    به نظرم شما هم اگه متن داستانی‌تری در اختیار دارید (که می‌شه نمونه‌های عینی و واضح‌تری ازشون پیدا کرد) برید سراغ‌شون تا بدون ابهام و سردگمی خیلی راحت نمونه‌های شخصیت‌پردازی غ.م رو پیدا کنید.

    روستایی بر می گردد سمت مرسدس که به سرعت دور می شود و فریاد می کشد : 
    - ارباب .... های ...اتول چی ... دیگ و دیگ چه اش؟
    زن هم آرام تر و ریز تر داد می کشد : 
    - ظرف هاش ؟ 
    قیدار همان جور که تند می راند ، نرمه ی بین شست و سبابه را گاز می گیرد .
    - ان بنده ی خدا یک چیزکی گفت ، شما دیگر با این کمالات و جمالات چرا ؟ قیدار چیزی را بدهد به کسی ، بعد پس بگیرد ؟! می خواهی صبر کنیم کدخدای حسن آباد سفلا ، تو قابلمه ی رویی عتیقه ات تکه ی هم سایه گی هم بگذارد و جواب پس بدهد ! هول نکن ! به ترش را به برکت ارباب می اوریم خانه مان ...

    قیدار - رضا امیرخانی ( دیالوگ) البته افکارش هم در این دیالوگ مستتره 


    روز های یکشنبه می آیند و روی شکم آدم دسته گل می گذارند و از این جور کارهای مسخره . وقتی که آدم زنده نباشد ، گل را می خواهد چه کار ؟ مرده که به گل احتیاج ندارد . 
    ناطور دشت - سلینجر ( افکار )


    پاسخ:
    خوبه. نمونه‌ی «افکار» خیلی خوب بود. کوتاه و گویا و شخصیت‌پرداز.
    بریم تمرین ب ان‌شالله
    به نظرم هر دوی اون تیکه ها رفتاری بود ... تیکه ی اولی برای غلامحسین ساعدی طولانی تر بود و بهتر شخصیتش رو نشون میداد 

    اما دیالوگ پیدا نکردم ... سه جلد کتاب 500 صفحه ای داستان کوتاه جلوم بازه ... کوتاه نمی یام 
    بازم میگردم 

     میشه قبل از اتمام تمرین الف ، بریم سراغ تمرین ب ؟

    پاسخ:
    من فقط به‌خاطر اون قسمتش که اشاره شده بود به «نگرانی» شخصیت و این‌که می‌ترسه از قطار جا بمونه (که از سنخ فکر و خیاله) گفتم ترکیبی از افکار و رفتار و گفتم از روی ترس می‌پذیریم.
    اما اگه خودتون این‌قدر شجاعانه و صریح قبول دارید که به روش «رفتار»ه پس زحمت یه نمونه‌ی «فکری» بهتر رو هم بکشید.

    الان مطمئن نیستم راستش ولی فکر می‌کنم توی داستانای مستور بتونید یه نمونه‌هایی برای دیالوگ هم پیدا کنید.

    ـ راستشو بخواید نه. تمرین الف مقدمه‌ی درست انجام دادن تمرین ب هستش. باعث می‌شه شما هر سه روش ش.پ.غ.م رو لمس کنید و به ذهن بسپارید و بعد وقتی دارید شخصیت خودتون رو پردازش می‌کنید به کار بگیرید.
    سلام ! چشم انتظار بودیم ک راز بچه مون تایید میشه یا نه ! بعدشم من امتحان داشتم دستم از خونه و کتب داستانیم کوتاه بود ، غر نزنید دیگه ! تکلیف اول رو نمره بدید میرم سراغ بعدی . 


    1) - عموجان! من ارث پدرم را می خواهم. نگفتم که از جیبتان بدهید .
    - اینجور حرف زدن را توی آن شهر خراب شده یاد گرفته یی ؟ آنجا همه ارث پدرشان را از آدم می خواهند. یک سال دیگر هم جان بکن ، بعد ارث پدرت را بخواه ! من هنوز هم قیم تو هستم ... می فهمی ؟
    - ولی من مقروضم ..
    - قمار کردی ... برو شکایت کن ، ولی از پول خبری نیست .
     
    شهر بزرگ ( نادر ابراهیمی )

    2) مادر تا پایش به خانه رسید، نامه را از کشوی من درآورد و برد آشپزخانه. آن را با سر ناخن هایش روی اجاق گرفت، رویش را برگرداند که وسوسه ی خواندن دوباره سراغش نیاید و بعد آتشش زد . تا انگشت هایش آمد بسوزد، کاغذ را انداخت توی سینک ظرف شویی و نگاهش کرد که سیاه شد و پرپر زد و مثل یک مشت ِ بسته ، توی خودش جمع شد . بعد شیر آب را رویش باز کرد و فرستادش به لوله ی فاضلاب و زنگ زد به دکتر  مورفی . 

    دروغگو ( توبیاس وولف )

    3) از اینکه نمی توانستم وارد بقیه ی آدم ها شوم احساس تنهایی می کردم. در جاهای شلوغ دلشوره داشتم که چطور می توانم خودم را از میان این همه آدم بیرون بیاورم. به خودم می چسبیدم تا گم نشوم ، هرکس انگار رازی سر به مهر بود ، کاش می توانستم از خودم بپرم بیرون و بروم داخل عابری که از جلوم می گذشت. کاش می شد همان طور که بلیت می خریدم و داخل سینما می شدم می توانستم وارد بلیت فروش سینما بشوم و او را خوب تماشا کنم. برای لحظه ای از این که در خودم گیر کرده بودم دلم به هم خورد .

    عشق روی پیاده رو ( مصطفی مستور )
    پاسخ:
    قطعه‌‌ی 1: خیلی سخته بشه از این دیالوگ‌ها به نکته‌ی خیلی خاصی از شخصیت پی برد. نمی‌دونم خودتون چه برداشتی می‌کنید از این دیالوگا. قابل دفاع هست؟ (اگه هست دفاع کنید اگه نه نمونه‌ی دیگه‌ای رو پیدا کنید)

    قطعه‌ی 2: خوبه. (هرچند بازم آسون نیست که این نوع رفتار رو معرف شخصیت بدونیم)

    قطعه‌ی 3: برعکس دوتای دیگه واقعا داره خیلی صریح شخصیت‌پردازی می‌کنه و خیلی خوبه.
  • سرباز شهاب
  • من بیشتر نگران تموم شدن ظرفیت هفت خطی بودم.
    چشم درستش میکنم.کی گفت کسی خونه نیست؟ قرار بود حمومش یه ساعت طول بکشه!
    پاسخ:
    آره. اینم یه احتماله که من بهش توجه نکردم!!
    ... هیچ وقت گدایی نمی کرد ، اما هر چی بهش می دادن می گرفت ، خیلی راحت ، بی اون که تشکری بکنه یا چیزی بگه . همیشه می خورد ، زیادم میخورد ، همه چیز می خورد ، با دهن ، بیدندون گردو و فندق می شکست ، نون خشک می جوید ، ته سیگاری جمع می کرد و تند تند دود میکرد تو کافه ها ، پیاله فروشی ها سر میز هر که می رسید ، استکانی بهش میدادن که می انداخت بالا ، و متلکی میگگفت و رد می شد .

    واگن سیاه - غلامحسین ساعدی 

    خانم "ف" نیز همیشه در ایستگاه دلشوره دارد . با انکه بیش از پنج سال است که به خاطر کارش مدام مسافرت می کند به محض ورود به ایستگاه دلشوره ی خفیفی دلش را پر میکند . مرتب ساعتش را نگاه میکند ، حتی اگر زود رسیده باشد ، نگران است که مبادا قطارش را از دست بدهد ، یا قطار عوضی سوار شود .

    سالها پیش ، چنین روزی - شهلا شفیق 




    پاسخ:
    قطعه‌ی 1: خوبه. لب مرزه. یه جاهاییش انگاری می‌خواد شخصیت‌پردازی مستقیم کنه اما در مجموع به‌عنوان ش.پ.غ.م «رفتاری» قابل قبوله.
    قطعه‌ی 2: این رو هرچند ترکیبی از ش.پ.غ.م «رفتاری» و «افکاری»ه اما چون ما زورمون به شما نمی‌رسه و می‌‌ترسیم که دعوامون کنید می‌پذیریم!
    قطعه‌ی 3: این یکی نامرئیه! لااقل من با این چشمای سالم نتونستم اثری ازش پیدا کنم!
  • سرباز شهاب
  • تمرین ب

    ایستاده زیر دوش.چشمانش را بسته.حرکت آب روی پوست سر و صورتش حس میکند.چشمانش را باز میکند و نفس عمیقی میکشد.دستانش هنوز می لرزد.توی آینه به چهره خودش نگاه میکند و ناگهان بغضش میترکد.تصاویر کابوسی که چند دقیقه قبل از خواب پرانده اش هنوز جلوی چشمش است.فکر میکند که همین جا تمامش کند.هم تیغ هست هم کسی تا یک ساعتی سراغش نمی آید.همه چیز تمام می شود.آرام میگیرد.
    استغفرواللهی می گوید و به آینه نزدیک می شود.یک آن پایش لیز می خورد و می خورد زمین.خون می ریزد کف حمام.سر آرنجش شکاف خورده.به خون نگاه میکند که آرام آرام جاری می شود.مادرش به در می کوبد:چی شد؟خوبی؟با تاخیر جواب می دهد:هیچی.
    آرام تر میگوید:هیچی نشد.
    پاسخ:
    خوبه.
    اما راضی کننده نیست. یعنی برای پردازش مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیت انگاری کم داره. 
    می‌تونی به جای یه پیشامد، (لیز خوردن) یه فعل اختیاری براش بذاری. یا دست کم بعد از این پیشامد، واکنش رفتاری، گفتاری، افکاری ش رو بازتر کنی تا به شخصیت‌پردازی کمک کنه. (یعنی می‌خوام بگم یه ظرفیتی الان توی متن تو هست که می‌تونی در خدمت شخصیت‌پردازی ازش استفاده کنی)


    اما نکاتی کاملا پیشنهادی برای داستانی‌تر شدن متن. (چون گفته بودم به چشم یه متن داستانی به این نوشته‌ها نگاه کنید)
    ـ به جای «توی آینه به چهره‌ی خودش نگاه می‌کند» بنویس «به خودش در آینه نگاه می‌کند» یا «زل می‌زند به خودش در آینه»
    ـ به جای «تصاویر کابوسی که ....» بنویس «کابوسی که خوابش را پراند، هنوز از سرش بیرون نرفته»
    ـ ایراد به موقعیتی که تصویر کردی: مگه قرار نبود کسی نباشه؟ پس چرا مامانش خونه‌س؟

    میدونی من چند تا داستان کوتاه خوندم ؟

    همش فکر میکردم باید در قالب یک دیالوگ متنی پیدا کنیم .اگه فردا قم نیومدم کل تکالیفم رو انشا الله بی حرف پیش انجام میدم

    ضمنا تا حالا کی دیده شاگردا بی معلم تکلیف داشته باشن ؟ منکه ندیدم ! شما دیدین ؟

    بقیه دوستان بریزین سر جناب دبیر که بگه این ده روز خودش کجا بوده ؟ !!

    پاسخ:
    جسارت نباشه محضرتون ها!
    اما اگه شما 30 ساله معلمید ما کل عمرمون شاگرد شرّ آشوب‌‌گر کلاس‌ها بوده و هستیم!
    این روش‌ها برای فرار کردن از زیر بار کم‌کاری جواب نمی‌ده! 
  • سرباز شهاب
  • اتفاقا منم تعجب کردم این فصل اینقدر خلوته
    راستی مگه میشد از توی داستان های بلند هم نمونه پیدا کرد؟من کلی گشتم که حتما داستان کوتاه باشه. وگرنه تو کتاب تن ها کلی میشد مورد پیدا کرد
    پاسخ:
    بلند یا کوتاهش تفاوتی نداره اصلا. مهم اینه که شخصیت پردازی غیرمستقیم باشه.
    رفتم دوباره سری به کتب داستانی زدم!
    اما شک دارم همون چیزی باشه که تمرین از ما میخواد!
    مخصوصا تو قسمت رفتار!
    خواهشا یه مثال ملموس تر بیارید که به ما (من)مبتدی ها قشنگ بفهمونه که دنبال چه باید گشت!

    ممنون
    پاسخ:
    اصلا این قضیه رو سخت و پیچیده نکنید. به نظر من شما با انجام تمرین «ب» نشون دادید که عملیات شخصیت‌پردازی رو تا حد زیادی شناختید و می‌تونید با کمی تمرین بیشتر خیلی خوب ازش استفاده کنید.
    اما با این حال:
    جدا از مثالی که توی پست هست، اگه یه نگاهی به نمونه‌های «ناظر» کنید و قطعه‌های قابل قبولی که بچه‌های دیگه زحمت‌شون رو کشیدن، صد در صد و به‌طور کامل دست‌تون میاد که باید دنبال چی بگردید.
    توی داستان‌هایی که می‌خونید گاهی نویسنده یه فعلی، واکنشی، اقدام عملی یا ... از شخصیت نشون می‌ده، که مای مخاطب یه تصویر ملموسی از شخصیت به ذهن‌مون میاد. این یعنی همون شخصیت‌پردازی غیر مستقیم به روش «رفتار»
    مثلا وقتی من می‌گم: «آقای ایکس وقتی چشمش افتاد به جای انگشت‌هاش روی صفحه‌ی گوشیش، رفت از اتاق خواب یه دستمال تمیز پیدا کرد و بعد یه ها کرد روی صفحه و چندبار با دقت همه‌ی صفحه رو تمیز کرد و چندبار هی گرفتش زیر نور. وقتی دید هنوز یه تیکه‌ی دیگه‌ش مونده، رفت توی اتاق خواب و یه دستمال تمیز دیگه برداشت و ....»
    خب حالا نظر شما درباره‌ی شخصیت آقای ایکس چیه؟ چجور آدمیه به نظرتون؟
    من الان با نشون دادن یه سری از کارها و رفتارها از آقای ایکس، براش شخصیت‌پردازی کردم. درسته؟ 
    نمونه‌های «گفتار» و «افکار» هم به همین ترتیبه. با این تفاوت که به جای نشون دادن «رفتار» ما یه قطعه از گفتارش یا افکارش رو به مخاطب نشون می‌دیم.
    آقا خدا رو خوش میاد ما از درسمون میزنیم(خدا منو بکشه اگه بخوام منت بزارم)
    ما که تمرینامونو نوشتیم اونم دوتاشو!
    هر چی به اینجا سر میزدیم سوت و کور بود!
    خب حق بدید که بزاریم چند روز بگذره بعد بیایم پاسخ شما رو ببینیم!
    چشم در اسرع وقت!

    خدا اجرتون بده!
    پاسخ:
    البته من به دوستانی که مثل شما همراه هستن و جدی خرده نمی‌گیرم. 
    صحبتم به شهاب خان یه جور درد و دل بود فقط. 
    چون راستش فکر می‌کردم وقتی بعد از ده روز برگردم اینجا اون‌قدر کار ریخته که نتونم تا یک ماه سر بخارونم. چون جا خوردم گفتم یه درد و دلی کنم که تو دلم نمونه!
    عاقا کی گفته بقیه حوصله مشارکت ندارن ؟! ما که در به در دنبال تمرینامون بودیمـ .تازه کل کتابخونه رو همـ ریختیمـ بهمـ به خاطر مشارکت !

    شخصیت پردازی به روش "رفتار" :

    آرمیتا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد ، به دور و بر نگاه کرد . انگار مطمئن بود کسی او را نمی پاید . از داخل کیف دستی اش دستمالی را درآورد . دستمال ِ به دقت تا شده را باز کرد. خشی با تعجب به دستمال نگاه می کرد . دستمال حریر بود ، با گل های ماگنولیای بنفش . آرمیتا آن را باز کرد و روی سرش انداخت و مثل روسری گره ش را بست . بعد دستش را به پشت سر برد و سعی کرد بافته ی موی ش را جوری داخل بلوزش جاسازی کند .
    بیوتن _ رضا امیرخانی
    پاسخ:
    خب می‌شه شما رو از نقد وارد شده مستنثا کرد. (البته مستنثا هم هستید بدون شک)

    این نمونه خوب بود. هرچند اطلاعاتی که از آرمیتا می‌دهد خیلی کم است و ما (مثلا کسی که اصلا او را نمی‌شناسد) سخت می‌تواند ته و توی شخصیتش را در بیاورد ولی جهت و مسیر شخصیت پردازی همان روشی‌ست که این تمرین مدنظر داشته.

    متشکر
  • سرباز شهاب
  • البته من یه سرس از توضیحات این وسط رو حذف کردم.ولی  این داستانش خیلی خوب بود به نظرم.برای همینم رفتم سراغش.
    پاسخ:
    می‌گم ظاهرا بقیه حال و حوصله مشارکت ندارن و وقت گرانبهاشون رو نمی‌تونن صرف اینجا کنن.
    نظرت چیه بریم توی جی‌تالک جلسه رو خصوصی برگزار کنیم شهاب جان؟!
  • سرباز شهاب
  • گفت:«بدبختی مردای ایرونی میدونی چیه؟همش حرف سیاسی می زنن.مردای دیگه دنیا وقتی دور هم جمع میشن حرف زنا رو میزنن.مردای ایرونی هی حرف سیاسی میزنن،زن که میگیرن نمیدونن باهاش باید چیکار کنن.»
    گفتم:«یه کم حکمت پدرانه لازم داشتم.»نوک زبانم جلوی این جمله را گرفتم و بیرون را تماشا کردم.گفت:«زنا خیلی به ظاهر سازی خودشون مطمئنن،خیال میکنن میتونن از آدم دور شن و ادای این رو درآرنکه هنوز دوستت دارن.آدم خیال میکنه زنا ضعیفن ولی همه این ظاهر سازیا و دور و نزدیک شدن زنا از اعتماد به نفسشون میاد.اگه آدم به خودش مطمئن نباشه نمیتونه این قدر راحت با یه آدم دیگه اینجوی کنه.خوب که نگاه کنی زنا واسه خودشون زندگی میکنن،هیچ احتیاجی هم به هیچ مردی ندارن.»
    در را که باز کردم پیاده شوم با صدای آرامی که نشنوم گفت:«اون میتونست بدون من زندگی کنه،من نمیتونستم.»
    گفتم:«گند زدی تو زندگی مون چون نمی تونستی دوری مامان رو تحمل کنی؟»دستم را گذاشتم روی دهنم که این جمله را نگویم.

    انگشتر الماس(محمد طلوعی)
    پاسخ:
    با تسامح قبوله.
    البته این دیالوگ‌نویسی از محمدطلوعی رو اصلا نمی‌تونم هضم کنم، چون بر خلاف چیزی که ازش تو ذهن دارم، این تیکه از متنش اصلا به دل نمی‌نشست.



  • سرباز شهاب
  • بازم چشم
  • سرباز شهاب
  • گفت:«بابای من اونجا چی کار میکرد؟»
    محسن گفت:«کی؟»
    «بابام.نکنه نمی دونستی بابای منه؟»
    «چرا...اتفاقا چقدر موهای دستتون به هم شبیهه»
    صدای خوردن گوشی به این طرف و آن طرف بلند شد.«آهان...اگه میخوای بگی چرا دعوتش کردین یا این یه اشتباه بود،پس باید بگم همه با هم این کارو کردیم.اشتباه بود؟»
    «اشتباه نبود جنایت دست جمعی بود.»
    «چرا؟»
    «زهر مار...به هزار و یک دلیل. چون دیگه نمی تونم دروغ بگم.چون دیگه نمی تونم بیام پیش تو لم بدم بگم تو جلسه م.چون دلم نمیخواد با بابام اسم فامیل بازی کنم یا وایسم تو صف رنجر شهر بازی یا توی تونل وحشت دوتایی با هم الکی جیغ بکشیم»
    «چرا مثبت فکر نمیکنی؟عوضش اونم دیگه نمیتونه بهت دروغ بگه»
    «چون دروغاشو گفته.دیگه شصت سالشه.»

    نام و نام خانوادگی(محمدرضا زمانی)
    پاسخ:
    اگه بازم بگم یکی دیگه پیدا کن، شاکی می‌شی؟

    می‌دونی. دیالوگای این متن خیلی دارن کار می‌کنن. دران خیلی نرم داستان رو روایت می‌کنن و .... قبول دارم که دیالوگا قوی هستند اما به نسبت بُعد شخصیت‌پردازی، این قطعه‌ای که انتخاب کردی خیلی واضح نیست و برای این تمرین مناسب نیست.
    اگه می‌تونی یکی دیگه پیدا کن.
  • سرباز شهاب
  • به چشم
    هوالله

    تمرین الف :

    یکبار ازمـ پرسید : بابایی اون خانومه زن اون آقاهس؟
    گفتمـ : می خوره زن و شوهر باشن؟!
    گفت : .. میخوای بگی مامانشه ؟
    گفتمـ : احتمالا .
    پرسید : احتمالا یعنی چی ؟
    گفتمـ که باید باهوش باشد و معنی بعضی از کلمه ها را خودش از روی طرز ادا کردنشان بفهمد . از آن گذشته اگر قرار باشر معنی همه کلمه های عالمـ را از من بپرسد ، پس من کی به کارمـ برسمـ .
    گفت : خب از کی بپرسمـ ؟
    گفتمـ : یه سوّمـ شو از من بپرس . یه سوّمـ شو خودت حدس بزن .. ی سوّمـ شمـ که باقی می مونه از مامانت بپرس .
    پرسید : یه سومـ یعنی چقدر؟!
    گفتمـ که این یکی را از مادرش بپرسد .
    کافه پیانو _ فرهاد جعفری

    درست و حسابی ادب نکرد . بچه رو انداخت جلو حرمـ و داد و فریاد که " آقا تحویل بگیر ، ازت بچه خواستمـ ، چی بهمـ دادی ؛ یه فلج معلول عب افتاده ..! اینجوری می بخشن؟! لطف اینه ؟! ها ؟! من از ابوفاضل بچه خواستمـ . نگفته بودن ابوفاضل اینجوری می بخشه . هشت ساله می خوامـ برش گردونمـ ، هی میگمـ درست میشه ، ابوفاضل بچه رو می سازه.
    اما دیگه خسته شدمـ ، تحویل خودت . ها ! دیگه نمی برمش ! پسر خواستمآ ازت که عصا بشه واسمـ ، شتر چرا ببره ، نخل بالا ببره ، آب چاه بکشه ، تو بدبختی هامـ کمک باشه ، اون وقت ی فلج تو دامنمـ گذاشتی که خودش تیمار می خواد . ابوفاضل ِ ما که اینطوری هبه نمی ده .. "
    فرشته ها قصه ندارند بانو _ سید علی شجاعی

    ازش خوشمـ آمده بود . وقتی فکرش را می کردمـ می دیدمـ همیشه دنبال کسی مثل او می زده امـ به این در و آن در . کسی که خیلی مقید نباشد و بشود سر چهارراه ، توی غلغله ماشین ها ازش بپرسی موافقی بع بع کنیمـ ؟ و آن وقت دوتایی شیشه ماشین را بدهیمـ پایین ، او رو کند به راننده ماشین بغل دستش و من به مسافر ماشین بغلی . و درست مثل گوسفند از رمه جدا مانده و توی گرگ و میش هوا ، هرچه که چشمـ می کشد رمه را نمی بیند و دارد دلش از هول و ولا می ترکد ، دهانمان را گشاد کنیمـ و از ته حلقمان شروع کنیمـ به بع بع کردن .
    کافه پیانو _ فرهاد جعفری
    پاسخ:
    نمونه‌ی 1: هم دیالوگ‌های پدر هم فرزند دارد شخصیت‌پردازی می‌کند و مورد خیلی خیلی خوبی است.
    نمونه‌ی 2: خیلی زور دارد که بنویسیمش پای تصویر کردن «رفتار». بیشتر به روش شخصیت‌پردازی «دیالوگ»ی می‌ماند. فقط حرف‌های مرد است که دارد شخصیت‌پردازی می‌کند. 
    نمونه 3: نمونه‌ی خیلی خوبی است برای افکار. ممنون.


    برای شخصیت‌پردازی غیر مستقیم به روش «رفتار» نویسی، لطفا یک مثال دیگر بیاورید.
  • سرباز شهاب
  • تمرین الف

    پدرم با مشاهده جنازه ام میگوید:"این مسخره بازی ها چیه که درآوردی؟اگه میخواستی خودتو بکشی می رفتی توی اتاقت". نه راستش این هارا نمی گوید.این ها چیزهایی است که من دلم میخواهد بگوید.چیز دیگری که دلم میخواهد این است که یک نفر بیاید و خبر مرگ پدرم را یک دفعه به من بدهد و من هم با قیافه ای که شبیه رشته کوه هایی محکم است،به کسانی که دور وبرم هستند بگویم پدرم مرد.جوری که همه فکر کنند من عجب مخروط استواری هستم.

    روی دور کند(محمدرضا زمانی)

    -«من؟»

    -«آره،تو. پس کی؟من که حوصله این کارهارو نداشتم.»

    -«آره یادمه.تو حوصله هیچ کاری نداشتی.تو غارنشین بودی.با هیچ کس حرف نمی زدی.اصلن هیچ کسو آدم حساب نمی کردی.می خواستی یک کتابی بنویسی مثل چنین گفت زردشت که روی نیچه را کم کنی.شعر میگفتی.می خواستی بری تبت. میگفتی یه پیری اونجا هست که می خوام برم ببینمش.از این حرفا زیاد می زدی.آخرش رفتی؟ببینم اصلا پیر تبتی در قید حیاته؟»

    -«معلومه که زنده س.»

    -«خب، رفتی دیدنش؟»

    -«نه.نرفتم.اما می رم.»

     

    زنده ی بیدار(جعفر مدرس صادقی)

     

    بیشتر اوقات یک جا می نشست و هیچ کاری نمی کرد.تا کسی چیزی ازش نمی پرسید حرفی نمی زد.فقط بعضی وقت ها چیزهایی می گفت که مخاطبش خودش بود و قرار نبود هیچ کس دیگری بشنود.نوید هیچ چیزش شبیه ایرانی ها نبود.من توی آن دو هفته ،یک بار هم ندیدم قوز کند.حتی وقتی خم میشد تا چیزی را بردارد بهترین زاویه را انتخاب می کرد.انگار روی تک تک حرکات بدنش کنترل کامل داشت.یک بارهم ندیدم پایش را تکان بدهد یا حرفی هیجان زده اش کند.

     

    مسافرت نوید(آیین نوروزی)           

    پاسخ:
    مورد 1 قبوله. نمونه‌ی خوبی هم هست اتفاقا.

    مورد 2 شخصیت‌پردازی غیر مستقیم نیست. ما داریم از لابه‌لای حرف‌های یه شخصیت دیگه ویژگی‌های شخصیت موردنظر رو مستقیما می‌شنویم: «هیچکس رو آدم حساب نمی‌کردی. حرف نمی‌زدی...فلان و بهمان» پس نمی‌تونه شخصیت پردازی غیرمستقیم از نوع دیالوگ محسوب بشه.

    مورد 3: قبوله. اما پنجاه پنجاه. از اون قسمت که «توی آن دو هفته، یک‌بار هم ندیدم...» تا آخرش شخصیت پردازی غیرمستقیم به‌واسطه‌ی نقل رفتار شخصیته. اما قبل از این عبارت یه جورایی شخصیت‌پردازی مستقیم به حساب می‌آد.


    برای شخصیت پردازی غیر مستقیم با روش دیالوگ یه مثال دیگه بیار بی‌زحمت.
    تمرین ب)

     

     میخواهم بروم گوشش را بپیچانم و دعوایش کنم که چرا با لباس پلوخوری هایش با لاستیک خاکی تریلی ور می رود، خودمو کنترل میکنم اگه یه چی بهش بگم  ممکنه از مردی که تا دقایقی دیگر قرار است به دیدنم بیابد لج کند و همه کاسه و کوزه برا بریزد به هم، نمیخواهم مانع ازدواجمان شود، اگر بچه نداشتم صدباره ازدواج کرده بودم.در خانه همسایه باز می شود! مثل همیشه میخواد بامن بیاید، عصبانیم کرده، گوشه پیرهنش را میگیرم و با یه نیشگون و با زور از لای در میفرستمش تو خونه همسایه!

    دوباره آینه را از کیف دستی ام بیرون میاورم، اگر قلم قهوه ای به ابروانم میکشیدم  زیباتر جلوه میکردم، خدا بگم این دخترخواهرم را چیکار نکند که مشاوره زیبایی به من ندهد! خودش هم هیچ چیز بلد نیست...

    اگر ببند من هم امروز شلوار جین پوشیدم احتمالا خوشش بیاد چون خودشم میپوشه...خدا کنه بزاره مانتویی بگردم، خب خیالم از بابت آرایش راحته چون خودشم خیلی تیپ میزنه، میمونه چادر، نه نمیشه خانوادش چادری ان، اگه بریم تهران میزاره حتما! این دفعه حتما در مورد ارثیه پسرم و خودمم بهش بگم فک نکنه حالا که بچه دارم او از من سرتره! بدون لهجه هم باید صحبت کنم، اگه ببینه زنش تهران نشین بوده و مدرن تر از زن مطلقه اولش خوشش میاد لابد.

    تا به خودم بیایم و از حالت رمانتیک ِهوای مشحون از بوی ادکلنش و کت تک زرشکی و شلوار جین آبی اش بیرون بیایم، دوساعتی از صحبت هایمان گذشته است.

    -مسئله ارث پسرمو مطرح کردم تا یه وقت فکر اضافه شدن نون خور دیگه ای رو نداشته باشید، خیالتون راحت.خب پس دفعه بعد با خانوادتون تشریف بیارید خونمون برا خواستگاری رسمی!

    مرد من منی میکند و طوری که ناراحت به نظر می رسد میگوید:

    -درسته!مشکلی نیست، پسرتون که قیمش عموشه و خرجیشم که با اونه! من پیشنهادم در درجه اول صیغه محرمیته  و لزومی نمیبینم در ازدواج دوم به تشریف آوردن با والدین برا خواستگاری! باهاتون تماس میگیرم، خداحافظ شما!

    زن درگیر افکاری می شود که حال باید چه کند به مادر پیرش و شوهرخواهرهایش بگوید پیشنهاد صیغه مرد را یا نه! اعصابش به هم میریزد و دو دل است، تیپ و قیافه مرد جذبش کرده اما هنوز شک دارد به علاقه طرف مقابلش به او، شاید از هیکل زن خوشش نمی آید و شاید چهره اش زیبا نباشد، شاید...چقدر گشنه است و هلاک خواب، می رود تا بخورد و بعد بخوابد تا حداقل به خوابش برسد!

     .........


    ببخشید که اصل جمع و جور و خلاصه رو رعایت نکردم

    حتی اصل اتودزنی را

    شاید نباشم چندروزی و ترس عدم انجام تکلیف

    ضمنن کامنتا کم بود یا اصن کامنتی درمورد تمرین نبود و ما جور بقیه رو هم کشیدیم!

    فی البداهه هرچی اومد نوشتیم اما خودم زیاد راضی نیستم!

    هرچند که عجله کار شیطونه!

    التماس دعای فراوان از همگی


    پاسخ:
    حدود هفتاد درصد از ویژگی‌های شخصیت شما توی این متن پردازش شده بود و از این بابت قابل قبول بود.
    اما چند نکته:
    یکی از دلائل این‌که گفتم مختصر و کوتاه بنویسید این بود که به قلم‌تون فشار بیارید که یاد بگیره و عادت کنه در کم‌ترین فضای ممکن داده‌های شخصیت رو پردازش کنه و از اطاله‌ی داستان (برای شخصیت‌پردازی) کاسته بشه.
    نکته‌ی دیگه اینکه اگه بخوایم ایرادای داستانی وارد کنیم، تغییر زاویه دید و یه سری جملات دستوری ناقص در متن‌تون وجود داشت.
    سعی کنید برش موقعیت‌تون رو کوتاه‌تر کنید و یا اکتفا کنید به موقعیت خاستگاری، یا توی همون موقعیت و فضای قبل از خاستگاری باقی بمونید و بزرگ‌ترش نکنید.
    نکته‌ی آخر هم این‌که:
    سعی کنید علاوه بر به تصویر کشیدن افکار و رفتار شخصیت (که خوب از کار درآمده) گفتار شخصیت‌تان را هم ملموس‌تر کنید.

    منتظر ورژن اصلاح شده‌ی شما هستیم.
    به نام خدا
    تمرین الف)

     

    -اسکار برا چی می خوای چیزی رو که میدونی بهت بگن؟

    -مامان صورتی به نظرم این بیمارستان اونی که بایست باشه نیس.مگه بیمارستان جایی نیست که آدما میان تا حالشون خوب بشه. در حالی که اینجا برا مردن هم میان.

    -حق با توئه اسکار فکر میکنم همین اشتباه رو برا زندگی هم میکنیم. ما فراموش میکنیم زندگی گذراست...(اسکار و خان صورتی از اشمیت)

     

    "اون پایین دارید چیکار میکنید؟ با شما هستم! با شما عوضی ها!...صدام رو میشنوید؟ حالا با این عجله کوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکردن؟..بدبخت ها شما به خودی خود بدبخت هستید دیگه واسه چی اوضاع رو بدتر میکنید؟!.."(استخوان خوک و دست های جذامی از مستور)


    "خب من چه میتونستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه داره.بچه که مال خودش نبود؟اگه کس دیگه ای جای من بود چه میکرد؟ خب منم بایست زندگی میکردم.اگه این شوهرم هم طلاقم میداد چیکار میکردم..."(بچه مردم آل احمد) با کمی تقلب البته!

     


    پاسخ:
    مورد 2 و 3 کامل نیست و شخصیت‌پردازی نمی‌کنه. یعنی اگه من کسی باشم که داستان‌ها رو نخونده باشم عمرا بتونم شخصیت ساخته‌شده توسط نویسنده رو با این چند جمله حس کنم. پس نمی‌تونه یه پردازش قابل قبول باشه.
    ضمن این‌که الان مورد 1 گفتار شخصیته. مورد 2 هم گفتار (یا افکار) شخصیت و مورد 3 افکار شخصیت.
    قرار شد از هر کدوم روش‌ها یک نمونه بگید.
  • نادر باقری نژاد
  • با سلام میخواستم بدونم من میتونم تمرینهای جلسات قبل را تو این فصل برای گرفتن نظر بگذارم یا نه         با تشکر

    پاسخ:
    سلام
    اگر لطف کنید و تمرین هر فصل رو توی همون فصل بذارید ممنون می‌شم.
  • نادر باقری نژاد
  • با عرض خسته نباشید.
    جای بسیار دنج و راحتی درست گردید.به شخصه خیلی استفاده کردم.امیدوارم به من هم اجازه همراهی با گروه خودتان بدهید.
    پاسخ:
    سلام و تشکر
    مشکلی نیست. فقط قانون اینجا اقتضا می‌کنه دوستانی که میان راه به کارگاه می‌پیوندند، از ابتدا تمرین‌های مربوط به فصل‌های قبل رو انجام بدهند.
    به به ! چه ناظر خوبی داریم .  کتاب سه تار رو  دارم ... منتها فردا از صبح سر ِ کلاسم تا 8/5 شب میرسم خونه و تقریبا دیگه نایی برام نمی مونه ... 
    سه شنبه هم با اجازه دوستان نایب الزیاره میشم و خدا بخاد انشا الله بی حرف پیش میرم پابوس آقای عزیزم ، امام رئوف تا جمعه که برگردم ... پس یه کم ممکنه عقب بیفتم از بقیه ... حلال کنید .
    پاسخ:
    زیارت‌قبول!
    استاد میشه تقلب کنیم و خودمون داستان کوتاه بسازیم و بعد از داستان خودمون کمک بگیریم ؟؟؟؟
    پاسخ:
    از اونجایی که باید با ذکر منبع کنید و ناظر محترم متوجه می‌شه پیشنهاد می‌کنم اینکارو نکنید!!
    خانوم معلم گرامی تقریبا میشه ولی به درد کار کارگاهی نمیخوره یکم قوی و گنگ تره البته نظر منه ها... شاید شخص شخیص اقا مهدی قبول کنه...
    یک جور تقلب هم برسونم مجموعه داستان سه تار جلال آل احمد رو بخونید بیشتر متوجه میشید که تمرین های آقا مهدی رو..


    هُو گرامی هم نکن عزیز من! نکن گرامی بجای این کارا تمریناتو بیار بنویس! تنبیه ات میکنم دو هفته محروم شی ها... تازه بری با ولی بیای!!!
    راستی بهم بگین ناظر بیشتر دوست میدارم! بی پیشوند و پسوند لدفا!


    آقا مهدی ببخش پا کردم تو کفشون انگاری!
    پاسخ:
    تا باشه از این پا تو کفش‌کردن‌ها. برای ما موجبات خشنودی و خوش‌حالیه.
    ببخشید جناب ناظر ! ینی الان نمیتونیمـ نظر بذاریمـ بگیمـ "به روی چشمـ" ؟!
    پاسخ:
    فعلا جناب ناظر بدون هماهنگی کارگاه رو ول کردن و رفتن مرخصی اختیاری!!
    شما اینجا تخمه هم بیارید و گعده بگیرید کسی کاری‌تون ندراه!!!
    من چند تا داستان کوتاه خوندم . همش شخصیت پردازی مستقیم استفاده کرده بودن ... چرا ؟!! )):

    اجازه ناظر جان ، از صفحه ی 50 کتاب یک عاشقانه ی آرام این متن رو دیدم این منظور جناب مهدی خانه ؟ 
    ان گیله مرد پیر میگفت که تو عاشق کتاب هایت هستی و چندین بار خوانده ها را هم نه می بخشی نه می فروشی . اگرراست می گفت ، که یقین می گفت ، چرا اینطور شتابان تسلیم می شوی و تغییر عقیده می دهی - مرد ؟
    - من سالها بود که فکر میکردم این همه خواندن بیهوده است بیماری ست ، و در پی باد دویدن است . من حس می کردم و زیر لب می گفتم که راه های پیچاپیچ را در کتاب ها پیدا کردن و در کتاب ها پیمودن ، کار کودکان است اما باز هم در لابلای کتاب ها پی چیزی میگشتم که نمیدانستم چیست .
    این مربوط به افکار شخصیت میتونه باشه ؟ 
    پاسخ:
    خانم معلم می‌خواستم توی همون کامنت اول‌تون بگم از ذهنم پرید.
    یک عاشقانه‌ی آرام کتاب سختیه برای نمونه‌های داستانی. چون نه می‌شه اسمش رو گذاشت داستان نه زندگی‌نامه نه یادداشت روزانه. فقط و فقط همون «یک‌عاشقانه‌ی آرام» می‌تونه توصیفش باشه.

    برای همین پیشنهادم اینه که برید سراغ کتاب‌های داستانی‌تر تا دچار ابهام و سردرگمی نشید.
    سلام

    داریم تمرین الف رو می حلیم (!) که بعد بریم سراغ تمرین ب که کلی کار داریم باهاش

    و این وسطا راز دخترمون رو پیدا کنیم !!
    پاسخ:
    سلام

    چشم‌انتظار می‌مونیم که ان‌شالله به پایان برسه
    راستی نمونه های که من نوشتم از داستانای خودمه ها!
    پاسخ:
    نمونه‌هایی خیلی خوب بودند. متشکر
    دیدید آقا مهدی! خدا دلش نخواست من برم :)

    سرباز شهاب گرامی و هُو گرامی! حرف غیر داستانی نزنید لدفا برای اعلام حضور و یا بیان کاری که بهش مشغولید کامنتدونی رو شلوغ نکنید!!! (آیکن یه ادم عصبانی)

    تمریناش سخت نیستا...
    مثلا واسه تمرین اول:


    -میدونی چیه مریم؟
    -جانم؟ چیه؟
    -مریم تو چرا چادر سرت نمیکنی؟
    - میدونم چیه که چرا چادر سر نمیکنم؟
    -نه مریم میدونی من دلم میخواد چادر سرت باشه .. اصلا چادر هیچی دلم میخواد وقتی با هم قدم میزنیم تو تند تر از من راه نری... مریم؟!
    - جانم؟
    - وقتی با دستات موقع حرف زدن بازی میکنی حواسم پرت دستات میشه یادم میره چی میخواستم بهت بگم...
    .............


    نکن بچه خسته م کردی. آخه این شد وضع که از صبح تا شب تو کوچه بین خاک و خل و بگردی و منه بدبختو وادار کنی به شستن ده باره ِ هر رخت و لباس. مگه تو اروم و قرار نداری. فکر کنم آه خواهرم دامنتو گرفته که خدا هم اروم و قرارتو ازت گرفته بختت سیاه شه که با اومدنت جون خواهرمو گرفتی.. بشین بذار سرتو بشورم. انگار با سر رفتی تو سطل آشغال....


    وقتی زنگ زد بهش میگم من اهل نزول گرفتن نیستم. پام تو چاله باشه درش نمیارم که بذارمش تو چاه.. که با سر برم تو چاه و هیچوقت نتونم رو پام بلندشم.. حالا آقای اصغری هیچی سعید که اومده میگه بیا پول نزول بگیر منو نمیشناسه؟ من نمیدونم این چه قانون مسخره ایه که وقتی کارمند بانکی از همین بانک بهت وام نمیدن و .. جانم آقا ببخشید حواسم پرت شد الان پول و واریز میکنم براتون...!

    نمونه ی سومی زیاد خوب نیست ولی وقتم بیشتر از این اجازه نمیده...
    راستی ببخشید پامو کردم تو کفش دوستان..
    پاسخ:
    واسه همین جور موارد می‌خواستم مزاحم شما بشم که انگار مشغله داشتید و نتونستید بیاید!
    .. ما دعاگوتون هستیمـ . خدا خیرتون بده که وقت ارزشمندتون رو در اختیار ما میذارین ..
    پاسخ:
    التماس دعا
  • سرباز شهاب
  • ما هستیم منتهی در حال تفکر هستیم!
    پاسخ:
    به نتیجه نرسیدی هنوز؟
    سلام 

    اجازه ما نبودیم امروز عصر اومدیم . اما بعد از خوندنش و دیدن اینکه هیچکس نظر نگذاشته کپ کردیم . احتمالا اون تهدید ِ اینکه " به همان دلیل بالا، (و این‌‌که نمی‌شود از هر عضو بیشتر از یک قطعه را بررسی کرد) سعی کنید تا می‌توانید برای این تمرین اتود (نگارش آزمایشی)‌‌ بزنید و آخرین نسخه و محصول نهایی را (که دل‌تان را راضی می‌کند) بگذارید در کارگاه. " اثر خودش رو کرده و همه رفتن پی بررسی دقیق و صحیح ... 

    من احتمالا از کتاب ماهی طلا شاید برای شخصیت پردازی غیر مستقیم و از کتاب یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی مطالبی رو بگردم و اینجا بزارم ... فعلا برم شخصیتم اصلا حالش خوب نیست . سرشو گرفته تو دستش و  رو مبل دولا ، خیره شده به زمین .برم ببینم چشه طفلی . خو غیر من که کسی رو نداره واسه حرف زدن ... فعلا با اجازه ...


    پاسخ:
    سلام و عزاداری‌ها قبول حق ان‌شالله

  • دبیر کارگاه
  • سلام!
    محتوای فصل خیلی مبهمه یا این‌که حال و حوصله‌ها ته کشیده؟!
    فکر نمی‌کردم بعد گذشت یک روز هیچ‌کی قدم بر نداره!

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی