کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل دهم | روایت داستانی (2)

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ب.ظ

بسم‌الله‌ | آن‌چه گذشت...

فصل قبل با این مقدمه شروع شد که روایت داستانی اهمیت زیادی دارد و متن شما را در نگاه مخاطب از این رو به آن رو می‌کند. و گفته‌شد مطالب مربوط به روایت داستانی در دو بخش «اصول روایت» و «ساختار روایت» خلاصه خواهد شد. این دو بخش مجموعاً قرار است به ما یاد بدهند که کدام‌ اطلاعات را کجای روایت و چگونه به مخاطب عرضه کنیم. 
«تعریف در حرکت» و «روایت تصویری» اشاره داشت به دغدغه‌ی سوم. (چگونگی روایت) با همین دو بحث مهم اصول روایت را پشت سر گذاشتیم.
حالا نوبت می‌رسد به «ساختار روایت». و از این حرف می‌زنیم که ساختمان روایت را چطور باید مهندسی کرد.


یکم |تفنگ چخوف

این نقل از «چخوف» را احتمالاً بیشترتان شنیده‌‌اید. معروف است. و آن‌قدر گویاست که شاید هیچ مثالِ بهتری جایگزینش نشود. ماحصلش این است که در ساختمان روایتِ داستان هیچ تفنگی نباید دیده شود جز این‌که یک‌جا شلیک کند!
توضیح: اطلاعاتِ فرعی در روایت حتماً باید دارای «کارکرد» باشند. باید در خدمت خط اصلی داستان باشند. اطلاعات زائد و بدون کارکرد را حذف کنید. با جرأت و شهامت.
اغراق نیست اگر بگویم جدی‌ترین مشکل روایت‌های داستانی و وبلاگی خیلی از شما همین است. این‌که به هوای جالب بودن برخی تصویر‌ها، یا فضاسازی یا برانگیختن حس مخاطب، انبوهی از اطلاعات زائد را داخل متن می‌کنید. اطلاعاتی که بود و نبودشان تاثیر چندانی بر خط اصلی داستان ندارد.
سوال: «ملاک تشخیص خط اصلی داستان چیست که بر اساس آن بگوییم اطلاعات دیگر کارکرد دارند یا نه؟» [یک‌بار دیگر سوال را با دقت بخوانید و خوب درکش کنید]
جواب: فصل بعد، به‌خواست خدا، قرار است از «طرح داستان» حرف بزنیم. موضوعی که خط اصلی داستان را تعیین می‌کند. برای این فصل،‌ تنها به همین نکته اکتفا می‌کنم که خط اصلی داستان یعنی همان دلیلی که شما (نویسنده) به‌خاطر آن تصمیم گرفته‌اید داستان بنویسید!
پس اگر داستان من مربوط به تصمیم یک پدر برای دادن خبر مرگ همسرش به پسر چهارساله‌اش است، هر آن‌چه از جزئیات روایی [شامل اطلاعات، فضاها، توصیف‌ها، حرکت‌ها و ...] وارد روایت داستان می‌شود، باید به نوعی در خدمت آن ایده‌ی مرکزی و اصلی داستان باشد. به گونه‌ای که اگر حذفش کنید، داستان بلنگد. به سرفه بیفتد. لقمه توی گلویش گیر کند... با این حساب احتمالاً توصیف کامل و با جزئیات محل کار مرد دخلی به ماجرای اصلی ما ندارد و باید حذف شود. 


دوم|انواع روایت بر اساس ساختار
روایت در یک تقسیم‌بندی کلی به روایت «خطی» و روایت «شکسته» تقسیم می‌شود. در روایت خطی ترتیب زمانی و منطقی اتفاقات حفظ می‌شود. راوی حوادث و ماجراها را به همان ترتیبی که در دنیای واقعی اتفاق افتاده‌اند روایت می‌کند. (البته ممکن است وسطش فلاش‌بک‌های کوتاهی به گذشته بزند و زود برگردد)
اما در روایت شکسته راوی به دلیلی ـ که احتمالا محترم است ـ ترجیح می‌دهد داستان را ـ مثلا ـ با یک اتفاق خیلی مهم و جذاب شروع کند و بعد اتفاقات را با منطق دیگری غیز از ترتیب زمانی‌شان پشت هم بچیند و روایت کند. 

تمرین اول
[خیلی ساده است]. بدون اینکه نیاز باشد بروید کلی کتاب بخوانید، از بین رمان‌ها ـ‌ یا احیاناً داستان‌کوتاه‌ها‌ ـ یی که تابه‌حال خوانده‌اید و الان در ذهن‌تان هست، برای هر کدام از روایت خطی و روایت شکسته یک مثال با یک خط توضیح (در صورت لزوم) بیاورید.
 

 

سوم |ترکیب وقایع درونی و بیرونی
در هر داستان، ناگزیر بخشی از وقاع ذهنی و بخشی از وقایع عینی‌اند. (چرا که شخصیت داستان‌مان انسان است و انسان زندگی‌اش تشکیل شده از رفتار بیرونی و افکار درونی)
اشتباه محضی که خیلی از نویسنده‌های تازه‌کار ناخواسته به دامش می‌افتند این است که روایت‌شان به‌صورت بالانس‌نشده‌ای به یکی از دو طرف غش می‌کند! یا خیلی درونی می‌شود و گیر می‌کند در افکار شخصیت! و یا خیلی بیرونی می‌شود و یک نفس وقایع خارجی را می‌کوبد توی صورت خواننده!

[اشکال نکنید که اگر راوی ما در زاویه‌ی دید سیال‌ذهن داستان را روایت می‌کرد چه؟ که من به شما جواب می‌دهم راوی سیال‌ذهن به چه چیزی فکر می‌کند؟ او هم می‌تواند ذهنیاتش را به یاد بیاورد و هم اشاره کند به رفتارهای اتفاق افتاده. پس هم وقایع درونی و هم بیرونی در روایتش جای می‌گیرند. حل شد؟]

اگر بخواهم شکل نسبتاً استانداردی برای روایت وقایع ذهنی و عینی در داستان ترسیم کنم، ارجاع‌تان می‌دهم به نوسان ضربان قلب نرمال روی دستگاه کاردیوگرام. ضربان قلب روایت شما [از نظر درونی و بیرونی بودن] باید به همین شکل باشد. خیلی نرم وقایع بیرونی و درونی ترکیب شوند:
جوری که مخاطب تغییرشان را حس نکند. بتواند پای لالایی روایت شما آرام شود. ذهنش آزار نبیند.


تمرین دوم:
یک دو جین اطلاعات ذهنی و عینی را ردیف می‌کنم. بدون هیچ نظمی. شما زحمت بکشید [بدون اضافه کردن هیچ داده‌ی دیگری!!!!] بچینیدشان توی روایت. [زاویه دید دانای کل محدود به ذهن مهدی باشد]
و البته نیاز به یادآوری نیست که علاوه بر مهندسی ساختار این روایت، به اصول روایت (فصل گذشته) هم وفادار باشید!


ـ مهدی توی سالن انتظار بخش زایمان منتظر است.
ـ مضطرب و نگران است.
ـ با خودش فکر می‌کند اگر دخترشان زنده به دنیا نیاید چه کار کند.
ـ با خودش فکر می‌کند اگر معلوم شود بچه‌شان این همه وقت پسر بوده و اشتباها بهشان گفته‌اند دختر است خوشحال می‌شود یا ناراحت؟
ـ به این فکر می‌کند که اگر بچه‌شان پسر باشد پدر و مادرش بعد از دنیا آمدن سه نوه‌ی دختر، بابت اولین نوه‌ی پسرشان چقدر خوشحال می‌شوند.
ـ از متصدی پذیرش می‌پرسد اگر تا جمعه دنیا نیاید باز هم دکترها می‌آیند بالای سر زنش.
ـ متصدی از سوال مهدی تعجب می‌کند.
ـ مهدی احساس گرسنگی می‌کند. می‌رود توی حیاط بیمارستان. 
ـ چند دختر و پسر را می‌بیند که دارند بین درخت‌ها با هم بازی می‌کنند. 
ـ یکی از دخترها می‌خورد زمین، دردش می‌آید و گریه می‌کند. 
ـ پسر با مهربانی دستش را می‌گیرد و بلندش می‌کند. 
ـ می‌رود سمت دکه‌‌ی کوچکی که آنجاست و به فروشنده‌‌ای که مواد خوراکی می‌فروشد می‌گوید یک کیک بزرگ کاکائویی بدهد. 
ـ پول را می‌دهد و کیک را می‌گیرد. 
ـ یادش می‌آید زنش گرسنه است و دارد با درد زایمان می‌جنگد. 
ـ دلش نمی‌خواهد او سیر باشد زنش گرسنه.
ـ آرزو می‌کند کاش می‌شد کنار زنش باشد و دلداری‌اش بدهد. 
ـ شرمنده می‌شود. 
ـ کیک را بدون اینکه بخورد می‌گذارد روی نیم‌کت و بر می‌گردد توی سالن انتظار. 

 


یک: من خیلی تعریف شما را این‌طرف و آن‌طرف کرده‌ام. خیلی خوبید همه‌تان. مطمئنم با این پشتکار و تلاش نتیجه‌های خوبی هم می‌گیرید انشالله.

دو: ....

 

 

 

  • ۹۳/۰۷/۲۰
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۱۲۴)

  • هو العشق
  • سلام
    بعد از مدت ها اینجا اومدم انگار تعطیله
    پدر شدنتون مبارک. خیلی خوشحال شدم
    پاسخ:
    سلام
    اینجا تعطیل نشده بوده و نشده و نخواهد شد!
    بلکه دو سه ماهی به جای اینجا، در نزم‌افزارهای موبایلی بودیم! تا هم کارگاه را و هم پروژه‌ی تولیدی‌ گروهی‌مان را پیش ببریم!
    جای شما خالی البته
  • مهران معروف
  • یا حق
    سلام امیدوارم زندگی به کامتون باشه
    بنده امروز با این سایت آشنا شدم و خیلی عقب موندم از دوستان گرامی
    تمرین فصل یک رو هم انجام دادم با اجازه مدیر عزیز اما فکر نمیکنم به قول دوست گرامیمون خانم معلم تصحیح بشه، برای همین ازتون میخوام که لطف کنین بنده رو هم راهنمایی کنین تا بتونم عضو کوچکی از این مجموعه محبوب باشم

  • شهاب علوی
  • خانم معلم
  • سلام 
    من دلم برای اینجا تنگ شده است )):



  • خانم معلم
  • سلام دوستان 
    موافقید کمی سر دبیر جان غر بزنیم ؟! 

    هنوز تکلیفمون با روایت کردن اصلی داستانمون روی زمین مونده بناست داستان نویس بشیم !! 

    دبیر جان !
    بعد منکه میگم زمان تحویل به اون بندگان خدا نده می گی نه !!! ... خب باید برسی نوشته ها رو تصحیح کنی یا نه ؟! اینجوری بد قول میشی ها ، از من گفتن بود ...
    بقیه نظری ندارن ؟
  • شهاب علوی
  • سلام
    منظورتون رو فهمیدم ولی به نظرم دیالوگ کوتاهی نوشته بودم.
    لازمه ویرایش بشه ؟
  • خانم معلم
  • سلااااام دوستان 

    همه سرگرم مطالعه بابت موضوع نماز هستید ؟
    خیلی خوبه . استاد فرمودند روزی یکربع وقت بزارید کلی مطلب میشه خوند . خدا توفیق بده حتی اگه به نوشتن هم اگه نرسیدیم لا اقل پیرامون نماز اطلاعاتمون رو کامل کنیم ...
    با کمبود وقت شدید ایشون ان شاالله که میرسیم . حدیث کسا بخونیم و دعا کنیم ... (:
  • کتابدار کارگاه

  • سلام

    دوستانی که موفق به تهیه کتاب نشده اند،‌ما کتاب را در کتابخانه قرار دادیم.


    یاحق
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ!

     

    پنجاه و چهارمین بار است که دور صندلی های سالن انتظار بخش زایمان می چرخد و پوست لبش را با دندان می جود اما هنوز خبری از دخترک نیست . وسط بهمـ ریختگی افکار و سردی دست ها و قدمـ زدن های بی هدف آن روز ِ آمدن ِ جواب سونوگرافی جلوی چشمش بود . همان روز که خانوم پرستار بهشان گفته بود فرشته ی کوچکشان دختر است و سالمـ . همسرش گریه کرده بود و خدا را شکر . دلش از بوی بیمارستان بهمـ می پیچد . به سمت حیاط بیمارستان می رود تا نفس بکشد . چند دختر و پسر لابه لای درخت ها بازی می کنند یکی از دختر ها زمین می خورد و در حالیکه زانویش را می مالد صدای گریه اش بلند می شود . یکی از پسر ها دستش را می گیرد و بلندش می کند و با دستش اشکهای صورتش را پاک می کند . همان روز ها بود که توی وبلاگش برای روز دختر از دختری گفته بود که هر جا باشد و مشغول هر کاری ، مال ِ بابایش است و این فقط خاصیت دخترهاست که تماما قلب پدر ها را برای خودشان تسخیر می کنند . حالا داشت در سالن انتظار بخش زایمان وسط بهمـ ریختگی افکار و قدم زدن های بی هدف ، از بین همه ی فکر هایی که می توانست بهشان بپردازد به این فکر می کرد که اگر دخترکشان پسر باشد ، خوشحال می شود یا ناراحت ؟!

    هوالمحبوب

    خط اصلی: منتظر به دنیا آمدن فرزند و نگران سلامتی او

    صندلی های سبز رنگ  سالن انتظار همدم خوبی برای این ساعت های مهدی هستند، اگر به جای سبز، سفید یا قرمز بودند، مهدی نمیتوانست حتی برای لحظه ای پای راستش را تکان ندهد یا که لبش را گاز نگیرد...صندلی سبز رنگ بیمارستانی که مهدی با نشستن بر روی آن  پاهایش به زمین نمی رسید و بارها با انگشتان ریزش ده تا ده تا میشمرد تا  عضو جدید خانه اشان که از جنسیتش خبر نداشت را بتواند ببیند..با صدای جیغ و فریاد زنی از بخش زایمان مهدی با گام های تند به سمت ایستگاه پرستاری حرکت میکند...تابلوی نصب شده بر دیوار سالن، پسربچه ای که انگشت سبابه اش بر روی بینی اش است، لبخند ملیحی بر لب های مهدی مینشاند، چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد، پرستاری از درب بخش خارج می شود...دستان مهدی در داخل جیب شلوارش در جستجوی گوشی تلفن همراه هستند تا به محض خبر دادن پرستار، اسکرین شاتری را در این لحظات به یادماندنی ثبت کند...

     

    عذر بابت تاخیر، دیروز نیت کردیم که بنویسیم که متاسفانه نت نداشتم و بدون مرور دوباره بر درس شما، تمرین رو نوشتم...

     

    سلام
    کدوم کلاس؟
    استاد مگه شما کلاسم گذاشتی؟
    منم ببرین خب :(
  • حمزه دهنوی
  • با سلام 
    عرض خسته نباشید به مدیریت وبلاگ و دوستانی که با علاقه و جدیت محتوای وبلاگ رو دنبال میکنن.
    خیلی خوشحال شدم از وجود همچین وبلاگی
    با این بازدید کننده و کامنت گذاری فک میکنم بهتره یکسری سیاست های کامنت گذاری از طرف مدیریت ابلاغ بشه به بازدید کنندگان
    برای کلاس های داستان نویسی من هم هستم با اجازتون :-) 
    به من هم اطلاع رسانی کنید ممنون 

  • کتابدار کارگاه

  • سلام

    برای ادامه تمرین باید داستان made in denmark را از کتاب تربیت های پدر تا شنبه بخوانید.

    دوستانی که خریده اند هیچ،‌باقی دوستان که نتوانستند کتاب را بخرند. داستان در کتابخانه موجود است.



    پس ما دیگه بی خیال تصحیح تمرین مون بشیم؟
    بله ظاهرا همه موافقن. لطف کنید نصب کنید ، گروه رو که ساعت 11 تشکیل دادیم اعضا رو اد می کنیم.
    البته اگر همه با واتس آپ موافق باشند عضو میشم.
    سلام بنده موافقم منتها در هیچ کدوم از مکان های پیشنهادی برای مذاکره عضو نیستم

    سلام 
    ما همه حاضریم

    خانم معلم، نگار، ف.الف، پلک شیشه ای، احلام، ماه سپید، خانم میم.

    پس مانده بانوی نقره ای و آقای سرباز شهاب..
  • طاهر حسینی
  • نظر موافق!

    سلام!   لطفا همه این کامنت رو بخونن

     

    آقای شریفی تصمیم دارن یه جلسه حدودا نیم ساعته ی همگانی با ما داشته باشن. به نظرشون هرچقدر هم سریع تر این اتفاق بیفته بهتره. مثلا امشب. ساعت 11 به بعد ! چون ظاهرا ساعت های دیگه مون با هم جور نمیشه. لطفا نظر مثبت خودتون رو هرچه سریع تر اعلام کنید. 

    با مکانی همچون واتس آپ و یک گروه موقت موافقید؟ یا جیمیل و حتا گروه یاهو مسنجر؟

     

    مهدی کیک را روی دستانش چرخاند. این شاید اولین شیرینی ای باشد که بتوان مناسبت تولد بچه اش را به آن پیوند زد. معده اش مدام خمیازه می کشید و غر صبحانه نخوردنش را می زد. فکر کرد که دیدن چشمان پف کرده ی نوزادش،  به   روزه ی 8ساعته اش می ارزد. اما نکند عروسک کوچکش را بغل نکرده، مجبور شود به سینه ی خاک بسپاردش .گراز درون شکمش می غرد و با پنجه هایش ماهیچه های معده را خط خطی می کند. می لرزد.می خواهد آستین هایش را پایین آورد تا دستانش گرم شوند. اما یادش می آید هوایی که هنوز بوی شهریور از تنش نپریده ، آستین تن آدم نمی کند. دیشب تا آژانس برسد، راهروی بین هال و آشپزخانه را گز می کرد ، که پایش روی سرامیک سر خورد . از ناچاری به پیراهن روی صندلی متوسل شد تا نیفتد اما با پیراهن ، روی زمین فرود آمد. تق .مغز پسته ها از توی پلاستیک پاره ای که از جیب لباس سرک کشیده بود، روی سرامیک پخش شدند. صدای زنگ درب حتی فرصت نداده بود که پیراهن یادش بیاورد ،باید لباسش را عوض کند. گراز دهانش را سر لوله مری گذاشته  و برای مغز پسته ها، لگد می کوبد. چشمانش را روی هم می گذارد .می تواند بوی مغز پسته هایی که  ناخن های زخمی زنش آنها را از پوستشان جدا کرده، یادآوری کند. البته قبل تراز آن هم ایمان داشت به زنانگیِ زنی که برای زخم و زیل های معده ی مردش دفترچه ی غذایی درست کرده بود. یک بار گرد لیموی قیمه اش زیاد شد، از دهانش پرید:" عادت کنی به قیمه ی بی مزه، تبرک نذری عاشورا دریغ میشه ازت." به دل نگرفته بود می دانست زن می خواسته تا عذاب ترشی غذایش را سبکتر کند.

    کاکائوی روی کیک به انگشتانش چسبیده . انگشتش را که بر می دارد چهره ی اصلی کیک معلوم می شود. اگر کیک را نذر پرنده های توی حیاط بیمارستان کند و به سالن برگردد که چشم هایش  روی درب انتهایی قفل شود، گراز تا جویدن رگ های اعصابش پیش می رود. نمی خواهد ریاضتی را تکرار کند که تهش می رسد به زردی صورت خودش و پلک زدن های مدام زنش که حمد زیر لب می خواند. ماهیچه ی توی شکمش انگار آتش گرفته. چشمانش را بهم می فشرد. عرق از پیشانی به ابرو فرو می رود. صدای جیغ دختربچه ای که روی زمین حیاط می افتد ،گراز را وحشی تر می کند. کیک را نزدیک دهانش می برد و تمام.

    راستش به دل خودم نچسبیدش زیاد...:((

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خط اصلی نگرانی برای همسر و فرزند

    خط اصلی: نگرانی مهدی از هزینه های بیمارستان و بچه

     

    صندلی زنگ زده ی ته سالن، دنج ترین جایی بود که مهدی را از دید آدم های دیگر بخش دور می کرد و می توانست خیالش راحت باشد که کسی به حرکات و سکنات آشفته اش نمی خندد. سرش را توی یقه اش فرو برد، دفترچه ی کوچک آبی رنگ را از جیب کتش در آورد و دوباره شروع کرد به بالا و پایین کردن مخارج. روی هر کلمه چند دقیقه مکث می کرد، چشم هایش را به هم فشار می داد و زیر لب با خودش حرف می زد. اگه دکترش پول اضافه بخواد؟ اگه مجبور شن عملش کنن؟ بیمه چقدر پول بستری شدن مادر و بچه رو میده؟ 

    خودکار را از لای موهایش بیرون آورد و تند تند روی قیمت هدیه ای که می خواست بعد از زایمان به زنش بدهد خط کشید. بعدا گرون ترشو می خرم. قول میدم. زنش هیچ وقت بهانه ی طلاهای فروخته شده را نگرفته بود و آخرین تکه ها را موقع خرید خانه با سلام و صلوات گذاشته بود جلویش. همین هفته ی پیش یک جفت گوشواره ی دخترانه ی کوچک نشان کرده بودند و با کلی ذوق در لیست خریدهایشان جا داده بودند. حالا باید بین این دوتا یکی را انتخاب می کرد. صدای تکراری مسئول پذیرش در بلندگو می آمد، دلش می خواست همانجا اسمش را بلند اعلام کنند و بگویند از این همه انتظار فارغ شده است. کف دستش را گذاشت روی سردی پیشانی اش و در سیاهی پشت پلک ها با اعداد و رقم هایی که به سمتش هجوم می آوردند جنگید، گوشی توی جیب شلوارش شروع کرد به لرزیدن، انگشتش را کشید روی علامت پاکت نامه و چشم هایش با خواندن جمله ی واریز حقوق و پاداش قد یک صبح داغ تابستانی درخشید. 


    بالاخره نوشتم!

    ببخشید یه تیکه جا افتاده ... عصر تابستان بیست و چند سال پیش ... 
  • بانوی نقره ای
  • مهدی  در حالی که به بازوهایش دست میکشد چشمش به کاپشن نازکش که روی صندلی بقل دستی است می افتد کاپشن را میپوشد و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره زیپش را بالا میکشد.اما همچنان لرز خفیفی در درونش حس میکند.با خودش فکر میکند حتما ملیحه هم سردش شده نکند دخترمان سرما بخورد. زیاد طول نکشید؟ به ساعت از کار افتاده بالای در شیشه ای نگاه میکند ، تا شاید معجزه ای شده و راه افتاده باشد اما عقربه هایش همچنان بی حرکتند. یادش می آید آخرین بار وقتی با صدای ناله زنش از خواب پرید ساعت اتاق خوابشان را نگاه کرد که یک شب را نشان میداد. حسابی دستپاچه شده بود که نکند دیر به بیمارستان برسند و اوضاع برای ملیحه و بچه ای که در شکم داشت خطرناک شود و ساعت مچی اش را جا گذاشته بود. از جایش بلند شد و به طرف پیرمردی که گوشه سالن نشسته بود رفت و پرسید: ببخشید ساعت چنده؟ سرش را که بالا آورد دید همان پیرمردی است که از صدای قیژ قیژ صندلی که مهدی با تکان دادن مداوم پایش در می آورد کلافه شده بود و جایش را عوض کرده بود. مهدی گویی فکر میکرد پایش عقربه ثانیه شماری است که هر چه سریعتر تکانش دهد زمان زودتر سپری شده و خبر سلامتی زن و فرزندش زودتر میرسد. گوشه لبش را گزید و به سر جایش برگشت و با خودش فکر کرد این پیرمرد این وقت شب تو سالن انتظار بخش زایمان چی کار میکنه؟ حتما تا حالا منتظر تولد بچه های زیادی بوده .الانم بیخیال خوابیده لابد منم بیخودی نگرانم. (نگرانی مهدی برای سلامتی همسر و فرزندش)

    پرستار از در ِ بخش زایمان که بیرون آمد چشمان مهدی فقط منتظر لحظه ای بود که سرش را بالا بیاورد و به چشمانش نگاه کند و بگوید : " مبارکه آقا ! بچه تون دختره ..."

    ولی پرستار در حالیکه دنبال چیزی در جیبش می گشت به راهش ادامه داد. مهدی بلند شد و از لای دری که هیچ چیز ی از آن طرف  پیدا نبود ، مهناز را دید که بی حرکت روی تخت خوابیده و پرستاری ملحفه ی سپیدی را از روی شکم برآمده اش روی صورتش می کشد . به خودش آمد پرستار به انتهای راهرو رسیده بود تقریبا دنبالش دوید و با عجله تقریبا فریاد زد : " خانم ببخشید حال خانم من چطوره ؟ " و پرستار همانطور که مشغول خواندن کاغذی در دستش بود گفت : " تغییری نکرده تا بچه نچرخه هیچ کاری نمیشه کرد مگه اجازه ی سزارین بدین اصلا موقعیت خوبی نداره ."

    حس کرد زیر پایش باتلاقی است و تن خسته اش توان فرار کردن از آن را ندارد . دلش می خواست فرو می رفت . پاهایش بی حس شده بودند . کاش مهناز به سزارین رضایت می داد .

    به سمت حیاط رفت بلکه هوای تازه و سرد کمی حالش را جا بیاورد . عصر پاییزی شهریور ماه به تنها درخت تنومند داخل حیاط لباس زرد پوشانده بود و دخترکی با جیغ و خنده برای فراراز دست پسری همسن و سال خودش به دور درخت می چرخید.

    یاد درخت انجیر قدیمی وسط حیاط مادر بزرگ  در آن عصرتابستان افتاد که قرار بود به مهناز ، دختر عمویش که یکسال از خودش کوچکتر بود بالا رفتن از درخت را یاد بدهد . مهناز را بالا فرستاد و خودش با فاصله ی کمی به او می گفت دست و پاهایش را کجا بگذارد تا به بالای درخت رسیدند . مهناز از خوشحالی جیغ می کشید ومی خندید و مهدی از پایین پای مهناز، او را شاهزاده خانمی دید که بر فراز آسمان قلبش ایستاده و او در دلش قول  داده بود که تا زنده است در خدمتش باشد و او را تنها فرمانده ی قلبش بداند .

    صدای جیغ دخترک او را به خود آورد . خود را جلوی بوفه ی بیمارستان و کیک بدست دید در حالیکه کوچکترین میلی به خوردنش نداشت انگار کیک را بهانه کرده بود تا شاید لحظه ای از یاد مهناز غافل شود و به فریادهای درون شکمش پاسخ دهد اما انگار آنها هم کوتاه آمده بودند . کیک را روی تنها نیمکت کنار بوفه گذاشت و به بخش زایمان بازگشت . دیگر برایش مهم نبود بچه دختر باشد یا پسر ، به او رفته باشد یا به مادرش ، خانواده و فامیل نسبت به دختر یا پسردار شدنش چه عکس العملی نشان خواهند داد .او فقط می خواست مهنازش کنارش باشد. با قدم های محکم به سمت استیشن رفت تا برگه ی سزارین را امضا کند .


     خط اصلی ( عشق به همسر )

    سلام

    مهدی کیک را از وسط دو نیم کرده و به کاکائوی ماسیده ی وسطش خیره شده است. هنوز حرف متصدی بیمارستان برایش هضم نشده تا چیز دیگری از گلویش پایین برود. صدای بچه های داخل حیاط می دود داخل صدای متصدی: سمانه وایسا از نفس افتادم، متاسفانه مشکل تنفسی خانومتون مسئله ساز شده، امیر بگیرمت میکشمت ها، دکتر امیری دکتر حاذقیه ولی عمر دست خداست... صداها وصل می شود به صدای گریه ی دخترک که به زمین می خورد. یکی از پسرها دست دختر بچه را می گیرد و از روی زمین بلندش می کند. مهدی کیک را می گذارد روی نیمکت و دست هایش را محکم توی یکدیگر فشار می دهد. دست هایی که در آخرین لحظه به دستان عرق کرده سارا گره خورده بود و زمزمه ای شده بود برای قلبش که مهدی پشت درب، منتظر تو و کوچولویت هست. پسر بچه با دستش خاک روی لباس دختر را می تکاند. مهدی لاحول ولا قوه بالله ای زیر لب می گوید و می رود به سمت سالن برای به انتظار کشیدن دوجفت دست!

    خط داستان: ترس از مرگ همسر
    پاسخ:
    سلام


    ـ خب برای شکستن زمان روایت، تبدیلش کردین به زاویه‌ی سیال ذهن. تمهید بدی نیست اما خواننده‌ای که در جریان کلیت ماجراها نباشه، با این روایت تلگرافی گیجِ گیج می‌شه! [کلا سیال ذهن در هر صورت گیج کننده‌ هست. پس وقتی ازش استفاده می‌کنید باید خیلی خیلی حواستون به چینش اطلاعات باشه که خواننده بتونه شکست زمان‌ها و ربط اتفاقات رو از لابه‌لای متن بیرون بکشه]

    ـ به‌وضوح می‌تونیم بگیم شما ماجرای کیک رو [که تا قبلش می‌تونست هر برداشتی ازش بشه] متصل کردین به خط اصلی روایت [ترس از مرگ همسر] و این یعنی رعایت نکته‌ی ساختاری که توی این فصل ازش حرف زدیم.
    قضیه‌ی بچه‌های توی حیاط هم از جمله مواردیه که خیلی نامحسوس در خدمت خط اصلیه اما بالاخره هست. چون به فضای اضطراب و دغدغه‌ی «کنار هم بودن» کمک می‌کنه و هم مخاطب و هم شخصیت داستان رو توی این فضای عاطفی قرار می‌ده و آماده‌ش می‌کنه که با خط اصلی روایت بهتر ارتباط برقرار کنه.
    من از این نظر راضی‌ام از متن شما. 

    خط اصلی ترس از مرگ بچه
    مرگ هر انسان یک واسطه از این دنیا کم می کند. نکند یکی از واسطه های بین او و همسرش نیامده از بین برود؟ آیا می شود جای فرزندش قربانی بدهد تا او زنده بماند؟مثلا همین مسئول پذیرش که هنوز هم دارد مثل دیوانه ها نگاهش می کند. نه این که مهدی دیوانه باشد . نه . اما ممکن است هر آدمی در موقعیت او برود سوال های احمقانه ای نظیر : "بچه که شنبه و جمعه نمی فهمه.دکترا چی ؟ کنار میان با بچه؟" بپرسد. یا فکر کند به این که پدر و مادرش از مردن یک نوه دختر بیشتر غصه می خورند یا یک نوه پسر که حسرتش را دارند. اصلا شاید هم نمرد. شاید شد شبیه همان دختر بچه ای که چند دقیقه قبل توی حیاط بیمارستان جلو چشم مهدی خورد زمین. البته دوست دارد اصلا بچه ای باشد که بخواهد بخورد رمین. بعد شاید برای این که از دلش در بیاورد همان کیکی را که نخورد بدهد به دخترش تا برای درد زانویش گریه نکند.می ترسد از بی واسطگی.
    پاسخ:
    ـ از لحاظ خط اصلی روایت: عالـــــــــــــی
    [تفنگ‌ها همه به جا شلیک می‌کنند و جزییات همه در خدمت خط اصلی «نگرانی از مرگ بچه» قرار گرفته‌اند]

    ـ دقت داری که اساس متنت روایت ذهنیتِ مهدی شده دیگه؟ حتی اتفاقات بیرونی مثل زمین خوردن دختر و کیک و ... رو هم با ذهنیت‌‌های شخصیت ترکیب کردی. نمی‌خوام بگم این ایراده، اما از اصل اولیه [ که گفتیم سعی کنید توازن بین اطلاعات درونی و بیرونی وجود داشته باشه] یه مقدار دوره و روایت رو از این نظر که خواننده از دنیای درونی مهدی خسته بشه تهدید می‌کنه!

    ـ شهاب چه دیالوگ خوبی داری، اما چه بد ازش استفاده کردی. (چون قرارش دادی بین نهاد و گزاره‌ی جمله‌ت و خواننده چون اصولا با دیدن نهاد و تا رسیدن به گزاره دچار اضطرابه، جملات طولانی بین‌شون رو با دقت نمی‌خونه و .... / تونستم منظورم رو بفهمونم؟)



    دلم تنگ شده بود...

    سلام به همگی

    پاسخ:
    سلام
    خیلی منتظر شما ماندم

    چرا نیامدید دیگر؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • از خدمت تون یه سوال داشتم استاد :

    - اگر بخواهم برای متن هایم از گویش ها و لهجه های دیگر استفاده کنم محاوره نویسی به حساب می آید؟!

    + برای متفاوت بیان کردن یک حالت می شود از کلمات رایج در گویش های محلی استفاده کرد یا نه؟!
    پاسخ:
    ـ اساسا استفاده از گویش‌ها و لهجه‌ها غیرمجاز نیست.
    اما حجم زیادش در متن قطعا موجب ایجاد دست‌انداز می‌شود. توصیه می‌کنم فقط زمانی از لهجه‌ها و گویش‌ها استفاده کنید که واقعا فکر کنید ضروری‌است و نبودش یک چیز مهم را از داستان می‌گیرد!


    ـ بسته به اینکه جزء دایره‌ی واژگان شخصیت یا راوی باشد بله. اما مثلا اگر راوی شما در زاویه‌ی دید دانای کل نامحدود است (که گفتیم تعلق خاطری به ذهنیت و دایره‌ی واژگان هیچ‌کدام از شخصیت‌ها ندارد) محدود کردنش به یک گویش خاص خالی از اشکال نیست!
    سلام
    بالاخره به آخر هفته نزدیک شد.
    نامه رو دانلود کردم اما نخوندم ک ان شاالله میخونم و کلی سوال میپرسم و مشقمو مینویسم.
    اومدم بگم با دوستم رفته بودیم افق که یهو چشمم خورد به "تن ها" با کلی ذوق و شور و شعف و شادی از قفسه درش آوردم و کلی پز شما رو به دوستم دادم و نی نی کوچولو رو.قیمت داخل کتاب چهارتومن بود اما برچسب پشتش زده بود ششو پونصد!خب ینی چی آخه؟! مسئولین چرا رسیدگی نمیکنن.دو تومنم برا دانشجو دوتومنه!
    نخریدم، گفتم شاید بخواین یه عیدی یا کادویی چیزی بهمون با خط و امضای خودتون در صفحه اول اهدا کنید.... :|
    ضمنا اون دو موردی که عرض کردید، مرحله بعدی مشقمون هست؟!
    پاسخ:
    سلام
    او دو مورد مرحله‌ِ بعدیِ تمرین2 است. بله.



  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام خدمت شما استاد گرامی و همه دوستان

    عذر تقصیر و شرمندگی دارم.


    مهدی دست هایش را روی صورتش گذاشته و با انگشتان سبابه چشمایش را بسته نگه داشته است.مدام پاهایش تکان تکان میخورند و تمام صندلی را میلرزانند. احساس می کند فشار افکار توی سرش از فشار اتمسفر بیشتر شده و الان است که متلاشی شود. سرش را به زانوها نزدیک میکند و موهایش را با دست چنگ می کند چند دقیقه ای می گذرد و همچنان که در غرقاب موهومات ذهنی اش دست و پا می زند با صدای زیر زنی که مدام توی پیج سالن داد میکشد: «خانم دکتر ثنایی به بخش زایمان» به خودش می آید. سوزش عجیبی توی معده اش احساس می کند.بلند می شود و به سمت حیاط بیمارستان می رود. برای نشستن یک نیمکت دنجی را انتخاب میکند تا همه جا را ببیند ولی دیده نشود. مشغول دید زدن است آن طرف تر چند دختر و پسر با هم مشغول بازی هستند.به بچه ها چشم دوخته و توی این فکر است که نکند بچه زنده دنیا نیاید؟ اگر این طور بشود باید چه گلی به سرش بکند؟ یک هو یکی از دختر ها می افتد روی زمین و میزند زیر گریه. پسر به سمتش میرود خنده ای می کند،دستی روی سرش می کشد و او از زمین جدا می کند. اگر معلوم بشود این کرّه کاکل زری بوده و خانم دکتر اشتباه به مان رساندند من توی دلم عروسی میشود یا نه؟ از جایش بلند می شود و به سمت دکه خوراکی فروشی می رود. آقا :«یه کیک پدرمادر دار کاکائویی بی زحمت بده بزنیم به این معده سوراخ شد.» پول را می دهد و کیک را برمی دارد. به سمت نیمکت بر می گردد و می نشیند. حالا اگر زنم یک کاکل زری پس بیاندازد ننه جان ، آقاجان بعد ان سه تا نوه ی دخت لابد قند ته دلشان آب می شود. کیک را بالاتر می آورد تا کمی از آن را بخورد امّا یادش می آید که عیالش گرسنه است و به درد زایمان گرفتار شده.با خودش می گوید که صدسال نمی خواهم این شکم وامانده سیر باشد وقتی او گرسنه است. دست هایش را بالا می آورد و به آسمان خیره می شود و می گوید خدا جانم ای کاشکی می شد الان وردلش باشم و قرار بی قراریش. از اینکه کاری از او کاری بر نمی آید توی خودش جمع می شود و حس داغی همه تنش را می سوزاند. کیک را روی نیمکت می گذارد و روانه سالن انتظار می شود. روی صندلی می نشیند. دست راستش را تا دهانش بالا می آورد و با دندان ناخنش را می سابد. پایش هم که بیکار نیست مثل پاندول ساعت قدی در ثانیه صدبار در حال رفت و آمد است. از جایش بلند می شود و به سمت میز متصدی پذیرش خیز بر میدارد. از او می پرسد که اگر تا جمعه زنم فارغ نشود باز هم خانم دکتر میاید بالای سرش؟! متصدی با چشم های گشاد شده و ابرهای مورب به او زل می زند.


    (شخصیت پردازیش مشکل داره. نیاز به باز نویسی چندباره داره.)

    پاسخ:
    سلام

    پاراگراف اول که به خوبی showing دارد و کمی‌بعدتر ترکیب صدای پیج دکتر و ذهنیات شخصیت می‌شود: تعریف در حرکت.

    سوزش عجیب ـــــــــــ می‌توان telling حسابش کرد.

    این دیالوگ: «خدا جانم ای کاشکی می شد الان وردلش باشم و قرار بی قراریش»
    از یه داستان‌نویس بعیده!

    حسن کار شما این بود که سعی کرده بودین اطلاعات رو بر خلاف چیدمان عادی همه بچینید. مثلا قضیه‌ی صحبتش با متصدی رو گذاشته بودین آخر روایت. 


    [نکاتی که به همه تذکر شده بود هم هست که فکر می‌کنم توی نسخه‌ی بعدی رعایت کرده باشین]
  • کتابدار کارگاه

  • سلام



    کتابخانه ی کارگاه به روز شده است با عنوان "کتاب اجباری"..



    لطفا همه مراجعه نمایید.
    پاسخ:
    سلام

    ممنون از شما که هماهنگید!
    سلام
    راستش داشتم فکر می کردم که عیب متن خودم و احتمالا یکی از عیوبی که دامن گیر اکثر بچه ها می تونه بشه اینه که با پیش فرض اطلاعات تمرین قبل نوشته ی جدید رو بنویسند
    مثل خودم که توی تمرینی که گذاشتم اصلا از توی حیاط بیمارستان نشستن مهدی حرفی نزدم  در حالی که با مستقل فرض کردنش از تمرین قبلی این کار باعث الکن شدن نوشته میشه
    .
    .
    .
    لذا به کسایی که تمرینو ننوشتند از همین جا (با اجازه ی آقای شریفی البته) می خوام بگم که مراقب این قضیه ی ناخودآگاه باشند
    ...
    تمرین رو هم منتظر تصحیحش هستم تا این نکته رو توش همراه باقی نکات اعمال کنم
    اما :
    1-آیا در پرش های زمانی که توی روایت اتفاق می افته لزوم به اشاره به زمان اتفاق هست؟(مثلا دیروز، سه سال پیش... )
    2-و اینکه تغییر افعال به چه صورت بهتره باشند؟ (یعنی مثلا اگه زمان وقایع فعلی مضارع باشه وقتی اتفاقی که توی گذشته افتاده رو می خوایم پرش کنیم بهش ، این فعل (فعل مربوط به فلاش بک) لزوما باید گذشته بشه یا نه مضارع هم میشه باشه؟؟؟ ببخشید اگه سوالم ممکنه بدیهی بنظر بیاد...موقع نوشتن درگیرش شدم)
    ...........
    ببخشید اگه بیانش فلسفی شده:))
    پاسخ:
    و حتی بهتره این‌طور کامل کنیم تذکر‌تون رو:
    شما برای این تمرین از زمین و زمان می‌تونید بنویسید. از گذشته و حال. از توی بیمارستان و اتفاقاتی که خارج بیمارستان حتی می‌افته یا افتاده. 
    ولی به دو شرط: «همه‌ی اطلاعات باید در خدمت یک خط اصلی مشخص باشند» و «موقعیت کلی داستان باید حول انتظار مهدی برای دنیا آمدن بچه‌اش» باشد.

    این دو تا سوال رو تاحدودی ذیل همون تمرین جواب دادم. اگه رفع نشده دقیق‌تر سوال‌تون رو بپرسید.
    با این حرف تکمیلی: زمانی که روایت ما سیال ذهن باشه، که مدام از این‌طرف به اون‌طرف ذهنش فرار می‌کنه، یه جورایی ممکنه همه‌ی وقایع رو زمان حال فرض کنه. توی همچین داستان‌هایی بعضی نویسنده‌ها همچین کاری رو می‌کنند. 
    توی رمان این‌کار خیلی معقول‌تره. [توی تن‌ها من همین‌کارو کردم. همه‌ی فصل‌ها زمانش مضارع روایت می‌شه] اما توی داستان‌کوتاه خیلی گیج‌کننده می‌شه. دلیلی نداره مخاطب بیچاره‌مون رو این‌قدر به‌خاطر یه ساختار پیچیده اذیت کنیم. واقعا دلیلی نداره. و من تا جایی که توان داشته باشم، تلاش می‌کنم اعضای این کارگاه رو از افتادن توی ورطه‌ی «ساختار پچیده» نجات بدم که یکی از آفت‌های داستان‌نویسی حساب می‌شه. 


    ما به این فلسفه‌ها علاقه داریم!


  • بانوی نقره ای
  • ممنون بابت بررسی دقیقتون و وقتی که میزارین و یک سوال : توی متن قبلی و همین یکی اون قسمتی که  مهدی یادش میاد پیرمرد رو قبلا هم با سر و صداش بیدار کرده فلاش بک محسوب نمیشه؟

    مهدی به بازوهایش دست میکشد که چشمش به کاپشن نازکش که روی صندلی بقل دستش است می افتد کاپشن را میپوشد و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره زیپش را بالا میکشد.اما همچنان لرز خفیفی در درونش حس میکند.با خودش فکر میکند حتما ملیحه هم سردش شده نکند دخترمان سرما بخورد. زیاد طول نکشید؟ به ساعت از کار افتاده بالای در شیشه ای نگاه میکند، شاید معجزه ای شده و راه افتاده باشد اما عقربه هایش همچنان بی حرکتند. یادش می آید آخرین بار وقتی با صدای ناله زنش از خواب پرید ساعت اتاق خوابشان را نگاه کرد که یک شب را نشان میداد. حسابی دستپاچه شده بود که نکند دیر به بیمارستان برسند و سلامت ملیحه و دخترشان به خطر بیفتد و ساعت مچی اش را جا گذاشته بود. از جایش بلند شد و به طرف پیرمردی که گوشه سالن نشسته بود رفت و پرسید: ببخشید ساعت چنده؟ سرش را که بالا آورد دید همان پیرمردی است که از صدای قیژ قیژ صندلی که مهدی با تکان دادن مداوم پایش در می آورد کلافه شده بود و جایش را عوض کرده بود. گوشه لبش را گزید و به سر جایش برگشت و با خودش فکر کرد این پیرمرد این وقت شب تو سالن انتظار بخش زایمان چی کار میکنه؟ حتما تا حالا منتظر تولد بچه های زیادی بوده .الانم بیخیال خوابیده لابد منم بیخودی نگرانم. (نگرانی مهدی برای سلامتی همسر و فرزندش)

    پاسخ:
    ممنونم. حالا می‌تونم به شما دقیق‌تر گیر بدم. 
    قراره راوی توی این متن ماجرای «نگرانی یک شوهر برای سلامتی همسر و فرزندش» را نشان بدهیم. سوال این است. ما برای روایت این «حالت» چه نوع اطلاعاتی نیاز داریم؟ یک مرد نگران به هزارجور اتفاق ناگواری که ممکن است بیفتد فکر می‌کند. هر چیزی که دور و برش می‌گذرد و هر اتفاقی که می‌افتد و هر حرفی که می‌شنود، همه یک‌جورهایی ربط پیدا می‌کند به «نگرانی»اش.
    درست؟

    اما متن شما: اینکه سرمای سالن باعث می‌شود فکر کند به سرما خوردن زن و بچه‌اش جزء اطلاعات مناسب با خط اصلی روایت است. قبول.
    اینکه به‌خاطر حس نگرانی شدید ساعتش را جا گذاشته و حالا مجبور است ساعت را از پیرمرد بپرسد هم در خدمت همین خط اصلی روایت است. قبول.
    حس آرامش پیرمرد و مقایسه‌اش با نگرانی راوی هم خوب است.

    اما:
    اینکه پیرمرد با صدای قیژ قیژ صندلی مجبور شده جایش را عوض کند چه ارتباطی به خط اصلی روایت دارد؟ (من گفتم حتی اگر این ارتباط خیلی کوچک و جزئی باشد قبول است ها. اما من توی این «داده»ای که در روایت جا کرده‌اید این ارتباط کوچک را ندیدم) ممکن است بگویید «چون نگران بوده صندلی را تکان می‌داده» و آن‌وقت من به شما می‌‌گویم: «این‌طور خیلی خوب است، به شرط اینکه بدون توضیحات الان شما، مخاطب این را برداشت کند و بفهمد. ما که از متن شما مطمئن نمی‌شویم دلیل قیژ قیژ صندلی چه بوده»

    در مجموع یادتان باشد وقتی خط اصلی روایت از جنس مسائل و حالات درونی (مثل نگرانی) است، مهندسی روایت و انتخاب داده‌ها باید کمی دقیق‌تر شود و حجم اطلاعاتی که باید به خواننده بدهید بیشتر.
    با این حساب، من فکر می‌کنم شما وقت مهندسی کردن ماجرا باید داده‌ها و اطلاعات بیشتری تنظیم می‌کردید تا مخاطب با تمام وجود حس «نگرانی مهدی از سلامتی همسر و فرزندش» را درک کند. الان اطلاعاتِ روایت‌تان کم است.

    دقیقا بنده نیز مثل ف.الف جان هستم.
    ذاتا سوالم نمیاد.


    پاسخ:
    اینکه ابهامی نباشه و سوال‌تون نیاد اصلا بد نیست.
    خب از اونجایی که ما هم حلما خانوم رو خیلی دوست داریم تا 40 روزه شدنش نمی تونیم چیزی بنویسیم :))  (بهونه ی بهتری پیدا نکردم ینی)

    بنده به شخصه سر حساس ترین کلاس هام هم سوال نمی پرسم یا خیلی کم پیش میاد قبل از من کسی جوابی که میخواستم رو نگیره.. نمی دونم چرا واقعا... یا گاهی هم کلا نمی فهمم ! :) توی کارگاه هم معمولا اولش نمی فهمم بعد هی با خودم آنالیز می کنم، به حرفای بقیه و جوابای شما هم دقت می کنم تا دستم بیاد باید چیکار کنم..

    الان سوالی که مطرحه اینه که ما کلا اون چیزی که نوشتیم رو باید فراموش کنیم از اول بر طبق یه خط اصلی جزئی تر بنویسیم؟
    پاسخ:
    خب ما چون فقط حق اظهار نظر درباره‌ی سیره‌ی شما در کارگاه رو داریم، عرض می‌کنیم خدمت‌تون که بسیار بسیار برامون مهمه که کسی با ابهام و سوال از فصل‌ها خارج نشه. ایشالله که تابه‌حال این‌طور نبوده باشه و در آینده هم نباشه!

    ـ چیزی که نوشتید در جای خودش خوب بوده و کارکرد خودش رو داشته. این تمرین شما رو به استفاده از یه مساله‌ی مهم در روایت دعوت می‌کنه و بنابر این درست حدس زدین. باید کاملاً نوشته‌ی قبلی رو فراموش کنید و فقط موقعیت کلی‌ش رو حفظ کنید و با یک خط اصلی معین، روایتش کنید.
    سلام
    من تمرین رو عوض کردم با یه سری داده های دیگه...  خط اصلی فرضی خودم  گرسنگی و فشار زخم معده ی مهدی هست(نمی دونم خط اصلی حساب میشه یا نه؟ آخه توضیحاتتون خوب بودااااا ولی باز یه ذره با قضیه ی پیام  توی ذهنمقاطی شد..باید بیشتر بهش فکر کنم.... نمی دونم تمرینم از نظر فهم خط اصلی درسته یا نه)

     مهدی کیک را روی دستانش چرخاند. این شاید اولین شیرینی ای باشد که بتوان مناسبت تولد بچه اش را به آن پیوند زد. معده اش مدام خمیازه می کشید و غر صبحانه نخوردنش را می زد. فکر کرد که دیدن چشمان پف کرده ی نوزادش،  به  8 ساعت کامل نخوردن و نخوابیدن می ارزد. اما نکند عروسک کوچکش را بغل نکرده، مجبور شود به سینه ی خاک بسپاردش . با این فکر اسید درون معده اش به قلقل کردن می افتد.می لرزد.می خواهد آستین هایش را پایین آورد تا دستانش گرم شوند. اما یادش می آید هوایی که هنوز بوی شهریور از تنش نپریده ، آستین تن آدم نمی کند. مبادا لباس های توی ساک فکر سینه پهلوی دختر کوچولویش نباشند؟ نه. زنش لباس های لطیف و خوشرنگ نوزاد را تا که می کند ، با لبخند می گوید: "این ژاکت رو هم میذارم تا پاییز خیال برش نداره مادر حواسش به بچه اش نیست." ساک را که روی دوشش گذاشت تا به بیمارستان بیاورد از درد شانه اش که به پایین افتاده بود فهمید مادرانگی همسرش تمام است. البته قبل از آن هم ایمان داشت به زنی که حواسش به زخم و زیل های سمت راست معده ی مردش هست. یک بار گرد لیموی قیمه اش زیاد شده بود، از دهانش پرید:" همش فکر می کنم سمت راست معده ات  آبکشی شده که روی سوراخاش زرشک نشسته." به دل نگرفته بود می دانست زن می خواسته تا  از بار خجالت خودش بابت ترشی غذا کم کند. کاکائوی روی کیک به انگشتانش چسبیده . انگشتش را که بر می دارد چهره ی اصلی کیک معلوم می شود. بدون کیک اگر به سالن پر رفت و آمد برود و چشم به در انتهایی اش قفل کند ، گوارش آبکشی اش اعصابش را سمباده می کشد. نمی خواهد ریاضت سابقی را تکرار کند که تهش می رسد به زردی صورت خودش و پلک زدن های مدام زنش که حمد زیر لب می خواند. گرازی درون شکمش چنگ می زند و لایه های گوشت را می خراشد.چشمانش را بهم می فشرد.عرق از پیشانی به ابرو فرو می رود. صدای جیغ دختربچه ای که روی زمین می افتد گراز را وحشی تر می کند. کیک را نزدیک دهانش می برد و تمام.

    پاسخ:
    1ـ زمان افعال وقت فلاش‌بک:
    برای فلاش‌بک بهترین و مناسب‌ترین حالت اینه که گذشته یه مرتبه زمانش از زمان حالِ روایت عقب‌تر باشه:
    زمان روایتِ اصلی اگر: مضارع باشد، زمان روایت در فلاش بک = ماضی ساده
    زمان روایتِ اصلی اگر: ماضی باشد، زمان روایت در فلاش بک = ماضی بعید (اگر هم قرار است ماضی ساده باشد، با قرینه‌ باید تفاوت زمان نشان داده شود. مثلا روایت اصلی از دیروز است و وقت فلاش بک بگوید «چند ماه پیش آرام در گوشم گفت....»
    ـ در هر صورت: این‌طور که شما در فلاش‌بک و روایت کنونی بعضی از افعال را مضارع آورده‌اید درست نیست.

    2ـ بررسی توصیفات:
    این توصیفات کلیشه‌ای و نچسب تشریف دارند: توصیف معده به آب‌کش / توصیف سمباده‌ی روی اعصاب/ گراز توی شکم: کمی ترسناکه اما بد نیست. وقتی خط اصلی روایت شما همین مساله‌ی گرسنگیه، می‌شد از اول یه توصیف ـ‌ مثل همین ـ‌ در نظر بگیرید و زوایای مختلفش رو باز کنید. توصیف‌تون هم‌زمان با روایت و پیش رفتن خط اصلی کامل‌تر بشه. 

    3ـ showing در روایت:
    سردی هوا رو تصویری کردین پس خوبه / لباس «خوش‌رنگ» و «لطیف» --- telling. (اگه با بیان یه رنگی که از نظر خودتون و اکثر مخاطبا خوش‌رنگه، رنگش رو به ما نشون می‌دادین بهتر بود)

    4ـ تعریف در حرکت: خط اول خوبه 

    5ـ خط اصلی روایت: کاملا مشخصه که روایت شما دارای یک خط اصلیه. «گرسنگی در حین انتظار»
    فقط اونجایی که به گذشته می رید و تمرکز می کنید روی ماجرای لباس بچه و سرما، جزئیاتی رو آوردین که در خدمت خط اصلی داستان نیست. دست کم من نتونستم ارتباطش رو بفهمم. می‌شه همون قضیه‌ی تفنگی که شلیک نمی‌کنه و ما نمی‌دونیم پس چرا نشونش دادین؟

    6ـ شکستگی در روایت هم ایجاد شده، البته با توضیحاتی که اول گذشت. 
    سلام جناب دبیر

    پیغامتون رسید از جانب خانم معلم

    بسیار مشعوف شدیم که شما منتظر و پیگیر نشسته اید پای تصحیح تمرین ها
    از این بابت سپاس
    اما خوب فرصت هم بدهید، تازه دو روز است!
    منت بر سر ما بگذارید و چندی هم شما منتظر شاگردان باشید. می دانم توقع زیادی است.
    بچه ها بعضی ها آخر هفته ها وقت آزاد دارند، بعضی ها مشغولیت های دیگر.
    قطعا کسی کم کاری نخواهد کرد، مطمئن.

    راجع به جدی نوشتن هم به نظرم گرم کردن بچه ها با شماست.
    ما همه ذوق نوشتن داریم اما خوب مثل این ماشین های قدیمی قدری گرم کردن هم می خواهیم برای شروع.
    شاید بگویید توقع زیادی است، بگویید همین که کلی وقت گذاشته ام و دارم بهتان یاد میدهم کافی است.
    اما خوب به نظرم اگر ما را درختی فرض کنید که کمی رشد کرده ایم و چندی دیگر کم و بیش شکوفه می دهیم برای ثمر دادن، باید مراقبت ها دوچندان شود، گاهی شکوفه را سرما می برد و گاهی تگرک و گاهی آفتاب و گاهی خشکسالی و گاهی آفت. دیگر آب دادن ساده و فی امان خورشید رها کردن دانه نیست. از زیر و رو کردن خاک درخت گرفته تا آفت زدایی و حتی نایلون کشیدن روی شکوفه ها!
    ما دست کشاورزمان را میبوسیم و همه ی وجودمان، شاخ و برگ و کنده و میوه مان تقدیم به کشاورزمان است.
    گرممان کنید با حضورتان، با زدن شاخ و برگ اضافی با زیر رو رو کشیدن خاکمان..
    ممنون.

    پاسخ:
    سلام
    خب تمثیل‌تان خوب بود. قبول دارم و اتفاقا محض همین‌هاست که واقعا حیفم می‌آید با وجود مشغله‌هایی که به‌خاطرش خیلی کارها را کنار می‌گذارم، این کارگاه تعطیل بشود. 
    دلم می‌خواهد با قوت به ثمر بنشیند. 
    و صد البته انگیزه‌ی شماست که اگر باشد این‌جا جان می‌گیرد و اگر نه، پاییز می‌شود. 
    اینکه گاهی تمرین‌ها دیر برسد و گاهی زود واقعا مهم نیست. 
    مهم این است که هرکه از این‌جا رد می‌شود بفهمد ده دوازده‌نفر با علاقه و انرژی درگیر داستان‌نویسی شده‌اند. 



  • خانومـِ میمـ
  • ممنون از توضیحات مبسوط .

    اگر میشه یکمـ فرصت بدین بیشتر روش فکر کنیمـ .

    عذر تقصیر که من اکثرا آخر هفته ها میتونمـ مشق بنویسمـ .

    پاسخ:
    مشکلی نیست. مهم بودن توی فضا و درگیر باقی‌موندن ذهن‌تون با نکات و اصول و ساختار روایته. اینکه تمرین رو کی بنویسید چندان مهم نیست.
  • طاهر حسینی
  • مهدی با آن دستی که زیر چانه‌اش نیست یک ضربه‌ی آرام دیگر به کیک می‌زند و دوباره خیره می‌شود به دانه‌های کاکوئی روی بسته و به این فکر می‌کند چشم‌های فندقی قهوه‌ای به دخترش می‌آید؟اصلا چرا این همه دیر کرده برای آمدنش؟نکند... نه! دلش شور می‌افتد و برای بار چندم برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند.پشت سرش یکی از دختربچه‌هایی که دارند لای درختها می‌دوند زمین می‌خورد. مهدی زودتر از دخترک آخ می‌گوید و نیم‌خیز می‌شود.پسرکی که جلوتر از او درحال دویدن بوده برمی‌گردد و خنده‌اش را می‌خورد.مهدی که عینکش را جابه‌جا کرده تا پسرک را بهتر ببیند.لبخند می‌زند از اینکه پسرک برمی‌گردد و دستش را دراز می‌کند سمت دخنرک. مهدی می‌نشیند و فکر می‌کند کاش بچه‌ی‌شان پسر باشد.فکر می‌کند که اگر بچه‌شان پسر باشد حتما مادربزگ و پدربزرگش روزی چندبار دور از چشم سه دختر دیگر قربان صدقه همین غیرت‌ بازی‌های تک پسرشان می‌روند.مهدی می‌ایستد و چند قدمی راه می‌رود.می‌خواهد باز برگردد و باز از  یکی از دکتر پرستارهای بخش بپرسدبالاخره سنوگرافرها هم آدمند اشتباه می‌کنند؟نمی‌کنند؟دستگاهشان چی؟  ولی این آخرین نگاه از بالا عینک پرستار بخش بد توی ذوقش زده.بر می‌گردد و می‌نشیند سر میز توی حیاط بیمارستان و کیک را تا دهنش بالا می‌آورد. یعنی ممکن است نه ماه اشتباهی بهمان گفته‌اند بچه‌‌ی‌مان دختر بوده.
    ((تردید مهدی از پسر یا دختر بودن بچه)
    پاسخ:
    این شد نمونه‌ای برای داشتن «خط اصلی روایت»!
    خوب بود.


    فقط شکستگی روایت خیلی محسوس نبود. فلاش بک به نگاه از بالای عینک پرستار بخش خیلی مختصر و گذرا بود. حتی جوری که شاید خیلی از خواننده‌ها بدون داشتن سابقه‌ی ذهنی از این ماجرا چیز سر درنیاورند ازش.

    [چون این روزها نوشتن تمرین کالای کم‌یابی شده، من می‌ترسم بهت بگم دوباره ویرایش کنی. می‌ذارم به عهده‌ی خودت. اگه یه وقت خواستی ویرایش کنی، اصل «showing» رو یه مقدار بیشتر مدنظر قرار بده. تعریف در حرکت دو سه تا داشتی که خوب بود. (شروع متن و «دور از چشم سه دختر دیگر...» و ...)
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ .

    آقا ما بخوایمـ سوال بپرسیمـ میترسیمـ شما از وظایف پدری باز بمونین خب اما چون فرمودین می پرسیمـ .

     

    اول : راستش من درست متوجه نکته دومـ ([نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.)  نشدمـ . یعنی ما از همه ی اطلاعاتی که دادین استفاده کنیمـ یا هر کدومـ که خودمون صلاح می دونیمـ ؟! بعد خط اصلی رو میشه مصداقی توضیح بدین ؟!

     

    دومـ : روایت غیر خطی فقط می تونه پرش زمانی باشه ؟! بعد این پرش زمانی چقدر باید باشه ( مثلا پرش زمان از امروز به دیروز یا اینکه باید فاصله زمان زیاد باشه) ؟! بعد مثلا داشتمـ فکر میکردمـ ذهن سیال می تونه یک روایت غیر خطی باشه که پرش موضوعی داره به جای پرش زمانی ؟!

     

    امروز داشتمـ با خانومـ معلمـ صحبت می کردمـ درباره منظورتون از تمرینا که ممکنه برا ما درست جا نیفته .. گفتمـ پیشنهاد بدمـ ، میشه بعضی قسمتای فصل رو صوتی بذارین برامون شاید از نوشتن راحت تر باشه برا خودتون .

     

    پاسخ:
    علیکم‌السلام. خیال‌تان راحت. دختر به راهی‌است و همکاری می‌کند با کارگاه!!

    ـ شما فقط به «موقعیت خام و ساده»‌ای که مدنظر ماست در این تمرین وفادار باشد: «پدری که منتظر دنیا آمدن بچه‌اش در بیمارستان است»
    اطلاعات دیگر با شماست. خواستید از اطلاعات ذکر شده و نخواستید از اطلاعات ساختگی خودتان.  
    برای این موقعیت هزارمدل «خط اصلی»روایت قابل تصور است. هر نویسنده‌ای به اقتضاء انگیزه‌ها و دغدغه‌های خودش، یک مساله یا حادثه یا موضوع اصلی را به عنوان خط اصلی انتخاب می‌کند و باقی اطلاعات را حول محور آن قرار می‌دهد. 
    با این حساب، اطلاعات فرعی همه باید مهندسی شوند و در خدمتِ این خط اصلی قرار گیرند. همان چیزی که چخوف با تمثیل تفنگ به آن اشاره دارد.
    اما برای مثال‌های روشن‌‌تر و توضیحات مفصل‌تر اول به پاسخ کامنت خانم «نگار» و بعد کامنت خانم «بانوی نقره‌ای» مراجعه کنید. آن‌جا مثال‌هایی در همین باره نوشتم.
    اگر باز ابهامی می‌ماند بگویید مثال‌های دیگر و توضیحات بیشتر بدهم. 



    ـ کم‌ترین کاری که برای ایجاد شکستگی در داستان می‌شه استفاده کرد «فلاش بک»ه. اینکه شما در دل روایتِ خطی و صاف دست‌اندازهایی ایجاد کنید و به گذشته‌های شخصیت برید. فرق نمی‌کنه به ده سال پیش یا یک ساعت پیش. بالاخره دست‌انداز حساب می‌شه و روایتی رو که داشته با زمان پیش می‌رفته متوقف می‌کنه. 
    شکستگی بیشتر در روایت زمانی اتفاق می‌افته که یک بخش از داستان [و به‌طور خاص رمان] در یک زمان روایت می‌شه و بخش دیگه در زمان دیگه. زمان‌ها پس و پیش می‌شن...
    توجه‌تون به «سیال‌ذهن» دقیق و قابل تحسین بود.
    باید بگم حقیقتش اینه که «خطی بودن» یا «شکسته بودن»ِ روایت ناظر به «زمان» در روایته. پس صرف پرش از یک موضوع به موضوع دیگه نمی‌تونه روایت رو از «خطی بودن» بندازه. اما انصاف اینه که در «روایت سیال‌ذهن» غالباً همزمان با پرش موضوعی، پرش زمانی هم اتفاق می‌افته. شخصیت روان‌پریش یا ذهن درگیر مدام بین زمان‌ها و اتفاقات چرخ می‌خوره. بین امروز و دیروز و فردا.


    ـ هیچ‌چیز مثل «نوشتن» نمی‌تونه من رو به بحثی که می خوام ارائه کنم مسلط کنه. ولی احتمالا اون‌قدر پچیده و سخت‌فهم می‌نویسم که شما رو به دردسر انداختم. 
    واقعاً سعی خودم رو می‌کنم وقتِ توضیح مطالب و تمرین‌ها، روان‌نویس‌تر بشم. و شما هم اگه با سوال‌ها و پرسش‌های تکمیلی ابهام‌هاتون رو برطرف کنید، امیدوارم به یاری خدا مشکلی باقی نمونه.
  • بانوی نقره ای
  • مهدی به بازوهایش دست میکشد که چشمش به کاپشن نازکش که روی صندلی بقل دستش است می افتد کاپشن را میپوشد و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره زیپش را بالا میکشد.اما همچنان لرز خفیفی در درونش حس میکند.به ساعت از کار افتاده بالای در شیشه ای نگاه میکند، شاید معجزه ای شده و راه افتاده باشد اما عقربه هایش همچنان بی حرکتند. یادش می آید آخرین بار وقتی با صدای ناله زنش از خواب پرید ساعت اتاق خوابشان را نگاه کرد که یک شب را نشان میداد. با عجله لباس پوشیده بود و ساعت مچی اش را جا گذاشته بود. خمیازه ای کشید و از جایش بلند شد و به طرف پیرمردی که گوشه سالن نشسته بود رفت و پرسید: ببخشید ساعت چنده؟ سرش را که بالا آورد دید همان پیرمردی است که از صدای قیژ قیژ صندلی که مهدی با تکان دادن مداوم پایش در می آورد کلافه شده بود و جایش را عوض کرده بود. گوشه لبش را گزید و به سر جایش برگشت و با خودش فکر کرد این پیرمرد این وقت شب تو سالن انتظار بخش زایمان چی کار میکنه؟ (نگرانی و گیجی و کلافگی مهدی از موقعیتی که درش هست)

    پاسخ:
    ـ خوبه. توی مسیری هستید که این تمرین از شما خواسته. این خیلی منو امیدوار می‌کنه. چون دست کم می‌دونید می‌خواید چه کار کنید و احساس می‌کنم مفهوم «داشتن خط اصلی برای روایت» و «مهندسی روایت» رو خوب درک کردین و روایت رو هم یه مقدار شکستید.

    ـ اما بررسی دقیق‌تر:
    ای‌کاش خط اصلی شما کمی عمیق‌تر و جزئی‌تر بشه. وقتی کسی به شما می‌گه «من نگرانم» شما بالافاصله ازش می‌پرسید: «چرا؟ از چی؟» درسته؟
    خب اینجا هم همین سوال برای منِ مخاطب ایجاد می‌شه. دلیل نگرانی و کلافگی می‌تونه یه عالمه چیز باشه. مهدی می‌تونه کلافه باشه از اینکه خواب شبش خراب شده. از اینکه چرا داره آرامش دوران بچه‌نداشتنش خراب می‌شه. از اینکه پول پوشک و نگهداری بچه رو از کجا جور کنه. از اینکه چرا با همسرش مهربون‌تر از این‌ برخورد نکرده...
    حتی من با درنظر گرفتن اطلاعات فرعی روایت شما، برداشت کردم «به خاطر سردی هوا یا نیاوردن ساعتش کلافه شده»
    می‌بینید. هزارتا دلیل مختلف می‌شه برای کلافه بودن شخصیت ردیف کرد. هر کدوم از اینا یه «خط روایت» جداست که قطعا روی مهندسی اطلاعات تاثیر می‌ذاره. 
    شما هم به‌نظرم برای ارتقاء روایت‌تون این خط اصلی کلی «نگرانی و کلافگی» رو کمی جزئی‌تر کنید و سه‌نقطه‌های این خط روایت رو کامل کنید: «پدری که منتظر دنیا آمدن بچه‌اش است، کلافه است چون....» 
    ـ وقتی جزئی‌تر بشه، اون‌وقت منِ می‌تونم قضاوت دقیقی داشته باشم که آیا «ماجرای پیرمردی که مهدی دوبار بیدارش کرده از خواب» در خدمتِ اون خطِ اصلی هست یا نه.


    ممنون.
    با این حال اگر ابهامی هست حتما به من بگید. که توضیح بیشتری بدم.
    سلام
    راستش واسم سوال هس که اگه خط اصلی روایت همون انگیزه ی ما باشه
    الان برای این موقعیت همه ی ما هم انگیزه نیستیم؟
    چون قصدمون مگه این نیست که موقعیت پدر منتظر تولد فرزند رو روایت کنیم؟

    میشه این خط اصلی رو صریح تر توضیح بدید چون توی متن درس گفتید که توی فصل طرح داستان می گیدش ولی برای این فصل انگیزه ی نویسنده از نوشتن اون داستانه
    پاسخ:
    سلام
    [دلمان برای سوال‌های دقیق شما تنگ شده بود. انصافا. ممنون که هنوز سوال‌ برای پرسیدن دارید.]

    ـ اینجا خط اصلی روایت را به انگیزه‌ی اصلی تعبیر کردیم. درست. اما لازم است بین دو مفهوم «موقعیت داستان» و «خط اصلی روایت» تفاوت قائل شویم. توضیح بیشتر می‌شود این:
    یک موقعیت مشخص مثل «پدر منتظر توی بیمارستان» را دو نویسنده‌ی مختلف می‌توانند با دو خط اصلی روایی مختلف روایت کنند. یکی از این «موقعیت خام» دغدغه‌های ذهنی شخصیت را می‌بیند، یکی درگیری‌های خارجی‌اش را. یکی تمرکز می‌کند روی دغدغه‌ی ذهنی «پسر بودن یا دختر بودن بچه» و یکی تمرکز می‌کند روی دغدغه‌ی «زنده ماندن یا نماندن بچه» و یکی ممکن است اصلا  قسط‌ها و وام‌های عقب‌مانده‌‌ی کارکتر در این موقعیت را روایت کند. یعنی انگیزه‌های روایی مختلف برای نویسنده‌های مختلف!
    پس لزوماً «موقعیت خام و ساده‌» ای مثل موقعیت مدنظر ما در این تمرین تعیین نمی‌کند که انگیزه‌ی روایی چه باشد. نویسنده باید فراتر از موقعیت، قبل از اقدام به «روایت داستان» یک «خط اصلی» را تعریف کند. یعنی همان مساله، انگیزه، دغدغه‌ی خاصی که توجه او را به عنوان نویسنده جلب کرده و می‌خواهد حوادث را بر اساس آن شرح دهد و برای مخاطب تعریف کند. 


    اینجا خوب است این مطلب را ـ‌ که پیشتر هم خیلی گذرا اشاره کرده بودم ـ باز کنم:
    فرق یک روایت‌گر داستان‌فهم با یک روایت‌گر ساده در چنین نقاطی روشن می‌شود. روایت‌گر داستان‌ فهم، حتی وقتی می‌خواهد «خاطراتش» را برای خواننده بازگو کند، در اعماق ذهنش یک «خط» یا «خطوط» اصلی و روشن دارد و باقی اطلاعات فرعیِ را حول محور همان خط اصلی روایت می‌کند.
    اما یک روایت‌گر ساده، که بویی از داستان‌پردازی نبرده، به وقت روایت از باء بسم‌الله تا ته ماجرا را تعریف می‌کند. بدون داشتن هیچ ساختمانِ منطقی و روشنی برای روایتش. (تمثیل فرمانده و سربازها را یادتان هست؟ که باید هر سرباز را به وقت مناسبش به میدان بفرستید)
    «خط اصلی» در حقیقت همان محوری می‌شود که نویسنده بر اساسش می‌تواند اطلاعات داستان را بچیند! مهندسی کند و از آن‌ها ساختمان روایتش را بسازد!

    پیرامون اینکه باید اطلاعات فرعی در خدمت خط اصلی روایت باشد:
    این ارتباط شاید خیلی وقت‌ها محسوس نباشد. اما باید ـ شده حتی خیلی ریز و کم ـ برای خط اصلی داستان کارکرد داشته باشند. (قانون چخوف را یادتان نرود)
    اگر شما آب و هوا را ترسیم می‌کنید، فضاسازی می‌کنید، شخصیت را با کسی به دیالوگ‌ و گفت‌وگو وادار می‌کنید و ... همه باید ـ شدید یا ضعیف ـ به خط اصلی روایت کمک کند. اصطلاحاً کار کند. صرفا نمایشی و تزیینی نباشد.
    اشتباه نشود ها. ما لزوما از «مضمون» و «محتوا» یا «پیام» حرف نمی‌زنیم. خط اصلی داستان یعنی ستون داستانی. ممکن است حتی یک حادثه‌ی محوری باشد. 
    فیلم‌های حادثه‌محور گودزیلایی را به یاد بیاورید. در این‌گونه داستان‌ها یک موقعیت حادثه‌محور داریم (همان هجوم گودزیلا یا آدم‌فضایی‌ها) و همیشه یک خط اصلی داستانی هم داریم. (مثلا آدمی که طرد شده و با نبرد با گودزیلا تبدیل به یک قهرمان می‌شود) 
    باقی خورده‌حوادث‌ها، دیالوگ‌ها، کارکترها، افکار و رفتار‌ها از شروع فیلم تا پایان خوش ماجرا، حول محور این خط اصلی می‌چرخند. و نویسنده و کارگردان دنیای داستان را حول محور این خط اصلی مهندسی می‌کنند.


    بازم آماده‌ی منبر رفتن هستم. شک نکنید!
  • طاهر حسینی
  • مهدی با آن دستی که زیر چانه‌اش نیست یک ضربه‌ی آرام دیگر به کیک می‌زند و دوباره خیره می‌شود به دانه‌های کاکوئی روی بسته و با خودش فکر می‌کند چشم‌های فندقی قهوه‌ای به دخترش می‌آید؟اصلا چرا این همه دیر کرده برای آمدنش؟نکند... نه! دلش شور می‌افتد و برای بار چندم برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند.پشت سرش یکی از دختربچه‌هایی که دارند لای درختها می‌دوند زمین می‌خورد. مهدی زودتر از دخترک آخ می‌گوید و نیم‌خیز می‌شود.پسرکی که جلوتر از او درحال دویدن بوده برمی‌گردد و خنده‌اش را می‌خورد.مهدی عینکش را جابه‌جا می‌کند تا پسرک را بهتر ببیند.پسرک آرام برمی‌گردد و دستش را دراز می‌کند سمت دخترک.مهدی لبخند می‌زند و فکر می‌کند کاش بچه‌ی‌شان پسر باشد.فکر می‌کند که اگر بچه‌شان پسر باشد حتما مادربزگ و پدربزرگش روزی چندبار دور از چشم سه دختر دیگر قربان صدقه همین غیرت‌ بازی‌های تک پسرشان می‌روند.مهدی می‌ایستد و چند قدمی راه می‌رود.می‌خواهد یک باز برگردد و باز بپرسد که جمعه‌ها برای دکترها هم تعطیل است یا نه؟ ولی این آخرین نگاه از بالا عینک پرستار بخش بد توی ذوقش زده.بر می‌گردد و می‌نشیند سر میز توی حیاط بیمارستان و کیک را تا دهنش بالا می‌آورد یعنی ممکن است نه ماه اشتباهی بهمان گفته‌اند بچه‌‌ی‌مان دختر بوده.نگاهش به روبرو می‌ماند اشک از گوشه‌ی چشمش لیز می‌خورد و می‌افتد روی میز کیک را روی میز رها می‌کند و برمی‌گردد توی بخش زایمان جایی که به همسرش نزدیکتر باشد.
    (تردید مهدی از پسر یا دختر بودن بچه)

    پاسخ:
    ـ خط اول چه تعریف در حرکت خوبی داشت.
    ـ هفتاد درصد به آن‌چه خواسته شده بود نزدیک شدی. خط اصلی را خوب پر رنگ کردی و تبدیلش کردی به دغدغه‌ی اصلی راوی. اما دلت نیامده دست از ماجرای کیک نخوردن برداری. 
    دست کم این‌طور که روایت کرده‌ای هنوز «نخوردن کیک» ارتباطی با موضوع اصلی روایت پیدا نکرد. برعکس اول روایت که به ‌خوبی فندق قهوه‌ای کیک ربط پیدا کرده به مساله‌ی دختر بودن یا پسر بودن بچه!
    ـ فلاش‌بکی که آوردی، روایت را تاحدی از خطی بودن می‌اندازد. اما دلیل این فلاش‌بک و ربطش به خط اصلی مشخص نیست. 
    تذکر: من نمی‌گویم باید حتما همه‌ی عناصر و جزئیات روایت ربط مستقیم به موضوع اصلی داشته باشند. یک ربط کوچک و زمینه‌ای و مقدمه‌ای هم کافی است. چیزی که در این دو مورد توی روایت تو رعایت نشده. این دو ماجرا که اشاره کردم هنوز این ربط ـ هرچند کوچک ـ‌ را با خط اصلی روایت پیدا نکرده‌اند.

    ـ منتظر بودم ببینم کسی رندی می‌کند و این بازی بچه‌ها ـ اتفاق خارجی ـ را ترکیب می‌کند با دغدغه‌ی ذهنی شخصیت پیرامون دختر و پسر شدن بچه‌اش یا نه. که رو سفیدم کردی. 
    این یعنی حواست به «مهندسی کردن» اطلاعات بوده. این یعنی یک قدم مثبت. ممنون

  • کتابدار کارگاه

  • سلام بر رهروان نویسندگی

    می بینم که مشق ها حسابی خط خورده اند و همه شاد هستید.
    ما هم به شادی شما می افزاییم.

    کارگاه با داستان ارسالی آقای طاهر حسینی به روز است.
    از دست ندهید.




    پاسخ:
    سلام به همه

    شاد شدیم!

    متشکر از شما،
    و آقای حسینی
  • دبیر کارگاه
  • سلام.


    یک نامه برای شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما:
    لطفا این نامه را بخوانید. خوب بخوانید. آن‌قدر که یادتان نرود و بعد دوباره قلم‌های در حال استراحت‌ را از روی زمین بردارید و بسم‌الله بگویید.

    http://bayanbox.ir/id/2945247681773205718?info

    سلام
    الان من شبیه آدمی هستم که بلد نیست چطوری عذرخواهی کنه بابت تاخیر. ببخشید. عفوا. اکسیوزمی. 


    تمرین:

    چشم های مهدی مدام بین نوار قرمز درب و نوشته ی بزگ نئونی "بخش زایمان" هروله می کند. انگشت بزرگ و اشاره را می گذارد روی چشمش و فشار می دهد. فکر اینکه اگر یک موقع دخترشان زنده به دنیا نیاید دارد وجودش را می جود. به صندلی تکیه می دهد و دلش می خواهد ذهنش از اتفاق های وحشتناک دور شود. این بار فکر می کند اگر معلوم شود بچه شان این همه وقت پسر بوده و اشتباها بهشان گفته اند دختر است چه؟ باید ناراحت بشود یا خوشحال؟ باز هم جلوی متصدی پذیرش قامت می بندد و می پرسد: اگر تا جمعه بچه به دنیا نیاید باز هم دکترها می آیند بالای سر زنم؟ خانم متصدی همینطور که سر از مانیتور بلند می کند،‌عینکش را روی بینی اش بالانسی می دهد و می گوید: چه سوال ها که ما از شما مراجعه کنندگان نمی شنویم؟! مهدی چشمش می رود روی بسته ی بیسکوییت روی میز متصدی و یادش می افتد گرسنه است. راهی حیاط بیمارستان می شود. چند تا دختر و پسر بچه لابلای درخت ها با کلی جیغ و داد دنبال یکدیگر می دوند. (اینجا نگفتین دختر و پسر ها بچه اند یا بزرگ؟! - الان این از اون شیطنت ها بود - :)))  ) یکی از دخترها که سارفون لی پوشیده با صورت می خورد زمین و مثل سوت قطار می زند زیر گریه. یکی از پسرها دستش را می کشد و با زور می کشدش بالا. تند تند می زند روی سارافون دختر تا خاکش را بتکاند. مهدی می رود به سمت بوفه که کانکس کوچکی در گوشه ی حیاط است. دکه پر است از انواع آب میوه ها و کمپوت ها و... به فروشنده می گوید یک کیک بزرگ کاکائویی بدهد. پول را همینطور مچاله شده می دهد دست فروشنده و کیک را از پیشخوان برمیدارد. روی نیمکت سبزی ولو می شود. یادش می آید که آخرین غذا را با زنش قبل از آمدن به بیمارستان خورده و لابد زنش مثل او گرسنه شده است. چشم هایش را می دوزد به ابرهای تیره ی آسما و با خودش می گوید: تو اینجا می خوای کیک کوفت کنی،‌اونوقت او داره اونجا درد می کشه؟ چشم هایش را می بندد و آرام زمزمه می کند: کاش حداقل می شد برم پیشش و بهش بگم کنارتم خانومی!‌همه ی درداتو می خرم بانو! کیک را توی دستش فشاری می دهد و هلش می دهد روی نیمکت و کیک دقیقا روی لبه ی نیمکت از حرکت می ایستد. مهدی راهش راهش را به سمت سالن انتظار کج می کند و می رود.



    پاسخ:
    ـ اخبار تلخی از جانب شما به ما رسیده‌ها!!
    ـ تلاش‌تون برای استفاده از ابزار «توصیف» ستودنیه اما انصافاً «فکر، وجود را می‌جود» داریم اصلا؟ 
    ـ شما هم ایضاً به فصل ششم سر بزنید حتما و بعد دیالوگ مهدی به متصدی و پاسخش را ویرایش کنید.
    ـ نامه‌ای که بعد کامنت‌تون هست رو بخونید، یه فریاد نرم توش هست که اتفاقا می‌گه چرا شما این‌قدر به داده‌های خام این تمرین بها دادین!!
    ـ به قضیه‌ی «کاش»ِ آخر ماجرا توی کامنت طاهر حسینی گیر دادم. عینا همون رو به شما هم عرض می‌کنم.
    ـ ترکیب «وقایع ذهنی و عینی» خوب بود نسبتاً.

    اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.


  • طاهر حسینی
  • مهدی با چشم خط کنار سرامیک سالن را پایین می‌آید"اگه دخترمون زنده به دنیا نیاید چی؟"چشمهایش را روی نقطه‌ای که سرامیک ترک برداشته می‌ماند "اگر بچه‌یمان این همه وقت پسر بوده و اشتباها بهمان گفته‌اند دختر است خوشحال می‌شوم یا ناراحت؟" خط را می‌گیرد و می‌رود سمت چپ"بابا و مامان را بگو چقدر خوشحال می‌شوند اگر بعد از سه تا نوه‌ی دختر، خدا بهشان یک پسر بدهد".ضرب کفش مهدی روی کف سالن با صدا بلندگویی که دکتری را به بخش می‌خواند قطع می‌شود  دستهای عرق کرده‌اش را از هم باز می‌کند و  به منبع صدا نگاه می‌کند و بعد مثل اینکه به دنبال منبع صدا آمده تا پذیرش می‌رود.از متصدی می‌پرسد:"ببخشید خانم اگه بچه‌مان تا جمعه دنیا نیاد باز هم دکتر بالا سر خانمم می‌آد؟" متصدی برای چند ثانیه‌ای سرش را از روی پوشه‌ای که دارد تند تند ورق می‌زند بالا می‌آورد و خیره به مهدی نگاه می‌کند.لبخند می‌زند و می‌گوید:مثل اینکه بهتر است شما هم استراحت کنید 
    کلمه‌ی استراحت مهدی را تا حیاط بیمارستان می‌کشاند. چشم می‌گرداند دنبال بوفه‌ای یا جایی که بتواند کمی خوارکی بخرد که گردش چشم‌هایش لای درخت‌هایی که چند دختر و پسر دنبال هم دارند می‌دوند می‌ماند یکی از دختر‌بچه ها زمین می‌خورد قبل از اینکه مهدی پا تند کند سمت دختربچه، پسر بچه‌ای که صدای گریه و آخش  را شنیده می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند.پسر‌بچه خنده‌اش را می‌خورد و آرام برمی‌گردد و دست دخترک را می‌گیرد.مهدی با لبخند آرامی سرجایش می‌ایستد و دکه کوچکی را پشت سر پسرک پیدا می‌کند.سمت دکه می‌رود و از فروشنده‎ای که مواد غذایی می‌فروشد یک کیک کاکائویی می‌خواهد کیک را می‌گیرد و خودش را کنار می‌کشد. چشمش که به نصویر فندق‌های روی بسته می‌افتد فکر می‌کند که همه‌ی نوزادها باید چشمهای فندقی داشته باشند از این فکر خودش خنده‌اش می‌گیرد و با عجله‌ی بیشتری کیک را باز ‌می‌کند.بوی تازه‌کیک بیشتر گرسنه‌اش کرده اما با خودش فکر می‌کند این‌ قدر گرسنه است که بتواند همه‌ی این کیک را بخورد کاش همسرش هم اینجا بود کمی دیگر با انگشتهایش به کیک ضربه می‌زند بعد سر می‌چرخاند و به جایی که به گمانش همسرش آنجاست نگاه می‌کند.
    مهدی کیک را نخورده روی میز رها می‌کند و برمی‌گردد سمت بخش. 

    عزاداری‌ها مقبول درگاه حق.ان‌شاء‌الله

    پاسخ:
    از شما هم قبول.


    ـ افکار ذهنی و حرف‌هایی که شخصیت داستان با خودش می‌زنه رو نیازی نیست بذاریم توی "..."
    ـ ترکیب داده‌های «ذهنی» و «عینی» خصوصا در ابتدای روایت متوازن و خوب است.
    ـ برای نشان دادن فضای بیمارستان و بخش پذیرش، «تعریف در حرکت‌» ضمن بیان حالات شخصیت آوردی. خوب است.
    ـ به نظر من که مرور فصل ششم برای ساختن یک دیالوگ خوب به جای «ببخشید خانم اگه ....» خیلی مفید می‌تونه باشه.
    ـ بعد از دیالوگ تا ماجرای «فندقی چشم بچه‌ها» روایت یک‌ضرب «بیرونی» شده. با توجه به حجم متن، به‌نظر می‌رسد توازن ذهنی و عینی روایت به هم خورده.
    ـ اینکه با «کاش همسرش بود» قید خوردن کیک را بزند در متن اکثر بچه‌های کارگاه وجود داشت. دم دستی‌است. از یک داستان‌نویس انتظار است این یادآوری و لب‌به کیک نزدن به خاطر درد همسر را هنرمندانه‌تر روایت کند: غیرمستقیم‌تر. بدیع‌تر. جذاب‌تر.

    اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.

  • بانوی نقره ای
  • التماس دعا به خانوم معلم عزیز و همه دوستان ، در عزای سالار شهیدان شرکت کردین من رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارین.
    سلااااام 
     ان شاالله فردا عازم مشهدم .طبق قرار ،امین الله و نماز به نیابت فراموش نمیشه ان شاالله که بتونم نایب الزیاره همگی باشم 
    حلال بفرمایید ...
    پاسخ:
    سلام
    زیارت قبول
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • من قبلاً مراتب شرمندگی خودم رو طی یک کامنت اعلام کردم ولی ثبت نشده ظاهراً

    در تنگنای زمانی قرار داشتم و دارم. ان شاءالله تمام تلاشم رو میکنم بنویسم تکلیف رو و تحویل بدهم.

    از همه بزرگواران التماس دعای خاص و ویژه دارم
    در جوار حضرت معصومه سلام الله علیها دعا گوی همتون بودم.
    پاسخ:
    منتظر هستیم!
    سلام بر همه ی دوستان 

    دبیر جان فرمودند من تمام مطالب رو خوندم منتها از اونجا که برای نوشتن باید بار دومی هم بخونم و فکر نمی کردن دردسرهای حلما خانم داشتن انقدر زیاد باشه اینه که کمی طول کشیده ولی حتما حتما اولویتشون کارگاه هست و یه وقت نا امید نشین از ادامه ی کار ...

    براشون دعا کنین . طفلی فکر می کرد بچه  که بدنیا بیاد همین جوری خودش بزرگ میشه (((:

    پاسخ:
    کلا خدا بزرگ می کنه بچه‌ها رو!

  • سرباز شهاب
  • ظاهرا همه عزاداری تشریف بردن از الآن
    پاسخ:
    بله. عزاداری بودند. از همه هم قبول انشالله
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ!

     

     پنجاه و چهارمین بار است که دور صندلی های سالن انتظار بخش زایمان می چرخد و پوست لبش را با دندان می جود اما هنوز خبری از دخترک نیست . فکر و خیالش می دود سمت اینکه نکند بچه در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ باشد و با آن دست های کوچکش پیروز نشود یا اگر پسر باشد و دکترها اشتباهی گفته باشند دختر است. روی صندلی می نشیند و تصور می کند ملاحت یک دختر بچه بهتر است یا شیطنت یک پسربچه . یا اگر پدر و مادرش بعد از سه نوه ی دختر مهدی را پسر به بغل ببینند چه اندازه لبخند به لبشان می آید . با تخته پاک کن عقلش فکر و خیال را پاک می کند و می رود سمت متصدی پذیرش و می پرسد اگر بچه تا جمعه به دنیا نیاید باز هم دکتر ها بالای سر زنش می آیند ؟! متصدی پذیرش جوری نگاهش می کند که قیافه اش شبیه فولکس قورباغه ای می شود. مهدی با صدای قار و قور شکمش به سمت حیاط بیمارستان می رود. چند دختر و پسر لا به لای درخت ها بازی می کنند یکی از دختر ها می خورد زمین و در حالیکه زانویش را می مالد صدای گریه اش بلند می شود. پسر دستش را می گیرد و بلندش می کند و اشک هایش را پاک می کند .می رود سمت دکه ی یک در یک بیمارستان و با دست به فر وشنده یکی از آن کیک های بزرگ کاکائویی را نشان می دهد که برایش بیاورد .پولش را می دهد و کیک را میگیرد. یاد کیک های خوشمزه همسرش می افتد و یادش می آید که او همـ حتما گرسنه است و از درد زایمان چهره در هم کشیده. دوست ندارد همسرش گرسنه باشد در حالیکه او در حیاط نشسته و کیک می خورد. آرزو می کند کاش الان کنار همسرش باشد و برایش از شیرینی بچه بگوید تا دردش را تسکین دهد . کیک را می گذارد روی نیمکت و می رود که دوباره در سالن انتظار قدم بزند .نمی خواهد خوش گذرانی کند و همسرش در آن اتاق بیمارستان که بوی درد همه جا را گرفته باشد . 

    پاسخ:
    ـ شروع خوبیه. showing داره برای حالت اضطراب.
    ـ با توجه به حجم کم متن، این دو گونه داده‌ی ذهنی (دختر یا پسر بودن) و (زنده ماندن بچه) بهتر بود به هم نچسبن. پس یه جورایی ساختار ذهنی عینی شما توازن نداره. یه دفعه حجم سنگینی از داده‌های ذهنی شخصیت رو می‌ریزید وسط. ایضاً زمانی که شروع می‌کنید به روایت‌های بیرونی بعدش. متصدی و کیک و بازی‌بچه‌ها... یک ‌دفعه همه چیزِ روایت خارجی و عینی می‌شود.
    ـ کمی پایانش رو و مستقیم و ساده بود.


    و اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.
  • سرباز شهاب
  • برای بار هزارم از جلو تابلو سالن انتظار رد می شود.انگشتانش را می شکندو با خودش فکر می کند انتظار کشیدن درست و حسابی ام بلد نیستی.می رود سمت صندلی های خالی و می نشیند و دستانش را در هم قلاب می کند. زل می رند به در رو به رویی و تصور می کند که دکتر بیرون بیاید و بگوید بچه اش مرده به دنیا آمده. کف دستانش عرق می کند و دوباره بلند می شود و راه می افتد.سعی می کند تصورات مثبت تری داشته باشد. مثلا به جای یک همدم برای خانمش، یک همدست برای خودش به دنیا بیاید.بعد خوشحال می شود؟ تصویر پدر و مادرش ذهنش را پر میکند در حالی که از دیدن اولین نوه پسرشان روی ابر ها سیر میکنند. از فکر این که فردا جمعه است دلش آشوب می شود.می رود سمت پذیرش و می پرسد: اگه تا جمعه به دنیا نیاد بازم دکتر میاد بالا سرش؟ قبل از متصدی پذیرش ذهنش جواب می دهد: آخه این چه سوالیه دیگه؟ متصدی طوری نگاه می کند انگار مهدی روی سرش کلاه بوقی دارد.دوباره به تابلو سالن انتظار می رسد. معده اش یاد آوری می کند که او هم خیلی وقت است که انتظار می کشد. پا کج می کند و می رود سمت حیاط بیمارستان. بچه های کوچک دارند بین درخت ها بازی می کنند.نمی داند بعدا اجازه می دهد دخترش با پسر ها بازی کند یا نه. یکی از دختر ها می افتد زمین و گریه می کند. پسری می رود و بلندش می کند و با لبخند دامنش را می تکاند. حالا مهدی مطمئن است که خترش با هیچ پسری بازی نخواهد کرد. می رود سمت دکه خوراکی و یک کیک بزرگ کاکائویی می خرد.البته همسرش هم کیک کاکائویی دوست دارد. و البته او هم گرسنه است.وجدانش نهیب می زند که : هم درد بکشه ، هم گرسنگی؟ دلش نمی خواهد به اش زیاد خوش بگذرد. حس می کن زنش کیک را توی دستش می بیند. کیک را می گذارد روی نیمکت و زیر لب می گوید: ببخش بانو. بر می گردد رو به روی تابلوی انتظار. 



    سلام
    شرمنده بابت تاخیر.
    مبارک باشه استاد. 
    پاسخ:
    ـ «برای هزارمین‌بار» شاید قشنگ‌تر باشد از «برای بار هزارم»
    ـ «تصوارت مثبت‌تر»؟ ـــــــــــــــــ telling نیست؟
    ـ تعبیر « یک همدست» خوبه‌ها. یه بار معنایی و تعریف در حرکت هم داره. اما یه مقدار این‌مدلی که نوشتی گویا نیست. لزوما هم‌دست باید نشونه‌ی پسر بودن باشه یا دختر بودن؟
    ـ تعریف در حرکت جایش کمی خالی است در روایتت. مثلا این ماجرای نوه‌ی پسری و دختری را خانم «ف.الف» چه خوب در حرکت روایت کرده‌اند. یک نگاه بینداز بهش و حتی‌الامکان یکی دو مورد این‌چنینی بگنجان در ویرایش.
    ـ [برای این تمرین تخصصی دلم نمی‌‌توانم چیزی نگویم درباره‌ی اینکه] «دلم آشوب می‌شود» ــــــــــــــــــــــ telling است.
    ـ فصل ششم را مرور کن. دیالوگ مهدی به کارمند پذیرش قبول نیست.
    ـ «نمی‌داند بعدا اجازه می‌دهد...» و قضیه‌ی لبخند پسر و ... چه شخصیت‌پردازی غیرمستقیم (از مدل بیان افکار) خوبی است.
    ـ وجدانش نهیب می‌زند... ــــــــــ از این رو‌تر و دم‌دستی‌تر می‌شد مساله‌ی ذهنی عذاب‌وجدان را روایت کرد؟ وقتی تمهید «کیک کاکائویی دوست داشتن همسر» هست، چرا ازش استفاده‌ی بهتر نکردی و باز آن توضیحات مستقیم را آوردی؟
    ـ چه لفظ قلم حرف می‌زنه این مهدی: «بانو»... به عنوان مخاطب بدمان نیامد!

    و اما دو اقدام ضروری و ویژه که تو هم یادت رفته مثل بقیه رعایت کنی:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.
  • بانوی نقره ای
  • ممنون خانوم معلم جان شما مبصر خوبی میشین . :)))) 
  • بانوی نقره ای
  • ماشالله چقدر نازه خدا حفظش کنه .

    خیلی مبارکه انشالله همیشه سالم و سرحال وموفق باشه و سایه شما و مادر مهربونش بالای سرش باشه.

    پاسخ:
    خدا نگهتون داره برای والدین‌تون انشالله!

  • خانومـِ میمـ
  • آقا اجازه!

    ما نه خسته ایمـ نه بی حال فقط یکمـ سرمون شلوغه آخر هفته ها میتونیمـ مشق بنویسیمـ .. ببخشید

    پاسخ:
    آخر هفته شد ها!
  • خانومـِ میمـ
  • ای آقا شما چقدر ایراد میگیرن ماشاءالله دختر به این ناااااازی

    خداحفظش کنه ..

     

    پاسخ:
    داریم تواضع رو در بچه نهادینه می‌کنیم خب!
  • خانم معلم
  • مهدی جان سلام 
    اینایی که میبینی از خوردن و خوردنی حرف میزنن یه مشت زامبی هستن دارم اعلام خطر می کنم حلما رو ازشون دور نگه دار ...کلا به بچه ها رحم نمی کنن مخصوصا اونی که خیلی دوسش داشته باشن از کشیدن لپ تا گاز گرفتن و از این جور چیزا و آخرشم به مرحله ی خوردن میرسن ... 
    از من گفتن بود دیگه خود دانی ((((:

    مائده خانم ، پلک شیشه ای ، احلام خانم زودباشین مخشاتونو رو کنین 


    پاسخ:
    البته دور از جون این بزرگواران. 
    ولی حتا اگه این روشن‌گری شما نبود، تصاویر معلوم‌الحال کافه کراسه و چیپس و پنیرهاش خودش کاملا معرف ذائقه‌ی دوستان بود!
    ما پیش‌تر ترس برمان داشته بود!

    مهدی چهار انگشتش را جلوی دهانش قرار داده و چندوقت یکبار ته مانده ناخنش را می جود و پای راستش که روی پای چپش است را تندتند تکان می دهد و  با خودش فکر میکند چه می شود اگر دکترها به دام اشتباه افتاده باشند و بچه پسر باشد و از اینکه اولین نوه پسری را برای خانواده به ارمغان می آورد و چه دردانه ای بشود برای پدربزرگ و مادربزگ که لبخند ملیحی بر لبانش نقش میبندد.سرش را کج  و لبانش را آویزان می کند و با خود فکر می­کند اگر تا جمعه صبر کرد و لذت پدر شدن را نچشید تا کی باید صبر کند تا خداوند نعمت بچه دار شدن را به آن ها بدهد.با قدم های تند به سمت ایستگاه پرستاری میرود و در از سرپرستار میپرسد:" اگر تا جمعه بچه امان به دنیا نیاید باز هم  دکترها بالای سر همسرم می آیند" پرستار از این حرف مهدی تعجب میکند و تا مهدی بخواهد کلمه ای صحبت کند، شکمش در حال قاروقور است که به سمت دکه کوچک حیاط بیمارستان میرود و انگشت اشاره اش را به سمت قفسه کیک های  بزرگ کاکائویی دراز میکند و از فروشنده می خواهد که یکی از آن ها را به اوبدهد.پول کیک را  را روی پیشخون میگذارد و روی نیمکتی مینشیند که روبه روی آن چند دختربچه بین درخت های حیاط می دوند و پسربچه ها به دنبالشان و باهم بازی میکنند که یکی از دختربچه ها پایش پیچ میخورد و نقش زمین می شود و با صدای بلند اشک میریزد، پسربچه ای کنارش زانو میزند و دستش را میگیرد و به سمت نیمکت میبرد که با دیدن این صحنه به یاد همسرش و دردهایی که باید بکشد میافتد، دستش به باز کردن کیک نمیرود و دلش نمیخواهد زنش با شکم خالی در حال دست و پنجه نرم کردن با درد زایمان باشد و او در حال خوردن...دو دستی کیک را گرفته است، به اطرافش نگاهی میکند و ترجیح میدهد سالن انتظار باشد تا حداقل فاصله مکانی کم تری باهم داشته باشند.نگاهی به دختربچه میاندازد که حالا با پشت دست اشک هایش را پاک میکند، لبخندی میزند و کیک را روی نیمکت میگذارد و میرود...

    ماشاالله
    لاحول ولاقوه الا باالله العلی العظیم
    خدا حفظش کنه براتون
    چه تپله دخترمون!
    پاسخ:
    سلام به شما. ممنونم. 

    ـ حس اضطراب «تصویری» (showing) شده و خوبه.
    ـ فصل ششم درباره‌ی دیالوگ‌نویسی بود. یادتان هست؟ مرورش کنید و دیالوگ مهدی به سرپرستار را ویرایش کنید.
    ـرستار از این حرف مهدی تعجب میکند ــــــــــــــــــــــــ telling
    ـ «تا مهدی بخواهد کلمه ای صحبت کند، شکمش در حال قاروقور است که به سمت...» این جمله انگار ناقصه!
    ـ فصل قبل، «تعریف در حرکت» را یادتان هست؟ اینکه بخشی از اطلاعات غیرمستقیم در دل بخش دیگری عرضه شوند؟ توی روایت‌تان چشم من حتی برای یک‌بار به تکنیک «تعریف در حرکت» بر نخورد.
    اگر فکر می‌کنید لازم است مجددا بحث تعریف در حرکت، مثال‌هایش و کامنت قبلی (از خانم ف.الف) را ـ مطالعه کنید و وقت ویرایش این تمرین تعریف در حرکت را هم به کار بگیرید.
    ـ «با صدای بلند اشک می‌ریزد» ـــــــــــــــــ telling


    این از نکات اولیه. و اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.

    واااای خدای من ! روسری شو :)
    اگه چشمش نزنیم الان ما خیلیه! هرچی ذکر بلدید بخونید !
    خدا حفظش کنه واستون (ممنون که عکس گذاشتید)
    وقتی حسابی چاق شد چله شد بعد میایم می خوریمش :)

    پاسخ:
    از الان داریم مساله‌ی حجاب رو درونی می‌کنیم برای بچه!!
    و البته نمی‌دونم کی یادش داده که مشت‌هاش همیشه گره است! خلاصه شوخی نداره با کسی!
    هزار ماشالله
    و ان یکاد بخوانید

    خیلی هم ناز هستن ایشون
    خوبه تا الان خورده نشده

    خدا حفظش کند
    پاسخ:
    زنده باشید.
    به دعای خیر شما 


    چه خبر از کتاب‌خونه؟ متن جدید نمی‌ذارید؟
    به به به
    مبارکا باشه
    خیلی هم بانمکه نیازی به بهونه آوردن نیس
    اسپند براش دود کنین ماشالله...ان شاالله خدا نگهش داره براتون سالم و صالح و موفق:)
    پاسخ:
    سلامت باشید. 
    انشالله خدا براتون بهترشو بخواد
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چرا جو میدید استاد.
    دختر به این خانومی.
    به قول مادر بزرگم بچه به این مقبولی!

    ماشاءالله لاحول و لا قوة الا بالله ...
    خدابراتون حفظش کنه!
    پاسخ:
    ممنونم. زنده باشید.


    شما می‌تونید این رو به عنوان تهدید بخونید:
    هر کی بگه مقبوله، منم پشت‌بندش دعا می‌کنم که دخترم عروسش بشه!! گفته باشم که یه وقت بعدها نگید «حالا ما یه چیزی گفتیم»

  • دبیر کارگاه
  • اتاقی که ما در آنیم شب و روزش فرقی با هم ندارد،
    دوربین‌مان را با چندتا چک‌پول بگذاریم توی پیاده رو کسی حاضر نیست برش دارد،
    عکس‌گیرنده‌ هم که اول‌بارش است با تکنولوژی دوربین عکاسی روبه‌رو می‌شود، 
    بچه‌مان هم لابد خسته است!!

    این‌ها تنها بهانه‌هایی بود که توانستم جور کنم تا به حلمای ما ایراد نگیرید!!
    http://bayanbox.ir/id/7501935617435993053?info
    http://bayanbox.ir/id/4823980303970558509?info

    [چشم‌های دخترمان بیشتر از این هم باز می‌شود، الان خوابش می‌آمده!]

    [از ابراز محبت و لطف همه‌ی شما متشکرم و اینکه: کارگاه قرار نیست خواب برود. کسی خسته و کم‌حال نشود که کار داریم]

    پاسخ:
    ما بازم حاضر به ارائه‌ی تصاویر درخواستی هستیم!!

    مهدی این بوی تن نوزادی که در مشامش نشسته را بیشتر از اضطراب الکل و بتادین دوست دارد، هر چند دقیقه یک بار می ایستد جلوی عکس پسربچه ای که کنار تابلوی بخش زایمان در حال خندیدن است و سعی می کند سرش را موازی با گردن گوشتالوی او خم کند و در جوابش لبخند بزند. این چند روز حسابی با هم رفیق شده اند، شاید اگر بچه خودشان هم اشتباهی پسر می شد می توانست مثل یک مرد بزرگش کند و فوتبال یادش بدهد. بعد با هم توی حیاط خانه ی پدری بازی می کردند و وسط جیغ و گریه های سه تا نوه ی دختر، شیطنت های او دل از پدر و مادرش می برد. اما اینطوری دیگر از ناز و عشوه های دخترانه خبری نبود و باید لباس های چین دار با آن چادر نماز کوچک برمی گشتند توی چمدان. چرا مثل فیلم های ایرانی از توی اتاق صدای گریه ی بچه اش در نمی آمد تا خیالش راحت شود؟ اگر خدا یک دفعه بعد از 9ماه قسمت سوم زندگی شان را حذف می کرد چه؟ زنش الان در چه حالی بود؟ بیمارستان همه ی آدم ها را شبیه به هم می کرد، مضطرب و خسته. مهدی احساس کرد سال هاست در همین راهرو زندگی می کند. انقدر پاپیچ متصدی پذیرش شده بود که وقتی دوباره نزدیکش شد صدای نچ بلندش را شنید. – ببخشید خانم جمعه ها هم اینجا شیفت دکتر زنان هست؟ منظورم دکتر واقعیه! پنجشنبه شبا چی؟ کسی بالا سر خانمم می ره؟

    متصدی همانطور که با چشم های گرد کرده از جایش بلند می شد خطاب به همکار کناری اش گفت: - این مردا فکر می کنن تو کل دنیا فقط زن خودشون قراره بزائه. ما هم که اینجا نشستیم قوم الظالمینیم راهو رو بچه شون بستیم.

    مهدی سرش را انداخت پایین ، دستش را آرام از روی پیشخوان برداشت و به دانه های عرقی که روی میز مانده بود خیره شد. انگار اجزای داخلی بدنش یخ بسته بود و یکی یکی قندیل ها داشتند توی معده اش سقوط می کردند. راهش را کج کرد سمت حیاط و خودش را رساند جلوی دکه ی رنگ و رو رفته ای که در دود سیگار فروشنده غرق شده بود. قفسه ی کیک ها چشمش را گرفت – از اینا گنده شو داری عمو؟ صدای بازی بچه ها نگاهش را کشاند لای درخت ها. پشت پیراهن هم را گرفته بودند و دور خودشان می چرخیدند. معلوم بود سرشان گیج رفته است و از خوشی جیغ می زنند که یکی از دخترها خورد زمین و صدای گریه اش بقیه را هم متوقف کرد. – کدومشو می بری؟ ساده یا کاکائویی؟ - همین دومی خوبه. پسری که بزرگتر نشان می داد دست دخترک را گرفته بود و داشت راضی اش می کرد به بازی شان ادامه دهند. نیمکتی که رویش نشست هنوز از باران دم صبح خیس بود. زنش نه توانسته بود صبحانه بخورد و نه قشنگی باران را ببیند. اگر کنارش بود نمی گذاشت بی قراری ها بارش را سنگین تر کند. کیک را برگرداند روی نیمکت و دنبال بوی نوزادی که در مشامش نشسته بود کشیده شد داخل.

    پاسخ:
    ـ « بعد با هم توی حیاط خانه ی پدری بازی می کردند و وسط جیغ و گریه های سه تا نوه ی دختر،» یک تعریف در حرکت عالیِ عالیِ. داستان‌نویسی یعنی همین!!
    خواهش می‌کنم همه این را بخوانند. یعنی به همه بگویید برای نمونه «تعریف در حرکت» به تفاوت این روایت با بیان ساده‌ی «همه‌ی نوه‌های‌شان دخترند» توجه کنند.
    ـ نیمه‌ی اول: ترکیب بسیار خوب اطلاعات درونی و بیرونی. مخصوص با آوردن این جمله «چرا مثل فیلم های ایرانی از توی اتاق صدای گریه ی بچه اش در نمی آمد تا خیالش راحت شود؟» وسط دو مشغولیت ذهنی راوی.
    ـ ممنونم از دیالوگ‌نویسی‌ نسبتا خوب‌تان. [اگر جمله‌ی دوم دیالوگ زن هم حذف می‌شد فصل ششم کارگاه ذوق‌مرگ می‌شد]
    ـ به‌نظرم یا باید بگویید «چشمان گرد شده» یا «گرد کرده شده» که خب اولی بهتر است.
    ـ تمهید «باران» و اینکه «زن دلش می‌خواست باران را ببیند» خیلی خوب بود برای نشان دادن حس دلتنگی مهدی به زنش. (هرچند هنوز منطق نخوردن کیک خوب روایت نشده و در نیامده)

    و اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما ـ بیشتر اولی و کمتر دومی ـ هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.

  • خانم معلم
  • سلام من دعواشون کردم بانو جان
    ف. الف مریض بود تازه یه کم بهتر شده .خانوم میم خیلی مخشای دانشگاه و کلاس داشت و احلام هم مهمون داره از آقایون خبر ندارم ...
    پاسخ:
    شما قلب اینجایید. نباشید می‌میرد. 
    می‌دانید که؟
  • بانوی نقره ای
  • چرا اینجا هیچ خبری نیست ؟؟؟؟

    بچه ها کجایین ؟؟ چرا تمریناتتون رو نمیزارین؟

    پاسخ:
    اینجا همه هستند

    مهدی روی صندلی های آبی رنگ نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده . با هر ضربه ای که با پنجه ی کفشش به سرامیک های بیمارستان می زند، چشمانش را به اطراف می چرخاند. از سالن انتهای راهرو، هرازگاهی پرستاری با تخت کوچکی و نوزادی که گریه می کند، بیرون می آید. انگار که صندلی هلش داده باشد ،هنوز یک ربع ننشسته، بلند می شود. هر بیست سرامیکی که در فاصله ی درب سالن و صندلی قرار دارد را 3 تا در میان گز کند. سرش را پایین می اندازد و چندبار دست لای موهای پشت گردنش که عرق کرده ، می کشد. به ذهنش می رسد که نکند عروسک کوچکش را بغل نکرده، مجبور شود به سینه ی خاک بسپاردش . با این فکر می لرزد. آستین هایش را پایین می زند تا دستانش گرم شوند. حس می کند موهای تنش درون منافذ پیرهن فرو می روند. اگر خدای نکرده شیطان صدای فکرش را بشنود، آن وقت چطور باید خاطرات نه ماه انتظار دختر را از ذهن مادر برش بزند و بریزد دور؟ از پافشاری  فکرش در لفظ دختر پوزخندی می زند . سرش را بلند می کند. از فاصله ی یک قدمی می تواند بفهمد که سر حرف "م" از کلمه ی زایمان روی در سالن، کمی خوردگی پیدا کرده. به سمت صندلی ها دور بر می دارد. از کجا معلوم شاید پسر شد؟ لابد سوگلی مادربزرگ و پدر بزرگی می شود که با بلبل زبانی و شلوغ کاری های  سه نوه ی دختر، دنیایشان صورتی شده. اما، دلش چه می شود، وقتی که نوزاد پسر را از پشت شیشه نشانش دهند؟ آن هم بعد از 7 ماه  قربان صدقه رفتن دخترکی که زیر پوست مادر دست به سینه نشسته. فکر می کند که وقتی دستانش را روی شیشه می گذارد آیا با دیدن نوزاد پسری که نام زن او، دور دستش خورده، گوشه ی لبش به پایین  کج می شود یا به بالا؟ حالا دیگر صندلی ها را بدون دور برگردان  زدن، رد کرده و به پیشخوان متصدی رسیده. حرفی ته دلش رسوب کرده. سرش را جلوتر می برد : - اگر تا جمعه بچه به دنیا نیاید، توی این بیمارستان دکتری هست که به داد جمعه زاده ها برسد؟

    متصدی ابروهای تاتو کرده ش را بالا می گیرد و از پشت قاب کلفت عینکش، چندبار صورت مهدی را برانداز می کند. منتظر جواب زن نمی ماند ،  با خودش فکر می کند : جوابی ندارد جز این که "بله، منتظر باشید." دوباره سرش را پایین می اندازد و رد نور مهتابی را روی سرامیک ها تا حیاط دنبال می کند. معده اش مدام خمیازه می کشد و غر صبحانه نخوردنش را می زند. دکه ی کوچک آن طرف حیاط ، چشمش را می گیرد و گرسنگی پاهایش را به سمت آنجا هدایت می کند. در جواب "بفرمایید" فروشنده ی دکه انگشت اشاره اش را به سمت کیک های کاکائویی می گیرد. معده اش آینده نگری ناهار را هم می کند. "بزرگش لطفا."

    پول را روی پیشخوان می گذارد و کیکی که از هر دو سمت مشتش،  بیرون زده، را بر می دارد. روی نیمکت خالی می نشیند و حیاط را زیر نظر می گیرد. سروصدای چند دختر و پسر که دور درخت ها دنبال هم می دوند، حیاط را از سکوت درآورده. یکی از دخترها حین عبور از لبه ی کنار باغچه پایش گیر می کند و زمین می خورد. دستش را به  زانویش می گیرد و گریه می کند. پسربچه ای  دست از بازی می کشد و سر دخترک را از روی روسری کوچکش نوازش می کند . گریه ی دختر که بند می آید، پسر زیر بازویش را می گیرد تا بایستد. مهدی جلد روی کیک را پاره می کند اما یادش می آید که زنش هم صبحانه نخورده و لابد فریاد درد زایمان آنقدر بلند هست که درونش، صدای خواهش معده گم شود. اگر الان کنار زنش بود دست ها و شانه هایش را نوازش می داد و زیر گوشش  آیۀ الکرسی می خواند و کیک را هم دونفره قسمت می کردند مثل تمام با هم بودن هایشان. کیک را جلوی چشمانش آورده و در دستانش می چرخاند . از بالا تا پایین مکعب مستطیل قهوه ای را نگاه می کند. آب دهانش را قورت می دهد. معده اش را می تواند تا شب با وعده وعید گول بزند اما دلش هیچ وقت کلک نمی خورد و آرام نمی ماند. سرش را پایین می اندازد و لبانش را می گزد. کیک را روی نیمکت می گذارد. ناگهان  به فکرش می رسد که اگر خبری شود کسی تا حیاط دنبالش نخواهد آمد. انگار که مویش را آتش زده باشند، سمت سالن انتظار می دود.

    ................................................

    لفظ "جمعه زاده ها" به نظرم لفظ قشنگی نیس..اگه کلمه بهتری به ذهنم زد  می نویسم.


    آقای شریفی

    همه آگاهند که بچه کوچولوها ریخت و قیافه ندارند...لذا از گذاشتن عکسش طفره نرید...

    پاسخ:
    موارد قبلی خوب اصلاح شده. مخصوص ترکیب اطلاعات «درونی» و «بیرونی» خیلی غیرمحسوس و مناسبه. 

    اما دو اقدام ضروری و ویژه که مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.
  • بانوی نقره ای
  • آخ ببخشید میخواستم اون جمله ی "در دلش میداند که دروغ میگوید"رو بعد از اینکه اون خانومه بهش کیک تعارف میکنه حذف کنم یادم رفت شما فکر کنین نیست.
  • بانوی نقره ای
  • مهدی روی صندلی نشسته و پای راستش را که روی پای چپش انداخته تند تند تکان می دهد و صدای قیژ قیژ صندلی را در می آورد. هر چند ثانیه یکبار به ساعت نصب شده بالای درب شیشه ای نگاه میکند و هر بار نفسش را محکم از بینی بیرون میدهد. افکار منفی به مغزش هجوم می آورد اگر دخترم مرده به دنیا بیاد چی؟ سرش را محکم تکان می دهد و سعی می کند به چیز دیگری فکر کند ، شاید به جای دختر ، یه پسر باشه ، اونوقت دلم میگیره؟ یا مثل مادر و پدرم با آمدن این آقا کوچولو بعد از سه نوه که هر سه دامن به پا می کنند و نخودی می خندند، حسابی خدا را شکرمیکنم و تو دلم قند آب میشه ؟ باز به ساعت دیواری  که از آخرین بار تنها چند دقیقه جلو رفته نگاه میکند. با یک حرکت ناگهانی از صندلی بلند می شود و به سمت پذیرش می رود، از خانمی که آنجا ایستاده و به جای آنکه بخواهد زحمت بلند کردن دفتر را به خودش بدهد روی آن خم شده می پرسد: ببخشید اگر بچه من تا جمعه به دنیا نیاد بازهم دکترها میرن بالای سر خانمم؟

    خانم متصدی صاف می ایستد واز بالای عینکش با چشم هایی که انگار کوک دو طرفش را شکافته اند به مهدی نگاه می کند. چند ثانیه می گذرد و مهدی بی حرف از جلوی پذیرش کنار می رود. دقایقی بی حرکت گوشه ی سالن می ایستد و نگاهش روی کیکی که دست زن جوانی است ثابت می ماند، زن متوجه نگاه مهدی می شود و از کیکش تعارف میکند : ممنون میل ندارم .  در دلش می داند که دروغ می گوید برای اینکه بیش از این به خوراکی مردم خیره نماند به سمت حیاط بیمارستان راه می افتد صدای جیغ و فریاد و خنده ی بچه ها که بین درخت ها مشغول بازی هستند باعث می شود به آن سمت نگاه کند ، یکی از دخترها زمین میخورد و گریه اش بلند میشود پسر بچه ای کنارش زانو میزند و زخم پایش را بررسی میکند بعد لباسهای دخترک را می تکاند و به آرامی دستش را می گیرد و بلندش می کند.

     مهدی به سمت دکه کوچک کنار حیاط می رود و می گوید: یک کیک  کاکائویی بزرگ لطفا. پولش را حساب می کند و به سمت نزدیک ترین نیمکت می رود و روی آن می نشیند همین که می آید بسته کیک را باز کند یادش می آید که :فاطمه هم باید الان خیلی گرسنه باشه خدا کنه این فسقلی زیاد عذابش نده شانه های مهدی خم می شود ، کاش اونجا بودم و دستش رو میگرفتم و بهش انرژی میدادم . کیک را دست نخورده همان جا روی نیمکت میگذارد و همان طور که سرش پایین است و زیر لب صلوات می فرستد به سمت سالن انتظار می رود.

    با اجازتون من اسم همسر آقا مهدی موقعیت رو گذاشتم فاطمه . 

    پاسخ:
    ـ حرکت خانم متصدی پذیرش یعنی چی دقیقا؟ ایستادنش در مقابل سوال..؟
    ـ «تو دلم قند آب میشه» چه توصیف [یا تصویر] کلیشه‌ای.
    ـ فصل دیالوگ‌نویسی را یادتان هست؟ مرورش کنید و برای جمله‌ی مهدی خطاب به متصدی یک دیالوگ مناسب‌تر خلق کنید.
    ـ کلا «سالن انتظار» برای آن بخش بیمارستان به کار می‌رود؟ من نمی‌دانم حقیقتا. باید پرسید توی بیمارستان دقیقا چی صدا می‌زنند همچه سالن‌هایی را.
    ـ منِ مخاطب از متن شما حس پشت «کیک نخوردن» را درک نمی‌کنم. دلش سوخته؟ سیر شده؟ چندشش شده؟ ...  «کاش اونجا بودم...» ساده‌ترین انتخابه.


    اما دو اقدام ضروری و ویژه که مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.

  • خانومـِ میمـ
  • سلاااااامـ آقای شریفی پدر!

    آقا خیلی خیلی مباااارکه ها .. دختر خیلی خوبه خیلی خیلی اصلا نمی تونید بفهمید چقدرااا .. البته کمـ کمـ خواهید چشید .

     

    الحمدلله که به سلامتی تشریف آورد .

    شیرینی فراموش نشه و البته عکس! دخترا همشون خوشگلن چه پدر برن چه به مادر عذر و بهانه همـ قبول نیست .

    پاسخ:
    سلام

    ممنونم از شما هم. لطف کردین. انشالله همیشه زندگی‌تون پر از خبرهای خوب باشه!
  • بانوی نقره ای
  • جوابتون به کامنتم رو نگه میدارم وقتی دخترتون بزرگ شد میدم بخونه تا کاملا معنی دختر یه چیز دیگست رو درک کنین.

    :)))))


    پاسخ:
    بله!
    قطعا تا اون‌وقت کارگاه‌مون هنوز پابرجاست!!
    سلام
    مبارک باشه قدم نو رسیده
    ان شاالله عاقبت بخیر شه....والبته داستان نویس خوبی هم شه :))

    پاسخ:
    ممنونم. انشالله شما هم عاقبت به خیر و خوش‌بخت باشید. و البته داستان‌نویسی خوب!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • قدم نو رسیده مبارک ...
    ان شاءالله دوست مادرش و سنگ صبور پدرش باشه.
    ان شاءالله با خودش برکت فراوون آورده 

    سربازی امام زمان نصیبش ...
    پاسخ:
    ممنون. زنده باشید.
  • خانم معلم
  • "دکتررحمانی به بخش زایمان " اصلا تحمل شنیدن این صداها را ندارد . روی نیمکت راهروی بخش زایمان کنار خانم پیری نشسته است . برای اولین بار آرزو میکند کاش یک نخ سیگار داشت . عادت داشت وقتی بیکار جایی نشسته ، پایش را تکان بدهد ولی الان واقعا شدتش فرق میکند. بلند می شود و دست میکند داخل جیبش تسبیح تربتی که چند ماه پیش وقتی این فسقلی دو ماهش بود از کربلا خریده بودند را در می آورد شروع می کند به راه رفتن و صلوات فرستادن . هنوز دستی به سر چند دانه نکشیده بود که افکار احمقانه دوباره به سرش هجوم می آورند . اگر بند ناف دور گردن دخترش بپیچد ؟ اگر اکسیژن موقع زایمان کم بیاورد ؟ اگر مجبور شوند از دستگاه برای خارج کردنش استفاده کنند و به مغزش آسیب برسد ؟ وااای خدایا کاش ماه بانو بود و با خنده هایش آرامش میکرد . تمام مشکلات زایمان طبیعی را بررسی کرده بودند و با هم به توافق رسیده بودند که زایمان طبیعی بهتر از سزارین است حتی اگر دکترش قبول نکند که برای زایمان طبیعی به بیمارستان بیاید . پس چرا خبری نیست ؟ اصلا اگر بچه پسر باشد چه ؟ تمام سیسمونی را دخترانه خریده اند ، اصلا تمام این چند ماه را با " دختر " زندگی کرده اند ، همان دختری که اصلا میل به خوابیدن نداشت و همیشه ایستاده بود تا مادر در استراحت مطلق باشد . اگر پسر بود چه کنند ؟ یاد خانواده ش میافتد همه ی نوه های شان دختر بوده اند اگر این نوه پسر باشد چه غوغایی می شود اسم و رسم خانواده را حفظ میکند این نوه ی پسری . لبخندی روی لبهایش می نشیند اما دوباره به خودش می آید . دوباره نگرانی از اینکه احساس رضایت کرده به خودش لعنت میکند باز می گوید خدایا فقط سالم باشد  هر چه که خودت دادی . بعد فکر میکند من برای خدا تعیین میکنم چه بدهد ؟ هر چه داد ولی خدایا سالمش را بده من آدم کم ظرفیتی هستم ممکن است نا شکری کنم .  ایام هفته از دستش در رفته اند فکر میکند امروز چند شنبه است . یا خدا پنجشنبه است . اگر امشب بدنیا نیاد جمعه دکترها بیمارستان هستند یا نه ؟ این سوال را با مسئول بخش پذیرش مطرح میکند . دختری که در استیشن نشسته  چشمانش درشت می شود و ابروهایش را بالا میبرد و می گوید :  بله آقا نگران نباشید بیمارستان همیشه پزشک کشیک دارد .  دوباره به بخش زایمان بر میگردد . زنگ آیفنی که تنها وسیله ی ارتباط او با داخل بخش است را فشار می دهد . هنوز وضعیت همان است که بود . خانم پیر همچنان روی نیمکت نشسته است . کنارش مینشیند با صدای قار و قور شکمش پیرزن بر می گردد و به او می خندد . خجالت می کشد . به حیاط میرود تا چیزی بخورد تازه یادش افتاده که از دیروز ناهار چیزی نخورده است . میلش به خوردن نیست ولی سستی که در پاهایش دارد را حس میکند باید انرژی به شان برساند . به سمت تنها دکه ی بیمارستان میرود . روی شیشه نوشته ساندویچ سرد ، چای ، نسکافه . چشمش به کیک بزرگ کاکایویی می افتد برای فرونشاندن سرو صدای شکمش همان کیک کفایت می کند . پول کیک را میدهد وقتی کیک را می گیرد حس میکند چیزی کم است . فکر میکند شاید باید چای یا نسکافه یا شیر کاکا ئویی می گرفته مطابق همیشه ای که کیک می خریده و می خورده ولی الان حتی میل به خوردن کیک هم ندارد پس چرا دل مشغولی دارد ؟ یاد ماه بانو می افتد . وااای او هم گرسنه است با هم از دیروز چیزی نخورده اند تازه او درد هم می کشد . کیک را حتی باز نمی کند . از جلویش دختر بچه ای شتابان  می گذرد . سه یا چهار سال بیشتر ندارد .پشت سرش پسری که کمی از او بزرگتر است می دود . دختر زمین می خورد . پسر با شتاب خودش را به او میرساند . روی زانوی دختر خراشیده شده . پسر با دست روی زانویش را تمیز میکند و دو لا می شود و جای زخم را می بوسد دست دختر را می گیرد وبلندش می کند . مهدی میخندد . دوباره به یاد دخترکش می افتد و به یاد ماه بانو . کاش این بیمارستان لعنتی اجازه می داد کنار همسرش باشد . کاش میتوانست به او بگوید برای تمام زحماتی که این چند ماه برای دخترشان کشیده چقدر از او ممنون است . کاش کنارش بود تا می توانست بگوید این دردها تمام می شود و آنچه می ماند نتیجه زحماتی است که در این چند ماه کشیده است .

     اصلا میل به خوردن کیک ندارد . همان جا روی نیمکت حیاط کیک را می گذارد و به سمت بخش زایمان میرود . در دلش می گوید :کاش دخترکم زودتر بیاید کاش ماه بانو کمی بتواند بخوابد  ...

    ببخشید من فقط مطابق معمول تند تند نوشتم و به ویرایش و دوباره خونی هم نرسیده چون هنوز پست آخر هفته ی خودمو نزاشتم . از دست این دخمله ی ناز دار ...  

    پاسخ:
    سلام خانم معلم!
    ممنون. متن خوب بود در مجموع. جهت ارتقاء:

    1ـ بحث دوم این فصل: «ترکیب اطلاعات درونی و بیرونی بود». از «پس چرا خبری نیست....» تا «...جمعه‌ها دکترها هست یا نه؟» مهم‌ترین دغدغه‌ی ذهنی شخصیت را یک‌باره و یک‌نفس آورده‌اید کنار هم. درست است؟ این یعنی همان عدم توازن و ترکیب ایده‌آل ذهن و عین در روایت. [در ادامه ترکیب ذهن و عین رو خیلی بهتر رعایت کردین]

    [چشم‌هایش درشت می‌شود و ابروهایش بالا می‌رود ـــــــ به اصل showing وفادار بودین و شایسته تقدیره]

    2ـ این خیلی مهمه خانم معلم. اختصاصی دارم به شما می‌گم. به همون بحث ذهن و عین مربوط می‌شه: ببینید توی داستان خیلی وقت‌ها «رفتارها»ی خارجی خیلی خیی خیلی بهتر از «افکار» درونی می‌تونند حس و حال شخصیت رو به مخاطب منتقل کنند. ما اینجا یه رفتار خارجی داریم: «نخوردن کیک». دلیلش هم تا حدودی و با یه توضیح کوچیک روشن می‌شه. مخاطب می‌فهمه چرا مهدی کیک رو نخورده. بدون اینکه نیاز باشه «سه خط» ذهنش رو چیزی که که داره بهش فکر می‌کنه رو توضیح بدین. این ذهنیات در این بخش می‌شه «اطلاعات مستقیم و اضافی» که بار نمایشی صحنه رو کم می‌کنه. 
    باید به مخاطب اعتماد کنید و به همین رفتار خارجی اکتفا کنید. بذارید مخاطب «کشف» کنه چرا مهدی کیک رو نخورده. همه‌ی اطلاعات رو لقمه‌ی حاضر آماده نکنید و به خوردش بدین. 
    [این خیلی مهم بود و می‌دونم از این به بعد توی همه‌ی نوشته‌هاتون بهش توجه می‌کنید]



    ین از نکات اولیه. و اما دو اقدام ضروری و ویژه که توی متن شما هم مغفول مونده و لازمه رعایت بشه:
    1ـ [نکته‌ی دوم فصل رو پیرامون روایت خطی و غیرخطی مجددا بخونید] الان روایت شما خطیه. غیر خطیش کنید. 
    2ـ[نکته‌ی اول فصل پیرامون تنفگ چخوف رو دوباره مرور کنید و بعد] برای این موقعیت از بین اطلاعاتی که دبیرکارگاه نوشته و اطلاعاتی که نیست و خودتون فکر می‌کنید لازمه، یک «خط اصلی» بسازید. [یه مساله‌ یا اتفاق ویژه و مشخص که برای راوی مهم‌ترین مساله‌ست و هدفش از روایت طرح اون مساله یا اتفاقه] و سعی کنید اطلاعات اضافی و بی‌ربط به اون مساله رو دور بریزید.

  • بانوی نقره ای
  • خیلی خیلی خیلی مبارکه .

    آقا عکس دختر گلتون رو بزارین ما ببینیم دلمون ضعف رفت .

    خدا رو هزار مرتبه شکر به سلامتی دنیا اومد.

    :))))))))))))))))))))))))))))))))))))

    ولی خودمونیما اصلا دختر یه چیز دیگست دوستان موافقن آیا؟؟؟؟

    پاسخ:
    ممنون و متشکر. قطعا دختر یه چیز دیگه است. دختر همون چیزیه که میتونه توی لاین مخالف بلوار رانندگی کنه و بعد به همه ماشینایی که از روبه بهش چراغ میدن بد و بیراه بگه که «چتونه؟»
    (از خاطرات صد در صد واقعی مادر خانم بنده)

    درباره عکس یه توضیحی توی کامنت قبل هست. ملاحظه بفرمایید! خیلی دقیق است!
    سلاااااام
    ما بسیار خوشحالیم
    شکر و صد شکر خدا

    تبریک و صد تبریک
    آقا ما شیرینی می خواهیم
    از عکس هم رونمایی بفرمایید :)
    پاسخ:
    سلام

    لطف و محبت تان به دستمان رسید. ممنون
    پیشنهادم رو برای شیرینی توی کامنت قبل نوشتم! بهش فکر کنید

    بذارید شباهتش به من کمتر بشه، بعد انشالله به کمک فتوشاپ و جلوه های ویژه یه عکس قابل تحمل میفرستیم براتون
  • خانم معلم
  • خدا هیچ بنی بشری رو چشم انتظار و سرگردون نکنه الا بین الحرمین !
    دخمله ناز دار جونمون رو به لبمون رسوند تا بله رو گفت ...
    انشاالله به یمن قدمش ما جناب دبیر بابا جان رو بیشتر از قبل زیارت کنیم اینجا !!! یعنی ممکنه ؟! میشه مردم آیا ؟!!!

    آقا مهدی و ماه بانو ان شاالله که نازگلمون اول زیر سایه ی خدا و اهل بیت و بعد زیر سایه ی شما پدر و مادر خوب از نسل توحیدی باشه 

    حالا کی باید بهمون شیرینی بدی آقا مهدی ؟! کیکتو هم که نخوردی گذاشتی رو نیمکت حزاط بیمارستان ((:
    پاسخ:
    ممنون!
    به حساب من برید کراسه یه دونه چیپس و پنیر سفارش بدین هشت نفری!!


    اون موقعیت کاملا خیالی بود
    اتفاقا توی ساعات چشم انتظاری خودم در واقعیت تا جا داشت ـ به بهانه نیاز داشتن به انرژی ـ هم غذا خوردم هم خوابیدم!!!

    تبریکات ما را نیز پذیرا باشید!
    خیرشو ببینید!
    پاسخ:
    متشکر!
    مثل مغازه دارها گفتید «خیرشو ببینید»
    مولا علی علیه السلام :

    « کسى که یک دختر دارد اجر او از هزار حج، و هزار جهاد، و هزار قربانى و هزار مهمانى بیشتر است. رحمت خدا بر پدرى که داراى دختر است! »

    چشم جناب دبیر و بانوی ماهشون به جمال گل دختر روشن :)
    قدم های کوچولوش پر از خوشی و برکت ِ خدایی انشاالله .

    پاسخ:
    ممنون.
    ممنون.
  • طاهر حسینی
  • مهدی با چشم خط کنار سرامیک سالن را پایین می‌آید"اگه دخترمون زنده به دنیا نیاید چی؟"چشمهایش را روی نقطه‌ای که سرامیک ترک برداشته می‌ماند "اگر بچه‌یمان این همه وقت پسر بوده و اشتباها بهمان گفته‌اند دختر است خوشحال می‌شوم یا ناراحت؟" خط را می‌گیرد و می‌رود سمت چپ"بابا و مامان را بگو چقدر خوشحال می‌شوند اگر بعد از سه تا نوه‌ی دختر، خدا بهشان یک پسر بدهد".ضرب کفش مهدی روی کف سالن با صدا بلندگویی که دکتری را به بخش می‌خواند قطع می‌شود. به منبع صدا نگاه می‌کند و بعد مثل اینکه به دنبال منبع صدا آمده تا پذیرش می‌رود.از متصدی می‌پرسد:"ببخشید خانم اگه بچه‌مان تا جمعه دنیا نیاد باز هم دکتر بالا سر خانمم می‌آد؟" متصدی برای چند ثانیه‌ای سرش را از روی پوشه‌ای که دارد تند تند ورقش می‌زند بالا می‌آورد و خیره به مهدی نگاه می‌کند...
    احساس گرسنگی مهدی را تا توی حیاط  بیمارستان می‌کشاند.چشم می‌گرداند دنبال بوفه‌ای چیزی که چشم‌هایش لای درخت‌هایی که چند دختر و پسر دنبال هم دارند می‌دوند می‌ماند یکی از دختر‌بچه ها می‌خورد زمین و پسر بچه‌ای که صدای گریه و آخش  را شنیده می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند.پسر‌بچه خنده‌اش را می‌خورد و آرام برمی‌گردد و دست دخترک را می‌گیرد.مهدی دکه کوچکی را پشت سر پسرک پیدا می‌کند...
    از فروشنده‎ای که مواد غذایی می‌فروشد یک کیک بزرگ کاکائویی می‌خواهد پولش را که می‌دهد خودش را می‌کشد کنار نیمکتی تا بتواند راحت کیک را بخورد."راحت؟! تو زنت اونجا داره با درد زایمان می‌جنگه و تو راحت می‌خواهی کیک بخوری تا سیر بشی؟!""آخ که کاش الان اونجا بودم و دلداریش می‌دادم""آخ که خجالت بکش مهدی چه جوری می‌خوای کیک رو تنها بخوری وقتی زنت گرسنه‌ است".مهدی کیک را می‌گذارد روی نیمکت و برمی‌گردد سمت سالن انتظار.

    ان‌شاء الله که مایه‌ی خیر و برکت باشند :)
     
    بله حسینی غیر سید هم داریم به خصوص که گفته باشد اسم و رسم مستعار است.
    پاسخ:
    شروع ترکیبی خوبی داشت. (با توجه به حجم متن و اطلاعات خواسته شده)
    به همین اندازه چقدر پایانش بد بود از این نظر. سوال من اینه که چرا باید یه دفعه همه ی حجم سوالات درونی توی یه نقطه جمع بشند؟ این دقیقا نقض کننده قانون «ترکیب موزون وقایع درونی و بیرونیه»

    ـ ضرب پا روی سرامیک کافی نیست برای تصویر کردن حس اضطراب

    ـ الزامی نیست دیالوگ مهدی به متصدی عینا همانی باشد که من گفتم. باید سوال و جواب روح پیدا کند در متن. بی  پاسخی زن علت ندارد در متن تو. عجیب بودن سوال مهدی را نمی رساند.
    ـ بزرگ بودن کیک تصویری نسیت. telling
    ـ روایت انگار توسط کسی غیر از نویسنده خلاصه و چکیده شده. صحنه ها یکدفعه کات می خورند. 

  • بانوی نقره ای
  • ان شالله که  کوچولوتون به خیر و خوشی به دنیا میاد .ما همگی دعا گو هستیم.

    مهدی روی صندلی نشسته و پای راستش را که روی پای چپش انداخته تند تند تکان می دهد و صدای قیژ قیژ صندلی را در می آورد. هر چند ثانیه یکبار به ساعت نصب شده بالای درب شیشه ای نگاه میکند و هر بار نفسش را محکم از بینی بیرون میدهد . در خیالش تصور میکند پرستار از درب خارج میشود و به سمتش می آید و میگوید: متاسفم بچه زنده نموند. نمیداند در غم از دست دادن دخترش که هنوز نیامده در دل همه جای باز کرده چه کار باید بکند. سرش را محکم تکان میدهد .تصویری جدید در ذهنش شکل میگیرد اینبار پرستار لبخند به لب به طرفش می آید و میگوید: مبارکه یک پسر کاکل زری. نمیداند پس از نه ماه که قربان صدقه دخترش رفته حالا که در آخرین لحظه جایش را با پسر عوض کرده در دلش مهمانی میگیرد یا با لبان کج وکوله به پرستار که منتظر مژدگانی است نگاه میکند. اما حتما پدر و مادرش با آمدن این آقا کوچولو پس از سه نوه که هر سه دامن به پا میکنند و نخودی میخندند، حسابی خدا را شکر خواهند کرد. باز به ساعت دیواری  که از آخرین بار تنها چند دقیقه جلو رفته نگاه میکند . با یک حرکت ناگهانی از صندلی بلند میشود و به سمت پذیرش می رود و از خانمی که آنجا ایستاده و سرش را روی دفتر بزرگی انداخته می پرسد: ببخشید اگر بچه من تا جمعه به دنیا نیاد باز هم دکترها میرن بالای سر خانمم؟

    خانم متصدی سرش را از روی دفتر غول پیکر بلند می کند و از بالای عینکش با چشم هایی که انگار کوک دو طرفش را شکافته اند به مهدی نگاه می کند. چند ثانیه می گذرد و مهدی بی حرف از جلوی پذیرش کنار می رود.صدای قار و قور شکمش بلند میشود به سمت حیاط بیمارستان راه می افتد صدای جیغ و فریاد و خنده ی بچه ها که بین درخت ها مشغول بازی هستند باعث می شود به آن سمت نگاه کند ، یکی از دخترها زمین میخورد و گریه اش بلند میشود پسر بچه ای کنارش زانو میزند و زخم پایش را بررسی میکند بعد لباسهای دخترک را می تکاند و به آرامی دستش را می گیرد و بلندش می کند.

     مهدی به سمت دکه کوچک کنار حیاط می رود و می گوید: یک کیک  کاکائویی بزرگ لطفا. پولش را حساب می کند و به سمت نزدیک ترین نیمکت می رود و روی آن مینشیند همین که می آید بسته کیک را باز کند چهره زنش جلوی چشمش می آید که لحظات سختی را میگذراند و حتما گرسنگی کمترین مشکلش است. با خودش می گوید کاش پیشش بودم و به او میگفتم چیزی نمونده یکم دیگه تحمل کن و تند تند صلوات میفرستادم. شانه هایش می افتد و به زمین خیره می شود کیک را دست نخورده روی نیمکت می گذارد و همان طور که سرش پایین است و زیر لب صلوات می فرستد به سمت سالن انتظار می رود.

    نگار جان خیلی خوشحال شدم پس ما یه جورایی فامیلیم با هم.


    پاسخ:
    ـ بدون اینکه یادم باشه از شما حس «اضطراب» رو خواسته بودم، روایت تصویریِ به جای شما این حس رو به من منتقل کرد. یعنی روایت تون انتظاری که ازش داشتید برآورده کرده.

    ـ «نمی داند در غم از دست دادن ...» ــــــــــــــ telling (دارید حالت بلاتکلیفی و درماندگی رو با یه بیان ساده عرضه می کنید)

    ـ روایت درونی تون سر دختر و پسر بودن بچه یه تیکه و طولانی به نظر میاد (با توجه به حجم متن)

    ـ دفتر بزرگ، دفتر غول پیکر ـــــــــــــــ telling

    ـ تصویرتون برای نشون دادن حالت گرسنگی کلیشه است و از یه داستان نویس به دوره که از این تصویرهای کلیشه ای توی فیلم ها استفاده کنه.

    ـ فکرهاش درباره ی درماندگی و سختی وضعیت همسرش خیلی ساده و سطحیه

    ـ کلا از نظر ترکیب روایت درونی و بیرونی اصلا کارتون قابل قبول نبود. توی ویرایش این مساله رو فنی تر و تکنیکی تر اجرا کنید.



    سلام
    ان شاالله که به سلامتی و بدون مشقت...
    .

    مهدی روی صندلی های آبی رنگ نشسته . با هر ضربه ای که با پنجه ی کفشش به سرامیک های تازه تی خورده ی بیمارستان می زند، چشمانش مدام بین نوشته ی "زایمان" روی درب اتاق انتهای سالن و اطراف می چرخد.  انگار که صندلی هلش داده باشد ،هنوز یک ربع ننشسته، بلند می شود. هر بیست سرامیکی که در فاصله ی درب اتاق زایمان و صندلی قرار دارد را 3 تا در میان گز کند. سرش را پایین می اندازد و چندبار دست لای موهای پشت گردنش که عرق کرده ، می کشد. به ذهنش می رسد که نکند عروسک کوچکش را بغل نکرده، مجبور شود به سینه ی خاک بسپاردش . با این فکر می لرزد. آستین هایش را پایین می زند تا دستانش گرم شوند. حس می کند موهای تنش درون منافذ پیرهن فرو می روند. اگر خدای نکرده شیطان صدای فکرش را بشنود، آن وقت چطور باید خاطرات نه ماه انتظار دختر را از ذهن مادر برش بزند و بریزد دور؟ از پافشاری  فکرش در لفظ دختر پوزخندی می زند . از کجا معلوم شاید پسر شد؟ لابد سوگلی مادربزرگ و پدر بزرگی می شود که با بلبل زبانی و شلوغ کاری های  سه نوه ی دختر، دنیایشان صورتی شده. سرش را بلند می کند. از فاصله ی یک قدمی می تواند بفهمد که سر حرف "م" از کلمه ی زایمان روی در اتاق، کمی خوردگی پیدا کرده. به سمت صندلی ها دور بر می دارد. اگر پسر باشد ، دلش چه می شود؟ حالش چطور است وقتی که نوزاد پسر را از پشت شیشه نشانش دهند، آن هم بعد از 7 ماه  قربان صدقه رفتن دخترکی که زیر پوست مادر دست به سینه نشسته؟ با خودش فکر می کند که وقتی دستانش را روی شیشه می گذارد آیا با دیدن نوزاد پسری که دور دستش نام زن او خورده، گوشه ی لبش به پایین  کج می شود یا به بالا؟ حالا دیگر صندلی ها را بدون دور برگردان  زدن، رد کرده و به پیشخوان متصدی رسیده. سرش را جلوتر می برد : - اگر تا جمعه بچه به دنیا نیاید، دکتر سراغ زن من می رود؟

    متصدی ابروهای تاتو کرده ش را بالا می گیرد و از پشت قاب کلفت عینکش، چندبار صورت مهدی را برانداز می کند. منتظر جواب زن نمی ماند ،  با خودش فکر می کند : جوابی ندارد جز این که منتظر باش. دوباره سرش را پایین می اندازد و رد نور مهتابی را روی سرامیک ها تا حیاط دنبال می کند. معده اش مدام خمیازه می کشد و غر صبحانه نخوردنش را می زند. دکه ی کوچک آن طرف حیاط ، چشمش را می گیرد و گرسنگی پاهایش را به سمت آنجا هدایت می کند. در جواب "بفرمایید" فروشنده ی دکه انگشت اشاره اش را به سمت کیک های کاکائویی می گیرد. معده اش آینده نگری ناهار را هم می کند. "بزرگش لطفا."

    پول را روی پیشخوان می گذارد و کیکی که از هر دو سمت مشت مردانه اش،  بیرون زده، را بر می دارد. روی نیمکت خالی می نشیند و حیاط را زیر نظر می گیرد، که پر شده از سروصدای چند دختر و پسر که دور درخت ها دنبال هم می دوند. یکی از دخترها حین عبور از لبه ی کنار باغچه پایش گیر می کند و زمین می خورد. دستش را به  زانویش می گیرد و گریه می کند. پسربچه ای  با یک دست سر دخترک را از روی روسری کوچکش نوازش می کند وبا دست دیگرش زیر بازوی دختر را می گیرد تا بایستد. مهدی جلد روی کیک را پاره می کند اما یادش می آید که زنش هم صبحانه نخورده و لابد فریاد درد زایمان آنقدر بلند هست که، صدای خواهش معده درونش گم شود. اگر الان کنار زنش بود دست ها و شانه هایش را نوازش می داد و زیر گوشش  آیۀ الکرسی می خواند. از تنها خوردن، دلش می گیرد. کیک را جلوی چشمانش آورده و در دستانش می چرخاند و از بالا تا پایین مکعب مستطیل قهوه ای را نگاه می کند. آب دهانش را قورت می دهد. معده اش را می تواند تا شب با وعده وعید گول بزند اما دلش هیچ وقت کلک نمی خورد و آرام نمی ماند. سرش را پایین می اندازد و لبانش را می گزد. کیک را روی نیمکت می گذارد. ناگهان  به فکرش می رسد که اگر خبری شود کسی تا حیاط دنبالش نخواهد آمد. انگار که مویش را آتش زده باشند، سمت سالن انتظار می دود.

    می دونم که یه سری از اطلاعات اضافی اند و ویرایش می خواد...


    پاسخ:
    ـ جمله ی اول هرچند از نظر تعریف در حرکت بد نیست اما طولانی و سخت خوانه! (می خوام از این به بعد به جملات طولانی شما بیشتر گیر بدم. باید یه فکری به حالشون بکنید ها)

    ـ من کاملا متوجه شدم که شما خواستید با رعایت «تعریف در حرکت» به مخاطب حالی کنید که مهدی نشسته توی سالن انتظار بخش زایمان، اما تمهیدتون (اینکه نوشته ی روی در رو ببینه) چندان هوشمندانه نیست. اسم مکان رو توی تابلو خوندن برای اینکه بفهمیم اینجا کجاست کمی ساده کردن روایته.

    ـ با توجه به حجم متن و اطلاعات، پاراگرافی که دارد یک نفس و یک سره به احتمالات مختلف درباره پسر شدن یا دختر شدن بچه فکر می کند بیش از حد درونی شده و قانون «ترکیب موزون روایت درونی و بیرونی» را نقض کرده.

    ـ تو چند خط اول با تصویر حس کلافگی رو نشون دادین. الان یادم نیست ازتون این حس رو خواسته بودم یا نه، اما به هر حال منتقل می شه به مخاطب.

    ـ دیالوگ گویای دغدغه اصلی برای سوال مهدی نیست. (اینکه جمعه بودن مساوی تطعیل بودن بیمارستان است یا نه)

    ـ «مشت مردانه» ــــــــــــــــ telling
    ـ تصویرتون برای نشون دادن «بزرگی کیک» اما خوب بود.

    ـ نتونستم تصور کنم چطور همزمان یه پسربچه هم میتونه یه دختر رو بلند کنه هم نوازش کنه!!

    ـ از تنها خوردن دلش می گیرد ـــــــــــــ telling


    فعلا همین ها رو ویرایش بفرمایید. هنوز یه کار واجب با این تمرین داریم
    بله می نویسیم. اما یکمی صبر کنید... نیاز به دقت و فکر بیشتری داره این تمرین .
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • تمرین رو هم ان شاءالله حتما تا فردا تحویل میدم.
    پاسخ:
    انشالله
    آره رمان رو خوندم و یه امتحانی که 3صفحه سوال داشت هم دربارش دادم!
    چطور مگه؟!
    جزو تکالیف دانشگاه بود راستش!
    پاسخ:
    عجیب بود یه ذره که آدم یهو بی‌دلیل این رمان رو انتخاب کنه و بخونه!!
    خدا روایت گر ماهریه. انشالله به زودی اطلاعات تمرین دوم رو  براتون با اضافات شیرین تر و آرامبخش تری کنار هم میچینه و ما همینجا لذت دو چندانشو می بریم.. ( با دیدن عکس نی نی مثلا )
    پاسخ:
    البته اگه قیافه‌ش به بنده بره قراره هرگونه عکس‌برداری ازش ممنوع بشه!! [جهت حفظ آبرو و اینکه رو دست‌مون نمونه]


    تمرین کو؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • ان شاءالله که تهش لبخند هست.

    دعاگوییم همه ...
    پاسخ:
    انشالله. ممنون

    تمرین رو نمی‌خواید انجام بدین؟
    شما با تمرین دوم خیلی ما رو نگران کردید!(آیکون اشک)
    ان شاالله که به خیر و خوبی بهترین ها نصیبتون میشه!
    من حتی موافقم به شما مرخصی چند روزه بدیم!هم کارگاهیان موافقند عایا؟!

    دعاگوییم همگی...
    پاسخ:
    جای نگرانی نیست!
    خدا هست.


    من تا بشه هستم. شما هم تمرین رو انجام بدین
  • خانم معلم
  • مسلما خدا بهترین هایش را برای بنده هایش می خواهد . مهدی نگران نباشد و ان شاالله که هر دو تایشان هم خانمش و هم دختریا پسرش سالم و سر حال خواهند بود و بابا مهدی به وجودشان افتخار خواهد کرد .

    من منتظرما ... دیشبم به جفتتون زنگ زدم منو چشم انتظار نزاری ؟!
    پاسخ:
    نظر لطف! ممنون. 

    اما
    این تمرین برای انجام دادن بود‌ها!!
    یعنی این روایت تصوری بود از امروز خودم! و الان تازه انتظار ما شروع شده!
    خلاصه اینکه تمرین رو انجام بدین و توی حاشیه‌ی تمرین نمونید لطفا!
  • دبیر کارگاه
  • ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به همه
    بخش سوم فصل دهم به روز شد

    چراغ تمرین دوم هم روشن شد.
    (تمرین دوم قرار بود چیز دیگری باشد که موکولش کردم به تمرین سوم. الان جای این تمرین بود)
  • خانومـِ میمـ
  • روایت خطی

    عطر سنبل عطر کاج : روایت از کودکی شخصیت اصلی شروع میشه و تا سفرشون به خارج از ایران و ازدواج و ... پیش میره البته همونطور که فرمودین فلش بک به گذشته همـ دارد اما جریان غالب روایت بهمـ پیوسته و منظمه .

     

    روایت شکسته

    تن ها : تقریبا بدون هیچ نظمی بعضی فصل ها در زمان حال است و بعضی در گذشته و کودکی .

    من ِ او : این یکی که کلا نوبره ! همـ تفاوت زاویه دید در هر فصل همـ کلا به شکلی کاملا عشقی روایت در زمان های مختلفِ کودکی و نوجوانی و جوانی و پیری شخصیت اصلی می گذرد .

    پاسخ:
    کاملا قبول.

    البته درباره‌ی منِ‌او توضیحی بود که ذیل کامنت خانم نگارسادات گذشت!
  • خانم معلم
  • ای کاش گل سرخ نبود از منیژه آرمین  روایت شکسته 

    داستان زندگی گللر دختر دوران رضا خانی و همسرش مهدی . اکنون گللر در خانه ی سالمندان است و داستان دائما بین زمان روایتش که گللر پیر وفرتوت روی تخت خانه ی سالمندان است و در انتظار مرگ خود را خیس میکند و گذشته ی دور  او در رفت و امد است .

    ببخشید من یکی یکی می نویسم .
    پاسخ:
    نخیر!
    عالی است. مثل کلاس درسی است که ما کم‌کتاب‌خوان‌ها را با داستان‌های بیشتری آشنا می‌کند.
  • خانم معلم
  • روایت شکسته : مرشد و مارگریتا از میخاییل بولگاکف 
    رمان از سه داستان مختلف تشکیل شده که در دو زمان مختلف روی میدهد زمان حضرت مسیح و زمان استالین در مسکو و گاهی این داستانها قاطی میشن و نقطه مشترک حضور شیطان است .
     
    پاسخ:
    من نخوندمش اما توضیحات‌تون مکفی است!
  • خانم معلم
  • روایت خطی مثل دمیان از هرمان هسه .داستان نوجوانی که با جوانی به نام دمیان اشنا میشود و ... نویسنده در پی شناخت خود است و شناخت نیک و بد سرشت . داستان قشنگیه . اتفاقات در یک بازه زمانی مشخص صورت میگیرد.
    چراغ ها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد .روایتی از یک زندگی ساده 
    کافه پیانو از فرهاد جعفری . داستان مردی که صاحب یه کافه است با دخترش و مشتریان کافه و ...
    سفر به گرای 270 درجه . داستان یکی از بچه هایی که از مدرسه روانه جبهه شده و داستان شلمچه .. .
    روایت شکسته . تن ها از مهدی شریفی . داستان جوانی که به کودکی هایش بر میگردد و جواب بعضی سوالاتش با مرور خاطراتش برایش معلوم می شود ...
    بی وتن امیرخانی و بادبادک باز خالدحسینی 

    داستان های پایلو کویلو و کارلوس کاستاندا همه خطی هستند . داستان های تخیلی مثل 1984 اورول یا قلعه ی حیوانات یا جاناتان مرغ دریایی روایت خطی محسوب می شوند ؟


    پاسخ:
    دست‌های‌مان رفت بالا: تسلیم!!


    چه جالب بانوی نقره ای جان
    ما هم سیدی هستیم که نسل مون به امام موسی کاظم میرسه...
    نگران عیدی هم نباشید
    دعای روز عید غدیر خودش کم عیدی ای نیس
    حالا چه سید دعا کنه چه غیر سید
    که فرموده  ملاک این است: ان اکرمکم عندالله اتقاکم :))
    پاسخ:
    بله. بله. احسنت!
  • بانوی نقره ای
  • بله جناب دبیر من سادات موسوی هستم. یعنی جدم امام موسی کاظم اند 

    راجع به عیدی هم از راه دور همین از دستم برمیومد امیدوارم پسندیده باشین:))))

    پاسخ:
    خدا برای والدین‌تان نگه‌تان دارد!

    ما به چیپس و پنیر پست شده هم راضی هستیم!
  • طاهر حسینی
  • "جنازه‌ی سرد آشیان" یک داستان کوتاه است. که من الان درست یادم نیست. داستان درباره‌ی جنازه‌ی روی زمین مانده‌ی خسیسی است که پسرش هم کم از او ندارد.به نظرم این جوری بود که اویل داستان که پسر دارد فکر می‌کند چه جوری جنازه را ببرد و ... رابطه‌ها از طریق فلاش بک های کوتاه برای ما مشخص می‌شود. و بعد به نظرم می‌‌آید برگشتن راننده به خونه و آن جایی که راننده وانت دارد فکر می‌کند، بخش زمانی جامانده و مجهول(بردن جنازه و آوردن پخچال که یک فاصله شب تا عصر است) برای خواننده روشن می‌شود.
    بعد می‌آید جلوتر و عاقبت همه را با هم می‌گوید.
    امیدوارم که قانع شده باشید.

    نه من سید نیستم.
    پاسخ:
    یعنی حسینی غیر سید؟؟


    قانع شدیم. ممنون و متشکر!

    روایت خطی:ناتوردشت، بی وتن، دنیای سوفی، اسکار و خانم صورتی
    همه ی این کتابا از یه مقطع زمانی خاصی شروع میکنه به روایت و به ترتیب روزهای هفته پیش میره!گرچه بی وتن یه کوچولو فلاش بک به گذشته هم میزنه!

    روایت شکسته:نام من سرخ از اورهان پاموک
    این کتاب دارای فصول زیادیه که هر فصل رو یکی از شخصیت های داستان روایت میکنه، فصل اول که از زبان جسد داستان شروع میشه و حال خودشو وقت میندازنش تو چاه روایت میکنه، حدود 20 تا فصل بعد قاتل این جسد همین موقعیت رو از زبان خودش میگه.اکثر فصل ها اینجورین که موقعیت یکیه اما نویسنده خودشو ملزم دانسته که همه ی شخصیت هایی که توی این موقعیت واحد بودن بیان از زبون خودشون بگن چه حس و حالی داشتن.
    بعد اینکه فصل های اول زمانیه که یکی از شخصیت ها کشته شده، بعد هرچی فصل های رمان میره جلوتر برمیگرده به زمان های گذشته بعد کم کم میاد به زمان قبل از کشته شدن این شخصیت  تا زمانی که میکشنش و بعدشم میره به زمان آینده.
    من رمانشو دوست داشتم و پیشنهاد میکنم به خوندنش!
    اطلاعات دقیق ترم خواستید در خدمتم!
    پاسخ:
    انتخاب‌ها و توضیحات همه خوب بودند.

    واقعا این رمان رو خوندین شما؟ ماجرای اینکه چطور شد خوندینش از خود رمان هم جالب‌تره!
  • سرباز شهاب
  • سلام
    کتاب بیلی باتگیت با ماجرای کشتن همکار آقای شورلتس شروع میشه و بعد تیکه تیکه ماجرای زمان قبلش رو تعریف میکنه.
    کتاب خاطرات... کاملا روال زمانی رو رعایت میکنه و اتفاقات پشت سر هم میان.
    پاسخ:
    قبوله!!
    بله مطمئنم شکسته است چون مقطعی نیست
    تا وسطای داستان من اصلا نمیدونستم کجا هستم.
    پدرو پارامو چطوره؟!
    شکسته است

    مردگان باغ سبز اینجوریه که از بلوت تعریف می کند و... و بعد وسط ها داستان کسی دیگر را می گوید، که اصلا زمانشم معلوم نیست حتی، که من فکر میکردم با این پسره بلوت همزمانند، بعد کاشف به عمل اومد این یکی قدیمه. بعد مدام ماجرای بلوت و این طرف قاطی میشم تو هم  و حتی داخل ماجرای بلوت و این طرف دوم باز در مکان و زمان حرکت میکند و  تا اینکه آخر داستان انگار یجور به هم مرتبط میشن این دو شخص.
    من خودم با روایتش و نحوه نوشتاریش حال کردم.
    خیلی دوست داشتنی بود.

    قربانی باد موافق چی! البته الان داستانش یادم نمیاد.

    پاسخ:
    توضیحات‌تون برای روایت غیرخطی قبوله.

    من از عمر کتاب‌خونیم خیلی ساله می‌گذره. اولی رو به گمونم آره. درس حدس زدین.
    «قربانی...» رو هم هنوز فرصت نکردم بخونم. خیلی می‌خوام البته. چون نثر طلوعی خیلی پخته و آموزنده است. 

    سلام
    بله
    توی اون متنی که دادم ترتیب رعایت شده یعنی ماجرا از صبح یک روز برای پسربچه شروع می شه تا به آخر و اطلاعات پشت سرهم و بدون فلاش بک داده میشه
    توی من او حالا که داره یادم میاد به نظرم میاد حق با شما باشه و توی فصول من این اتفاق بیافته و دائما پرش هایی داره که اصلا پشت سرهم نیستند اما داستان رو جلو می بره (فک کنم 3سال پیش خوندم کتابو الان که دارم فکر می کنم به نظرم میاد فصل آخر من او هم روایتش خطی بوده ....دفن شخصیت در قبر یک شهید)
    ..
    حالا اگه مثال فیلمی می خواید از روایت شکسته:
    فک کنم هامون همچین فیلمی باشه البته مطمئن نیستم(خداوکیلی من یکی اصلا با دیدن یک باره اش نفهمیدم همه ی وقایع توی یک روز هستند گرچه متوجه فلاش بک ها می شدم)
    راستش فک می کنم درمورد روایت شکسته توی فیلم ها (یا حتی داستان ها)وقتی قرار باشه که ازدرون ذهن شخصیت ، داستانو بگیم این روایت بهتره ... حالا چه آشفته باشه چه آشفته نباشه و صرفا در حال فک کردن و یادآوری باشه :)

    اگه اشتباه فهمیدم بگید که مثال های دیگه ای برای تمرین اول بیارم

    پاسخ:
    سلام
    این توضیحات قبوله. با این حساب شاید منِ‌او رو بشه ترکیبی دونست. ترکیب روایت خطی با روایت شکسته!

    دوز فلسفی‌تون این فصل خیلی رفته بالا‌ها! دقت کردین؟ یعنی من دارم عاجز می‌شم از عمقش!!

    درباره‌ی نتیجه‌گیری آخرتون به نظرم به چیزی که خانم ف.الف گفت نزدیک شدین. اگه درست فهمیده باشم همون پاسخی که اونجا رفت رو به شما هم عرض می‌کنم. 
    بانوی نقره ای جان خیلی عیدیت خوب بود.
    سپااااس
    برای اینکه از دیشب تا به همین الان، من به هر سیدی گفتم عیدی، ندادن ماشالله..
    :)
    نمونش همین نگار بانو، کم مونده من در پوشش سادات بهش عیدی بدم
    :))))

    ما به سادات ارادت داریم، مزاح میکنم
    پاسخ:
    خب نفرمایید.
    درسته ما از رکود رد شدیم اما گرونی هنوز پابرجاست و خزانه هم خالی. صرفه‌ی اقتصادی نداره خیلی!
  • بانوی نقره ای
  • سلام ببخشید دیر شد امروز سرم شلوغ بود.

    راستی دوستان من صلوات های عیدی رو فرستادم .

    روایت خطی: کوری (ژوزه ساراماگو) و بادبادک باز(خالد حسینی)

    که  اتفاقات با ترتیب زمانی مشخص پیگیری می شوند .یا به عبارت دیگر به همون ترتیبی که اتفاق افتادند روایت میشوند.

    روایت شکسته:انگار گفته بودی لیلی (سپیده شاملو) سال بلوا (عباس معروفی)

    حوادث بدون ترتیب زمانی مشخص و بسته به اهمیتشان روایت میشوند.

    خانم احلام : چرا این نظر رو راجع به سادات پیدا کردین ؟ 

    پاسخ:
    خوب.توضیحات هم خوب
    سلام و عید مبارکی

    روایت خطی:ناتوردشت، بی وتن، دنیای سوفی، اسکار و خانم صورتی

    روایت شکسته:نام من سرخ از اورهان پاموک

    ...
    ممنون از عیدی خوب آقای شهاب!
    نگارجان ما منتظریماااا!
    دبیر محترم ان شاالله به خیر و خوبی!
    پاسخ:
    ممنون.

    می‌شه برای انتخاب‌هاتون توضیح بیشتری بدین تا اگه کسی این کتاب‌ها رو نخونده هم دلیل انتخاب شما رو بدونه؟
  • طاهر حسینی
  • سلام و عید همگی مبارک و حاجات همه روا...

    روایت تک خطی:چند روایت معتیر درباره‌ی عشق مصطفی مستور است که  اتفاقات افتاده شده برای معلم و کیمیا طلوع بر اساس زمان است.

    روایت شکسته:داستان "جنازه‌ی سرد آشیان" نعمت الله سعیدی است که با تمرکز کردن روی دو شخصیت اصلی خود یعتی پسر میت و راننده وانت در چند بخش و با جابه‌جا کردن زمان روایت، داستان را جذاب کرده.
    پاسخ:
    من داستان جنازه‌ی سرد آشیان رو نخوندم. 
    می‌شه توضیح بیشتر بدی برام که چطور روایتش رو شکسته حساب کردی؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • روایت خطی : روی ماه خدا را ببوس. با زمان پیش میره ولی یه جاهایی به گذشته هم برمیگرده برای پیدا کردن یک رد برای حل ماجرا 

    روایت شکسته :

    دختر پرتقالی از یوستاین گاردر
    جرج پسر 15 ساله ایست که در 4 سالگی پدرش فوت کرده است . او 11 سال پس از مرگ پدر نامه ای از وی پیدا می کند که خطاب به او نوشته شده است . پدر که از مرگ نزدیک خود مطلع بوده طی نامه ای شرح آشنایی و عشق خود به یک دختر پرتقالی ( منظور میوه پرتقال است ) را بیان می کند.ابتدای رمان با روایت پسر از آن روزی که نامه پدرش را به او دادند آغاز میشود.تا جایی پیش میرود که نامه را باز میکند و شروع میکند به خواندن.حالا گاهی نامه را میخواند گاهی عکس العمل اطرافیانش را مینویسد نسبت به الانی که داخل اتاق هست و نامه را میخواند و گاهی مرتبط با حرف های پدرش گریز میزند به نجوم و تلسکوپ هابل ،گریز میزند به اتاق زیر شیروانی و ... 

    فکر کنم «جنایت و مکافات» و «شب ممکن» هم شکسته باشند.
    پاسخ:
    خیلی خوب. توضیحات کامل.
    ممنون
    روایت خطی مثل داستان های مستور مثلا تهران در بعداز ظهر یا سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار
    توی نوید و نگار راوی تغییر می کنه اما سیر زمانی ثابته تقریبا. روایت خطی بیشتره کلا تا غیر خطی...

    شکسته و غیر خطی هم مثل شازده احتجاب گلشیری که اون هم چند راوی داره اما با پرش های زمانی شکسته محسوب میشه. هوم ؟

    با این حساب همه ی داستان های سیال ذهن شکسته هستند ؟


    پاسخ:
    آره. مثال‌ها خوبند.


    توجه‌تون خوب بود. می‌شه گفت غالباً سیال‌ذهن‌ها به شکسته بودن روایت نزدیک می‌شن. اما لزوما فکر نمی‌کنم این‌طور باشه. مثلا راوی سیال ذهن شاید بتونه ضمن رفت و برگشت‌های ذهنی به یه سیر زمانی مشخص هم پایبند باشه. به‌نظرم امکانش هست. هرچند الان موردی رو نتونستم یاد بیارم.
    توضیح میشه
    هفت روز آخر: روایت را به ترتیب شروع میکند از سنگر و حمله و فرار و... به ترتیب می آید بی اینکه به زمان یا مکان دیگر برود.

    مردگان باغ سبز: روایت از توضیحات بچه شروع می شود ولی هم به گذسته می رود و هم به مکان های دیگر. هم گریز به گذشته میزند هم می آید توی حال.
    یا شماس شامی که از گم شدن ارباب شخص شروع میکند و بعد یادآوری گذشته و..
    پاسخ:
    توضیح اولی خوب.

    توضیح دومی: سوال: «با توجه به اینکه صرف وجود یک فلاش‌بک مقطعی، وسط روایت، لزوما روایت رو از خطی بودن خارج نمی‌کنه، باز هم شما مطمئنید برگشت به گذشته در این مثال‌ها از نوع شکسته بودن روایت به حساب می‌آد؟»
    روایت خطی مثل هفت روز آخر محمدرضا بایرامی
    دشت بان احمد دهقان

    روایت شکسته مثل مردگان باغ سبز محمدرضا بایرامی
    یا شماس شامی مجید قیصری
    پاسخ:
    شما از کجا می‌دونستین من هیچ‌کدوم این‌ها رو نخوندم که دقیقا دست گذاشتید روی این مثال‌ها؟

    حالا یه زحمتی بکشید یه توضیحی بدین تا ما از توضیحاتتون متقاعد بشیم درست انتخاب کردین
  • خانومـِ میمـ
  • تمرینای فصل قبلمون قبول بود ؟!

    پاسخ:
    دیشب به خانوم معلم گفتم. من تمرین‌ها رو می‌خونم و می‌بینم. درسته زیرشون چیزی ننوشتم همون وقت اما یه نظر کلی انداختم. وقتی خیالم راحت شد که همه با این دو اصل مهم «تعریف در حرکت» و «روایت تصویری» ارتباط کافی برقرار کردن، اومدم سراغ فصل ده تا دیر نشه.
    الان دارم یکی یکی نکات‌ تمرین‌های آخر رو هم می‌گم. انشالله تا شب همه رو می‌نویسم.
  • خانومـِ میمـ
  • روایت خطی : عطر سنبل عطر کاج

    روایت شکسته : تن ها یا من ِ او

    پاسخ:
    باید توضیح هم بدین.
    باید همه رو قانع کنید چرا این‌‌ها رو انتخاب کردین
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ !

    عیدتون مبااااارکااااا

    به گفته جناب دبیر سادات همـ شدیمـ .. چ خوب (البته ما از سمت مادری سادات هستیمـ ) . ان شاءالله اجابت دعاهاتون همه ی دوستان بطور ویژه آقای شریفی .

     

    خانومـ بانوی نقره ای ! نفستون حق ! قبوله :)

     

    آقای سرباز شهاب .. به قدری عیدی تون عااالی بود که خودتون همـ نمی دونید چقدر . تشکر

     

    نگاااااار ! دست به کار شو ببینمـ . عیدی ما کوووو؟!

    پاسخ:
    ظاهرا خانم نگار و بانوی نقره‌ای و آقاطاهر و شهاب از سادات تشریف دارن!
    آره؟

    از دیشب تا به اکنون خساست سادات محترم به اثبات رسید برای من.


    دیگه حرفی نیست.
    پاسخ:
    بعید می‌دونم با این روش به خودشون بیان!
  • سرباز شهاب
  • من طلبنی ، وجدنی و من وجدنی ، عرفنی و من عرفنی، عشقنی و من عشقنی ، عشقته و من عشقته، قتلته و من قتلته فانا دیته.


    هر که مرا طلب کند خواهد یافت. و هرکه مرا یافت ، خواهد شناخت و هرکه مرا شناخت عاشقم می گردد و هر که عاشقم شد ، عاشقش می شوم و هرکه من عاشقش شوم عاقبت او را شهید خواهم کرد. و هر که را شهید کنم ، خودم خون بهای او می شوم.

    حدیث قدسی

    این هم عیدی. عی همه مبارک.
    پاسخ:
    ممنون شهاب جان
    سلام. عیدتون مبارک . انشاالله حاجت روا باشید جناب سید دبیر :)

    - ینی اسم کتاب رو بگیم فقط یا نمونه چند خطی بیاریم ازش؟
    پاسخ:
    سلام
    سیدی از خودتونه!!

    شما اسم کتاب رو بگید. یه دفاعی هم از این انتخابتون بفرمایید
  • بانوی نقره ای
  • سلام دوستان عیدهمگی مبارک
    عیدی صدتا صلوات بفرستم ثوابش رو هدیه بدم به همه قبوله؟
    پاسخ:
    سلام

    چی از این بهتر؟
    فقط این‌که بچه‌ها ظاهرا عیدی ملموس‌تر از این هم می‌خواستن. مثلا از همون صد تومنی نو ها که الان صفر‌هاش می‌گن زیاد شده!!

    این طور که من برداشت کردم برای خطی، مشخصه که کجا در حال قرار داریم و کجا در گذشته. (البته منظور من از حال زمانی هست که داره توش وقایع اتفاق می افته ..توضیحات فلسفی:D)

    روایت خطی:

    رادی گفت: «خب اتاق خودمه.» و برنگشت و دوباره کشوی لباسش را گشت.

    «چون اتاق خودته باید هر آتیشی می‏‌خوای توش بسوزونی؟»

    رادی جواب نداد و شانه‏‌اش را بالا انداخت. سرش را کرده بود توی کشو و می‏‌گشت. لباس‏‌ها را به‌هم می‏‌ریخت و چیزی که می‌‏خواست، پیدا نمی‏‌شد و ذله‏‌اش می‏‌کرد. انیس طاووس را برداشت و روی تخت گذاشت. جلوی پای قطار خالی شد و سوتی کشید و رفت. انیس گفت: «من تا ده‌دقیقه‌ی دیگه می‌‏رم.» رادی روی زمین پا کوفت و گفت: «لباسم نیست. پیدا نمی‌‏شه

    «واسه این‌که بازار شام درست کردی عوض اتاق! کدوم رو می‏خوای؟»

    «سبزه که عکس یه دختر داره

    «اون دخترونه‏‌س، نمی‏‌خواد اون رو بپوشی بیا این آبیه رو بپوش

    «نخیرم دخترونه نیست، باباجی برام خریده

    انیس گفت: «چون باباجی برات خریده دیگه دخترونه نیست؟ دستات رو بگیر بالا ببینم.» و یقه‌ی لباس را روی سر پسرک کشید و تنش کرد

    توضیح:

    اتفاقات پشت سرهم می افته و ترتیب زمانی خاص و مشخصی داره  و برای مخاطب مشخصه که همه چیز پشت سرهم یا با ترتیب خاصی اتفاق می افته و فاصله ی بین حال و گذشته پیداست. (البته این مثالی که من الان آوردم شاید چندان گویا و مفید نباشه).

    روایت غیر خطی:

    فک کنم رمان من او این طور باشه......الان مثالی ازش یادم نیس ولی موقع خوندنش یادمه که دائما برش می زد به خاطرات و اصلا پیوستگی زمانی نداشت

    امیدورام درست فهمیده باشم

    شرمنده که طولانی شد.

    راستی عید همگی مبارک :)

    پاسخ:
    این ورژن فلسفی‌ بودنش خیلی بالا بود...
    یعنی آخرین‌باری که این‌طوری به مقوله‌ی زمان فکر کرده بودم سر فیلم اینسپشن بود که آخرشم گیج‌تر شدم!!!


    یه مطلبی:
    برای اینکه بفهمیم روایت خطیه یا شکسته، باید به مجموعه‌ی کل داستان یا رمان نگاه کنیم. قطعا برش زدن یک پاراگراف نمی‌تونه بیان‌گر این باشه که روایتش خطیه یا نه.
    شما وقتی کل اتفاقات و وقایع روایت رو در نظر می‌گیرید، دو حالت داره. یا راوی ترتیب زمانی این وقایع رو هم لحاظ کرده یا نه. اگر کرده بود خطی اگر نه، شکسته است.
    توی فیلم‌ها خیلی واضح‌تر می‌شه مورد پیدا کرد. یه جست‌وجو بکنید توی ذهنتون!
    فیلم‌هایی که خطی روایت شدن و فیلم‌هایی که شکستگی زمانی در روایت‌شون وجود داره...

    درباره‌ی منِ او اگه درست یادم باشه، به نظرم میاد فصل‌های «او» یه ترتیب زمانی مشخص دارند. از بچگیش شروع می‌شه تا آخرش. پس این بخش‌ها خطی هستند اما «من» یه جاهایی شروع می‌کنه به روایت پراکنده و هی ارجاع می‌ده به فصل‌های آینده یا فصل‌های گذشته. آره؟؟


  • سرباز شهاب
  • سلام
     چشم.
    روایت شکسته کتاب بیلی باتگیت.
    روایت خطی کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت.
    پاسخ:
    سلام

    یه توضیحی هم بده دیگه
  • دبیر کارگاه
  • آقا سیدشهاب عزیز
    خانم معلم سادات
    خانم احلام سادات
    خانم نگار سادات
    خانم میم‌ سادات
    بانوی نقره‌ای سادات
    خانم پلک‌شیشه‌ای سادات
    خانم ف.‌الف سادات
    خانم ماه‌سیه سادات

    و
    آقا سیدطاهر حسینی عزیز


    به همه‌تون تبریک ویژه عرض می‌کنم عید رو.
    یه حاجت دارم ته دلم. روا شدن همین رو بخواید باور کنید هیچ عیدی دیگه‌ای ازتون نمی‌گیرم.
    ممنون 

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی