کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل یازدهم | طراحیِ طرح

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۰۱ ب.ظ

 

بسم‌الله| آن‌چه گذشت...

در مدتی که گذشت، کارگاه به قدری که لازم بود در «هایک» و «کتاب‌خانه» به حیات پویای خودش ادامه داد.
ـ پروژه‌ی «نماز» تصویب شد.
ـ دو مرحله از مراحل 6گانه‌ی پروژه تمام شد. مرحله‌ی اول به تجربه‌افزایی گذشت و سعی کردیم با کلیتی به نام نماز دم‌خور شویم و ذهن‌هایمان را حسابی درگیرش کنیم. در مرحله‌ی دوم به «درون‌مایه‌هایی» رسیدیم. مساله‌ای که ذهن‌مان را حسابی درگیر خودش کرده بود.
ـ‌ مرحله‌ی سوم را شروع کردیم. قرار شد اول از همه شخصیت‌سازی کنیم. پس به سراغ فصل چهار کارگاه رفتیم و همه درگیر ساخت شخصیت‌ها شدیم و حالا هر کسی برای خودش یک شخصیت دارد و یک درون‌مایه.
ـ کمی سر جا و مکان‌ به هم پریدیم! مدتی در هایک بودیم و بعد توی کارگاه و بعد هم هر کسی توی حال خودش!

و حالا شکر خدا پروژه با روند کارگاه پیوند خورده‌اند. هر دو به بحثی اساسی و مهم رسیده‌اند و منتظر شما هستند که با جدیت بیایید پای کار. پس این شما و این هم «طرح داستان». آن‌طور که وعده داده بودم.

با افتخار:

شب میلاد امام یازدهم، فصل یازدهم را از صدمتری حرم ثامن‌الحجج تقدیم‌تان می‌کنم.

 

طرح/پلات/ پیرنگ / قابلمه

توی خیلی از کلاس‌های نویسندگی، داستان‌نویسی با طرح شروع می‌شود. کارگاه ما اما گفته بودیم قصه‌اش فرق می‌کند. طرح را گذاشته‌ایم آخرهای کار: «که بدانید داستان خوب را جزئیات خوب می‌سازند، نه یک اسکلت محکم»

برای اینکه اهمیت طرح (یا پلات یا پیرنگ) را بدانیم مثالی می‌زنم: یک قرمه‌ی خوش‌مزه را مواد (سبزی تازه، گوشت بره‌‌، ادویه، لوبیا و لیمو و ...) خوبش خوشمزه می‌کنند. موادی که همان شخصیت‌ها و زاویه دید و توصیف و دیالوگ و روایت و .... هستند. و البته به شرطی که خوب و درست حسابی با هم ترکیب شوند و جا بیفتند.

این وسط برای درست شدن یک قرمه‌ی خوشمزه، نقش قابلمه‌ چیست؟ قطعا شما موافقید که قابلمه تاثیری در خوش‌مزگی دست‌پخت‌تان ندارد،‌ اما این را هم اعتراف می‌کنید که اگر همین قابلمه‌ نبود، نه خورشی در کار بود نه خوش‌مزگی‌ای!

طرحِ داستان یعنی قابلمه‌ی داستان! خلاص!

 

 

طرح را بهتر بشناسیم!

حالا می‌خواهم دقیق‌تر بگویم «طرحِ داستان چیست؟». مطالب پیش‌رو ماحصل افاضات پراکنده‌ی جماعت زیادی از اساتید و داستان‌نویسان دنیاست که نهایتاً خلاصه می‌شود در سه ویژگی مهم. این سه ویژگی را به ترتیب و به تدریج، با مثال عرض می‌کنم خدمت‌تان:

 

یک: طرح (یاپیرنگ) داستان مجموعه‌ی وقایع (حادثه‌ها، حرکت‌ها= همان اتفاقات) مهم و اصلیِ داستان است. یعنی وقتی یک داستان را خواندید، آن وقایع اصلی که سرنوشت‌سازند (که می‌شود در یکی دو خط خلاصه‌اش کرد) می‌شود طرح داستان. [نیازی به تذکر نیست که این اتفاقات هم می‌تواند درونی باشد و هم بیرونی. مثلا «افسرده شدن یک شخصیت» می‌تواند به اندازه «مردن زن و بچه‌» در سیر داستان سرنوشت‌ساز باشد و جزء طرح محسوب شود. پس منظور از اتفاق لزوما تصادف کردن و حمله گودزیلا به شهر و حمله‌ی عراق به ایران نیست. اتفاقات کوچک هم اگر اثرگذار باشند، جزء طرح خواهند بود.

من طرح داستان آخر کتاب «تربیت‌های پدر»ِ طلوعی را (که اسمش یام نیست و فرض گرفته‌ام همه خوانده‌ایدش) این‌طور می‌نویسم:

«پدری برای تولد پسرش کتاب نجوم می‌خرد/ پسر بعد از مطالعه‌ی کتاب کنجکاو می‌شود کسوف 20 سال بعد در ایران را از نزدیک ببیند/ پدر که دلش می‌خواهد پسر همیشه روی او حساب کند قول می‌دهد باهم بروند کسوف را ببینند/ 20 سال بعد با اینکه مدت‌هاست از هم جدا افتاده‌اند در یک سفر به سمت منطقه‌‌ای کویری می‌روند / این سفر دو نفره بعد از مدت‌ها قهر باعث می‌شود کمی به هم احساس نزدیکی کنند»

اما در اطراف هر «طرح» ممکن است اتفاقات ریز و کم اهمیت‌تری (مثل شاخ و برگ‌های ریز درخت) رشد کنند. اتفاقاتی که در خط اصلی طرح جایی ندارند اما آن‌را تقویت می‌کنند. [مثلا در همین داستان: اینکه مادر با پدر مشکل دارد و معتقد است او آدم به‌درد نخوری است و ...]

 

دو: بر اساس آن‌چه بالا گفتیم، آیا این مثال می‌تواند نمونه‌ی یک طرح باشد: (؟) «شهاب داشت توی خیابان راه می‌رفت/ بعد سوار تاکسی شد / بعد رفت ساندویچ خورد/ بعد رفت خانه» [با این فرض که این‌ها نیز مجموع وقایع اصلی یک داستان هستند]

احتمالا با خودتان دارید می‌گویید: «بله. این یک طرح عالی است» اما من می‌گویم: «ابداً. این اصلا طرح نیست چه برسد به عالی بودنش»

به‌خاطر ویژگی دوم طرحِ داستانی که از این قرار است: مجموع وقایع باید با هم رابطه‌ی «علی و معلولی» داشته باشند. یعنی اتفاق دوم نتیجه‌ی اتفاق اول باشد و اتفاق سوم نتیجه‌ی اتفاق دوم و ....

به همان مثال از داستان طلوعی توجه کنید: چرا پدر و پسر با هم به سفر رفتند؟ چون 20 سال پیش قرار گذاشته بودند. چرا؟ چون پسر کنجکاو شده بود کسوف را ببیند؟ چرا؟ چون پدرش در روز تولدش برای او کتاب نجوم خریده بود... [این‌طور می‌سنجیم رابطه‌ها را و اگر معلول‌ها به دنبال علت‌های منطقی خودشان آمده باشند، می‌گوییم طرح داستان شکل گرفته است.]

 

سه: بر اساس دو مورد قبلی آیا این مثال می‌تواند نمونه‌ی یک طرح باشد: (؟) «شهاب مثل هر روز کارش طول کشید/ گوشه‌ی خیابان منتظر تاکسی ایستاد/ چون دیروقت بود تاکسی گیرش نیامد/ چون مدت زیادی گذشت، احساس گرسنگی شدیدی کرد/ پس جایی را پیدا کرد و ساندویچ خورد» در این مثال هم مجموعه‌ای از وقایع اصلی یک داستان را داریم و هم به گونه‌ای قابل قبول روابط علی و معلولی رعایت شده است. پس چرا ما این را نباید به عنوان طرح داستان بپذیریم؟ واقعا چرا؟
چون طرح [پیرنگ] داستان یک شرط سومی هم دارد. از این قرار: در طرح داستانی مجموع وقایع علی و معلولی داستان دارای فراز و نشیبی هستند که با گره و کشمکش و گره‌گشایی تعلیق ایجاد می‌کنند. فرمول رسیدن به تعلیق همین است: گره و کشمکش. تا می‌توانید اتفاقاتی را کنار هم (با رعایت روابط علی و معلولی) بچینید که پیش‌بینی آینده را غیر ممکن کند. این یعنی گره ایجاد کردن در کار. و بعد هم به این راحتی‌ها گره را باز نکنید. بخیل باشید و جان مخاطب را دربیاورید. گره توی گره ایجاد کنید تا «کشمکش» درست شود. نهایتاً وقتی حسابی مخاطب را دیوانه کردید گره‌گشایی کنید. یک نویسنده‌ی طراحِ زرنگ، حتی یک لیوان آب را به راحتی دست شخصیتش نمی‌دهد. دو سه بار می‌کوباندش به در و دیوار و بعد او را به آب می‌رساند.

مجموع این گره و کشمکش‌ها فراز و نشیب مورد نیاز را در طرح داستان ایجاد می‌کند. بگذارید من مثال «شهاب» را کامل نکنم. شما دست به‌کار شوید و با برداشت خودتان از «فراز و نشیب» بیفتید به جان مثال. ببینم چه می‌کنید!
 


سلام جناب داستان‌نویس!

تا اینجا گفتیم که طرح چیست و چه الگویی دارد. [چون شاید یادتان رفته باشد: مجموعه‌ای از وقایع مهم که با هم رابطه‌ی علی و معلولی دارند و دارای فراز و نشیب (گره و کشمکش) هستند]
ولی اینکه دانسته باشید «طرح چه شکلی است» مطمئنا به شما کمکی نمی‌کند که بتوانید «شروع کنید به طراحیِ طرح»
شما حالا نیاز دارید که بدانید چطور باید از «هیچی» یک «طرح داستانی» بسازید. و البته می‌خواهم یک خبر خوب هم به شما بدهم: بعد از اینکه بتوانید یک طرحِ بی‌عیب و نقص را طراحی کنید، معنایش این است که رسما می‌توان صدای‌تان زد «داستان‌نویس».

یعنی تا پیش از این مشغول بستن بار سفر بودید و خود را تا لب مرز رساندید و حالا با عبور از مهارت «طراحیِ پیرنگ» شما مُهر کشور داستان‌نویسی به پیشانی‌تان می‌خورد. 

 

طراحیِ طرح!

خب! تازه رسیده‌ایم اول ماجرا. چطور یک پیرنگ (طرح) داستانی را طراحی کنیم؟
هول نکنید! دست کم برای شما 
خیلی آسان است.

یادتان هست داستان‌نویسی را در این کارگاه با «شخصیت‌سازی» شروع کردیم؟
یادتان هست پروژه‌ی نماز را با ساخت شخصیت پی گرفتیم؟
یادتان هست راه و بی‌راه گفتم «شخصیت‌ خوب ساختن» مهم‌ترین بخش داستان است؟ 
الان وقت این است که از رازِ بزرگ داستانِ‌نویسی پرده برداریم. 
همه چیز در گروِ شخصیتِ داستان شما و ویژگی‌هایش است. الان برای‌تان توضیح می‌دهم. لطفا خوب و با دقت بخوانید حرف‌هام را:
ـ بعد از اینکه شخصیت را ساختید (با همان الگوی پیتزا و دایره ...) دعوتش می‌کنید و می‌نشینید روبه‌رویش و خیلی صریح از او می‌پرسید: «مساله‌ات چیست؟» مطمئن باشید شخصیت شما هر چه باشد بالاخره یک مساله اساسی دارد. یک درد دارد. یک دغدغه دارد. فکرش مشغول یک چیزی هست. و مطمئن باشید کمی که زل بزنید به چشم‌هایش «مساله‌اش را به شما می‌گوید» 
[مثال: محمد در آن داستان طلوعی، مساله‌اش این بود که «می‌شود من و پدرم این همه دور نباشیم؟»]
نقطه‌ی شروع طرح شما (یعنی همان ایجاد گره) دقیقا همین جاست. جایی که شخصیت با مساله‌اش درگیر می‌شود. [مثال: محمد در موقعیتی قرار می‌گیرد که با پدر همسفر شود. این یعنی ایجاد موقعیتی که گره اولیه را برای محمد ایجاد می‌کند. آیا محمد در این سفر رابطه‌اش را پدر ترمیم می‌کند؟ آیا رابطه‌شان از آن‌چه بوده هم بدتر می‌شود؟]

کار شما کمی خائنانه است. شخصیتِ داستان‌تان به شمای نویسنده اعتماد می‌کند و مساله‌اش را می‌گوید. اما شما به جای اینکه مساله‌اش را حل کنید، با نامردی تمام جوری ماجراهای داستان را می‌چینید که او بیشتر درگیر شود. (این همان ایجاد کشمکش در داستان است)
شما با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تان (که جایشان داده بودید در دایره‌ی شخصیت) چپ و راست برایش گره ایجاد می‌کنید. (مثلا به شغلش، به خانواده‌اش، به روحیاتش، به عادت‌هایش نگاه می‌کنید و می‌گردید تا به کمک آن‌ها پیرامون «مساله‌ای» که دارد برایش دست‌انداز و چاله و چوله درست کنید)

یک لیوان آب را هم به سادگی ندهید دستش. آنقدر بیچاره‌اش کنید تا به خاطر «مساله‌ای» که دارد پشیمان شود. [مثال: در آن داستان کتاب تربیت‌های پدر، فاصله‌ی محمد با پدرش به بهانه‌های مختلف زیادتر و زیادتر می‌شود. پدر رفتارهایی از خود نشان می‌دهد که دوباره محمد را می‌رنجاند...]

دست آخر این کشمکش‌ها به اوج می‌رسد و حالا وقت آن می‌شود که «گره‌گشایی» کنید. الان نمی‌خواهم خیلی درباره‌ی گره‌گشایی حرف بزنم. بگذارید فرایند «ایجاد گره و کشمکش» حول محور «مساله‌ی اصلی شخصیت» خوب در ذهن‌تان جا بیفتد و در فصل بعد چگونگی گشودن گره را با هم تمرین کنیم.


جمع‌بندی:
بیایید خیلی سریع مراحل «طراحی پیرنگ» را مرور کنیم:
1ـ شخصیت‌سازی. [به کمک دایره‌ی شخصیت]
2ـ کشف مساله‌ی اصلی شخصیت. [یک مساله‌ی جزئیِ مشخص که محور اصلی داستان شماست]
3ـ گره‌افکنی: ایجاد موقعیتی که می‌تواند شخصیت را با مساله‌ی اصلی‌اش درگیر کند. 
4ـ کشمکش: بر اساس گره‌ ایجاد شده، مدام گره‌های ریزتر ایجاد کنید.
5ـ گره‌گشایی: [فصل دوازدهم انشالله]

 

شما قدم اول را انجام دادید. شخصیت‌های‌تان را برای پروژه‌ی نماز ساختید و حسابی هم سرش بحث کردید و به جمع‌بندی رسید.

حالا باید بروید سراغ قدم دوم. یعنی همان «مساله‌ی اصلی شخصیت». [بدیهی است این مساله با درون‌مایه‌ی کار شما پیوند نزدیکی دارد. اما لزوما عین درون‌مایه‌ی کارتان نیست. درون‌مایه کلی است. اما مساله‌ی شخصیت باید جزئی باشد]

بنشینید جلوی شخصیت‌تان و مجبورش کنید مساله‌ی اصلی‌اش را به شما بگوید. مساله‌ی اصلی شخصیت‌تان را بنویسید تا کم‌کم گره افکنی و کمشکش را هم کار کنیم و پیرنگ داستان‌هایمان طراحی شود.

[محض اطلاع: بعد از اینکه مساله‌های شخصیت‌تان مشخص شد،‌ احتمالاً مجبوریم متاسفانه چند روزی را در «هایک» ادامه بدهیم]


 

 

فصل دهم | روایت داستانی (2)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ب.ظ

بسم‌الله‌ | آن‌چه گذشت...

فصل قبل با این مقدمه شروع شد که روایت داستانی اهمیت زیادی دارد و متن شما را در نگاه مخاطب از این رو به آن رو می‌کند. و گفته‌شد مطالب مربوط به روایت داستانی در دو بخش «اصول روایت» و «ساختار روایت» خلاصه خواهد شد. این دو بخش مجموعاً قرار است به ما یاد بدهند که کدام‌ اطلاعات را کجای روایت و چگونه به مخاطب عرضه کنیم. 
«تعریف در حرکت» و «روایت تصویری» اشاره داشت به دغدغه‌ی سوم. (چگونگی روایت) با همین دو بحث مهم اصول روایت را پشت سر گذاشتیم.
حالا نوبت می‌رسد به «ساختار روایت». و از این حرف می‌زنیم که ساختمان روایت را چطور باید مهندسی کرد.


یکم |تفنگ چخوف

این نقل از «چخوف» را احتمالاً بیشترتان شنیده‌‌اید. معروف است. و آن‌قدر گویاست که شاید هیچ مثالِ بهتری جایگزینش نشود. ماحصلش این است که در ساختمان روایتِ داستان هیچ تفنگی نباید دیده شود جز این‌که یک‌جا شلیک کند!
توضیح: اطلاعاتِ فرعی در روایت حتماً باید دارای «کارکرد» باشند. باید در خدمت خط اصلی داستان باشند. اطلاعات زائد و بدون کارکرد را حذف کنید. با جرأت و شهامت.
اغراق نیست اگر بگویم جدی‌ترین مشکل روایت‌های داستانی و وبلاگی خیلی از شما همین است. این‌که به هوای جالب بودن برخی تصویر‌ها، یا فضاسازی یا برانگیختن حس مخاطب، انبوهی از اطلاعات زائد را داخل متن می‌کنید. اطلاعاتی که بود و نبودشان تاثیر چندانی بر خط اصلی داستان ندارد.
سوال: «ملاک تشخیص خط اصلی داستان چیست که بر اساس آن بگوییم اطلاعات دیگر کارکرد دارند یا نه؟» [یک‌بار دیگر سوال را با دقت بخوانید و خوب درکش کنید]
جواب: فصل بعد، به‌خواست خدا، قرار است از «طرح داستان» حرف بزنیم. موضوعی که خط اصلی داستان را تعیین می‌کند. برای این فصل،‌ تنها به همین نکته اکتفا می‌کنم که خط اصلی داستان یعنی همان دلیلی که شما (نویسنده) به‌خاطر آن تصمیم گرفته‌اید داستان بنویسید!
پس اگر داستان من مربوط به تصمیم یک پدر برای دادن خبر مرگ همسرش به پسر چهارساله‌اش است، هر آن‌چه از جزئیات روایی [شامل اطلاعات، فضاها، توصیف‌ها، حرکت‌ها و ...] وارد روایت داستان می‌شود، باید به نوعی در خدمت آن ایده‌ی مرکزی و اصلی داستان باشد. به گونه‌ای که اگر حذفش کنید، داستان بلنگد. به سرفه بیفتد. لقمه توی گلویش گیر کند... با این حساب احتمالاً توصیف کامل و با جزئیات محل کار مرد دخلی به ماجرای اصلی ما ندارد و باید حذف شود. 


دوم|انواع روایت بر اساس ساختار
روایت در یک تقسیم‌بندی کلی به روایت «خطی» و روایت «شکسته» تقسیم می‌شود. در روایت خطی ترتیب زمانی و منطقی اتفاقات حفظ می‌شود. راوی حوادث و ماجراها را به همان ترتیبی که در دنیای واقعی اتفاق افتاده‌اند روایت می‌کند. (البته ممکن است وسطش فلاش‌بک‌های کوتاهی به گذشته بزند و زود برگردد)
اما در روایت شکسته راوی به دلیلی ـ که احتمالا محترم است ـ ترجیح می‌دهد داستان را ـ مثلا ـ با یک اتفاق خیلی مهم و جذاب شروع کند و بعد اتفاقات را با منطق دیگری غیز از ترتیب زمانی‌شان پشت هم بچیند و روایت کند. 

تمرین اول
[خیلی ساده است]. بدون اینکه نیاز باشد بروید کلی کتاب بخوانید، از بین رمان‌ها ـ‌ یا احیاناً داستان‌کوتاه‌ها‌ ـ یی که تابه‌حال خوانده‌اید و الان در ذهن‌تان هست، برای هر کدام از روایت خطی و روایت شکسته یک مثال با یک خط توضیح (در صورت لزوم) بیاورید.
 

 

سوم |ترکیب وقایع درونی و بیرونی
در هر داستان، ناگزیر بخشی از وقاع ذهنی و بخشی از وقایع عینی‌اند. (چرا که شخصیت داستان‌مان انسان است و انسان زندگی‌اش تشکیل شده از رفتار بیرونی و افکار درونی)
اشتباه محضی که خیلی از نویسنده‌های تازه‌کار ناخواسته به دامش می‌افتند این است که روایت‌شان به‌صورت بالانس‌نشده‌ای به یکی از دو طرف غش می‌کند! یا خیلی درونی می‌شود و گیر می‌کند در افکار شخصیت! و یا خیلی بیرونی می‌شود و یک نفس وقایع خارجی را می‌کوبد توی صورت خواننده!

[اشکال نکنید که اگر راوی ما در زاویه‌ی دید سیال‌ذهن داستان را روایت می‌کرد چه؟ که من به شما جواب می‌دهم راوی سیال‌ذهن به چه چیزی فکر می‌کند؟ او هم می‌تواند ذهنیاتش را به یاد بیاورد و هم اشاره کند به رفتارهای اتفاق افتاده. پس هم وقایع درونی و هم بیرونی در روایتش جای می‌گیرند. حل شد؟]

اگر بخواهم شکل نسبتاً استانداردی برای روایت وقایع ذهنی و عینی در داستان ترسیم کنم، ارجاع‌تان می‌دهم به نوسان ضربان قلب نرمال روی دستگاه کاردیوگرام. ضربان قلب روایت شما [از نظر درونی و بیرونی بودن] باید به همین شکل باشد. خیلی نرم وقایع بیرونی و درونی ترکیب شوند:
جوری که مخاطب تغییرشان را حس نکند. بتواند پای لالایی روایت شما آرام شود. ذهنش آزار نبیند.


تمرین دوم:
یک دو جین اطلاعات ذهنی و عینی را ردیف می‌کنم. بدون هیچ نظمی. شما زحمت بکشید [بدون اضافه کردن هیچ داده‌ی دیگری!!!!] بچینیدشان توی روایت. [زاویه دید دانای کل محدود به ذهن مهدی باشد]
و البته نیاز به یادآوری نیست که علاوه بر مهندسی ساختار این روایت، به اصول روایت (فصل گذشته) هم وفادار باشید!


ـ مهدی توی سالن انتظار بخش زایمان منتظر است.
ـ مضطرب و نگران است.
ـ با خودش فکر می‌کند اگر دخترشان زنده به دنیا نیاید چه کار کند.
ـ با خودش فکر می‌کند اگر معلوم شود بچه‌شان این همه وقت پسر بوده و اشتباها بهشان گفته‌اند دختر است خوشحال می‌شود یا ناراحت؟
ـ به این فکر می‌کند که اگر بچه‌شان پسر باشد پدر و مادرش بعد از دنیا آمدن سه نوه‌ی دختر، بابت اولین نوه‌ی پسرشان چقدر خوشحال می‌شوند.
ـ از متصدی پذیرش می‌پرسد اگر تا جمعه دنیا نیاید باز هم دکترها می‌آیند بالای سر زنش.
ـ متصدی از سوال مهدی تعجب می‌کند.
ـ مهدی احساس گرسنگی می‌کند. می‌رود توی حیاط بیمارستان. 
ـ چند دختر و پسر را می‌بیند که دارند بین درخت‌ها با هم بازی می‌کنند. 
ـ یکی از دخترها می‌خورد زمین، دردش می‌آید و گریه می‌کند. 
ـ پسر با مهربانی دستش را می‌گیرد و بلندش می‌کند. 
ـ می‌رود سمت دکه‌‌ی کوچکی که آنجاست و به فروشنده‌‌ای که مواد خوراکی می‌فروشد می‌گوید یک کیک بزرگ کاکائویی بدهد. 
ـ پول را می‌دهد و کیک را می‌گیرد. 
ـ یادش می‌آید زنش گرسنه است و دارد با درد زایمان می‌جنگد. 
ـ دلش نمی‌خواهد او سیر باشد زنش گرسنه.
ـ آرزو می‌کند کاش می‌شد کنار زنش باشد و دلداری‌اش بدهد. 
ـ شرمنده می‌شود. 
ـ کیک را بدون اینکه بخورد می‌گذارد روی نیم‌کت و بر می‌گردد توی سالن انتظار. 

 


یک: من خیلی تعریف شما را این‌طرف و آن‌طرف کرده‌ام. خیلی خوبید همه‌تان. مطمئنم با این پشتکار و تلاش نتیجه‌های خوبی هم می‌گیرید انشالله.

دو: ....

 

 

 

فصل نهم |روایت‌داستانی (1)

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

بسم‌الله| روایت، چیستی و اهمیت
روایت یعنی «تعریف کردن یک ماجرا». فنی که داستان‌‌نویس، کارگردان، قصه‌گو، نقال‌ و حتی یک آدم معمولی که می‌خواهد خاطره‌ی یک روزش را برای یک عده‌ی دیگر تعریف کند از آن بهره می‌برد. دیده‌اید بعضی‌ها بلدند خوب لطیفه بگویند بعضی‌ها نه؟ دیده‌اید بعضی‌ها در مناطق جنگی جنوب روایت‌گران خوبی هستند بعضی‌ها نه؟ دیده‌اید بعضی‌داستان‌ها آدم را با خود همراه می‌کنند، بعضی‌ها نه؟

تفاوت این خوب‌ها و بدها در نوع «روایت» کردن‌شان است. روایت‌های خوب مخاطب را مسخ می‌کنند. من اسم این روایت‌ها را می‌گذارم شعبده‌بازی با کلمات. یک روایت‌گر خوب، می‌داند کدام اطلاعات را کجا و چطور به مخاطب عرضه کند.

شما همه‌تان قبل از داستان‌آموز بودن، «وبلاگ‌نویس» هستید. حتی اگر نخواهید در آینده داستان‌نویس بشوید و صرفاً بخواهید «متن‌»های‌تان «خواندنی» باشد، ناگزیرید مهارت «روایت کردن» را خوب بدانید و خوب به‌کار بگیرید. حتی دمِ دستی‌ترین خاطره‌های روزمره [مثل رفتن به سوپری سرِ کوچه و خریدن یک پفک] را می‌شود با یک «روایت» خوب، خواندنی کرد.

همه‌ی این‌ها را گفتم که اهمیت این فصل و فصل بعد را خوب درک کنید و بدانید با چیزی طرف شده‌ایم که اگر خوب هضمش کنید خیلی سریع نوشته‌های‌تان را از این رو به آن رو می‌کند.

این‌روزها، تا شروع این بحث، خیلی فکر کردم مطالب را چطور دسته‌بندی و خلاصه و راحت کنم برای‌تان. نتیجه شد دو عنوان کلی: «اصول روایت‌گری» و «ساختار روایت»

این فصل را ـ به‌یاری خدا ـ به عنوان اول می‌پردازیم. اصول روایت‌گری!

 

گام نخست| تعریف و حرکت در داستان

وقتی داستان‌گویی می‌کنیم، در حقیقت داریم چیزهایی را (اشیاء، اتفاق‌ها و حرکت‌هایی را) برای مخاطب‌مان «تعریف می‌کنیم». این را از احمد محمود نقل می‌کنم؛ که حرف دقیقی است. یک داستان خوب صرفاً تعریفِ حرکت نیست. بلکه «تعریف در حرکت» است. فرق این دو چیست؟ بگذارید اول مثال بزنم:

مثال1 [برای روایتی که صرفاً حرکت (= اتفاق یا موقعیت) را برای ما تعریف (روایت) می‌کند]

من همیشه غروب‌های جمعه به قبرستان می‌روم. این جمعه‌ی پاییزی هم به قبرستان رفتم که برای رویا فاتحه‌ای بخوانم. هوا سرد بود و گنجشک‌های زیادی روی شاخه‌های بی‌برگِ درختان در حال پرواز. قبرستان خلوت بود و برگ‌هایی که در برگ‌ریزان پاییز از درختان جدا شده بودند، زمین را پر از برگ کرده بودند. دلم گرفت و قطره‌های اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. آن‌طرف‌تر گربه‌ای بود که هر از چند گاهی ناله می‌کرد.

 

مثال 2 [ویرایش متن بالا بر اساس اصلِ «تعریف در حرکت»]

این غروب جمعه را هم با رویا گذارندم. او زیر خاک بود،‌ من روی زمینی که هرکجایش پا می‌گذاشتم صدای خش‌خش برگ‌های خشک بلند می‌شد. دست‌ها را چپاندم توی پالتوم‌ام تا از سرما کرخت نشوند. پیش‌ترها رویا عاشق صدای گنجشک‌های اینجا بود. بغض گلویم را گرفت و تنها کسی که آن حوالی می‌توانست اشک‌های من را ببیند، گربه‌ای بود که داشت ناله می‌کرد.

 

 

تا این مثال‌ها داغ است، بگذارید تمرین اول این فصل را شروع کنیم. خواهش می‌کنم چندبار دیگر با دقت این دو مثال را بخوانید. و گزارش‌وار فرق‌ این دو را بنویسد. کسی کاری به رأی و نظر دیگران نداشته باشد. هرکس فکر و ایده‌ها و برداشت‌های خودش را از این دو مثال بنویسد. این‌که تفاوت‌ اصلی این دو نوشته [که مضمون ثابتی دارند] چیست؟ ممنون از همه‌ی نگاه‌ها و فکر‌کردن‌های‌تان.

[بهتر است همه‌ی شما بزرگواران خیلی زود این مشارکت را به پایان برسانند تا زود برویم سراغ ادامه‌ی کار]

 

نتیجه‌گیری گام نخست:
توضیحات شما تقریبا همه اشاره‌ی درست و دقیقی به ماجرا داشت. من هم حرف خود احمد محمود را برای جمع‌بندی می‌آورم. او درباره‌ی «تعریف در حرکت» می‌گوید در داستان [= روایت داستانی] نباید یکهو توقف کنیم و مثل یک گزارش‌گر اشیاء، حالت‌ها و اتفاقات را ردیف کنیم پشت هم. بلکه باید اطلاعات و جزئیاتی مثل «سرد بودن هوا»، «پاییز بودن»، «من همیشه غروب جمعه به قبرستان می‌روم»، «زن من مرده»، «آن‌گوشه گربه‌ای وجود دارد» را تا می‌شود [این قید «تا می‌شود» را من اضافه می‌کنم] در ضمن حرکت [یعنی بیانِ اطلاعات دیگر] به گوش مخاطب برسانیم. دو نمونه‌ی واضح در مثال2 اشاره‌ی نویسنده به «سرما» و «پاییز» است. اولی را با اشاره به «پالتو و ترس از کرخت شدن دست‌ها» و دومی را در ضمن اشاره به «هرکجا پا می‌گذارم صدای برگ‌های خشک بلند می‌شود» به مخاطب عرضه می‌کند. در این متن [برخلاف مثال1] نویسنده به شما نمی‌گوید: « [یک لحظه صبر کنید] پاییز بود. هوا هم خیلی سرد بود» بلکه اجازه می‌دهد روایت حرکت کند و در ضمن بیان ماجرای داستان این اطلاعات را هم به شما می‌دهد. خلاص!

گام‌ دوم| telling and showing
اصل «تعریف در حرکت» مقدمه‌ی خوبی بود برای اصل دوم از «اصول روایت‌گری» [و تو بدان و آگاه باش گرچه می‌توان گفت این دو اصل هر دو حکایت از یک چیز دارند، اما جدای‌شان کردم؛ چون دقتی و حکمتی در میان بود. که اهل تامل آن را در خواهند یافت!].
مخصوصا انگلیسی‌اش را نوشتم که بدانید این یک اصطلاح رایج است. «بیان‌کردن telling» یا «نشان دادن showing»؟ روش درست کدام است؟
تردیدی وجود ندارد که روایت‌های خوبِ داستانی، روایت‌هایی هستند که مثل یک تابلوی نقاشی قابل «تماشا شدن» باشند. این یعنی اینکه شمای نویسنده بیش از هرچیز باید به دنبال «نشان دادن showing» باشید. پس اگر شخصیت شما «عصبانی است»، نباید خودتان را راحت کنید و بگویید «رزیتا خیلی از دست شوهرش عصبانی شد» باید یک اقدام تصویری کنید و عصبانیت را نشان بدهید: «رزیتا کتاب را پرت کرد و لیوان روی میز را برداشت و کوبید توی سر شوهرش». یا این دو مثال:
مثال1:  «میثم از اینکه فاطمه را روی تخت بیمارستان دید دلش گرفت و تصمیم گرفت تا می‌تواند به او محبت کند»
مثال 2: «میثم ...» 
چرا من بنویسم؟ 9 تا نویسنده‌ی خوب داریم اینجا که همه آماده‌اند از telling مثال1 رد شوند و مثال2 را با حالت showing برای من روایت کنند. این‌طوری بیشتر خوش می‌گذرد. بسم‌الله.... (مثل تمرین قبل، کسی به بغل‌دستی‌اش نگاه نکند لطفا)
[دوستان، عزیزان، بزرگواران: خواهش می‌کنم اگر ابهامی در نکات مطرح شده هست ـ که بعید نیست باشد ـ خیلی واضح و بی‌خجالت بپرسید. من از توضیح دادن بیشتر بدم نمی‌آید. باور کنید]


گام آخر | روایتی برای این جمله‌ها!
و اما تمرین نهایی این فصل، که بعد از دو تمرین ساده‌ی قبلی، حقیقتاً انتظار می‌رود «اصول روایت» را [دو اصلی که در این فصل به آن اشاره شد] خوب پیاده بفرمایید.
من در ادامه‌ برای شما اطلاعاتِ خامی را ردیف می‌کنم. بی‌هیچ نظم و ترتیبی، بی‌هیچ طرحی برای چطور روایت کردن‌شان. خامِ خام! دست نخورده. و بعد شما باید زحمت بکشید این اطلاعات خام را بر اساس دو اصل خوب روایت کردن داستانی، برای مخاطب روایت کنید. 
نقطه‌ی تمرکز ما در این تمرین «روایت» است. درست است که چه بخواهیم چه نخواهیم، مباحث فصل‌های قبل (شخصیت‌پردازی، توصیف، زاویه‌ی دید) با این بحث گره خورده‌اند، اما شما سعی کنید روی روایت تمرکز کنید. [زاویه‌ دید روایت‌تان «منِ راوی» از دید «بنفشه» باشد، شخصیت‌ را هم بیش از آن‌چه در اطلاعات آمده، بسط ندهید. ادویه‌ی توصیف را هم به قدری که به روایت تصویری کمک می‌کند بپاشید روی متن، نه بیشتر، اما تا می‌توانید برای روایتِ داستانی ایده‌آل سنگ تمام بگذارید]
می‌دانم همه‌تان به خوبی بر می آیید از پس این تمرین ساده!


ـ بنفشه دراز کشیده روی مبل. حوصله‌ش سر رفته.

ـ دست راستش زیر سرشه، توی دست چپش کنترل تلوزیونه.

ـ کانال‌های تلوزیون رو پشت هم عوض می‌کنه

ـ توی هال یه دست مبل قدیمیه سورمه‌ای سفیده.

ـ تلوزیون ال.سی.دی 32 اینچ متصل به ریسیور ماهواره

ـ یه گل آویز از گوشه‌ی هال آویزونه و برگ‌هاش رشد کرده و سقف رو هم پوشونده.

ـ بنفشه از هیچ برنامه‌ای خوشش نمیاد.

ـ گوشیش زنگ می‌زنه بر می‌داره یکی فوت می‌کنه توی گوشی

ـ بنفشه کلافه می‌شه بهش می‌گه «برو پی کارت مسخره» گوشی رو می‌ذاره کنار.

ـ برق‌ها می‌ره همه جا تاریک میشه.

ـ بنفشه می‌ترسه. از جاش بلند می‌شه دنبال گوشیش می‌گرده پیداش نمیکنه

ـ گوشی زنگ میخوره
ـ بنفشه گوشی رو بر میداره همون نفر قبلیه. این بار بلند بلند میخنده
ـ صدای کوبیده شدن یه مشت به در آپارتمان میاد
ـ بنفشه خیلی ترسیده

 


1: روایت را با افعال مضارع (زمان حال) روایت کنید. «می‌رود، می‌خورد، می‌خندد» به جای «رفت، خورد، خندید»
2: این را خیلی جدی بگیرید: اگر اطلاعاتی جزئی به اطلاعات بالا اضافه کنید، تنها به شرطی قبول است که مطلب اضافه شده به جا باشد! اتفاقا اگر چیزی را برای کمک به روایتِ داستانی‌تان اضافه کنید، امتیاز هم دارد!
3: من در بررسی نوشته‌های‌تان کاملا بی‌رحم خواهم بود. خسته نشوید لطفا. دست کم فکر کنم هر کسی مجبور شود سه بار روایتش را ویرایش کند. 




 

فصل هشتم |زاویه‌ی نگاه!

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۹ ب.ظ

بسم‌الله| بازگشتی به استعاره‌ی داستان

اما بعد از تسلیت ایام و عرض احتیاج‌مان به دعای خیر شما بزرگواران:
این فصل آن‌قدر آسان هست که خستگی ذهنی فصل قبل را از سرتان بیرون کند. قبلش اما یک خواهش دارم: استعاره‌ی «ساختمان داستان» را فراموش نکنید. تفاوت، اهمیت و جایگاه «اسکلت» (باطن) و «نما» (ظاهر) را. و هر فصل را با این استعاره تطبیق بدهید که نقشه‌ی راه گم نشود.

این فصل را بگذارید کنار فصل «شخصیت»، جزء مباحث مربوط به اسلکت‌بندی داستان. (حواس‌تان هست که چندتا درمیان بین بحث‌های ظاهر و باطن داستان در حال گذر هستیم دیگر؟)


از آن طرف که نگاه کنی
|درباره‌ی زاویه‌ی دید:
هر داستان،‌ مملو از اتفاقات و شخصیت‌هاست. و «راوی داستان» (یعنی همان بی‌کاری که این چیزها را می‌بیند و برای مخاطب روایت می‌کند) چه بخواهد چه نخواهد یک زاویه‌ی نگاهِ مشخص دارد. (از یک زاویه‌ی معین این پدیده‌ها را می‌بیند)
پس ملاک و معیار ما برای اینکه بگوییم «زاویه‌ی دید» داستان کدام‌وری است، همین جناب راوی محترم می‌باشد. که یا خودش از شخصیت‌های داستان است (من یا تو) ، یا هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستانی نیست. (او = دانای کل محدود یا نامحدود).
به بیانی مفصل‌تر:
به‌طور کلی «سه‌» زاویه‌ی دید در داستان‌ داریم و شمای نویسنده ناگزیری هنگام خلق داستان یکی از این سه زاویه‌ی دید را برای راویِ داستانت انتخاب کنی:

1ـ من |حس هم‌ذات‌پنداری

نویسنده روایت داستان را می‌سپارد دست یکی از شخصیت‌های داستانش. یعنی راوی لباس «من» (اول شخص) به تن کرده و خودش یکی از شخصیت‌های داستان می‌شود. (فرقی نمی‌کند شخصیت اصلی باشد یا شخصیت فرعی. مهم این است که راوی از درون داستان دارد پدیده‌های جهان داستان‌ شما را برای مخاطب روایت می‌کند. بدیهی است که او می‌تواند اتفاقات پیرامون خودش و تنها درگیری‌های درونیِ خودش را ببیند و نمی‌تواند ذهن بقیه را بخواند)
مثال: «دیروز با زینب رفتم سینما. زینب گفت خسته شده اما من دوست داشتم فیلم را تا آخر ببینم. گفتم برود خانه. قهر کرد و رفت. من تا آخر فیلم را دیدم. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود. آخرش عذاب وجدان گرفتم»

 

2ـ تو: |کم‌یابِ دخترانه
(کمی بیشتر دقت کنید) در این زاویه دید، راوی وجدانِ یکی از شخصیت‌های داستان است. پس به یک معنا جزء شخصیت‌های داستانِ شما به شمار می‌رود، و به یک معنا موضعی بیرونی دارد. درست مثل وقتی که شماها پای آینه، یا در خلوت‌تان در نیمه‌های شب قدر با خودتان حرف می‌زنید. که خودتان را «تو» خطاب می‌کنید. (البته طبیعی است که وضوح جایگاهِ این راوی مثل زاویه دید «من» نیست. انگار راوی دارد از یک مکان مبهم حرف می‌زند و مخاطبش کسی غیر از مخاطب داستان است. اما محدودیت‌هایش درست مثل محدودیت‌های «من»ِ راوی)
مثال: «با زینب رفتی سینما. زینب گفت خسته شده اما تو دوست داشتی فیلم را تا آخر ببینی. گفتی برود خانه. قهر کرد و رفت. تو اما تا آخر فیلم را دیدی. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود. حالا تو مانده‌ای با دل شکسته‌ی زینب»


3ـ او |اصیل و کل‌نگر
 زاویه‌ی دید رایجِ قصه‌ها و حکایت‌های قدیمی که هنوز به عنوان زاویه‌ی دیدی جامع به کار نویسنده‌ها می‌آید. راویِ (سوم شخص) در این داستان نه جزء شخصیت‌های داستان است نه وجدان آن‌ها. بلکه گویی نویسنده ترجیح می‌دهد خودش راویِ قصه باشد و از موضع بیرونی جهانِ داستان را (با همه‌ی اتفاقات و شخصیت‌هایش) روایت کند. بدیهی است این راوی می‌تواند مثل یک عقل کلِ دانا، همه‌ی اتفاقاتِ بیرونی را از بالا ببیند و روایت کند. اما مسائل ذهنیِ شخصیت‌ها را چه؟ تا چه حد درگیری‌های درونی شخصیت‌های داستان را می‌بیند؟ تا چه میزان حق ورود به ذهن کارکترها را دارد؟
راویِ سوم‌شخص، اگر محدود به ذهن یک شخصیت خاص در داستان شود، اسمش می‌شود «دانای کل محدود به ذهن». در مثال زیر، راوی دانای کل محدود به ذهن «مرد» است:
«با زینب رفت (=اتفاق بیرونی) سینما. زینب گفت (=اتفاق بیرونی) خسته شده اما او دوست داشت (= اتفاق درونی) فیلم را تا آخر ببیند. به زینب گفت برود خانه. زینب قهر کرد و رفت. او اما فیلم را تا آخر دید. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود و او از رنجاندن زینب عذاب وجدان گرفت
(= اتفاق درونی)»
اما اگر راویِ سوم‌شخص این اجازه را به خود بدهد که وارد ذهن همه‌ی شخصیت‌ها بشود و درونیات همه‌ را ببیند، اسمش می‌شود «دانای کل نامحدود». مثل:
«با زینب رفت سینما. زینب که آن‌موقع ترجیح می‌داد با هم به بازار بروند(=اتفاق درونی برای زینب)، گفت خسته شده اما او دوست داشت (=اتفاق درونی برای مرد) فیلم را تا آخر ببیند. به زینب گفت برود خانه. زینب احساس حقارت کرد (= اتفاق درونی برای زینب) قهر کرد و رفت. او اما فیلم را تا آخر دید. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود و او از رنجاندن زینب عذاب وجدان گرفت.
(=اتفاق درونی برای مرد)»


شما بسازید | کارگاه زاویه دید
احتمالا به یاری خدا شش تمرین برای این فصل داشته باشیم. تمرین اول نظری و تکمیل کننده‌ی مباحث مربوط به زاویه دید است که دقت نظری شما را می‌طلبد. تمرین‌های بعد چند نمونه کار عملی و کارگاهی با محور زاویه دید!

تمرین اول| سوال کنکوری!

(اگر توضیحات بخش دوم را خوب خوانده باشید، پاسخ این سوال خیلی ساده‌تر می‌شود)
لطفاً تا قبل از ارسال پاسخ خود به پاسخ‌ نفرات قبل نگاه نکنید. (می‌خوام هر کسی خودشو درگیر کشف جواب کنه تا بیشتر با این زوایای دید آشنا بشه)
«در سه چهار خط بنویسید مهم‌ترین کاربرد هر کدام از چهار زاویه‌ی دید «من»، «تو» و «دانای کل محدود» و «دانای کل نامحدود» چیست؟»



تمرین دوم | زاویه‌سازی
مجوز ورود به این تمرین، انجام تمرین اول است. بعد از تایید تمرین اول توسط دبیرکارگاه، درست مانند مثالِ ابتدایی و ساده‌ی «زینب» و «مرد» و «سینما» یک موقعیت و اتفاق داستانی خیلی ساده را طراحی کنید و آن را با چهار زاویه‌ی مختلفِ «من، تو، او (محدود) و او (نامحدود) ویرایش و روایت کنید.
تذکر: در زاویه‌ی دید او (محدود) مشخص کنید محدود به ذهن کدام شخصیت‌تان است


تمرین سوم | چرا این زاویه‌ی دید؟

حالا نوبت این است که بر اساس زاویه‌‌ی دیدی که دبیرکارگاه برای هر فرد به‌طور جداگانه تعیین می‌کند، متنی داستانی در خط 5 پیدا کنید و بعد به‌عنوان یک منتقد و کارشناس توضیح بدهید چرا این زاویه دید توسط نویسنده‌ی آن متن انتخاب شده؟ و چرا زاویه‌های دید دیگر مناسب نبوده‌اند؟

 

تمرین چهارم | از زاویه‌ی دیگر
با اتمام تمرین قبل، نوبت این می‌شود که دبیرکارگاه از شما بخواهد متن را بر اساس زاویه‌ی دید دیگری ویرایش کنید. با لحاظ کردن تمام اقتضائاتِ مناسب با زاویه‌ی دید جدید. پس شما ضمن اینکه باید به متن اصلی وفادار باشید، باید تلاش کنید داستان را از زاویه‌ی جدید ببینید!

تمرین پنچم |پیوستی برای زاویه‌هایی متفاوت‌تر
(به قول ...شهاب که الان احتمالا از مشهد داره به نیابت از همه ما «امین الله» می‌خونه، قفل این تمرین باز شد.)
ابتدا فایل پیوست را دریافت کنید و ـ لطفاً ـ‌ با دقت بخوانید. دو صفحه بیشتر نیست.

«جزوه پیوست زاویه دید»

پس از مطالعه‌ی این جزوه، خدا بخواهد با 4 نوع زاویه‌ی دید تکمیلی آشنا می‌شوید.
تمرین فوق آسانِ پنجم این است که ـ پس از غور در مثال‌های مورد اشاره و حل شدن تمامی نقاط ابهام‌تان ـ برای هر کدام از این‌ موارد، یک مثال سه خطی بنویسید. 
می‌دانم نیازی به توضیح ندارد اما اجازه بدهید این را یادآوری کنم:
ما الان در فصل هشتم هستیم. یعنی «شخصیت‌سازی» را گذرانده‌ایم و با اصول مهم «شخصیت‌پردازی» آشنا شده‌ایم. پس وقتی می‌خواهیم برای زاویه‌های دید مثال بیاوریم، باید خیلی سریع شخصیتی را بسازیم و در حین روایتِ کوتاه‌مان تا می‌شود او را با پردازش غیر مستقیم معرفی کنیم. و به سادگی در حین «نگارش» از «توصیف» (بدون افراط کردن) کمک بگیریم. 
این یعنی هم انجام تمرین پنجم این فصل، و هم مرور مهارت‌هایی که پیش‌تر گذرانده‌ایم.

موفق باشید.




تمرین ششم | میخ آخر
اما تمرین آخر، که از پیش‌ترها وعده‌ی انتظار کشیدنش به بیشتر دوستان داده شده بود. موضوع این تمرین «پیوند زاویه دید با لحن روایت» است. 
باید اول کمی گذشته را یاد کنید.
فصل ششم را. [اول آن‌جا را سریع مرور کنید و بعد ادامه‌ی این متن را بخوانید، لطفا]
.
.
[لطفا بدون خواندن فصل ششم، محض کنجکاوی هم شده ادامه‌ی این متن را نخوانید]
.
.
[من حتی خودم با اینکه می‌دانستم توی سرم چه می‌گذرد، دریغ‌ نکردم و مجددا فصل ششم را خواندم]
.
.
خُب. همان‌طور که در این مرور سریع به ذهن شما هم آمده، خلاصه‌ی مطلب در آن فصل این بود که شخصیت‌ها باید مدل [لحن] حرف‌ زدن خودشان را داشته‌باشند.

اگر آن نکته را با مباحث مربوط به این فصل «پیوند» بدهیم، این سوال به ذهن می‌آید که [با فرض اینکه راویِ داستان هم یک شخصیت است] «دایره‌ی واژگان» و «لحن» راویِ داستان باید چگونه باشد؟ راوی «اول شخص» از چه واژگانی و چه نوع توصیف‌هایی می‌تواند استفاده کند؟ راوی «دانای کل» و «دوم شخص» چطور؟ اگر زاویه دید «سینمایی» باشد، «لحن» روایتِ داستان به چه شکل می‌شود؟ 
تمرین دوم این فصل را یادتان هست؟ که یک موقعیت ساده را با چهارنوع زاویه دید اصلی روایت کردید؟ آنجا بنا بود ساده از کنار این قضیه رد شویم و فقط به «تفاوت» زاویه بها بدهیم و کاری به «تفاوت» لحنِ روایت نداشته باشیم. اما با توضیحات بالا کاملا مشخص می‌شود که: تمرین‌های شما همگی «ناقص» بوده است. چون با تغییر زاویه دید و تغییر راوی، لحن روایت و دایره‌ی واژگان و نوع توصیفات هیچ تغییری نکرده است.
حالا برای اتمام این بحث، خیلی سریع، خاصیت و اثر هر کدام از زوایای دید را در «لحن» روایت مرور می‌کنیم:

 

من‌ | و تمام توابع آن (اعم از نمایشی، سیال، همراز) 
این خیلی ساده و روشن و مشخص است. از آن‌جا که راوی اول‌شخص (در تمامی انواعش) یکی از شخصیت‌های داستان به شمار می‌آید، با توجه به تیپ شخصیتی‌اش (که جناب نویسنده برایش ساخته) حرف می‌زند، روایت می‌کند و توصیف می‌‌سازد.
پس لحن روایت در این نوع از زاویه‌ی دید،‌ کاملاً منبطق با شخصیتِ اول‌شخص ماست.
[البته می‌دانم شما به‌هیچ‌وجه فراموش نمی‌کنید که در «من راوی» و «سیال» و تاحدودی «نمایشی»، ابعاد شخصیتی خود راوی در لحن، در مقایسه با «همراز» خیلی پررنگ‌تر دیده می‌شود. دلیلش هم روشن است دیگر]

نتیجه: اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم که راویِ اول شخصِ این داستان هم کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، با لحن روایت‌ کارکتر الف کاملاً شبیه است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 

تو |
یادتان هست گفتیم «تو» همان «من» است که دارد خودش را ارزیابی می‌کند؟ پس لحنش، توصیفاتش، دایره‌ی واژگانش و ... باید همگی سازگار با شخصیت موردخطاب باشند. کسی هست شکی در این قضیه داشته باشد؟
فقط باید این نکته را اضافه کنیم که به‌خاطر جایگاهِ راوی، کمی لحن «توبیخ‌گر» یا «ارزیابانه» یا «مرورگر» نیز پیدا می‌کند. درست مثل خودشما (که هرچند دایره‌ی واژگان و توصیفات و لحن ثابتی برای خودتان دارید) وقتی دارید برای کسی خاطره‌ای تعریف می‌کنید، با وقتی که دارید خودتان را برای خودتان ارزیابی می‌کنید، کمی [یعنی خیلی ناچیز] لحن‌تان متفاوت‌ می‌شود. 

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم که راویِ دوم‌ شخصِ خطاب به کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، با لحن روایت‌ راوی دوم شخص تا حدود زیادی شبیه است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 

او | محدود به ذهن
شاید برخورده باشید [یا در آینده بربخورید] به مقالاتِ ادبی که دانای کل محدود به ذهن را همان «من» راوی می‌دانند که دارد خودش را از بیرون روایت می‌کند. کاری به این فلسفه‌ها  و درستی یا غلطی این حرف‌ها ندارم. [که زیادی ماندن در این‌ها وقت‌ تلف کردن و به حاشیه رفتن است]. فقط خواستم این اشاره را بکنم که راوی سوم شخص، هرچند یک زاویه‌ی بیرونی است (و طبق صحبت قبلی‌مان جزء شخصیت‌های داستان نیست) اما لحن و دایره‌ی واژگان و نوع توصیفاتش «متاثر» از شخصیت اصلی است. نگفتم «عینا» باید مطابق شخصیت موردنظر باشد،‌ بلکه گفتم «متاثر» از اوست. یعنی مهم این است که «بیگانه» نباشد با او. دلیلش هم روشن است. دانای کل محدود، از نگاه و دریچه‌ی ذهن یک شخصیت خاص به دنیای داستان نگاه می‌کند. بدیهی است،‌ که هم‌جواری با ذهن او باعث شود، توصیفاتش، لحنش، دایره‌ی واژگانش از او اثر بگیرد.

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم و راویِ دانای کل این داسان محدود به ذهن کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، به لحن روایت‌ِ راوی محدود به ذهن کارکتر الف نزدیک است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 


او |نامحدود
[زعم بنده این است] که باید بگوییم لحن و دایره‌ی واژگان این راوی برگرفته از مجموع شخصیت‌هایی‌است که به ذهنشان ورود می‌کند. پس نباید به گونه‌ای باشد که تمایلش به یکی از شخصیت‌ها دیده شود. (این ایرادی بود که در تمرین دوم بعضی از دوستان، خیلی قابل لمس بود) 
اگر با این زاویه دید متنی را نوشتید، لحن، توصیفات و دایره‌ی واژگان جناب راوی‌تان باید عام‌تر از همه‌ی شخصیت‌ها باشد. یعنی به گونه‌ای باشد که مخاطب راوی را شبیه به هیچ‌کدام از شخصیت‌ها احساس نکند.

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم و راویِ این داستان دانای کل نامحدود باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف و دیالوگ‌های کارکتر ب و روایت راوی سوم‌شخص همگی با هم متفاوت است.


او |سینمایی
همان توضیحاتی که برای نامحدود داده شد، به علاوه‌ی یک نکته‌ی مهم: این نوع روایت قطعا «لحن» دارد و از توصیفِ داستانی هم استفاده می‌کند. اما این لحن خیلی کمرنگ، خیلی ناچیز و خیلی نامحسوس است. به گونه‌ای‌ست که مخاطب اصلا احساس نکند این داستان را یک انسان روایت کرده. (انگار دارد فیلم می‌بیند). دایره‌ی واژگانِ این راوی خیلی وسیع است. از دانای کل نامحدود هم وسیع‌تر. همه‌ی حرف در این جمله خلاصه می‌شود که: «مرز دایره‌ی واژگان این راوی را «زبان معیار داستانی» تعیین می‌کند» (زبان داستانی موضوع یکی از فصل‌های کوتاه در آینده‌ی کارگاه است، انشالله)


یک: با این توضیحات، متن‌های تمرین دوم خودتان را ویرایش بفرمایید. (بدیهی‌است برای داشتن قدرت مانور، می‌توانید موقعیت را کمی دست‌کاری کنید. اما امتیاز انجام تمرین به بکر بودن و خوب بودن موقعیت نیست؛ بلکه به این است که تفاوت «لحن» را در هر یک از چهار زاویه دید به هر قیمتی شده به مخاطب بفهمانید)

دو: یک سوال مهم! آیا همه‌ی بزرگواران، همه‌ی مشارکت‌ها [کامنت‌ها] را (و توضیحات تکمیلی دبیر را) مطالعه می‌فرمایند؟

فصل هفتم |توصیف داستانی

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۷ ق.ظ

بسم‌الله| توصیف در داستان‌نویسی!

اگر داستان‌نویسی یک ساختمان باشد، عناصری مثل «شخصیت»، «پیرنگ (طرح)»، «زاویه‌ی دید»، «موقعیت» و ... حکم سفت‌کاری را دارند و عناصر دیگر مثل «زبان»، «ریتم»،«دیالوگ»، «توصیف» و ... می‌شوند نما و ظاهر این سازه.
اینکه نظم و ترتیب کارگاه‌مان در معرفی این عناصر چیست را فقط خدا می‌داند و احتمالاً دبیرِ خودرأیِ اینجا. به هر رو خواستم بگویم موافق این نیستم که حتماً باید از مراحل سفت‌کاریِ داستان شروع کنیم و آرام آرام برویم سراغ عناصر زینتی و ظاهر داستان! آن منطق فقط مال ساختمان‌سازی‌است،‌ نه داستان‌پردازی.
بنا‌براین،‌ حالا که صحبت‌مان از «شخصیت» و حواشی‌اش(فصل‌های چهار،‌پنج، شش) به ته رسیده، می‌رویم سراغ یک عنصر «زینتی» در داستان.

توصیفِ داستانی چه هست و چه نیست؟
خیلی از ما تا اسم «توصیف» به میان می‌آید، یاد تمثیل شاعرانه می‌افتیم! چیزی که در داستان به رسمیت شناخته نمی‌شود و به شدت باید از آن پرهیز کرد. توصیفِ داستانی را اگر خلاصه کنیم می‌شود این: «بیانِ (روایت) به شیوه‌ای متفاوت»
متفاوت یعنی، ابتدا تلاش می‌کنیم پدیده را نه آن‌گونه که همه می‌بینند ببینیم و بعد این نگاه متفاوت را به مخاطب منتقل کنیم.
پس ما (نویسنده) به جای توضیح دادن مستقیم پدیده‌ها، آن‌ها را «توصیف» می‌کنیم تا خواننده هنگام خواندن متن‌مان مجبور شود تخیلش را کمی به کار بیاندازد و منظور ما را «کشف» کند. و شما که خودتان خواننده بوده‌اید و یقیناً می‌دانید این «کشف» چه لذتی را به خواننده می‌دهد. 
خواننده محتاج «کشف» کردن است و این هنر نویسنده‌است که هم‌زمان نه او را گیج و خسته کند (به مانند تمثیلات شاعرانه که معمولا با ابهام همراه‌اند) و نه لذت کشف را از او بگیرد (اینکه روایت مستقیم و عادی باشد)!
پس:
راوی داستان به جای اینکه مستقیماً توضیح بدهد که «فریدون از اینکه زن همسایه را با مریم اشتباه گرفت و شاخه گلش را به او تعارف کرد خجالت کشید و سرخ شد» ،از تکنیک و ابزار زینتی «توصیف» استفاده می‌کند و می‌گوید:
«فریدون وقتی فهمید گل را اشتباهی به زن همسایه تقدیم کرده، دعا کرد در همان لحظه زلزله‌ای سیلی یا طوفانی بیاید و همه‌ی شهر با آدم‌هایش نابود شود و هیچ اثری از او و شاخه‌گلش باقی نماند»
(دقت کنید که در این مثال حالت خجالت کشیدنِ فریدون با توصیف داستانی همراه شده است)

جمع‌بندی:
ـ این مدل توصیف کردن ممکن است متن عادی ما را طولانی‌تر کند. اشکال ندارد!
ـ به تفاوت چیزی که در داستان به آن می‌گوییم «توصیف» با چیزی که در شعر «تمثیل» نامیده می‌شود دقت کنید! (پیچیدگی بیشتر و محرک احساس بودن تمثیل شعری / معماگونه بودن و قابل کشف بودن توصیف داستانی)
ـ خیلی‌ وقت‌ها برای توصیفِ داستانی از کلمات «مثل»، «مانند» و ... استفاده می‌کنیم. ایرادی ندارد اما خیلی قشنگ نیست!
ـ توصیف، زینت است. ادویه است. نمک است. ناگفته پیداست که مقدارِ لازمِ نمک را حجم و نوع آش مشخص می‌کند. کم یا زیاد شود، آش را باید ریخت دور!
ـ نگاه متفاوت و خلاقانه، لازمه‌ی توصیف داستانی‌است: مثلاً اثر فرورفتگی و کوبیدگی پایه‌‌ی مبل را توی موکت می‌توان یک اتفاق ساده دید و گفت: «موکت از فشار پایه‌ی مبل کوبیده شده بود» اما همین را می‌توان متفاوت دید، به مبل جان بخشید و موکت را تنها یک موکت ساده ندید و این‌طور روایت کرد: «رد پای مبل روی موکت، مثل جای پای مردی تنها در زمینی برفی...»



کارگاه توصیف‌سازی| قدم زدن زیر آسمان توصیف!

خدا بخواهد چند قدم را برای تمرین توصیف با هم (خیلی فشرده و سریع) مرور می‌کنیم.
(فعلا قدم اول را اینجا می‌گذارم و بعد که مشارکت فعال بچه‌ها رویت شد، قدم‌های بعد اضافه می‌شود و پرونده‌ی فصل هفتم و توصیف داستانی را سربلندانه می‌بندیم)

قدم اول:
از هر منبعی که دسترستان بود (کتاب، مجله، PDF، اینترنت ...) یک نمونه برای توصیف داستانی و یک نمونه برای تمثیل شاعرانه پیدا کنید. 


قدم دوم:
ُحالا نوبت خودتان است که توصیف کنید. قبلا گفته شد که توی داستان می‌توان هر چیزی را توصیف کرد. دایره‌ی چیزهای توصیف‌کردنی زیاد است. کمی فسفر سوزاندم و مهم‌ترین مواردی را که قابل توصیف کردن هستند در ضمن سه مورد «توصیف یک شخصیت»، «توصیف یک موقعیت» و «توصیف یک حالت» دسته‌بندی کردم. (یعنی شاید بتوان دسته‌بندی بهتری ارائه کرد. اما به نظرم این تقسیم بدی نباشد)  
پس: سهم هر نفر سه توصیف است. توصیف یک شخصیت، توصیف یک موقعیت، توصیف یک حالت!
اما روش کار:
ابتدا با کامنت «من آماده‌ام» اعلام حضور می‌فرمایید. کلیت شخصیتی که باید در «دو خط» توصیفِ داستانی کنید از طرف دبیر کارگاه اعلام می‌شود. توصیفِ شخصیت که تمام شد، به ترتیب «موقعیت» و «حالت» مورد نظر دبیرکارگاه را هم توصیف می‌فرمایید!



قدم آخر:
توصیف را می‌خواستم توی سه فصل جدا بگویم، اما به رسم «فشرده بودن» دوره، خلاصه شد توی سه قدم در فصل هفتم.
حالا دو قدم از آن سه قدم گذشته. قرار بود سومین قدم بحثی باشد از (توصیف در حرکت)  که چون می‌دانم خسته‌ شده‌اید از توصیف کردن، می‌گذاریمش برای یک وقت دیگر و یک فصل دیگر.
به جایش، برای بچه‌هایی که زود کارشان را تحویل داده‌اند، محض اینکه بی‌کار نمانند و (به سرباز شهاب استرس وارد نکنند) و از لحظه‌های ماه‌رمضان‌شان داستانی‌تر استفاده کنند، آخرین تمرین این فصل را این‌طور رقم می‌زنیم:
«بگردید توی کتاب خدا، از زبان خدا توصیفِ داستانی پیدا کنید» (هست‌ها. خوب بگردین هست. زیادم هست)
 

اگر اشکالی ندارد، جسارت می‌کنم و ازتان می‌خواهم ثواب این تمرین را هدیه کنید به روح «شهید علی هاشمی»

 

 

 

حیاط خلوت| قرار سوم

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۳۷ ب.ظ

بسم‌الله| بازگشت...
 

سلام
این‌که حرفی از «دلتنگی»ام برای اینجا نمی‌زنم، دلیلش بی‌تفاوتی‌ نیست. زیاد بودنِ حرف است و کم بودن مجال.
پر واضح است که 60 روز یا بیشتر از آخرین حضورِ محسوسم در اینجا گذشته... توی حیات خلوت گذشته وعده داده بودم که حرف‌هایی را اضافه می‌کنم. نکردم. خلاصه‌این‌که نبودنم به آن حرف‌ها ربط داشت ...
از این که بگذریم، برای آمدن دوباره‌ام چند سناریو پیش رویم بود:

1. خودم را بزنم به آن راه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و کار را همان‌طور که بود ادامه بدهیم. (بی هیچ توضیحی)
2. شروع کنم به توضیح دادن اتفاقات خوش و ناخوش روزهای نبودن و عذرخواهی و ...
3. حرف زدن از آینده‌ و دست به دست هم دادن و باز کردن پای کبری‌ و گرفتن تصمیم و روشن کردن تکلیف این کارگاه (که پایه‌هایش بدجوری دارند می‌لرزند)


من سومی را انتخاب کردم که آمدم اینجا و بسم‌الله گفتم. که بگویم چه قصدی توی سرم دارم و چه برای این کارگاه می‌خواهم و بعد نظر شما را ـ که مهم‌تر است ـ بدانم و بعد با هم برای سرنوشت اینجا برنامه‌ بریزیم. (باشد که خدا هم بهترین سرنوشت‌ را برای همه‌ و این کارگاه بخواهد.)
از آن‌جا که می‌دانم بیشترتان ـ مثل من‌ ـ محصل‌اید و این ماه را درگیر امتحان و جمع‌وجور کردن کار و بارهای ضرور‌ی‌تان، به سرم زد 20 خرداد بشود وعده‌ی شروع مرحله‌ی دوم کارگاه و چهارده‌ ـ پانزده فصل باقی‌مانده را در یک دوره‌ی فشرده و منسجمِ دو ماهه (تا 20 شهریور) به سرانجام برسانیم. (تا خلف وعده‌‌ای برای یک‌ساله بودن کارگاه پیش نیاید) 


اهل کارگاه |هر که اهل است...
آن‌ها که از یک اردیبهشت 92 با شروع اینجا قصه‌ی داستان‌نویس شدن‌ را شروع کردند و پای قول‌شان ایستادند و ماندند و نوشتند و چراغ اینجا را خاموش نکردند، صاحب اصلی این کارگاه‌اند و باید تصمیم نهایی را بگیرند. اما اگر اجازه بدهند، من، تنها به رسمِ کلید‌داری این کارگاه، جسارت کنم و دوباره همه‌ی آن‌ها را و همه‌ی دوستانی را که در ادامه به این داستان ملحق شدند، دعوتی دوباره کنم برای ادامه...
پس:
خانم‌معلم بزرگ‌وار و دل‌سوز (که همیشه شرمنده‌ی لطف‌تان خواهم بود)، شهابِ نگران عزیز (که صبرت تمام شد و خداحافظی‌کردی)، طاهر حسینی (که بی حاشیه تمرین‌ها را انجام می‌دهی)، احلامِ سخت‌کوش (که خواستید خودتان در غیاب من اینجا را سرِ پا نگه‌دارید)، پلک شیشه‌ای باانگیزه (که اینجا را متعلق به خود دانستید) خانم ف.الف (که دعای خیرتان را دریغ نکردید)، نگارِ خستگی‌ناپذیر (که تا آخرین لحظه پای تمرین‌ها نشستید) ماه‌سیهِ منتظِر (که لابد هنوز منتظر رویت دبیر این کارگاه هستید)، خیال‌رنگی پرمشغله (که هر از گاهی از اینجا رد شدید) و سرکار خانم‌ها و آقایان محتسب، هو...،  پوپک، م.پرند، مه‌جبین، هوالعشق، س.م، سمیرا، یکی‌بود ...، نفس، سوک‌نشین، (که می‌دانم در سکوت و خلوت این حیاط‌خلوت نفس می‌کشیدید)
و عزیزانی که نام‌شان از قلم افتاد
و دوستان تازه‌تر، علی‌آقای پرتلاش، خانم دریاآرام، خادم اهل‌بیت‌عزیز، خانم نورا (که مشغله‌ی من اجازه نداد بیش از این به عقب برگردم و همراهی‌تان کنم) 
و بزرگوارانی که اینجا و در ایمیل درخواست حضور در کارگاه را داشته‌اید و از این‌که نشد درست‌تر از این پاسخ‌گو باشم شرمنده‌تان هستم ...

تا سه‌ ماه دیگر به لطف خدا قرار است این کارگاه را با هم به سرانجام برسانیم... اگر هنوز حال و هوای نوشتن دارید و هستید، شما هم بسم‌الله‌بگویید..


20 خرداد| تا وعده‌ی دیدار...

اما وقتی می‌گوییم 20 خرداد وعده‌ی شروع دوره‌ی فشرده‌ی کارگاه باشد، معنایش ادامه دادن انتظار و سکوت دوباره و خواب رفتن کارگاه نیست. معنایش این است که تا حدود یک‌ماه دیگر قرار است به سفری سخت و پراضطراب و سنگین و پر از کار برویم. انگار کنید یک کوهنوردی بدون استراحت و شبانه‌روزی!
شما که اهل‌‌ ورزشید! لازم است کسی توضیح بدهد که برای یک ورزش دوماهه‌ی سخت، نیاز به نرمش مقدماتی دارید؟
شما که نمی‌خواهید آمادگی‌تان برای آن دو ماهِ فشرده، مثل آمادگی درب‌وداغان تیم ملی برای جام‌جهانی باشد؟ شما که اهل تدبیرید چرا؟
تا اینجا که گذشت، از «خلاقیت» حرف زدیم، «شخصیت‌سازی» را با هم تمرین کردیم، و بعد تلاش کردیم با «دیالوگ‌نویسیِ» درست و تمرکز روی «رفتار» و «افکار» شخصیت‌ها، آن‌ها را «شخصیت‌پردازی» کنیم.
این‌ها چیز کمی نبود و نیست و مطمئن باشید در ادامه‌ی راه کارگاه (آن دو ماهِ فشرده و خسته‌کننده) اثرش را می‌گذارد.
پس به سرم زد تمرینی را انجام دهیم. تمرینی که ترکیبی باشد از خلاقیت و شخصیت‌پردازی:


من حقو‌ق‌دانم معمارم!
وقتی بنا باشد یک «رمان» یا دستِ کم یک داستان «بلند» بنویسید، تازه متوجه خواهید شد که نیاز دارید بدانید شخصیت شما دقیقا کجا زندگی می‌کند. 90 درصد آدم‌ها (مثلا ایرانی‌ها) خانه‌‌های ذهنی‌شان، شبیه به هم است. (تعداد اتاق‌ها، مبلمان، وسائل خانه، رنگ در و دیوار و ...) نهایتش خیلی خلاقیت ذهنی داشته باشند می‌روند سراغ خانه‌های روستایی و سنتی و قدیمی. تنها آن 10 درصد هستند که می‌توانند به‌طور همزمان 3 خانه‌ی متفاوت را توی سرشان نقاشی کنند. 
قرار است شما جزء این 10 درصد بشود. پس:
1. سه پلان (طرح) از سه خانه‌ی شهری (تاکید می‌شود خانه‌هایی که در شهر قابل ساخته شدن هستند) را برای سه شخصیت متفاوت طراحی کنید. روی کاغذ نقاشی کنید. (اینکه نمای هوایی دو بعدی دارد یا سه بعدی یا ... به اختیار خودتان) فقط این‌که گویا باشد شکل کلی خانه، اتاق‌ها، وسائل و مبلمان اصلی و رنگ در و دیوار و متراژ فضاها و ... چه‌ مدلی‌است!

2. می‌خواهم با قضیه خیلی واقعی روبه‌رو شوید. متراژ و وسعت و ارزش قیمتی خانه‌ و وسائل‌اش متناسب با درآمد و نوع
زندگی شخصیت انتخابی شما و چینش وسائل و مبلمان و دکور و رنگ و ... آن متناسب با شخصیت (ابعاد مختلفی شخصیت) اوست. 

3. پس ابتدا سه شخصیت را (آن‌گونه که در فصل‌ 4 گذشت) بسازید. سپس خانه‌‌های متناسب هر کدام را روی کاغذ بیاورید. عکس بگیرید، آپلود کنید و آدرسش را بگذارید توی نظرخانه.
(اینکه اعضاء خانواده‌ی این شخص چه کسی هستند یا نه هم مهم است هم نیست. برای ما تناسب خانه با فرد انتخابی شما مهم است. خواستید به اعضاء خانواده‌اش هم اشاره کنید خواستید هم نکنید)



نکته:
انتظار این است که تا 20 خرداد فصل‌های قبلی مطالعه شده، مرور شود، در ذهن جاگیر شود و تمرین‌هایی که این امکان را دارد به‌صورت فردی و مکرر انجام شود. و کسی منتظر پاسخ دبیرکارگاه به تمرین‌ها نباشد. (این را گفتم که شما کارتان را متوقف نکنید و مشغول باشید. مطمئن باشید من اشتیاقم برای دیدن کارهای شما بیشتر از خودتان است)



پایان سناریو| نوبت شما
این خلاصه‌ای بود از طرح من برای ادامه‌ی کارگاه... حالا نوبت شماست که نظرتان را بنویسید و درباره‌ی ادامه‌دادن یا ندادن، و چگونه پیش‌رفتن این کارگاه نظر بدهید. که به تصمیم روشن و مشخصی برسیم.
باز هم از همه‌ی شما عذرخواهم اگر ...



 

 

حیاط‌خلوت |قراردوم

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۴۳ ق.ظ

بسم‌الله| آن‌چه گذشت
نمی‌دانم این تئوری از کجا آمده توی ذهنم که «زمستان و داستان سر آشتی ندارند» و انگار سرمایش می‌افتد به جان قلم.
با این همه هیچ تئوری و منطقی برای بی‌نظمی قابل قبول نیست و من رسماً در این قرار غیررسمی کارگاهی‌مان بابت پیش‌آمدهای زمستانی کارگاه عذر می‌خواهم. باور کنید نه مشغول برف‌بازی بودم و نه گیر کرده توی صف سبدکالا!
کافی ست در این روزهای کوتاه زمستانی یک‌دو کار هم‌زمان بیایند در جدول عمر آدم و ...
بگذریم.
درباره‌ِ کارگاه این‌که از اول‌ها باورم نبود تا اینجا برسیم. شکر خدا واقعا مایه‌ی خوش‌حالی‌ست که قدم‌های‌تان هنوز زنده است و مایه‌ی دل‌گرمی‌ست برای ادامه.
نمی‌دانم حواس‌تان هست یا نه، اما هضم کامل «شخصیت» در داستان، اتفاق بزرگی‌ برای داستان‌نویسی‌ست. هر چند آخرین تمرین‌های‌مان کمی رها شد اما:
فکر می‌کنم مهم تلنگری باشد که به ذهن‌ خلاق‌تان خورده. که بدانید شخصیت‌سازی، و بعد، شخصیت‌پردازی چه ظرافت‌ها، قوانین و اصولی دارد.
که در ادامه‌ی زندگی داستانی‌مان،(خدا اگر بخواهد) زبان مشترکی براینقد «شخصیت‌ سازی» و «شخصیت‌پردازی‌های‌»مان به دست آورده‌ایم. 
خوب‌های اینجا! 
باور کنید همه چیز در تمرین روزانه‌ی شما به دست می‌آید! 
و بعد از این، حرف دیگری‌هم دارم که آخر قرار کارگاهی‌مان می‌گویم.(خدا اگر بخواهد)



دو| مهمانی برفی!
حالا همین‌طور که توی آلاچیق‌های برف‌گرفته حیاط‌خلوت نشسته و دارید نسکافه‌های داغ (زحمت خانم معلم) را نوش جان می‌کنید، هدیه‌های این قرارمان را رو کنیم:
من جهار تا کتاب را نقداً معرفی می‌کنم، دو تا مجموعه داستان خوب و جمع‌وجور:
«برو ول‌گردی کن رفیق» مهدی ربی
«من ژانت نیستم» محمدطلوعی
و دو تا از بهترین رمان‌های خیلی معروف و دوست‌داشتنی:
«بیلی‌بات‌گیت» دکتروف
«ناطوردشت» سالینجر

هنوز تمام نشده. ادامه دارد. این‌که:
هدیه‌ی شما برای بقیه این باشد، که به مدد آن‌چه در باب شخصیت (سه فصل گذشته) گفتیم و نوشتیم، بیفتید به جان این کتاب‌ها (هر کدام‌ش که بیشتر راه‌دست‌تان بود) و:
1ـ از دل این داستان‌ها یک شخصیت‌ شکار کنید و ویژگی‌هایش را گزارش کنید.
(شبیه کاری که در فصل4 داشتیم)
2ـ نمونه‌هایی از تلاش نویسنده را برای پردازش آن شخصیت نشان بدهید. (مثلا بگویید با فلان دیالوگ یا فلان رفتار یا فکر نویسنده دارد شخصیتش را پردازش می‌کند)
3ـ بعد لباس آن شخصیت را تن کنید و یک دو جمله به جایش درباره‌ی هر چیزی که دل‌تان خواست حرف بزنید!
به همین سادگی!
یادتان هم نرود که بقیه منتظرند توی سرما که شما هدیه‌های‌تان را رو کنید. پس لطفاً خیلی طولش ندهید!
و بدانید این آخرین تلاش جدی‌مان برای کار روی «شخصیت» است و فصل‌های بعد به سراغ عناصر دیگر خواهیم رفت. 
(خدا اگر بخواهد)


سه| آخر قرار
بعد از تمام شدن این مهمانیِ برفی و احتمالاً آب شدن برف‌ها، یک حرفی اینجا اضافه می‌شود(خدا اگر بخواهد)


 

فصل ششم |دایره واژه‌ها (دیالوگ‌ و شخصیت)

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ق.ظ

بسم‌الله| دایره‌ی واژه‌ها

همه‌ی ما برای خودمان «فرهنگ لغاتی» نانوشته داریم و با «دایره‌ی واژگانی» خاصی با دیگران حرف می‌زنیم.
حجم و محدوده‌ی فرهنگ لغت ما شاید کوچک‌تر از یک‌ بیستم واژه‌نامه‌های «معین» و «دهخدا» باشد. و یا کم‌تر حتا.
دایره‌ی واژگانی من با نان‌وای شصت‌ساله‌ی کوچه‌ی پشتی تفاوت‌های زیادی دارد. من احتمالاً در زندگی روزمره‌ام، هیچ‌وقت مثل پسرخاله‌‌‌ام، محسن (که حالا برای خودش شوفر هجده‌چرخ ماهری شده) برای دست انداختن رفیقم نخواهم گفت که «دیفرانسیلت از دنده‌هات نزنه بیرون!»
یا دکترکرم‌اللهی، سر کلاس نظریه‌های جامعه‌شناسی، هیچ‌وقت برای رد کردن حرف مارکس نخواهد گفت: «لات سیبیل چخماقی چه زر مفتی زده!»
مهم‌تر آن‌که:
دایره‌ی واژه‌ها محدود به «لغت‌ها» و «کلمه‌ها» نمی‌شود: 
لحن کلام،عبارت‌ها و چینش کلمه‌ها در کنار هم، ضرب‌المثل‌ها ، جک‌ها، تکیه‌کلام‌ها و ... همه‌ و همه بخشی از دایره‌ی واژه‌هاست.
پس بدانیم و یادمان نرود که:
همه‌ی آدم‌ها، بزرگ و کوچک، زن و مرد، بی‌سواد و باسواد، دایره‌ی محدود و معینی برای کاربرد واژه‌ها دارند. محدوده‌‌ای مختص به خودشان.


لطفاً مثل خودت حرف بزن! |دیالوگ و شخصیت

فصل 4 از ساختن شخصیت‌ها حرف زدیم و فصل 5 را به روش‌هایی برای پردازش (بیان ویژگی‌های) شخصیت‌ها گذارندیم. یکی از روش‌ها «گفتار» بود. و گفتیم «نوع» حرف زدنِ شخصیت می‌تواند معرّف شخصیتش باشد. 
اما نوع حرف زدن شخصیت را باید چطور فهمید؟
این‌جاست که همتی لازم‌تان می‌شود برای پیدا کردن «دایره‌ی واژه‌های» شخصیت‌های‌ داستان‌تان.
بعد از آن‌که شخصیت‌‌ها را ساختید، باید محدوده‌ی واژگانش را بشناسید. باید بدانید مرد 40 ساله‌ی شما، با توجه به شغلش، خانواده‌اش، تحصیلاتش و به‌طور کلی «تجربه‌های زیسته‌اش» در حرف زدن از چه واژه‌هایی استفاده می‌کند و چگونه کلمه‌ها را با هم ترکیب می‌کند. 
نشناختن دایره‌ واژگانی شخصیت، نتیجه‌اش می‌شود این‌که در داستان شما، زن و مرد و کوچک و بزرگ، همه «مثل هم حرف خواهند زد» یا دقیق‌تر این‌که: همه مثل نویسنده‌ (که شما باشید) حرف خواهند زد. (رمان «شب ممکن» محمدحسن شهسواری را فقط برای این بخوانید که چند شخصیت را با دایره واژگان متفاوت کنار هم چیده است)
دایره‌ی واژگانی شما لزوماً با دایره‌ی واژگانی شخصیت‌های داستان‌تان یکی نیست.
پس لطفاً شخصیت‌های داستان‌تان را مجبور کنید مثل خودشان حرف بزنند.


بایدها و نبایدها |قوانین دیالوگ‌نویسی

(مطمئنم بعد از خواندن این چند قانون پی خواهید برد که «دیالوگ‌نویسی» یکی از سخت‌ترین بخش‌های داستان‌نویسی‌است. حق دارید. چون واقعا همین‌طور است. الکی نیست که هرکسی مثل داوودمیرباقری دیالوگ‌نویس نمی‌شود)

قانون اول  
می‌دانم خیلی گیج‌کننده‌است. اما بالا بروید و پایین بیایید دیالوگ‌نویسی یک قانون عجیب‌غریب اما حیاتی دارد:
«دیالوگ نباید آن‌گونه که همه حرف می‌زنند باشد، بلکه باید آن‌گونه باشد که همه حرف می‌زنند»!!
توضیح: 
تمام تلاش‌تان باید این باشد که دیالو‌گ‌تان عادی و کسل کننده به‌نظر نیاید. یعنی به نسبت حرف‌های روزمره خاص‌تر به‌نظر برسد. اما برندارید به اسم خاص‌ شدن دیالوگ‌های‌تان جوری دیالوگ بنویسید که «غیرقابل باور بشود»!
مثال: عدم رعایت این قانون «خیلی هوا سرد بود. همه‌ی تنم از سرما می‌لرزید»
مثال: رعایت قانون این قانون: «بس که از سرما لرزیدم دست و پام گره خورد»

نکته: برای مخاطب داستان، با پیچیده کردن بیش از حد دیالوگ، دست‌انداز درست نکنید!

قانون دوم 
رعایت دایره‌ی واژگان و تناسب شخصیت با دیالوگ را که (همین بالا توضیحش گذشت) یادتان هست؟ همان.

قانون سوم
(هرچند شاید عمومیت نداشته باشد و یک جاهایی استنثنا پیدا شود اما) دیالوگ نباید طولانی باشد.
قرار نیست در دیالوگ شخصیت داستانت بیانیه صادر کند!
کلمات زائد را بریز دور و این‌طور خیال کن با خودت که شخصیت داستانت رو به احتضار است و دارد آخرین کلماتش را در فرصتی کم می‌گوید!! هم باید معنا را برساند هم باید در زمان صرفه‌جویی کند!
(نمی‌شود گفت چند کلمه و چند خط. سعی کنید بیش از یک خط دیالوگ‌تان طول نکشد)
تذکر
دیالوگ را عموماً به زبان محاوره (شفاهی) می‌نویسند.
مثل: «اومدم. بهم بگو» به جای «آمدم. به من بگو»
این قانون نیست. اختیاری‌ست. اما به‌نظر می‌رسد به محاوره‌ نوشتن دیالوگ‌ها بهتر است از مکاتبه‌ای نوشتن‌شان.

 

 

دیالوگ از زبان تو |تمرین فصل ششم

تمرین الف  فرض کنید شما یک شخصیت داستانی هستید. می‌خواهید قانون اول دیالوگ‌نویسی را به من حالی کنید. در قالب یک «دیالوگ»!
پس سعی کنید با رعایت «هر سه قانون» چنین دیالوگی را بسازید.

تمرین ب  یک شخصیت جدید (غیر از شخصیت‌ قبلی‌تان در فصل 4 و 5) در ذهن‌تان بسازید (سعی کنید اصول شخصیت‌سازی فصل 4 را در حقش رعایت کنید) و بعد پنج ترکیب (یا جمله یا تکیه کلام یا ...) که به‌نظرتان منحصر در دایره‌ی واژگانی اوست بنویسید.

تمرین ج   بعد از اتمام تمرین ب، دبیر کارگاه یک شخصیت مقابل شخصیت شما قرار می‌دهد و باید با آن دیالوگ برقرار کنید.

 

فصل‌پنجم |شخصیت‌پردازی

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۴۰ ب.ظ

به‌نام خدای حسین|ع|...

نمی‌دانم فصل قبل را چقد‌ر با شخصیتی که ساخته‌ای زندگی کرده‌ای. اصلاً آمد در این دو هفته‌ کنارت بنشیند و شده به‌قدر یک وعده‌ی ناهار را با تو بگذراند؟ که به تو اعتماد کند و راز‌هایش را، بداخلاقی‌هایش را، عادت‌هایش را، برنامه‌های زندگی و علاقه‌هایش را برایت بگوید؟
این یک قانون غیررسمی مهم است:
اگر به شخصیت‌های داستانت تا این اندازه نزدیک نشده‌ای، قدم جلوتر نگذار و در وادی ساخت شخصیت بمان و بیشتر تلاش کن. (که راز ماندگاری داستان، به قدرت‌ساخت و عمق شخصیت‌‌های داستان است)
اما اگر همه‌ی آن‌چه گفتیم بر تو گذشته، یعنی قله‌ی سخت «شخصیت» در داستان را فتح کرده‌ای ای و افتاده‌ای تو شیب. حالا وقت آن است که قلم دست بگیری و یافته‌هایت را از سازه‌ی شخصیت‌ت سیاهه کنی. حالا دومین قدم مهم شخصیت‌ را باید برداری. حالا فصل «شخصیت‌پردازی» است.


از کجا بگویم؟|محدوده‌ی شخصیت‌پردازی

عصاره‌ی فصل قبل این بود که «باید شخصیت را با همه‌ی جزئیاتش بسازی». از خورد و خوراکش گرفته تا رخت و لباس و فکرها و عادت‌ها و حرف زدن و لهجه و ... .اما هر داستان، بسته به موقعیت‌‌، طرح، فضا، محدوده و عوامل بسیار دیگر، نیاز به اطلاعات خاصی از شخصیت‌ تو دارد. مخاطب لازم است آن اطلاعاتی را بداند که به کار داستان می‌آید. نه لزوماً همه‌ی آن‌چه را که تو از شخصیت‌ت ساخته‌ای!


چطور بگویم؟|گونه‌های‌شخصیت‌پردازی

برای شخصیت‌پردازی، اگر از جایگاه یک راوی (دانای کل، آقابالاسرِ داستان، یا حتا از چشم یکی دیگر از شخصیت‌ها) شروع کنیم به شمردن ویژگی‌های شخصیت‌مان، دست به «شخصیت‌پردازی مستقیم» زده‌ایم. (شبیه همان روشی که در گزارش‌های 6 گانه‌ی فصل قبل به کار می‌بستیم)
مثال: «... هنرپیشه‌ی جوانِ خوش‌بر و رو به اسم کلاودیا که تمام وجود خود را با شور و اشتیاق وقف تئاتر کرده بود، با عجله وارد رخت‌کن شد...» (داستان‌کوتاهِ "تهیه کننده زیر کاناپه"/ چخوف)

اما روش دیگر این است که به جای اشاره‌ی مستقیم به ویژگی‌ها، آن‌ها را در داستان «نشان» بدهیم. (مقوله‌ی "نشان دادن" را بعد از این بارها خواهید شنید. پس سعی کنید با تمام وجود درکش کنید و به کار ببندیدش)
وقتی شخصیتِ ما در یک قطعه از داستان «حرف می‌زند» یا «رفتاری انجام می‌دهد» یا به چیزی «فکر می‌کند»، ناخودآگاه خود را به مخاطب نشان داده و معرفی کرده است. این یعنی همان «شخصیت‌پردازی غیرمستقیم».
شخصیت "ایونا" و "سه مسافر" درشکه‌اش را در متن زیر(حتی بدون خواندن تمامِ داستان "اندوه" چخوف) می‌توان به‌سادگی درک کرد و شناخت.
«... [سه مسافر درشکه] از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می‌کنند. ایونا با استفاده ار سکوت کوتاهی که حکمفرما می‌شود به آن سه نگاه‌می‌‌کند و زیر لب مِن‌مِن کنان می‌گوید:
ـ این هفته پسرم...پسر جوانم مرد!
یکی‌ از جوان‌ها آه می‌کشد و به دنبال سرفه‌ای لب های خود را پاک می‌کند و می‌گوید:
ـ همه‌مان می‌میریم... خوب، حالا تند تر برو! آقایان این یارو خلق مرا تنگ می‌کند! اینطور که می‌رود کی به مقصد می‌رسیم؟
کسی دیگری از مسافران می‌گوید:
ـ اینکه کاری ندارد. ..حالش را جا بیار. ..یک پس گردنی مهمانش کن!
ـ پیرِ طاعونی شنیدی چه گفت؟ گردنت را می‌شکنم!... آقای مار زنگی با تو هستم! می‌شنوی؟
و ایونا صدای پس گردنی را حس می‌کند، نه خود پس گردنی را. خنده کنان می‌گوید:
ـ هه هه هه ... چه ارباب‌های شاد و شنگولی! خدا شما راحفظ کند.
یکی از قد دراز‌ها می‌پرسد:
ـ ببینم زن داری یا مجردی؟
ـ من؟ هه هه هه... ارباب‌های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است ... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مُرد و من هنوز زنده ام ... خیلی عجیب است! عزراییل راهش را گم کرده، بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم...»

نکته: هرچند شخصیت‌پردازی غیرمستقیم، کاراتر، ماندگارتر، هنرمندانه‌تر و سخت‌تر است، اما نمی‌توان اصل و اساس و ریشه‌ی شخصیت‌پردازی مستقیم را زد. جاهایی به کار می‌آید قطعا. 


مشق شب|تمرین شخصیت‌پردازی

این فصل دو تمرین دارد. هر دوتایش هم الزامی‌ست:

تمرین الفـــ پیدا کردن سه نمونه‌ (ترجیحا مختصر و جمع‌وجور) از شخصیت‌پردازی غیرمستقیم در داستان‌ کوتاه‌های موجود. یکی به روش نشان‌دادن «دیالوگ» (گفتار)، یکی «رفتار شخصیت» و یکی «افکار شخصیت» (ضروری نیست سه نمونه در یک داستان و مربوط به یک شخصیت خاص باشند)
 

تمرین بـــــــشخصیتی را که فصل قبل ساختی، در یک پاراگراف با روش «غیرمستقیم» پردازش کن و نشان بده:
ـ تنوع روش (گفتار، رفتار، افکار) امتیاز محسوب می‌شود.
ـ این‌که شخصیت را در چه موقعیتی پردازش کنی، کاملاً اختیاری‌ست. مهم این است که برای شخصیت‌پردازی مناسب باشد و ماحصل کار کاملاً با شخصیت ساخته‌شده در فصل قبل جور دربیاید.
ـ تا می‌‌توانید داستانی بنویسید. (و سعی کنید به این تمرین به چشم نوشتن یک قطعه‌ی داستانی کوتاه نگاه کنید)
ـ به‌خاطر محدودیتی که بنده در این ایام دارم، لطف می‌کنید اگر نوشته‌ها بیشتر از یک پاراگراف شش هفت خطی نباشد.
ـ به همان دلیل بالا، (و این‌‌که نمی‌شود از هر عضو بیشتر از یک قطعه را بررسی کرد) سعی کنید تا می‌توانید برای این تمرین اتود (نگارش آزمایشی)‌‌ بزنید و آخرین نسخه و محصول نهایی را (که دل‌تان را راضی می‌کند) بگذارید در کارگاه.
ـ ورود به تمرین این فصل، بدون تکمیل کردن تمرین فصل قبل جائز نیست!!


حرف‌‌آخــــــردر بساط عزای حضرت حسین‌(ع) ـ بی‌بدیل‌ترین شخصیت تاریخـ اگر گذر دل‌تان به خاک کربلا رسید و سیاه‌پوش روضه‌های خواهرش شدید، من را هم یاد کنید و (مستقیم یا غیرمستقیم) دعایی برای دور نشدن همه‌مان از صراط مستقیم...

 

فصل‌چهارم |شخصیت‌سازی

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

به‌‌نام‌خدای«شخصیت‌ها»| درباره‌ی شخصیت:
نظریه‌ای اصیل و قدیمی داستان‌ها را تقسیم‌می‌کند به «شخصیت‌محور»، «حادثه‌محور» و «موقعیت‌محور». اما خوب است بدانیم حتا اگر داستان‌‌مان شخصیت‌محور نباشد، نقش شخصیت در آن‌ سرنوشت‌ساز و حیاتی است. ویژگی‌های «شخصیت»‌‌ی که شما برای داستان‌تان می‌سازید است که به «حادثه‌»‌ها رنگ می‌دهد (مثلا حادثه‌ای چون زلزله را دردناک یا هیجان‌انگیز یا حتا طنزآمیز می‌کند) و پیچ‌ومهره‌ «موقعیت»‌‌ها را باز و بسته می‌کند. (مثلا موقعیت عشق، جدایی، وصال، ترس و ... را خلق می‌کند یا به سرانجام می‌رساند)
همه‌ی حرف‌ها از اهمیت «شخصیت‌» و «شخصیت‌سازی» را در این یک جمله خلاصه کنید: «تشخصِ داستان شما به شخصیت‌هایی‌است که برایش می‌سازید.»
این فصل را به «شخصیت‌سازی» می‌گذارنیم و فصل بعد را (اگر خدا خواست) به «شخصیت‌پردازی» (حق این است که شخصیت‌پردازی مقوله‌‌ای متفاوت و مرحله‌ای بعد از مرحله‌ی شخصیت‌سازی‌ست)

گِلی در دست تو| عملیات شخصیت‌سازی
برای خلقِ داستان، پیش از هر کاری لازم است شخصیت‌ها را بسازی. و گویی برای آن، گِل خامی را داده‌اند دست‌ تو که آستین‌هات را بالا بزنی و شروع کنی به ساختنش. از قیافه‌اش شروع کن. چشم‌هات را ببند و تصورش کن. موها، رنگ چشم، رنگ پوست، لباس‌هایش (اصلا مهم نیست این اطلاعات کجای داستان به کار تو می‌آیند یا نمی‌آیند. یا قرار هست حرفی ازشان در داستان بزنی یا نه. تو کار خودت را بکن و بساز. تا می‌توانی نقاشی ذهنی‌ات را از شخصیت‌ت کامل‌تر کن. با همه‌ی جزئیات) 

ظاهرش را که ساختی برو سراغ روحیاتش. سراغ فکرها و خیالاتش. اخلاقش را درنظر بگیر و رفتارهایش را پیش‌بینی کن. بعد برو سراغ عادت‌هایش. سعی کن از هر طرف به ویژگی‌هایش عمق بدهی. حواست به جزئیاتی مثل مدل‌حرف‌زدن، تکه‌کلام‌ها، تن صدا، علاقه‌هایش و ... باشد.
یکـ نکته کوچک: 
علاوه بر شخصیت، کارکترهایی داریم در داستان که آن‌ها را «تیپ / شخصیتِ فرعی / سیاه‌لشگر / ...» اسم گذاشته‌اند. طبیعتاً موجودی که قرار است به اندازه‌ی یک درخت یا آدم آهنی در داستان تو نقش بازی کند، نیازی به عمق و ابعادِ زیاد ندارد، اما پیشنهاد من این است که «عملیات شخصیت‌سازی» را با همه‌ی جزئیاتش برای تیپ‌ها نیز انجام بده. حتا اگر مطمئن هستی در مرحله‌ی بعد (شخصیت‌پردازی) حرفی از این سازه‌ها به میان نخواهد آمد. 


شش خط شخصیت‌ساز |تمرین
یه گِل خام جلوی روته. اول حسابی توی ذهنت ورز بیارش و بعد به کمک جزئیات (ظاهری، روحی، رفتاری و ...) تبدیلش کن به یه شخصیت داستانی:
1ـ عملیات شخصیت‌سازی رو باید توی 6 جمله‌ ارائه کنی. (نه بیشتر نه کم‌تر)
2ـ به‌خاطر محدودیت بند1 سعی کن گویاترین جزئیات و ویژگی‌های شخصیتت رو بنویسی.
3ـ قطعا همه‌ی شخصیت‌ها آدم‌اند و چشم و گوش و لباس دارند. پس سعی کن به چیزهایی اشاره کنی که مختص به شخصیت تو اند و به کمک‌شون می‌شه فرق گذاشت بین «شخصیت» تو و «شخصیت» دیگران.
4ـ این تمرین دو مرحله داره. توی مرحله‌ی اول 6 جمله (مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیت مدنظرت) رو می‌نویسی و بعد دبیرکارگاه متناسب با شخصیتی که ساختی یه موقعیت رو بهت نشون می‌ده. و بعد تو باید بادرنظرگرفتن اون موقعیت، (توی یک پاراگراف) توضیح بدی که شخصیت تو چه عکس‌العملی از خودش نشون می‌ده. 
5ـ توی مرحله‌ی دو خواهشاً داستان ننویسید. فقط توضیح بدید (دقیقا مثل توضیح شفاهی) که شخصیت شما چه واکنشی از خودش نشون می‌ده. (عدم دقت به این بند باعث می‌شه کارتون رو تکرار کنید)
6ـ مطمئناً هر کی دیرتر کارش رو شروع کنه، شرائط براش سخت‌تره. چون باید تلاش کنه شخصیتش با نوشته‌های نفرات قبلی تفاوت داشته باشه و کپی اون‌ها به حساب نیاد. (اگر مشابهتی حس بشه، باید کارتون رو تکرار کنید)
7ـ رمزموفقیت دراین تمرین: «به جای اکتفا به کلیات و ظاهرسازی برای شخصیت، سعی کن واقعا حس و درکش کنی. که از همه چیزش خبر داشته باشی. حتا از رازهای محرمانه‌‌ی زندگی‌ش. و (هرچند اینجا فقط 6 جمله از ویژگی‌هاش رو خواستیم اما) تو درباره‌ی تک‌تک روحیات و ویژگی‌هاش بتونی حرف بزنی. تا می‌شه برای شخصیت‌ت عمق بساز»
پیشاپیش از این‌که سخت‌گیری می‌کنم عذرمی‌خوام.

مثال| شخصیت من:
1ـ یه مرد موفرفری 42 ساله.
2ـ خودش رو از نوادگان «خاندان اسماعیلی» (طایفه قدیمی و مشهور شهر کوچک‌شون) می‌دونه.
...
...
...

6ـ ساده لوحه و خیلی زود همه چیز رو باور می‌کنه.

مرحله‌2:
دبیرکارگاه: یه ناشناس زنگ می‌زنه به شخصیت تو می‌گه توی این شهر فردا صبح زلزله میاد.
من:«شخصیت من اول شناس‌نامه‌ش رو برمی‌داره می‌ذاره توی کیفش و بعد ....»



 

حیاط‌خلوت |قراراول

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۵ ب.ظ

بسم‌الله| حیاطخلوت
داشتم با داستان «مرد پشت شیشه» کلنجار می‌رفتم یک‌هو چشمم افتاد به در حیا‌طخلوت. بازش کردم. یه حیاط دویست سیصدمتری، با کلی دار و درخت، از بیدمجنون گرفته تا کاج و اقاقیا و ... وسطش یه آب‌نما و زیرسایه‌ی درخت‌هاش سه چهارتا آلاچیق... بساط چای و منقلِ کباب و ... هم به راه. 
خلاصه این‌که باغیه برای خودش. این بود که حیفم اومد هر چندفصل یک‌بار جمع نشیم توی این حیاط‌خلوت و حیات کارگاه رو زنده‌تر نکنیم.
(البته ناگفته نماند توی این حیاط‌خلوت آلاچیق بانوان محترم و آقایان ارجمند کمی از هم فاصله داره. و اول اذان، نمازجماعت هم برگزار می‌شه)
موضوع صحبتش با من، تبادل نظر و تنقلات و گپ‌وگفت‌ش با شما.

یک| هدیه
اول از همه یادگاری قرار اول که باتلاش یکی از بچه‌های سخت‌کوش کارگاه بسته‌بندی شده:
«یادگاری قرار اول»

 

دو| ارزیابی
نمی‌خوام ارزش کار رو پایین بیارم اما به‌نظرم نباید خیلی از ماحصل تمرین کارگاهی «مرد پشت شیشه» راضی باشیم و نباید خودمون رو توی این سطح نگه داریم. محصول کار بد نبود اما واقعاً می‌شد خلاقانه‌تر از این باشه. بیشتر بچه‌های کارگاه محتاطانه وارد عمل شدند و هر از گاهی مسیر داستان می‌افتاد توی وادی‌هایی که چرخ ماجرا قفل می‌شد.
در هر صورت جای شکرش باقیه که نگاه‌های خلاقانه نهایتا روی هم جمع شد و ماجرای «مرد پشت شیشه» به هر زحمتی بود به سرانجام رسید.

 

سه|آشپزهای ماجرا
ـ بدون شک فقط یه فرد با تجربه مثل خانم معلمه که می‌تونه اینجوری یه «زخم» بندازه زیر گونه «مرد پشت شیشه». خانم معلم یه نقش اساسی هم داشت. جرقه‌ی «آشنا» بودن مرد غریبه که در ادامه تبدیل شد به اصلی‌ترین قضیه داستان.
ـ آقاطاهرِ حسینی عزیز ثابت کرد وقتی بساط خلاقیت در میون باشه، قلمش نترسه و کم نمی‌ذاره. «توصیف مرد غریبه» ، و قضیه‌ی «خواهر نامرئی». البته یه جاهایی تلاش داشت قصه رو به سمت و سوی متفاوت‌تری ببره ولی بقیه باهاش همراه نشدن.
ـ پایای عزیز که پا یا پای تا آخر قضیه همراه بود و خیلی دل‌سوزانه تلاش داشت از کلیشه شدن ماجرا جلوگیری کنه و شجاعانه روی بخشی از نوشته‌ها خط بطلان کشید و تبدیل‌شون کرد به «خیالات جهان». کسی وسط شلوغی‌ها به «در قفل نشده ماشین»که پایا زحمتش رو کشیده بود توجهی نکرد. که ظرفیت داشت قصه رو عوض کنه و به سمت دیگه‌ای ببره. 
ـ م.پرند یکی از فعال‌ترین اعضاء این تمرین بود و کارش مثل آقاطاهر یه امتیاز داشت. این‌که به اطلاعات داده شده دیگران و مدل نوشتن گروهی خیلی وفادار بود و تلاش می‌کرد از کوچک‌ترین اتفاقاتی که مطرح می‌شه استفاده کنه و به خلاقیتش جهت بده (روحیه‌ای که برای نوشتن گروهی خیلی ضروریه)
ـ س.م درست اون لحظه‌هایی که می‌خواست زیرآب بعضی چیزها زده بشه میومد وسط و سعی می‌کرد از خط سیرداستان مراقبت کنه. اینکه مرد غریبه توی اون تماس تلفنی عجیب قراره چی بگه تصمیم آسونی نبود. انتخاب س.م باعث شد جهان برگرده پیش مرد غریبه.
ـ فاطمه خانم نمونه بارزی برای تحول بودند. ابتدای تمرین کمی محتاط ولی آروم آروم به نقطه‌ای رسیدند که جهان رو تبدیل کردند به یه «نویسنده». پس نقش بزرگی رو ایفا کردند در هویت قصه.
ـ سربازشهاب عزیز و پرانرژی دو تا رکورد به نام خودش ثبت کرد: بیشترین تعداد جمله‌ها (11تا) و کوتاه‌ترین عبارت‌ها. عامل فرار کردن جهان هم خود شخص شخیصش بود. آخر کار هم می‌خواست جهان رو تبدیل کنه به مسافرکش اما موفق نشد.
ـ محتسب بزرگوار احتمالا توی فصل دیالوگ (اگه عمری بود و خدا خواست) بتونه خودی نشون بده (چون نگاهش به گفت‌وگو، نگاه روانیه) توی این فصل هم یکی از عاملین توهمی بودن ماجراها برای جهان بود.
ـ خانم هو‌العشق قطعا حضور داشتند. (مخصوص با اون تیتراژ هنری‌شون) اما انگاری بیشتر ترجیح می‌دادند بقیه رو نگاه کنند و به‌نظر می‌رسید با اون عبارت «از خواب پرید» قصد ایجاد فتنه در ماجرای مرد پشت شیشه رو داشتند. خلاصه این‌که این حضور قدردانی می‌طلبد. اما هنوز انتظار از مشارکت پررنگ‌تر باقی‌است.
ـ خارج‌ازچارچوب یه‌بار اومد یه جمله درباره‌ی «تپه‌جنی» ها گفت و رفت. بماند که پی قضیه رو نگرفت که چه بلایی سر جهان اومد به خاطر این قضیه جنی‌بودن اما خب ذهن داستانی و خلاقانه‌ش اینجا خودش رو نشون داد که با یه جمله می‌شه چه ظرفیتی رو به یه داستان اضافه کرد.

ـ از آقا رضا، و خانم‌ها پوپک، احلام، خیال رنگی، مه‌جبین چشم‌انتظار یاری بیشتر از این‌ها بودیم ...
ـ خانم ماه سیه (که البته گفتن چند روزی نبودن) و سمیرا و جناب کمال‌آبادی مشارکت کوتاهی داشتند. امید که بیشتر شود.
ـ خانم نگار که ظاهرا تازه به جمع کارگاه پیوسته (و یه خوش آمدگویی طلب‌کارند از همه)، یک کامنت چند جمله‌ای آخر کار اضافه کرد و ضمن این‌که مرد غریبه شد «رضا»، سعیش این بود که از همه اطلاعات وارد شده به قصه استفاده کنه. تلاش و اقدام خوبی بود و تحسین‌برانگیز. این کامنت با تغییراتی به ماحصل کار اضافه شد (قطعه یک همین پست)
ـ پشت تریبون این حیاط‌خلوت از همه‌ی شما که قلم زدید،‌ و همه‌ی آن‌ها که در سایه بودند تشکر می‌کنم. و اگه نکته‌ای چیزی جا موند تذکر بدید و درباره‌ش حرف بزنید.

 

چهار | امابعد...
طبق قول‌وقرارهای قبلی، از فصل بعد فضای کارگاه داستانی‌تر می‌شه. (ان‌شالله) زحمت و سختی کار هم بیشتر. تمرین‌ها دقت و حوصله‌ی بیشتری می‌خوان و نیازه که روزانه یه وقتی بهشون اختصاص داده بشه.
من شخصاً به آینده این کارگاه امید دارم اما از یه چیزی مطمئن نیستم.
قطعا همه‌ی شما مثل من درگیری‌ و مشغله‌زیاد دارید و این‌ باعث می‌شه که ندونم تا چه اندازه حال و حوصله‌ی ادامه دادن کار رو دارید.
محض همین گفتم از فرصت پیش اومده و این دورهم نشستن کارگاهی (حسن) استفاده رو کنم و حرف دل‌ و منطق‌تون رو درباره‌ی حضورتون توی فصل‌های بعدی بشنوم.
این‌که الان به نتیجه برسیم کارگاه رو متوقف کنیم، بهتره از این‌که بعدها وسط کار یکی‌درمیون بیایم و بدون جدیت مشارکت کنیم. پس حرف‌ها، پیشنهادها و فکرها رو صریح و شفاف مطرح کنید. بسم‌الله...

 





 

فصل‌سوم |مرد پشت شیشه

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ

بسم‌الله‌ |آن‌چه گذشت:
فصل‌اول به کشف قصه‌‌ کفش‌ها گذشت و فصل‌دوم به آشتی با کلمه‌ها. همه هم برای این‌که گُل خلاقیت‌مان آب بخورد و سرِحال شود. آخرین فصلِ خلاقیت هم ـ مثل قبلی‌ها ـ تمام می‌شود و می‌گذرد اما نکند فصل‌های بعدی کارگاه‌مان برای این گلِ بیچاره پاییز باشد! تمرین‌های خلاقیت را ـ چه به یافتن از کتاب‌ها و چه به بافتن از خودتان ـ هیچ‌وقت ترک نکنید.
انگار کنید مادری هستید و کودک ذهن‌تان شب‌ها خواب نمی‌رود جز با تمرین‌هایی شبیه آن‌چه این‌جا گذشت. دیدِ خلاقانه‌ی شماست که عیار نوشته‌های‌تان را ...


قدم دوم |فرو رفتن توی چیزهای الکی
چیزهای الکی را دست کم نگیرید. در حال زندگی کردن هستید که یک‌هو کلاغی قارقارش می‌گیرد. یا بادی می‌وزد، برگی می‌افتد، بچه‌ای هم‌بازی‌اش را می‌زند، چراغ خانه‌ای روشن می‌شود، مردی عطسه می‌کند، کم‌رنگ نوشته‌ای روی دیوار به چشم می‌آید، اتوبوسی بوق می‌زند، تاکسی بی‌مسافری از کنارتان رد می‌شود، دوچرخه‌ای پشت چراغ‌قرمز می‌ایستد، مگسی روی شیرینی‌ها می‌نشیند و ...
این شمایید که به چیزهای الکی جان می‌دهید. فقط کافی‌ست چشم‌تان را به‌اندازه‌ی همه‌ی چیزهای الکی باز کنید. آن‌وقت است که مگس‌ به‌دردنخور روزهای عادی، بدل می‌شود به پدرمگسی که شاید پسرش قصد داماد شدن دارد و می‌خواهد شیرینی خاستگاری را جور کند و ...
چیزهای الکی را دست‌کم نگیرید و تا می‌توانید به عمق‌شان بروید و بسط‌شان بدهید.


قدم سوم| مرد پشت شیشه
حرف‌ خیلی مهم:
توی این تمرین کاملا گروهی، هر کدوم از کامنت‌ها حکم یه حلقه از یه زنجیر بزرگ رو دارند و هر کامنت، تکمیل‌کننده‌ی کامنت‌های قبلیه. پس حرف‌هایی که به تمرین این فصل مربوط نمی‌شه رو تو بخش نظرات پست‌ قبل بذارید. تا بین حلقه‌های زنجیر فاصله ایجاد نشه.


همه‌چیز این تمرین با این جمله شروع می‌شه: 
«ماشین را که روشن می‌کند، مردی ضربه‌ای به شیشه می‌زند و می‌گوید سلام آقا جهان!» 
این یکی از همون اتفاقای الکیه و ما به کمک هم و جمله به جمله قراره این «چیز الکی» رو بسط (گسترش) بدیم. 


قانون‌ها:

ماجرای «مرد پشت شیشه» می‌تواند به سرزمین‌ها و موقعیت‌ها و حادثه‌های دیگر هم کشیده شود اما نباید به حذف مرد پشت شیشه منجر شود.
 هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانیم قرار است «مرد پشت شیشه» سر از کجاها در بیاورد. باید جمله جمله جلو برویم و آخرش ببینیم ماجرا از چه قرار بوده.
3  ملاک جمله، قواعد دستور زبان فارسی است: 
مرکبی کامل، دارای نهاد و گزاره که معنایی را با ترکیبی ساده یا پیچیده خبر می‌دهد.
 سعی نکنید به کمک کلمههای عطف «و» و «اما» و «بعد» جمله‌تان را بیش از حد پیچیده و طولانی کنید. (نهایتاً اگر گیر کردید، یک حرف عطف بیاورید)
مشارکت در این تمرین محدودیت ندارد و همه، هرچقدر دل‌شان خواست می‌توانند (در نوبت‌های جداگانه) جمله بسازند و ماجرای «مرد» را پیش ببرند. به یک شرط: این‌که بین دو جمله‌شان حداقل دو عضو دیگر فاصله شده باشند. 
خواهش خیلی مهم: به اطلاعاتی که نفرات قبل به «ماجرای مرد پشت شیشه» اضافه کرده‌اند وفادار باشید. یادتان نرود جمله‌های این داستان، حلقه‌های یک زنجیرند. نمی‌شود به هم بی‌ربط باشند!
7  زاویه دید روایت ماجرا «دانای کل» و زمان افعال «مضارع (زمان حال)» است. 

یادآوری آخر:
جمله‌ها (کامنت‌ها)یی که به هر دلیلی از قوانین دور بشوند، (ناگزیر) یا کنار گذاشته می‌شوند و یا (اگر امکانش بود) اصلاح. (با خواهش بخوانید) حذف شدن یک جمله فقط و فقط به معنای این است که با قوانین سازگاری نداشته و در جهت سرِپا نگه‌داشتن تمرین کارگاه بوده.(با خواهش بیشتر) پس دلیلی برای دل‌گیر شدن نیست. به جای آن با انگیزه‌ی بیشتر جمله‌ی بعدی را بسازید.
اگر با جمله‌ای اصلاح شده مواجه شدید، از روی نسخه‌ی اصلاح شده کار را ادامه بدهید.
برای رفع ابهام، سوال یا صحبت از موضوع‌های دیگه، بهترین جا، کامنت‌خانه‌ی فصل قبله. 


 

فصل دوم |جعبه‌‌ای برای من

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بسم‌الله |قدم اول
ما هنوز اول راهیم. و گذشت که اول راه نویسندگی، خلاقیت است. 
فصل یکم از خاصیت خلاقیت و اهمیتش حرف زده‌ایم و حالا به جای تکرار آن‌حرف‌ها، بهتر است راه و چاهی برای وسعت دیدخلاقانه مان پیدا کنیم.

قدم دوم |کلمه‌ها
راستش هنوز تصمیمی برای فصل دوم نگرفته بودم که به سرم زد عنوان‌ش را انتخاب کنم. پس به سراغ دریای "کلمه"ها رفتم و سعی کردم بهترین‌هایش را برای این فصل شکار کنم. اما هر کلمه‌ای که به مشتم آمد، پر بود از ایده. پر بود از خلاقیت. انگار هر کدام‌شان موجود زنده‌ای باشند با یک دنیا قصه و حرف ناگفته.
و همان‌جا بود که تصمیمم را گرفتم. این‌که فصل دوم را به «آشتی با کلمه‌ها» صرف کنیم. این‌که بی‌هیچ قصد و غرضی، کلمه‌ها را انتخاب کنیم و بدون این‌که ما چیزی را به آن‌ها تحمیل کنیم، اجازه بدهیم کلمه‌ها برای ما قصه‌بسازند
تابه‌حال به کلمه‌ها چنین اجازه‌ای را داده‌اید؟

 

قدم سوم |جعبه‌ی کلمه‌ها
تذکر خیلی خیلی مهم:
این تمرین کارگاهی با تمرین فصل یکم کمی فرق دارد: این‌که باید هم‌زمان با خواندن سطرهای زیر انجامش دهید. (تا هیچ ذهنیت قبلی برای‌تان ایجاد نشود) پس وقتی شروع کنید به خواندن ادامه‌ی این سطور که آمادگی شرکت در کارگاه را داشته باشید (پس اگر چای دست‌تان است تا ته‌اش را سربکشید و اگر صفحه‌ یا وبلاگی باز است، ببندیدش و اگر تلوزیون روشن است خاموشش کنید و اگر ذهن‌تان خسته‌است، استراحتش بدهید و بعد ادامه)



1ـ یکی از حروف الف‌باء‌ را انتخاب کن. (هر چی این انتخاب‌ رندومی‌تر و اتفاقی‌تر باشه بازدهی این تمرین بالاتر می‌ره)

2ـ با حرفی که انتخاب کرده‌ای سه کلمه‌ی مختلف بساز. (اولین کلمه‌هایی که به ذهنت می‌آد رو بساز و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نکن)

3ـ حالا وقت این است که این سه کلمه‌ را بیندازی توی یک جعبه و خوب تکان‌شان بدهی. حالا تصور کن که تو از دار دنیا همین سه کلمه‌ را داری. اولش فکر می‌کنی این سه کلمه هیچ ربطی به هم ندارند. اما اشتباه می‌کنی. این سه کلمه بی‌دلیل کنار هم در یک جعبه‌ی دربسته جمع نشده‌اند. پس آن‌قدر بهشان فکر کن که ربط‌شان را پیدا کنی. (الان با خودت نگو چقدر سخت و «مگه می‌شه؟؟». بله. شدنیه. فقط کافیه به خودت و این کلمه‌های بدبخت یه ذره اعتماد کنی. شاید یه دقیقه طول بکشه. شاید دو ساعت و نیم. شاید یک روز. اما آخرش ربطشون رو به هم پیدا می‌کنی) از این‌که ربط بین کلمه‌ها احیاناً فانتزی، خنده‌دار، تلخ، دراماتیک، عاشقانه، دینی، تخیلی و ... از آب دربیاد، نترس. چون شاید دیگر دست تو نباشد و تو فقط ماموری هر چه را که بین این‌ سه کلمه بوده کشف کنی. 

4ـ مرحله‌ی آخر اصلا سخت نیست. فقط کافی‌ست نتیجه‌ی فکر‌های مرحه‌ی 3 را خیلی ساده و بی‌آلایش برای ما تعریف کنی. که در سه خط (این 3 خط یعنی تا می‌شه به اختصار و کوتاه) بگویی قصه‌ی این کلمه‌ها چطور به هم ربط پیدا می‌کند. مثلا کلمه‌های من در مرحله‌ی 2 «ماژیک» و «میمون» و «مقنعه» بودند، در مرحله‌ی سه به‌شان فکر کردم (7 دقیقه) و حالا در این مرحله قصه‌ی کوتاه‌شان را این‌طور می‌نویسم:‌ (قبلش یه نکته و یه خواهش: این مثال صرفا برای اینه که نشون بده این تمرین عملیه. اگه فکر می‌کنی روی نگارشت تاثیر می‌ذاره، اول نوشته‌ت رو تکمیل کن بعد به مثال نگاه کن)
«میمون، بعد از این‌که همسرش را انداختند توی کیسه‌ای سفید و بردند به باغ‌وحشی دیگر دیوانه شد. کارش این بود که هر روز یک ماژیک دست بگیرد و هر چیز سفیدی را که پیدا می‌کند خط‌خطی کند. یک روز چشمش به مقنعه‌ی سفید دختری افتاد که پشت میله‌ها ایستاده بود. رفت سمت دختر تا مقنعه‌ی سفیدش را خط‌خطی کند. دختر به او لبخند زد. مقنعه‌اش را درآورد و داد به میمون و روی سرش دستی کشید. یک هفته‌ی بعد میمون مرد. مامورین باغ‌وحش توی قفسش، یک ماژیک شکسته پیدا کردند و مقنعه‌ای که سفید سفید بود.»
(این چهار خط کاملا طبق اسلوب و روش بالا نگارش شد)


 

یادآوری یک:
سه کلمه‌ی انتخابی شما باید در متن‌تان نقش محوری داشته باشند.
نکند کلمه‌های دیگر خودشان را قاطی ماجرا کنند
و نقش پررنگ‌تری پیدا کنند

یادآوری دو:
اشکالی ندارد که متن خلق شده‌، فانتزی یا تخیلی باشد،
اما باید واقعا بین کلمه‌ها ربط محکمایجاد شود. (به مثال توجه کنید)

یادآوری سه:
اول سه کلمه‌ی توی جعبه‌ را بنویسید
و بعد متن سه خطی را
و آخر از همه بنویسید چند دقیقه وقت‌تان را گرفته

یادآوری چهار:
این تمرین را تا سه‌بار با حروف و کلمات دیگر تکرار کنید.
اما نکند یک وقت اول قصه را بسازید و
بعد کلمه‌ها را با ذهنیت قبلی انتخاب کنید!!
این‌طور فایده نداردها!

 

 

فصل یکم |من کفش‌ها را واکس می‌زنم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

بسم‌الله |قدم اول
فرقی نمی‌کند چرا آمده‌ایم سراغ نوشتن و یا می‌خواهیم با نوشتن به کجا برسیم. که می‌خواهیم داستان‌نویس شویم یا ژورنالیست یا مقاله‌نویس، یا این‌که همین‌طوری نوشتن را برای وقت‌های تنهایی زیرآسمان شب و خط‌خطی کردن دفترمان به‌کار بگیریم. هر چه باشد آمده‌ایم سراغ نوشتن و باید «رمز» و «راز» آن‌را بدانیم.


رمز و راز نوشتن |قدم دوم
نوشتن به درختی می‌ماند با شاخ‌وبرگ‌هایی که هر کدام به سویی رفته‌اند. پس شاید این شاخه‌ها از هم بیگانه باشند اما مسیر همه‌ی این شاخه‌ها از «یک تنه» می‌گذرد. تنه‌ی درختِ نوشتن چیزی نیست جز «دید خلاقانه» و اولین فصل نگارش را باید زد به نام «مهارت خلاقیت».
همین دید خلاقانه است که سبب می‌شود ما کسی را «ذاتا» نویسنده بدانیم و کسی را نه. یا نوشته‌های کسی را «پرمغز» می‌کند و دیگری را «کم‌فروغ». و همان‌طور که خلاقیت عیار نوشته‌های داستانی را بالا و پایین می‌کند، می‌توان به سادگی بین نوشته‌های یک روزنامه‌نگار خلاق و دیگری غیر خلاق، یک پژوهش‌گر خلاق و دیگری غیرخلاق، یک استاد دانشگاه خلاق و دیگری غیرخلاق، تفاوت زمین تا آسمان را احساس کرد. پس بیراهه نیست اگر سخن آغازین این سطور را تکرار کنیم که:
«نوشتن به درختی می‌ماند با شاخ‌وبرگ‌هایی که هر کدام ...»
آن‌طور که اهل فن می‌گویند، خلاقیت در آدمی، خلاف IQ (هوش‌بهر) رشدش از حرکت نمی‌ایستد و در هر سن و هر هیکل و هر هیبتی با به‌کار بستن تمرین‌هایی قابل افزایش است. (البته خوشا به سعادت آن‌ها که خلاقیت‌شان از کودکی رشد کرده) پس به جرات می‌توان خلاقیت را از سنخ و جنس مهارت‌ها دانست، نه استعدادهای ذاتی. 
به‌خاطر جایگاه والای «دید خلاقانه» آغازین فصول این بساط داستان‌نویسی را به «خلاقیت» صرف می‌کنیم. به تمرین‌هایی کارگاهی که دیدمان را خلاق‌تر و نگاه‌مان را به پیرامون عمیق‌تر کند.


ساعتی کفاشی گوشه‌ی خیابان |قدم سوم
یک صبح تا ظهر تو کفاش باش. گوشه‌ی خیابان. کارت به امانت گرفتن کفش‌هاست و تعمیرشان. شاید صاحبان این کفش‌ها را نشناسی اما کفش‌ها گویی خودشان زبان دارند و قصه‌‌هایی برای گفتن. قصه‌ها و جزئیاتی از صاحب‌شان، از جاهایی که رفته‌اند و از جاهایی که قرار است بروند.
با این حال و روز و این موقعیت، سه کفش از میان کفش‌ها انتخاب کن و درباره‌شان گزارش بده. با همه‌ی جزئیات. آن‌قدر به حرف کفش‌ها گوش کن تا دیگر چیزی برای گفتن نداشته باشند.

مثال: کفش زنانه‌ی سفیدی که بندش پاره شده. صاحبش بین سی تا چهل سال سن دارد. پارگی بند کفشش به این خاطر است که صبح تا شب جوراب دست می‌گیرد و به عابرهای خیابان می‌فروشد. شوهرش در تصادف مرده است و خودش باید خرجی خانه را بدهد. دو تا دختر دارد. اگر پسر داشت، حتما پسرش می‌رفت سر کار تا او مجبور نباشد دست‌فروشی کند. بعید است از رنگ سفید خوشش بیاید. لابد دخترهایش برای او کفش سفید خریده‌اند که احساس جوانی کند. شاید هم هدیه‌ی شوهرش بوده که تا الان نگهش داشته....

 

 


 

 

 

یادآوری یک:
لحن داستانی، توصیف داستانی، جمله‌بندی زیبا،‌ نثر روان،
نوع زاویه‌دید و راوی «هیچ‌گونه ارزشی» در این تمرین کارگاهی ندارند!

 
یادآوری دو:
استفاده از دکمه‌ی (backspace) ممنوع است.
هر چه به ذهن آمد و نوشتید را حق ندارید پاک کنید.
جلوی تراوش ذهن‌تان را نگیرید!!
 
یادآوری سه:
 مثال بالا ظرفیت ادامه تا یک صفحه را داشت
اما برای اختصار کوتاه شد.