فصل یازدهم | طراحیِ طرح
بسمالله| آنچه گذشت...
در مدتی که گذشت، کارگاه به قدری که لازم بود در «هایک» و «کتابخانه» به حیات پویای خودش ادامه داد.
ـ پروژهی «نماز» تصویب شد.
ـ دو مرحله از مراحل 6گانهی پروژه تمام شد. مرحلهی اول به تجربهافزایی گذشت و سعی کردیم با کلیتی به نام نماز دمخور شویم و ذهنهایمان را حسابی درگیرش کنیم. در مرحلهی دوم به «درونمایههایی» رسیدیم. مسالهای که ذهنمان را حسابی درگیر خودش کرده بود.
ـ مرحلهی سوم را شروع کردیم. قرار شد اول از همه شخصیتسازی کنیم. پس به سراغ فصل چهار کارگاه رفتیم و همه درگیر ساخت شخصیتها شدیم و حالا هر کسی برای خودش یک شخصیت دارد و یک درونمایه.
ـ کمی سر جا و مکان به هم پریدیم! مدتی در هایک بودیم و بعد توی کارگاه و بعد هم هر کسی توی حال خودش!
و حالا شکر خدا پروژه با روند کارگاه پیوند خوردهاند. هر دو به بحثی اساسی و مهم رسیدهاند و منتظر شما هستند که با جدیت بیایید پای کار. پس این شما و این هم «طرح داستان». آنطور که وعده داده بودم.
با افتخار:
شب میلاد امام یازدهم، فصل یازدهم را از صدمتری حرم ثامنالحجج تقدیمتان میکنم.
طرح/پلات/ پیرنگ / قابلمه
توی خیلی از کلاسهای نویسندگی، داستاننویسی با طرح شروع میشود. کارگاه ما اما گفته بودیم قصهاش فرق میکند. طرح را گذاشتهایم آخرهای کار: «که بدانید داستان خوب را جزئیات خوب میسازند، نه یک اسکلت محکم»
برای اینکه اهمیت طرح (یا پلات یا پیرنگ) را بدانیم مثالی میزنم: یک قرمهی خوشمزه را مواد (سبزی تازه، گوشت بره، ادویه، لوبیا و لیمو و ...) خوبش خوشمزه میکنند. موادی که همان شخصیتها و زاویه دید و توصیف و دیالوگ و روایت و .... هستند. و البته به شرطی که خوب و درست حسابی با هم ترکیب شوند و جا بیفتند.
این وسط برای درست شدن یک قرمهی خوشمزه، نقش قابلمه چیست؟ قطعا شما موافقید که قابلمه تاثیری در خوشمزگی دستپختتان ندارد، اما این را هم اعتراف میکنید که اگر همین قابلمه نبود، نه خورشی در کار بود نه خوشمزگیای!
طرحِ داستان یعنی قابلمهی داستان! خلاص!
طرح را بهتر بشناسیم!
حالا میخواهم دقیقتر بگویم «طرحِ داستان چیست؟». مطالب پیشرو ماحصل افاضات پراکندهی جماعت زیادی از اساتید و داستاننویسان دنیاست که نهایتاً خلاصه میشود در سه ویژگی مهم. این سه ویژگی را به ترتیب و به تدریج، با مثال عرض میکنم خدمتتان:
یک: طرح (یاپیرنگ) داستان مجموعهی وقایع (حادثهها، حرکتها= همان اتفاقات) مهم و اصلیِ داستان است. یعنی وقتی یک داستان را خواندید، آن وقایع اصلی که سرنوشتسازند (که میشود در یکی دو خط خلاصهاش کرد) میشود طرح داستان. [نیازی به تذکر نیست که این اتفاقات هم میتواند درونی باشد و هم بیرونی. مثلا «افسرده شدن یک شخصیت» میتواند به اندازه «مردن زن و بچه» در سیر داستان سرنوشتساز باشد و جزء طرح محسوب شود. پس منظور از اتفاق لزوما تصادف کردن و حمله گودزیلا به شهر و حملهی عراق به ایران نیست. اتفاقات کوچک هم اگر اثرگذار باشند، جزء طرح خواهند بود.
من طرح داستان آخر کتاب «تربیتهای پدر»ِ طلوعی را (که اسمش یام نیست و فرض گرفتهام همه خواندهایدش) اینطور مینویسم:
«پدری برای تولد پسرش کتاب نجوم میخرد/ پسر بعد از مطالعهی کتاب کنجکاو میشود کسوف 20 سال بعد در ایران را از نزدیک ببیند/ پدر که دلش میخواهد پسر همیشه روی او حساب کند قول میدهد باهم بروند کسوف را ببینند/ 20 سال بعد با اینکه مدتهاست از هم جدا افتادهاند در یک سفر به سمت منطقهای کویری میروند / این سفر دو نفره بعد از مدتها قهر باعث میشود کمی به هم احساس نزدیکی کنند»
اما در اطراف هر «طرح» ممکن است اتفاقات ریز و کم اهمیتتری (مثل شاخ و برگهای ریز درخت) رشد کنند. اتفاقاتی که در خط اصلی طرح جایی ندارند اما آنرا تقویت میکنند. [مثلا در همین داستان: اینکه مادر با پدر مشکل دارد و معتقد است او آدم بهدرد نخوری است و ...]
دو: بر اساس آنچه بالا گفتیم، آیا این مثال میتواند نمونهی یک طرح باشد: (؟) «شهاب داشت توی خیابان راه میرفت/ بعد سوار تاکسی شد / بعد رفت ساندویچ خورد/ بعد رفت خانه» [با این فرض که اینها نیز مجموع وقایع اصلی یک داستان هستند]
احتمالا با خودتان دارید میگویید: «بله. این یک طرح عالی است» اما من میگویم: «ابداً. این اصلا طرح نیست چه برسد به عالی بودنش»
بهخاطر ویژگی دوم طرحِ داستانی که از این قرار است: مجموع وقایع باید با هم رابطهی «علی و معلولی» داشته باشند. یعنی اتفاق دوم نتیجهی اتفاق اول باشد و اتفاق سوم نتیجهی اتفاق دوم و ....
به همان مثال از داستان طلوعی توجه کنید: چرا پدر و پسر با هم به سفر رفتند؟ چون 20 سال پیش قرار گذاشته بودند. چرا؟ چون پسر کنجکاو شده بود کسوف را ببیند؟ چرا؟ چون پدرش در روز تولدش برای او کتاب نجوم خریده بود... [اینطور میسنجیم رابطهها را و اگر معلولها به دنبال علتهای منطقی خودشان آمده باشند، میگوییم طرح داستان شکل گرفته است.]
سه: بر اساس دو مورد قبلی آیا این مثال میتواند نمونهی یک طرح باشد: (؟) «شهاب مثل هر روز کارش طول کشید/ گوشهی خیابان منتظر تاکسی ایستاد/ چون دیروقت بود تاکسی گیرش نیامد/ چون مدت زیادی گذشت، احساس گرسنگی شدیدی کرد/ پس جایی را پیدا کرد و ساندویچ خورد» در این مثال هم مجموعهای از وقایع اصلی یک داستان را داریم و هم به گونهای قابل قبول روابط علی و معلولی رعایت شده است. پس چرا ما این را نباید به عنوان طرح داستان بپذیریم؟ واقعا چرا؟
چون طرح [پیرنگ] داستان یک شرط سومی هم دارد. از این قرار: در طرح داستانی مجموع وقایع علی و معلولی داستان دارای فراز و نشیبی هستند که با گره و کشمکش و گرهگشایی تعلیق ایجاد میکنند. فرمول رسیدن به تعلیق همین است: گره و کشمکش. تا میتوانید اتفاقاتی را کنار هم (با رعایت روابط علی و معلولی) بچینید که پیشبینی آینده را غیر ممکن کند. این یعنی گره ایجاد کردن در کار. و بعد هم به این راحتیها گره را باز نکنید. بخیل باشید و جان مخاطب را دربیاورید. گره توی گره ایجاد کنید تا «کشمکش» درست شود. نهایتاً وقتی حسابی مخاطب را دیوانه کردید گرهگشایی کنید. یک نویسندهی طراحِ زرنگ، حتی یک لیوان آب را به راحتی دست شخصیتش نمیدهد. دو سه بار میکوباندش به در و دیوار و بعد او را به آب میرساند.
مجموع این گره و کشمکشها فراز و نشیب مورد نیاز را در طرح داستان ایجاد میکند. بگذارید من مثال «شهاب» را کامل نکنم. شما دست بهکار شوید و با برداشت خودتان از «فراز و نشیب» بیفتید به جان مثال. ببینم چه میکنید!
سلام جناب داستاننویس!
تا اینجا گفتیم که طرح چیست و چه الگویی دارد. [چون شاید یادتان رفته باشد: مجموعهای از وقایع مهم که با هم رابطهی علی و معلولی دارند و دارای فراز و نشیب (گره و کشمکش) هستند]
ولی اینکه دانسته باشید «طرح چه شکلی است» مطمئنا به شما کمکی نمیکند که بتوانید «شروع کنید به طراحیِ طرح»
شما حالا نیاز دارید که بدانید چطور باید از «هیچی» یک «طرح داستانی» بسازید. و البته میخواهم یک خبر خوب هم به شما بدهم: بعد از اینکه بتوانید یک طرحِ بیعیب و نقص را طراحی کنید، معنایش این است که رسما میتوان صدایتان زد «داستاننویس».
یعنی تا پیش از این مشغول بستن بار سفر بودید و خود را تا لب مرز رساندید و حالا با عبور از مهارت «طراحیِ پیرنگ» شما مُهر کشور داستاننویسی به پیشانیتان میخورد.
طراحیِ طرح!
خب! تازه رسیدهایم اول ماجرا. چطور یک پیرنگ (طرح) داستانی را طراحی کنیم؟
هول نکنید! دست کم برای شما خیلی آسان است.
یادتان هست داستاننویسی را در این کارگاه با «شخصیتسازی» شروع کردیم؟
یادتان هست پروژهی نماز را با ساخت شخصیت پی گرفتیم؟
یادتان هست راه و بیراه گفتم «شخصیت خوب ساختن» مهمترین بخش داستان است؟
الان وقت این است که از رازِ بزرگ داستانِنویسی پرده برداریم.
همه چیز در گروِ شخصیتِ داستان شما و ویژگیهایش است. الان برایتان توضیح میدهم. لطفا خوب و با دقت بخوانید حرفهام را:
ـ بعد از اینکه شخصیت را ساختید (با همان الگوی پیتزا و دایره ...) دعوتش میکنید و مینشینید روبهرویش و خیلی صریح از او میپرسید: «مسالهات چیست؟» مطمئن باشید شخصیت شما هر چه باشد بالاخره یک مساله اساسی دارد. یک درد دارد. یک دغدغه دارد. فکرش مشغول یک چیزی هست. و مطمئن باشید کمی که زل بزنید به چشمهایش «مسالهاش را به شما میگوید» [مثال: محمد در آن داستان طلوعی، مسالهاش این بود که «میشود من و پدرم این همه دور نباشیم؟»]
نقطهی شروع طرح شما (یعنی همان ایجاد گره) دقیقا همین جاست. جایی که شخصیت با مسالهاش درگیر میشود. [مثال: محمد در موقعیتی قرار میگیرد که با پدر همسفر شود. این یعنی ایجاد موقعیتی که گره اولیه را برای محمد ایجاد میکند. آیا محمد در این سفر رابطهاش را پدر ترمیم میکند؟ آیا رابطهشان از آنچه بوده هم بدتر میشود؟]
کار شما کمی خائنانه است. شخصیتِ داستانتان به شمای نویسنده اعتماد میکند و مسالهاش را میگوید. اما شما به جای اینکه مسالهاش را حل کنید، با نامردی تمام جوری ماجراهای داستان را میچینید که او بیشتر درگیر شود. (این همان ایجاد کشمکش در داستان است)
شما با توجه به ویژگیهای شخصیتتان (که جایشان داده بودید در دایرهی شخصیت) چپ و راست برایش گره ایجاد میکنید. (مثلا به شغلش، به خانوادهاش، به روحیاتش، به عادتهایش نگاه میکنید و میگردید تا به کمک آنها پیرامون «مسالهای» که دارد برایش دستانداز و چاله و چوله درست کنید)
یک لیوان آب را هم به سادگی ندهید دستش. آنقدر بیچارهاش کنید تا به خاطر «مسالهای» که دارد پشیمان شود. [مثال: در آن داستان کتاب تربیتهای پدر، فاصلهی محمد با پدرش به بهانههای مختلف زیادتر و زیادتر میشود. پدر رفتارهایی از خود نشان میدهد که دوباره محمد را میرنجاند...]
دست آخر این کشمکشها به اوج میرسد و حالا وقت آن میشود که «گرهگشایی» کنید. الان نمیخواهم خیلی دربارهی گرهگشایی حرف بزنم. بگذارید فرایند «ایجاد گره و کشمکش» حول محور «مسالهی اصلی شخصیت» خوب در ذهنتان جا بیفتد و در فصل بعد چگونگی گشودن گره را با هم تمرین کنیم.
جمعبندی:
بیایید خیلی سریع مراحل «طراحی پیرنگ» را مرور کنیم:
1ـ شخصیتسازی. [به کمک دایرهی شخصیت]
2ـ کشف مسالهی اصلی شخصیت. [یک مسالهی جزئیِ مشخص که محور اصلی داستان شماست]
3ـ گرهافکنی: ایجاد موقعیتی که میتواند شخصیت را با مسالهی اصلیاش درگیر کند.
4ـ کشمکش: بر اساس گره ایجاد شده، مدام گرههای ریزتر ایجاد کنید.
5ـ گرهگشایی: [فصل دوازدهم انشالله]
شما قدم اول را انجام دادید. شخصیتهایتان را برای پروژهی نماز ساختید و حسابی هم سرش بحث کردید و به جمعبندی رسید.
حالا باید بروید سراغ قدم دوم. یعنی همان «مسالهی اصلی شخصیت». [بدیهی است این مساله با درونمایهی کار شما پیوند نزدیکی دارد. اما لزوما عین درونمایهی کارتان نیست. درونمایه کلی است. اما مسالهی شخصیت باید جزئی باشد]
بنشینید جلوی شخصیتتان و مجبورش کنید مسالهی اصلیاش را به شما بگوید. مسالهی اصلی شخصیتتان را بنویسید تا کمکم گره افکنی و کمشکش را هم کار کنیم و پیرنگ داستانهایمان طراحی شود.
[محض اطلاع: بعد از اینکه مسالههای شخصیتتان مشخص شد، احتمالاً مجبوریم متاسفانه چند روزی را در «هایک» ادامه بدهیم]