کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل‌چهارم |شخصیت‌سازی

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

به‌‌نام‌خدای«شخصیت‌ها»| درباره‌ی شخصیت:
نظریه‌ای اصیل و قدیمی داستان‌ها را تقسیم‌می‌کند به «شخصیت‌محور»، «حادثه‌محور» و «موقعیت‌محور». اما خوب است بدانیم حتا اگر داستان‌‌مان شخصیت‌محور نباشد، نقش شخصیت در آن‌ سرنوشت‌ساز و حیاتی است. ویژگی‌های «شخصیت»‌‌ی که شما برای داستان‌تان می‌سازید است که به «حادثه‌»‌ها رنگ می‌دهد (مثلا حادثه‌ای چون زلزله را دردناک یا هیجان‌انگیز یا حتا طنزآمیز می‌کند) و پیچ‌ومهره‌ «موقعیت»‌‌ها را باز و بسته می‌کند. (مثلا موقعیت عشق، جدایی، وصال، ترس و ... را خلق می‌کند یا به سرانجام می‌رساند)
همه‌ی حرف‌ها از اهمیت «شخصیت‌» و «شخصیت‌سازی» را در این یک جمله خلاصه کنید: «تشخصِ داستان شما به شخصیت‌هایی‌است که برایش می‌سازید.»
این فصل را به «شخصیت‌سازی» می‌گذارنیم و فصل بعد را (اگر خدا خواست) به «شخصیت‌پردازی» (حق این است که شخصیت‌پردازی مقوله‌‌ای متفاوت و مرحله‌ای بعد از مرحله‌ی شخصیت‌سازی‌ست)

گِلی در دست تو| عملیات شخصیت‌سازی
برای خلقِ داستان، پیش از هر کاری لازم است شخصیت‌ها را بسازی. و گویی برای آن، گِل خامی را داده‌اند دست‌ تو که آستین‌هات را بالا بزنی و شروع کنی به ساختنش. از قیافه‌اش شروع کن. چشم‌هات را ببند و تصورش کن. موها، رنگ چشم، رنگ پوست، لباس‌هایش (اصلا مهم نیست این اطلاعات کجای داستان به کار تو می‌آیند یا نمی‌آیند. یا قرار هست حرفی ازشان در داستان بزنی یا نه. تو کار خودت را بکن و بساز. تا می‌توانی نقاشی ذهنی‌ات را از شخصیت‌ت کامل‌تر کن. با همه‌ی جزئیات) 

ظاهرش را که ساختی برو سراغ روحیاتش. سراغ فکرها و خیالاتش. اخلاقش را درنظر بگیر و رفتارهایش را پیش‌بینی کن. بعد برو سراغ عادت‌هایش. سعی کن از هر طرف به ویژگی‌هایش عمق بدهی. حواست به جزئیاتی مثل مدل‌حرف‌زدن، تکه‌کلام‌ها، تن صدا، علاقه‌هایش و ... باشد.
یکـ نکته کوچک: 
علاوه بر شخصیت، کارکترهایی داریم در داستان که آن‌ها را «تیپ / شخصیتِ فرعی / سیاه‌لشگر / ...» اسم گذاشته‌اند. طبیعتاً موجودی که قرار است به اندازه‌ی یک درخت یا آدم آهنی در داستان تو نقش بازی کند، نیازی به عمق و ابعادِ زیاد ندارد، اما پیشنهاد من این است که «عملیات شخصیت‌سازی» را با همه‌ی جزئیاتش برای تیپ‌ها نیز انجام بده. حتا اگر مطمئن هستی در مرحله‌ی بعد (شخصیت‌پردازی) حرفی از این سازه‌ها به میان نخواهد آمد. 


شش خط شخصیت‌ساز |تمرین
یه گِل خام جلوی روته. اول حسابی توی ذهنت ورز بیارش و بعد به کمک جزئیات (ظاهری، روحی، رفتاری و ...) تبدیلش کن به یه شخصیت داستانی:
1ـ عملیات شخصیت‌سازی رو باید توی 6 جمله‌ ارائه کنی. (نه بیشتر نه کم‌تر)
2ـ به‌خاطر محدودیت بند1 سعی کن گویاترین جزئیات و ویژگی‌های شخصیتت رو بنویسی.
3ـ قطعا همه‌ی شخصیت‌ها آدم‌اند و چشم و گوش و لباس دارند. پس سعی کن به چیزهایی اشاره کنی که مختص به شخصیت تو اند و به کمک‌شون می‌شه فرق گذاشت بین «شخصیت» تو و «شخصیت» دیگران.
4ـ این تمرین دو مرحله داره. توی مرحله‌ی اول 6 جمله (مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیت مدنظرت) رو می‌نویسی و بعد دبیرکارگاه متناسب با شخصیتی که ساختی یه موقعیت رو بهت نشون می‌ده. و بعد تو باید بادرنظرگرفتن اون موقعیت، (توی یک پاراگراف) توضیح بدی که شخصیت تو چه عکس‌العملی از خودش نشون می‌ده. 
5ـ توی مرحله‌ی دو خواهشاً داستان ننویسید. فقط توضیح بدید (دقیقا مثل توضیح شفاهی) که شخصیت شما چه واکنشی از خودش نشون می‌ده. (عدم دقت به این بند باعث می‌شه کارتون رو تکرار کنید)
6ـ مطمئناً هر کی دیرتر کارش رو شروع کنه، شرائط براش سخت‌تره. چون باید تلاش کنه شخصیتش با نوشته‌های نفرات قبلی تفاوت داشته باشه و کپی اون‌ها به حساب نیاد. (اگر مشابهتی حس بشه، باید کارتون رو تکرار کنید)
7ـ رمزموفقیت دراین تمرین: «به جای اکتفا به کلیات و ظاهرسازی برای شخصیت، سعی کن واقعا حس و درکش کنی. که از همه چیزش خبر داشته باشی. حتا از رازهای محرمانه‌‌ی زندگی‌ش. و (هرچند اینجا فقط 6 جمله از ویژگی‌هاش رو خواستیم اما) تو درباره‌ی تک‌تک روحیات و ویژگی‌هاش بتونی حرف بزنی. تا می‌شه برای شخصیت‌ت عمق بساز»
پیشاپیش از این‌که سخت‌گیری می‌کنم عذرمی‌خوام.

مثال| شخصیت من:
1ـ یه مرد موفرفری 42 ساله.
2ـ خودش رو از نوادگان «خاندان اسماعیلی» (طایفه قدیمی و مشهور شهر کوچک‌شون) می‌دونه.
...
...
...

6ـ ساده لوحه و خیلی زود همه چیز رو باور می‌کنه.

مرحله‌2:
دبیرکارگاه: یه ناشناس زنگ می‌زنه به شخصیت تو می‌گه توی این شهر فردا صبح زلزله میاد.
من:«شخصیت من اول شناس‌نامه‌ش رو برمی‌داره می‌ذاره توی کیفش و بعد ....»



 

  • ۹۲/۰۷/۲۵
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۲۵۱)

سلام. وبلاگ خیلی خوبی دارید

چقدر دنبال این مطالب بودم. توضیحاتتون خیلی روان و قابل فهمه. توضیح درباره شخصیت پردازی خیلی عالی بود. 

اینقدر که تئوریات داستان نویسی رو سخت توضیح میدن که زده میشم ازشون. 

من خیلی ایده های خوبی برای رمان تو ذهنم داشتم که بخاطر اینکه نمیتونستم چطوری بنویسمشون... از دست دادم... 

حوصله این کلاسهای داستان نویسی وتئوریاتشون  رو ندارم... ولی این وبلاگتون خیلی عالیه. 

حالا هم یه ایده ای تو ذهنم دارم. نمیتونم بیخیالش بشم. حیفشه! چکار کنم؟ 

ایا میشه در حالی که مثلا داریم رمانی مینویسیم، با همین رمان این تمرینات رو هم انجام بدیم؟ مثل شخصیت پردازی و... 

  • الیاس افتخارى
  • 1-مردى 42ساله با موهاى کم پشت جو گندمى و سبیلى پرپشت که روى گونه راستش جاى یک زخم دیده میشود.
    2-بسیار عصبى و زود جوش است و سر کوچکترین چیزى داد و قال راه می اندازد
    3-خودخواه و مغرور است و غیر از خودش حرف هیچکس را قبول ندارد.
    4-سر نترسى دارد ,از روبرو شدن با هیچ خطرى نمیترسد.
    5-عاشق پرنده هاست.مخصوصا کبوتر
    6-از گوش دادن به موسیقى کوچه بازارى و همخوانى با آن لذت میبرد.
  • عمار فرهنگ
  • سلام

    مرحله دوم

    زلزله؟؟؟
    بهترین بهونه برای خنده پیرمرد جور شده.با اون لباسای کهنه و کثیفش و با دستی که به ریشاش می کشه و لرزش دستاش که ادای زلزله رو در می یاره همه مردمو دست انداخته و بهشون می خنده. حرفش حسابه. فردا همه تون شبیه من می شید. من دستام می لرزه شما همه وجودتون و فوری می زنه زیر خنده. من ریشم بلنده و سفید و شما فردا صداتون بلنده و کفنایی که..
    حساب کارتون رو بکنید . فردا دیره. فردا وقت حساب نیست. آخه فردا کتابتون بسته می شه و باز می زنه زیر خنده و ...
    دخترکی که دست برادر کوچکش را گرفته و به سمت پیرمرد می آید لی لی زنان با پاهای بدون کفش و نان حشکی در دهان و سرو صدایی پر از شور شبیه زلزله از بیخ گوش پیرمرد عبور می کنند.
    پیرمرد با صدای کودکانه دخترک و آن برادر پر از شر و شورش به زلزله ای دچار شده که تمام وجودش را پر از سکوت و اکلتش را به رعشه ای مرگ آور دچار می کند .
    از آن دور مردی میان سال به سوی او می دود و زیر شانه اش را وقتی می گیرد که صاف روی زمین دمر افتاده و ...
    هر چه صدایش می کند ....
    از دیوار صدا می آید از  او ....
    دیوار
    صدا
    ای وای خدای من
    زلزله
    زلزله اومده
    و پیرمرد پیش از زلزله حساب کارشو کرد و به کتاب زندگی اش خندید و دراز به دراز وسط فرار و دست و پای مردم تمام کرد و ....
  • عمار فرهنگ
  • سلام

    1. پیرمردی با ریش بلند 74 ساله
    2. شوخ طبع و خنده رو
    3. لباس های درب و داغون و کثیف
    4. دستایی لرزان
    5. حسابِ اخرشو کن، تکه کلامشه
    6. به همه گیر می ده


    من واقعا عقبم!اما خب ناامید نیستم 



    دختر 10 ساله ای با موهای پسرونه و نگاه عسلی رو به پایین که روی یه نیمکت چهارزانو نشسته

    2.خجالتی بودنش رو پای لکنتش میذاریم
    3.کم حرفیش رو پای تک فرند بودن
    3.یه برگ توی دستشه و سعی میکنه با بالا پایین کردنش کشفیاتی جدید انجام بده
    موهای بلوندش فرفریه و لبهای نازکش بخاطر تیغه ی بینی نازکش و زحمت توی تنفس نیمه بازه

    5. حشرات علاقه داره و  و از فواره های پارک خوشش می

    به فلفل قرمز آلرژی داره
    من واقعا عقبم!اما خب ناامید نیستم 



    دختر 10 ساله ای با موهای پسرونه و نگاه عسلی رو به پایین که روی یه نیمکت چهارزانو نشسته

    2.خجالتی بودنش رو پای لکنتش میذاریم
    3.کم حرفیش رو پای تک فرند بودن
    3.یه برگ توی دستشه و سعی میکنه با بالا پایین کردنش کشفیاتی جدید انجام بده
    موهای بلوندش فرفریه و لبهای نازکش بخاطر تیغه ی بینی نازکش و زحمت توی تنفس نیمه بازه

    5. حشرات علاقه داره و  و از فواره های پارک خوشش می

    به فلفل قرمز آلرژی داره
    پاسخ:
    سلام
    این ذهن آماده‌ی شما برای شخصیت‌سازی، اشتیاق بنده رو برای خدمت‌رسانی به شما بیشتر می‌کنه.

    اما علیرغم این باید عرض کنم: الان که در آستانه‌ی شروع فصل نهم هستیم، تمرکز پیدا کردن روی فصول گذشته (به دلیل محدودیت زمانی بنده حقیر) کمی دشواره و لذا با کمال شرمندگی باید ازتون خواهش کنم، اگه اشکالی نداره حدود دو ماه بعد تشریف بیارید. که اگه عمری بود و توانی بود با تمرکز بیشتری از فصول ابتدایی در خدمت‌تون باشم. 

    باز هم عذرمی‌خوام که فی‌الحال واقعاً برام مقدور نیست بتونم در خدمت‌تون باشم.
    موفق باشید و انشالله در آینده بتونم خدمت‌رسان باشم.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خوب این کار رو که من انجام دادم !
    شما هم چندموقعیت ایجاد کردید و من هم جواب دادم 
    ثنا من بودم ، امیرحسین شخصیتی که شما مقابلش قرار دادید!


    - یه دختر با موهای فرفری طلایی 6ساله،تُپُل ، سفید ، روی چونه اش یه چال داره 
    2 - شیرین زبونه و مهره مارداره انگار ،بزرگتر از سن خودش حرف میزنه
    3 - خیال پردازه و از هر چیزی یه قصه میسازه
    4 - عادت داره موقع فکر کردن موهای بلندش رو میاره توی صورتش و باهاشون بازی بازی میکنه
    5 - با اینکه کوچیکه ولی روی لباس پوشیدنش خیلی حساسه
    6 - باهوش و فوق العاده بازیگوشه



    امیرحسن (پسرخاله‌ی 8 ساله‌ش) اومده خونه‌شون. دوتایی توی اتاق دختر شما هستند. امیرحسین ماژیکای دخترخاله رو برمی‌داره و بهش می‌گه بیا روی دیوار نقاشی بکشیم. بعد خودش شروع می‌کنه یه خورشید می‌کشه و براش چشم و دهن می‌ذاره....
    ثنا چهره مادر وقتی دیوار نقاشی شده رو می بینه تصور میکنه! سریع میره سراغ کمدش دفتر نقاشی اش رو میاره و بلند میگه نقاشی جایزه داره که توی دفتر کشیده بشه، آخه این جوری میتونم ببرم آق جون ببینه و تشویقی بهم بده! قصدش قلقلک دادن نقطه ضعف امیر حسین [جایزه] هست.
    امیرحسن در جواب بهش می‌گه: «بر ببینم با این دفترای مسخره‌ت» بعد دفتر ثنا رو می‌گیره و با یه قهقه‌ی بدجنسانه (مثل دشمن مردعنکبوتی) پرت می‌کنه تو دیوار. می‌گه: «تازه‌شم آق جون اگه می‌خواست جایزه به کسی بده اون دفعه که براش نقاشی کشیدی بهت می‌داد»
    ثنا برای اینکه از دخالت بزرگترا خوشش نمیاد واکنشش رو به یه چشم غرّه محدود میکنه!بعد طوطی وار مثل وقتایی که مامانش دعواش میکنه دستاش رو میگیره به کمرش و میگه : « تو از کجا میدونی بهم جایزه نداد؟! آق جون معرفتش بیشتر از این حرفاس! گفت : میذارم پای حسابت بعدی بهت میدم»
    موهاشو میاره توی صورتش و درحالی که داره باهاشون بازی میکنه می گه: « اون روز توی باغ اناری حسابش رو صاف کرد، با یه مشت شکلات رنگی.»

    امیرحسین دست می‌کنه عروسک خرسی محبوب ثنا رو بر می‌داره و دستشو حلقه می‌کنه دور گلوش می‌گه: «بیا بکشیمش بعد بخوریمش»
    بعد شروع می‌کنه سر عروسک رو می‌کوبه به دیوار می‌گه: «می‌دونستی گوشت خرس خیلی خوش‌مزه‌ تره از گوشت گوسفند؟»

    ثنا حسابی کفری میشه! [میدونه دیگه کاری از خودش برنمیاد] یه جیغ بنفش می کشه و میزنه زیر گریه! در حالی که پشت سر هم میگه : « بی رحم ...» خودش رو میرسونه به مامان و خاله اش! وسط اتاق هق هق کنان رو به مادرش می گه : « توکه گفتی امیر حسین مثل داداشته ، امّا اون که خیلی بی تربیته پشمالو رو برداشته میخواد خفه اش کنه بعدم بخوردش! »
    منتظر واکنش مامانش نمیمونه و رو به خاله اش میگه : « خال جون بیا،بیا!بیا بریم پشمالو رو نجات بدیم! » دست خاله رو می گیره و او را با سرعت به سمت اتاق می کشه!

    این بخش بُلد شده آخرین کامنتم بود که قرار بود شما پاسخش رو بدهید!
    پیش از اون ی واکنش دیگه نوشتم فرمودید زیادی داره بزرگانه عمل میکنه!

  • بانوی نقره ای
  • اول یکم با خودش کلنجار میره که نزدیک بره یا نه ، چون دلش نمیخواد تو خیابون و در همسایه آبروی خودش و برادرش رو ببره و کاری کنه که برادرش دیگه به حرفاش اهمیت نده، ولی هر چی میکنه نمیتونه بی تفاوت هم رد بشه برای همین شماره موبایل برادرش رو میگیره و بی مقدمه میپرسه : کجایی؟ برادرش هم با خونسردی میگه: با دوستام رفتم کتابفروشی .

    ریحانه میپرسه: پس چرا هنوز چیزی نخریدین؟ برادرش که متوجه کنایه اش نمیشه میگه هنوز کتاب خوبی پیدا نکردیم هنوز جمله اش تموم نشده که چشماش گرد میشه و دختره با تعجب و اضطراب به عکس العملش خیره میشه .

    ریحانه میگه به دوستت بگو من چند تا کتاب خوب برای نوجوونا سراغ دارم که توش راجع به عاقبت عشق و عاشقی خیابونی نوشته . وبعد هم با خونسردی خداحافظی میکنه و منتظر جواب برادرش نمیمونه و گوشی رو قطع میکنه و از دور واکنش آنها رو تماشا میکنه.


    ببخشید یه سوال برام پیش آمده این تمرین برای شروع شخصیت سازی خیلی خوبه اما یه مشکلی هست آدمها همیشه هم انقدر ساده نیستند گاهی خیلی پیچیده تر رفتار میکنن و خصوصیاتی از خودشون نشون میدن که شاید خصوصیات غالب شخصیتیشون نباشه و حتی مکنه بسته به شرایط خاص رفتارهایی درست مخالف روحیه اصلیشون از خودشون نشون بدن حوزه این رفتارهای پیچیده برای نویسنده تا کجاست و کی میتونه از این موارد استفاده کنه

    خیلی ممنونم

    پاسخ:
    واکنش بهتر شد. خوبه. می‌تونیم فعلا بگذریم از این فصل. بریم فصل بعد.

    توی پست آخر (همین تمرین تصویری خودمون) در پاسخ دو تا از کامنت‌های خانم نگار (فکر کنم دو تا کامنت ماقبل آخر ایشون) درباره‌ی شخصیت و ویژگی‌های فرعی و اصلی یه مطلبی نوشتم که تا حدودی به سوال شما مرتبطه. اون رو بخونید در جواب به این سوالتون. (درباره‌ی تفاوت رمان و داستان و کوتاه و فلسفه‌ِ شخصیت‌سازی و ...)
    بنابر این، هیچکس نمی تونه ادعا کنه وقتی یه شخصیت رو ساخت،‌ هیچ رفتار غیرمنتظره و پیش‌بینی نشده‌ای ازش سر نزنه. شخصیت‌ مثل خود داستان در فرایند داستان‌نویسی کامل می‌شه و احتمال خیلی زیادی هست شما توی یه موقعیت احساس کنید یک بُعد متفاوت‌تر برای شخصیت‌تون نیاز دارید که باید ساخته بشه. پس شخصیتی رو که از ابتدا ساخته بودید، در روند خلق داستان تکمیل یا بازسازی می‌کنید. ولی نباید این رو فراموش کنید که نهایت امر باید شخصیت ساخته‌ و پرداخته شده‌ی شما دارای چارچوب باورپذیر و منطقی باشه. 
    درست مثل شخصیت‌ واقعی آدم‌ها. با همه‌ی پیچیدگی‌ها، بر مبنا و الگوهای خاصی حرکت می‌کنند. 
  • بانوی نقره ای
  • پارسال وقتی ریحانه سال اول دانشگاه بود پدر و مادرش آن و برادرش رو تو خونه تنها میذارن و میرن مکه یه شب برادرش (که 17 ساله بوده ) به بهونه کلاس فوتبال خیلی دیر میاد خونه و وقتی هم میاد حسابی بوی سیگار میداده ریحانه از آنجایی که پدر ومادرش خیلی روش حساب میکنن و با خیال راحت برادرش رو به آن سپرده بودن قضیه رو مخفی نگه میداره اما آن شب حسابی با برادرش دعوا میکنه و بعد ازش قول میگیره که دیگه سراغ دود نره . و از طرفی چون برادرش رو خیلی دوست داره برای اینکه خیالش راحت باشه از آن به بعد حسابی زیر نظر میگیرتش تا دست از پا خطا نکنه.
    پاسخ:
    یه بار برادرش رو اتفاقی می‌بینه که توی خیابون دست یه دختر پونزده شونزده ساله رو گرفته و داره باهاش خیلی صمیمی حرف می‌زنه. 
    چه کار می‌کنه؟

  • بانوی نقره ای
  • سلام
    ممنون که نوشته من رو خوندید.
    ویرایش جدید:
    یک پسری که همکلاسی ریحانه (اسم شخصیتم ریحانه است) توی دانشگاه است و ریحانه مدتیه که ازش خوشش آمده ولی به هیچ کسی نگفته بدون مقدمه بهش ابراز علاقه میکنه و میگه که میخواد باهاش ازدواج کنه ، از آنجایی که ریحانه خیلی مذهبی و نجیبه حسابی دست و پاش رو گم میکنه و همین که داشته توی ذهنش به این فکر میکرده که : "لابد ازش اجازه میخواد بیاد خواستگاری و بهتره که قبول کنه" در جواب پسره که ازش میخواد با هم برن کافی شاپ نزدیک دانشگاه بی هوا میگه: اشکالی نداره و تا میاد درستش کن پسره خوشحال و خندون به سمت کافی شاپ راه میفته ریحانه با ابروهای بالا انداخته با تعجب بهش خیره میشه پسره چند قدمی که جلو میره احساس میکنه که ریحانه همراهش نیست برمیگرده و با چهره حق به جانب ریحانه مواجه میشه .
    ریحانه انگار نه انگار که سوتی داده با اعتماد به نفس در جواب پسره که میگه : پس چرا نمیاین؟ میگه : من عادت نداره با آقایونی که نسبتی باهاشون ندارم برم کافی شاپ پسره لبخند موذیانه ای میزنه و چیزی نمیگه. یه حس بدی به ریحانه دست میده و میگه چی انقدر خنده داره؟ اینکه شما اول جواب مثبت دادین و... ریحانه نذاشت ادامه بده و گفت درسته من اول فکر کردم شما یه چیز دیگه ای میخواید بپرسید و الان از این اتفاق اصلا ناراحت نیستم مثل اینکه خیلی هم باعث تفریح شما شدم .پسره دست و پاش رو جمع کرد و تا آمد خرابکاریش رو درست کنه ریحانه گفت من دیرم شده باید برم.و دیگه بهش فرصت نداد و سریع ازش دور شد.
    کمی بعد که عصبانیتش فروکش کرد به این فکر میکرد که درمورد این پسر اشتباه میکرده و آن کسی نیست که فکر میکرده.
    پاسخ:
    خوبه. حالا یکی از رازهای شخصیتتون رو بگید. یه رازی که منحصر به شخصیت شما و متناسب با ویژگیهای خاص شخصیتشه
  • بانوی نقره ای
  • سلام 

    با توجه به اینکه شما سرتون شلوغه و فرصت ندارید برای شخصیت ما یک موقعیت ترسیم کنید و فرصت ما تا 20 خرداد رو به پایانه من خودم برای شخصیتم یک موقعیت طراحی کردم و عکس العملش رو نوشتم با توجه به اینکه بدون تایید این فصل از طرف شما اجازه ورود به فصل بعد رو نداریم اگه امکان دارد مطالعه بفرمایید .

    یک پسری که همکلاسی ریحانه (اسم شخصیتم ریحانه است) توی دانشگاه است و ریحانه مدتیه که ازش خوشش آمده ولی به هیچ کسی نگفته بدون مقدمه بهش ابراز علاقه میکنه و میگه که میخواد باهاش ازدواج کنه ، از آنجایی که ریحانه خیلی مذهبی و نجیبه حسابی دست و پاش رو گم میکنه و همین که داشته توی ذهنش به این فکر میکرده که : "لابد ازش اجازه میخواد بیاد خواستگاری و بهتره که قبول کنه" در جواب پسره که ازش میخواد با هم برن کافی شاپ نزدیک دانشگاه بی هوا میگه: اشکالی نداره و تا میاد درستش کنه پسره خوشحال و خندون به سمت کافی شاپ راه میفته و ریحانه به اجبار دنبالش میره. اما تمام مدت احساس عاب وجدان داره، دلش نمیخواد اعتمادی که خانوادش بهش دارن رو خدشه دار کنه از طرفی دلش پیش پسره است . 

    بعد از آن قرار عقلش به احساسش غلبه میکنه و به خودش قول میده تا موضوع رو با پدر و مادرش در میون نذاشته باهاش بیرون نره و از طرف دیگه هم تصمیم میگیره که این کارو تا وقتی که خودش خیالش همه جوره از پسره مطمئن نشده به تعویق بندازه چون نمیخواد نظرات آنها روی تصمیمش اثر بذاره . و تا مدتی تمام پیشنهادات و اصرارهای پسر رو برای قرارهای بعدی قاطعانه رد میکنه . و از دور رفتار های آن رو زیر نظر میگیره و در موردش تحقیق میکنه.

    پاسخ:
    سلام.
    خوبه که متوقف نشدید.
    شخصیت شما رو خوندم. اما این واکنش در این موقعیت اصلا به شخصیت شما نمی‌خوره. مخصوص بندی که اشاره کردید شخصیت شما قاطع و مستقله. (این سرعت پذیرش و پشیمانی اصلا در کالبد قطعیت نمی‌گنجه)
    همین موقعیت رو با این مفروضات از شخصیت‌تون ویرایش کنید تا به واکنش مناسب‌تری برسیم.

    موقعیت 1- پدر و مادرش توی یک حادثه توی جاد کشته میشن:

    رضا از این واقعه خیلی ناراحت میشه و شوک بدی بهش وارد میشه، تو دار تر و کم حرف تر میشه، از فامیلاشون دوری میکنه و به دوستاش نزدیکتر میشه ... تا دو ماه اول در باغچه بسته بوده اما به احترام پدرش بازش میکنه و چند وقتی اونجا کار میکنه.... به نظر من رضا باغچه رو با اینکه الان امکان فروختن و رفتن به شهر و شروع یک زندگی جدید رو داره ول نمیکنه مدتی اونجا زندگی میکنه، اگه تونست زندگیشو از نو بسازه مثلا ازدواج کنه یا دلبستگی پیدا کنه میمونه وگرنه ول میکنه و میره توی یه شهر بزرگتر..

    اگه  این حادثه تنها حادثه مهم زندگی ادم من  باشه زندگیش همیشه متلاطم باقی میمونه چه از باغچه بره چه بمونه، بره عذاب وجدان خواهد داشت بمونه حسرت.  اگه بخواد از این برزخ بیرون بیاد تنها راهش یه حوادث محکم دیگه است.

     موقعیت 2: کاری توی یک کارخانه با درآمد عالی توی یک شهر دور پیدا میکنه اما پدرش ازش میخواد که بمونه و به اون توی باغچه کمک کنه که دست تنها نمیتونه اداره ش کنه

     رضا همیشه توی ذهن من تصویر یه پسر جوونه که نشسته کنار استخر آب یه باغ و با چهره ای گرفته خیره به حرکت آب داره به آینده اش فکر میکنه.

    به نظر من رضا کمی جاه طلبی میکنه و نارضایتی از زندگی توی حاشیه شهر و شغلی که دوسش نداره به دل نازکی و احترام به پدر و مادرش می چربه، رضا میری دنبال سرنوشتش، ولی همه تلاشش اینه که به پدر و مادرش بیشتر برسه، بهشون پول میده حتی سعی میکنه باغچه رو بده اجاره که پدرش راحتتر زندگی کنه...

     موقعیت 3: با چندتا از دوستاش بیرون میره و به خاطر تمسخر کردن اونا از مواد مخدر اونا استفاده کنه. شب که میاد خونه مادرش بو میبره:

    از نگاه مادرش فرار میکنه سعی میکنه خودشو توی اتاقش محبوس کنه، و مثل سگ پشیمون میشه با خودش عهد میبنده که دیگه این کار رو تکرار نکنه، با خودش عهد میبنده که بیشتر به پدرش کمک کنه، و کلا با خودش عهد میبنده که بچه خوبی برای پدر و مادرش باشه، اقلا روزهای زیادی رو سر به راه میمونه... تا تسکین عذاب وجدان پیدا کنه، اما به نظر من بعد از این مدت فاصله رضا از خانواده اش بیشتر میشه رضا حرمتها رو چه بخواد چه نخواد شکسته، شاید بره از پیش خانواده اش، شاید کارشو عوض کنه، اما قطعا دیگه پسر قبلی مادر و پدرش نیست. رضا رسوایی به بار اورده!

  • بانوی نقره ای
  • 1- یک دختر 20 ساله با موهای پرپشت و بلند و لخت مشکی (زیبایی شرقی)

    2- دانشجوی رشته ادبیات در دانشگاه تهرانه و عاشق رشتشه

    3- نجیب و باوقار، مذهبی ، خانوادش روش خیلی حساب میکنند.

    4- قاطع ، مستقل ، از خانواده ای محترم و تحصیل کردست.

    5-تک دختره و یک برادر کوچکتر داره و عاشقانه برادرش رو دوست داره

    6-واقع گراست ، خوش تیپ و خوش لباسه و  از وضع مالی نسبتا خوبی برخورداره.

    سلام
    نمیدونم فرصت میشه من رضا رو توی موقعیتی که شما میگین قرار بدم یا نه! چند روزی توی ذهنم باهاش بودم پسر خوبی و لایق محبت!

    1- رضا 23 ساله قد بلند و آفتاب سوخته است
    2- حاشیه شهر کوچیک به دنیا اومده و همونجا هم زندگی میکنه
    3- با اینکه دیپلم فنی داره توی باغچه سبزی فروشی پدرش کار میکنه
    4- تودار و کمی دل نازکه
    5- واسه پدر و مادرش احترام قائله اما از جایی که به دنیا اومده راضی نیست
    6- تا حالا فقط چند باری سیگار کشیده ولی در مقابل خواهش دوستاش که پیشنهاد خلافهای دیگه رو میدن مقاومت کرده
    پاسخ:
    سلام
    سعی کن تعادل زندگیش رو با یه موقعیت به هم بزنی. بگرد دنبال چنین موقعیتی و بعد ببین عکس‌العمل شخصیتت چیه و اینا رو گزارش‌وار بنویس. (داستان نمی‌خوایم. فقط می‌خوایم گزارش بدی که چه کار می‌کنه)
  • منصوره طوسی
  • اما شخصیت ِ مد نظر من

    یک مرد سی و نه ساله، افغانی مقیم ایران،شهر مشهد
    چرخکار در کارگاه خیاطی ِ کت و شلوار مردانه دوزی
    متاهل و صاحب دو بچه
    خانمش هم کار زنانه دوزی انجام می ده اما باز هم دستشون تنگه
    تمام تلاششون رو می کنن که کار گذرنامه و شناسنامه هاشون درست بشه اما نمی شه که نمی شه
  • منصوره طوسی
  • با سلام خدمت خادم اهل بیت!

    اینی که فرمودین کاملا واجد شرایط بود ها!!!!!

    بنده به شخصه تنها موقعیتی که برای ایشون پیش فرض می گیرم اینه که با یک سوسک مواجه بشه!حالا دبیر محترم کارگاه بهتر دانند!


  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .............

    یک خانم حدودا 37 ساله

    متخصص مغز و اعصاب

    بسیار پر تلاش

    مهربان

    با وجدان



  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خوب این کار رو که من انجام دادم !
    شما هم چندموقعیت ایجاد کردید و من هم جواب دادم
    ثنا من بودم ، امیرحسین شخصیتی که شما مقابلش قرار دادید!


    - یه دختر با موهای فرفری طلایی 6ساله،تُپُل ، سفید ، روی چونه اش یه چال داره 
    2 - شیرین زبونه و مهره مارداره انگار ،بزرگتر از سن خودش حرف میزنه
    3 - خیال پردازه و از هر چیزی یه قصه میسازه
    4 - عادت داره موقع فکر کردن موهای بلندش رو میاره توی صورتش و باهاشون بازی بازی میکنه
    5 - با اینکه کوچیکه ولی روی لباس پوشیدنش خیلی حساسه
    6 - باهوش و فوق العاده بازیگوشه



    امیرحسن (پسرخاله‌ی 8 ساله‌ش) اومده خونه‌شون. دوتایی توی اتاق دختر شما هستند. امیرحسین ماژیکای دخترخاله رو برمی‌داره و بهش می‌گه بیا روی دیوار نقاشی بکشیم. بعد خودش شروع می‌کنه یه خورشید می‌کشه و براش چشم و دهن می‌ذاره....
    ثنا چهره مادر وقتی دیوار نقاشی شده رو می بینه تصور میکنه! سریع میره سراغ کمدش دفتر نقاشی اش رو میاره و بلند میگه نقاشی جایزه داره که توی دفتر کشیده بشه، آخه این جوری میتونم ببرم آق جون ببینه و تشویقی بهم بده! قصدش قلقلک دادن نقطه ضعف امیر حسین [جایزه] هست.
    امیرحسن در جواب بهش می‌گه: «بر ببینم با این دفترای مسخره‌ت» بعد دفتر ثنا رو می‌گیره و با یه قهقه‌ی بدجنسانه (مثل دشمن مردعنکبوتی) پرت می‌کنه تو دیوار. می‌گه: «تازه‌شم آق جون اگه می‌خواست جایزه به کسی بده اون دفعه که براش نقاشی کشیدی بهت می‌داد»
    ثنا برای اینکه از دخالت بزرگترا خوشش نمیاد واکنشش رو به یه چشم غرّه محدود میکنه!بعد طوطی وار مثل وقتایی که مامانش دعواش میکنه دستاش رو میگیره به کمرش و میگه : « تو از کجا میدونی بهم جایزه نداد؟! آق جون معرفتش بیشتر از این حرفاس! گفت : میذارم پای حسابت بعدی بهت میدم»
    موهاشو میاره توی صورتش و درحالی که داره باهاشون بازی میکنه می گه: « اون روز توی باغ اناری حسابش رو صاف کرد، با یه مشت شکلات رنگی.»

    امیرحسین دست می‌کنه عروسک خرسی محبوب ثنا رو بر می‌داره و دستشو حلقه می‌کنه دور گلوش می‌گه: «بیا بکشیمش بعد بخوریمش»
    بعد شروع می‌کنه سر عروسک رو می‌کوبه به دیوار می‌گه: «می‌دونستی گوشت خرس خیلی خوش‌مزه‌ تره از گوشت گوسفند؟»

    ثنا حسابی کفری میشه! [میدونه دیگه کاری از خودش برنمیاد] یه جیغ بنفش می کشه و میزنه زیر گریه! در حالی که پشت سر هم میگه : « بی رحم ...» خودش رو میرسونه به مامان و خاله اش! وسط اتاق هق هق کنان رو به مادرش می گه : « توکه گفتی امیر حسین مثل داداشته ، امّا اون که خیلی بی تربیته پشمالو رو برداشته میخواد خفه اش کنه بعدم بخوردش! »
    منتظر واکنش مامانش نمیمونه و رو به خاله اش میگه : « خال جون بیا،بیا!بیا بریم پشمالو رو نجات بدیم! » دست خاله رو می گیره و او را با سرعت به سمت اتاق می کشه!

    این بخش بُلد شده آخرین کامنتم بود که قرار بود شما پاسخش رو بدهید!
    پیش از اون ی واکنش دیگه نوشتم فرمودید زیادی داره بزرگانه عمل میکنه!

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    استاد بنده سیر نوشتاری تعدادی از دوستان رو دنبال کردم ولی نمیدونم باید الان چی کاری انجام بدم چون نسخه هرکسی متفاوت بوده نهایتاً!
    در ادامه این فصل در حال حاضر باید چه کاری انجام بدم!؟؟

    پیشاپیش بابت پاسخ گویی تون تشکر میکنم
    خداقوت
    یاعلی مدد
    پاسخ:
    سلام
    شما به نوشته‌های دوستان اصلا نگاه نکنید.
    همون چیزی که تمرین خواسته رو مو به مو پیش برید.
    یه شخصیت بسازید که عیناً توی واقعیت وجود خارجی نداره و زائیده‌ی تخیل خودتونه.
    سعی کنید همون‌طور که در متن فصل توضیح داده شده همه‌ی جزئیاتش رو بسازید. بعد به‌صورت گزارش‌وار، در طی 6 جمله، مهم‌ترین ویژگی‌های مشخصه و متمایز کننده‌ش رو ذکر کنید.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .............

    یک خانم حدودا 37 ساله

    متخصص مغز و اعصاب

    بسیار پر تلاش

    مهربان

    با وجدان



  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • ثنا حسابی کفری میشه! [میدونه دیگه کاری از خودش برنمیاد] یه جیغ بنفش می کشه و میزنه زیر گریه! در حالی که پشت سر هم میگه : « بی رحم ...» خودش رو میرسونه به مامان و خاله اش! وسط اتاق هق هق کنان رو به مادرش می گه : « توکه گفتی امیر حسین مثل داداشته ، امّا اون که خیلی بی تربیته پشمالو رو برداشته میخواد خفه اش کنه بعدم بخوردش! »
    منتظر واکنش مامانش نمیمونه و رو به خاله اش میگه : « خال جون بیا،بیا!بیا بریم پشمالو رو نجات بدیم! » دست خاله رو می گیره و او را با سرعت به سمت اتاق می کشه!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • آخه اصولا پسرا خیلی کوچیکتر از دخترا فکر میکنند حتّی اگه بزرگتر باشن!
    میدونید شاید از فهم زیادش هم نباشه ی جاهایی! شاید از روی سادگیش میگه ، فک میکنه میتونه سر امیر حسین رو کلاه بذاره!
    بیشتر فکر میکنم ی جور بهتری تغییرش بدم!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • ثنا که کفری میشه و میدونه اگر ضعف نشون بده امیر حسین خرس رو نفله میکنه! می گه : « اوهووم ، گوشت خرس خوش مزه تره! امّا من شنیدم که فقط گوشت خرسای کوچولو خوشمزه اند! نگاه کن خرس من پیرِ پیره! »
    سعی میکنه با احتیاط به امیر حسین نزدیک بشه! رو بهش میگه : « اصن خرس پیر بهتره بمیره بده به من خودم تنهایی میکشمش اگر من کله اش رو بکنم کمتر دردش میاد. »

    پاسخ:
    خب اینجاست که دیگه می‌خوام کم‌کم به شما ایراد بگیرم.
    درسته ثنا قراره بیشتر از سنش درک کنه، اما زیادی داره درک می‌کنه. 
    دفاعی دارید براش؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    ثنا برای اینکه از دخالت بزرگترا خوشش نمیاد واکنشش رو به یه چشم غرّه محدود میکنه!بعد طوطی وار مثل وقتایی که مامانش دعواش میکنه دستاش رو میگیره به کمرش و میگه : « تو از کجا میدونی بهم جایزه نداد؟! آق جون معرفتش بیشتر از این حرفاس! گفت : میذارم پای حسابت بعدی بهت میدم»
    موهاشو میاره توی صورتش و درحالی که داره باهاشون بازی میکنه می گه: « اون روز توی باغ اناری حسابش رو صاف کرد، با یه مشت شکلات رنگی.»


    البته نمیدونم درسته یانه!
    امیدوارم داستان بافی نشده باشه!
    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)

    پاسخ:
    علیکم‌السلام


    خوبه. ادامه می‌دیم.
    امیرحسین دست می‌کنه عروسک خرسی محبوب ثنا رو بر می‌داره و دستشو حلقه می‌کنه دور گلوش می‌گه: «بیا بکشیمش بعد بخوریمش»
    بعد شروع می‌کنه سر عروسک رو می‌کوبه به دیوار می‌گه: «می‌دونستی گوشت خرس خیلی خوش‌مزه‌ تره از گوشت گوسفند؟»
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم استاد

    ثنا چهره مادر وقتی دیوار نقاشی شده رو می بینه تصور میکنه! سریع میره سراغ کمدش دفتر نقاشی اش رو میاره و بلند میگه نقاشی جایزه داره که توی دفتر کشیده بشه، آخه این جوری میتونم ببرم آق جون ببینه و تشویقی بهم بده! قصدش قلقلک دادن نقطه ضعف امیر حسین [جایزه] هست.

    تشکر
    دعاگوی همه بودم اگر قبول کنند!
    حاجت روای بخیر ان شاءالله!
    خداقوت
    یاعلی مدد
    صلوات برای فرج
    عیدتون مبارک [گل+شیرینی]
    پاسخ:
    امیرحسن در جواب بهش می‌گه: «بر ببینم با این دفترای مسخره‌ت» بعد دفتر ثنا رو می‌گیره و با یه قهقه‌ی بدجنسانه (مثل دشمن مردعنکبوتی) پرت می‌کنه تو دیوار. می‌گه: «تازه‌شم آق جون اگه می‌خواست جایزه به کسی بده اون دفعه که براش نقاشی کشیدی بهت می‌داد»
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام استاد
    فعلن نیستم
    مشهدالرضا دعاگوهستم برگشتم مینویسم.
    سپاس بابت وقت ارزشمندتون که صرف میکنید!


    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
    پاسخ:
    سلام
    التماس دعا
    نائب‌الزیاره همه‌ی بچه‌های کارگاه (بالاخص حقیر) باشید


    ممنون که اطلاع‌رسانی می‌کنید
    قوت قلبی‌ست


  • پلک شیشه ای
  • سلام علیکم

    دیشب شخصیت کوچولوم رو دیدم! خیلی دوست داشتنیه!
    1 - یه دختر با موهای فرفری طلایی 6ساله،تُپُل ، سفید ، روی چونه اش یه چال داره 
    2 - شیرین زبونه و مهره مارداره انگار ،بزرگتر از سن خودش حرف میزنه
    3 - خیال پردازه و از هر چیزی یه قصه میسازه
    4 - عادت داره موقع فکر کردن موهای بلندش رو میاره توی صورتش و باهاشون بازی بازی میکنه
    5 - با اینکه کوچیکه ولی روی لباس پوشیدنش خیلی حساسه
    6 - باهوش و فوق العاده بازیگوشه

    از اینکه دیر شد عذرخواهی میکنم!
    ذهن آشفته ای داشتم که قدرت تخیلش فلج شده بود!

    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
    پاسخ:
    سلام علکیم
    خوبه. با همین شخصیت انشالله کار می‌کنیم.
    الان یه موقعیت رو تصویر می‌کنیم و شما سعی کنید با همین تصویری که از شخصیت و ابعادش دارید واکنش‌های رفتاری و فکری و گفتاری شخصیت‌تون رو گزارش بدید.
    تاکید می‌کنم قرار نیست داستان بنویسد و خودتون رو درگیر الفاظ و جملات کنید. انگار کنید که می‌خواید بصورت شفاهی توضیح بدید.

    امیرحسن (پسرخاله‌ی 8 ساله‌ش) اومده خونه‌شون. دوتایی توی اتاق دختر شما هستند. امیرحسین ماژیکای دخترخاله رو برمی‌داره و بهش می‌گه بیا روی دیوار نقاشی بکشیم. بعد خودش شروع می‌کنه یه خورشید می‌کشه و براش چشم و دهن می‌ذاره....
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .............

    یک خانم حدودا 37 ساله

    متخصص مغز و اعصاب

    بسیار پر تلاش

    مهربان

    با وجدان

    پاسخ:
    تمرین فصل اول رو که ان‌شالله اصلاح کردیم، مجددا تشریف بیاورید و این شخصیت رو کامنت بگذارید که رویش کار کنیم. 
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    .....................

    من شخصیت این فصل رو توضیح دادم ولی گفتید بهتر هست ساخته ی ذهن باشه تا واقعیت راستش کاملا متوجه نشدم یعنی چی ؟ولی یک شخصیت دیگه رو هم ان شاء الله می ذارم هر کدوم مناسبتر بود برای این تمرین با اون ادامه بدم ان شاء الله

     

    ...................

     

    پاسخ:
    شخصیتی که می‌سازید باید زائیده‌ی ذهن‌ خودتان باشد. بر نداریم یک شخص حقیقی را انتخاب کنید و شروع کنید به توصیف کردنش
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    استاد گرامی سوالی داشتم!
    اول باید داستانی توی ذهن مون باشه؟! 
    یااینکه اول یه شخصیت همین جوری میسازیم بعدا براش قصه میسازیم؟!
    نمیدونم چرا شخصیت من خیلی محوِ نمیتونم تشخیصش بدم!
    پاسخ:
    علیکم‌السلام

    اول این‌که چرا یک‌دفعه فاصله انداختید در حضورتون؟
    و بعد:

    به هیچ‌وجه نباید برید سراغ خلق داستان. دقیقا راه درست (که توی این تمرین از شما می‌خوایم) اینه که فقط و فقط یه شخصیت رو با جزئیاتش خلق کنید. (که توضیحات بیشترش توی متن و بیشتر کامنت‌های بچه‌ها اومده)
    الان و توی این تمرین قرار نیست شما قصه‌ی خاصی رو برای شخصیت‌تون درنظر بگیرید.
    شما فقط شخصیت رو بسازید. ما می‌خوایم اینجا شخصیت‌سازی رو تمرین کنیم. 

    قبوله استاد عزیز .بفرماییددقیقا باید چیکار کنم ؟دوباره از فصل 1 شروع کنم؟

    پاسخ:
    فصل 1 رو که انجام ندادی اصلا.
    اولین نوشته‌هات مربوط به فصل 2 هستند.


    فصل 1 رو بنویس. بعد که ان‌شالله بررسی شد و دبیرکارگاه زیرش نظر گذاشت و پرونده‌ش بسته شد می‌ریم فصل2.
    و همین‌طور به ترتیب میایم جلو تا برسیم به فصل 6. ان‌شالله.

    استاد عزیز سوالی داشتم

    اینکه شخصیت هایی که به ذهنم میاد بیشتر از شخصیت های واقعی که تو ذهنم هست انتزاع میشه نمیتونم چیزی از خودم خلق کنم.

    پاسخ:
    علی‌آقای عزیز
    خوشحالم که این‌قدر روحیه و انرژی داری برای شرکت توی کارگاه. من هم به اندازه تو دوست دارم که با این انگیزه‌ی بالا بیای و بشی عضو ثابت و همیشگی کارگاه.
    ولی یه نکته:

    این 6 فصل از حدود چهار پنج‌ماه پیش تا حالا و با سرعتی معقول و منطقی پیش رفتند و هر فصل و هر تمرین نیاز داره مدتی ذهن اعضاء رو به خودش درگیر کنه تا نتیجه‌ی مثبتی داشته باشه.
    انجام دادن یکی دو شبه‌ی همه‌ی تمرین‌ها ممکنه خاصیت مدنظرشون رو کم کنه.

    پس کمی حوصله کن و بذار آروم آروم از فصل 1 با هم پیش بریم.
    قبوله؟
    اضافه میکنم که شخصیت مورد نظر مذکره

    1.قد متوسط با استخوان بندی درشت .بدن تپل و صورت استخوانی موهای موج دار 21 ساله

    2.باهوش ولی خیلی زود باور که ناشی از پاکی درونشه

    3.کار های بچه گانه انجام میده نسبت به زندگیش جدی نگاه نمیکنه و فقط دنبال خوش بودن در زمان حاله

    4.در عین حال آرزو های بزرگی داره در عین بازی گرفتن زندگی تلاش زیادی میکنه چون خیلی ارمان گراست

    5.اگه جایی دعوا بشه بدون فکر میره قاطی دعوا میشه و دوستاش ادم با مرامی میدوننش

    6.تند تند حرف میزنه و سعی میکنه همه جا خودش وبهتر از اونی که هست نشون بده و اصطلاحات علمی زیاد به کار میبره تا مردم فک کنن خیلی باسواده

  • دریا آرام
  • با سلام وعذر خواهی از تاخیر پیش آمده .هفته ی پر مشغله ای داشتم نتونستم زودتر خدمت برسم .اما واکنشهای دختر داستانم :
    دختر حس میکنه که مادرش از چیزی ترسیده ،یعنی چه اتفاقی افتاده ؟! می دونه که مادرش خیلی دلنازکه ، یادش میاد وقتی چند وقت پیش سرما خورده بود و با پدر ومادرش دکتر رفته بود ،موقع آمپول زدن مادرش از اتاق بیرون اومده بود و اون رو با پدرش تنها گذاشته بود تا آمپول زدن دخترش رو بنینه .اما حالا نمیدونست چه اتفاقی باعث اضطراب مادرش شده ،یکهو دلش ریخت ،مداد رنگیش رو پرتاب کردو از جاش بلند شد ، یه کاسه کوچولو مادرش کنار دستش گذاشته بود تا آشغال تراشها رو توی اون بریزه اما وقتی مداد رو پرتاب کرد مداد به ظرف برخورد کرده بود و همه آشغاله ریخته بود روی فرش ،دوست خیالیش دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و چیزی نمی گفت ،عروسکش رو سفت توی بغلش گرفت و خواست از اتاق بیرون بره ،اما اونقدر عجله داشت که پاش توی بشقاب میوه رفت و توت فرنگی هایی که اون تو بود زیر پاش له شد و اون هم که خیلی عجله داشت پاش رو روی فرش گذاشته بود و حالا فرش هم رنگی شده بود ،دلش پیش مادرش بود یک لحظه به اوضاع  اتاق نگاه کرد اما نتونست طاقت بیاره با همون پای میوهای لنگ لنگان از اتاق بیرون رفت ....
    پاسخ:
    می‌ره سمت در، می‌بینه که مادرش داره با عصبانیت داره حرف‌هایی رو به شوهرش (پدر دختر) می‌زنه. 
    پدر هم عصبانی‌تر از مادر میاد سمتش و اشاره‌ای به اتاق دختر می‌کنه و با عصبانیت حرف هایی می‌زنه. مادر سرشو برمی‌گردونه سمت اتاق،‌تا می‌بینه دخترش ایستاده و داره نگاه می‌کنه با عجله میاد و با چشم‌های سرخ، دختر رو بر می‌گردونه داخل اتاق و در رو می‌بنده.
  • خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
  • اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بسم الله الرحمن الرحیم

    ...................................................

    خانمی حدودا پنجاه ساله

    با ظاهری کاملا مذهبی

    استاد خوشنویسی

    مهربان و خوش اخلاق

    دارای مطالعاتی در زمینه ی روان شناسی

    فعال و پر تلاش

    پاسخ:
    تمرین‌های فصل 2 را تکمیل کنید و بعد ان‌شالله مجددا شخصیت انتخابی‌تون رو برای این فصل کامنت بگذارید. (چون احتمالا این کامنت لابه‌لای کامنت‌های دیگه گم می‌شه و پیدا کردنش سخت می‌شه)

    البته این نکته رو هم در نظر بگیرید:
    شخصیت انتخابی‌تون باید دست کم 70 درصد ساخته‌ی ذهن خودتون باشه و از شخصیتی واقعی الهام گرفته نشده باشه.
    چون این‌طوری بهره‌وری این تمرین بیشتر می‌شه.
    ویرایش می کنم :

    این دختر تو دوران ابتدایی از اینکه فارسی حرف زدن ش مشکل داشته و تو حرفاش پر از اصطلاحات ترکی بوده خجالت می کشیده . بعضی وقتا دوستاش جک در مورد ترک ها می گفتن که همه اینا باعث می شد با هیچ کس دوست نشه و کمتر حرف بزنه . دیگه جرئت حرف زدن نداشت و بزرگتر که شد سعی کرد لهجه ش رو از بین ببره و فارسی رو خوب حرف بزنه اما همچنان خاطرات تلخ کودکی اذیت ش می کرد .

    وقتی که 6 سالش بود با پسر همسایه شون دعواش می شه و حسابی کتک کاری می کنند تو حین دعوا پسرک یه فحش به دختر می ده و ترک بودنشون رو مسخره می کنه دختر هم عصبانی می شه و اونو پرت می کنه عقب که پسر پاش سر می خوره از پله ها پرت می شه پایین . دختر هم فرار می کنه می ره تو خونشون . شب مامانش به باباش می گه پسر آقای طاهری از پله ها افتاده پایین و الان رفته تو کما . دختر هم نه معنی کما رو می دونه نه جرا ت می کنه چیزی بپرسه تا اینکه بعد یه هفته خبر می دن پسر آقای طاهری مرد .


    (کلا خیلی دوست داشتم دنبال یه رازی بگردم که شاد و بامزه باشه اما هیچی نیافتم جز موقعیت های فانتزی برای امر خطیر عاشقی!)


    پاسخ:
    هرچند راز اکثر شخصیت‌های بچه‌ها رفته سمت کشتن اما برای این تمرین و این فصل اینو از شما قبول می‌کنیم. برید تمرین‌های فصل 5 رو هم تموم بکنید انشالله که از روند کارگاه عقب نمونید.

    اما برای درگیر شدن ذهن‌تون. و برای این‌که در آینده در مسیر «شخصیت‌سازی» نگاه‌تون تقویت بشه، چند نمونه از رازهایی که شخصیت شما می‌تونست داشته باشه رو پیشنهاد می‌دم خدمت‌تون:

    1ـ میره دوچرخه‌ی پسره رو پنچر می‌کنه و پسره یه کتک مفصل از باباش می‌خوره.
    2ـ میبینه که پسره با رفیقاش از مغازه سر کوچه آدامس کش رفتن، می‌ره به مغازه‌دار لو میده قضیه رو.
    3ـ می‌تونه رازش یه چیزی غیر از همه‌ی این موارد باشه: مثلا این‌که یه بار تو بچگی وقتی داشته می‌رفته مدرسه، دیده که باباش تو خیابون کنار یه دختر جوون داره می‌گه و می‌خنده و لپ دختره رو می‌کشه. 


    اینا نمونه‌های خیلی ساده‌ای بود برای رازهای یه شخصیت. خواستم بگم راز می‌تونه در این حد ساده باشه، اما به تمام معنا راز باشه. وقتی می‌گیم شخصیت سازی یعنی بتونیم چیزهایی ساده مثل این‌ موارد رو برای شخصیت‌مون در نظر بگیریم. 
    البته خطاب این چند جمله به شما نبود فقط. امیدوارم «همه‌ی بچه‌های کارگاه» این ها رو بخونند و ببینند که ساختن راز برای شخصیت این‌قدرها سخت و پیچیده نیست.

    از شما هم ممنونم بابت تلاشی که داشتید.

    سلام

    اول می خواستم یه عذر خواهی بلند بالا بکنم و علت بیارم ولی این علت ها رو به خانم معلم گفتم گفتند همش چرنده !! پس فط می تونم بدون ذکر علت ها عذر خواهی کنم .

    نمی دونم چقدر اینو راز می دونید یا نه اما چون برای دختر تاثیرش زیاد بود من به عنوان راز انتخاب ش کردم و چیز دیگه ای انتخاب نکردم چون این دختر یه آدم معمولی هست و فقط همین به ذهنم رسید .


    این دختر تو دوران ابتدایی از اینکه فارسی حرف زدن ش مشکل داشته و تو حرفاش پر از اصطلاحات ترکی بوده خجالت می کشیده . بعضی وقتا دوستاش جک در مورد ترک ها می گفتن که همه اینا باعث می شد با هیچ کس دوست نشه و کمتر حرف بزنه . دیگه جرئت حرف زدن نداشت و بزرگتر که شد سعی کرد لهجه ش رو از بین ببره و فارسی رو خوب حرف بزنه اما همچنان خاطرات تلخ کودکی اذیت ش می کرد .

    وقتی که 6 سالش بود با پسر همسایه شون دعواش می شه و حسابی کتک کاری می کنند تو حین دعوا پسرک یه فحش به دختر می ده و ترک بودنشون رو مسخره می کنه دختر هم عصبانی می شه و اونو پرت می کنه عقب که پسر پاش سر می خوره از پله ها پرت می شه پایین . دختر هم پا به فرار می ذاره و بعدها پسر رو با سر باند پیچی شده می بینه که چشم ش به دختر می افته دنبالش می کنه تا از خجالت دختر دربیاد ...
    پاسخ:
    سلام
    البته شما بزرگ‌وارید و ما نظر سوئی به عذر شما نداریم و ان‌شالله موجهه و ان‌شالله دیگه مانعی برای حضور محکم و جدی شما پیش نیاد.
    ولی به هر حال وقتی خانم معلم حکمی صادر کنند نمی‌شه روش حرف زد!!


    اگه فکر می‌کنید ابعاد عاطفی، رفتاری، اخلاقی و مشخصه‌های مهم شخصیتی این دختر شکل گرفته، قبوله. بریم فصل بعد:
    اما درباره‌ی راز:
    نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم تازه وقتی که اون پسره نیت می‌کنه یه بلایی سر دختره بیاره، تازه راز دختر شما می‌خواد شروع بشه. یعنی همون سه نقطه‌هایی که ننوشتید
  • دریا آرام
  • سلام . 1یه دوست خیالی داره که براش لبخونی میکنه .2مادرش پیانو میزنه وبا اینکه صدای اون رو نمیشنوه اما موقع نواختن مادرش از حرکت دستهای مادرش حس خوبی پیدا میکنه . 3 گربه ای هر روز به حیاطشون میاد و اون به گربه غذا میده .4 رویاش شنیدن صدای مادربزرگشه.
    اگر فکر میکنید کافیه ادامه بدیم ....
    پاسخ:
    داره نقاشی می‌کشه توی اتاق، می‌بینه که یکهو مادرش با عجله میاد توی اتاق و در رو با شتاب می‌بنده و می‌شینه تکیه می‌ده به در و سرش رو می ذاره روی زانو‌هاش.
    دو سه دقیقه می‌گذره، مادرش بلند می‌شه در رو باز می‌کنه و می‌ره بیرون. 
    (کلیه‌ی واکنش های دخترتون رو تا اینجا گزارش بدید تا بعد ادامه‌ی موقعیت رو پیش بریم)
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • اینکه عاشق میشه .. عاشقِ یه دختر 20 ساله چادری ..
    اما حرمت نگه میداره و پا پیش نمیزاره .. شاید هم از ترس اینکه خانواده خودش مخالفت کنن چیزی نگفته ..
    آخه دخترخانم از سطح پایین جامعه بوده ..

    و

    و آخرش از دستش میده ..

    --------------------------------------------------
    دوس نداشتم بحث عاشقی بیاد وسط .. چون احساس میکنم خیلی بحث جذابی نیس .. تکراری شده ..

    بابت تأخیر عذر ..
    اگه این هم راز محرمانه ای نیست ! حتمن بگید ..
    بازم روش فکر میکنم ..
    پاسخ:
    سلام
    و خوبه که الان حرف اون‌روز رو پس گرفتید.

    راز محرمانه هست و همین‌که به این نکته توجه دارید که نباید کله‌ی شخصیت‌های داستانی‌مون با این موارد تکراری پر بشه و نیاز به عمق بیشتری دارند کافی و قابل قبوله.

    بریم فصل 5م  اگه خدا بخواد

  • دریا آرام
  • با سلا م .
    این شخصیت نا خود آگاه به ذهنم رسیده اگر فکر میکنید مناسب نیست تغییرش بدم ؟در ادامه همین شخصیت رو بیشتر معرفی کردم .
    1یه دختر پنج  شش ساله با پوست روشن موهایی لخت و طلایی چشمانی روشن و تیله ای  و لبهایی سرخ و غنچه ای .با یه بینی کوچولو .2-  دختری که همه او رو به زیبایی میشناسنش  . اما این دختر زیبا ناشنواست . 3-چیزی که خیلی دوستش داره عروسک بافتنیه که مادربزرگش بهش هدیه داده . شبها با اون عروسک به خواب میره .4-از حالت صورت اطرافیانش حالتشون رو حس میکنه 5- توی نقاشی خیلی با استعداده و شخصیت نقاشیهاش آواز میخونند.6- وابستگی زیادی به مادرش داره و از تاریکی میترسه.


    پاسخ:
    سلام

    الان با اضافه کردن اون چند مورد ذهنی‌ و درونی، کمی پخته‌تر شد.
    اتفاقا به نظرم شخصیت خوبیه.
    اگه نکته‌ی خاص دیگه‌ای از ویژگی‌هاش می‌تونید بسازید، بگید و تکمیلش کنید و وقتی از همه‌ی ابعادش مطمئن شدید بگید که براش یه موقعیت پیدا کنم تا تمرین این فصل رو ادامه بدیم.
  • نادر باقری نژاد
  • شخصیت پردازی:

    تلفن که زنگ می زند به زنش که نزدیک تلفن است می گودید من جواب می دهم.زنگ چهارم را که می زند به گوشی می رسد.

    -سلا علیکم آقای رضایی

    متشکرم آقا.بله من گفتم.برای ایتکه شما امروز قرار بود این کاار را تمام کنید اما بد قولی کردید.من الان صحبتی ندارم.فردا کارخانه بیایید صحبت کنید.

    گوشی را میگذارد وزیر لب چیزی می گوید.روی راحتی جلوی تلویزیونمی نشیند.کنترل را بر می دارد.

    بدون اینکه نگاه کند می گوید: خانم یه چای بده

    تلویزیون که روشن می شود خانه جان می گیرد.زن چای را جلویش می گذارد و سینی بدست می رود به اتاق کناری.دخترها که هر کدام گوشه ای خود را مشغول کرده اند او را که می بینند لبخند می زنند و در را می بندند.

    پاسخ:
    سلام
    1ـ اگر این تمرین مربوط به فصل 5م است، پس لطفاً بگذاریدش همان‌جا و از همان فصل پی‌گیریش کنیم.
    2ـ لطفاً مشخص کنید که این نمونه برای کدام یک از انواع ش.پ غیرمستقیم است. (گفتار، رفتار یا افکار)؟

    ممنون
  • نادر باقری نژاد
  • نور ضعیف چراغ شارژی اتاق  را کمی روشن کرده.

    -پس چرا روشنایی را روشت  نکردی

    -تورش ریخته

    چیزی نمی گوید اما توی همان فضای نیمه روشن هم می شود حس کرد که عضلاتش را سفت کرده و دندانهایش را به هم فشار می دهد.

    -چایی میخوری بیارم.

    سکوت می کند .زن باید خودش بفهمد که الان باید بیاورد یا نه .البته فرقی هم نمیکند .اگر نیاورد چند دقیقه بعد ازاینکه سر جایش میخکوب میشود خودش بلند می شود می رود آشپز خانه وبا سرو صدا برای خودش چای می ریزد.یعنی اینکه باید چای می آوردی چرا تنبلی میکنی.اگر هم بخواهد حال بگیرد بی آنکه  به چایی که برایش آورده اند دست بزند خودش را سرگرم کاری میکند و وقتی بر میگردد ایراد میگیرد که چرا چای سرد است.

    پسرک هنوز مبهوت کاری است که پدر انجام داده با آنکه به رفتارهای ناگهانی او آشناست اما انتظاراین صحنه را نداشت.آنقدر ناراحت است که با دست میزند و هر چیزی را که روی میز است میریزد زمین

    -آخه مگه من چی کردم .چرا با من اینجور رفتار می کنی .اون از دفعه پیش که پیش دوستام ضایعم کردی اینم از حالا.دوست داری برم بیرون الواتی .مردم هم بابا دارن من هم دارم.آخه مشکلت با من چیه؟...

    مرد توی سکوت خودش را با برگه های روی میز جلویش سرگرم میکند و وانمود میکند صدای غر غر او را نمیشنود.

    زن چای را میگذارد کنار دستش روی میز.طوری رفتار میکند که گویی اتفاقی نیافتاده.آنقدر بی تفاوت که گاه بود و نبودش یکی میشود.میخواهد برگردد .مرد بی آنکه نگاهش کند با صدایی که به زور خودش را از ته گلو جدا میکند میگوید :

    -در آن اتاق را ببند.

    در که بسته میشود باز سکوت فضای خانه را پر میکند.

    پاسخ:
    هرچند شخصیت شما خیلی نچسبه اما خیلی خوب عکس‌العمل‌هاش رو ردیف کردید آقا نادر.
    فقط نمی‌دونم چرا این آدم فنی، در راستای درست شدن فیوز و برگشتن روشنایی خانه، هیچ اقدامی نمی‌کند. و این‌که کلاً الان این‌ها توی تاریکی هستند. چای آوردن و خوردن در تاریکی، خیلی اتفاق منطقی و باورپذیری نیست.
    به جز این ایراد و علامت سوال، باقی ویژگی‌های شخصیت شما توی این گزارش وجود داره و خوبه.

    یه دختر پنج  شش ساله با پوست روشن موهایی لخت و طلایی که با یه کش که گل صورتی داره پشت سرش بسته شده .چشمانی روشن و تیله ای  و لبهایی سرخ و غنچه ای .با یه بینی کوچولو . یه بلوز ودامن پوشیده  نخودی رنگ با گلهای ریز صورتی . یه چکمه صورتی رنگ که تا پایین زانوشه دختری که همه او رو به زیبایی میشناسنش  . اما این دختر زیبا ناشنواست . پدر ومادرش عاشقانه دوستش دارن و تا به حال هر کاری برای به دست آوردن سلامتیش انجام دادن بی نتیجه بوده .دختری که علارغم ناشنوایی استعداد فوق العاده ای توی درک حالات اطرافیانش داره و به همین خاطر دوست داشتنی تره 

    پاسخ:
    سلام
    ممنون. شخصیت‌تون به نسبت شخصیت هایی که توی این فصل انتخاب شدند، متفاوت‌ه و این حسن انتخاب شما رو می‌رسونه.
    اما برای شخصیت‌سازی هنوز خیلی پخته نشده. (یا دست کم اطلاعاتی که اینجا نوشتید حاکی از پخته بودنش نیست)
    پس:
    اولا سعی کنید 6 تا جمله‌ی مربوطه رو به‌طور جدا و فهرست‌گونه بنویسید. (تا برای مراجعات بدی راحت‌تر باشه)
    دوماً این‌که بیش از نیمی از ویژگی‌های شخصیت به ظاهر شخصیت‌شما اشاره می‌کنند و کمتر به ویژگی‌های درونی (اعم از احساسات، علائق و ...) اشاره شده. که این باعث می‌شه نتونیم شخصیت ساخته شده رو کامل بشناسیم.
  • نادر باقری نژاد
  • شخصیت سازی:

    توی تاریکی نگاهش در همان مسیر تلویزیون خیره مانده است.با پنجه دسته مبل را فشار می دهد.با دست دیگر با مشت روی دسته میکوبد.سر سبیلش را با دندان می جود و از شدت عصبانیت قلبش می خواهد بایستد. از زیر دراتاق حرکت نور ضعیفی را می بیند. دندانهایش را به هم فشار میدهد و در یک لحظه از جا بلند می شود.با یک حرکت تند دسته در را می چرخاند و در را حل می دهد.در محکم به دیوار می خورد.پسر با ترس سلام میدهد.جوابی نمی دهد.به سمت پسر که پشت میز نشسته می رود.بی توجه به او که از ترس تکان نمی خورد کیت و اهم متر را بر میدارد.می رود کنار درب بالکن. در را باز می کند و همه را پرت میکند  توی حیاط.آنقدر محکم که خرد شوند.بعد بی توجه به پسر که حیران از به باد رفتن زحمت یک ماهه اش بغض کرده از اتاق خارج می شود.

    پاسخ:
    تا اینجاش خوبه.
    قدم بعدیش چیه؟ الان خونه تاریکه و همسرش توی آشپزخونه گیر کرده و جایی رو نمی‌بینه. (این رو بیشتر بسط بدید)

    یه چیز دیگه: 
    همین‌طور که داره از اتاق خارج می‌شه پسرش می‌گه:
    «واسه چی این‌کارو کردید؟ من دو ماه داشتم روی این قطعه‌ها کار می‌کردم...»

  • نادر باقری نژاد
  • شصیت سازی:

    1-پدری 50 ساله

    2-توی خانه جدی و خشک

    3-بیرون جدی و اتو کشیده

    4-کار بلد در کار های فنی

    5-کم حرف و گوشت تلخ با زبان پر نیش و کنایه

    6-دارای  روابط  زیاد اما تنها

    پاسخ:
    شب است. پسر 20 ساله‌اش دارد توی اتاق روی چند قطعه‌ی الکترونیکی کار می‌کند تا چیزی اختراع کند.
    مرد 50 ساله شما دارد تلوزیون تماشا می‌کند که یکهو فیوز برق خانه (به خاطر کارهای پسر) می‌پرد. خانه تاریک می‌شود و همسرش توی آشپزخانه جیغ می‌زند.

    لطف کنید واکنش شخصیت‌تون رو گزارش کنید. نیاز نیست داستان‌سازی کنید یا عبارت‌ها رو داستانی بیان کنید. فرض کنید می‌خواهید به‌طور شفاهی برای ما توضیح بدهید که شخصیت شما چه عکس العمل‌هایی از خود نشان می‌دهد. (اعم از گفتار و رفتار و افکار)

    وحید چشمشو دوخته بود به مرده و چشم ازش برنمی داشت. آخه تمام تصورش این بود که دزدی فقط توی شب اتفاق میافته. از دوچرخش پیاده شد و پشت یه ماشین دیگه قایم شد. نشست روی زمین و باز خیره شد به مرد. ترسیده بود از اینکه بخواد عکس العملی انجام بده . قلبش به تاپ تاپ افتاد. تقریبا چیزی به ذهنش خطور نمی کرد، جز خیالات همیشگی..

    خیالاتی که حکم آب و نون داره واسه وحید:

    سوار دوچرخه شدن و رسیدن به طرف، چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه.
    صداشو کلفت می کنه و میگه
    - کمک نمی خوای آقا ؟
    - نه آق پسر، درخواست مزاحمت ازت نکردم.
    -
    به قد و قوارم نیگاه نکن ها. یه سوت بزنم، رفقا همه میریزن سرت.
    مرده دست از کارش می کشه و یه قدمی میاد سمت وحید
    - آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه.
    وحید عصبانی میشه و دست می بره به عقب دوچرخش و یه طناب قیطونی بلند رو پرت می کنه سمت مرد تا باهاش مرد رو بپیچونه.
    مرده هم کم نمیاره و جاخالی میده، عوضش دست میبره به کاپشنش و یه چاقوی بلند ازش بیرون میاره.

    وحید که یِکّه خورده بود، اول با دوچرخش کمی می ره عقب تر اما مرد، حالت هجومی گرفته بود با اولین ضربه ای که زد به دوچرخه، وحید با دوچرخش پخش زمین شد.

    -  حالا پاشو سه تا سوت بزن، رفقات بیان.

    وحید پیچیده بود توی دوچرخش و نمی تونست از جاش بلند شه..

    مرد گفت: پاشو برو رد کارت تا بلایی سرت نیاوردم.

    وحید احساس کرد که مرده جرأت زدن نداره، بالاخره از شر دوچرخه خلاص شد و بلند شد.

     - خوب بیا بلا بیار سرم ببینم چطور می خواد بشه!

    برخلاف تصوری که وحید کرده بود، مرده یک راست اومد سمت وحید و چاقو رو کرد تو شکمش.

    وحید که اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاده، دستشو محکم به شکمش فشار می داد. مرده هم پا به فرار گذاشت و ازنگاه وحید دور شد..

    وحید که نا نداشت حتی داد بزنه و کمک بخواد، همونجا کنار ماشین نشست و چشماشو بست.

    وقتی چشماشو باز کرد خودشو روی تخت بیمارستان دید و مادرش رو بالای سرش.

    با این که حال حرف زدن نداشت خواست ماجرا رو برای مادرش تعریف کنه که، مادرش بهش توضیح داد که میدونم چی شده.

    گویا یکی از همسایه ها شاهد ماجرا بوده و..

    حالا همه در و همسایه ها و حتی بچه های مدرسه هم ماجرای وحید رو می دونستند و واسه خودش کسی شده بود تو محل، به خاطر فراری دادن یه دزد چاقو خورده بود..

    توی همین خیالات بود که یهو دید مرد، در ماشین رو باز کرده و حالا داره سعی می کنه ماشین رو روشن بکنه. از جاش بلند شد و زودی سوار دوچرخش شد. سرعت دوچرخش رو زیاد کرد و داد زد: دززززززززززد، آی دزد...

    مرد که دستپاچه شده بود زل زد به وحید که با دوچرخه کوچه رو بالا و پایین می رفت و داد و بیداد راه انداخته بود.

    کسی بیرون نیومد، اما مرد دست از کارش کشید و پا به فرار گذاشت.

    وحید توی دلش خوش خوشان بود که تونسته دزد رو فراری بده. کم کم چند نفری بیرون اومدن و وحید قضیه رو با آب و تاب براشون تعریف کرد. صاحب ماشین از وحید خیلی تشکر کرد. وحید سوار دوچرخش شد تا هر چه زودتر برسه خونه و هنر نمایی خودش رو برای خواهرا و مادرش بگه. آخه همه بهش می گفتن هیچ کاری رو درست انجام نمی دی.

    توی راه باز رفت توی فکر..

    -  بعد همش به من می گن دست و پاچلفتی. اصلا یارو نمی دونست از کجا فرار کنه. اوه اوه زهرا خانم رو بگو الان حتما زنگ زده و همه چیزو واسه مامان تعریف کرده. یه پول حسابی باید بزنم به جیب، سری جدید مردان آتشین 20هزار تومنه!!

    خیلی باحال بود، خوب شد اون پسره از پنجره دیده بود که دزده فرار کرد، وگرنه باید می شستم و بهشون ثابت می کردم که دزد کجا بود! چطور بود!

    راستی چرا به پلیس نگفتن!؟ خوب وقتی دزدی نبود چه پلیسی!! من خودم دزد فیتیله پیچ کرده بودم..

    وحید به محض رسیدن به خونه شروع به تعریف قضیه می کنه و مامانش یک خط در میون دستشو گاز می گرفت که پسر این چه کار خطرناکی بود که کردی؟ یهو میومد سروقتت و یه بلایی سرت میاورد چی؟؟...

    خواهرها هم دونه بدونه جزئیات رو از وحید میپرسیدند، و وحید با غرور، تمامش رو براشون تعریف می کرد، موقعیتی بود که تا می تونست پر و بال بده به قضیه.

    شب موقع خوابیدن، باز برای خودش مرور می کرد، اما همینکه چشمهاش رو می بست چشمای غضب آلود مرد رو به یاد می آورد. با خودش گفت:

    -   اگه یارو بیاد و منو پیدا کنه چی؟؟ دیدی چجوری منو نگاه می کرد؟!!

    اصلا چرا من صورتمو نپوشوندم. اگه یارو همیشه میاد اینورا دزدی شاید منو پیدا کنه و کارمو بسازه. می گن بعضی ها تو چشماشون گرگ دارنا، یارو تو چشاش گرگ داشت انگاری. نه بابا، نباید بترسم، مگه بیکاره بیاد دنبال من؟! حتما دوتا کوچه اونورتر رفته یه ماشین دیگه رو زده...



    سلام آقای شریفی

    واقعا ببخشید دیر شد. آماده فلک شدن هستم.

    نمی دونم اصلا تونستم خوب بنویسم یا نه...

    بازم شرمنده.

    پاسخ:
    سلام
    بزرگوارید. 

    یادمه آخرین باری که درباره ی شخصیت شما مفصل حرف زدیم، اگه اشتباه نکنم بنا شد داستان ننویسید و فقط عکس العمل وحید رو پیش بینی کنید. درسته؟
    نقطه قوت این نوشته شما اینه که کاملاً روحیه تخیل ساز و نسبتاً شیطون وحید و علاقه مندی هاش رو نشون دادید و این حاکی از اینه که شما شخصیت وحید رو شناختید و نسبتاً ابعادش رو ساختید. این رو کاملاً قبول می کنیم و کار شما رو برای این تمرین کامل می دونیم.
    اما در ضمنش:
    قرار نبود داستان گویی اتفاق بیفته توی این فصل. شما تقریباً به قدر یک داستان کودک و نوجوان موقعیت انتخاب شده رو کش دادید و کلی شخصیت دیگه اضافه کردید و یه پکیج کامل ساختید. که اصلا بنا به این همه زحمت نبود. 
    حالا شاید از خودتون بپرسید که «چرا دبیر این کارگاه این همه مصر می شه که در تمرین هایی مثل تمرین فصل 4 داستان گویی اتفاق نیفته؟» 
    پاسخ اینه که ما می خوایم از تمرین هایی مثل تمرین این فصل روش شخصیت سازی رو یاد بگیریم و ذهنمون رو متمرکز کنیم روی مرحله شخصیت سازی. اینکه در کنار شخصیت سازی خودتون رو عادت بدید به داستان گویی، ممکنه باعث بشه شخصیت سازی تون به حاشیه بره. محض همین خواهشم از شما اینه که در آینده در مراحل ساخت شخصیت تمام تمرکزتون به بعد شخصیت سازی باشه و موقعیت داستانی رو وسعت ندید.


    البته بازم می گم: کار شما نشون داده که شخصیت تون رو خوش بختانه کامل ساختید.
    با تشکر. 
    زودتر بریم فصل 5
    اقا! این دختره ورداشته با یکی از دوس پسراش! تو قرعه کشی ِ لاتاری شرکت کرده که اگه گیرین کارت گرفت بره آمریکا! بعد اینو به خونوادش نگفته ولی پسره می دونه دیگه! (ببینین خیلی مسخرس ولی من دیگه ازین متفاوت تر به ذهنم نرسید.هرچی میرسید چرت بود!)بعدم اینکه همین الان متوجه ِ یه حقیقت ِ تلخ شدم اونم اینکه من الان خونه نیستم و هیشکدوم از کتابامم اینجا نیس.چجوری تو تمرین فصل ِ بعد شرکت کنم؟!
    پاسخ:
    همین که تا این حد با شما حرف زده عالیه به نظر حقیر. (هرچند ای‌کاش ادامه‌ هم پیدا می‌کرد. مثلا اینکه یه بار اومده با پسر در بره سمت مرز تا حاشیه تهران رفته و بعد مثلا یه چیزی سرشون اومده و دست از پا درازتر برگشتن!!)

    یه چیزی هست به نام «نت» که از هزارتا کتاب‌خونه غنی‌تره!!
    عضویتم نمی‌خواد. تاحد زیادی هم کتاب قانونی و شرعی توش ریخته.
    می‌تونه بهترین منبع برای تمرین الف باشه و تمرین ب هم که خالقش خود شخص شمائید و چی از این بهتر و در دسترس‌تر؟
  • یکی بود ، هنوزم هست ...

  • سلام


    خب به نظرم همون اتفاق اول با اینکه به خیر گذشته هم همچین قابل گفتن نیست ولی خب شاید راز نباشه
    اما اون تیکه دوم اتفاقا به نظرم نگفتنش از این شخصیت قابل قبول تره ... کلا این مسائل ( ارتباطات این مدلی و خاص ) همه از دیگران مخفی میکنن چون خیلی میره تو فاز توهم و اینکه کمتر کسی باور میکنه ... حالا این شخصیت که اصلا تو فاز معنویات به اون صورت خاص نبوده بخواد این موضوع رو بیان کنه کمتر کسی قبول میکنه ..... همین موضوع هم باعث شده  ارتباطش با امام رضا قوی تر و خاص تر بشه

    قابل قبول نیست ؟؟!!

    + الان ما نمیتونیم بریم سراغ تمرین جدید ؟!
    پاسخ:
    سلام
    چرا قبوله. شما هم تشریف بیارید فصل 5.

    انشاءالله که هدایت شه .. ما که بخیل نیستیمـ!
    با صدای بلند میگه : " خانومـ هواپیما که جای این حرفا نیست .. لطفا این حرفا رو ببرین توی جلسات زنونه تون بگین اینجا خودش مسئول داره " بعد همـ میذاره میره تو کابین ..
    پاسخ:
    ضمن این‌که کاش خدا خلبان‌تون رو هدایت کنه
    اما عالی بود و قابل پذیرش

    بریم تمرین ب فصل 5


    خب الان من تلاش کردم! شخصیت من اصن ازین تیریپا نیس! برخلاف ظاهرش خیییییییییلی سادس! بعد هیچی نیس که به کسی نگفته باشه! (مگه نمیشه ازین شخصیتا داشته باشیم؟)
    پاسخ:
    شدن می‌شه. اما اگه صلاح بدونید و براش یه ماجرای خاص (حالا اگه راز هم نبود، اشکالی نداره) دست‌وپا کنید که ما مطمئن بشیم شما با شخصیت‌تون چندوقتی زندگی کردید، خیلی بهتره!
    انگشت اشاره ش رو میذاره رو بینی ش به علامت سکوت . بعد همـ رو می کنه به سمت اون خانومه و بهش میگه : "از این به بعد توی هواپیما در این مسائل دخالت نکنید اینجا خودش مسئول داره "

    پاسخ:
    خانمه نه خیلی بلند و نه خیلی آروم به خلبان شما می‌گه:
    «دخالت نکنم؟ وظیفه‌ی دینی منه. می‌تونم ببینم و چشم ببندم؟ پس نهی از منکری که وظیفه‌ی منه چی می‌شه؟» (و جملاتی توی این مایه ها)


    (توی حاشیه: از واکنش خلبان‌تون خوشم اومد و به نظرم چند پله شخصیت‌ش رو عمیق کردید با این ساخت)
    آقا این خیلی سخته دیگه! من اصن نمیفهمم راز چیه.این کامنتا هم انقد زیاده نمیتونم ببینم کی راز نوشته و شما تایید کردین!(البته من اصلا دلم نمیخوام غر بزنم:|)نمیشه شخصیت یه نفر اصلا راز نداشته باشه؟!


    پاسخ:
    کامنتای دیگران به راز شخصیت شما کمکی نمی‌کنه. (چون خیلی تفاوت داره ابعاد شخصیت‌شون)

    اتفاقا مرحله‌ی پیدا کردن راز خیلی جالبه. یه جورایی آدم باید به دست و پای شخصیتش بیفته و درست همین لحظه ست که می‌تونه «لذت شخصیت‌سازی» رو درک کنه. چون نویسنده باور می‌کنه که واقعا این شخصیته وجود داره...

    امتحانش کنید. لذت بخشه. یعنی همین چیزاست که نویسندگی رو لذت‌بخش می‌کنه.
    راز دختر ما هیچ چیز پیچیده و غریبی نیست

    این دختر تو دوران ابتدایی از اینکه فارسی حرف زدن ش مشکل داشته و تو حرفاش پر از اصطلاحات ترکی بوده خجالت می کشیده . بعضی وقتا دوستاش جک در مورد ترک ها می گفتن که همه اینا باعث می شد با هیچ کس دوست نشه و کمتر حرف بزنه . دیگه جرئت حرف زدن نداشت و بزرگتر که شد سعی کرد لهجه ش رو از بین ببره و فارسی رو خوب حرف بزنه اما همچنان خاطرات تلخ کودکی اذیت ش می کرد .

    (قبوله یه همچین ازی؟)
    پاسخ:
    معمولاً (بلکه همیشه) راز یه قضیه‌ی جزئی و مشخصه. اصل ساختن چنین سوژه‌ای رو تحسین می‌کنم اما هنوز خیلی جزئی نشده و نمی‌تونه یه راز مشخص باشه. بهتره که بگید به‌خاطر این قضیه چه اتفاق خاصی افتاده که اون اتفاق شده راز شخصیت‌تون.
    سلام
    استاد راز شخصیت من همونه خب ! هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم که ساختگی نبوده!!!
    1سوال : من میتونم برم تمرین فصل بعد یا راز شخصیتم قبول نیست و باید تکمیلش کنم ؟
    پاسخ:
    سلام

    هرچند دوس داشتم بیشتر جوانبشو دربیارید اما چون اطمینان دارید که این شخصیت کامل در ذهن‌تون ساخته شده، برید فصل بعد.
    بازم بابت تاخیر معذرت می خوام......نمیدونم چیزی که می خواستید بود یا نه.....

    پاسخ:
    ادامه‌ش بدید. انشالله به نتیجه می‌رسه
    قلبش فشرده میشه.....احساس میکنه فضای حال خیلی خفه اس.....باشه ببخشید ارومی به مامانش میگه میره تو اتاقش.....در رو میبنده.. از پشت بهش تکیه میده.....دس میزاره رو قلبش ..فشرده شده......بغضش داره خفش میکنه..نفسی عمیق می کشه و رهاش میکنه.....اخه چه معنی داره....حداقل می گف دستت درد نکه......اخه خدا این رسمشه...من با هزار بدبختی درستش کردم تازه با هزار بدبختی قایمش کردم مبادا مبینا ببینتش و بهش دست بزنه بلکه مامنو غافلگیر کنم....یعنی حق منی که خواستم مادرمو خوش حال کنم اینه..؟؟؟؟؟دیگه گریه امونش نمیده میزاره اشکاش گونه هاش رو تر کنه....نه دیگه بسه...درستو بخون....دفترش رو باز می کنه و  مثلا مشغول میشه...اما نمیتونه با هر بار یاداوری خودش و لحن مامانش و هزینه هاییی که کرده بود و اون همه شوق برا نشون دادنش به مامان...بازم چشاش پر اشک میشه..از نا توانی سرش رو میزاره رو میز....فکر میکنه چقد تنهاست ....چقد تنهاست که هیچکی نمیتونه الان حالشو درک کنه و بهش دلگرمی بده.....خالش بهش میگف همیشه انقد یه چیز گوچیگو بزرگش نکن که به خاطر هر انتقادی ناراحت بشی..اما نه این خیلی بزرگ بود....اونم برا روزی که قرار بود مامانشو خوش حال کنه.......و انقد فگر کرد و فکرد تا خواب جای گریه از درس خوندنش انداختش..........
    پاسخ:
    حال این شخصیت رو توی فردای این روز بنویسید.
    برخوردش با مادرش چطوره؟
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • از بیماری "ام اس" .. رنج میبره 
    اما
    با کسی راجبش صحبت نمیکنه .. 
    و براش یه رازه ..
    تاب تحمل نگاه های ترحم آمیز نداره
    شاید آشفتگیش برای ازدواج همین باشه (قبلن تو شخصیت هاش گفتم که عاشق زن و زندگی ه اما آشفته ست )
    به هر حال ..  داره مث اندک افراد دیگه .. با این بیماری مبارزه میکنه .
    پاسخ:
    اینو که احتمالا دکتر، کارکنان آزمایشگاه و چندنفر دیگه بدونن!
    پس نشد راز محرمانه!!
    با همه این اوصاف دارم سعی می کنم دوباره بازنویسی کنم
    پاسخ:
    منتظر بازنویسی هستیم که انشالله زودتر بریم فصل بعد
    با اجازتون من میخوام از شخصیت مورد اشارم دفاع کنم...
    من در شرح ویژگیهای ششگانه گفتم ایشون حساسن نگفتم زودرنجن .حساس بودن میتونه شامل زودرنج بودن باشه اما این به این معنی نیست که حساس بودن مساوی زود رنج بودنه.
    منظورم بیشتر از حساس بودن این بود که به خیلی از چیزایی که عامه مردم ممکن عکس العمل خاصی نشون ندن ایشون نشون میده که این عکس العمل گاهی به افراط کشیده میشه و این افراط ینی همون قسمت بد و ویژگی بدی که در شخصیت ایشون به جا میزاره.(این حساسیت گاهی هم خوبه).
    دامنه این حساسیت میتونه خیلی زیاد باشه مثلا از یک حرف ساده و معمولی که از همسرش میشنوه و اونو به هم میریزه(این شاید همون برداشت شما باشه) تا بغض کردن و گریه کردن وسط خیابون برای پسر جوونی که توی تاکسی کنارش نشسته و چهرش نمیدونم به چه علتی کاملا سوخته و از فرم معمولی خارج شده تا دفاع کردن از مرد دست فروش گوشه میدون، که بساطش توسط مأمور شهرداری وسط پیاده رو ریخته شده
    پاسخ:
    از توضیح‌تون ممنون

    فقط می‌مونه این که با همین حساس بودن کلی که فرمودید (که شامل زودرنجی هم می‌تونه باشه) جا داره که از کوره در بره و اعصابش خورد بشه یا نه؟
  • یکی بود، هنوزم هست

  • 2 سال پیش ، یه بعد از ظهر که میخواسته بره کلاس توی راه یادش میاد یه وسیله ای که برای کلاسش لازمه یادش رفته بخره .. برای همین میره که بخره اما خیلی مغازه ها تعطیل بوده و اون مجبور میشه خیلی از مسیرش دور بشه و وارد چند فرعی مختلف هم میشه که جاهای تقریبا خلوتی بوده که یک دفعه یه پیرزن رو میبینه که ازش میخواد کمکش کنه وسایلش رو براش تا توی کوچه ونزدیک خونشون ببره ، وسایل پیرزن رو دست میگیره و یواش یواش وارد کوچه میشن ، کوچه های کم عرض و خلوت ... یک دفعه ته دلش احساس میکنه اینجا جای امنی نیست ، توی همین فکر و خیال میبینه یه مردی از روبرو میاد و حسش قوی تر میشه پشت سرشو هم یه نگاهی میکنه و مبینه یه مرد دیگه هم داره میاد و کم کم مطمئن میشه یه خبرایی هست ... همون جا می ایسته و به سه نفر نگاه میکنه ،پیرزن نگاهش عوض میشه با یک لبخند زشت و اون دو مرد لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشن .... توی اون لحظات نفس گیر مغزش قفل میشه و فقط به لبش میاد که بگه یا امام رضا(ع) ، وسایلو زمین میذاره و قدم قدم به سمت عقب میره و همینجور نجوا میکنه و با تمام ناامیدی نگاهی به آسمون میندازه ... سرشو پایین میاره که میبینه یه پیرمرد از ته کوچه نزدیک و نزدیک تر میشه و دو مرد و پیرزن خودشون رو جمع و جور میکنن ... پیرمرد به نزدیکش که میرسه بهش میگه : بابا جان چرا اون هفته این همه غر میزدی ؟؟ همیشه حواسشون بهت هست ... حالا هم بیا تا بریم ......


    + مدل اتفاق شاید خیلی بد بود ... شاید بعضی جاهاش به شکل غیر واقعی و یه جورایی تخیلی اما کلا راز این دختر توی موضوعش بود ... نمیدونم چه جور بود


    پاسخ:
    قسمت اول، از اونجایی که به خیر می‌گذره نمی‌تونه راز به حساب بیاد. با این حساب یعنی راز اصلی قسمت دوم ماجراست. این‌که یه پیرمرد میاد و سبب نجاتش می‌شه.
    اما این‌که چرا این قضیه رو تابحال به هیچ‌کس نگفته و شده یه راز کمی عجیبه! با شناختی که از شخصیت شما دارم قابل هضم نیست برام.
    اشنایی بیشتر رو خانوم معلم دارن!
    اگر خواستین از خانوم معلم بپرسین و لدفا لدفا لدفا! وقتی اسممو فهمیدید به کسی نگید! آخه نمیخوام وب خودمو به روز کنم بعد کلی حرف و حدیث پیش میاد که چرا و ال و بل و ....

    پیشنهاد مدیریتی یعنی چه پیشنهادی؟! سخت نباشه کارم!؟!
    پاسخ:
    سلام
    اگه اشتباه نکنم آشنا شدم و کامنتی گذاشتم براتون قبل از دهه‌ اما ظاهرا مشغله داشتید و خبری نشد

    سلام استاد

    ببخشید من چند روزی سرم شلوغ بود کلا، نتونستم چیزی بنویسم .....

    فکر کنم وقت این فصل رو باید بیشتر می کردید.

    به خاطر همین رفقا به فصل بعد هنوز نرسیدند.

    باز هم تشکر

    پاسخ:
    سلام بزرگوار

    فکر کنم حدود یک‌ماه شده باشه با این روزهای محرم.
    نمی‌خواید تکمیل کنید شما؟
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • خانم معلم عزیز

    تشکر و ارادت :)
  • طاهر حسینی
  • مینشیند توی ماشین و فرمون رو میچرخونه و میاد که بره خودش هم نمیدونه از کجا ولی یه هو امر به معروف و نهی از منکر میاد تو ذهنش
    -پسر خوب،امر به معروف هم شرایط داره گیرم که اومدم و گفتم مگه نیست که باید اونا هم بپذیرن...
    -داری در میری نهی از منکر شرایط داره،امر به معروف که شرایط نداره تازه مگه میشه بی اثر باشه...
    -اثرش اینه که از هر چی بچه مذهبی ه بدشون بیاد وچندتا لیچار بشنوم ها...هیچ اثری نداره فقط یه گناه دیگه اضافه میشه که فحش هم میدن
    -اینا واسه خودت داری میگی دین خدا مهتره خودش گفته بگین و اثرش هم خودش میذاره به منم ربطی نداره
    -سرش رو میکنه بیرون تازه یادش میاد که هیچی آماده نکرده یه کم هول شده:رفیق  عشق فقط اون بالاست(با دست اشاره میکنه سمت آسمون)...یا علی
    پاش رو میذاره رو گاز و میره و فقط فکر میکنه چقدر جملش درست بود و چقدر اثر داره
    ----------------------------------------------------------------
    سلام ببخشید که خارج از فصل دارم مینویسم(هرچی فکر کردم هیچی داخل اون موقعیت به ذهنم نیومد که نشون بده -امر رو-برا همین هم -با اجازه تون- یک مقداری موقعیت رو بردم جلو.
    پاسخ:
    دغدغه‌هاش و کلنجار رفتن‌هاش و مخصوصا جمله‌ای که از خودش در می‌کنه به اون دختر و پسر خوب درومده و قابل باوره.

    به نظر من تاحدودی شخصیت (در حد این تمرین و این مجال) پخته شده.
    بریم فصل بعد.
    مه جبین جان خانومی 

    ینی برو کامنت مربوط به (یکی بود ...هنوزم هست ) رو نگاه کن توضیح نوشتن راز رو براتون ( ینی برای ایشون ) دادن شما هم مث ایشون در باره ی شخصیتتون رفتار کنید . 
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • واای

    ینی اگه خم نشه خودکارشو برداره ینی واقعن و بِ تمام معنا مغروره ..

    با همه ی اینکه غرور چیز خوبی نیس .. اما از شخصیت مغرور خوشم میاد ..
    همیشه دنبال یه همچین دخترایی بودم ... برا دوستی !

    خط آخر رو متوجه نشدم -->  ( یکی بود .. )
    ای وای چه جوونای بی تربیتی .. خیلی حرف بدی زدن ! این عکس العمل خودمـ بودااا ..

    هواپیما رو میسپره به خلبان دومـ و خیلی جدی و اخمو می ره سراغ پسرا و بهشون تذکر میده که خودشون رو کنترل کنن .. بعد همـ با یکی از مهماندار ها هماهنگ می کنه اگر بازمـ شلوغ کردن با مسئو لیت خودش اونا رو ببره بالا پشت کابین خلبان که آقایون امنیت پروازی می شینن بهشون جا بده ..


    پاسخ:
    حالا قبل از این‌که موقعیت رو ترک کنه با اعتراض مسافرای دیگه روبه رو می‌شه با چنین مضمونی:

    «جناب خلبان محترم. مقصر همین خانم چادریه ست. چون این دخترا و پسرا با هم مشکلی نداشتن و مزاحم هیچ‌کس نشده بودن. خود دخترا هم مشکلی با این قضیه ندارن. این خانم مثل پابرهنه‌ها دویده وسط و داره تذکر می‌ده»

    خلبان شما چه می‌کنه؟
    نرگس ِ من چون خیلی نجیب و توداره دوست نداشت رازشو به کسی بگم اونم تو جمع ! ضمن معذرت خواهی ازش :
    اون هم مثل خیلی از آدمای مبتلابه از زمان بچگی به پسر همسایه شون که برادر دوستش هم هست علاقه داشته خب این علاقه خیلی هم یه طرفه نبوده ، اما از وقتی که پسر همسایه برای درس و کار رفته شهر سعی می کرده فراموشش کنه هرچند ناموفق ( خیلی لطیفه نه ؟ :) ) 
    اما این وسط یه اتفاقی می افته . یک ماه پیش دوستش میاد و خبر انتقالی داداششو میده ، فرستادنش لب مرز و نمیتونه تا یکی دو سال دیگه جا به جا بشه . حالا هم پیغام پسغام فرستاده که کاش نرگس این مدتو صبر کنه ، الان بدترین موقعیت برای نرگس ایجاد شده و نمیتونه از این قضیه به مادرش اینا هم حرفی بزنه .. از طرفی مدام توی فکره و دنبال بهونه س که دوستش بدون اینکه اونو توی منگنه قرار بده از جوابش به برادره باخبر بشه ، اما چون توی تمام این چندسال خودداری کرده و هروقت حرف از علاقه و این چیزا میشده سعی داشته خودشو بی اهمیت جلوه بده ، حتا دوستش هم نتونسته بفهمه واقعا چی توی دلش میگذره . از یه طرف دیگه هم نرگس با وجود روحیه ی آروم و مهربونی که داره باز هم یه جاهایی توی دلش به آزادی و امکانات رفت و آمد و تحصیل دوستش حسادت میکرده ، همین باعث میشده که بیشتر خودخوری کنه و در برابر احساسش به برادره هم عذاب وجدان داشته باشه ...
    پاسخ:
    پس یعنی یه مقدار حسود هم هست!؟

    خب با همه‌ی این اوصاف پرونده‌ی شخصیت شما رو برای این فصل می‌بندیم و بریم فصل بعدی. ببینیم اونجا چه می‌کنید با نرگس‌تون.
    اختیار دارید شما...

    ممنون از توضیحات خوب و کاملتون...
    نه سالش بود که امیر جلوی همه ی بچه محل ها، با سوسک حسابی ترسانده بودش.شده بود مایه ی خنده ی همه!
    یک هفته ی تمام فکر کرده بود که چطور از امیر انتقام بگیرد. فهمیده بود امیر با همه ی غلدربازی هایش از روح و جن می ترسد! با چوب و چادر نماز سفیدش یک روح عروسکی ساخته بود و پشت دیوار کمین کرده بود منتظر امیر
    صدای قدم ها را که شنید با صدای هولناکی عروسک روحی! را گرفت جلو!
    پیرزن بیچاره نمی دانست اجلش رسیده! به دست دختربچه ی نه ساله ای که منتظر انتقام گرفتن از پسرتخس محل بود
    هیچ کس نفهمید چطور شد که بی بی ِ 65ساله سکته کرد الا دختربچه ی نه ساله ی ما! که خودش را دلداری میداد بی بی مریض بود!
    حالا بعد از گذشت اینهمه سال هرشب خواب بی بی را میبیند!
    پاسخ:
    چرا راز بیشتر شخصیت‌های بچه‌های کارگاه این‌قدر خشنه؟!!
    به‌نظر من این نمی‌تونه راز شخصیت شما باشه!
    علت و سبب مرگ شدن چیز کمی نیست.
    عذاب وجدان و دردش گریبان‌گیر می‌شود. مخصوص اگر پیر بشود بر زندگی‌اش سایه‌ی بیشتری می‌اندازد. مثلا این‌که یه افسردگی عمیق و کم حرفی و انزوا براش ایجاد می‌کنه. و دیگه نمی‌تونه خیلی اجتماعی و بزرگ محل به حساب بیاد!
    راستی چقد وقت دیگه داریم تا پایان این فصل ؟ من هنوز نفهمیدم قراره اتفاق خاصی واسه شخصیت هامون بیفته یا چی ؟
    پاسخ:
    این فصل تموم شد. دو هفته بود کلش.
    غرض درگیر شدن با عملیات شخصیت‌سازیه. شخصیت شما قرار نیست موندگار باشه. فقط برای این تمرین و تمرین فصل بعد به کار میاد.
    الان تا می‌تونید به ابعاد وجودیش (که فکر می‌کنید ناقصی داره) عمق بیشتر بدید تا برای فصل بعد پخته‌تر بشه.
    جوابش میده : «من حرف اضافه نزدم ! فقط خواسته مو گفتم ! اگه انقدر خودخواهید که نمیخواید قبول کنید منم به زور زن کسی نمیشم !»
    بعدم بلند میشه و از اونجا میره توی آشپزخونه . بغضش میترکه و نفسش به سختی میاد بالا . دلش میخواد همین الان بره بیفته به پای باباش و التماس کنه که بیخیال این ازدواج بشه . 

    ( پسره خیلی بی ادبه . بیشتر به چاله میدونی های تهران میخوره تا ی پسر ساده ی روستایی ! :) )
    پاسخ:
    پسره رو من به زور در بی‌ادب‌ترین ورژن تصور کردم که ببینم شخصیت شما تا کجا طاقت میاره که هویت خودشو حفظ کنه.
    خوبه.

    مرحله‌ی "راز" شخصیت‌تون رو هم انجام بدید که به یاری خدا پرونده‌ی این فصل رو برای شما ببندیم.
    سلام
    یه زحمت براتون دارم
    در مورد کامنت قبلی  علاوه بر سبک داستانی که خودمم قبول دارم که اشتباه بود اشاره کرده بودین یه جاهایی از متن اضافس میشه دقیقا بهم بگین کجاهاش؟

    در مورد اینکه "مشتشو با حرص فشار میده " هم سعی کردم با جمله "به شدت با پسره همزاد پنداری میکرد" منظورمو برسونم ...که چون خودشو مثل یه گم شده در محضر آقا میدید مثل یه بی پناه مثل یه آدم به خطا رفته یکی که سرگرم این دنیا شده. دوست داشت صاحبش اونو پیدا کنه . دستشو بگیره و شاید همین طوری توبیخش کنه.فک کردم احساسشو ازین حسرت این طوری بیان کنم.
    پاسخ:
    سلام
    خواهش.

    توی اون کامنت منظورم از بخش اضافه، همون جمله‌ی آخر درباره‌ی واکنش مادر در برابر شخصیت شما بود. که از حیطه‌ی واکنش‌های مربوط به شخصیت شما خارج شده.
    .
    با این توضیح که فرمودید مشکل "مشتشو با حرص فشار دادن" که به ذهنم رسیده بود حل شد. اما چنین منظوری با این عبارت خیلی سخت فهمیده می‌شه. (حالا ایشالله وارد فصل پنجم بشید و در باب اینکه چطور ویژگی‌های شخصیت رو پردازش کنید بیشتر کار می‌کنیم)


    از دست زن یه مقدار عصبانی میشه . دوس داره از ش بپرسه "اختیارشو داشتی که رهاش کردی به امان خدا بعد حالا داری این طوری توبیخش میکنی؟" یا بهش بگه :"ما آدما عادت داریم که تاوون اشتباهاتمونو بندازیم رو دوش بقیه حالا اون بقیه حتی میتونه بچه چند سالمون باشه .پس اینقدر بزنش تا دلت خنک شه."بعد روشو از مادره برگردونه و بیاد سر جاش بشینه ودیگه محلم بهش نذاره.اما انگار از آقا خجالت میکشه که این طوری یه طرفه به قاضی بره . تجربه بهش ثابت کرده جملاتی ازین دست که "اختیارشو دارم و مگه فضولی" در این جور مواقع از ته دل نیست یه جور عکس العمل آنیه. دوس داره مادره رو یه جورایی آروم کنه یشونیشو ببوسه و بهش بفهمونه که میدونه اختیار بچشو داره . بهش بفهمونه که ما با این هیکل هم تو این صحن و سرا و وسط این شلوغی بعید نیست که گم بشیم این طفل معصوم که جای خودشو داره.
    پاسخ:
    فکرای اولیه‌ش کاملا از یه شخصیت "زودرنج" قابل انتظاره. فکرای بعدیش اما نه. معمولا آدمای زودرنج به این سرعت نمی‌تونن با منطق خودشون رو توجیه کنند. و الا دیگه اسم‌شون نمی‌شد "زودرنج"
    لذا فکر می‌کنم نیازه کمی عمیق‌تر با شخصیت‌تون ارتباط برقرار کنید و مجددا این قسمت رو بازنویسی کنید.
    اجازه ! 
    ببخشید این آقا رضای ما از بس درس میخونه دیگه حال همه رو به هم زده ... تقریبا تمام وقتش رو درس پر میکنه چون قصدشون ایشالا گرفتن تخصص اطفاله ... خیلی دوست داره تو کارگاه شرکت کنه ولی متاسفانه انقدر این مدرسه شون امتحان میگیرن ازشون که سرشو گاه گاه میاره ما براش میخارونیم ... 
    شما کمی به دیده ی اغماض نگاه کنید ایشالا خوب میشه بچه مون ! (((:
    پاسخ:
    البته توی این کارگاه همه رو با دید مساوی (سخت‌گیرانه) نگاه می‌کنیم. عدالت یعنی این‌طوری اقتضا می‌کنه!!!
    (البته یه بخش کارگاه یه میز هست که از زیرش میشه چیزایی رو رد و بدل کرد. اونجوری شاید بشه تجدید نظری کرد)

    راستش استاد من نفهمیدم که چه  چیزی را باید توضیح بدهم .

    شخصیت من هم مثل همه ی آدمها عاشق شده است . که ... ، به تولید مثل منجر می شود !!!  که به نظر این حقیر ، خیلی هم مسئله ی عمیقی نیست . راه های رسیدن به معشوق متفاوت است اما پس از رسیدن و وصال . چه بگویم .

    شاید منظورتان  توضیح تنهایی اوست . منظور من از تنهایی اش  ،  بی خانواده بودن اوست ( پدر ، مادر  و...) دوست و رفیق که دارد .

    پاسخ:
    بله. منظورم همون قضیه‌ی "تنهایی" بود. که این حس رو به من منتقل کرد که شخصیت شما درون‌گراست و کم‌تر با کسی دم‌خور می‌شود. 
    با این توضیح شما می‌شود پذیرفت. (البته اون مدل تنهایی بیشتر به شخصیت‌تون میومد به نظرم)

    در مجموع این تمرین، با توجه به کش‌دار شدن موقعیت شما، به‌نظرم تسلط نسبتاً خوبی روی شخصیت‌تون داشتید. هرچند اگه فرصت اجازه می‌داد که روی چندتا موقعیت دیگه هم کار کنیم و عمق شخصیت‌تون رو تست کنیم بهتر بود.
    اما مهم راه و روش شخصیت‌سازیه که امیدوارم تونسته باشه این تمرین تجربه‌ی خوبی رو براتون ایجاد کرده باشه. 
    دست مریزاد و خسته نباشید.
    ویپگی خاصی که متمایزش میکنه اینکه همیشه سعی کرده بهترین باشه .....بدون نقص.......و اینکه همیشه برا راضی نگه داشتن ادما زندگی کرده ....این خودشو راضی میکنه......و به خاطر همین ممکنه برا هر انتقادی لطمه بخوره......
    نمیدونم چیزی که می خواستین بود یانه........از خانوم معلم بپرسید چرا انقد دیرشده..ایشون مطلع هستن..........اقا معلم اگه اجازه نمیدید سر کلاس بشینم عین این بچه هایی که میرن پشت در کلاس میشینن گوش میدن.....فقط  از دور نظاره گر خلاقیت ها باشم؟؟؟؟:)
    پاسخ:
    نخیر. شما فرار کردن‌‌تون از کلاس و دیر به دیر سر زدن‌هاتون رو پای بداخلاقی دبیر ننویسید. البته ما قراره کمی بداخلاق و سخت‌گیر باشیم اما در کارگاه رو به روی کسی نمی‌بندیم.

    اما درباره‌ی شخصیت شما:
    برای روز مادر و خوشحال کردنش نزدیک به دو هفته زور زده با یه سری چوب بالسای ماکت‌سازی و خرت و پرت دیگه، یه کلبه‌ی جنگلی ساخته. (چیزی که یادآور خاطرات بچگی مادرشه). نزدیک به صدهزار تومان خرج این ماکت کرده اما مادرش وقتی هدیه رو می‌بینه و می‌فهمه این قدر هزینه کرده اوقاتش تلخ می‌شه که چرا با این‌کارها مراعات جیب بابای بدبختشو نمی‌کنه. (مثلا وضع مالی‌شون در این ایام خیلی خرابه و ....)
    ریز و درشت واکنش شخصیت‌تون رو بنویسید بی‌زحمت.
    عه!
    من نمیدونستم فقط باید خودش و خدای خودش بدونن فقط!:|

    اتفاقا من سخت گیری رو ترجیح میدم!

    ...
    فقط قبلش سوال:

    من استنباط خودم از تمرین شما اینه که یه درگیری همدلانه و مشاهده رفتار و جزییات رفتارشو در طی روزمره داشته باشیم نه اینکه از وجود خودمون خالی بشیم و همانند سازی صورت بگیره و دیگری رو تو وجود خودمون حس کنیم به عبارتی خویشتن  را قراردادن در فضای دیگگری نباید صورت بگیره!
    درسته آیا؟

    یه وقت با خودتون فک نکنید بعد آخرای تمرین این هنوز نفهمیده چی به چیه!
    میخوام دقیق متوجه بشم چون این مدلی هم امکان داره یا حتی بحث جان بخشی به اشیا!

    ...

    خیلی دلش میخواست این رازو فاش کنه بلکم راحت شه! اما مگه میشد...
    این آخریا شوهرش خیلی چاق شده بود خیلی بدعنق و بداخلاق شده بود اجازه نمیداد تو طول زندگی مشترکشون بره حتی یه جوراب بخره!زن به مثابه ضعیفه بود براش تا فقط بپزه بده آقا بخوره...چقد از شوهرش متنفر بوده ... آروزی مرگ شوهرشو داشته تا با مردنش یه نفس راحتی بکشه و بتونه با پولایی که بهش به ارث میرسه بره دنبال صفاو سیتی خودش و بچش...
    شب قبل از مرگ شوهرش ... شوهرش زودتر از حد معمول میگیره میخابه کلی هم استفراغ خونی(شرمنده حال به هم زنی میکنم مجبورم!)و عرقای سرد داشته میدیده شوهرش داره پرپر میشه اما گفته مث همیشه یه چند روزی این شکلی و باز خوب میشه...بالاخره بدون اینکه اهمتی بده به وضع وخیم شوهرش یه شام چرب و نرم مثل همیشه درست میکنه میزاره تو اتاقشو میره دنبال ورزش شبانگاهیشو و بعدشم استحمام...صبح پامیشه میبنه شوهرش نفس های غیرعادی داره میکشه...اهمت نمیده از بس که دق و دلی داشته از دستش...پامیشه صبحونشو حاضر میکنه میزاره بالا سرش میگه پاشو بخور...میبینه نه حال شوهرش خیلی بده داره نفسش بالا میادو انگار داره میمیره...به یاد دوران سختی که شوهرش براش درست کرده بوده میافته و بهش حس انتقام دست میده ...بیخال دادن قرص و داروهای شوهرش میشه و میگه بزار که بمیره...سریع حاضرمیشه که به بهانه خرید بره بیرون ... که شاهد ماجرا نباشه..پلاستیک داروها رو پنهان میکنه تا شوهرش نتونه برش داره...خلاصه برمیگرده میبینی شوهرش جا به جان تسلیم آفرین گفته...اولش شوکه میشه بعدش میفهمه نرم نرمک با سهل انگاریام باعث مرگ شوهرم شدم...خلاصه وقتی میفهمه همچینی چیزی که انتظارشو داشت براش پیش نمیاد و وضعش بد میشه و کلی اتفاق براش مافته تازه میفهمه چه غلطی کرده و ...

    حالا شما یه کم با تساهل به قضیه بنگرید این بنده خدا شوهره مرده دیگه جزو کسی که حساب نمیشه بعد هم زنه به طور ضمنی باعث هر چ زودتر مردن و کشته شدن همسرش شده!


    پاسخ:
    ممنون و متشکر
    دیگه فک کنم حسابی سر و ته وجود شخصیت‌تون رو برانداز کردید و هیچ نکته‌ی مبهمی درباره‌ش باقی نمونده!! ان‌شالله برای نوشتن داستان‌، با همین قوت و پیگیری رس شخصیت‌تون رو بکشید.

    درباره‌ی متن:
    ماجرای این راز از شخصیت شما اصلا بعید نیست. (تو ذهن من همون زن نسبتاً چاق دم‌دمی مزاج و به‌عبارتی سطحی‌نگره که قدرت تحلیل عمیقی نداره و این جور رفتارها ازش بعید نیست)
    اما قطعا اگه قرار باشه این‌چنین رفتارهایی (که رفتارهای درجه‌ی 1 اهمیت در داستان حساب می‌شن) از شخصیت ببینیم، لازمه به قدر کافی زمینه های منطقی‌ش هم فراهم بشه. (چیزی که احتمالا خدا بخواد در فصل "طرح داستانی" بهش اشاره می‌‌کنیم) 
    فعلا در وسع این تمرین و این فصل قابل قبوله. اتفاقا خیلی هم عالیه.


    درباره‌ی سوال:
    خیلی عمیق قضیه رو مطرح کردید و ممکنه از حد سواد و فهم ما بالا بزنه بالا. اما اجمالا این‌که:
    چیزی که مدنظر عملیات شخصیت‌سازی این کارگاهه، به مورد اول سوال شما نزدیک‌تره. دقیقا بنا اینه که یه شخصیت با یک‌سری ویژگی‌های متمایز در ذهن نویسنده ساخته بشه، و بعد نویسنده بتونه با نزدیک شدن به ویژگی‌های اون شخص (از طریق همون همدلی) واکنش‌هاش رو حدس بزنه.
    اما گاهی لازم می‌شه برای این‌که بتونیم واکنش اون شخصیت رو حدس بزنیم، خودمون رو در موقعیت مشابه قرار بدیم. (صرفاً برای درک بهتر موقعیت) و این مساله‌ای جدا از بحث شخصیت‌سازیه. مثلا من برای این‌که بفهمم موقعیت قرار گرفتن مقابل حرف مربی باشگاه، چطور موقعیتیه، خودم رو قرار می‌دم توی اون موقعیت. بعد که تونستم ابعاد ماجرا رو کشف کنم، تلاش می‌کنم با نزدیک شدن به ویژگی‌های شخصیتی که ساختم حدس بزنم اون در چنین موقعیتی چه واکنشی نشون می‌ده!
    خب وقتی بچه ها  چسبیدن به داستان من نمیتونم کسی رو دعوا کنم که...

    پست های قبلی میتونم برم بهشون گیر بدم ولی چه کاریه رخت بعد از عید واسه سر منار خوبه...

    فکر کنم اینجوری بچه ها پیش میرن من باید کاسه کوزه مو جمع کنم برم...
    + من هیچ وقت خشن و عصبانی نبودمااا خانوم معلم میدونه کلا خل تشریف دارم...! :))


    پاسخ:
    پس اگه ببینیم همین‌طور بچه‌ها سرشون گرم داستانه، باید برای شما پیشنهادای مدیریتی دیگه‌ای توی کارگاه درنظر بگیریم. البته شما که افتخار ندادید آشنایی بیشتر به ما بدید!
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • اصلن براش مهم نیس ( ینی اون قدر اهمیت نداره ) که بهونه داشته باشه یا نداشته یاشه .. هدف اصلیش خارج شدن از اون فضاست .. فک کنم اول از همه از اون محیط خارج میشه و بعد میتونه به دوستاش خبر بده که مثلا" از خونه تماس گرفتن و اون باید بر میگشته .. شاید هم عذر خواهی کنه ..


    پاسخ:
    این‌جوری خوبه. این‌که ما بفهمیم فضا رو تنها به این دلیل که خورده زمین ترک کرده، واکنش مناسبیه!
    نمی‌شه هم گفت بچه‌گانه ست.

    راستش رو بخواید، وقتی دیدم یکی از ویژگی‌های شخصیت‌تون «غروره» هم خوشم اومد (که به چنین جنبه‌ای برای یه شخصیت داستانی فکر کردید) هم یکم ترسیدم که منم ـ به‌خاطر ضعفم در شخصیت‌شناسی ـ نتونم واکنش‌های احتمالیش رو که شما می‌نویسید دقیق بررسی کنم.
    انصافا بررسی همه‌ی واکنش‌ها از هر نوع تیپ شخصیتی کار آسونی نیست. (محض همینه که داستان‌نویس خیلی خیلی خوب به عدد انگشت‌های دستن)

    واکنشی که شما نوشتید به‌نظرم خوب و قابل قبوله.
    یه داستانی نوشته بودم چند سال پیش شخصیتم ویژگی اصلیش همین «غرور» بود. برای شخصیت‌پردازیش متوسل شدم به این قضیه که وقتی خودکارش از جیبش می‌افته، حاضر نیست خم بشه از روی زمین برش داره.
    این خیلی بچه‌گانه تر از بیرون زدن از رستورانه!!


    حالا بریم قدم آخر:
    ماجرار «راز». (توضیح بیشتر کامنت «یکی‌ بود...»

    خلبان مسافربری نیستن و گرنه پلاک هواپیما (!) رو میدادمـ خدمتتون .

    به مهماندار میگه مسئله ای نیست الان حل میشه . و پشت بلندگو اعلامـ می کنه که مسافرا به خودشون مسلط باشن و سرجاشون بشینن لطفا .
    بعد همـ به خلبان دومـ که کنارش نشسته می گه بره ببینه چه خبره ..
    پاسخ:
    خون‌سردیش قابل قبوله.
    خلبان دوم می‌ره و کمی بعد مهمان‌دار سراسیمه‌تر وارد می‌شه و می‌گه:
    «جوونا هواپیما رو ریختن به هم. یه خانم مسن بهشون تذکر داده پسرا شروع کرده به فحاشی.» (به پیرزن چادری گفتن تا با اون پتوی روی سرت خفه‌ت نکردیم بشین سرجات فضول)
    سلام
    ( ببخشید که دیر اومدم نتونستم زودتر بیام پیام بذارم . در مورد متن م باید بگم این دختر سعی می کنه که خونسرد باشه همون طور که تو ویژگی هاش قیافه خونسرد هست و این "سعی کرد"به معنی اعتماد به نفس ش نیست فقط داره تظاهر می کنه . اما چون تو نوشتن اون متن بقیه ویژگی هاش رو فراموش کرده بودم یه متن جدید می نویسم )

    انگار که آب سردی روش ریختن . با خنده به خبرنگار می گه شاید قسمت نباشه که با من مصاحبه کنید ! خبرنگار یه لبخند می زنه و می گه ضبط می کنیم ...
    از رفتار خبرنگار عصبی می شه دل ش می خواد با همون کتاب تو دست ش بزنه به صورت خبرنگار طوری که کتاب اول بخوره به میکروفن و در امتداد حرکت کتاب میکروفن بره تو دهن خبرنگار که دیگه اینقدر حرف نزنه . به خودش می گه اصلا دوست ندارم مصاحبه کنم چرا خبرنگار منو مجبور می کنه توی کاری که دوست ندارم . خبرنگار همون طور زل زده به چشم های دختر و منتظر جواب دختر هست . دختر خودش رو جمع و جور می کنه سعی می کنه خونسردی ش رو حفظ کنه تا لااقل از سر عصبانیت صداش نلرزه به خودش تلقین می کنه که کاری نداره که همه اینا رو از قبل گفته بودم اگه بد بود حتما اینا بی خیال من می شدن لابد خوب دارم می گم که اینقدر اصرار به من می کنن دختر به زور یه لبخند می زنه و طوطی وار همه حرف های قبل ش رو تکرار می کنه و یه نفس راحت می کشه و از صمیم قلب آرزو می کنه که این آخرین باری باشه که اینا رو تکرار می کنه.

    (امیدوارم این فضا سازی رو قبول داشته باشید و براتون قابل باور باشه!)
    پاسخ:
    سلام

    این یکی خیلی خوب شد. دقیقا دنبال همین بودم که توی این موقعیت، اون‌قدر شخصیت‌تون رو شناخته باشید که ویژگی‌هاش خودش رو نشون بده. 
    وقتی قضیه‌ی ضبط نشدن مصاحبه رو نوشتم، دقیقا انتظار داشتم رگه‌هایی از عصبانیت شخصیت‌تون جلوه کنه. دل‌داری دادن‌های شخصیت با خودش (که اگه بد بود حتما اینا بی‌خیال من می‌شدن...) نشونه‌ی خیلی خوبیه برای پردازش «عدم اعتماد به نفس»ش و کاملا حس رو منتقل می‌کنه.
    خوب شد که دوباره بازنویسی کردید.

    حالا بریم مرحله‌ی آخر تا دیرتر از این نشده:
    ماجرای «راز» شخصیت. (توضیح بیشتر کامنت ی"کی بود...")
  • یکی بود ، هنوزم هست

  • بله درسته ..

    نه اون جواب تند اول و نه جواب دومش .. باید متعادل باشه ..

    واقعیتش این چند روز همش مریض بودم ، شخصیت خودم هم یادم رفت دیگه چ برسه به شخصیت داستانی :|

    » کدوم ؟!! همون خاله مهنتس جلوه های ویژه ؟؟!! بگو باحال اون جلوهایی ویژه ایی هس که تو رو سر کله ات پیاده میکنی ....

    + جمله اولو میشه حذف کرد... اگه داغونتر شد جوابش بذارید به حساب اینکه یه مریض چند روز بستری شده و خون به مغزش نرسیده اینا رو نوشته :|
    پاسخ:
    خوبه. باورپذیره.
    حالا قد آخر رو انجام بدید بی‌زحمت.
    قضیه‌ی «راز» شخصیت‌تون. 
    یه رازی که به هیچ‌کس نگفته و الان می‌خواد به شما بده. اگه شخصیت‌تون عمیقا با شما مرتبط شده باشه، رازش رو کشف می‌کنید. در غیر این‌صورت باید سعی کنید بیشتر بهش نزدیک بشید.
    مامانش که میدونه!
    باباش هیچیو نمیدونه! 
    هیچی دیگه میاد دم ِ در میبینه باباش دست به سینه واستاده! سکته میکنه! ببعد حتما مامان و باباش دعواشون میشه سر کارای دختره و اینکه چرا مامانه هیچی به باباهه نگفته! بعد مامانه تشنج میکنه بچشم سقط میشه:| بعد دختره خیلی ازنظر روحی داغون میشه  که خب همه چی تقصیر اون بوده و جو خونوادشون انقد بهم ریخته و فلان! بعد چون اصن قوه ی تعقل و اینا نداره!همیشه کارای سطحی میکنه! الانم یا مشروب میخوره که افسردگیش زیاد داغونش نکنه یا قرصای ارامبخش ِ قوی که راحت بتونه بخوابه و به گندی که زده فک نکنه!
    :| :|
    (من اصلا این تمرینو دوس ندارم:|)
    تاه فردا ظهرم دارم میرم مشهد، دوسه روز نیستم:|
    پاسخ:
    نمی‌دونستم مامانه می‌دونه. می‌خواستم ببینم از دختره حس شرمندگی و ترس درمیاد یا نه.
    پس به عنوان آخرین قدم، راز دختره رو هم بگید. فقط یه نکته: این راز نباید یه اتفاق قابل حدس باشه. (مثلا یه رابطه‌ی خاص با دوستاش یا ...)
    سعی کنید یه رازه متفاوت‌تر باشه که به شخصیت‌شم بیاد.

    این‌طور معامله با شخصیت‌های داستان لازمه. حالا شاید من نتونستم خیلی خوب از پسش بربیام، ولی تعامل با شخصیت‌ رو نمی‌شه کنار گذاشت.
    رفتید مشهد التماس دعا.

    مجددا سلام علیکم..
    شب شما بخیر

    والا خیلی این در و اون در زدم که بی نت نشم ولی شدم دیگه انگاری قسمت بوده باشه! :)) (به به چه توجیهی بهتر از قسمت!) و نمیدونم فکر کنم دوباره هم بی نت بشم حالا یه مدت در خدمت هستم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد..

    خدا این دوستی رو براتون حفظ کنه.. قصدم مزاح بود که کلا یکم شکل فضولی هم به خودش گرفته بود که لازمه ی شغلمه موردی نداره.. :)) خانوم معلم در جریان هستن منتها فقط دارن حرص میخورن .. من میترسم یه وقت چاق بشن بعد بیفتن به فکر رژیم گرفتن و بعد وسطای راه رژیم گرفتن فکر کنن نمیتونن ادامه بدن و  افسرده بشن و غصه بخورن  و... این روند چاقی ادامه داشته باشه..

    لدفا یکی منو دعبا کنه که حرف غیر داستانی نزنم!
    ( از قدیم میگن یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به بقیه .. والا)

    پاسخ:
    نه به اون ناظر عصبانی و خشن و جدی اون فصل، نه به این ناظر شاد و خوشحال ...
    فکر کنم باید یه ناظر برای جوال‌دوز زدن به شما استخدام کنیم!!
    بله من خودمـ یک خلبان زاده امـ! در یک خانواده ی متدین و مذهبی .. البته شخصیتمـ یک نمونه ی از پیش تعیین شده نبود و نه تنها حقیقی نیست اصلا هیچ شباهتی همـ با فرد خاصی توی زندگی من نداره .  گفتمـ یه وقت نگید که از خلاقیتمـ استفاده نکردمـ :)
    حق با شماست باید ظرفیت لازمـ رو ایجاد می کردمـ . خب با توجه به اینکه دوست ندارمـ به شخصیتمـ دست بزنمـ . همون مورد دومی رو که براتون نوشتمـ انتخاب می کنمـ .
    پاسخ:
    البته این‌جوری شاید از خلاقیت‌تون بیشترم استفاده بفرمایید!
    (یادم باشه بعدها بپرسم پلاک هواپیمای ابوی چنده که اگه لازم شد مزاحم‌شون بشیم!)


    (پیشاپیش اگه موقعیتی که می‌گم احیاناً با واقعیت‌های توی کابین خلبان خیلی سازگاری نداره عذر می‌خوام)
    توی یکی از پروازها نشسته پشت رل، مهمان‌دار براش خبر میاره که ردیف انتهای هواپیما سه تا پسر جوون مزاحم دو تا دختر دانشجو شدن و یه بزن بزن مختصر بین چندتا از مسافرا پیش اومده!

    مطلبی بود که او از من کتمان می کرد و من از شما .اما  ظاهرن  باید رو شود .

    او احساس خیانت به دوست صمیمی اش را باخود یدک می گشد .  راستش عاشق خواهر دوستش شده است و در یک خلوت و غفلت اتفاقی که نباید بیافتد  ، افتاده است . و دختر به تازگی متوجه شده که باردار است  . البته نمی خواهد شانه خالی کند و دختر را در این موقعیت تنها بگذارد . اما دلش هم نمی خواهد این قضیه تا پیش از خواستگاری و ازدواج رو شود . این است که به دنبال پول است  تا سقط جنین کنند. بعد کم کم قضیه ی خواستگاری را با یک واسطه با دوستش در میان بگذارد .

    پاسخ:
    شخصیت تنهای شما و رفاقت و رفت و آمد با یک دوست و بعد عاشقی؟ توضیحش بدهید.

    (نمی‌خام بگم باورپذیر نیست‌ها. بحث اینه که دارید وارد یه بعد تازه ـ و عمیق = عاشقی) از شخصیت‌تون می‌شید که باید بیشتر جا بیاندازید)
    خودم احساس میکنم یه مقدار داستانی شد اما نتونستم به غیر از عکس العملای ذهنی عکس العمل دیگه ای جفت و جور کنم برای شخصیتم.
    امیدوارم همین امشب اظهار نظر کنین چون من از بعد از ظهر به بعد به نت دسترسی دارم حداقل این طوری صبح میتونم روش فکر کنم

    نمیدونست اگه به جای مادر اون پسره بود الان چه عکس العملی نشون میداد. خودش چند سالی مادر بودنو تجربه کرده بود.قطعا این عصبانیت و ناراحتی ربطی به شدت علاقه و محبت مادره نسبت به پسرش داشت.می تونست درک کنه که مادره چه غوغایی تو دلش بوده وقتی دست جگرگوشو از دستش رها شده.اما در عین حال دلش به حال پسره هم می سوخت . برای ترسی که برش داشته بود برای بی پناهی ای که توی این مدت هر چند کوتاه که تجربه کرده بود یا حتی برای اینکه ممکنه اصلا این پناهی رو حس نکرده باشه هم دلش میسوخت و برای این توبیخی که داشت میشد.نمیدونست پسره واقعا چقدر مستحق این داد و بیداد و کتک خوردن؟!اگر پسره مقصر نباشه چی؟اگر مقصر واقعی مادره باشه چی؟ اما شاید این تلنگر و تذکر لازم باشه براش.تناقضایی که خیلی اوقات توی موارد مشابه ذهنشو درگیر میکرد. به شدت با پسره همزادپنداری میکرد.یه نگاه به گنبد آقا کرد . دستشو مشت کرد و با حرص تمام فشار داد. اشکتو چشاش جمع شد. چادرشو جمع و جور کرد و خودشو به مادر و پسر رسوند.دست کشید روی سر پسره و ملتمسانه به مادره نگاه کرد و گفت:فک کنم فهمید اشتباه کرده!ببین چقدر ترسیده.مادره فقط نگاش کرد.با دستاش که ار شدت ترس و هیجان میلرزید دست پسره رو گرفت و بین جمعیت گم شد. 
    پاسخ:
    ای‌کاش وقتی احساس کردید داستانی شده توقف می‌کردید و مجدد با لحن گزراشی‌تر می‌نوشتید. با زمان حال (مضارع) . و نمی‌دونم برای چی موقعیت رو پیش بردید و از مادر و بچه حرف زدید. (اینا جزء تمرین شما نبوده)

    ـ ذهنیات و تفکراتش با شخصیت درون‌گرا و متفکری که داره سازگاره.
    ـ مشت از روی حرصش رو نمی‌تونم درک کنم.
    ـ این‌که به خاطر خلق (پسر) می‌ره به مادر با لحن خوب تذکر می‌ده هم خوب و مناسبه.

    ادامه‌ی ماجرا (با اجازه‌ی شما) این طوره:
    مادره همین‌طور که داره دستاش می‌لرزه اخمشو از پسر بر می‌داره و رو به شخصیت شما می‌گه:
    «فضولی شما؟ بچه‌ی خودمه اختیارشو دارم» 


    خیلی محافظه کاره!
    اما این راز بین خودشه و مادر و پدر خدابیامرزش!
    البته خدش در ابتدا خبر نداشته...بعدا باخبر شده و به صورت راز دراومده براش..
    یکی از روزای عنفوان جوانیش یوده که با مامانش کلی دعواشون میشه اونم دعوایی که تا چند روز قهر به خاطر کم کاری های دختر(شخصیت مذکور) دوباره دعواشون بالا میگیره...تا اینکه زن همسایه شاکی میشه و میاد خونش و تو آشپزخونه با مامانه سر نصیحت و باز میکنه که خدا خوش نمیاد با دختری که از سرخیرخواهی جونشو نجات دادی و فرزند خودت نیست ... هر روز و هرشب بساط فحش و تو سروکله هم زدن راه بندازید..
    نگو دختره میشنوه و باخبر میشن///خلاصه(برای اجتناب از طولانی شدن کامنت و داستان شدن قضیه و صرفا به دلیل اینگه نفرمایید چطور میفهمه بچه ننه باباش نیست!در صورتی که پتانسیل زیادی داره برا ادامه دادن!)
    متوجه میشه که فرزتدخوانده است و هنوزم که هنوزه این راز بین مادرش و خودش مونده...زن همسایه و باباهه هم که به دیار باقی شتافتند...!

    احتمال زیاد میره که این راز یه روز فاش بشه حالا به هر دلایلی..من نمیهوام فاش بشه اما این امکان وجود داره...!
    پاسخ:
    قرار شد رازش رو کسی ندونه. مامانش می‌دونه. تازه اونایی که الان در قید حیات نیستند هم می‌دونن. 
    یه راز رازتر!!

    دو روز وقت دارید 
    (ببخشید سخت‌گیری می‌کنم. اما چاره‌ای نیست. من تا احساس نکنم شخصیت‌تون کامله نمی‌تونم ازش بگذرم. با این راز چنین حسی به من دست نداده)
    استاد این شخصیت من خیلی توداره ، راه نمیده و هیچ رازی رو هم نمیگه ، اونی هم که گفتم بنظرم ساختگی نبود و جزئی از وجودش بود
    پاسخ:
    اگه اونو قبول کنیم بخشی از «خاص» بودن و متفاوت بودن شخصیت‌تون ممکنه برای ما زیر سوال بره. 
    به هر حال شخصیت مال شماست و ماله و ملات هم دست شما. بسازید ما بخونیم.
    تو دار بودنش هم تقصیر خودتونه که این‌جوری ساختیدش. 
    تلاش کنید. هنوز دو روز وقت هست!!
    سلام علیکم...

    ببخشیندا بابت غیبتم... خب نت نداشتم !
    حالا اومدم میبینم بچه های خوبی بودن زیاد اذیت نکردن ( رئیس ستاد توهم پروری هستم!) شمام خسته نباشید اقا مهدی خداییش خیلی زحمت میکشین.. راستی دیگه نبینم با آقا فرهاد خانوم معلم شوخی کنین هاااااا وگرنه دعباتون! میکنم..
    این خوش اخلاقیم واسه اینه که بعد مدتها تازه اومدم یک ساعته دیگه میشم همون ناظر بداخلاق! بهله!!!

    کاری کمکی بود در خدمتیم البته تنبیه و تهدید بچه ها که وظیفه است :))
    پاسخ:
    علیک‌م‌‌السلام جناب ناظر!!

    این‌جور که شما می‌رید سفر و سر نمی‌زنید فلسفه‌ی نظارت از بین می‌ره که!!
    بچه‌ها که الحمدلله یکی از یکی‌ پرکارتر و پر انرژی‌ترن. آدم شرمنده می‌شه واقعا.
    یه نکته‌ی دیگه هم این‌که:
    بنده با آقای فرهاد رفاقت دیرینه دارم!!! کلا با هم شوخی داریم. خانم معلم در جریان هستند!!!

    بهترین کمک اینه که یه اقدامی بکنید دیگه بی‌نت نشید!


    راستی من به اعتراضی که به خانم  یا اقای احلام کردید اعتراض دارم!

    مثال اعتراضم هم شهید بابایی!

    یعنی درسته احتمالشو میاره پایین اما از بین نمیبره!

     

    پاسخ:
    اعتراض‌تون وارد نیست اما حرف‌تون متینه. 
    مطلب تقریبا می‌شه اون توضیحاتی که درباره‌ی شخصیت جناب "هو.." مطرح شده.


    خوبه که حوصله می‌کنید و همه‌ی کاراکترهای ساخته شده و توضیحاتش رو دنبال می‌کنید. 
    این یکی رو قبل از اون نوشته بودمـ البته با یک سری از تغییرات .. تقریبا ایده ی اولی که به ذهنمـ رسیده بود ترکیبی از این دوتا بوده .. اما خب فکر کنمـ این یکی مد نظر شما باشه :

    چشمـ های سبز رنگ ، صورت کشیده و زیبا . دانشجوی ارشد معماری داخلی . ایروبیک و یوگا کار می کنه بصورت حرفه ای . تک دختره . مستقله و صبور و ترسو نیست ، حداقل از اینکه همسر یک خلبان بشه نمی ترسه . خلی جدی نیست و پر حرفه .مهریه ش 2000 تا سکه ست. دوست داره عروسی باشکوهی داشته باشه و برای ماه عسل بره پاریس . از الان داره برای لباس عروس نقشه می کشه و برای جهیزیه اش طراحی دکور انجامـ میده و کلی طرح و رنگ و ایده تو فکرشه .
    پاسخ:
    بدون شک این اوصاف به خلبانی که شما معرفی کردید نزدیک‌تره و باورپذیرتر.
    اما با در نظر گرفتن نکته‌‌ای که عرض کردم خدمت‌تون، اگه ظرفیت لازم توی شخصیت خلبان شما پیش‌بینی بشه و قرارداده بشه، می‌تونه بدل به یه خلبان متمایز  و متفاوت بشه. (مگه شهید بابایی، کشوری، شیرودی، فکوری و ... خلبان نبودند؟)

    سلام

    رگ گردنش میزنه بیررون، گوشاش سرخ میشه، سرشو میاندازه پایین، اعصابش به هم میریزه،  کیف رو تو دستش فشار میده برمیگرده عقب تو اسانسور تا برگرده خونه، قلبش تند تند میزنه، وقتی به طبقه خودشون میرسه  اهول شده و اشکاش از ترس میپاشه اما مردد میشه باید یک راهی داشته باشه ، باید یک جوری بهشون بگه، خودش رو اروم میکنه، فکر میکنه اگه مستقیم بره بگه به خاطر سنش محل نمیدن نمیتونه تا ظهر هم منتظر بمونه بی تفاوت هم که نمیشه از کنارشون رد بشه  روی حرف زدن هم نداره یک کاغذ از تو کیفش درمیاره و یک یادداشت مینویسه و بهشون محترمانه متذکر میشه کاغذ رو میذاره جیب بغلش ..حالا میره یکی دو تا کارتون کمک کارگرها  میبره بالا و بعد کاغذ رو به یک کارگرها میده و خواهش میکنه به خانم دم در بده و خداحافظی میکنه و زود از خونه میره بیرون(گیر دارم نمیتونم بگم به کارگرها میده تا به خانمها کاغذ رو بدن یا خودش کاغذ رو به خانمها میده، ولی فکر کنم غولی بیشتر بهش بخوره.

     نمیدونم چرا مدارم اسمش تو ذهنم حمیده! فکر کنم اسم شخصیتم رو بکنم امیر بهتر باشه!)

     

    پاسخ:
    سلام

    ـ در کل واکنش مناسبی بود.
    ـ منهای اشک ریختن. یعنی اعصاب خوردن شدن و گوش سرخ و قلب تند تند زدن و ... همه قابل باوره اما اشک نه.
    ـ برگشتنش و این‌که نمی‌تونه بی‌تفاوت باشه و می‌گرده یه راهی پیدا کنه هم خیلی خوبه.
    ـ این‌که خودش نتونه کاغذ رو بده یا نه با این مقدار اطلاعات نمی‌تونه قطعی باشه. حتا به نظرم اگه شخصیت شما در کنار ویژگی‌هاش پر رویی رو هم داشته باشه می‌تونه خودش مستقیما حرف بزنه. (که البته بعیده این سنخ شخصیتی بتونه تا این حد پر رو باشه و اگه اینو نوشته بودید بهتون گیر میدادم)

    برای شما یه مرحله‌ی دیگه در نظر داشتم. اما همین که می‌بینم تونستین تاحدی با شخصیت ارتباط قوی پیدا کنید که فکر می‌کنید باید حتما یه اسم خاص داشته باشه و هر اسمی بهش نمیاد، برای این تمرین و این مجال کوتاه کفایت می کنه.

    لذا خسته نباشید و دست مریزاد می‌گم خدمت شما و امیدوارم تمرین و درگیر شدنتون با مقوله‌ی شخصیت سازی مفید واقع شده باشه. 
    از این به بعد سعی کنید همیشه با تمرین‌های این‌چنینی شخصیت‌سازی دم‌خور باشید. چون یکی از ارکان حیاتیه داستان‌نویسیه.


    بله در این موارد حق با شماست .. البته استثنا همیشه وجود داره و البته من خودمـ این استثنا ها رو زیاد دیدمـ از نزدیک.. و دوست داشتمـ شخصیت من استثنا باشه .
    اما چون دوست دارمـ اون نکته ای که شما میخواین طرح کنید رو بدونمـ تجدید نظر می کنمـ .
    پاسخ:
    خب نکته‌ای که می‌خواستم بگم همین بود. صحبت از استثناها.
    نکته:
    انتخاب شخصیت اسثتنا و متفاوت و پیش‌بینی ناپذیر جزء محسنات و امتیازات شخصیت داستانیه. پس از این بابت شخصیت شما می‌‌تونه ظرفیت‌های خوبی داشته باشه.
    اما در عین حال، در این‌جور مواقع یه خطری شما و شخصیت‌تون رو تهدید می‌کنه. این‌که بدون ساختن ابعاد و عمق کافی برای شخصیت‌تون ـ صرفا چون دوست دارید استثنا باشه ـ تبدیلش کنید به یه استثنا و یه شخصیت خاص. باید حواس‌تون باشه که شخصیت شما وقتی «خاص» می‌شه که «خاص» بسازیدش. و این اتفاقیه که هنوز درباره‌ی شخصیت شما اتفاق نیفتاده. شما تمهیدات لازم رو برای خاص بودنش در نظر نگرفتید (توی مرحله‌ی اول) و خیلی عادی و معمولی (مث خیلی خلبان‌های دیگه) توصیفش کردید اما وقتی من از یه واکنش و رفتار مهم توی زندگیش از شما سوال کردم (توی مرحله‌ی دوم) شما یه چهره‌ی خاص و یه واکنش خاص ازش ساختید!
    پس:
    من اون گیر‌ها رو بهتون دادم که ببینم واقعاً با انتخاب قطعی و باتوجه کافی به خطراتی که شما و شخصیت‌تون رو تهدید می‌کنه این شخصیت رو ساختید یا نه. که اگه بعد از گیر من توضیحی درباره‌ی ویژگی‌های شخصیت‌تون دارید بهم بدید.
    بنابر این:
    حالا اگه می‌تونید به اون 6 جمله‌ی شخصیت‌تون چیزی رو اضافه کنید که ما بتونیم خلبان شما رو از خلبان‌های عادی دیگه متمایز کنیم، و این همسر اختیار کردنش رو توجیه کنه، اضافه کنید. 
    در غیر این‌صورت دست از «خاص» بودنش بکشید و یه زن دیگه براش بسازید. 
    +میتونه جمله ش رو عوض کنه :

    خب اگه قرار باشه همه مث قدیمیاشون زندگی کنن که هیچ وقت هیچ پیشرفتی نمی کنیم ! من دست خودم نیست . شما که دست خودتونه ! می فهمید منظورم چیه ؟

    ( الان خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم ک برای واکنش شخصیت مقابل تصمیم نگیرم ! )
    پاسخ:
    واکنشش رو توی کامنت قبلی‌تون نوشتم. 
    فقط یه چیزی: نمی دونم چقدر می تونم خودمو کنترل کنم تا تبدیل به داستان نشه.. :)
    پاسخ:
    تصور کنید می‌خواید واکنش وحید رو به‌طور شفاهی برای ما توضیح بدید. قطعا اون‌جوری داستان نمی‌گید. گزارش می‌دید
    گیرتون خیلی خوب بود :))

    خب اگه کسی نتونسته بره دانشگاه دلیل این نمیشه ک از مطالعه هم دور افتاده باشه .. مثلا بابای نرگس به خاطر مسافت و اینا بهش اجازه نداده اما اون مثل خیلی از روستایی های دیگه توی خونه ی خودشون با کتاب هاش زندگی کرده . حتا ممکنه دوست های دانشجویی داشته باشه که بعد از اردو جهادی باهاشون آشنا شده و اونا هنوز دارن کمکش می کنن...
    منم یادم نمیاد گفته باشم ساده س ! از طرفی چون دختر سرسنگینیه نمیتونه دست و رو نشسته پسره رو مفرد خطاب کنه یا یهو یه چیزی بگه ک اوضاع بدتر شه و اون عصبانی تر .
    پاسخ:
    توضیح‌تون بد نبود. 

    حالا این‌طور فرض می‌کنیم که پسره عصبانی بهش (هم‌چین حرف‌هایی) می‌زنه:
    «من خودم بهتر می‌دونم چی می‌خوام.... زبون درازی نکن رو حرف بقیه حرف نزن.... میخام زنم شی. حرف اضافه نزن. شیرفهم شد؟»
    خب خجالت میکشه دیگه، این دختره همش به فکر قِروفِرشه، بعد همش تو فکر اینه که با دوس پسراش بره بیرون، به عنوان دختر بزرگ خونواده این بارداری ِ مامانش واسه اونم مسئولیت ایجاد میکنه،بعدم این که وقتی مامانش خجالت میکشه، این دختره هم باید خجالت بکشه دیگه، جلو دوستاشو اینا! 
    (بعد چرا بقیه مث داستان میشه نوشته هاشون؟!)
    پاسخ:
    حالا یه موقعیت دیگه. (قبل رفتن به مرحله‌ی آخر)

    یه‌شب که تا دیروقت با رفیقاش بوده و برمی‌گرده خونه، مامانش ایستاده جلوی در داره بهش نگاه می‌کنه و اونم تازه از ماشین پسره پیاده شده و جلوی در خونه‌ست و چشم توی چشم مامانش: مامانش همه‌ی قصه رو تا آخر متوجه شده و اونم می‌فهمه که مامانش فهمیده. (همه ‌ی همه‌ی کارهاشو لو رفته می‌بینه)
    چه می‌کنه؟ (باور پذیر بنویسید. شخصیت شما با همه‌ی ابعادش وجود داره)

    خوب دیالوگ این آقاهه رو میارم که مثلا اینارو داره خیال می کنه، عمل واقعی وحید نیست.
    نه چیز زیادی نیست. فقط کمی طول می کشه. شما هرقدر بگید که تغییر بدین من تغییر می دم.خسته نمی شم.
    شکراً..
    پاسخ:
    خب همین که با صراحت اولش بنویسید که «وحید به فکر فرو می‌ره و ...» کافیه.
    پس منتظریم
    واقعا ببخشید که دیر شد.
    ......

    وحید چشمشو دوخته بود به مرده و ازش چشم برنمی داشت. آخه تمام تصورش این بود که دزدی فقط توی شب رخ میده.
    از دوچرخه پیاده شد و پشت یه ماشین دیگه قایم شد. میشینه روی زمین و باز خیره میشه به مرد. ترسیده بود از اینکه بخواد عکس العملی انجام بده اما خیلی چیزها به ذهنش هجوم می آورد. مثل همیشه غرق خیالاتش شد..
    سوار دوچرخه شدن و رسیدن به طرف، چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه.
    صداشو کلفت می کنه و میگه
    - کمک نمی خوای آقا ؟
    - نه آق پسر، درخواست مزاحمت ازت نکردم.
    - به قد و قوارم نیگاه نکن ها. یه سوت بزنم، رفقا همه میریزن سرت.
    مرده دست از کارش می کشه و یه قدمی میاد سمت وحید
    - آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه.
    وحید عصبانی میشه و دست می بره به عقب دوچرخش و یه طناب قیطونی بلند رو پرت می کنه سمت مرد تا باهاش مرد رو بپیچونه.
    مرده هم کم نمیاره و جاخالی میده، عوضش دست میبره به کاپشنش و یه چاقوی بلند ازش بیرون میاره..
    دستی روی شونه ی وحید میره.
    - آقا پسر، آقا پسر.. کجایی؟ چرا نشستی زمین؟ پاشو بردار این دوچرختو از جلو پارکینگ.معلوم نیست کجا سیر می کنه!!

    ...
    فکر کنم عجله ای شد.


    پاسخ:
    خواهش. وقت زیادی ولی نمونده کلا.

    داشتم حسابی لذت می‌بردم از این‌که واکنش‌ وحید به شخصیتی که باید نزدیکه، یکهو ماجرا رو تموم کردید!!
    من نمی‌فهمم این دیالوگ مرد همسایه رو چرا هی میارید!! مگه قراره داستان بنویسید؟ شما فقط همین موقعیت رو بر اساس واکنش‌های وحید (نه شخص دیگه‌ای) تکمیل کنید. همین روندی که داشتید خیلی خوبه. ادامه‌ش بدید و قطعش نکنید. باید قدم به قدم با خیالات وحید برید جلو. به ما نشون بدید که وحید به چه چیزهایی فکر می‌کنه.
    من از شما مرحله‌ی آخر (مرحله‌ی "راز" ) رو نمی‌خوام. همین که قدر یه صفحه آچار خیالات و بعد (حتما حتما) واکنش عملی و بعد خیالاتش رو تا رسیدن به خونه و بعد واکنش‌هاش تا روز بعد این قضیه رو ادامه بدید کافیه و تمرین شخصیت‌سازی فصل چهارم برای شما به پایان می‌رسه. (انشالله)
    چیز زیادی که نخواستم؟!!!
  • سرباز شهاب
  • تنکیو استاد!
    حقیقت تلخه و ترسناک دیگه!
    مع علی
    پاسخ:
    خواهش.
    دبیر هستم آقا شهاب!!
    چرا نباید بیاد خواستگاری یه دختر متدین و مذهبی ؟! مگه خلبان بودن مخالفتی داره با متدین بودن ؟!
    محکمـ ترین دلیلمـ اینه که یک آدمـ عاقله .. و محجبه بودن و بخصوص چادری بودن از نظر شخصیت من قبل از یک حرکت مذهبی یک کار عاقلانه ست ..
    شخصیت دختر من همـ اونقدرها که شما فکر می کنید متدین و مذهبـی متعصبی نیست .. یک دختر معمولـی ِ .
    قبول! شاید معیار های خودمـ رو براش در نظر گرفتمـ .. خب بالاخره شخصیتشو من ساختمـ دیگه دلمـ نمیاد هر کسی رو براش خواستگاری کنمـ !
    پاسخ:
    می‌خواید یه ملیون تا مثال براتون پیدا کنم از آدمایی که خودشون رو در اوج عقل و منطق و درایت و جامعه‌شناسی و فلسفه و دکتری و فهم اجتماعی و فرهنگی و .... می‌دونن و در عین حال داشتن یه همسر محجبه‌ی چادری رو نشونه‌ی ضعف و بی‌سوادی و سنتی بودن و ضایع بودن و ...؟

    من اما چندتا دلیل دارم که می‌تونه احتمال بدحجاب بودن خانم این شخصیت رو بالا ببره (و مخصوص ساده‌زیست بودنش رو زیر سوال)
    ـ خلبان بودن یعنی غرق در نعمت مادی بودن. جزء پردرآمدترین مشاغل موجوده. فرهنگ هنجاری و ارزشی خاصی به زندگی فرد وارد می‌کنه. مثلا زندگی در خونه‌ای امن و آروم در شمال شهر تهران.
    ـ بدون شک برای سفر خارجی و آشنایی با فرهنگ خارج از ایران محدودیت خاصی براشون وجود نداره و تا الان چندباری برای تفریح به کشورهای دیگه رفتن
    ـ نوع آدمایی که ممکنه با این مرد و همسرش رفت و آمد (صمیمی، رسمی و ...) داشته باشند، آدم‌های قشر مرفه، معمولا دور از فرهنگ دینی، شمال شهر نشین و ... هستند.  (که فیل رو می‌تونه از تقید مذهبی بندازه چه برسه خانم به قول شما نه چندان متعصب رو)
    ....

    حالا به اینا فکر کنید و ببینید حاضرید تجدیدنظر بکنید یا نه تا ببینم جای طرح اون نکته‌ای که تو ذهنمه ایجاد می‌شه یا نه..
    یعنی اصن پسرش و نامه رو ول کنم؟ یا رازش به پسرش ربط داره؟
    پاسخ:
    آره. از این قضیه بگذرید. برید به گذشته. به جوونی‌هاش.
    خیلی ممنونمـ :)

    یه دختر نسبتا خوش بر و رو . صورت گرد و پوست سفید و ابرو های کشیده و پیوسته . چشمـ های میشی و گیرا . محجبه و چادری . اهل ورزش و کمـ و بیش نقاشی . آشپزی همـ خیلی دوست داره و دست پخت خوبی داره . دختر مدبّری ِ ، از پس مدیریت زندگـی برمیاد و چون آقای خلبانمون به خاطر برنامه کاریش وقت و بی وقت پرواز داره خیالش از این بابت راحته . صبور ِ و شجاع که اجازه داده کسی که کارش یکی از شغل های پر خطر محسوب میشه بیاد خواستگاریش و تا این حد کار پیش بره .دختر جدی ای نیست حداقل نه به جدیت ایشون . کمـ حرف نیست و این براش جذابه . فوق لیسانس روانشناسی داره ولی کار نمی کنه . دوست داره عروسیش کوچیک و ساده اما خیلی شیک برگزار بشه و برای ماه عسل خیلی دوست داره بره مکه . رضایت داره از اینکه قراره یه آپارتمان نقلی توی ونک اجاره کنند .

    پاسخ:
    چرا فکر می‌کنید خلبان شما باید بیاد خواستگاری همچین دختر مذهبی و متدینی؟ 
    اعتراض دارم. 

    ببنید حواس‌تون باشه شما برای برادر یا خواهر واقعی خودتان دنبال همسر نمی‌گردید و قرار نیست معیارهای مورد قبول خودتون رو وارد زندگی خصوصی این خلبان بی‌چاره بکنید ها. 
    من دلیل محکم و خاصی برای رد کردن انتخاب شما ندارم اما دلم رضا نمی‌ده بپذیرم. پس شما اگه دلیل محکم و قاطع دارید بگید چرا باید این دختر خانم رو انتخاب کنه
    احساس می کند تمام درها به رویش بسته شده است . هیچ راهی برایش باقی نمانده  ، جز یک بیراهه . یک خلاف بزرگ و سنگین و پول هنگفت برای برطرف کردن مشگل مالی . در آستانه پذیرفتن  آن خلاف سنگین است .
    پاسخ:
    حالا یه رجوع کنید به اصل شخصیت. به بند بند ویژگی‌هایی که به ما گفتید و احیاناً بوده و به ما نگفتید. ببینید کدوم یکی رو از همه کم‌تر وارد این موقعیت‌ها کردید.
  • طاهر حسینی
  • بد بهش بر خورده.دستها را میکشه تا پایین و مچها را محکم میگیره و همونجا کنار جیب یارو نگه میداره.میخواد یکی بخوابونه زیر گوش طرف ولی میترسه سینه اش رو میچشبونه به سینه ی یارو سرش رو میاره کنار گوشش میخواد چیزی یگه که هم قال قضیه کنده شه هم حال یارو رو بگیره(همچنان مچهای طرف رو محکم گرفته):
    -ببین رئیس الان میتونیم دو تا کار کنیم.
    یکی اینکه ماشین رو میبینیم و چون القاعده من زدم از پشت میام و خسارت میدم...یا هم روش تو.(مکث میکنه)اگه میخوای دعوا کنی مشکلی ندارم.(به ذهنش میرسه که این اخری ها رو نگه ولی بد بهش برخورده مث اینکه میخواد خودش رو آروم کنه یا دلش خنک شه_یارو نباید حماقت میکرد و دست به صورتم میزد_)اهل دعوا نیستم ولی پاش بیفته همینجا این قد میزنمت تا لاشت (اینجا رو عمدا غلیظ میگه)اینجا بیفته.(داره زیاد روی میکنه خودش هم میدونه ولی مث اینکه میخواد عقده های قبلی هم همینجا خالی کنه)واسه خودت جلو این خانم خوب نیست.بد ضایع میشی.
    ضربان قلبش تندتر شده حالا انتظار هر چیزی رو داره...فقط داره فکر میکنه اول باید کجا رو بزنه(بخوابونه زیر گوشش به نظرش فاصله کمه اصلا مناسب نیست؛با سر بره تو صورتش(باید اول یقه اش رو بگیره )؛مشت بزنه تو شیکمش که... همین خوبه خودش از همین خیلی بدش میاد.)
    پاسخ:
    در کل واکنش باورپذیر و خوبی بود.
    با متانتش، روحیات هنری عکاسانه‌ش، عاشق همه چیز بودنش و تاحدودی مراعات کردنش خیلی جور درمیاد.
    اما یه چیزی هست که اصلا توی فکراش رد نمی‌شه. قضیه‌ی مقید به واجبات و مسائل شرعی بودن..
    راهی می‌بینی که بتونی این مساله رو هم جا کنی؟
    من هروقت، هرجای دنیا خواستم یه کاری بکنم همه ی عوامل و عناصر طبیعی و غیر طبیعی جمع شدن که من اون کارو نکنم:| حالا حمل بر انرژی منفی دادن و این مزخرفات نباشه.به هر صورت:
    مامان دختره باردار میشه(ناخواسته). خودش خیلی ناراحته و خجالت میکشه و فلان بعد ازینورم این دختره به جای اینکه به مامانش روحیه بده هرروز غرغر و پرخاش گری و سرزنش و اینا که مامانه بچه هه رو نگه نداره!

    الان باید ادامه بدم اینو؟! بگم بعدش چی میشه؟!
    (من اول یه چیزیو صادقانه بگم: این اتفاقه همین الان به ذهنم رسید:| بعد انقد اتفاق ِ پرتیه نمیدونم چجوری باید جمعش کنم:| )
    پاسخ:
    اتفاقه و ادامه دادن ماجراش مهم نیست. 
    مهم اینه که وقتی من الان بر می‌گردم رجوع می‌کنم به ویژگی‌های 6 گانه (و چه بسا 7 گانه) شخصیت شما بتونم ارتباط این موقعیت رو با به هم خوردن حالت عادی و روزمره این دختره پیدا کنم. 
    این رو بیشتر توضیح بدید برای ما که چرا دختره باید از این اتفاق خجالت بکشه و اصلا پیش کی خجالت بکشه؟ ارتباطش با خصوصیات شخصی این دختر خانم 18 ساله‌ی لاغر مو رنگ روشن چیه؟
  • سرباز شهاب
  • 1-ماجرای تهمت بر میگرده به دبیرستان. دوره ای که اوضاع روحی این بچه هم خیلی داغون بوده. یه دزدی پیش میاد توی کلاس و دست میزارن روی این بدبخت که گوشه گیر هم بوده یکم. چند بار میاد از خودش دفاع میکنه که آقا کار من نبوده ولی رفیقش حسام که دائم با این بوده و میدونسته کار این نیست هیچی نمیگه. خلاصه دزدی میافته گردنش و هم آبروش میره هم پولو از جیبش برمیگردونه. بعد خیلی اتفاقی میفهمه کار خود حسام بوده. هیچی نمیگه.فقط رابطه شو باهاش قطع میکنه و وسط سال مدرسه شو عوض میکنه.
    2-قصه رازش هم این بوده که یه رفیقی داشته توی دانشگاه از همون ترم اول که کم کم باهاش صمیمی میشه. بچه پر شروشوری بوده برخلاف خودش.یه بار که برای نظارت میرن سر یه ساختمون نیمه کاره، آخر وقت بوده و ساختمون خلوت.غیر مسئول پروژه و چند نفر دیگه کسی تو ساختمون نبوده.این دوتا میرن طبقه دوم و سوم که دیوارها رو چک کنن که علی سرشوخی رو باز میکنه و خلاصه میافتن دنبال هم.توی پاگرد طبقه سوم علی که داشته دنبالش میومده پاش میلغزه و میافته پایین و جابه جا  میمیره.کسی از موضوع با خبر نمیشه . هنوزم کسی نفهمیده.
    پاسخ:
    خیلی خوب بودن.
    منتهی رازش خیلی خطرناکه. از این نظر که هرچند می‌تونه منشا «نارضایتی از خود»ش باشه اما در عین حال می‌تونه ویژگی‌های شخصیتی دیگه‌ای توی این بنده خدا ایجاد کنه. مثل حس عذاب وجدان شدید و کابوس دیدن‌های زیاد و حملات عصبی و روانی و ....


    برای این تمرین و این شخصیت این‌جا آخر ماجراست. (امیدوارم سه پیچت نشه و ولت کنه)
    خسته نباشی و ایشالله بتونی با همین سبک و سیاق هرجا لازمه شخصیت‌سازی کنی. امیدوارم این تمرین باعث شده باشه که اهمیت شناخت جزئیات شخصیت رو باور کنی و شخصیت‌سازی رو دست کم نگیری.
    یاعلی
    عه ! من حالا دستم اومد باید چیکار کنم !

    نرگس میدونسته با برخورد منطقی مواجه نمیشه اما الان هم به شدت ترسیده . نمیتونه هم خودشو آروم کنه هم پسره رو . و در آن واحد هم دنبال جوابیه که اوضاع از این بدتر نشه. با خودش فکر می کنه اگه همین الان جلوی پسره زانو بزنه و بغضش بترکه شاید دلش به حالش بسوزه و درکش کنه . حتا این صحنه رو هم برای خودش تصور میکنه اما در ثانیه ی آخر سکوتو میشکنه و میگه : حق با شماس . زن نباید خودسر باشه . اما دست شما که هست کسی رو انتخاب کنید که اونم این زندگی رو بخواد ...
    پاسخ:
    الان وقتشه یه گیری بدیم به شما. (البته این حق رو دارید که از خودتون دفاع کنید)
    مگه شخصیت شما یه دختر روستایی و ساده نبود؟ مگه این‌طور نبود که نتونسته بود ادامه تحصیل بده؟ 
    این لحن (منظورم لحن است نه لهجه) و جمله بندی پخته و ادیبانه که ایشون داره حرف می‌زنه بیشتر به دختری می‌مونه که داره پایان‌نامه‌ی ارشدش رو در رشته‌ی ادبیات فارسی می‌نویسه!
    سلام 

    اولا آقای 50 ساله پیرمرد نیست میانساله ((: ( والا )
    بعدشم ، یعنی دیگه کارمون تموم شد ؟
    پاسخ:
    سلام

    اولاً ما که نگفتیم همه‌ی 50 ساله‌ها پیرن. مرد شما به چشم‌مون پیر اومده خب!!
    بعدشم، برای این تمرین و نوشتن اینجا بله. اون‌قدر خوب تکمیل کردید که از مرحله‌ی «راز» معاف شدید!
    اما این دلیل نمی‌شه که تا آخر هفته پیش خودتون تمرین نکنید و با شخصیت‌های دیگه کار رو دنبال نکنید!!


    توکل به خدا...امیدوارم بتونم
    1.یک زن که دهه سوم زندگیشو طی میکنه اما تجربه زندگیش خیلی از همسن و سالای خودش بیشتره

    2.نه لاغر نه چاق.کاملا تو پر و قد کوتاه با یه صورت گرد و خوش تراش و بشاش و چشم و ابروی کاملا مشکی که مشخصه شاخص چهرش لبخند مدام روی چهرش که خیلی راحت به هر کس که ارداه کته هدیه میکنه .

    3.با اینکه همیشه در رفاه زندگی کرده و همیشه چه در زندگی مجردی چه متاهلی پول خیلی راحت دم دستش بوده اما زندگی اونو به سمتی کشونده که پول براش معنای خاصی نداره.
    4.با دنیا زیاد حرف داره اما ترجیح میده سکوت کنه بیشترین مخاطبش خداست و بسیار درونگراست.

    5.شاید بزگترین عیبش حساس بودنش باشه .اینکه گاهی حتی چیزای پیش و پا افتاده از نظر بقیه اونو حسابی به هم میریزه.

    6.بزرگترین حسنش اینه که خیلی راحت وقتشو و استعدادشو وقف خلق خدا میکنه این خلق خدا فقط شامل انسانها نمیشه.

    - نوضیح اینکه: اینا ویژگی یه فرد مشخص واقعی نیست اما از ویژگی های واقعی اشخاص دور و برم که مورد علاقه و مناسب برای شخصیت مورد نظرم بود استفاده کردم.
    احساس میکنم یه مقدار آرمانی شد امیدوارم مشکلی ایجاد نکنه
    پاسخ:
    قطعا مطلبی که احساسش کردید می‌تونه کار رو مشکل کنه. 
    پیش‌تر خطاب به یکی از بچه‌ها گفتم که من برای داستان‌نویسی نمی‌تونم هدفی جز القاء و مواجه‌ی دینی قائل باشم و غیر از این رو انحراف در نوشتن می‌دونم، اما راه داستان خوب / دینی / مثبت / معنوی و ... نوشتن لزوماً این نیست که شخصیت‌مون یه قهرمان باشه.

    اما شخصیت شما در کنار آرمانی بودن پاشنه‌ی آشیل هم داره. سفید مطلق نیست. چون زودرنجه و این باعث می‌شه بتونیم به عنوان یه شخصیت داستانی بهش نگاه کنیم. 
    بنابر این می‌پذیریم.


    مرحله2/ موقعیت:
    «توی صحن حرم امام رضا نشسته و داره با امام درد و دل می‌کنه. یه پسر 5 ساله شر رو می‌بینه که گم شده و داره پابرهنه راه می‌ره توی صحن. چند ثانیه بعد مادر پسره با عصبانیت میاد یقیه‌ی بچه رو می‌گیره و با داد و بیداد شروع می‌کنه به زدنش که "مگه نگفتم از من جدا نشو؟"»

    (برای این‌که دوباره کاری نشه و برسید به مناسب‌ترین واکنش ممکن برای شخصیت‌تون، سعی کنید به شدت حسش کنید و از نگاه و زاویه‌ی دید اون قضیه رو ببینید. مطمئناً با یکی دو ساعت فکر و تامل به نتیجه نمی‌رسید. باید خیلی بهش نزدیک بشید)
    خیلی ذهنش در گیر است . باید پول جور کند . زود و زیاد .
    پاسخ:
    یک هفته‌ی بعد چی؟
    نرگس بهش میگه مادرش وقتی ی دختر 15ساله بوده به تصمیم و جبر خانواده ش اومده خونه ی شوهر . مادر ِ مادرش و مادر مادربزرگش هم همینطور و به مراتب بدتر . میگه زن های روستایی مجبورن که راضی به زندگی های این شکلی باشن و اون از بچگیش فکر می کرده عاقبتش نباید اینطور بشه . برای همین نباید همه ازش توقع رضایت و خوشحالی داشته باشن . خواستگارش که ی جوون معمولی درس نخونده س حسابی گیج شده و اون وسط مسطا حرفای همو متوجه نمیشن و یهو داد پسره میره بالا و انگار ک دعواشون شده باشه بقیه میان بالای سرشون . نرگس خودشو از جمع دور می کنه و سیل کنایه هاس ک به سمتش حمله ور میشه...
    پاسخ:
    دست شما درد نکنه که نقش رول بنده (شخصیت پسره) رو هم اجرا کردید!!!
    حالا اومد و من تو ذهنم بود یه جور دیگه پسره واکنش نشون بده!

    قضیه رو این‌شکلی کنیم:
    پسره (با همون سبک و لحن دهاتی) :مگه دست خودته که بخوای نخوای؟ (بهش برخورده و عصبانیه)
    واکنش نرگس چیه؟ (فقط واکنش کامل (اعم از جزئی و کلی/ رفتاری و فکری و ...) نرگس)
  • طاهر حسینی
  • یک نگاه زیر چشمی به دختر میکنه با خودش میگه:اگه حاجی مون میومدن که خوب بود!این قوز و بالا قوز هم تموم میشد!....اصلا شاید شما یه هو زدین رو ترمز!....حواستون به کجاها بوده!ای بابا
    میگه:خب رئیس حالا میذاری ماشینت رو ببینیم یا نه؟!
    دست میذارد روی دستهای یاروی و فشار میدهد پایین.
    -خب ول کن این دیگه اهـــــــــــ.
    پاسخ:
    ـ مثلا ول نکنم می خوای چه غلطی بکنی مرتیکه؟
    (و با سر انگشتایش می‌زند زیر چانه‌ی شخصیت شما)
    سلامـ ..

    آقای شریفی بابت فصل دومـ خیلی ذوق زده شدمـ .. خیلی خوشحالمـ که خوشتون اومده بود . قطعه های فصل اولمـ همـ ویرایش کردمـ براتون گذاشتمـ اگر نظر خاصی داشتید خوشحال میشمـ برامـ بنویسید ..
    و اما این فصل . خودنمـ شخصیت های بچه ها رو و سعی کردمـ کلیشه نباشه ..

    1. مرد 36 ساله قد بلند
    2. خوش تیپ و همیشه مرتب ، شیک و تمیز
    3. عاقل ، معقده اصولا عقل باید حرف اول رو بزنه
    4. جدی ، خصوصا در ساعات کاری (خلبان یک شرکت هواپیمایی معروفه)
    5. متاهل ( یک دختر کوچولو داره که خیلی دوستش داره)
    6. روابط خیلی پیچیده ای با آدمـ ها نداره ، و البته دایره ی روابطش خیلی 
       کوچیکه اهل رفیق بازی همـ نیست ، بیشتر دوست های خانوادگی داره
    پاسخ:
    سلام
    خیلی خوب خودتون رو رسوندید به فصل چهارم. تلاش شما بی‌شک باید زبان‌زد این کارگاه باشه!


    ـ به سرم زد توی مرحله‌ی دوم به جای اینکه شخصیت شما رو بندازیم توی یه موقعیت خاص، برگردیم به گذشته‌ش. زمانی که مادرش این‌ور و اون‌ور دنبال زن می‌گشت برای پسرش و اونم (بر اساس ویژگی‌هایی که شما نوشتید) در انتخاب همسر دقت خاصی به خرج داده. خلاصه بعد از خاستگاری‌های متعدد نهایتاً یه دختر خانمی رو پسند کرده که الان ازش یه دختر کوچولو داره.
    می‌خوام بدونم اون دختر چه ویژگی‌هایی داشته که مورد پسند خلبان خوش‌تیپ جوون شما واقع شده. (بر اساس موارد زیر جواب بدید)
    1ـ قیافه‌ش رو ترسیم کنید.
    2ـ اشتغال یا مشغولیت‌هاش.
    3ـ بارز‌ترین روحیه‌ی اخلاقیش.
    4ـ آستانه‌ی تحملش.
    5ـ شجاعه یا ترسو؟
    6ـ شوخه یا جدی؟
    7ـ پرحرفه یا کم‌حرف؟
    8ـ سطح تحصیلات؟
    9ـ با چندتا مثال سطح توقعات مادیش رو هم روشن کنید
    انگار آب سردی روش ریختن یه لبخند به زور تحویل می ده و به خودش می گه چیزی نیست که همه اینا رو یه دور قبلا گفتم و اونا هم ایرادی نگرفتن الان هم همینا رو دوباره تکرار می کنم . دختر با اشاره فیلمبردار یه نفس عمیق می کشه و سعی می کنه در کمال آرامش همون حرف ها رو تکرار کنه .
    پاسخ:
    یعنی با اعتماد به نفس؟! 
    باور می‌کنید شخصیت شما اعتماد به نفس داشته باشه؟ (ویژگی‌های دیگه‌ش چی؟ می‌خوره به این واکنش؟)
    یه بررسی بکنید شخصیت‌تون رو
    موقعیت هایی که ممکنه عصبانی بشه :
    به تمیز بودن خیلی اهمیت میده ، مثلا ماشینشو اگه دوستی بگیره و تمیز برنگردونه عصبانی میشه . یا محیط کارش و دفترش اگه بهم ریخته و نظافت نشده باشه ... روی قرار ملاقات ها حساسه کسی با تاخیر بیاد و بدون داشتن عذر موجه خیلی عصبانی میشه و تقریبا اون طرف ارزشش براش کم میشه ...
    موقع رانندگی کسی مراعات صف وقانون رو نکنه و تخلفش وحشتناک باشه مث زمانی که خیابون یکطرفه و تنگ باشه و یه ماشین با پررویی خلاف بیاد و بخاد بهش راه بده عصبانی میشه ...

    روی موارد اخلاقی شرم زده میشه ، مث وقتیکه خودش تو جاده شمال از شدت ترافیک میزنه از شونه خاکی و خاک میره تو ماشین کناری و کمی جلوتر که می ایسته ، راننده همون ماشین میاد میزنه به شیشه ماشینش و بهش میگه با این سن ات خجالت نمی کشی این طوری رانندگی میکنی . مثلا ماشین BMWاست هر غلطی باید بکنی که فقط عذر خواهی میکنه و قرمز میشه و قشنگ وجود عرق رو روی پیشونیش با وجود خنکی کولر تو ماشین حس میکنه ...

    پاسخ:
    برخلاف مرحله‌ی قبل، این یکیو رو خیلی خوب انجام دادید. این که تا این حد جزء نگرانه، از موقعیت‌های جزئی ساده کمک گرفتید و شخصیت‌تون رو عمق دادید قدم خیلی شگفت‌انگیزیه برای داستان‌نویس شدن! 
    و داستان نویسی چیزی نیست جز خلق همین جزئیات ـ به ظاهر ـ به درد نخور! 

    احساس می‌کنم این پیرمرد 50 ساله شما بعد این چند خط تازه زنده شده و سر از تخم‌مرغ درآورده و می‌شه روش حساب کرد. 
    دست مریزاد. خدا قوت.
    این فرایند شخصیت‌سازی رو که تو این چند روز باهاش درگیر شدید به ذهن بسپارید و اگه شد روی چندتا شخصیت دیگه پیش خودتون تمرین کنید.
    و همیشه برای خلق شخصیت‌ توی داستان‌هاتون از همین روش استفاده کنید.
    موفق باشید
    با سلام ببخشید که دیر شد
    موقعیت مذکور:
    بازگشت موقت دوست صمیمی و قدیمی زن منزوی 45 ساله از خارج برای درست کردن کار انحصاروراثت...
    کسی که از جزئیات علاقه ی 20 سال قبل بیشتر از هرکسی مطلعه
    پاسخ:
    پس در حقیقت می‌خواید بگید شخصیت شما رو هنوز تنها چیزی که می‌تونه از تعادل خارج کنه همون عشق بی‌‌وصال 20 سال پیشه!
    خوبه و قابل قبول. 
    هرچند این شخصیت برای انتخاب شدنش برای یک داستان نیاز به ابعاد متفاوت، متمایز و عمیق‌تری هست اما برای این تمرین به قدر لازم پخته شده و می‌شه پذیرفت و باورش کرد.

    خسته نباشید و دست مریزاد. 
    غرض آشنایی بیشتر با نحوه‌ی فرایند و عملیات «شخصیت‌سازی» برای داستان بود که امیدوارم مفید بوده باشه.
    ـ برای تقویت ذهن‌تون، این سبک شخصیت‌سازی رو بارها و بارها انجام بدید و مطمئن باشید به یاری خدا دست‌تون برای نگارش داستان خیلی باز می‌شه.
    موفق باشید
    سلام
    من هفته گذشته مسافرت بودم به نظرتون فرصت میشه تمرین این جلسه رو انجام بدم؟
    پاسخ:
    سلام
    آره ایشالله. فقط باید روزانه بیشتر وقت بذارید
  • یکی بود ،هنوزم هست

  • بله درسته ...
    الان پشیمون شدم چرا همچین شخصیتی رو ساختم ، چون کاملا از شخصیت خودم دورِ و خیلی سخت میتونم خودم رو جاش بذارم و جواب بدم :-S

    الان باید چیکار کنم ؟؟!!

    من نهایت تلاشی که کردم این شد ( دیگه بدتر این هم نمیشد :-S ) ... در جواب نفر سوم واقعاا نمیدونم چی باید بگم!!

    (سمانه ) » واسه خاطر سلامتیم این مانتوها بیترِ ... ضایع ست علت مرگ خفه گی با مانتوهایی تنگ باشه ...

    ( معصومه ) » واسه تو نخ بستن دیگه جواب نمیده ، امیدی به شفات نیست..

    ( عالیه ) » سلام برسون آق پسر رو ... بفرما باحالی از خودتونه ...
     
    پاسخ:
    کوتاهی و حاضرجوابی توی دوتای اول خوبه. 
    اما سومی به‌نظرم خیلی از شخصیت‌ش فاصله گرفته. نگرفته؟

    یه مقدار به شخصیت‌ش نزدیک بشید ایشالله درست می‌شه. ویژگی‌هاش رو (چه اونایی که نوشتید چه اونایی که ننوشتید) خوب خوب با هم مرور کنید
    همه خیال میکنن که حواسش به قیافش نیست و چون خیلی سرش شلوغه به خودش نمیرسه اما اون حواسش هست و از عمد اینطور شلخته و به هم ریخته است چون تجربه بهش ثابت کرده اگه خوش قیافه باشه...
    پاسخ:
    نه دیگه!! 
    کاملا مشخصه شخصیت‌تون بهتون رازشو نگفته و دارید خودتون یه چیزی براش دست‌و پا می‌کنید.
    شما دارید دست می‌برید توی ویژگی‌های شخصیت و تغییرش می‌دید. این رو نمی‌شه به عنوان راز قبول کرد. یه راز واقعی می‌خوایم ما!!
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • فرمایش شما متین .. و کاملا" درست ..

    » شخصیتِ من،، بعد از اون اتفاق و رفتن بِ سمت سرویس بهداشتی .. سعی میکنه از راهی استفاده کنه تا از اون مکان خارج بشه ،، دنبال بهونه میگرده .. اما نه هر بهونه ای که اونو جلو دوستاش کوچیک کنه،، بنابراین یاد مادربزگش میفته و قولی که بهش داده بود .. با مادر بزرگ تماس میگیره .. اینطوری از حضور مادر بزرگ در خانه مطمئن میشه .. و بِ این بهانه جمع دوستانه رو ترک میکنه ..


    + :( .. نمی دونم در چه حالیه .. اما دوس دارم خیلی بهتر بشه .. بِ دل خودم خیلی ننشست ..
    پاسخ:
    شما متوسل شدید به یه قضیه (قضیه‌ی مادربزرگ). نمی‌خوام بگم درست نیست. (چون بالاخره اینم یه واکنشه) اما می‌خوام بیشتر برید توی دل و فکر شخصیت‌تون. یعنی اصولا وقتی می‌خواید داستان بنویسید، باید این کلنجارها رو با شخصیت‌تون داشته باشید. (اینا پشت پرده‌ی یه داستان قویه و هرچند بعدها خواننده‌ی داستان نمی‌فهمه شما چه مصیبت‌هایی رو متحمل شدید اما اینا لازمه)
    لازم نیست خیلی زود به نتیجه برسید. هنوز تا آخر هفته وقت هست!
    نشدا ....اینجوری که میگی باشه قبول ، یعنی شخصیت من طفلی هنوز باید تو اون اتاق خواب قدم بزنه ... 
    (((:

    پاسخ:
    نه خانم. همونجوری که باید قبوله!!
    وقتی نوه ی ته تغاری اش نامه را خواند، با همه ی ملاحظاتی که موقع خواندن کرده بود، پیرزن وا رفت! باورش نمی شد. نباید هم میشد! زیر لب با خودش حرف میزد. و هربار میگفت مطمئنی این نامه ی علی ِ مادر؟ یه بار دیگه بخون! آدرسش همینه؟ گفتی چی نوشته بود؟
    همه ی روزهایی که پسرش بود و همه ی کارهایی که پسرش میکرد و همه ی وقت هایی که مایه ی افتخارش بود را هی مرور میکرد و باز یه گوشه ی کار میلنگید. پسرش آدم این حرف ها نبود. گفت من پسرمو میشناسم.این نامه از علی من نیست..
    پاسخ:
    «راز» جوونی‌های این پیرزن رو از زیر زبونش بکشید بیرون تا کارتون تموم بشه. 
    برید به 50 سال قبل. وقتی همه چیز فرق داشت. نه نوه‌ای داشته نه شاید بچه‌ای. یه رازی که تا امروز به کسی نگفته و فقط قراره به شما بگه.

    بخشید غلط تایپی خیلی داشتم:

    دستشو ببره طرف کتاب نه برگه

    دیگه وسط یک عالمه کار هی بیای تند تند کارگاه داستان نویسی که عقب افتادگیتو جبران کنی داداشتم هعی در گوشت بگه سه دقیقه دیگه وقت باقیه زود باش  بهرت از این نمیشه تایپ کرد:|

    آیکون بهانه تراش و اینها!

     

     

    بله به پونزده ساله بودنش دقت کردم، برا همین همون یک لحظه به ذهن شخصیت من رسید که دستش رو ببره طرف برگه و تقلب کنه و داره خودش رو قانع میکنه که نباید تقلب کنه(+فکر کنم ادم ها هرچی بزرگتر بشن کلک تر میشن به همین خاطر هم هست بیشتر شهدا جوون بودند و خیلی از شهدا زیر بیست سال) اگر تربیت تربیت بچه از نوع  مثبت بودن" باشه در این مواقع کم میاره اما اگر تربیت از نوع ت"ربیت ولایی" باشه در سخت ترین شرایط هم کم نمیاره، شخصیت م.ن همچین تربیتی داره، شرایطی که شما فرمودید در نظر گرفتم ، راستش رو بخواید حتی اینکه فکر تقلب برسه به ذهنش هم برای من با توجه به شخصیتی که تو ذهنمه سخته و به نظرم حتی فکر تقلب هم نباید به ذهنش بیاد  اما فقط به خاطر ایتم 15 ساله بودنش این رو گنجوندم، علی ای حال به نظر خودم با توجه به شرایطی که فرمودید واکنش امیر عباس درسته داره به سختی حتی با اشک خودش  رو راضی میکنه که تقلب نکنه .. همیر عباس من همین رو بهم میگه.فکر میکنم حافظ قران بودن از تقلب و گول زدن بیزار بودن و باهوش اپیکون های قوی تری هستند در برابر 15 ساله بودن یعنی زورشون میچربه!

    +بنده نگفتم همیشه اول بوده ها! حالا شاید هم بوده باشه! اما من هنوز بهش فکر نکردم!! خیلی باهوش ها و حافظ قرآن ها هستند که همیشه اول نیستند! البته هر طور خودتون صلاح میدونید!

    ببخشید الان باید چیکار کنم؟

     

    پاسخ:
    قبول.

    حالا توی آپارتمان‌شون مستاجر جدید اومده. در آسان‌سور رو که باز می‌کنه می‌بینه یه خانم حدودا 40 ساله با دختر 23 ساله‌ش توی پارکینگ دارن به کارگر‌ها می‌گن که وسیله‌ها رو چطور ببرن بالا و ... سر هیچ‌کدوم‌شون روسری نیست و درست جایی ایستادند که اگه بخواد بره از ساختمون بیرون از جلوی اونا رد می‌شه.

    حالا چه می‌کنه؟

    گوشی را گذاشت . بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به سرش کشید .دستهایش را قلاب کرد پشت سرش چشمهایش را بست و به سمت کمد لباس هایش رفت . اولین چیزی که به نظرش رسید تصویر آن زن ِ بیچاره بود . گرچه تمام فکرش به اتش سوزی و علت آن بود اما نیازمند دست و دلی همراه بود که در این خانه نداشت . خودش را تنها تر از تنها دید . پیش خود فکر کرد فقط آه ِ آن زن است ، چوب خدا صدا ندارد .دست کرد از کمد پیراهنی که مهناز برایش خریده بود را در اورد . نمیدانست چرا دلش خواسته این پیراهن را بپوشد .آن هم امروز! . شلوارش را که خواست ببندد بسته نمی شد. شکمش را انگار تازه دیده بود . خنده اش گرفت .تازه یاد بیمه نامه افتاد .امروز آخرین مهلت پرداخت آن بود . به حسابدارش هفته ی پیش گفته بود که بیمه را تمدید کند . به علت مشغله ی زیاد ، گزارش های این هفته را نرسیده بود بخواند.  لباسش را پوشید سوئیچ را برداشت و راه افتاد . 


    آقای شریفی سلام ... 

    یعنی این شخصیت من فقط منو چپ چپ نگاه میکنه میگه خجالت نمی کشی ؟همه رفتن قسمت بعدی تو هنوز منو تو این اتاق خواب نگه داشتی و راه میبری این طرف اون طرف ...بابا زودتر باید برم کارخونه دلم شور میزنه ...

    پاسخ:
    خانم معلم علیک سلام...

    خدمت شما عارضم که:
    اینجور که من فهمیدم الان نسبت به قضیه‌ی آتش‌سوزی و از دست دادن مال و منالش خیلی دل‌نگرانی مهمی نداره و فقط یه مقدار اعصابش داغونه.

    باشه. می‌ریم یه قدم جلوتر. دو تا سواله که خوب روش تمرکز کنید و بعد با توجه به ویژگی‌هایی که همون اول کار از شخصیت‌تون به ما اعلام کردید جوابش رو خیلی مختصر و کوتاه بگید بی‌زحمت:

    1ـ چه جور موقعیت‌ها یا عواملیه که شخصیت شما ممکنه توش خجالت بکشه (سرافکنده بشه)؟ (خانم فقط درباره‌ی این موقعیت احتمالی صحبت کنید. بدون اضافه کردن مهناز و آلمان و قصه‌ی خاص یا ویژگی‌ خاص دیگه‌ای به شخصیت‌تون)

    2ـ چه جور موقعیت‌هایی می‌تونه شخصیت شما رو عصبانی کنه؟ (با همون توضیحات)
    میتونه به راحتی تقلب کنه میرسه یک لحظه به ذهنش میرسه دستشم میبره سمت مکتاب ولی بلافاصله  به عواقبش فکر میکنه و حرف معلم قرآنش که بارها سر کلاس گفته بوده: رفقا دزدی فقط از دیوار مردم بالارفتن نیست"، "رفقا خدا همه جا هست"یاد صحنه ای می افته که وقتی دبستان بود به یکی از دوستاش تو املا تقلب رسونده بود و یک کلمه رو از بغل دستیش دیده بود وقتی بابا موضوع رو متوجه شده بود بهش گفته بود صفر بی تقلب از بیست با تقلب ارزشش بیشتره و...تمام ایاتی که حفظه میاد جلو چشمش "آیا خدا برا بنده اش کافی نیست" " خدا به انچه انجام میدهند بیناست" و...دستشو پس میکشه و زیر لب میگه:"نه حتما یک حکمتی توشه حتما به اطلاعاتم مغرور شدم توکلم ضعیف بوده الانم اگر تقلب کنم معنیش اینکه اطمینان من به خدا خیلی کمتر از اون چیزیه که لافشو میزدم " اشک تو چشماش حلقه میزنه خود کار رو تو دستش فشار میده و زیر لب زمزمه میکنه "الله علی رجعته لقادر"، "عسی عن تحبو شییا و هو شر لکم و عسی عن تکرهو شیا و هو خیر لکم"

    پینوشت: خیلی چیزها اومد به ذهنم (درباره خاطراتش و همین طور عواقبش که بهش فکر میکرد و باهاش رابطه برقرار کردم  اما سعی کردم بیشتر شو ننویسم و به همین اکتفا کنم. ببخشید اگر بازه م اضافه گویی شد. یک جورایی خواستم پیش پیش از شخصیتم دفاع کرده باشم و واکنششو با دلیل بنویسم!+ بنده حافظ نیستم لذا شاید بعضی ایات قرآن رو اشتباه نوشته باشم:|
    پاسخ:
    (این رو صرفا برای تعمق بیشتر مطرح می‌کنم نه این‌که بگم واکنش شخصیت شما قابل باور نیست) 
    اما هر چی باشه این یه پسر 15 ساله است. همیشه به‌خاطر موفقیت‌هاش از اطرافیان امتیاز گرفته. نمی‌تونه بپذیره که بغل‌دستی خنگش که همیشه برگه رو سفید تحویل می‌داده الان ازش جلو بزنه. (درسته شخصیت شما یه تربیت کاملا قرآنی و دینی داشته اما بالاخره این ابعاد از وجودش رو نمی‌شه ندید.) براش خیلی سنگینه که اسمش توی لیست نهایی پایین‌تر از دوم یا سوم کلاس باشه.
    اصلا تابحال از ابتدایی تا الان یادش نمیاد جایی اسمش وسط لیست امتیازها بوده باشه... الان با این وضعیت شاید بشه نفر آخر... 
    (اضافه کنید به این مطلب همکلاسی رقیبش رو که همین الان با رضایت کامل برگه رو تحویل می‌ده و از کلاس می‌ره بیرون و می‌گه «چقدر آسون بود»)


    این‌جور که توی ذهنمه فقره‌ی «عسی ان تکرهوا ..» مقدم بر «عسی ان تحبوا ...»
    داره ناز میکنه و امتناع میورزه برا گفتن "راز"
    اما باید خودمو بیارم در سطح فکر و اندیشه خودش...هم دردی و هم اندیشی باهاش جواب میده به گمونم...داریم در مورد موضوعاتی صحبت میکنیم که اون خوشش میاد در صورتی که من دارم تحمل میکنم این فضا رو...من به چ میاندیشم و او به کجا سیر میکنه...
    .
    .
    .
    شدم مثال یه روانپزشک که با تدبیر" تداعی آزاد" اجازه میدم بیشتر اون حرف بزنه..از خلال حرفاش یه کلمه هایی رو کلیدواژه میکنم که خیلی دوس داره تکرار کنه و درمورد اونا بیشتر حرف بزنه..

    همکلاسیهای پسر دبستانی و تیپایی که دارن...قیمت لباساشون و سرو وضع ماماناشون...سفرهایی که رفتن...از خانمای باشگاه میگه که میرن بندر کلی جنس میارن و مدلای لباس و لوازم آرایش...وغیره

    فک کنم رازش مربوط میشه به دوران بچگیش، اینکه دوس داشته یه خانواده خیلی مرفهی داشته باشه با یه مامانی که به سرووضعش برسه...دعواش نکنه...از انتساب به خانواده کنونی اش یه کم انزجار داره...از حرفاش یه چیزایی فهمیدم که عامل عدم پیشرفتشو مامانش میدونه و اینکه از 3 سالگی باباشو از دست داده و هیچ مردی بالا سرش نبوده تا الان که 30 سالشه و شوهرش فوت شده..از این ناراحته که خودش عرضه نداره برا خودش تصمیم بگیره و به خاطر نداشتن مردی در تمام دوران زندگیش(به جز12 سال زندگی باشوهرش) باید به حرف شوهرخواهرش گوش بده و مشورت کنه علی رغم میل باطنیش...

    هرچیه برمیگرده به عقده های دوران کودکی اش که از اون دوران تا به حال با خودش کشونده...

    باید بازم باهاش صحبت کنم...خودم هنوز قانع نشدم!
    پاسخ:
    روش‌تون عالیه.
    دقیقا همین‌طوری باید با شخصیت‌های داستان ارتباط برقرار کرد تا «داستان ساخته بشه»
    هر چی این نگاه جزئی‌نگر عمیق‌تر و دقیق‌تر بشه، ذهن خلاقیت بیشتری پیدا می‌کنه برای نوشتن داستان. 
    همین رو ادامه بدید. مطمئن باشید (ان‌شالله) به نتیجه می‌رسید.
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • اتفاقن بعد از اینکه نظر فرستادم .. یادم اومد کِ شخصیتَ م مغروره .. بنابراین ازش انتظار میره که بِ سمت سالن برنگرده .. قید مراسم دوستانه رو بزنه و از اون محل خارج شه .. چون غرورش اجازه نمیده ..

    اما نمیدونم چه بهونه ای میخواد برای دوستاش پیدا کنه تا کارش (ترک کردن جمع دوستانه بِ خاطر این اتفاق) بچه گانه بِ نظر نیاد!
    پاسخ:
    پس این نشون می‌ده پیش از این‌که با شخصیت‌تون ارتباط صمیمی‌تری برقرار کنید، واکنشی براش نوشتید. اتفاقی که یه داستان‌نویس باید ترکش کنه.
    هدف تمرینی که برای این فصل طراحی شده دقیقا همینه. این که شما رو تا حدی مجبور کنه با شخصیت‌تون زندگی کنید. و اون‌قدر روی واکنش‌ها و رفتارش تمرکز کنید که بتونید رفتارش رو حدس بزنید.
    بدون شک باید خودتون رو به زحمت بیندازید تا بتونید جنس بهونه‌ای که در میاره رو تشخیص بدید. اما حواستون به یه نکته باشه (و از این به بعد توی نوشتن داستان همیشه به این نکته طلایی دقت کنید)
    «از عینک نگاه شخصیت‌تون به دنیا نگاه کنید و رفتار کنید نه با زاویه دید خودتون»
    وحید زل زل نگاهش رو می دوزه به مرد.
    تا حالا صحنه ی دزدی ندیده، به خیالش دزدی فقط نیمه شب ها رخ میده نه وسط روز..
    از بچگی توی بازی با بچه های دیگه سر اینکه نقش پلیس رو بازی بکنه دعواش میشد، اما حالا همچین جرأتی تو خودش نمی دید که بخواد عمل پلیس گرایانه انجام بده. فکرش به جایی قد نمی ده، می خواد یه کاری بکنه اما نمی دونه چه کاری؟!
    به خودش میگه: من که به هر چی دست می زنم گندش درمیاد، حالا هم اگه یه کاری بکنم یا باید از این یارو کتک بخورم یا از مامان که مثل همیشه میگه به تو چه ربطی داشت بچه جان که دخالت کردی!!
    و باز به فکر فرو می ره: اما اینطور که نمی شه. وحید خان خجالت بکش یه حرکتی بکن..

    پاسخ:
    این رو با نوشته‌ی قبلی‌تون ترکیب کنید و یه چندتا تصویر خیالی از کمیک‌هایی که می‌خونه اضافه کنید به نظرم عالی می‌شه
    بازم سلام
    خوب واکنش دزده در خیاله وحید است. این که واکنش وحید نیست، این خیالات وحید بود در حین نگاه کردن به صحنه که با صدا کردن اون مرد رشته افکارش پاره می شه. در نظر خودمم بد بود..
    چشم یه بار دیگه می نویسم فرمانده. بلد نیستیم که :) تو همین اولش موندیم :))
    ببخشید وقتتون رو می گیرم :(

    پاسخ:
    سلام

    آها. من تازه فهمیدم وحید داشته خیال‌پردازی می‌کرده. با این حساب واکنش خوبیه و قبوله.
    فقط اینکه نیاز نبود با پیچش داستانی خیال‌پردازیش رو بنویسید. خیلی صریح می‌گفتید: «وحید به فکر فرو می‌ره و .... »
    پس همین قضیه رو یه بازنویسی کنید. منتهی سعی کنید از تصاویر کمیک‌هایی که می‌خونه هم توی خیال‌پردازیش اضافه کنید. 
    من خیلی عقبم دیگه؟!
    فردا میام می نویسم:|
    پاسخ:
    خیلی جلو نیستین بدون شک.
    کمی شتاب لطفا
    هرچند که من راز مردمو نمیگم ولی خب قبلا که گفتم میره وزارت اطلاعات و کسی هم نمیدونه ، حتی وقت کما رفتن باباش هم رفت...
    پاسخ:
    این راز نیست. چون غیر از من و شما مامورین وزارت اطلاعات هم می‌دونن.
    یکی دیگه پیدا کنید
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • خیلی خونسرد بلند میشه، تو ذهنش اصلن آرامش نداره !
    بدون توجه به دور و برش، یه نگاه به لباسش میندازه،، چون احتمال خاکی شدن میده ،، اما بلافاصله میره کِ دستاش رو بشوره ،، تو ذهنش خیلی با خودش کلنجار میره .. بِ این فکر نمیکنه کِ چرا اینجور شد ! اما .. همش با خودش کلنار میره که نکنه بقیه فکر کنن اون دست و پا چلفتیه .. اما اونقدر عاقل هست کِ با این اتفاق خیلی زود کنار بیاد .. تو آینه نگاه میکنه و یه لبخند میزنه .. با دستای خیسش موهاشو مرتب میکنه و مجددا" برمیگرده سمت سالن ..
    پاسخ:
    توجیه منطقی و محکمی دارید که از واکنش این‌چنینی یه شخصیت مغرور (که احساس می‌کنه غرورش له شده و همه دارن بهش می‌خندن) دارید؟
    من احساسم اینه که شخصیت مغرور جور دیگه‌ای باید واکنش نشون بده. پس دلیل‌تون رو برای این واکنش توضیح بدید
  • سرباز شهاب
  • به چشم!
    پاسخ:
    بی‌بلا شهاب جان!
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • سلآم ..

    خب من راجب شخصیتَ م گفتم ..
    اما
    منتظرم تا شما یه اتفاقی رو بگید تا من ادامه بدم ..
    مگه اینطور نیس ؟
    پاسخ:
    سلام
    آره. همین‌طوره. من حواس ندارم (کهولت سن)

    ـ با چند تا از رفیقای قدیمی (می‌تونن همکارش باشن یا هم‌کلاسیش یا ....) یه قرار نیمه رسمی داره توی یه رستوران. قبل از اومدن غذا بلند می‌شه بره دستاش رو بشوره. پاش گیر می‌کنه به پایه‌ی صندلی و بعد از چندثانیه تلو تلو خوردن و تلاش کردن برای حفظ تعادل جوری با سر و صدای بلند پخش می‌شه کف سالن رستوران که همه‌ی آدمای پشت بیست‌ویک میز رستوران و گارسون‌ها و ... سر می‌چرخونن سمتش و یه سکوت عجیب حکم‌فرما می‌شه... چند ثانیه سکوت و بعد صدای قهقه‌ی یکی از اون پشت‌مشت‌ها بلند می‌شه و سه چهار نفری هم که نتونستند جلوی خودشون رو بگیرن ...
  • سرباز شهاب
  • 1- کینه های کوچیک آره ولی چون توی اغلب اتفاقا خودشو مقصر میدونه خیلی پیش نمیاد.اون یکی دو موردهم از کسی بوده که تو رفاقتش سوسه اومده و یه تهتمت هایی بهش زده.
    2-بهم گفت چی بوده ولی بازش نکرد.ظاهرا باعث مرگ یکی از دوستای صمیمیش بوده.گفت ماجراش رو تا به حال برای کسی نگفته واسه منم کامل نمیگه!
    پاسخ:
    ـ درباره‌ی کینه به قضیه بیشتر اشاره کن. به همون کینه‌ی کوچیک و اینکه ماجرای رفاقت چی بوده.
    ـ تو با همه فرق می‌کنی. باید بهت بگه. نگه یعنی اعتماد نداره. سه‌پیچش شو تا بگه. نگفت خودت اون‌قدر آنالیزش کن که حدس بزنی.
  • یکی بود ، هنوزم هست ..
  • سلام

    ممــنونم از راهنمایی تون ...

    ................

    ( سمانه ) » ایش و کوفته ... رفتم پارچه بخرم برای مانتو از ترس اینکه مثل مانتو های تو پارچه کم بیارم چند متر اضافه تر خریدم [خنده]
    آخه بشر یکی نیس به خودت بگه این چه مانتویی هس پوشیدی؟؟!!
    نیگاه نیگاه ، این دکمه الان دقیقا وارد شکمت شده !!
    اصلا تو میتونی نفس بکشی ؟!! کبود شدی به جان خودم ....

    (معصومه ) » عزیزم برای تو دیگه نخ بستن جواب نمیده ... امیدی به شفات نیس که نیس...
    معصوم بس که بی لیاقتی ...
    قربون امام رضا برم ، من که هر وقت رخصت بده با کله میرم زیارت ...

    ( عالیه ) »  با حالی و ... استغفرالله ..
    بگو جرات داری به خودم بگو ، ینی همچین بزنم ....
    همش تقصیر خودمه ... فکر کردم آدم حسابیه، اون دفعه مث آدم باهاش نشستم سر موضوع پلورالیسم یه چند دقیقه حرف زدم ، نمیدونستم جنبه نداره


    پاسخ:
    سلام

    خوبه. فقط چرا این‌همه طولانی جواب می‌ده؟ آدم حاضر به جواب،‌ تیکه‌ها و شوخی‌هاش رو تا می‌شه تو جملات کوتاه و معنی‌دار جا می‌کنه. درسته؟ 
    اشکالی نداره بخوام یه بازنویسی بکنید؟ (به درد فصل دیالوگ هم می‌خوره این مختصرسازی)

    درباره‌ی واکنش به شخصیت سوم هم یه تجدیدنظر بکنید. (البته من ایده‌ی خاصی تو ذهنم نیست اما فکر می‌کنم باید جور دیگه‌ای باشه)
  • طاهر حسینی
  • خون دویده تا نُک دماغش.چشمش میفته توی چشمای یارو و ثابت می ماند همانجا؛ یک لحظه یاد قفل فرمان توی ماشین میفته ولی نه دوست نداره هنوز مشکل قبلیش حل نشده وارد یه مشکل دیگه بشه ضمن اینکه از این کارا بلد هم نیست دستش رو گرفته روی سینه ی یارو  تا دورش کنه یا دست کم از این بیشتر نزدیک نشه
    :هی رئیس بذا منطقی حل کنیم.خب.
    من حواسم نبود زدم به ماشینت.خب الان هم باید خسارت بدم.خیله خب.
    ..............................................................
    ببخشید یارو خطابش کردم اسم دیگه ای پیدا نکردم.
    پاسخ:
    (خواهش آقا طاهر. واقعا یارو چیزی بیشتر از یارو نیست با این اخلاقش)

    دختره (با همون وضعی که گذشت) داد می‌زنه:
    ـ ولش کن سعید. اینا معلوم نیست به کجا وصلن... الان حاجی‌شون میاد بهمون گیر میده نسبت‌تون چیه...

    (غیرواقعی بودن دیالوگ دختره رو ندید بگیر و فحوای کلام رو بچسب)

    سلام و عیدتون مبارک!
    ما نبودیم کلا چند روزی!
    اما تصمیم گرفتیم تا حدی خیالی باشه شخصیتمون!حوصله حق الناس نداریم!فکره دیگه منحرف میشه!

    یه کم بازترش میکنم شخصیت قبلی رو!

    1)زن بیوه نسبتا چاق 30 ساله، علاقه مند به تناسب اندام و مدل های لباس و جواهرات و ...سفید پوسته
    2)دمدمی مزاجه و چاشنی دروغ و غیبت تو صحبتاشه، عدم رعایت برخی آداب اجتماعی و لبه مرز کفر و ایمان حرکت میکنه
    3)تنبله یه کم و دوس داره تو شهرهای بزرگ و خارج از کشور زندگی کنه و اغلب در رویا به سر میبره!

    خب

    این شخصیت ما زمانی احساس شکست میکنه که واقعیت پیش روش مطابق با رویا پردازی و خیالاتش نباشه...
    واکنششم اغلب طوریه که برا کم کاریای خودش که باعث میشه به هدفش نرسه توجیه و دلیل تراشی میکنه اونم نسبت میده به عوامل بیرونی..مثلا شوهرم مرده و خانواده خوبی ندارم و فلان
    تا حوصله کاری نداره و داره کم میاره تو حرفاش میگه اعصاب ندارم و سرم درد میکنه...
    خیلی هم ندید پدیدبازی در میاره!
    ...
    چه شود این سوپ چو!
    داشتم یه شب سوپ جو اونم از نوع سفیدش درست میکردم یاد این شخصیته میافتادم اصن نمیتونستم بخورم:|
    پاسخ:
    سلام و همچنین. رسیدن به خیر.
    از توضیح و تحلیل دقیق‌تون که بگذریم، همون خط آخر نشون می‌ده که به شخصیت‌تون نزدیک شدید و افتاده وسط زندگی‌تون و از جلو چشم‌تون کنار نمی‌ره.
    و این یعنی همون کم‌ترین اتفاقی که باید قبل از شروع داستان بیفته. 

    بدون شک اگه بخوایم یکی از این موارد عدم انطباق رویا و واقعیت رو براش بسازید، می‌تونید هزارتا نمونه ردیف کنید. پس قید این درخواست رو میزنم و می‌ریم مرحله‌ی آخر:
    ـ قضیه‌ی «راز» که از م.پرند و سربازشهاب خواسته شد رو شما هم برای شخصیت‌تون انجام بدید.
    ببخشید که دیر شد.....
    دختر 19 ساله,درس خون ,با اراده و مثبت
    همیشه لبخند به لب و با اراده در کارها....
    کمی تپلی و سفیده و به ظاهرش خیلی اهمیت میده.....
    با اینکه ممکنه خیلی با حجاب نباشه اما عقایدش براش مهمه و توکل به خدا در اولین مراحل کارشه
    یک برادر کوچکتر از خودش داره....
    دوستان کمی داره چون تو انتخاب دوست خیلی دقت می کنه......و فعلا تنها ارزوش قبول شدن در رشته مهندسی معماریه
    پاسخ:
    سلام. خیلی هم دیر شد. واقعا انتظار داشتیم زودتر تشریف بیاری آقا رضا!

    دو تا نکته:
    1ـ شخصیت انتخابی قراره که واقعی نباشه اصلا. 
    2ـ (از اونجایی که دیر اومدی و ) این شخصیت تا حدودی لابه لای ویژگی‌های شخصیت‌های دیگه بچه‌های کارگاه بود، قبل از اینکه شروع کنیم باید بهمون بگی خاص‌ترین ویژگیش‌ که باعث می‌شه با شخصیت‌های عادی متمایز بشه چیه. (گفته بودم کسی دیر بیاد کارش سخت‌تر میشه)
    اسمشم امیر عباسه
    سلام
    حتی خانم انتخابش نمیکنم که اصلا نتونم به جای اون خودم تصمیم بگیرم
    1یک اقا پسر 15 ساله، قد نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه، با رنگ پوست سفید و موهای روشن
    2باهوش شاگرد اول حافظ و قاری قرآن تازگی ها موذن هم شده و تو مدرسه و مسجد محل اذان هم میگه
    3کم حرفه و دل مهربونی داره
    4 گاهی یکم زود جوش میاره اما بعدش پشیمون میشه
    5فرزند اول خانواده اس و یک خواهر کوچکتر از خودش هم داره
    6 از تقلب و اذیت کردن بقیه و ...که معمولا پسرهای هم سن و سالش انجام میدن و یا هرچیزی که بوی گول زدن خوش یا بقیه رو داشته باشه بدش میاد
    پاسخ:
    سر یه آزمون کلاسیه (مثلا یه کوئیز). فکر می کرده می تونه بدون خوندن سوالا رو درست جواب بده اما وقتی برگه رو میبینه، تابلو ترین جواب ها هم از ذهنش پریده. از 5 تا سوال فقط به یکی جواب داده. نگاه به بغل دستی ها می کنه. بچه های خنگ و ضایع کلاس دارن تند تند جواب میدن. استاد خیلی تاکید کرده بود که رو نتیجه این آزمون خیلی حساب باز میکنه. تابحال هیچ امتحانی رو خراب نکرده. کتابش بغل دستشه. استاد سرش به کتاب خوندن گرمه...

    حالا بشنوید این را:

     

    وحید از دیدن صحنه از دوچرخه پیاده میشه و پشت یه ماشین دیگه قایم می شه و زل می زنه به طرف. با خودش میگه: توی روز روشن و دزدی!!

    حقشو باید بذارم کف دستش، تیز می پره روی دوچرخه و میره سمت طرف.

    - ببخشید آقا می شه بگید دارید چی کار می کنید؟

    - بچه به تو چه، راتو بکش و برو.

    - فکر کردی تو محل ما می تونی دزدی کنی؟

    - آهان، اونوقت تو یه الف بچه قیم این محله ای، آره؟

    یارو که جوش آورده، دست می کنه تو جیبشو یه پنجه بکس ازجیبش در میاره و میره سمت وحید و..

    - آهای آقا پسر با شمام، می شنوی صدامو؟ دوچرختو از جلو پارکینگ ما وردار بذار ماشینمونو بیاریم بیرون..چرا پخش زمین شدی؟

    وحید سرشو میاره بالا و ... 

    ......

    از این بدتر نمی شد فکر کنم. بدتر از قبلی شد به نظرم :)

    پاسخ:
    قبلی بد نبود. قبلی خوب بود اما این خوب نبود. چون واکنش جناب دزد رو هم خلق کردید. در حالی که این از حیطه ی تمرینی که شما باید انجامش بدید خارجه. شما باید زحمت بکشید و واکنش شخصیتتون رو توی همون موقعیتی که براتون انتخاب شده نشون بدید. چیز به این زیادی رو به موقعیت اضافه نکنید چون بررسیش برای من سخت می شه
    ""بد ترین توهین به یک زن این است که مردی دست رد به سینه اش بزند "" این را بارها شنیده بود و می دانست  اما کوبیدن در ماشین ، توهینی نیست که بی جواب بماند . دست می اندازد دستگیره در را باز کند و پیاده شود و هر چه از دهانش در می آید نثار دختر کند . اما ناگهان یادش می آید که ماشین زیر پایش دزدیست ، اگر دخترک سلیته ، هوچی گری کند و  مردم را جمع کند ؟ یا کسی به  پلیس  خبر دهد؟  خون به صورتش دویده است و نمیتواند سکوت کند . ماشین را آماده حرکت می کند. شیشه سمت دخترک را پایین می دهد سرش را پیش می برد و با فر یاد می گوید: " خیلی دلم می خواهد اونجایت که میسوزه را خیس کنم تا خنک شی  ، اما حیف که عجله دارم ." راه می افتد و می رود.
    پاسخ:
    میپذیریم و زود ازش می گذریم تا قضیه حساس تر نشده.
    حالا می ریم به یه هفته ی بعد. 
    پسره داره چه کار می کنه الان؟
    هاهاها ...
    خوشم میاد که این معلم بودن و تهدید کردن بالاخره یه جا به کارمون اومد (خنده) 

    خب وضع مالیش الان خوب نیست ... الان داره ورشکسته میشه هیچکسی هم جز مدیر مالیش از این موضوع خبر نداره ... داشته یه جورایی اموالش رو جمع و جور میکرده بره آلمان ...خب نزاشتین که بگم هی میگی داستان نگو ...خب من میخوام داستان بگم  آی داد هوار این آقای دبیر جلو داستان سرایی ما رو گرفته هی میگه گزارش نویسی کنین منم متنفرم ازگزارش دادن خب چکار کنم !!! ...


    پاسخ:
    نه دیگه. شما باید با همون اطلاعات 6 جمله ای که به ما دادید شخصیت تون رو پیش میبردید. اینجوری انگار دارید نقصان شخصیتتون رو با ماجارای آلمان و ... جبران می کنید.
    من میگم یه واکنشی برای شخصیت پیدا کنید که به اون 6 جمله وافادار باشه.
    + سخته ! خودش یهو داستانی میشه ! نویسنده بی تقصیره :)

    اضطراب داره اما هم نمیخواد بروز بده هم میخواد یه جوری حالشو به گوش مادرش برسونه ... دقیقه ها براش حکم طلا پیدا کردن چون میترسه همه چیز به سرعت اتفاق بیفته .. خودشو مشغول کارای آشپزخونه میکنه اما وقتی پدرش میاد و خبر مهمونی امشب رو میده کارشو رها می کنه و به یه گوشه ی تاریک پناه میبره... کلا کار خاصی الان از دستش برنمیاد .. چون تا حالا نتونسته بیشتر از این نارضایتی خانواده ش رو تحمل کنه ، مثل وقتی که پدرش گفت دوست نداره دیگه با دختر همسایه اون راه طولانی دبیرستان رو بره و برگرده و نرگس در یه سکوت چند روزه با قضیه کنار اومد .. دلش میخواد تا شب که مهمونا برسن همونجا بمونه ، شاید دست به دعا شدنش معجزه ای کنه و اتفاق بدی نیفته .. همیشه به این قسمت ماجرا اعتماد کامل داره . به اینجا که طلب و توکلش بی جواب نمی مونه و خدا تشنه ش نمیگذاره ... اما انگار الان همه چیز یه فرق اساسی کرده و نرگس دوست نداره سر و کله ی تردید توی دلش پیدا شه ...
    پاسخ:
    برخلاف انتظارش از استجابت دعا، یه خاستگاری روستایی اتفاق می افته و پدر و مادر نرگس رضایتشون رو اعلام می کنن و قرار و مدارشون رو میذارن. 
    نرگس این وسط ها پسره رو توی یه خلوتی می بینه و اگه بخواد باهاش صحبت کنه فرصت مناسبیه.
    چه کار می کنه؟
    بارها پیش اومده در جاهای مختلف به پدر ومادرش توهین کردن و اون هم عکس العملی نشون نداده ، هر وقت هم ازش پرسیدن "چرا هیچی نمیگی؟" گفته "اونا نمیفهمن ، منم نمیفهمم؟"!!!
    .....
    دعوتنامه بهترین دانشگاه های دنیا رو رد کرده ، اونم واسه اینکه از مسافرت بدش میاد و نمیتونه جو و فضای بیرون از شهر خودشون رو تحمل کنه!!!
    ....
    خیلی از کارهای خوب که مزایای بالایی رو داشته رد کرده و ازش میپرسن چرا میگه چون از قیافه صاحبکار خوشم نیومد!!!
    ...
    بازم بگم استاد؟؟:))
    کشتی که هیچی ، با هم فوتبال هم بازی کردیم و دعوتم کرده استخر!!!:)))
    پاسخ:
    خوبه. حالا عالی شد و من خیالم راحت که شما و شخصیت تون به هم رسیدید.

    مرحله آخر:
    ـ شخصیت شما یه رازی داره. یه رازی که هیچکس غیر از خودش و خدا تا الان ازش خبر نداره. از اونجایی که شما باهاش صمیمی هستید و بهتون اعتماد داره، مطمئنم رازش رو به شما می گه. پس بشنوید و یواشکی به ما هم بگید.
  • سرباز شهاب
  • تنکیو استاد!
    پاسخ:
    ز چه رو؟ 
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • 1. یک مرد 24 ساله، لاغر اندام با قد 180، با تیپی سنگین و باشخصیت و البته مجرد!
    2. خیلی مغرور اما بسیار مهربان،،
    3. نظرات دیگران خیلی برایش اهمیت دارد، بنابراین همیشه مراقب رفتارهایش هست.
    4. مردانه پای همه حرف هایش می ماند.
    5. عاشق زن و زندگی ست اما سرگردان است و حیران.
    6. خیلی کم صحبت اما بسیار پرشور و البته عمیق بر روی حرف و فکرهای اطرافیان.
    پاسخ:
    سلام
    چقدر دیر اومدید!! فرصت کم داریم.
    فقط قبل این‌که بریم سراغ ادامه باید این سوال رو که پرسشش ضروری شد توی این تمرین، از شما هم بپرسم. شخصیصت‌تون برگرفته از یه شخصیت معین واقعیه؟ اگه هست باید بذاریدش کنار و شخصیتی رو انتخاب کنید که بیشترش زائیده‌ی ذهن‌تون باشه.

  • دبیر کارگاه
  • به خانم «پوپک» :

    منتظر شخصیت جدید هستم. فقط یک هفته فرصت دارید ها!

    حالا این صورت گندمی یه جایی به دادش می رسه و قرمزی صورت به چشم کسی نمیاد . خجالت زده می گه می شه با من مصاحبه نکنید . خبرنگار هم سعی می کنه راضی ش کنه و می گه فقط نظرتون رو بگد به نظرتون حضور مردم چطور بود

    دختر تو رودرواسی گیر می کنه و اصلا نمی دونه چی بگه . کلا مغزش هنگ می کنه احساس می کنه هیچی تو ذهن ش نیست . خالیه خالی. از یه طرف هم سماجت خبرنگار رو می بینه و نمی دونه چی جوری از شرش خلاص شه . احساس می کنه دهن ش خشک شده سرش داغ شده و دست هاش یخ زده . دم دستی ترین حرف ها رو انتخاب می کنه و سعی می کنه طوری که خجالت و نابلدی ش معلوم نشه جمله ها رو طوطی وار تکرار کنه همه اون حرف هایی که بارها و بارها از تلویزیون شنیده و همیشه مسخره شون کرده .



    (تمام سعی م رو کردم داستان نسازم و فقط توصیف شخص باشه)
    پاسخ:
    صحبتاش که تموم می‌شه فیلم‌بردار می‌گه یادش رفته دکمه‌ی Rec رو بزنه و باید دوباره مصاحبه رو ضبط کنند.
  • طاهر حسینی
  • سلام، بله حق با شماست عذر خواهی بابت دیر اومدن
    -----------------------------------------------------------------------
    اَه اَه ا َـــــــــــــــه. چیش گندت بزنن پسر.
    حالا بیا درستش کن نیست بدبختیمون کمه ...کی میتونه حالی این یارو کنه که ندیدش.آدم قحط بود واسه تصادف کردن.
    اوه اوه ماشین و.باید قید اون لنزه و زد که.
    بعد همین جور که در ماشین را وا میکند،آخ. آقا ببخیشید باور کنید ی لحظه اصلا ندیدمتون...

    پاسخ:
    علیکم‌السلام
    (به‌صورت کاملا زیرپوستی داری زرنگی می‌کنی و از معرکه فرار می‌کنی اما من کوتاه نمیام. و ادامه می‌دم)
    پسره‌ی سوسوی یقه‌ی راننده‌ی جوون رو می‌گیره، با فشار زیاد می‌چسبوندش به ماشینش و می‌گه:
    «ریشت جلوی چشتو گرفته ندیدی؟ عوضی!!»
    اونقدر به یقه‌ش فشار آورده که اولین دکمه‌ی بالای پیرهنش کنده می‌شه
  • خانم معلم
  •  

    صدای داد وبیداد نگهبان را که شنید ، ی کلحظه  نمیدانست باید چکار کند . فقط به نگهبان گفت : به اتش نشانی زنگ زدی ؟ الان میام . گوشی را که گذاشت نمیدانست چرا بلافاصله چهره ی زن ِ کارگر به ذهنش رسید . به درخواست مساعده اش جواب مثبت نداده بود .فقط در دلش گفت : " چوب خدا صدا نداره " ... سرش را میان دستهاش گرفت و فشار داد . تمام انچه که بعد اتش سوزی ممکن است به سراغش بیاید را مرور کرد . لیوان آب ِ روی پاتختی را برداشت . از کشوی پا تختی قرص آرام بخشش را برداشت و با آب قورتش داد . لبه ی تخت نشست . با پاهایش دنبال دمپایی هایش گشت . پیدایشان نمی کرد . خم شد و از زیر تخت پیدایشان کرد . پیش خودش گفت : خاک بر سرت ! دویست تومان مساعده داده بودی الان تمام دارو ندارت در اتش نمی سوخت . یاد معلم دینی کلاس چهارم دبستانش افتاد که داستان باغی را برایشان گفته بود که برای دو برادر بود و باغ اتش گرفته بود . از اول این داستان برایش جذاب بود . بلند شد و نگاهی به خانه اش انداخت . شاید این خانه را هم در ازای بدهی از دست بدهد . یک لحظه یاد ِ بیمه کارخانه افتاد . مهلت بیمه نامه انگارتمام شده بود و تمدیدش نکرده بود، این فکر بیشتر عصبی اش کرد . دیگر قلبش داشت به دهنش می امد .به سراغ گاو صندوق رفت . اثری از بیمه نامه نبود . لعنتی ! برگه ی بیمه نامه را کجا گذاشته بود ؟... در گاو صندوق را بست و لباسش را پوشید و به سمت کارخانه حرکت کرد . اگر برگه بیمه نامه هم سوخته باشد چه ؟



    جناب شریفی سلام 

    گفته باشم ! این دفعه ایراد بگیری خودت باید برام بنویسیش ها ...((:

    پاسخ:
    سرکار خانم تقی‌پور رودسری علکیم‌السلام
    خب تقصیر من چیه. شما خودتون نوشته‌تون با شخصیت‌ی که معرفی کردید جور در نمیاد!! (خنده و ترس قاطی با هم)

    اگه بخوایم همین «داستانی» که شما نوشتید (بماند که قرار بود طبق بند 5 لحن و سبک داستانی نباشد!!) رو به صورت گزارشی مطرح کنیم این‌طور می‌شه:
    گیج می‌شود، و چون ترس برش می‌دارد که مال و منالش در آتش بسوزد از نگهبان می‌پرسد که به آتش نشانی زنگ زده یا نه. اولین تصویری که به ذهنش می‌آید تصویر همان زنی است که دست رد به سینه‌اش زده بود و به شدت احساس می‌کند این اتفاق چوب خداست.
    احتمالا به بدبختی‌هایی که ممکن است به خاطر سوختن اموالش سرش بیاید فکر می‌کند و زور می‌زند به کمک قرص آرام‌بخش ـ که این‌جور وقت‌ها سراغش می‌رود ـ خود را آرام کند.
    آخر از همه هم فکر مصیبت تمدید نکردن بیمه عصبی‌اش می‌کند.

    حالا یه سوال:
    بیشترین چیزی که از این سطور درباره‌ی مرد قابل تشخصیه، خساستشه. دست رد زده به زن بیچاره، پول بیمه رو نداده، و مدام به فکر مال و منال سوختشه!!
    سوال اساسی این است که مگه مرد شما آدم دست به خیرِ رفیق باز و خوش مشرب و اهل سفر و ... نبود؟
    اینجور آدما بعیده این‌قدر خسیس باشند که حتا بیمه‌شون رو هم زورشون بیاد تمدید کنن!!
    الان شما خودتون بگید می‌شه پذیرفت این واکنش‌ها رو؟ 
    منو قبول ندارید از آقای فرهاد بپرسید که همه جوره قبولش دارید. 
  • محتـ ـسبـ
  • بارها ازش پول قرض کردن و پس ندادن و باز هم هرکی ازش قرض بخواد میده.نمونه اش همسایه سمت چپیشون،تا الان 30 میلیون ازش قرض کرده و پس نداده.مادرش همیشه میگه چرا بهش قرض میدی اونکه پولت رو پس نمیده ؟ اونم میگه چون ... چون ... چون ... آدم خوبیه ، انقدرا هم بد نیست ، اصن ولش کن...
    پاسخ:
    این خیلی خوبه. به نظرم نزدیک شدید به شخصیت‌تون. (آخه واقعا با توضیحی که شما دادید خیلی روحیه‌ش اینجوریه)
    حالا دو تا چیز دیگه‌ی اینجوری هم پیدا کنید. (بهم نگید سخت‌گیر. لازمه با شخصیت‌تون کشتی بگیرید تا همه چیزشو لو بده)
  • محتـ ـسبـ
  • سلام خانم معلم
    ممنون از راهنماییتون،البته اگه استاد تقلب حسابش نکنن!!!
    ...
    استاد بنظرم اینی که شما میگید با چیزی که تو ذهن منه یه خرده تفاوت پیدا میکنه،اما در هر صورت چشم میگردم یه چیزی رو پیدا میکنم
    ممنون
    پاسخ:
    ولی من چنین حسی نداشتم. یعنی فکر می‌کردم دقیقا منظور شما رو فهمیدم. در هر صورت اولویت با فهم شماست. چون شخصیت مال شماست و شمایید که دارید می‌سازیدش
  • خانم معلم
  • سلام محتسب 
    من یه چیزی بگم ؟! ... ما یه بنده خداهایی رو داریم که میگن عده ای دنبالشون هستن که اونا رو ببرن تو گروه خودشون و با اجنه در ارتباط هستن چیزی نزدیک یکساله از خونه شون خارج نمیشن حتی برای فوت مادر خانمش ! ... از نظر ما اشتباه میکنن ولی کی میدونه شایدم درست میگن !!! ... 
    پاسخ:
    هر چند ما حواس‌مون هست بعضیا دارن تقلب می‌رسونن اما چون اون بعضیا خودشون یه پا معلم و ناظم بودن، جرات اعتراض نداریم!!!
    قضیه‌های خیلی راحت‌تر می‌شه نوشت. سخت و حساسش نکنید این‌قدر
  • سرباز شهاب
  • مثلا روزایی که مادرش خسته س یا هرچی بی سر و صدا ظرفارو میشوره .یا وقتی رفیقش توی جور کردن یه تحقیق مونده براش کاملشو ایمیل میکنه.یا روی رفقاشو توی هیچ کاری مگه اینکه خیلی ناجور باشه زمین نمی ندازه.و کلا یه تیپیه که معمولا دوستاش حال خرابشونو میارن پیشش .از رو به راه کردن اوضاع داغون روحیه  بقیه  هم راضی میشه.
    پاسخ:
    خب اینا خوبه.
    حالا تقریبا به عنوان آخرین قدم به این چندتا سوال فکر کن و جواب بده:
    1ـ شخصیتت تابحال شده از کسی کینه به دل بگیره؟ اگه آره، اون شخص کیه و چه قضیه‌ای باعثش شده؟ (اگه نیاز می‌بینی توضیح بده)
    2ـ من می‌دونم شخصیت تو یه رازی داره که تابحال به کسی نگفته (یا به کمتر کسی گفته). برو ازش بپرس اون راز چیه؟ (اگه رازشو نگفت بهت یعنی باهات احساس راحتی نکرده و لازمه تا آخر این هفته هر جور شده اعتمادشو جلب کنی)

    مطمئن بودم الان می گید این ها به شخصیت پسر 13 ساله نمی خوره.

    اولاً: زهرا خانم رفیق مامان وحید است. و مدام با هم رفت و آمد دارند، حتی از خاله وحید هم بیشتر، به خاطر همین وحید دلش می خواد یه کاری بکنه، شاید اگه واسه کس دیگه ای بود جلو هم نمی رفت. به خاطر همین اسمشو آوردم.اگه بخواهید عوض میکنم.

    دوماً: وحید همین چند مدتی میشه که کمیک استریپ ها ی تن تن و میلو رو جمع آوری می کنه، همین دیروز جزیره سیاه رو تموم کرده.تن تن موهاش تو نقاشی ها نارنجیه اما در نظر وحید خودش تن تن است یک پا..میتونه کارآگاه بازی دربیاره. تن تن مو قرمز. :)

    سوماً: خواست کاری بکنه اما خراب کاری شد مثل همیشه، آخه کجا زورش به یه مرد گنده می رسید، به خاطر همین کله پا شد.

    چهارماً: وحید مثل باقی نوجوونا بی کله بازی زیاد می کنه، من که بهش گفتم داد بزنی بعد با دوچرخه در بری می تونی یه کاری کنی، اما به خیال خودش، یا با چاقو می زدش یا اینکه تا کسی بیاد، یارو در ماشینو وامی کنه و در میره درحالی که اصلا طرف در ماشینو وا می کرد، مگه سوییچ داشت، باید دو ساعتم با سیماش ور می رفت تا روشن شه...

    ...

    خلاصه دیگه اینطور...

    ممنون که وقت می ذارید

    سپـــــــــــــــــــــــاس

    پاسخ:
    من مشکلم فقط با سن‌ش نیست. قطعا اگه به ابعاد تاحدودی درون‌گرای شخصیتش اشاره نکرده‌بودید و چند تا ویژگی فوق عادی شرورانه براش ساخته بودید می‌شد با این قضیه کنار اومد.

    ـ قضیه زهرا خانم قبول نیست. یعنی زهراخانمِ شما توی این موقعیت وجود نداره. با چنین شرائطی واکنش شخصیت رو بنویسید.
    ـ این قسمت که اشاره کردید به جمع‌آوری کمیک با همین جزئیات خیلی خوبه. نشون می‌ده آشنایید با شخصیت‌تون. 
    ـ این‌که به این چیزها فکر کنه خیلی خوبه. کلا چون بنا شد شخصیت شما اهل خیال‌پردازی باشه فکر کردن به همه‌ی اینا خیلی خوبه. 
    ـ اقدام کردنش هم در حد همون داد و در رفتن خیلی بهتره.

    حالا یه تلاش دیگه بکنید و ضمن تاکید روی ویژگی‌های درون‌گرایی و خیال‌پردازی شدیدش یه بازنگری دیگه کنید
  • سرباز شهاب
  • بعد چند روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم که چیزی واسه راضی کردنش نمیتونم پیدا کنم.
    شاید یه رضایت نسبی.مثلا وقتی حس درد داره حتی یه سرماخوردگی راضی تره.یا مثلا بتونه واسه اطرافیانش یه کاری بکنه.یا یکی از هزار تا کار نا تمومش به سرانجام برسه.چیزی که رضایت مطلق باشه توش پیدا نکردم.

    پاسخ:
    مثلا انجام چه کاری برای دیگران می‌تونه به‌طور موقت راضیش کنه؟ یه مثال بزن. 
    سلام

    این شخصیت ملقمه ای از شخصیت های مختلف آدم هاست
    وقتی داشتم می نوشتم هجمه ای از خصوصیات تو ذهنم بود که اینا رو نوشتم
    پاسخ:
    نشسته روی صندلی توی پارک و داره کتاب می‌خونه، یه خبرنگار و فیلم‌بردار تلوزیون میان جلوش و ازش می‌خوان درباره‌ی انتخابات حرف بزنه.

    سلام استاد ،

    در کامنت اخیر تنها دیالوگ مرد  خلافکار ""خوش گذشت ،بسلامت "" است که باتوجه به جملات قبلی و اعمالی که انجام نشده  ،   به کنایه و تمسخر می گوید . باقی مطالب بصورت سوم شخص محدود به ذهن است . ( درس پس می دهم  استاد ) .کوتاهی اش هم به خاطر این است که چون به دختر شک کرده می خواهد زودتر از شرش خلاص شود . 

    پاسخ:
    سلام بزرگوار
    بله. متوجه این موارد که شما فرمودید شدم. نکته‌ام این بود که می‌شد کلا توی «دیالوگ»های این مرد (در طی کامنت‌های قبلی) فحشی چیزی هم گنجاند.

    ادامه‌ی ماجرا:
    دختر بدون این‌که نگاهی به پسر کند، پیاده می‌شود و در را محکم می‌کوبد، آدامسی از کوله‌اش در میاورد می‌اندازد توی دهان، هندفری‌اش را می‌زند به گوش و بی‌خیال مسیر خیابان را قدم می‌زند و ...
  • محتـ ـسبـ
  • میشه من یه چیزی بگم؟
    من گفته بودم "از نظر بقیه رفتارهای عجیب و غریبی داره" یعنی یک سری کارها انجام میده که بقیه اون رو عجیب میدونن در حالی که خیلی منطقیه اما بقیه دلیلش رو نمیدونن.حالا من اینجا نمیتونم یک کار غیر منطقی بهش نسبت بدم که واقعا عجیب و غریب باشه!کارمنطقی عجیب هم بخوام بگم باید بدون دلیلش بگم و الا با دلیل که عحیب نیست عادیه!اگه منظورتون رو بد فهمیم میشه بشتر توضیح بدید
    ....
    واقعا خسته نباشید،ممنون که این همه زحمت میکشید
    پاسخ:
    چه عیبی داره شخصیت شما منطق خاص خودش رو داشته باشه و در عین این‌که خودش این‌کارها رو منطقی و (برای زندگی‌ش) لازم می‌دونه از نظر بقیه کار عجیب و غریبی بیاد؟ (بسیاری کارها هست که عموم انجام می‌دن و درست و منطقی نیست. غیر از اینه؟)
    ذهن‌تون رو ببرید سراغ کارهایی که حتا وقتی منطق درستش رو به عموم آدم‌ها می‌گیم، به‌نظرشون اون کار عجیب و غریبه.
    (من الان چند نمونه که به شخصیت شما بیاد می‌تونم بگم اما می‌خوام ذهن‌تون رو به کار بندازید)



  • یکی بود ، هنوزم هست ...

  • سلام

    واقعیتش اون شخصیت از یک نفر الهام گرفته شد اما نه توی دنیای واقعی ... در این مجازستان یه جورایی میشناسمش ... در حد همین شناختی که از شما و بقیه دوستان دارم.
    بیشتر ویژگی ها تصوراتی هست که خودم از اون شخص تو ذهن ساختم ...خیلی هاش واقعی نبود نمیدونم اینم جز همون مورد میشه ؟؟!!!

    واقعیتش خیلی سخته آدم یک شخص خاص رو بخواد بسازه ، تا میام یه شخصیتی رو تو ذهنم بسازم یکی با همون ویژگی ها میاد تو ذهنم ...


    اینم یک شخصیت دیگه که فکر میکنم بیشتر ساخته ذهنم باشه ::

    - پسر 29 ساله ، با قیافه آرام و مهربان ، خیلی صبور و شمرده شمرده صحبت میکند.
    - قدش بلند هست و لاغر اندام ، ریش ها و موهایش ( تا روی شانه ) بلند
    اما مرتب و عینکی
    - هنوز احساس میکند خیلی چیزها را از دنیا نمیفهمد برای همین هیچ وقت از مطالعه و آموختن سیر نمیشود
    - بعد از دیدن خواب شهیدی که کتابش را خوانده حالات روحی اش متفاوت تر و کمی عجیب تر میشود
    - برای دوستانش این حالات روحی اش خیلی خوشایند هست برای همین به عنوان یک تکیه گاه امن محسوب میشود با حرفهای حکیمانه و لحن پر از آرامشش
    -به دنبال راهی هست تا به جایی که آن شهید آنجا به شهادت رسیده و در خاک عراق است برود و چیزاهایی که آن شهید در خوابش گفته را ببیند


    پاسخ:
    سلام
    اگه شخصیت اول (اون دختر حاضرجواب خاص) تا مقدار نه چندان زیاد الهام گرفته شده از واقعیته ایرادی بهش نیست. همون رو ادامه می‌دیم.

    درباره‌ی شخصیت جدیدتون:
    من معتقدم داستان اگه قراره منبع الهامش غیر از خدا و اسلام باشه، باید قید شروع داستان رو زد. (و خدا بخواد چند فصل‌ آخر که حکم نتیجه‌گیری نهایی کارگاه رو داره، قراره به این مباحث حیاتی و شیرین و سرنوشت‌ساز بگذره) 
    اما اجمالا خدمت‌تون عرض کنم یکی از روش‌هایی که می‌تونه یه آسیب تو خلق داستان‌ دین‌محور به حساب میاد (اینا نظرات شخصی خودمه و انتظار ندارم به سادگی بپذیرید) انتخاب شخصیت‌‌آرمانی در قدم اول نگارش داستانه. 
    پس توصیه‌م اینه که از این شخصیت‌های سفید مطلق بپرهیزید توی داستان‌نویسی.



    اما مرحله‌ی دوم کار شما:
    توی یکی از همون جمع‌های دوستانه نشسته. سه تا رفیقش (در طول چند دقیقه‌ای که باهم هستند) سه تا جمله مطرح می‌کنن:
    سمانه: «مانتو پوشیدی یا لباس حاملگی؟ این چیه ... ایش»
    معصومه: «دیروز مامانم و مامان‌بزرگم رفتن مشهد. خیلی اصرار کردن باهاشون برم. حال نداشتم. گفتم جای من یه نخ ببندن به ضریح» (می‌خندد)
    عالیه: «دیروز پسره منو صدا زده می‌گه به رفیقت (شخصیت شما) بگو که خیلی باحالی»
    "بچه ننه ی بی عرضه"  عبارتی بود که تا آن روز کسی در موردش بکار نبرده بود . به همین دلیل ظنش نسبت به دختر بیشتر شد که با این حرفها می خواهد ترقیبش کند که در اتومبیل بماند . اتومبیل را نگهداشت ، نگاهی به اندام دختر انداخت و  گفت : "خوش گذشت  ، بسلامت ".
    پاسخ:
    از رک گویی و دیالوگای شخصیت‌تون خوشم اومده اما کلا چرا این‌قدر مودبه؟ 5 سال سابقه‌ی زندان، اهل خلاف، ...
    به‌نظرتون میاد بهش این همه تلگرافی و با ادب بودن؟ (واقعا سواله‌ها)
    وحید با دوچرخش پشت ستون جلویی یه خونه قایم میشه و دقیق تر نگاه می کنه.و با خودش فکر می کنه: إه إه این ماشین زهرا خانم ایناست .. حالا چی کار کنم؟ من که نمی تونم کاری بکنم. اصلا ولش کن، به من چه!! تا برسم خونه و زنگ بزنم به پلیس که در می ره یارو. چطوره داد و بیداد راه بندازم؟.. لحظه ای مکث می کنه و با خودش بلندتر صحبت می کنه: با این فکر کردنت وحید! یارو بیاد یه چاقو بکنه تو شکمت، ملتم خواب باشن اصلا صداتو نشنون. ولی همین یه راه هست. بهتره اول خودم بزنمش بعد داد بزنم.. اصلا با دوچرخه..
    انگار کشف بزرگی کرده باشه، می پره بالای دوچرخه، هر چند ترس رو میشه از چشماش فهمید، با سرعت زیاد وارد کوچه می شه و میره به سمت مردی که مشغول باز کردن ماشینه، سرعتش رو زیاد می کنه ، حالا مرد متوجه وحید شده، اما دیگه وحید بهش رسیده و با لگدی که بهش میزنه پخش زمین می شه، اما همزمان وحید هم با دوچرخش پخش زمین میشه..

    نمی خواستم طولانی بشه ولی شد.
    ببخشید.
    پاسخ:
    ممنون.
    1ـ‌ لب مرز داستان‌گویی حرکت کردید. (مثلا قضیه‌ی ماشین زهرا خانم... چه لزومی داشت مطرح بشه؟ لطفا توی این تمرین دیگه سراغ این فضاسازی‌ها و داستان‌پردازی‌ها نرید) کار ما فقط شخصیت‌سازیه. با همین اطلاعات مختصری که از موقعیت طرح می‌شه. 

    2ـالان به سرم زده بهتون زور بگم و  بگم که به نظر من واکنشی که نوشتید با شخصیت پسر 13 ساله‌تون جور در نمیاد و قابل قبول نیست. پس از خودتون دفاع کنید اگه به شناخت‌تون از وحید مطمئنید.
    1-      دختری 25 ساله با صورت گرد و پوستی گندمی که همیشه موهایش را پسرانه کوتاه می کند قد متوسط  دارد و لاغر اندام است.

    2-      آدم خوش قلب و مهربونی هست

    3-      کم طاقت و بی حوصله هست برای همین زودجوش می آورد

    4-      خونسردی رو از قیافه ش می شه فهمید

    5-      عاشق رنگ و طبیعت هست و  از بافتنی لذت می برد

    6- باعتماد به نفس ش پایینه

    6

    ( جمله 3 و 4 تناقض نداره اگه هم داشته باشه بالاخره جزئی از رفتارشه دیگه)

    پاسخ:
    سلام
    (به رسمی که برای اولین‌کامنت‌های این تمرین گذاشتیم) قبل از این‌که بریم سراغ مرحله‌ی دوم، یه نگاهی به پاسخ ذیل کامنت «یکی بود، هنوزم هست...» بندازید و بعد بفرمایید شخصیت‌تون تا چه میزان برگرفته از یه شخصیت واقعی مشخص هست.
    بعد انشالله کار رو ادامه می‌دیم.

    بله اعتراض تون وارده.میخواستم زودتر سر و ته ش رو بهم برسونم ببینید نمیتونه عصبانی بشه! وگرنه از نظر خودمم خیلی آرمانی بود که انقد زود ناامید بشه!

    خب حالا چیکار کنیم؟چه جوری عصبانیش کنیم؟ اصن چیکار به اعصاب پیرزن بیچاره دارید؟ میتونستید بگید موقعیت یه جوری بشه که پسرش از اسارت برمیگرده! بده دل یه مادر رو شاد کنین؟ :دی

    پاسخ:
    ضمن این‌که تقضامندم توضیح ذیل کامنت قبل (به محتسبــ ) رو یه نگاهی بندازید خدمت‌تون عارضم که:

    بببنیید من قید عصبانی شدن رو زدم ها. الان فقط نظرم اینه که با همین موقعیت که درباره‌ی اون نامه و حرف پسرش ایجاد شده، رفتار واقعی‌تر پیرزن ذهنی‌تون رو تصور کنید. نه لزوماً تصور آنی. برید به سال‌های آینده. اصلا ادامه‌ی واکنش‌های این مادر پیر رو تا 10 سال آینده حدس بزنید. بگید (باتوجه به شناختی که ازش دارید) کلا نسبت به این قضیه چه واکنش‌های (فکری و عملی) از خودش نشون می‌ده. 
    خیلی سخت نگیرید. خیلی راحت باهاش ارتباط برقرار کنید و هر چی بهش میاد رو گزارش بدید
  • محتـ ـسبـ
  • وزارت اطلاعات تحقیق روی یک پروژه ی امنیتی رو بهش داده و اون هم این کار رو توی اولویت های زندگیش قرار داده که حتما روزی دوساعت باید روی اون کارکنه!!!
    پاسخ:
    خب دیگه. اینجا باید مچ شما رو گرفت. 
    چون این قضیه یه حادثه و یه موقعیت ویژه‌ست و می‌تونه برای هر کسی اتفاق بیفته و به هیچ‌وجه مربوط به یه کار خارق‌العاده‌ی عجیب برای شخصیت‌تون نمی‌شه!!


    یه توضیح:
    ببینید اتفاقی که الان داره در روند شخصیت‌سازی شما (و خیلی بچه‌ها) توی این تمرین می‌افته واقعا مبارکه. یعنی خاصیت این تمرین همینه. افتادن توی وادی شخصیت‌سازی و کلنجار رفتن با همین گیرها. پس یه وقت خسته نشید و کوتاه نیاید. هدف رسیدن به انتهای قضیه و پر شدن سریع شناسامه‌ی این پسر درس‌خون شما و سر و سامون گرفتنش نیست. (که اگه این بود دختر موقعیت م.پرند رو می‌دادیم بهش تموم می‌شد می‌رفت)
    هدف اصلی همینه که عادت کنیم در قدم اول برای شخصیت‌های داستانی‌مون اون‌قدر بعد و عمق بسازیم که خودشون داستان‌ ما رو هدایت کنن. (مثل یه همکار)
  • طاهر حسینی
  • 1-یک پسر غیر عینکی،قد بلند با چشم های قهوه ای و ریشو با لباس سفید  و شلوار جین 25 ساله.
    2-عکاس ،فعلا دانشجوی فلسفه تطبیقی و در عین حال عکاسی برای یک نشریه .
    3-متین و عاشقِ همه چیز
    4-مقید به انجام واجبات شرعی.
    5-گاهی وقتها چیزهایی(مثلا شعر) روی کاغذ مینویسد و بعد پرتشان میکند توی سطل زباله.
    6-وقتی عصبانی بشود رانندگی میکند،ظرفها رو میشوره،آشپزی هم حتی
    پاسخ:
    دیر اومدیا آقاطاهر!! (اینوگفتم که بدونی چشم‌انتظار بودیم)

    عصبانیه و پشت فرمون. تا به خودش میاد از پشت می‌کوبه به یه مزدا3. یه پسر جوون و بعدش یه دختر نسبتاً بچه‌سال از ماشینه پیاده می‌شن. پسره خیلی شاکی میاد سمت ماشین و می‌گه: «یابوی ریشو حواست کجاست عوضی؟»



    سلام
    میشه شخصیتم رو عوض کنم لطفا؟خواهش میکنم!
    پاسخ:
    سلام.
    چه خواسته‌ی سختی. اگه دلیلش رو بگید بله.
    کز کرده گوشه ی آشپزخانه و خودش را مشغول پوست کندن سیب زمینی ها نشان می دهد ، مادرش دارد سر اجاق به دیگ آش ور می رود که صدای در هر دویشان را بر می گرداند ، پدر نرگس است ، با همان سر و وضع خاک و گلی از توی حیاط صدا می زند: قرار شده امشب شیرینی بیارن که جواب بگیرن و قال قضیه کنده شه ... نرگس به لبه ی چاقو خیره مانده ، آب سیب زمینی ها روی دست های سردش ماسیده و توی چشم های مادرش التماس یک قطره نارضایتی می کند تا دل و زبانش جرات مقاومت بگیرند ، بی فایده است. همه چیز بر علیه او قد علم کرده . سیب زمینی ها را وسط آشپزخانه رها می کند و سرگردان وارد اتاقی میشود که دار قالی آنجاست و از بقیه ی خانه تاریک تر . چشمش به جانماز سر طاقچه می افتد و یادش می آید که نماز عصرش را هنوز نخوانده ... مادر صداش می زند ، معلوم هست تو چته دختر ؟ کجا منو دست تنها گذاشتی رفتی ؟ شنیدی که بابات چی گفت .. باز امشب اخم و تَخم نکنی بدشون بیاد ... از قدیم گفتن پیشونی پیشونی.. منو کجا میشونی.. خدا رو چه دیدی.. شاید اینم قسمت ِ ... صدای مادر را لای ذکرهای نمازش گم می کند ... سمع الله لمن حمده ...
    پاسخ:
    متشکر از حس و حالی که متن‌تان داشت.
    اما مطلب بسیار مهم:
    همان‌طور که در آیین 5 این فصل سفارش اکید شد، داستانی شدن فضای تمرین این فصل، مثل سم می ماند. افت است. این‌که باعث می‌شود در ته و توی فضاسازی، طرح‌سازی، دیالوگ‌‌گویی و روایت‌گریِ طرح قصه، منظور اصلی‌مان (شخصیت‌سازی) گم شود.
    و این اتفاق ناخوشایندی‌ست که برای متن شما (با همه‌ی نکات قابل تامل و مثبتش) افتاده. 

    پس لطف کنید نسبت شخصیت مدنظر را با موقعیت مطرح شده (این‌بار بدون ورود به فضای داستانی و داستان‌گویی) گزارش بدهید. ساده اما دقیق و عمیق. و به درونیات و افکار و احیاناً رفتار احتمالی شخصیت اشاره‌ی رساتر و کامل‌تری کنید.
  • محتـ ـسبـ
  • آقا اصلا رازش هیچی ، اینکه باباش تو کما بوده و یه کاری رو به بودن تو بیمارستان ترجیح داده عجیبه دیگه!کلا اخلافش همینه و توی روزمزگی هاش هم این ترجیحات عجیب و غریب نمایانه!توی وقایع مختلف نمود پیدا میکنه والا به خودی خود که معلوم نیست!!!
    یعنی من حاضرم کل فلسفه و منطق و بنیان های عقل رو به چالش بکشم ولی دنبال کارای عجیب و غریب نگردم!دیگه فقط سنگ خوردن مونده و روزیتبدیل شدن به خون آشام که عجیب باشه(آیکون یکی که کل روز فکر کرده و یه جواب داده و حالا هم جوابش رد شده!!!!)
    پاسخ:
    من قبول می‌کنم که خیلی عجیبه. به این شرط که شما ما رو در جریان بذارید این دو ساعت‌ها واقعا کجا می‌ره؟!
    (خب فکر کنج‌کاوی ما هم باشید)
    وقتی پستچی گفت نامه دارید. از عراق؛ پیرزن انقدر خوشحال بود که انگار پسرش برگشته. چادرش را سر انداخت و تمام توانش را ریخت در پاهای بی حسش و عصا زنان رفت دم خانه ی حاجی و همینطور که لبخند پهنی زده بود گفت: دیدی حاجی! دیدی! پسرم نامه داده! بخون ببینیم چی نوشته!
    حاجی نامه را خواند و برایش گفت حاج خانم! این علی آقای شما دیگه اون علی آقا نیست. نوشته نمیاد! نوشته نمیخواد ببینتت!
    گفت آخه چرا؟اون از خدا بی خبرا چیکارش کردن که اینجور شده؟
    حاج خانم! برو پی زندگیت! این علی دیگه اون علی نیست. نه میشه دیدش نه میشه باهاش حرف زد. دیدی که! تو نامه ش هم نوشته نمیخواد برگرده. بیا! بذار یه بار دیگه شماره ش رو بگیرم خودت باش و ببین
    [...]
    دیدی حاج خانم؟ حتی نمیاد پای تلفن یه حالی از شما بپرسه! برو مادرجون. خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه
    پیرزن لبخند پهن ش را جمع کرد. قلب شکسته اش را برداشت و رفت. تمام عکس های علی را جمع کرد. تمام یادگاری هایش را. تمام نامه هایش را. تمام علی را. اما هرچه کرد نتوانست کبریت را بکشد. مادر است دیگر! همان جا کنار سنگ یادبود علی چالشان کرد. سرش را گذاشت رو سنگ و وسط هق هق گریه هایش گفت کاش مرده بودی علی. کاش هیچ وقت خبر زنده ماندنت نمی آمد. من به همین سنگ یادبود راضی ام. علی ..

    +پیرزن ها عصبانی نمیشوند! :/

    پاسخ:
    شما بگید شخصیت‌تون عصبانی نمی‌شه قبول می‌کنم. (چون خالق‌ش شمایید)
    اما انتظار دارید باور کنم به همین سادگی از خیر پسرش گذشته؟ پیرزنِ یک عمر عاشق بچه و نوه؟ (می‌دونم پاگذاشتن این‌چنینی روی عشق می‌تونه خیلی آرمانی باشه. اما الان ما با یه شخصیت داستانی مواجهیم. نه یه شخصیت آرمانی) (البته این مقوله‌ی آرمان و داستان و داستان‌گویی از آرمان یه بحث‌های شیرین و مفصل داره که ای‌کاش عمری باشه و توفیقی که فصل‌های آخر مفصل ازش حرف بزنیم و ...) اجمالا این‌که حتا اگه قراره شخصیت‌تون رفتار آرمانی بکنه باید منشش خیلی داستانی باشه. باید خودش باشه. خود عاشق بچه‌ش!
    با این اوصاف الان اجازه داریم به شخصیت‌سازی شما این ایراد کوچولو رو بگیریم؟
    (شما حق هر گونه دفاع از نوشته‌تون رو دارید ها)
    راه می افتد . چهارراه به اتمام نرسیده که با یک تغیر مسیر ناگهانی  به چپ می پیچد . صدای بوق اتومبیلهایی که جلویشان پیچیده ، به آسمان بلند می شود ، نگاهی به آیینه می اندازد ، ببیند  کسی تعقیبش می کند یا نه . بعد نگاهی به دختر می اندازد و می گوید :"ننه ام وصیت کرده که با غریبه ها نپرم ."
    پاسخ:
    «پس بزن بغل پیاده می‌شم... بچه‌ننه‌ی بی‌عرضه»
  • محتـ ـسبـ
  • راستی شخصیتم اعتراض کرده میگه درسته من گفتم دختر بیشخصیت ، ولی نه دیگه انقد بیشخصیت ! اون خیلی خیلی بیشخصیته دیگه! الان هم شخصیتم قهر کرده و باهام حرف نمیزنه:|
    پاسخ:
    واسه چی رو دختر مردم عیب می‌ذارید حالا! اون بدبخت هم دل داره خب!!

    حالا جدای از شوخی واقعا این اتفاق توی عالم داستان‌نویسی می‌افته‌ها! باور کنید. نمی‌خوام ترویج خرافه و توهم‌بازی بکنم اما شخصیت‌ها (مخصوصا وقت نوشتن داستان‌های بلند که مدتی آدم باهاشون زندگی می‌کنه) بعد از یه مدت هم‌نشینی، با آدم زندگی می‌کنند. بعضی روزا هم واقعا قهر می‌کنند و به نویسنده‌ پشت می‌کنند و هیچی از خودشون بروز نمی‌دن!
  • محتـ ـسبـ
  • روزانه معمولا دو ساعت غیبش میزند.احدی اطلاع پیدانمیکند که کجامیرود.حتی پدرومادرش هم نمیدانندکجامیرود.حتی برای بقیه هنوز هم این سوال وجود دارد که چرا وقتی پدرش تازه تصادف کرده بود و به کما رفته بود ، دوساعت غیبش زد!
    پاسخ:
    شما زرنگی کردید. قبول نیست. این چون رازه عجیبه. نه این‌که به خودی خود عجیب باشه. شما خودتون که می‌دونید روزی دو ساعت کجا می‌ره. نمی‌دونید؟ اگه نمی‌دونید پس این عادت عجیب‌ شخصیت‌تون غیرقابل قبوله. اگه می‌دونید پس بگید چیه!
    متوجه منظورتون نشده بودم خوب
    من هرچی تو شخصیتم دقیق میشم میبینم نمیتونه اصلا عصبانی بشه! نهایتش فقط دلش میشکنه و میگه کاش شهید شده بودی!
    پاسخ:
    شاید واقعا همین‌طور باشه و اصلا از چیز خاصی عصبانی نشه. برای همین نوشتم «موقعیتی که معمولا آدما رو عصبانی می‌کنه» 
    شما همین موقعیت رو در نظر بگیرید:
    پسرش نامه فرستاده که: «من نمی‌خوام تو و هیچ‌کس دیگه رو ببینم. من از این مملکت دزد بیزارم» 
    سعی کنید خیلی دقیق مهم‌ترین واکنش‌ها رو حدس بزنید.

    سلام 
    اگر خدا بخواد دیگه این بار به کارگاه خودمو رسوندم... امیدوارم بتونم با چند خطی اینجا استعداد کور شده یا نداشته ام رو شکوفا کنم!:)
     بسم الله 

    1- پیرزنی 60 ساله نابینا... 
    2-تنها زندگی می کند .ازدواج نکرده.جدی ،پر حرف ، پر توقع،با جذبه،باهوش. مایه دار،
    3-قدی متوسط با موهای جو گندمی و دستانی چروک و چادری گل دار که همیشه در بیرون سرش می کند
    4-تنها سرگرمیش رفتن به مسجد و خانه های همسایه هاست.
    5-قلب مهربانی دارد ولی گاهی سر توجه نکردن  افراد به نقص و معلولیتش رفتارهای نا خوشایندی ازش سر می زند... مثل(خط انداختن به ماشین هایی که سر راهش پارک شده باشند!)
    6-خبارمحله  رو همیشه میشه از او پرسید به نوعی خبرگزاری آنلاینه !

    میتونم ادامش هم بدم ولی به احترام اینکه فرمودین 6 مورد به این مقدار بسنده می کنم
    پاسخ:
    سلام
    ان‌شالله.

    خوبه. فقط قبل از این‌که بریم سراغ ادامه‌ی کار، اگه احیاناً شخصیت‌تون الهام گرفته از یه شخصیت معین واقعیه، لازمه که یه شخصیت خیالی‌تر انتخاب کنید. (توضیح بیشتر توی پاسخ به کامنت «یکی بود، هنوزم هست» )
    اما اگه این شخصیت خلق شده توسط ذهن خودتونه بفرمایید که بریم مرحله‌ی بعد.

  • محتـ ـسبـ
  • دارد ازخانه خارج میشودکه مادرش صدایش میکند و میگوید:فاطمه دختر ِ ... .نمیگذارد حرف مادرش تمام شود که اورادرآغوش میگیردومیگوید:مادرمن،عزیزم،من که صدمرتبه گفتم،یه دختربرام انتخاب نکنیدباشخصیت وکدبانووازخانواده اصیل و...،من یه دختر میخوام برعکس همه ی اینا،دیوانه وبیشخصیت،خداحافظ. واز خانه خازج میشود
    پاسخ:
    این خوبه. (احتمالاً باید برای این پسرتون برید خاستگاری دختر موقعیت م.پرند)
    اما یه چیز عجیب و غریب میون عادت های روزمره هم براش دست و پا کنید. یه چیزی که توی برنامه‌ی روتین زندگیش قابل گنجاندن باشه
  • سرباز شهاب
  • خدا میدونه سه بار اومدم بنویسم همینو. با خودم گفتم بذار یکم مقاومت کنه.
    پاسخ:
    البته (نمی‌دونم دقیقا از کجا اما) به دلم بوده که با شخصیتت ارتباط لازم رو برقرار کردی. این‌که می‌گی به پیاده شدن‌شم فکر کردی یعنی حسابی ملموسه برات.
    پس بریم قدم بعدی:

    شاید مهم‌ترین شاخصه‌ی شخصیت تو پایبندی به اصول در کنار داشتن یه غم (خود نارضایتی) همیشگیه. (در کنار ویژگی‌های دیگه که براش گفتی) 
    حالا بگرد یه موقعیت برای این پسر پیدا کن که احساس رضایت از خود پیدا کنه. یعنی ببین چه موقعیتی می‌تونه برای مدتی این پسر رو از خودش راضی کنه؟ یه موقعیت که با ویژگی‌های دیگه‌ش هم جور دربیاد. (برای این کار خیلی عجله نکن و بذار چند روز ذهنت درگیرش باشه)
    خب مورد 6 رو با قطعیت می گم .
    6. حالا خودش هم مثل دختر همسایه قبول کرده که چند وقتی ست چیزی یا کسی نظم و حواس جمعی ِ زندگی ش را بهم ریخته ... !
    برای تذکرتون هم ممنون . اما اتفاقا در این باره خیلی با خودم کلنجار رفتم .. شخصیت های مختلف زیادی به مغزم هجوم می آوردن و التماس می کردن ک ما رو بنویس ما رو بنویس !! و لیکن  تقوا پیشه کردم و این یکی رو بدون اتکا به واقعیت ساختم . خیالتون راحت .
    پاسخ:
    خوبه که حواس‌تون به این قضیه جمع‌ جمع بوده. البته قصد جسارت نبوده و اتکا به واقعیت (توی این فصل) بی‌تقوایی نیست. ایرادش اینه که بازدهی و بهره‌وری تمرین رو کم می‌کنه.
    پس به یاری خدا بریم مرحله‌ی بعد:

    «پسر یکی از گله‌دارهای ده بالا آمده به خواستگاری‌اش. پسری که برای دختر شما هیچ جذابیتی ندارد. گنداخلاقی‌اش شهره‌ است و مثل بیشتر جوان‌های آن حوالی بی‌سواد است و صبح و شب سر و کارش به گله‌داری است. پدر (مخصوص که از نظر او تا همین حالایش هم دخترش زیادی مانده توی خانه) به شدت موافق ازدواج دخترش است»
    آهای اهالی کارگاه!

    ما قلق نوشتن این تمرین رو مث اینکه فهمیدیم!

    خب؟

    "شما باید یه چند روز براساس اون خصوصیاتی که نوشتید و ننوشتید و تو ذهنتون هست زندگی کنید باهاش،لمسش کنید و.. صد البته فکر کنید...اونم در طی چند روز تا خوب بیاد دستتون! بعد شروع کنید به نوشتن!
    عجله ممنوع!

    اندکی صبر تا شخصیت ساخته بشه اونجور که باید ساخته بشه!"

    البته اینا همش تکرار حرفای آقای دبیر کارگاه بود!:|
    :|

    من اگه جای ایشون بودم از بس گفتن و کسی عمل نکرد شکنجتون میکردم اونم با گیوتین!
    دها
    پاسخ:
    تشکر از حسن هم‌کاری شما
    به جز خط آخر، الباقی تایید می‌شه
  • خانم معلم
  • ولی باور کن خودمو گذاشتم جاش به همه ی اونا فکر کردم ... 
    مث وقتی که برات یه اتفاق ناجوری میافته میای تمام پیامد های بعدش رو پیش خودت مرور میکنی ... یعنی من همچین ادمی هستم ... البته من خودم چون عجولم زود میدویدم سوار ماشینم می شدم و تو راه به همه چی فکر میکردم ... 
    پاسخ:
    خب برای همینه که شما هیچ‌وقت نمی‌تونید تبدیل بشید به یه سرمایه‌دار بزرگ و مدیر یه نساجی و ...
    (خنده کردن)
    راستی من همه ذرات وجودم متعجب شده است
    برا چی؟
    چون کجای شخصیت بنده(ینی داستان) پرانرژی و اجتماعی است و باانگیزه؟!
    شاید با انگیزه بودن به خاطر زبان فرانشه و ادامه تحصیلش باشه!اما فقط در حد علاقست همین!
    کلا یه آدمیه که ولش کنی میخوابه!زمان و مکان هم نداره!
    اصلا هم اجتماعی نیست!
    حتی غذاخوردنش!

    البته یه بارم ما نقد کنیم!چی میشه!
    پاسخ:
    حالا شما به این شدت که من تصویر کردم نخونید.
    در همین حد که سعی می‌کنه شاد زندگی کنه و با کمبودها (تهدید‌ها) کنار بیاد و تبدیلشون کنه به فرصت.

    شما صاحب اختیارید
    سلام
    من وقت نمی کنم کامنت ها رو خوب بخونم. نمیدونم شخصیتم تکرار شده یا نه.
    1. پسر بچه ای 13 ساله ، اسمش وحید، موهایی قرمز فرفری و رنگ چشم های خاکستری، کک و مکی، قدی متوسط نسبت به هم سن های خودش
    2. خیال پرداز هست، اما با خودش، بسیار در وقت تنهایی با خودش حرف میزنه، اما دیگران از خیال پردازی اون خبر ندارن. سعی می کند از خودش خودمختاری نشان دهد، و خود را قوی جلوه بدهد.
    3. در خانواده ای تقریبا فقیر زندگی می کند، نه آنقدر ها فقیر اما از متوسط رو به پایین. کوچکترین عضو خانواده است، سه خواهر بزرگتر از خود دارد که خواهر بزرگتر ازدواج کرده و او با دو خواهر دیگر در خانه است.
    4. آدم شلوغ کاری نیست اما به هر چیزی دست می زند، خراب کاری ای به وجود میاد. به خاطر همین خانواده کمتر به او کاری می سپارند.
    5. بچه تر که بود بسیار از اینکه موهاش قرمزه خجالت می کشید اما دیگه براش عادی شده. در خانه فقط با مادرش کمی صمیمی است و با دیگر اعضا عصبی تر برخورد می کند.
    6. از کارهای مورد علاقش دوچرخه سواری و جمع کردن کتاب های کمیک استریپ است. درسش را می خواند اما ممتاز نیست و در مدرسه آرام است.

    خیلی میشد توضیح داد اما..
    سعی می کنم تو ذهنم بیشتر باهاش آشنا شم.
    من رفتم با وحید قصم آشنا شم.
    فعلا
    پاسخ:
    سلام
    خوبه. از اطلاعاتی که دادید می‌شه گفت شخصیت‌تون به حدی از تکامل رسیده و داره وجود پیدا می‌کنه.

    وحید خلوتی ظهر داره با دوچرخه‌ش توی خیابون پرسه می‌زنه که می‌بینه داخل یه کوچه، یه دزد (با لباس مشکی و هیبت دزدانه) داره یواشکی در یه ماشینو با سیم و ... باز می‌کنه.
    او همچنان که دخترک و اطراف را می پاید ، می خواهد به او یکدستی بزند ، از این رو  به او می گوید " : سلام برسون و بگو فلانی گفت ما مادر زاد خواجه بودیم ."
    پاسخ:
    دختر: «خر نباش دیگه ... چراغ سبز شد. راه بیفت الان ترافیک می‌شه»
  • خانم معلم
  • خنده 

    اخه میدونی که ما جزو شاگرد زرنگاییم هی میخوایم تکلیفمونو تند انجام بدیم از اون شاگردایی هستیم که تا معلم میگه این تمرین رو کی حل کرد زود دستمونو میبریم بالا میگم اجازه ما !!! ولی غلط .... خنده 

    من کلا عجولم ... همه کارام باید زود تموم بشه وگرنه  دیگه حوصله انجام دادنش رو ندارم و میزارمش کنار ... 

    حالا با این تهدید شخصیتم چطور مردیه ؟ ... اگه کمک نکنی میزارم میرما !!
    پاسخ:
    خدانکنه!!
    عجله کار خانم معلم ها نیست!!
    شما اگه بذارید کنار دیگه چشم امیدمون به کی باشه که تا آخر هوای ما رو داشته باشه؟!! 
    برعکس باید توی داستان نویسی صبر پیشه کنید. و اصلا راهی نداره. یه چند روزی سعی کنید با این آقای پولدار پا به سن گذاشته حشر و نشر ذهنی داشته باشید!
  • سرباز شهاب
  • برمی گرده سمت دخترا و یه نگاه اخم آلود و محکم بهشون میندازه.تو دلش میگه :مرگ
    یکم تردید داره با پسرا دقیقا چطور برخورد کنه. بنابراین سرشو با گوشیش گرم میکنه.و فکر میکنه که توی چه وضعیت احمقانه ای گیر افتاده.زیر لب میگه :  گندت بزنن.
    پاسخ:
    شهاب جان یه سوال:
    به‌نظرت شخصیت تو (با ویژگی‌هایی که ازش گفتی) نباید هرچی زودتر توی اولین ایستگاه پیاده بشه؟
    سلام . سفر بودم . عذر بابت تاخیر /
    شخصیت من :
    1. دخترک 20 ساله با لهجه و زندگی روستایی متعلق به مناطق کویری کشور.
    2. قد بلند و بور ، با چشم های رنگی که آدم را یاد سینمای صامت می اندازد !
    3. حرف گوش کن و خجالتی ،شاید هم مظلوم، در عین حال مهربان ، خوش خنده و مثل عمه های دلسوز رفتار کُن !
    4. علاقمند به ادامه تحصیل و کار است اما شرایط خانه و خانواده این فرصت را به او نمی دهد .
    5. با وجود آرامش ظاهری و تمکین به نداشته ها ، درونی پرغوغا و شلوغ دارد که این روزها او را به سکوت بیشتری وا داشته .
    6. دختر همسایه که دوست صمیمیش هست اعتقاد دارد چند وقتی ست چیزی یا کسی نظم و حواس جمعی ِ زندگی نرگس را بهم ریخته ... !
    پاسخ:
    سلام. رسیدن‌تان به‌خیر.

    متشکر و ممنون که با این حوصله شخصیت‌تان را موشکافی کردید و نوشتید. 
    مورد 6 رو نیاز نیست از نگاه دوستش مطرح کنید. اگه هست باید با قطعیت بگید این‌طور هست اگه این‌طور نیست پس نباید جزء ویژگی‌ها به حساب بیاد.


    قبل از این‌که وارد مرحله‌ی دوم بشیم یه خواهشی دارم. 
    مفصل‌تر توی پاسخ به کامنت دوست خوبمون
    «یکی بود، هنوزم هست»
    مطرح کردم. شما هم لطف کنید اون مطلب رو مطالعه بفرمایید و بعد اگه آماده‌اید ادامه بدیم این تمرین رو.
  • خانم معلم
  • با صدای زنگ گوشی  نگاهی به ساعت می اندازد ، ساعت 3 صبح است .نگران مادرش میشود ، احتمالا خواهرش زنگ زده تا خودش را به خانه شان برساند. نگران گوشی را بر میدارد ولی صدای ناصر نگهبان کارخانه است که داد میزند: " آقا بدبخت شدم . آقا خودتونو برسونین ، کارخونه اتیش گرفته ".ناگهان تمام دارای اش ، انبار محصولات ، انبارمواد اولیه سالن تولید همه در نظرش می آید که در حال سوختن است . با خودش می گوید : " خدای من ! ... فردا بنا بود جنس ها را تحویل مشتری بدهم .روی پولش حساب باز کردم . جهنم ! تقصیر من نیست که . خب کارخانه اتش گرفته ! ... حالا پول کارگرها رو چطور بدم ؟! " قیافه ی زن ِ کارگربا بچه ی مریضش جلوی نظرش می آید و فکر احمقانه اش ... سرش به خارش افتاده .قلبش تند تند میزند . برنامه ی سفرش به آلمان چه می شود ؟"  باید به هواپیمایی زنگ بزنم بلیطم را کنسل کنم " . امروز با ابوطالبی قرار دارم وااای این قرار داد را نباید از دست بدهم . " هنوز در رختخواب است و گوشی در دستش . همه ی این افکار به صدم ثانیه از مغزش میگذرد . بلند می شود سراغ لباسش میرود . کلافه و سر در گم است . دست ِ تنها باید چکار کند . فقط رضا به ذهنش میرسد . سریع شماره ی رضا را میگیرد . رضا که باشد بهتر است ...


    پاسخ:
    می‌دونید چرا شما اصرار دارید برای شخصیت‌پردازی این مرد این همه اتفاق و خاطره و شخصیت فرعی اضافه کنید؟  به‌نظر من علت اینه که هنوز ظرفیت‌های شخصیت‌تون رو از نزدیک لمس نکردید. و چون انگار از دغدغه‌های درونی خودش اطلاعات کافی ندارید متوسل می‌شید به واقعیت‌ها و درگیری‌های بیرونی. مثل سفر آلمان، مثل رضا، مثل ابوطالبی...
    البته، همون‌طور که توی کامنت قبلی اشاره شد، وقتی شما این‌همه برای انجام این تمرین عجله می‌کنید، همین مقدار شخصیت‌سازی (خارش افتادن سر و تند زدن قلب و ...) هم که فرصت کردید انجام بدید تحسین برانگیز می‌شه! 
    کلا من دلیل این همه عجله‌ی شما رو نمی‌تونم درک کنم. (مثلا الان داره حرص می‌خورم!!)
    از 14 روز فرصت انجام تمرین‌های این فصل 12 روز باقی مونده. چرا شما به ذهن‌تون اجازه نمی‌دید فرایند ساخته شدن شخصیت رو به مرور حس کنه؟ چرا با اولین چیزهایی که به ذهن‌تون میاد می‌خواید قال قضیه رو بکنید؟ 
    محض همین (جسارتاً) دوباره سخت‌گیری می‌کنم و (باعرض شرمندگی البته) خدمت‌تون عرض می‌کنم که:
    «شخصیت‌تون کامل ساخته نشده و باید بدون افتادن در ورطه‌ی داستان‌نویسی (اضافه کردن موقعیت‌ها و کاراکترهای اضافی) دوباره این پاراگراف رو بنویسید»
    اول هفتتون به خیر ان شاالله

    فعلا تصمیم دارم رو همین شخصیتم کار کنم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!ینی من چی میخوام!

    خب الان قدم بعدی چیه؟!
    ینی سوال بعدی؟!
    پاسخ:
    هم‌چنین. متشکر

    قدم بعدی:
    از اونجایی که شخصیت‌ شما یه آدم پرانرژی، رک، اجتماعی و با انگیزه‌ست، طبیعتاً هر موقعیت ساده‌ای نمی‌تونه باعث بشه که توی زندگیش احساس شکست بکنه. پس قدم بعدی شما اینه که بگید چه موقعیتی باعث ایجاد چنین حسی برای این شخصیت می‌شه.
    و بعد که موقعیت رو (طی روزهای آینده و نه با عجله) پیدا کردید، حدس بزنید شخصیت شما در مواجهه با اون موقعیت (و احساس شکست) نهایتاً چه واکنشی می‌تونه از خودش نشون بده.
  • یکی بود ، هنوزم هست

  • سلام

    + یک دختر 24 ساله شاد و خندان ، خیلی ساده و اهل تیپ های راحتی و مانتو های گشاد اما همیشه مرتب

    + در جمع های دوستانه بخاطر شوخ طبی و مزه پرانی هایش معروف به بمب روحیه است و در جمع خانواده یک دختر مودب و حرف گوش کن

    + خیلی اهل مطالعه هست بر عکس اینکه به گفته دوستاش اصلا بهش نمیاد ، عاشق اینترنت و کوهنوردی

    + به هیچ کسی اجازه نمیدهد وارد حریم خصوصیش بشود برای همین سعی میکند با همه دوست باشد اما با کسی صمیمی نمیشود

    + با ادبیات کاملا متفاوت و بسیار حاضر جواب

    + علاقه ی زیادی به امام رضا -ع- دارد


    پاسخ:
    سلام
    قبل از این‌که بریم مرحله‌ی بعد (به‌خاطر تجربه‌ای که از شروع این تمرین برام حاصل شد) یه مطلبی رو خدمت‌تون بگم:

    اگه برای ویژگی‌های این شخصیت‌تون دارید از واقعیت الهام مستقیم می‌گیرید (به این معنی که 70 تا 80 درصد این ویژگی‌ها توی  یه شخصیت معین و مورد شناس شما جمع شده و شما از اون الهام گرفتید) حتما کار رو متوقف کنید و برید سراغ شخصیتی که بیشترش زائیده‌ی ذهن خودتون باشه.
    دلیل این نکته مفصله و به برخی از بچه‌ها گفتم. اجمالاً این‌که شخصیت واقعی برای این تمرین مناسب نیست. چون قراره ذهن شما (به عنوان یه نویسنده) شخصیت رو بسازه. نه این‌که به سبکی مردم‌نگارانه شخصیت‌های واقعی رو توصیف کنه. 

    با این اوصاف مطمئن باشیم شخصیت شما واقعی نیست و بریم سراغ ادامه؟
    نکته: این مطلب رو (اگه بهش ملتفت بودم) توی تذکرات فصل می‌ذاشتم. حالا چون نذاشتم و تو بعضی موردا بهش برخوردیم و کار از کار گذشت به سرم زد به شما (که تازه می‌خواید تمرین رو شروع کنید) بگم که وسط کار مشکلی ایجاد نشه. 
  • محتـ ـسبـ
  • برای اذان صبح بیدارمیشود و بعد از نماز هم تا ساعت 7ونیم مشغول مطالعه میشود.بدون خوردن صبحانه ازخانه بیرون میرود و طبق معمول پیاده به سمت دانشگاه.ساعت 8تا10کلاس است و ساکت و آرام و بادقت به حرف های استاد گوش میدهد.یادداشت هایی برمیداردکه بایدبعدا درموردشان تحقیق کند.بعدازکلاس باهمکلاسی هایش مشغول صحبت است که تلفنش زنگ میخورد.دوستش است ومیگویدباید کارمهمی رابرایش انجام بدهد.خودش کاردارد اماکاردوستش واجب تراست.یکراست به کتابخانه میرود ومشغول تایپ میشود.فقط برای اذان از کتابخانه خارج میشود وحتی نهار هم نمیخورد.به ساعت که نگاه میکندوقت نماز مغرب است.فایل رابرای دوستش ارسال میکندوبه خانه میرود.درراه گاهی مسائلی ذهنش رامنحرف میکندورشته ی افکارش راپاره.غذاراتندمیخوردوتاساعت1هم دنبال تحقیق.نمیفهمدجطورمیخوابداماباصدای اذان دوباره بیدارمیشود
    .....
    سلام
    ببخشید اگه احیانا از 7 خط بیشتر شد
    میشه من به جوابتون به کامنت قبلیم اعتراض کنم؟از خصوصیات شخصیتم داشتن رفتارهای عجیب وغریب ازدید بقیه است ،و فکرکردن درموردمسائل پیرامونش از دیدشما(که جزو بقیه اید)عجیب و غریبه و باشخصیتش همخوانی نداره ، پس ایرادی بهش وارد نیست :)))
    شاید شخصیتم ایراد غیر منطقی بود ، اما دلیلی که واسه اعتراض آوردم منطقی بود ، هرچند که منطقم اشتباه بود:))
    خسته نباشید فراوان خدمت شما و بابت زحمتتون هم ممنون
    پاسخ:
    خوب بود اما قابل قبول نشده. 
    اثری از کارهای «خیلی» عجیب و غریب نیست. این‌که خیلی درس می‌خواند از نظر بچه‌درس‌نخوان‌ها کمی عجیب هست اما نه آن‌قدر که ما این را بتوانیم یکی از ویژگی‌های شاخصش حساب کنیم. 
    پس از فرصت 1.5 خط باقی‌مانده (این‌جور که توی نمایش‌گر من نشان می‌دهد) استفاده کنید و یک چیز عجیب هم بگذارید توی رفتار این جوان کرم کتاب.


    علیکم‌السلام
    اعتراض‌تون می‌دونید چرا وارد نیست؟ (مثلا همراه با اقتدار و قیافه‌ی حق‌به‌جانب) چون دنیای ذهن (افکار) و عین (رفتار) با هم فرق دارند (کسی که مجبوری چند کلاس فلسفه هم خونده) و شخصیت شما قرار بود رفتارش عجیب و غریب باشه نه افکارش. و ما هم در نوشته‌ی شما داشتیم افکار این آقا رو می‌شنیدیم. و تازه این‌که (تیرخلاص) ایراد دیگه‌ی اون واکنشش این بود که اتفاقا رفتارش اصلا عجیب نبود و خیلی عادی از کنار دو تا دختر گذشت!! 
    شما هم خسته نباشید. ایشالله اگه این رو به سرانجام برسونید می‌شید نفر اول که از تمرین این فصل عبور کرده.
    آنهمه سابقه ی درخشان و خوب پیرزن باعث شده بود، به هزار و یک جان کندن! پسر را پیدا کنند و درخواست ملاقات بدهند. اما پسر ِ ته تغاری نابخیرش درخواست را رد میکند و همین کافی ست که دوباره نگاه های سنگین و ملامت ها و چه و چه قوت بگیرد. اما پیرزن با اطمینان و دلی قرص میگه: مطمئنم اشتباه کردید. من پسرم رو خوب میشناسم!


    +غصه اش به خاطر این بود که مادربزرگم سال ها منتظر ته تغاری اش بود. با این تفاوت که مادربزرگ مان در بی خبری از ته تغاری اش مرد و عمو هنوز مفقودالاثر است.
    پاسخ:
    + خدا جایگاه‌شان را رفیع‌تر کند و خیری از ایشان به شما برساند.


    این موقعیت همونه که قراره شخصیت شما رو عصبانی کنه؟ در نیومده‌ها. یعنی وقتی پیرزن مطمئنه که بقیه اشتباه کردند، منطقا دلیلی برای این‌که بخواد عصبانی بشه وجود نداره.
    شاید بهتر این باشه که پیرزن هم مطمئنه که پسرش نمی‌خواد کسی رو ببینه و ...
    حالا واکنش پیرزن‌تون رو گزارش بدید. (البته خیلی عجله نکنید و بذارید قشنگ توی ذهن‌تون خیس بخوره)

    عه

    دوباره اشتباه نوشتم!

    نمیخواستم شاگرد اینجا بشم و ...

    ا.ک

    دقیقا منم بخاطر همین نمیخواستم شاگرد اینجا نشم!

     

    اینا کنار یه عالمه مشغله ای که آقای شریفی دارن...

    عذاب وجدان ما واسه هدر دادن وقت ارزشمندشون زیاده

    یا علی

    پاسخ:
    سعی کردم برای حضور اینجا برنامه‌ریزی کنم که خدابخاد مشکلی پیش نیاد.
    نگران نباشید و این‌طور فکر نکنید
    من تصور اینکه این همه کامنتو بخونم دیوونم میکنه خدا صبرتون بده!!!!
    پاسخ:
    سعی کردم برنامه‌ریزی کنم خدابخواد شبی 15 تا 20 دقیقه برای بررسی تمرین‌ها صرف کنم. این دو سه روز به‌خاطر تعطیلی‌ها کم مشغله‌تر بودم.

    من واقعا شرمندم

    قرار بود تو یه پاراگراف بنویسیم که یادم رفت

    :/

    پاسخ:
    فاصله‌ی خط‌ ها زیاد شده. فشرده بشن تقریبا همون یه پاراگرافه. مشکلی نیست

    ممنونم بابت نقدتون

    خب ببینید یه موقع هست یه نفر با یه هدفی این سادگی شخصیت رو انتخاب میکنه واسه همین که بعدا یه پیچیدگی بذاره واسش ولی من چون ذهنم خلاق نیست اینقدر ساده نوشتم

    یعنی هیچ خلاقیتی تو ذهنم نیست که بخوام بسط و گسترش ش بدم

    سادگی شخصیت هم به خاطر سادگی ذهن خومه

    +اون موقع که عصبانی میشه سریع تصمیم میگیره و سریع بعدش پشیمون میشه پس تو اون قسمت جارو واکنش طبیعیش اینطوری بود

    تردیدش بیشتر تو تصمیم های بزرگ زندگیشه

    +زود از خسارتش صرف نظر نکرد

    چون قبلش فکر کرده بود که شاید تقصیره خوشه که این اتفاق افتاده و زش میگذره چون قلب رئوفی داره

     

    اول جا میخوره و شوکه میشه،سریع سرشو برمیگردونه به طرف صدامیبینه پسر یه نگاه به لامپای خرد شده میکنه و یه نگاه به مرد جوان

    یک آن گر میگیردش،داد میزنه چیکار میکنی؟حواست کجاست سر به هوا؟

    پسره باز داره نگاش میکنه،چرا واستادی منو تماشا میکنی ؟یالا جمشون کن تا مشتری نیومده

    با داد میگه با توام مشنگ

    پسره به خودش میاد و میشینه رو زمین و در حین نشستن میگه آقا تو رو خدا ببخشید من اصلا  کاری نکردمنمیدونم چی شدافتادن

    مرد جوان با یه حالت مسخره ای بش میگه :چرند نگوبی دست و پا

    پسر میگه بازم معذرت میخوام ولی...

    (دیگه  چیزی نمیگه)

    مرد کمی با خودش فکر میکنه،میبینه پسر داره با دست شیشه خرد ها رو جمع میکنه،با خودش میگه بذارم یه کم ادب بشه و با دستش جمع کنه بعدش سریع یه فکر دیگه میزنه به سرش که نه گناه داره طفلی

    تو همین فکرا بود که چشماش خیره میمونه رو جارو خاک انداز پشت در

    میره جارو و خاک انداز رو میاره و می ایسته بالای سر پسر بهش میگه بگیرش

    همینطور که بالای سرش ایستاده فکر میکنه که بیچاره چقدر ترسیده

    حالا شایدم واقعا تقصیره خودش نبوده

    یادش میوفته که دیروز وقتی داشت لامپا رو میچید ،حال و حوصله درست چیدنشو نذاشت به خاطر جرو بحث تلفنی چند دقه قبلش با پدرش

    از رفتاری که با پسر داشت گر میگیره و سرخ میشه

    رو زانو میشینه کنار پسر و دستشو میذاره زیر چونه پسر و سرشو میره بالا و به سمت خودش و زل میزنه تو چشمای پسر

    میبینه چشمای پسر برق میزنه بخاطر یه لایه اشکی که حلقه زده تو چشماش

    از برقی که تو چشمای مرد بود پسر زاویه دیدش رو تغییر میده تا به چشای مرد نگاه نکنه

     

    مرد بهش میگه حالا اشکال نداره

    شایدم خودم مقصر بودم که اینطوری شد

    ولی اگه تقصیر تو بوده باشه چی؟

    پسر میگه: پولشو میدم

    یه کم فکر میکنه و هجوم افکار میزنه به سرش :

    پول لامپا؟!

    خب شاید تقصیر خودم باشه!  

    اگه تقصیر خودم نبود چی؟

    پولش حلاله؟

    داره با خودش کلنجار میره که فکری میزنه به کله اش ولی هنوز مطمئن نیست،خیلی بالا و پایین میکنه

    به خودش میگه:پول ده تا دونه لامپ بهتره یا اینکه یکی بیاد ور دستم واسته؟

    اگه بیاد پیشم هم از این گوشه گیری درمیام و هم یکی کمک حالم میشه و این پسر هم یه کاری یاد میگیره

     

    به پسر میگه:کلاس چندمی؟

    -سوم راهنمایی

    -من ازت پول نمیخوام اگه میخوای جبران کنی دوست داری تو مغازه ی من کار کنی؟

    پسر شونه هاشو میندازه بالا یعنی نمیدونم

    -میخوای فکراتو بکنی و بعدا بگی؟

    -خوبه

    بعدم دوتاشون به هم لبخند میزنن 

     

    -حالا این لامپا رو واسه چی میخواستی؟...

     

     

    خیلی بیخودی طولانی شد نه؟

    به نظرم توضیح اضافه و بیخود خیلی داره

    هر جا اضافه هست خودتون حذفش کنید

    پاسخ:
    طولانی بودنش فعلا مهم نیست. مهم اینه که شخصیت دربیاد و در خدمت شخصیت‌پردازی باشه که بوده.
    این نسخه که توش تردید مرد دیده می‌شه (اون قسمت که توی مقصر بودن یا نبودن تردید داره) خوب شده و به شخصیت نزدیکه.
    حالا موقعیت بعدی:
    «پسر یک هفته ست که میاد مغازه مرد و کار می‌کنه. مرد متوجه می‌شه از دخل مغازه داره یه پولایی کم می‌شه»
  • سید مرتضی میرعزآبادی
  • سلام من  خیلی سعی کردم که داستان ننویسم ولی مثل اینکه نشد.

    پس قرار شد فقط به درونیات کربلایی بپردازیم چشم

    ......

    کربلایی از دیدن پسر جوان بالای دیوار خونش جا می خوره .اول عصبانی می شه و سیگاری رو روشن می کنه .می خواد سر و صدا کنه و هوار بزنه آی دزد . ولی وقتی به خودش میاد تو ذهنش به خودش می گه:

    من عاشق اهل بیت .باید ببینم اگر اهل بیت جای من بودند چی کار می کردند.مسلما  اگر الان  داد بزنم مردم جمع می شن و حسابی جوون رو می زنند.بعدش تحویل پلیسش می دن و پلیس هم بدون اینکه بپرسه چرا اومدی دزدی می بردش زندون و چند سالی این جوون پشت میله های زندون می مونه و وقتی آزاد شد بد تر از حالا می شه.پس بهتره  برم سراغش و یه جوری رفتار کنم که متوجه نشه که اینجا خونه منه و من فهمیدم اومده دزدی که اگه متوجه این دو موضوع بشه فرار می کنه .بعد باید یه جوری از بالای دیوار بکشمش پایین بازهم باید جوری رفتار کنم که فرار نکنه.و مهم تر از همه باید از زیر زبونش بکشم که چرا اومده دزدی تا اگه مشکلی داره  کمکش کنم تا دست از دزدی برداره.باید تمام توانم رو بذارم تا بتونم کمکش کنم.اگه نشد اونوقت تحویل پلیسش می دم.چون جوونه می شه روش تاثیر گذاشت.

    بعد کربلایی  سیگارش رو خاموش می کنه و یاالله ای می گه وبا لبخندی بر روی لب به سمت دیوار می ره.

    پاسخ:
    الان عالی شد سیدجان

    حالا قدم بعدی:
    این کبلایی باید توی یه شرائط ناجوری قرار بگیره. باید وضعیت محکم شخصیتش رو و تعادل روزمره زندگی و شخصیتش رو تا می‌تونی به هم بریزی. قدم بعدی اینه که تا چند روز تمرکز اساسی بکنی و ببینی اون چه موقعیتیه که می‌تونه کبلایی تو رو از حالت تعادل خارج کنه. یه موقعیت خیلی نابسامان برای چنین شخصیتی!
    بعد واکنش احتمالی کبلایی رو هم در چنین موقعیتی گزارش بدی. 
  • خانم معلم
  • با صدای زنگ گوشی  نگاهی به ساعت می اندازد ، ساعت 3 صبح است .نگران مادرش میشود ، احتمالا خواهرش زنگ زده تا خودش را به خانه شان برساند. نگران گوشی را بر میدارد ولی صدای ناصر نگهبان کارخانه است که داد میزند: " آقا بدبخت شدم . آقا خودتونو برسونین ، کارخونه اتیش گرفته ".

     نفهمید چطوری لباس پوشید .سریع سوار B.M.W  اتاق پنج اش شد و از خونه  بیرون زد . خوشبختانه از زعفرانیه تا جاده قدیم کرج همه اش اتوبان بود .وارد همت که شد به رضا دوست قدیمی اش زنگ زد . میدانست زمان خوبی نیست ولی این اولین بار بود که چنین اتفاقی رخ میداد و نمیدانست باید چکار کند . حضور رضا به او آرامش میداد.  از دور سیاهی دود آتش کارخانه رو میبیند . به کارخانه که رسید آتش نشانها در حال مهار اتش سالن محصولات بودند .خوشبختانه به سالن مواد اولیه و سالن تولید ، آتش نرسیده بود ولی با یک حساب سر انگشتی پس از دیدن انبار ، حدس زد که باید چیزی حدود سه میلیارد جنس از دست داده باشد . با وجود بیمه بودن انبار ، شوکه بود . رضا هنوز نرسیده بود . نمیدانست چه چیزی عامل این اتش سوزی بوده . باید منتظر گزارش ماموران آتش نشانی و بیمه میماند . یک لحظه یاد اخر هفته افتاد .در ویلای شمال بودند که سیامک به او گفته بود اگر کارخانه آتش بگیرد چه میکنی ؟


    پاسخ:
    چه سرعت و عجله‌ای!!!
    تخلف از آیین شماره 5 این فصل. (بدل شدن گزارش شخصیت به داستان)

    شما در این متن بیشتر از این‌که تمرکز کنید روی شخصیت مرد، روی حادثه‌ی آتش‌سوزی تمرکز کردید. اصلا نیازی نیست حادثه رو بسط بدید. توی همین موقعیت (مطلع شدن از آتش‌سوزی) بمونید و اصلا این‌همه با عجله ماجرا رو بسط ندید. ما می‌خوایم ببینیم این مرد 50 ساله که شما ساختید با قرار گرفتن توی این موقعیت چه جزئیاتی در ظاهر، افکار، روان، عمل‌کرد و ... ش اتفاق می‌افته. حالا چه در واقعیت ماجرا آتیش به سالن مواد اولیه برسه یا نه.

    یه مطلبی: 
    جزئیات شخصیت شما دقیق در نمیاد مگر این‌که بذارید آروم آروم توی ذهن‌تون (مثل حبوبات قبل از طبخ) خیس بخوره. شما تازه بامداد امروز مرد 50 ساله رو ساختید. نباید انتظار داشته باشیم به این سرعت جزئیات رفتاری و روانی (بیرونی و درونی)ش خلق بشه. حداقل اینه که بذارید چند روز گوشه‌ی ذهن‌تون باشه و ذره ذره توی اتفاقای روزمره واکنش‌هاش رو تست کنید تا ذره ذره بدل بشه به یه شخصیت داستانی.

    سلام

    خب هنوز خوب نتونستم با این شخصیت ارتباط بگیرم بعلاوه اینکه شخصیت محدودیه!

    زیاد جای کار نداره و چیز خیلی خاصی تو شخصیتش نیست

    جوابتون به کامنتم هم جوابی داره که چون موج منفی میده از گفتنش صرف نظر میکنم

    و اما واکنش:

    اول جا میخوره و شوکه میشه،سریع سرشو برمیگردونه به طرف صدامیبینه پسر یه نگاه به لامپای خورد شده میکنه و یه نگاه به مرد جوان

    یک آن گر میگیردش،داد میزنه چیکار میکنی؟حواست کجاست سر به هوا؟

    پسره باز داره نگاش میکنه،چرا واستادی منو تماشا میکنی ؟یالا جمشون کن تا مشتری نیومده

    با داد میگه با توام مشنگ

    پسره به خودش میاد و میشینه رو زمین و در حین نشستن میگه آقا تو رو خدا ببخشید من اصلا  کاری نکردمنمیدونم چی شدافتادن

    مرد جوان با یه حالت مسخره ای بش میگه :چرند نگوبی دست و پا

    پسر میگه بازم معذرت میخوام ولی...

    (دیگه  چیزی نمیگه)

    مرد جوان میره جارو و خاک انداز میاره و می ایسته بالای سر پسر بهش میگه بگیرش

    همینطور که بالای سرش ایستاده فکر میکنه که بیچاره چقدر ترسیده

    حالا شایدم واقعا تقصیره خودش نبوده

    یادش میوفته که دیروز وقتی داشت لامپا رو میچید ،حال و حوصله درست چیدنشو نذاشت به خاطر جرو بحث تلفنی چند دقه قبلش با پدرش

    از رفتاری که با پسر داشت گر میگیره و سرخ میشه

    رو زانو میشینه کنار پسر و دستشو میذاره زیر چونه پسر و سرشو میره بالا و به سمت خودش و زل میزنه تو چشمای پسر

    میبینه چشمای پسر برق میزنه بخاطر یه لایه اشکی که حلقه زده تو چشماش

    از برقی که تو چشمای مرد بود پسر زاویه دیدش رو تغییر میده تا به چشای مرد نگاه نکنه

     

    مرد بهش میگه حالا اشکال نداره

    شایدم خودم مقصر بودم که اینطوری د

    حالا ین لامپا رو واسه چی میخواستی؟....

     

     

     

     

    +میدونم خوب ساخته و پرداخته نشد و زیاد اتفاق خاصی نبوفتاد

    مشتاق خوندن نظراتتون هستم

    یا حق

     

     

    پاسخ:
    دغدغه‌تون به جاست. و همه‌ی حرف ما هم اینه که شخصیت توی داستان باید دارای ابعاد باشه و قابل پیش‌بینی نباشه و ... اما این به معنای این نیست که حتماً باید خیلی شخصیت خاصی باشه. ساده‌ترین شخصیت‌ها رو هم می‌شه بهشون عمق داد و پیچیده کرد. 
    به‌نظرم این‌که از چنین شخصیتی که (به درستی طبق حرف شما ) خیلی محدود و ساده به نظرمیاد، یه شخصیت مناسب داستانی بسازیم، خیلی به روون شدن دست‌تون برای خلق و خلاقیت کمک می‌کنه. پس نگران نباشید.

    اما واکنش:
    زوداز کوره در رفتن و سریع پشیمون شدن رو می‌شد دید. اما این‌که نمی‌تونه زود تصمیم بگیره رو در نیاوردید. چه وقتی سریع به پسر می‌گه که جارو بیار تا زیر پای مشتری‌ها نره و چه وقتی که خیلی سریع از خسارتی که بهش خورده می‌گذره. این‌ها مسائلیه که یه آدم ناتوان در تصمیم‌گیری نمی‌تونه به سادگی از کنارشون رد بشه. با خودش کلنجار می‌ره و ...
    پس اینا رو بازنگری کنید و واکنش مناسب‌تری برای مغازه‌دار قد بلندتون بنویسید.

    یه نکته‌ی دیگه:
    اینجا نه میوه‌فروشیه نه سوپری. پس نه نوشابه داریم نه هندونه. خیال‌تون راحت. 
    اینجا کارگاه داستان‌نویسیه و دبیر فعلی‌ش هم تا می‌تونه سخت گیری می‌کنه.
  • خانم معلم
  • خب مرد قصه ی من مرد شد و کلاغه به خونه اش رسید ((((: ... 
    بقیه ادامه بدن ..ما که کارمون تموم شد ...((((((:
    پاسخ:
    کلی خندیدم. اصلا حواسم نبود به شما ادامه‌ی کار رو نگفتم... بس که شما عظمت دارید آدم جلوتون دست‌وپاشو گم می‌کنه یادش می‌ره...

    قدم بعدی:
    (مرد شما الان توی وضعیت نرمال زندگیشه. حالا می‌خوایم کارخونه‌ی نساجیش رو آتیش بزنیم)
    نصفه شب گوشیش زنگ می‌خوره و می‌فهمه کل دارایی نساجیش سوخته توی آتیش.
    ما همه ی حرف هایمان را زده بودیم آقای کم حرف راز های دلش را گفته بود، آدم بی خود که به کسی رازش را نمیگوید لابد خیالش راحت شده که همه چیز تمام است و من و تو نداریم.اما یک دفعه همه چیز تیکه تیکه شد "من" یک ور "تو" یک ور و "ما" هم که میان آشوب حادثه به کلی گم شد...همین بود که زندگی ِآقای کم حرف از هم پاشید برنامه هایش آرزوهایش...همه چیزش...آقای کم حرف خیلی تقلا کرد حادثه را فوروارد کند و از حادثه بگذرد ، نشد ،من هم خیلی تقلا کردم بک را بزنم و ببرم به قبل از حادثه،نشد...همین بود که هر دومان - با هزار سال ِنوری فاصله - هاج و واج ماندیم وسط حادثه ! نه راه پس داشتیم نه راه پیش...آقای کم حرف یکی دو ماه نخندید...اگر هم تلاش کرد و خندید همه به رویش آوردند که: "بخند گرچه تو با خنده هم غم انگیزی..."خلاصه که آقای کم حرف حالا خسته است ! من هم خسته ام ! آقای کم حرف راضی است به رضای خدا...خلاصه که واکنش های مردانه ی آقای کم حرف همه را دق میدهد...بس که آرام است این مرد...
    پاسخ:
    این بخش پایانی ماجراست. 
    چیزی که لازمه اینه که ما بدونیم این شخصیت (آقای کم‌حرف) با چه مساله ای توی زندگیش مواجه می‌شه که باعث می‌شه روال عادی و همیشگیش از حالت تعادل خارج بشه. به اون مساله و حادثه اشاره کنید. 

    (توضیح بیشتر: ببینید ما الان یک شخصیت داریم که در وضعیت مطلوب خیلی عادی دارد زندگی خودش را می‌کند. توی این کارگاه ما باید این شخصیت را (بلاتشبیه) مثل یک موش آزمایشگاهی مورد آزمایش قرار بدهیم تا با ابعاد عمیق‌تر روحی، رفتاری و روانی‌اش آشنا بشیم. برای همین باید با موقعیت‌ها یا حادثه‌هایی مواجهش کنیم که واکنش‌های متفاوت‌ترش را ببینیم. مثلا اگر آدم مرموز و توداری هست، بفهمیم تحت چه شرائطی ممکن است از این مرموزیت دست بکشد و ... پس لازم است شما الان آن موقعیت را برای این شخصیت پیدا کنید. ذهن‌تان را به زحمت بیاندازید و ببینید چه چیزی باعث پدید آمدن این وضعیت نابسامان برای این شخصیت خواهد شد. متن فعلی شما کمی حفره دارد. مشخص نیست چرا این‌طور شده. باید این معلوم شود)
    با این که جا میخوره و در موقعیت های این چنینی اعصابش خرد میشه...
    تجربه اولشه که جلو جمع داره کوچیک میشه...قبلا هر چی داد و بیداد بوده بین خودش و شوهر خدا بیامرزش بوده...در درونش غوغایی برپا میشه
    سرشو یه کم جلوتر از بدنش میاره و با اشاره انگشت سبابه اش به مربی رو میکنه و میگه:" میدونید چیه؟!من قبلا تو فلان باشگاه بودم که مربیش خانم فلان بود که که خیلی خوش اخلاق بود و اونجا خیلی بهتر بود و اگه کسی هم وزنش زیاد میشد، مثل شما نمیپرید به آدم!...اونجا جو صمیمی تر بود و همیشه مربی طی سفرهایی که به قشم داشت برامون کلی مدلای لباس و لوازم آراایش میآورد اما شما چی؟! خیلی کلاساتون خشکه و فقط ورزش...به آدم انگیزه نمیده!"
    مربی که حدس میزنه که زن از اون آدمایی هست که فقط بلده توجیه کنه و مقصر رو دیگران بدونه با گفتن یه جمله که این جا باشگاست و محل ورزش به سمت رختکن راه میافته!


    پاسخ:
    خط آخر که مربوط به واکنش مربیه رو حذف کنید. (چون ما فقط با واکنش زن کار داریم) حالا یه سوال:
    این زن شخصیتش جوری هست که این حرفا رو از خودش درآورده باشه و (فقط چون می‌خواد پوز مربی رو بزنه) چیزایی که توی ماهواره دیده و قبلا شنیده رو به اسم واقعیت مطرح کرده باشه؟
    سلام مجدد
    زود رنجی اساسا ایکونی هست که برای همه شخصیت ها تو ذوق میزنه و کلا صفت تو ذوق زننده ای هست و رو اعصابه چون آدم هر چی میگه میترسه طرف بدش بیاد!  اما به نظر بنده خیلی شخصیت ها هستند که یک ویژگی ضد تو وجودشون هست چه خیالی چه حقیقی. و زود رنجی برای شخصیت مستقل منطقی بزرگتر از سنش میفهمه و..... مشکل ساز نیست! یک ویزگی ضد تو وجودشه! مثلا الان که داشتم فکر میکردم درباره اش به این نتیجه رسیدم که چرا شخصیتی که دلیل منطقی داره و فهمش بیشتر از سنشه با اینکه قابلیت ارتباط اجتماعی بالایی داره اینقدر زود و در جوانی باید از مردم کناره بگیره هر چند هم حرفشو نفهمند، قاعدتا باید یک چیزی اذیتش کنه و اون زود رنجی خودشه یعنی چون زود رنجه نمیتونه حرف مردم رو تحمل کنه! اهل بیت هم دلیل منطقی داشتند کسی حرفشون رو نمیفهمید اما در بطن مردم بودند و این به خاطر این بود که زود رنج نبودند و روحیه مقاوم و محکمی داشتند !و خیلی توضیحات دیگه که به ذهنم اومد اما برای اختصار نمینویسم.
    اما اگر شما بنابر تجربه تون میفرمایید مشکل سازه و نباید نباید این صفت باشه مسیله ای نیست آیکون زود رنجی رو حذف کنید از شخصیت مفروض تا ادامه بدیم به لطف خدا، هوم؟


    پاسخ:
    سلام مجدد
    نه. توضیحات تا حدودی قابل قبول بود و با این وصف ادامه می‌دیم به یاری خدا.

    یه جوون هم‌سن و سال خودش میاد خواستگاریش. کارمند دولته و یه مادر میان‌سال داره و برعکس این دختر اصلاً مستقل زندگی نمی‌کنه و قصدش اینه که در آینده طبقه‌ی بالای خونه‌ی مادریش (و تقریبا به صورت مشترک زندگی کنی). شرائط مالی، شغلی، اجتماعی، ظاهری و ... این پسر خوبه و از قضا سخت عاشق روحیات اجتماعی و ... دختر هم شده و نمی تونه ازش دل بکنه.
    حدس میزدم به این قسمت ایراد وارد بشه برا همین ذکر کردم که فقط با افراد فامیل بلده رک بازی در بیاره! رک بودنشم دلیل بر اینه که یه ویژگی های شخصیتی ای تو ذهنمه که نیاوردمش!
    سادش اینه که روانیه! البته دور از جون همه آدما!

    چون شما میگید چشم!
    پاسخ:
    نه. شخصیت مال شماست و شمائید که باید با ریز و بم‌اش ارتباط برقرار کنید. پس اگر جزئیاتی تا این حد سرنوشت ساز داره، اونا رو اضافه کنید تا من بیشتر در جریان ویژگی‌های اساسیش قرار بگیرم و به یاری خدا بریم قدم بعدی.
    خشکش میزنه وسرشو میندازه زیرو ابروهاشو میده تو هم... تو بدجور موقعیتی گیر کرده...تجربه اولشه که جلو جمع داره کوچیک میشه...قبلا هر چی داد و بیداد بوده بین خودش و شوهر خدا بیامرزش بوده...در درونش غوغایی برپا میشه که نمیتونه بر زبون بیاره چون فقط بلده با برخی از افراد فامیل که صمیمی تره برگرده و بهشون یه چیزی بگه... سرش سوت میکشه، اعصاب نداره و احساس سردرد و ای کاش وقتی میره به سمت کیفش یه استامینوفن کدئین باشه برا خوردنش(تنها راه حل برای تسکین سوت کشیدن سرش)...باید باشگاه رو ترک کنه برا همیشه و با ماهواره یا سیدی ایروبیک من بعد تو خونه ورزش کنه..چون نمیتونه به خودش و دیگران قول بده که وقتی پای خوراکی و غذاهای خوشمزه درمیونه جلو خودشو بگیره...یا از خوابای طولانی بعد از ناهارش بگذره...باید یه بهانه ای برا فامیل داشته باشه برا باشگاه نرفتنش...
    پاسخ:
    سبک و سیاق گزارش دادن شما (این‌که به بند 5 وفادار بودید) تحسین برانگیزه. 
    فقط اما کاملا مشخصه هنوز شخصیت‌تون رو عمیقا درک نکردید. «آدم روراست و رک» با این همه اعتماد به نفس (که از اجتماعی بودن و وزن زیادش توی این یک‌سال و نشاط و انگیزه‌ و آرزوهای زیادش و ... قابل برداشت کردنه) در مقابل چنین برخورد جسارت آمیزی قافیه رو به این سادگی نمی‌بازه. 
    پس زحمت بکشید با تمرکز بیشتر روی ابعاد مختلف شخصیت‌تون موقعیت رو بازنویسی کنید. (سعی کنید حداقل به اندازه‌ی یک یا دو روز توی همه‌ی لحظه‌ها با شخصیت‌تون زندگی کنید و درکش کنید)
  • سرباز شهاب
  • هول میشه و سریع پا میشه یه عذر خواهی سرسرکی میکنه و سریع برمیگرده سمت آقایون.سعی میکنه دیگه چشمش طرف خانم ها نیافته.تو دلش هی به خودش میگه خاک برسرت.
    پاسخ:
    خوبه اما هنوز قانع کننده نیست که این واکنش مختص و منحصر به شخصیت توئه. باید یه جورایی مهر و نشونی شخصیت «از خود ناراضی که احساس تنهایی می‌کنه و مقید به اصول اخلاقیه و از آدمای شل و ول بدش میاد» توی واکنشش باشه. پس ادامه‌ بدیم این موقعیت رو:

    «سه تا از پسرای جوون که اون‌ورتر ایستادن هی بهش نگاه می‌کنند و می خندند. صدای خنده‌ی چندتا دختر هم از مدام از قسمت خانم‌ها میاد»
    مرد احتمال وجود توطئه ای را می دهد .ا ز زیر چشم نگاهی به اطراف می اندازد . دستش را روی در جیب کاپشنش  آماده می گذارد که چاقوی ضامن دارش در آن است و رو به دختر می گوید : " شما همیشه بی دعوت جایی میرید؟" 
    پاسخ:
    حالا خوب شد.

    ادامه:
    دختر می‌گه: «سخت‌نگیر آرنولد. واقعا ازت خوشم اومده. بیا یه کم خوش بگذرونیم»
    از تمام خبر، زنده بودن پسرش را پررنگ تر میشنود! جان فلانی و فلانی را قسم میدهد تا از صحت خبر مطمئن شود. دلش روشن بوده که پسرش زنده است. پشت سرهم خداروشکر میکند و گریه و گریه و گریه و گریه و گریه .. که نگاه سنگین و چپ چپ و پچ پچ بقیه ملتفطتش میکند پسرش آدم دیگری شده! قامتش خمیده تر می شود. توی بهت است اما مادر است دیگر! حتما فلان و شاید بهمان و هزار و یک توجیه می آورد. دست به دامن بزرگان شهر می شود برای ملاقات پسرش و گریه و گریه و گریه و .. التماس این خیر و آن خیر را می کند و گریه و گریه و گریه .. نذر می کند، به این در و آن در میزند تا برسد به پسرش. و جواب سال ها انتظارش را از پسرش بگیرد و امیدوار است پسرش بیاید و بگوید جون مامان نمیخواستم، مجبور شدم، راهی نبود! و گریه و گریه و گریه .. مادر است دیگر!
    درکل واکنش من و شخصیتم گریه است! :/
    پاسخ:
    در کل واکنش تقریبا مناسبی است برای این شخصیت. (جایی که بین دست به خیر و خوبی بودن و بچه‌ی نابه‌خیرش، دومی را انتخاب می‌کند و اولی از یادش می‌رود. چون «عاشق بچه‌هایش» است) 

    یک مطلب یواشکی: این‌ها قصه‌است. جدی نگیرید و خیلی غم به دل‌تان راه ندهید!

    اقدام بعدی:
    حالا زحمت بکشید و بخش سخت ماجرا رو انجام بدید. 
    موقعیتی رو ایجاد کنید که معمولا باعث عصبانیت آدم‌ها می‌شه و بعد واکنش شخصیت خودتون رو ارزیابی کنید و گزارش بدید.

    سلام خانم نفس
    (البته با اجازه دوستان و دبیر کارگاه):
    بنده هم اوایل مثل شما بودم و از هر دو تا جمله ام یکیش بوی نمیتونم و بلد نیستم واستعدادش نیست و...میومد اما از اونجاییکه تقریبا برام اثبات شده انسان اونی میشه که میخواد تصمیم گرفتم ان شاءالله دیگه این حرف رو نزنم چون احساس میکنم دیگران با خوندن این جحملات حس خوبی بهشون داده نمیشه و مهم تر از همه خود آدم! ان شاءالله که میتونید قاطع باشید و ادامه بدید، لطفا! فوقش نتونستیم بد شد مردم مبخندن دلشون شاد میشه دیگه!
    پاسخ:
    این یعنی روحیه‌ی بالا!!
    هوالنور
    سلام
    شخصیت مورد نظر بنده:

    1 یک دختر جوان قد بلند و چهار شانه و قیافه ای که بزرگ تر از سنش میزند

    2 کاملا مستقل بار امده اما این استقلال او را کمی هم زود رنج کرده

    3مهربان، عاشق کمک و خدمت به دیگران، با هوش واینکه همیشه بزرگتر از سنش میفهمیده

    4  پر حرف بوده و برای همه چیز حرفی برای گفتن داشته  اما از بس حرفش را مردم نمیفهمیدند به تازگی زیاد حرف نمیزند

    5 برای کارهایش همیشه دلیل منطقی دارد ولی از اینکه بخواهد منطق کارهایش را برای دیگران توضیح دهد بیزار است

    6 ارتباط اجتماعی قوی و بالتبع دوستان زیای دارد اما در اعماق وجودش تنهاست

    پاسخ:
    سلام
    چفت و بست همه جمله‌ها با هم جوره جز بخش زودرنجی. حتا اگر بگید از یه شخصیت واقعی سرچشمه گرفتید باز از این زودرنجی برای چنین آدمی توی ذوق می‌زنه. یه تاملی بکنید روش تا بریم مرحله‌ی بعد ایشالله

    سلام خانم معلم

    شما که منو میشناسید

    بحث هندونه رو پیش بکشید دیگه نمیام هاااا

     

    تهدید نبودا!

    :)

  • خانم معلم
  • آفرین نفس ..... هووووووووووووووووورااااا 

    تو میتونی .... 

    سلام

    دست گرمی یه چیزی مینویسم ولی به ادامش امیدی نیست...

     

     

    1-مرد 30 ساله قد بلند با هیکلی متوسط تو پر،موهایی صاف،چشم هایی درشت و گیرا

    2-بیشتر از سنش میخوره،یجورایی پیر شده

    3- مجرده و عاشق حیووناست ،دلش پاکه و مهربونه

    4-گاهی بهم میریزه و زود از کوره در میره ولی بعدش سریع پشیمون میشه

    5-نمیتونه خوب تصمیم بگیره و همش بین دوراهی گیر میکنه،دوست داشت دکتر بشه ولی الان تو مغازه الکتریکی کار میکنه

    6- تو خودشه

    پاسخ:
    (سلام. خیلی خوب کردید که دست به قلم بردید. از الان دیگه عضو رسمی کارگاه هستید و هر گونه «نمی‌تونم» و «نمی‌شه» و ... رو باید به جد کنار بگذارید. مطلب دیگه این‌که اگه بنا باشه توی این کارگاه جماعت اهل مطالعه فقط حضور داشته باشند، نفر اولی که باید جمع کنه بره خود من هستم. من الان حدود 2 ساله که حتا 1 رمان کامل هم نخوندم. البته قبول دارم که نوشتن بی‌مطالعه معنا نداره. برای این هم راهکار وجود داره و حیاط‌خلوت کارگاه یکی از اون راه‌هاست)

    داره یه محافظ یخچال رو که سیمش قطع شده تعمیر می‌کنه که یه پسر نوجوون میاد توی مغازه. زیرچشمی نگاهی بهش می‌کنه و بدون این‌که چیزی بگه و بشنوه به کار خودش مشغول می‌شه. (پسر داره به قفسه‌ی لامپ‌های رنگ نگاه می‌کنه که یکی انتخاب کنه) دست پسر می‌خوره به کارتن لامپ‌ها و یکهو ده بیست‌تا لامپ رنگ پخش مغازه می‌شن و خورد می‌شن.
  • خانم معلم
  • زن داشت از حال بد دخترش میگفت ولی یک آن نگاه مرد به انگشتان دست زن که به  قندان چنگ انداخته بود ، افتاد . انگشتانی بلند و کشیده ، ناخن هایی که بسیار تمیز بودند و انگار تازه مانیکور شده بودند . در یک لحظه ، یاد خانه اش افتاد . خانه ای که در ان هیچکس انتظارش را نمی کشید . حس تنهایی اذیتش میکرد . دلش میخواست صدای لطیف زنی را در خانه بشنود که او را به نام کوچک صدایش میزند . دوباره صدای زن که می لرزید او را به خود اورد . تقاضای مساعده داشت . ولی چرا مساعده ؟ خانه اش انقدر بزرگ بود که جای هر سه نفرشان بشود . نمی توانست افکارش را منظم کند. این چه حالی بود که به او دست داده بود . خیالاتش را پس زد و نگاهش را از دست های زن برگرفت و به بیرون پنجره خیره شد .( رفت تو افق (((J


    پاسخ:
    خب حالا مردتون «مرد» شد!!
    (البته برای دفع شبهه: مردی که شما ساختید با این پرستیژ و موقعیت این پتانسیل رو داره‌ها. و الا مردها همه‌شون که این‌شکلی نیستن)
  • خانم معلم
  • دقیقا 
    (((:
  • خانم معلم
  • بعدشم زنها از این خصلت ها ندارن تا بهشون پیشنهاد ازدواج بشه با وجود شرایط سخت مادی بپذیرنا ... معلومه شما زنها رو نشناختین ((:

    پاسخ:
    به همون میزان که شما مرد‌ها رو خوب نشناختین. (خندیدن)
  • خانم معلم
  • اشاره کردم که ادم دست به خیریه ... بنا نیست هر مردی ، هر کسی رو دید که میتونه و گیر داره تو زندگیش از اون گیر استفاده کنه 
    گفتم ادم خوش مشرب و رگه ی مذهبی داره ... معمولا نباد در اولین برخورد به ذهنش این چیزا برسه مخصوصا که زن داره از وضعیت بد بچه اش حرف میزنه ... فعلا فقط تو فکر اینه که یه راهی واسه کمک پیدا کنه ...
    پاسخ:
    خب این مرد با تجربه و 50 ساله قرار نیست به یه مساله‌ی غیرمذهبی و غیرشرعی فکر کنه. این فکر می‌تونه فکر ازدواج دائم باشه. 
    البته داستانی‌تر قضیه و ملموس‌ترش اینه که چه بسا یه فرد با کوله‌باری از تعهدات مذهبی، برای کسری از ثانیه حتا مسیر و افکار گناه‌آلود به ذهنش خطور کنه. آدما به خاطر فکر بد، غیرمذهبی تلقی نمی‌شن. درسته؟ 
    ما اینجا باید بتونیم تفکرات و اندیشه‌های شخصیت‌های داستانی‌مون رو تا ته تهش بررسی و آنالیز کنیم. مثل یه آزمایشگاه شیمی. همه‌ی فعل و انفعالات رو باید روی این شخصیت تست کنیم تا به وجوه کاملش پی ببریم. پس اینکه متوجه بشیم این مرد برای لحظه‌ای به ازدواج با زن فکر کرده باشه، به این معنی نیست که با یه شخصیت هوس‌ران یا بدجنس یا ظالم ... طرفیم.

    (توی این بحث به نقطه‌ی سرنوشت ساز و خوبی رسیدیم توی شخصیت‌سازی برای داستان. این یعنی درست همون نقطه‌ی «عمق» و «دارای ابعاد» بودن شخصیت. این‌که توی داستان الزماً شخصیت‌ها سیاه مطلق و سفید مطلق نیستند. و این یکی از اهداف اساسی این تمرین بود که خواستیم بهش توجه بشه)
  • خانم معلم
  • خوب منم همینو گفتم دیگه دقیقا به خاطر همون خصائل و پرستیژ اجتماعی که داره اصلا به فکرش خطور نمیکنه  که... 
    یعنی کلا باید این جمله رو حذف کنم ؟  حالت داستانی گرفته و گزارش نیست ؟ 

    متوجه نمیشم کجاش مشکل داره ؟

    پاسخ:
    مشکل قضیه این‌جاست که مرد (با این اوصاف) به ذهنش خطور می‌کنه. (دقت کنید که ما الان توی ذهن مرد هستیم و داریم واکنش‌های ذهنی مرد رو هم بررسی می‌کنیم)
    شاید این ذهنیت رو به زبون نیاره و به دلائل دیگه‌ای جلوی این پیشنهاد موانعی ببینه که مطرح نکنه اما نمی‌تونم به هیچ‌وجه از مرد 50 ساله‌ی شما بپذیرم که حتی به قدر چند ثانیه‌ این فکر از ذهنش عبور نکرده باشه.
  • خیال رنگی
  • آرهههههههههههههه.شما خیلی باهوشین!
    پاسخ:
    (تعجب بعد از احساس خنگی)

    ایشالله منتظر قدم بعدی (قسمت سخت ماجرا) هستیم!
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    شخصیتی که مینویسم ***** **** * ***** *** پارادوکس ها تو وجودش هست همین سرسختی و همین تحت تاثیر محبت بودن...واتفاقا مرموز بودن شاخص ترین ویژگیشه...خوشحالم که القا شد !!
    پاسخ:
    البته این‌که نمونه‌ مدنظر شما واقعی باشه یا نه، برای استحکام داستانی که قراره بنویسید کفایت نمی‌کنه. شما باید سعی کنید ابعاد شخصیت رو جوری بچینید که مخاطب شما براش سوال‌ و ابهام از اون شخصیت ایجاد نشه. (که بدون شک بخش مهمی از این مساله مربوط می‌شه به «شخصیت‌پردازی» و فصل بعدی کارگاه که ان‌شالله بهش می‌رسیم)
    در هر صورت:
    برای این‌که هم ما و هم خودتون در مقیاس داستانی تصویر زنده‌تر و داستانی‌تری پیدا کنیم از این شخصیت، اقدام بعدی‌تون این باشه که این جوون رو با یه حادثه مواجه کنید که باعث بشه همه‌ی تعادل و قوانین زندگی‌ش از هم بپاشه. یعنی موقعیتی رو خلق کنید که این جوون (با همین ویژگی‌هایی که براش قرار دادید) درگیر بشه و از خودش واکنش نشون بده. (تا دو سه روز آینده سعی کنید عمیقا به این مساله فکر کنید و به جوانب مختلفش فکر کنید)
  • خیال رنگی
  • فک میکنه خواهرش بهش حسودی میکنه. و فک میکنه از حسودی اون میره خودشو میچسبونه به باباش(چون این دختره رابطش با باباش خوب نیس) واسه همین یه کارایی میکنه حرصش دربیاد.
    پاسخ:
    پس مهم‌تر از رنگ موهاش و ... یه ویژگی مهم‌تر دیگه از این دختر توی ذهن دارید که باید توی اون 6 جمله بهش اشاره می‌کردید:
    «از این‌که حرص کسایی رو که ازشون متنفره دربیاره، لذت می‌بره»
    درسته؟
  • خانم معلم
  • زن جوان چند سالی است که در کارخانه اش کار میکند. میدانست همسرش بر اثر تصادف از دنیا رفته و تنها دخترش تالاسمی دارد .حمله ی ناگهانی باعث بستری شدن دخترش در بیمارستان شده و برای پذیرش دخترش پول قرض کرده با توجه به وضع مالی کارخانه نه میتواند با درخواست وام یا گرفتن مساعده اش موافقت کند . سریع در ذهنش جستجو میکند که به چه بهانه ای میتواند به او کمک کند . به دست های زن نگاه میکند . دست های سفید و انگشتان بلند زیبایی دارد. بعید است که به عنوان کارگر ، در خانه ای کار کرده باشد ولی جز کمک به مادرش راه دیگری برای کمک به زن به نظرش نیامد . نمیدانست موافقت میکند که هر هفته جمعه ها به خانه ی مادرش برود و انجا را تمیز کند یا نه ؟ ...  با وجود زیبایی ظاهری زن اما یک لحظه هم به فکرش خطور نمیکند که بتواند او را به جای همسر در خانه اش بپذیرد . 
    پاسخ:
    وقتی با صراحت کامل می‌نویسید که «یک لحظه هم به فکرش خطور نمی‌کند که ...» معناش اینه که هنوز به عمق شخصیت‌ مدنظرتون نزدیک نشدید. 
    یه مرد متمول که برای خودش وجهه‌ی اجتماعی و پرستیژ زیادی داره، دوبار سابقه‌ی ازدواج داره (و حسابی روحیات زن‌ها دستشه و باتجربه‌ست) و الان هم کسی بالاسرش نیست که بخواد بهش گیر بده و خودش آقای خودشه و (از همه مهم‌تر) یه «مرد»ه!
    مگه می‌شه حتا به اندازه‌ی کسری از ثانیه هم «به فکرش خطور نکنه که پیشنهاد ازدواج بده» به یه «زن بیوه» که به احتمال 70 درصد از پیشنهاد ازدواج مرد استقبال می‌کنه؟!

    پس لطف کنید یه واکنش مناسب‌تر برای این مرد بازنویسی کنید. 
    (ببخشید که یه مقدار سخت‌گیر و بدجنس شدم)
    شکش میبرد به مزاحمت چون عادت دارد به این پاپیچ شدن ها اما دکمه ریپلیس را میزند و میگوید شما ؟اصل را بر تبری میگذارد
    مخاطب ذوق زده میگوید عاشقی که قدرشو ندونستی...
    دکمه ی بک را میزند و از منو خارج میشود و تا خانه میدود...کسی اشک هایش را نمیبیند...

    پاسخ:
    یک چیز از شخصیت شما مبهم است. تو دار بودن، مرموز بودن (و به عبارت دیگر سرسخت بودن) این جوان با (تحت تاثیر محبت بودن) و اشک ریختن و دویدن این‌چنینی کمی تناقض در خودش دارد.
    شاید بهتر باشد با شخصیت‌تان ارتباط عمیق‌تری برقرار کنید و سعی کنید این نقطه‌های ابهامش را برطرف کنید. 
    (می‌دانم کمی حساسیت دارم به خرج می‌دهم. اما برای محکم شدن پایه‌های یک داستان، ضروری‌است که پایه‌های وجودی شخصیت‌ را تا می‌شود محکم کرد)
    1-پیرزن بیوه60ساله
    2- صورتی با چروک های عمیق و قامت خمیده ای دارد!
    3- پسر ِ ته تغاری اش مفقودالاثر است
    4- تمام ِ مردم ِ شهر کوچکشان او را می شناسند و احترام زیادی برایش قائل اند
    5- آدم خیری است و به مهربانی معروف است
    6- عاشق بچه ها و نوه هایش است
    پاسخ:
    کسی برایش خبر می‌آورد که پسرش زنده است و به‌خاطر فشار شکنجه‌های بعثی‌ها قبول کرده که عضو گروهک منافقین بشود و الان توی پادگان اشرف است. 
  • خیال رنگی
  • یه سلام زیر لبی و با اکراه به باباش و خواهرش میده و میره لپ مامانشو میبوسه و میره تو اتاقشو درو محکم میکوبه. مانتو و شالشو با حرص پرت میکنه رو تخت و از تو کمدش چنتا از کادوهایی که سامان و عرفان بهش داده بودن و میذاره رو میز جلو چشم ِ خواهرش و لحظه شماری میکنه که بازی مسخره ی باباش و خواهرش تموم شه و خواهرش بیاد تو اتاق. بعد زنگ میزنه به سمیرا و با صدای بلند اتفاقای اون روز و بیرون رفتنش با سپهر و برای سمیرا تعریف میکنه که به خیالش خواهرش دق کنه از حسودی.
    پاسخ:
    یه نکته‌ای داشت که توی ویژگی‌های شخصیت شما نبود. این‌که فکر می‌کنه خواهرش بهش حسودی می‌کنه با این‌که دوست داره خواهرش بهش حسودی کنه فرق داره‌ها!! 
    این یه علامته که هنوز یه کوچولو مونده به شخصیت مدنظرتون نزدیک بشید.
    تکلیف بعدی شما: 
    اگر قرار باشه یه اتفاق خاص توی زندگی این دختر یفته که روال عادی زندگی روزمره‌ش رو ازش بگیره چجور اتفاقی ممکنه باشه؟ این اتفاق رو کشف کنید و بعد تعامل این دختر رو با اون اتفاق پیش‌بینی کنید.
    (خیلی دقیق و موشکافانه باید این اتفاق بیفته. پس برای انجامش عجله نکنید و اجازه بدید ذره ذره و طی چند روز توی ذهن‌تون ورز بیاد و پخته بشه)
  • خانم معلم
  • با وجود زیبایی ظاهری زن اما یک لحظه هم فکر نمیکند که بتواند او را به جای همسر در خانه اش بپذیرد . کمی در راهرو نزدیک اتاق رئیس زن پا به پا میکند تا متوجه شود مشکل دخترش چیست و مبلغ در خواستی زن چقدر است . میداند که او باید چقدر حقوق بگیرد ، سریع در ذهنش جستجو میکند که به چه بهانه ای میتواند به او کمک کند . خبر دارد که وضع مالی کارخانه خوب نیست و نه وام به کسی تعلق میگیرد و نه  رئیس ِ زن با دادن مساعده موافقت میکند . همین چند روز پیش با روسای تمام قسمت ها جلسه گذاشته بود و این نکات را به همه متذکر شده بود . به دست های زن نگاه کرد . دست های سفید و انگشتان بلند زیبایی داشت . بعید بود که به عنوان کارگر ، در خانه ای کار کرده باشد ولی جز کمک به مادرش راه دیگری برای کمک به زن به نظرش نیامد . نمیدانست موافقت میکند که هر هفته جمعه ها به خانه ی مادرش برود و انجا را تمیز کند یا نه ؟ 

    پاسخ:
    یه مطلبی رو من گنگ و مبهم منتقل کردم. منظورم از رئیس خود این جناب شخصیت شما بود.
    یعنی خانم جوان زیبای بیوه اومده تو دفتر مرد 50 ساله و داره مستقیما از خودش کمک می‌خواد.
    بی‌زحمت شخصیت‌تون رو توی این موقعیت قرار بدید.
    این دردهای کوچک بهانه میدهد( این، ضمیر اشاره به مریضی)
    5.روراست است و از اینکه کسی خصوصی هایش را بالا پایین کند ابایی ندارد.مثلا اینکه گوشی اش را بدون اجازه چک کند و...به قولی حسابش پاک است و از محاسبه باکش نیست...
    6.جوان است اما پیر غلامی ِزودرس دارد...پیر غلام به کسی میگویند که عمرش را در هیئت گذرانده اگر جوانی خیلی ارادت نشان دهد و هیئتی باشد و غلامی کند در هیئت میگویند پیر غلامی زودرس دارد
    بهتر بود کل متن رو عوض کنم...ببخشید امیدوارم زودتر با روال اینجا خو بگیرم...احساس شاگرد تنبل بودن بهم دست داد...:))

    پاسخ:
    (نه اتفاقا خوب بود و تنها چون وجه شاعرانگی داشت (مثلا جوانی را گذاشتید کنار پیرغلامی) گفتم بیشتر توضیح بدید که نکنه من برداشت نادرست کنم.)

    از هیئت که آمده بیرون پیامی از شماره‌ای ناشناس به گوشی‌اش می‌آید که او را به اسم خطاب کرده و نوشته: «به حق صاحب این هیئت سیاه‌بخت بشی که دل می‌شکنی»

    بسم الله
    1)زنی بیوه و 30 ساله که برخلاف ظاهر نسبتا چاقش علاقه خاصی به تناسب اندام داره.
    2)خواب و خوراک و ورزشی که داره زیادتر از حد معمول است.
    3)خانه دار است و مشغول به ادامه تحصیل و دار گیر و دار گرفتن دیپلم
    4)در رویا سر کردن و حافظه قوی اش زبانزد عامه است.
    5)دم دمی مزاج و روراست و رُک
    6)علاقه مند به زبان فرانسه و مدل های لباس و مانتو و جوهرات و ..
    پاسخ:
    مربی باشگاه، بعد از این‌که فیزیک و وزنش را اندازه می‌گیرد. او تنها کسی است که وزنش به جای کم شدن، زیاد شده. عصبانی می‌شود و جلوی همه سرش داد می‌زند که: «یک سال اومدی هیچ خاصیتی نداشته. با این وضعیت بقیه رو هم سست و بی ‌انگیزه می‌کنی. لطفا دیگه نیا کلاس من»
  • سید مرتضی میرعزآبادی
  •  کربلایی احمد سیگارش را خاموش می کند و سپس صدایش را بالا می برد و بلند می گوید یاالله.

    جوانک دزد خود را می بازد و بالای دیوار خشکش می زند.کربلایی به سمت دیوار می رود و به جوانک می گوید:پسرم اینجا خونه شماست؟

    جوان :بله .کلیدم رو جا گذاشتم .

    کربلایی لبخندی می زند و می گوید:تو پسر کبلایی احمد هستی؟

    جوان: بله .

    کربلایی:بیا پایین .کبلایی رو تو راه دیدم که داشت از مسجد بر می گشت.زشته پسر کبلایی از دیوار بره بالا.

    جوانک دزد بعد از شنیدن خبر در راه بودن صاحب خانه از دیوار پایین می پرد و می خواهد فرار کند که کربلایی مچش را می گیرد:کجا مگه نمی خواستی بری داخل؟

    -نه الان یادم اومد یه کاری دارم.

    کربلایی مچ جوان را محکم فشار می دهد و با لبخندی می گوید:من خودم کربلایی ام .

    جوان به گریه می افتد و از کربلایی عذر خواهی می کندو می گوید که مسافر است و چند روز است که غذا نخورده.

    کربلایی دست جوان را می گیرد و به داخل خانه اش می برد تا به او غذایی دهد هم کمی نصیحتش کند.

     

    پاسخ:
    سیدجان قطعه‌ی داستانی و طرح داستانی‌ش خوبه. 
    اما طبق بند 5 بنا شد داستان ننویسیم. یعنی وقتی قراره شما واکنش‌ و عکس‌العمل‌های شخصیت‌ت (کربلایی) رو توضیح و گزارش بدی نباید دیگه از جوون سارق چیز خاصی رو روایت کنی(اینکه چرا آمده دزدی و با کار کربلایی چه حالتی در او بوجود می‌آید و ...) 
    توی وضعیت فعلی (که فضا رو داستانی کردی) ما کمتر می‌تونیم به ابعاد روانی و روحی کربلایی پی ببریم و از هدف تمرین‌مون دور می‌شیم. چیزی که الان مهمه انجام بشه اینه که تو زحمت بکشی و همه‌ی فعل و انفعالات کربلایی رو (از افکارش گرفته تا حالت چهره‌ش تا اقدامات فیزیکیش) رو برای ما گزارش کنی.
    (البته به بخشی از واکنش‌های رفتاریش اشاره شده اما این کافی نیست) 
    پس زحمت بکش و با این نگاه بازنویسی کن و بیشتر از حال و احوال کربلایی (مخصوصا درونیاتش) توی این موقعیت بنویس.
    1. کم حرف است . از آن کم حرف هایی که اعصاب مخاطب را به خاطر شدت اشتیاق به حرف زدنش خرد میکند .
    2.مرد است اما لوس ، علی الخصوص وقتی مریض میشود.سست درد نیست ها، این دردهای کوچک بهانه میدهد دستش که کمی از بار ِغم های بزرگش کم کند و محبت بچشد.
    3. وقتی چیزی در دلش باشد عمری بتوانی سر از کارش دربیاوری.عجیب هم بلد است همه را فضول ِ کارهایش کند...
    4.خوش مشرب و خوش صحبت و خوش قد و بالاست.محترم و دغدغه مند و اهل دل
    5.روراست است و از اینکه کسی خصوصی هایش را بالا پایین کند ابایی ندارد.
    6.جوان است اما پیر غلامی ِزودرس دارد...
    پاسخ:
    بخش دوم جمله 2 (دردهای کوچک بهانه می‌دهد....) و ارتباط بین روراستی با ابا نداشتن از ... (در جمله 5) و جمله 6 کمی مبهم بود. منظور اصلی برای من مشخص نشد. کمی صریح و واضح‌تر بنویسید.

    زن دانه دانه اسم هارا نام می برد.با خودش فکر می کند."مردم این روزها عجیب و دیوانه وار دنبال خاص بودن هستند" نمونه اش آن زنی که با پرچانگی غرق درفخرفروشی برای دوست ساده دلش است. خوب ظاهرزن و مرد را برانداز می کند.انگار هیچ شباهتی به پدرومادرها ندارند. با خودش فکری می شود که اگر 20 سال پیش آن اتفاق نمی افتاد حالا پسریا دختر نوجوانش کنار او روی صندلی نشسته بود و قطعا اسمش به غریبی آن نام ها نبودو البته بچه ای که زاده ی علاقه بود.با صدای دخترک نظرش به او جلب می شود که با آب و تاب از پسر می گوید و علاقه.سادگی نگاه دخترک ترسی به قلبش می اندازد.سرش را  به سمتی دیگر می گیرد و تظاهر به نشنیدن می کند.ایستگاه طبق معمول عصرها شلوغ است مردی امتداد خط های رنگی اخطار را با عصبیت جلو وعقب می رود و منتظرانه به ته تونل نگاه می کند و البته نیم نگاهی حقارت بار به دخترک.با خودش فکر می کند که هرچه هست بی تدبیری دختری پدرش را این طور عاصی کرده.زنی در حالی که کیفی سنگین و قطور بر شانه دارد می گذرد و پایش به پای او می خورد.زن چپ چپ نگاهش می کند و او می گوید ببخشید.آنقدر نگاه زن ترسیده به نظرش می رسد که صاحب نگاه را از صرافت درافتادن انداخته.با خودش می اندیشد این زن نباید به تنها یک نگاه خشمگین اکتفا می کرد.چه چیزی پشت هیبت صورت زن او را ترسانده.دوباره سرتاپایش را برانداز می کند.کیف سنگین چشمانش را می گیرد."بله. شاید یه فروشنده باشه..اما فروشنده های مترو انقدر ترسو به نظر نمیان" زن و مرد ی که به دنبال نام برای بچه بودند از جایشان بلند می شوند و می روند . با رفتن آنها یقین می کند که شلوغی مترو پدرومادر ناوارد را خسته کرده و حالا صدای ونگ ونگ شبانه روزی یک کودک چقدر می تواند آن دو را پریشان کند.سربازی با عجله به صندلی نزدیک شده کنارش می نشیند.چشمانش به پانسمان دستان پسرو چشمان سرخی که در زیر کلاه قایم شده اند می افتد و حتم می کند که باز یک دعوای پسرانه . گوشی سرباز زنگ می خورد. از فحوی کلامش متوجه می شود که پربیراه حدس نزده.مردی بلند قد در آن اطراف ظاهر می شود که جدیت از چشمانش می بارد. این بار به نگاه مرد دقیق تر می شود.چشمان مرد را پر از وارسی می بیند.وارسی همه. نگاه مرد لحظه ای به نگاه او گره می خورد.مرد نگاهش را سریع می گیرد.سرش را به سمت زن مشکوک می گرداند. رنگ از صورت زن پریده. مرد عصبی بلندتر قدم می زند و این بار داد می زند :"کسی زن و بچه نداره ایهاالناس. بابا کارم گیره .پس این مترو چی شد؟" 

    پاسخ:
    این‌بار به زن تحلیل‌گر و گوشه‌گیر شما نزدیک‌تر شدیم و قابل لمس‌تر بود. (ببخشید مجبورتان کردم به زحمت‌ چندباره)
    تکلیف بعدی شما: 
    اگر قرار باشه یه اتفاق خاص توی زندگی این زن بیفته که تعادل و نظم روزمره‌ی زندگیش رو ازش بگیره چجور اتفاقی ممکنه باشه؟ این اتفاق رو کشف کنید و بعد تعامل این زن رو با اون اتفاق پیش‌بینی کنید. (خیلی دقیق و موشکافانه باید این اتفاق بیفته. پس برای انجامش عجله نکنید و اجازه بدید ذره ذره و طی چند روز توی ذهن‌تون ورز بیاد و پخته بشه)

  • خانم معلم
  • 1- مردی 50 ساله ، قد متوسط، با سری طاس که تقریبا اطراف سرش یه چیزهایی دیده میشه ، چشم چپش کمی انحراف داره با شکمی بر آمده 
    2- دو بار ازدواج کرده ولی فعلا تنها زندگی میکنه ، پدرش سالهاست فوت کرده و مادر و دو خواهر داره 
    3- صاحب یه شرکت تولیدی نساجیه و خیلی خوش مشرب و کلی نگره و خوش بین به ادمهاست
    4- ماشین باز حرفه ای ، اهل سفر ، و رفیق باز 
    5- بسیار مرتب و تمیز 
    6- دست به خیر داره و رگه های مذهبی در وجودش از قدیم تر ها هنوز دیده میشه 
    پاسخ:
    یکی از کارگرهای خانم‌، جوان و بیوه‌ی نساجی نشسته توی دفترش و از مریضی دختر نه ساله‌ش داره ناله می‌کنه پیش رئیسش و تقاضای کمک مالی داره. و مرد 50 ساله با یه نگاه کوتاه می‌فهمه که زن چهره‌ی زیبا و شادابی داره. 
  • سید مرتضی میرعزآبادی
  • 1-پیرمردی است تقریبا 70 ساله به نام کربلایی احمد ولی همه او را کبلایی صدا می زنند.

    2-پالتوی بلند مشکی ای پوشیده است و شال سبز رنگی به دور سر پیچیده. راست قامت است و ریش های سفید توپی انبوهی دارد .

    3-زیاد سیگار می کشد.

    4کم حرف می زند .اما به حرفهای دیگران خوب گوش می دهد.

    5-وضع مالی اش بد نیست .کار خیر زیاد کرده.

    6-علاقه وافری به امام حسین و کربلا دارد به نحوی که زندگی اش را وقف امام حسین کرده است.

    پاسخ:
    وقتی دارد از مسجد به خانه بر می‌گردد می‌بیند توی تاریکی شب جوانی از دیوار خانه‌اش بالا رفته و دارد می‌پرد توی حیاط.

    زن دانه دانه اسم هارا نام می برد.با خودش فکر می کند."مردم این روزها عجیب و دیوانه وار دنبال خاص بودن هستند" نمونه اش آن زنی که با پرچانگی غرق درفخرفروشی برای دوست ساده دلش است. خوب ظاهرزن و مرد را برانداز می کند.انگار هیچ شباهتی به پدرومادرها ندارند. با خودش فکری می شود که اگر 20 سال پیش آن اتفاق نمی افتاد حالا پسریا دختر نوجوانش کنار او روی صندلی نشسته بود و قطعا اسمش به غریبی آن نام ها نبودو البته بچه ای که زاده ی علاقه بود.با صدای دخترک نظرش به او جلب می شود که با آب و تاب از پسر می گوید و علاقه. چشمانش را ریزتر می کند ودقیق تربه چهره ی او نگاه می کند درحالی که لبانش را گاز میگیرد و متفکرانه عینکش را جا به جا می کند  به خاطر می آورد.دختر همان مریلای صفحه ی اجتماعی ست . مترو در هر ایستگاه نام ایستگاه بعدی را هم اعلام میکند و دهان زن و مرد از اسم گفتن نمی افتد. درحالی که با تعجب و علاقه نگاهش زن و مرد را دنبال می کند و گوشش به صدای دخترک تیز است تا فرد مقابل را کشف کند فکر می کند که همین الان است که زن ومرد نام ایستگاهها راهم کاندید کنند.بلاخره هویت پسر را کشف کرد و زیر لب ناخودآگاه گفت "ارژنگ !می شناسمش .هیچ چیز از رسوایی دروغگوئی که با احساس دختری بازی می کنه بهتر نیست." با خود نقشه ی برملاشدن دست ارژنگ را پیش دخترک می کشد.اما امشب که نمی تواند به اینترنت دسترسی داشته باشد شاید بعدا و صحبت رودررو که اصلا!  فکری می شود که در قدم زدن های 2 ساعته ی امشبش تصمیم بگیرد چگونه دخترک را آگاه کند.البته شاید هم خیال دیدن  کازابلانکا و بربادرفته برای 200امین بارکه از صبح در اداره ذهن و روحش را مشغول کرده ، نگذارد که به قدم زدن برود.زن از او می پرسد:"خانم! به نظر شما ارژنگ اسم قشنگی نیست، آخه می خوام از همین حالا اسمشو روی پیرهنش بدوزم؟"  شوکه می شود. تاحالا کسی از او نظرش را راجع به اسمی نپرسیده بود. با تردید و ترس از ناراحت شدن طرف مقابل به آرامی جواب می دهد"من زیاد نمی پسندم"با خود به صدای چرخ خیاطی و گیرکردن چندصدباره وکلنجار اعصاب کش با نخ و سوزن فکر می کند و یادش می افتد که آخرین عکس از چرخ خیاطی خانه مربوط به 5 سال قبل است که هنوز آن را به انباری تبعید نکرده بود.

     

    شخصیتش منزویه

    نمی تونم عکس العمل خاصی براش تعریف کنم.منزوی بودنش رو توی جامعه ی واقعی درنظرگرفتم نه دنیای مجازی.چون قراره با اون آدما سروکله بزنه.سعی کردم 6 موردی که گفتم رو تقریبا این بار استفاده کنم.منتظر انتقاداتتون هستم 

    پاسخ:
    بازم فضای داستانی به گزارش شما حاکمه (خط سیر زمانی داره) و مخصوصا این‌که اون دختر رو از آشناهای اینترنتیش قرار دادید فضا رو به سمت یه طرح داستانی برده. 
    نیازی نیست حتما همه‌ی 6 مورد جا بشن توی فضا. من از بین ویژگی‌هایی که شما درنظر گرفتید، بیشتر می‌خوام که دقیق شدن زن روی اطرافش رو بپردازید. توی توصیف موقعیت براتون نوشتم «غیر از این‌ها عده‌ی زیادی توی ایستگاه هستند». انتظار اینه که این خانم منزوی که به جای ارتباط برقرار کردن، روی آدم‌ها و افکارشون خورد می‌شه، درباره‌ی همه‌ی آدم‌های ایستگاه نظر بده. (البته این تاحدودی برای مرد و زنی که دنبال اسم بچه‌ هستند اتفاق افتاده اما کمه. چنین زنی باید بیشتر درباره‌ی مشاهداتش احتمالات رو بررسی کنه) این وجه زن رو باید پر رنگ‌تر کنید. (قضیه‌ی فیلم و عکس و ... هم اگر نیان توی این موقعیت خیلی مهم نیست)
  • سرباز شهاب
  • 1- مرد .23 ساله
    2-کم حرف.غالبا از خود ناراضی.
    3-از آدمای شل و ول بدش میاد.
    4-مقید به اصول اخلاقی و به هیچ وجه ازشون کوتاه نمیاد.نگاه تیزی دارد.
    5-قد و قامت متوسط و لاغر
    6-برای رفقاش  همه جوره مایه میزاره.و با وجود همه شون شدیدا احساس تنهایی میکنه.
    پاسخ:
    پسره دستش به میله‌ی اتوبوسه. اتوبوس یکهو ترمز می‌گیره. پسره پرت می‌شه قسمت خانما و میفته روی خانمی که با دخترش ایستاده بودن و سه تایی پهن می‌شن کف اتوبوس...
  • خیال رنگی
  • 1.یه دختر هیجده ساله با موهای روشن که تیکه از قسمت جلوی موهاشو صورتی کرده و دندوناشم ارتودنسی شده.(سیم میماشم روشه!)
    2.قدش متوسطه و شماره پاش چهل و یکه و فوق العاده لاغر.
    3.به طور همزمان با سه تا پسر 15-16 ساله دوست شده و عاشق هرسه تاشونم هس.
    4.سیگار میکشه و مشروب میخوره و شبا با آرامبخش می خوابه.
    5. همیشه فک میکنه خواهر سیزده سالش بهش حسودی میکنه و ازش متنفره.
    6.رابطش با مامانش خوبه ولی با اینکه باباش خیلی دوسش داره،با باباش خوب نیس.
    پاسخ:
    دختر وقتی ساعت 7 شب می‌رسه خونه، می‌بینه خواهر13 ساله‌ش داره با باباش وسط هال پلی‌استیشن بازی می‌کنه و هر دو تاشون حسابی ذوق‌مرگند. خواهر با صدای بلند به مامانش می‌گه: «مامان ماشین بابا خورد توی دیوار من ازش جلو زدم»
    مرد پیش خودش می گوید " گور از خدا چی می خواد ..."  ساعتی را با دخترک در اتاق اجاره ای اش سر می کند . و بعد او را سر راه پیاده می کند می گوید "دیگه هرگز نمی خواهم ببینمت  " بعد می رود که ماشین را به اوراقچی تحویل دهد .
    پاسخ:
    به جمله 1 خودتان درباره‌ی این مرد دقت کنید: «مرد 30 ساله تنها»
    خب. مردی که تا 30 سالگی تنهاست، اهل خلاف است و سابقه 5 سال زندان دارد، به هیچ‌وجه مثل یک پسر این‌کاره نمی‌تواند با این واقعه‌ی نسبتاً عجیب در زندگی‌اش روبه‌رو شود. پس این نشان می‌دهد شما هنوز به شخصیت انتخابی‌تان نزدیک نشده‌اید. 
    لطف کنید و مجددا (بعد از دست کم یک یا دو روز تمرکز روی شخصیت‌تان) واکنش مناسبش را در این موقعیت بنویسید.
  • محتـ ـسبـ
  • با خودش فکر میکند"اگه عامل خنده ی اونها سرو وضع من باشه ، که من واسه اینجوری بودنم دلیل دارم ! اونها عادت کردن شخصیت مردم رو از روی سرووضعشون تشخیص بدن . این حماقت اونها بعدا بهشون ضربه میزنه . سرووضع من خنده نداره ، اونی که خنده داره حماقت اونهاست ! "وهمه ی این فکرها در لحظه ای از ذهنش میگذرد و بدون توقف و بدون عوض کردن مسیر نگاهش پوزخندی میزند و به مسیرش ادامه میدهد
    پاسخ:
    واکنشی که اصلا از یه شخصیتی که «اینجوری هست» قابل قبول نیست. این یعنی شما به شخصیت‌تون نزدیک نشدید و هنور درست و حسابی عمقش رو درک نکردید. کسی که براش مهم نیست تو نظر دیگران چطور دیده می‌شه (و به همین دلیل ظاهر به هم ریخته‌ش رو مرتب نمی‌کنه) وقتی در چنین موقعیتی قرار می‌گیره به احتمال 90 درصد اصلا متوجه نمی‌شه که به اون خندیدن و مثلا در اون لحظه داره به یه اختراع یا یک مساله‌ی علمی جدید فکر می‌کنه.

    تکلیف بعدی شما:
    تا شنبه آینده سعی کنید روز و شب مدام به شخصیت‌تون فکر کنید و تا می‌شه بهش نزدیک‌تر بشید. وقت غذاخوردن، بیرون رفتن، کتاب‌خوندن، تلوزیون دیدن، بعد از نماز و .... خوبِ خوب بهش نزدیک بشید و بعد یه گزارش کوتاه (نهایتا هفت خط) از یه روز زندگیش رو اینجا بنویسید. 

    زن دانه دانه اسم هارا نام می برد.با خودش فکر می کند.مردم این روزها عجیب و دیوانه وار دنبال خاص بودن هستند.به سمت زن و مرد برمیگردد و خوب ظاهرشان را برانداز می کند.انگار هیچ شباهتی به پدرومادرها ندارند. با خودش فکری می شود که اگر 20 سال پیش آن اتفاق نمی افتاد حالا پسریا دختر نوجوانش کنار او روی صندلی نشسته بود و قطعا اسمش به غریبی آن نام ها نبودو البته بچه ای که زاده ی علاقه بود.با حرف دخترک نظرش به او جلب می شود دخترک با آب و تاب از پسر می گوید و علاقه.دخترک آشناست.چشمانش را ریزتر می کند و درحالی که لبانش را گاز میگیرد فکر می کند و به خاطر می آورد.دختر همان مریلاست . با آن عکس شادابی که صفحه ی اجتماعی اش گذاشته با همان نگاه.اما نه...نگاه دخترک پر از احساس گرائی است.یاد چشمان خودش درآینه می افتد.روز مهمانی خانه ی مادربزرگ.مترو در هر ایستگاه نام ایستگاه بعدی را هم اعلام میکند و دهان زن و مرد از اسم گفتن نمی افتد. درحالی که با تعجب و علاقه نگاهش زن و مرد را دنبال می کند و گوشش به صدای دخترک تیز است تا نام فرد مقابل را کشف کند فکر می کند که همین الان است که زن ومرد نام ایستگاهها راهم کاندید کنند." ارژنگ". باترس به دختر نگاه می کند.ارژنگ را می شناخت.مترو می ایستد دختر پیاده می شود با خود نقشه ی برملاشدن دست ارژنگ را پیش دخترک می کشد.زن از او می پرسد:"خانم! به نظر شما ارژنگ اسم قشنگی نیست؟" شوکه می شود. من و من می کند.تاحالا کسی از او نظرش را راجع به اسمی نپرسیده بود. با تردید و ترس از ناراحت شدن طرف مقابل به آرامی جواب می دهد"من زیاد نمی پسندم"

    پاسخ:
    ـ هرچند تاحدودی به تصورات زن اشاره کرده‌اید اما کم است و این حجم داستان‌گونه که برای این موقعیت نوشته‌اید زیاد با شخصیت مدنظر شما هم‌خوانی ندارد. 
    ـ مجددا و کوتاه‌تر بنویسید. (این‌بار به تذکر آئین‌نامه‌ای 5 متعهد‌تر باشید و فضا را داستانی نکنید)
    ـ این‌بار سعی کنید ویژگی‌های ممیزه‌ی شخصیت شما حضور بیشتری داشته باشد در موقعیت. (به جمله 2 و 4‌ خودتان دقت بیشتری کنید)
    ـ موقعیت مربوطه ایستگاه مترو است، نه خود قطار.

    باسلام و خسته نباشید

    1 . مرد جوان وتنهایی حدود 30 ساله .

    2 . قد نسبتا بلند و اندام نسبتا ورزیده .

    3. متولد و ساکن یکی از مناطق حاشیه ای جنوب تهران .

    4. خلاف ها ی متعددی تو زندگیش انجام داده ، اما الان فقط سرقت اتومبیل می کند .

    5. پنج ، شش سالی سابقه زندان دارد .

    6 . در آخرین باری که زندان بود بطور اتفاقی با کسی آشنا شد که حرف های تازه ای می زد و او را نسبت به همه چی بخصوص کارش دچار تردید کر ده است .

    پاسخ:
    باسلام و هم‌چنین.
    شخصیت شما تازه یه ماشین رو سرقت کرده و پشت چراغ قرمز ایستاده که یه دختر (خیابونی) در رو باز می‌کنه و می‌شینه توی ماشینش و بدون این‌که به مرد جان نگاه کنه می‌گه: «چیه؟ هم از خودت خوشم اومد هم از ماشینت»
  • محتـ ـسبـ
  • سلام
    1.مرد 27 ساله با ظاهری به هم ریخته
    2.خیلی باهوش و درسخون و خلاق
    3.از نظر بقیه رفتارهای عجیب و غریبی داره
    4.افرادزیادی باهاش ارتباط دارند اما فقط 3 تا دوست داره
    5.زیر چشم چپش جای یک زخم عمیقه
    6.بیشتر از همه چی ، از مسافرت بدش میاد
    پاسخ:
    سلام
    شخصیت شما داره از پله‌های پل عابرپیاده بالا میره که دو تا دختر (با مانتوهای رنگی کوتاه و صورت آرایش کرده) تا از کنارش رد می‌شن بلند می‌زنن زیرخنده.
    (مناسبت‌ترین واکنش شخصیت شما چیه؟)

    1-زن 45 ساله کوتاه قد ،با عینکی ته استکانی-چشمانی درشت و نگاهی مهربان

    2-به جزئیات رفتار آدمها دقیق است و باهوشی که دارد اکثراحتمالاتش از فکر آدمها درست در می آید

    3-دچار یک انزوای همیشگی بعد از ازدست دادن عشقی 20 ساله است

    4- از دروغ و ادعای توخالی و البته ظرف شستن و خیاطی و بافتنی بافتن  بیزار است

    5-سرگرمی هایش تورق آلبوم خاطرات و دیدن چندباره ی فیلم های قدیمی ، سرزدن به دنیای مجازی و سروکله زدن با آدمهای مجازی  و قدم زدن های طولانی  است

    6-کارمند یک اداره ی دولتی با حقوقی نه چندان زیاد و نه چندان کم است

    پاسخ:
    شخصیت شما نشسته روی صندلی‌های ایستگاه مترو دروازه دولت. اطرافش، زن و مردی دارند درباره‌ی اسم بچه‌ی آینده‌شان حرف می‌زنند، دختری دارد با رفیقش درباره‌ی پسری که دیشب توی وی‌چت حرف زده، صحبت می‌کند. غیر از این‌ها عده‌ی زیاد دیگری توی ایستگاه هستند.
    (مناسب‌ترین واکنش‌های شخصیت شما چیست؟)

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی