کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل هشتم |زاویه‌ی نگاه!

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۹ ب.ظ

بسم‌الله| بازگشتی به استعاره‌ی داستان

اما بعد از تسلیت ایام و عرض احتیاج‌مان به دعای خیر شما بزرگواران:
این فصل آن‌قدر آسان هست که خستگی ذهنی فصل قبل را از سرتان بیرون کند. قبلش اما یک خواهش دارم: استعاره‌ی «ساختمان داستان» را فراموش نکنید. تفاوت، اهمیت و جایگاه «اسکلت» (باطن) و «نما» (ظاهر) را. و هر فصل را با این استعاره تطبیق بدهید که نقشه‌ی راه گم نشود.

این فصل را بگذارید کنار فصل «شخصیت»، جزء مباحث مربوط به اسلکت‌بندی داستان. (حواس‌تان هست که چندتا درمیان بین بحث‌های ظاهر و باطن داستان در حال گذر هستیم دیگر؟)


از آن طرف که نگاه کنی
|درباره‌ی زاویه‌ی دید:
هر داستان،‌ مملو از اتفاقات و شخصیت‌هاست. و «راوی داستان» (یعنی همان بی‌کاری که این چیزها را می‌بیند و برای مخاطب روایت می‌کند) چه بخواهد چه نخواهد یک زاویه‌ی نگاهِ مشخص دارد. (از یک زاویه‌ی معین این پدیده‌ها را می‌بیند)
پس ملاک و معیار ما برای اینکه بگوییم «زاویه‌ی دید» داستان کدام‌وری است، همین جناب راوی محترم می‌باشد. که یا خودش از شخصیت‌های داستان است (من یا تو) ، یا هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستانی نیست. (او = دانای کل محدود یا نامحدود).
به بیانی مفصل‌تر:
به‌طور کلی «سه‌» زاویه‌ی دید در داستان‌ داریم و شمای نویسنده ناگزیری هنگام خلق داستان یکی از این سه زاویه‌ی دید را برای راویِ داستانت انتخاب کنی:

1ـ من |حس هم‌ذات‌پنداری

نویسنده روایت داستان را می‌سپارد دست یکی از شخصیت‌های داستانش. یعنی راوی لباس «من» (اول شخص) به تن کرده و خودش یکی از شخصیت‌های داستان می‌شود. (فرقی نمی‌کند شخصیت اصلی باشد یا شخصیت فرعی. مهم این است که راوی از درون داستان دارد پدیده‌های جهان داستان‌ شما را برای مخاطب روایت می‌کند. بدیهی است که او می‌تواند اتفاقات پیرامون خودش و تنها درگیری‌های درونیِ خودش را ببیند و نمی‌تواند ذهن بقیه را بخواند)
مثال: «دیروز با زینب رفتم سینما. زینب گفت خسته شده اما من دوست داشتم فیلم را تا آخر ببینم. گفتم برود خانه. قهر کرد و رفت. من تا آخر فیلم را دیدم. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود. آخرش عذاب وجدان گرفتم»

 

2ـ تو: |کم‌یابِ دخترانه
(کمی بیشتر دقت کنید) در این زاویه دید، راوی وجدانِ یکی از شخصیت‌های داستان است. پس به یک معنا جزء شخصیت‌های داستانِ شما به شمار می‌رود، و به یک معنا موضعی بیرونی دارد. درست مثل وقتی که شماها پای آینه، یا در خلوت‌تان در نیمه‌های شب قدر با خودتان حرف می‌زنید. که خودتان را «تو» خطاب می‌کنید. (البته طبیعی است که وضوح جایگاهِ این راوی مثل زاویه دید «من» نیست. انگار راوی دارد از یک مکان مبهم حرف می‌زند و مخاطبش کسی غیر از مخاطب داستان است. اما محدودیت‌هایش درست مثل محدودیت‌های «من»ِ راوی)
مثال: «با زینب رفتی سینما. زینب گفت خسته شده اما تو دوست داشتی فیلم را تا آخر ببینی. گفتی برود خانه. قهر کرد و رفت. تو اما تا آخر فیلم را دیدی. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود. حالا تو مانده‌ای با دل شکسته‌ی زینب»


3ـ او |اصیل و کل‌نگر
 زاویه‌ی دید رایجِ قصه‌ها و حکایت‌های قدیمی که هنوز به عنوان زاویه‌ی دیدی جامع به کار نویسنده‌ها می‌آید. راویِ (سوم شخص) در این داستان نه جزء شخصیت‌های داستان است نه وجدان آن‌ها. بلکه گویی نویسنده ترجیح می‌دهد خودش راویِ قصه باشد و از موضع بیرونی جهانِ داستان را (با همه‌ی اتفاقات و شخصیت‌هایش) روایت کند. بدیهی است این راوی می‌تواند مثل یک عقل کلِ دانا، همه‌ی اتفاقاتِ بیرونی را از بالا ببیند و روایت کند. اما مسائل ذهنیِ شخصیت‌ها را چه؟ تا چه حد درگیری‌های درونی شخصیت‌های داستان را می‌بیند؟ تا چه میزان حق ورود به ذهن کارکترها را دارد؟
راویِ سوم‌شخص، اگر محدود به ذهن یک شخصیت خاص در داستان شود، اسمش می‌شود «دانای کل محدود به ذهن». در مثال زیر، راوی دانای کل محدود به ذهن «مرد» است:
«با زینب رفت (=اتفاق بیرونی) سینما. زینب گفت (=اتفاق بیرونی) خسته شده اما او دوست داشت (= اتفاق درونی) فیلم را تا آخر ببیند. به زینب گفت برود خانه. زینب قهر کرد و رفت. او اما فیلم را تا آخر دید. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود و او از رنجاندن زینب عذاب وجدان گرفت
(= اتفاق درونی)»
اما اگر راویِ سوم‌شخص این اجازه را به خود بدهد که وارد ذهن همه‌ی شخصیت‌ها بشود و درونیات همه‌ را ببیند، اسمش می‌شود «دانای کل نامحدود». مثل:
«با زینب رفت سینما. زینب که آن‌موقع ترجیح می‌داد با هم به بازار بروند(=اتفاق درونی برای زینب)، گفت خسته شده اما او دوست داشت (=اتفاق درونی برای مرد) فیلم را تا آخر ببیند. به زینب گفت برود خانه. زینب احساس حقارت کرد (= اتفاق درونی برای زینب) قهر کرد و رفت. او اما فیلم را تا آخر دید. فیلمش درباره‌ی از خودگذشتگی بود و او از رنجاندن زینب عذاب وجدان گرفت.
(=اتفاق درونی برای مرد)»


شما بسازید | کارگاه زاویه دید
احتمالا به یاری خدا شش تمرین برای این فصل داشته باشیم. تمرین اول نظری و تکمیل کننده‌ی مباحث مربوط به زاویه دید است که دقت نظری شما را می‌طلبد. تمرین‌های بعد چند نمونه کار عملی و کارگاهی با محور زاویه دید!

تمرین اول| سوال کنکوری!

(اگر توضیحات بخش دوم را خوب خوانده باشید، پاسخ این سوال خیلی ساده‌تر می‌شود)
لطفاً تا قبل از ارسال پاسخ خود به پاسخ‌ نفرات قبل نگاه نکنید. (می‌خوام هر کسی خودشو درگیر کشف جواب کنه تا بیشتر با این زوایای دید آشنا بشه)
«در سه چهار خط بنویسید مهم‌ترین کاربرد هر کدام از چهار زاویه‌ی دید «من»، «تو» و «دانای کل محدود» و «دانای کل نامحدود» چیست؟»



تمرین دوم | زاویه‌سازی
مجوز ورود به این تمرین، انجام تمرین اول است. بعد از تایید تمرین اول توسط دبیرکارگاه، درست مانند مثالِ ابتدایی و ساده‌ی «زینب» و «مرد» و «سینما» یک موقعیت و اتفاق داستانی خیلی ساده را طراحی کنید و آن را با چهار زاویه‌ی مختلفِ «من، تو، او (محدود) و او (نامحدود) ویرایش و روایت کنید.
تذکر: در زاویه‌ی دید او (محدود) مشخص کنید محدود به ذهن کدام شخصیت‌تان است


تمرین سوم | چرا این زاویه‌ی دید؟

حالا نوبت این است که بر اساس زاویه‌‌ی دیدی که دبیرکارگاه برای هر فرد به‌طور جداگانه تعیین می‌کند، متنی داستانی در خط 5 پیدا کنید و بعد به‌عنوان یک منتقد و کارشناس توضیح بدهید چرا این زاویه دید توسط نویسنده‌ی آن متن انتخاب شده؟ و چرا زاویه‌های دید دیگر مناسب نبوده‌اند؟

 

تمرین چهارم | از زاویه‌ی دیگر
با اتمام تمرین قبل، نوبت این می‌شود که دبیرکارگاه از شما بخواهد متن را بر اساس زاویه‌ی دید دیگری ویرایش کنید. با لحاظ کردن تمام اقتضائاتِ مناسب با زاویه‌ی دید جدید. پس شما ضمن اینکه باید به متن اصلی وفادار باشید، باید تلاش کنید داستان را از زاویه‌ی جدید ببینید!

تمرین پنچم |پیوستی برای زاویه‌هایی متفاوت‌تر
(به قول ...شهاب که الان احتمالا از مشهد داره به نیابت از همه ما «امین الله» می‌خونه، قفل این تمرین باز شد.)
ابتدا فایل پیوست را دریافت کنید و ـ لطفاً ـ‌ با دقت بخوانید. دو صفحه بیشتر نیست.

«جزوه پیوست زاویه دید»

پس از مطالعه‌ی این جزوه، خدا بخواهد با 4 نوع زاویه‌ی دید تکمیلی آشنا می‌شوید.
تمرین فوق آسانِ پنجم این است که ـ پس از غور در مثال‌های مورد اشاره و حل شدن تمامی نقاط ابهام‌تان ـ برای هر کدام از این‌ موارد، یک مثال سه خطی بنویسید. 
می‌دانم نیازی به توضیح ندارد اما اجازه بدهید این را یادآوری کنم:
ما الان در فصل هشتم هستیم. یعنی «شخصیت‌سازی» را گذرانده‌ایم و با اصول مهم «شخصیت‌پردازی» آشنا شده‌ایم. پس وقتی می‌خواهیم برای زاویه‌های دید مثال بیاوریم، باید خیلی سریع شخصیتی را بسازیم و در حین روایتِ کوتاه‌مان تا می‌شود او را با پردازش غیر مستقیم معرفی کنیم. و به سادگی در حین «نگارش» از «توصیف» (بدون افراط کردن) کمک بگیریم. 
این یعنی هم انجام تمرین پنجم این فصل، و هم مرور مهارت‌هایی که پیش‌تر گذرانده‌ایم.

موفق باشید.




تمرین ششم | میخ آخر
اما تمرین آخر، که از پیش‌ترها وعده‌ی انتظار کشیدنش به بیشتر دوستان داده شده بود. موضوع این تمرین «پیوند زاویه دید با لحن روایت» است. 
باید اول کمی گذشته را یاد کنید.
فصل ششم را. [اول آن‌جا را سریع مرور کنید و بعد ادامه‌ی این متن را بخوانید، لطفا]
.
.
[لطفا بدون خواندن فصل ششم، محض کنجکاوی هم شده ادامه‌ی این متن را نخوانید]
.
.
[من حتی خودم با اینکه می‌دانستم توی سرم چه می‌گذرد، دریغ‌ نکردم و مجددا فصل ششم را خواندم]
.
.
خُب. همان‌طور که در این مرور سریع به ذهن شما هم آمده، خلاصه‌ی مطلب در آن فصل این بود که شخصیت‌ها باید مدل [لحن] حرف‌ زدن خودشان را داشته‌باشند.

اگر آن نکته را با مباحث مربوط به این فصل «پیوند» بدهیم، این سوال به ذهن می‌آید که [با فرض اینکه راویِ داستان هم یک شخصیت است] «دایره‌ی واژگان» و «لحن» راویِ داستان باید چگونه باشد؟ راوی «اول شخص» از چه واژگانی و چه نوع توصیف‌هایی می‌تواند استفاده کند؟ راوی «دانای کل» و «دوم شخص» چطور؟ اگر زاویه دید «سینمایی» باشد، «لحن» روایتِ داستان به چه شکل می‌شود؟ 
تمرین دوم این فصل را یادتان هست؟ که یک موقعیت ساده را با چهارنوع زاویه دید اصلی روایت کردید؟ آنجا بنا بود ساده از کنار این قضیه رد شویم و فقط به «تفاوت» زاویه بها بدهیم و کاری به «تفاوت» لحنِ روایت نداشته باشیم. اما با توضیحات بالا کاملا مشخص می‌شود که: تمرین‌های شما همگی «ناقص» بوده است. چون با تغییر زاویه دید و تغییر راوی، لحن روایت و دایره‌ی واژگان و نوع توصیفات هیچ تغییری نکرده است.
حالا برای اتمام این بحث، خیلی سریع، خاصیت و اثر هر کدام از زوایای دید را در «لحن» روایت مرور می‌کنیم:

 

من‌ | و تمام توابع آن (اعم از نمایشی، سیال، همراز) 
این خیلی ساده و روشن و مشخص است. از آن‌جا که راوی اول‌شخص (در تمامی انواعش) یکی از شخصیت‌های داستان به شمار می‌آید، با توجه به تیپ شخصیتی‌اش (که جناب نویسنده برایش ساخته) حرف می‌زند، روایت می‌کند و توصیف می‌‌سازد.
پس لحن روایت در این نوع از زاویه‌ی دید،‌ کاملاً منبطق با شخصیتِ اول‌شخص ماست.
[البته می‌دانم شما به‌هیچ‌وجه فراموش نمی‌کنید که در «من راوی» و «سیال» و تاحدودی «نمایشی»، ابعاد شخصیتی خود راوی در لحن، در مقایسه با «همراز» خیلی پررنگ‌تر دیده می‌شود. دلیلش هم روشن است دیگر]

نتیجه: اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم که راویِ اول شخصِ این داستان هم کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، با لحن روایت‌ کارکتر الف کاملاً شبیه است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 

تو |
یادتان هست گفتیم «تو» همان «من» است که دارد خودش را ارزیابی می‌کند؟ پس لحنش، توصیفاتش، دایره‌ی واژگانش و ... باید همگی سازگار با شخصیت موردخطاب باشند. کسی هست شکی در این قضیه داشته باشد؟
فقط باید این نکته را اضافه کنیم که به‌خاطر جایگاهِ راوی، کمی لحن «توبیخ‌گر» یا «ارزیابانه» یا «مرورگر» نیز پیدا می‌کند. درست مثل خودشما (که هرچند دایره‌ی واژگان و توصیفات و لحن ثابتی برای خودتان دارید) وقتی دارید برای کسی خاطره‌ای تعریف می‌کنید، با وقتی که دارید خودتان را برای خودتان ارزیابی می‌کنید، کمی [یعنی خیلی ناچیز] لحن‌تان متفاوت‌ می‌شود. 

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم که راویِ دوم‌ شخصِ خطاب به کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، با لحن روایت‌ راوی دوم شخص تا حدود زیادی شبیه است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 

او | محدود به ذهن
شاید برخورده باشید [یا در آینده بربخورید] به مقالاتِ ادبی که دانای کل محدود به ذهن را همان «من» راوی می‌دانند که دارد خودش را از بیرون روایت می‌کند. کاری به این فلسفه‌ها  و درستی یا غلطی این حرف‌ها ندارم. [که زیادی ماندن در این‌ها وقت‌ تلف کردن و به حاشیه رفتن است]. فقط خواستم این اشاره را بکنم که راوی سوم شخص، هرچند یک زاویه‌ی بیرونی است (و طبق صحبت قبلی‌مان جزء شخصیت‌های داستان نیست) اما لحن و دایره‌ی واژگان و نوع توصیفاتش «متاثر» از شخصیت اصلی است. نگفتم «عینا» باید مطابق شخصیت موردنظر باشد،‌ بلکه گفتم «متاثر» از اوست. یعنی مهم این است که «بیگانه» نباشد با او. دلیلش هم روشن است. دانای کل محدود، از نگاه و دریچه‌ی ذهن یک شخصیت خاص به دنیای داستان نگاه می‌کند. بدیهی است،‌ که هم‌جواری با ذهن او باعث شود، توصیفاتش، لحنش، دایره‌ی واژگانش از او اثر بگیرد.

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم و راویِ دانای کل این داسان محدود به ذهن کارکتر «الف» باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف، به لحن روایت‌ِ راوی محدود به ذهن کارکتر الف نزدیک است. اما با لحن دیالوگ‌های کارکتر ب تفاوت دارد. 


او |نامحدود
[زعم بنده این است] که باید بگوییم لحن و دایره‌ی واژگان این راوی برگرفته از مجموع شخصیت‌هایی‌است که به ذهنشان ورود می‌کند. پس نباید به گونه‌ای باشد که تمایلش به یکی از شخصیت‌ها دیده شود. (این ایرادی بود که در تمرین دوم بعضی از دوستان، خیلی قابل لمس بود) 
اگر با این زاویه دید متنی را نوشتید، لحن، توصیفات و دایره‌ی واژگان جناب راوی‌تان باید عام‌تر از همه‌ی شخصیت‌ها باشد. یعنی به گونه‌ای باشد که مخاطب راوی را شبیه به هیچ‌کدام از شخصیت‌ها احساس نکند.

نتیجه:  اگر یک داستان با دو کارکتر «الف» و «ب» داشته باشیم و راویِ این داستان دانای کل نامحدود باشد: لحن دیالوگ‌های کارکتر الف و دیالوگ‌های کارکتر ب و روایت راوی سوم‌شخص همگی با هم متفاوت است.


او |سینمایی
همان توضیحاتی که برای نامحدود داده شد، به علاوه‌ی یک نکته‌ی مهم: این نوع روایت قطعا «لحن» دارد و از توصیفِ داستانی هم استفاده می‌کند. اما این لحن خیلی کمرنگ، خیلی ناچیز و خیلی نامحسوس است. به گونه‌ای‌ست که مخاطب اصلا احساس نکند این داستان را یک انسان روایت کرده. (انگار دارد فیلم می‌بیند). دایره‌ی واژگانِ این راوی خیلی وسیع است. از دانای کل نامحدود هم وسیع‌تر. همه‌ی حرف در این جمله خلاصه می‌شود که: «مرز دایره‌ی واژگان این راوی را «زبان معیار داستانی» تعیین می‌کند» (زبان داستانی موضوع یکی از فصل‌های کوتاه در آینده‌ی کارگاه است، انشالله)


یک: با این توضیحات، متن‌های تمرین دوم خودتان را ویرایش بفرمایید. (بدیهی‌است برای داشتن قدرت مانور، می‌توانید موقعیت را کمی دست‌کاری کنید. اما امتیاز انجام تمرین به بکر بودن و خوب بودن موقعیت نیست؛ بلکه به این است که تفاوت «لحن» را در هر یک از چهار زاویه دید به هر قیمتی شده به مخاطب بفهمانید)

دو: یک سوال مهم! آیا همه‌ی بزرگواران، همه‌ی مشارکت‌ها [کامنت‌ها] را (و توضیحات تکمیلی دبیر را) مطالعه می‌فرمایند؟

  • ۹۳/۰۴/۲۷
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۳۷۲)

ما هم جبهه مون تکمیله . اصلا نگران جمع شدن ما نباشیدها. اسنادش رو همین جا منتشر خواهیم کرد . :)
پاسخ:
هرچند بعید می‌دونم!
اما چشم‌انتظاریم و مشتاق!!
اِهن!
سلام علیکم
چیه به جون هم افتادید؟!

شنینیدی میگن تو بهشت استاد به دانشجو میگه خسته نباشید بعد دانشجو میگه خست نیستیم درستو ادامه بده!
شده حکایت ما و دبیر محترم!
خو چرا اینقدر حاشیه میرید استاد؟!(روشن کردن موتور تفاوت های جنسیتی و الخ)

ما درس میخوایم!یاالله!
...
ضمنا خانم معلم عزیز و احلام دوست داشتنی، منم میام!:)
پاسخ:
خب خوبه
شدین سه نفر!

ببینم به سرانجام می‌رسه این دوسیه یا نه!
سلام بر همه ...
بعضیا کلا یادشون رفته هفته دیگه اول مهره و انتظار داره سر میرسه و کار کارگاه روی زمینه و مدارس و دانشگاهها و درس و مشقا شروع میشه و سر زدن به کارگاه و انجام تکالیف از همینم که هست کمتر میشه ...
ضمنا یارکشی چیه ؟ نه تنها ماه یار ماست بلکه یه یار جدید و البته بسیااااار قوی چند وقت دیگه به جمع ما اضافه میشه جرات داری بازم بگو خانما مدیریت نمیتونن بکنن ...بعللللله 

پاسخ:
سلام

ما که باکی‌مون نیست. شما ظاهرا از مهر به بعد قراره خیلی درگیر بشید.
کلاس خصوصی گرفتید؟
ای بابا ای بابا... حالا خوبه محدودیت خانوم ها رو هم آقایون ایجاد میکنن ها!
اصلا شما ایالات متحده ما جنگ های نامنظم ! :) 
شاید خانما نتونن به خاطر همین محدودیت ها سریع دور هم جمع شن اما کافیه اراده کنن تا دورهمی های مردونه منحل شه ! اصلا ما باید با بانو ماه یه صحبتی پیرامون این قضیه داشته باشیم :)
پاسخ:
ما جبهه‌مون مستحکم‌تر از این حرف‌هاست!
تردید نفرمایید!
  • خانومـِ میمـ
  • خانومـ معلم خب ما که هر روز کلاسیمـ حتی بعضی روزا تا شب .. لااقل بعد از ظهر باشه .. بنده سه شنبه ها عصر می تونمـ .
    پاسخ:
    تلاش کنید... موفق می‌شید
  • خانومـِ میمـ
  • جناب دبیر!

    قرار نبود از این دسته بندیا داشته باشیماااا ... خانوما خیلی مسائل بزرگ تری رو میتونن مدیریت کنن ! مثلا اداره ی خونه زندگی رو با همه ی سختی ها و مشکلات و مشغله هاش فقط خانوما می تونن اداره کننااا ..!

    پاسخ:
    بله قطعا!
    این مسائل ارزشمند کاملا قابل قبوله!

    ولی نمی‌دونم چرا این توان و ظرفیت مدیریتی در عرصه‌ی هماهنگی برای یک جلسه‌ی زنونه فعال نمی‌شه!
  • بانوی نقره ای
  • سلام خانوم های عزیز جمع

    من متاسفانه نمیتونم تو جمعتون حضور پیدا کنم با عرض شرمندگی بنده رو معاف بفرمایید.

    پاسخ:
    من می‌دونستم!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • البته که اگر تشریف آوردید اینجا ما دربست قدمتان را روی چشم مان میگذاریم خانم معلم جان و خواهرها
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام خانم معلم گرامی 

    من دو روزی خونه نبودم تازه رسیدم.
    به من یکی که همچین اجازه ای داده نمیشه پاشم بیام شهر غریب.پس دو را دور من رو هم توی جمع خودتون حس کنید.
    سلام بر همگی
    البته واضح و مبرهن است که یکی از دلایل عدم حضور خانمها در جمع وجود همین آقایانی می باشد که در عرض کمتر از ثانیه خانه را با نیت کار ! داشتن به اقصی نقاط مملکت به راحتی ترک می نمایند . حالا در خانه خانم یا مادر در چه وضعی باشد خیلی مهم نمی نماید !!! 
    بعله !!! ... 
    نگار جان مشکلات شما کاملا قابل درکه . گزینه ی بهتر و جای نزدیکتری سراغ دارین بفرمایید . من هر کجا باشه خودمو میرسونم .
    پلک شیشه ای نظری نداره ؟
    منو احلام آماده هر نوع فداکاری می باشیم .باور کنید خونه ی احلام هم اصلا نزدیک نیست . فقط ببینم روی این آقایون رو کم میکنید یا نه ؟
    اگه نیاین با دبیر جان و پسرا حرم بی بی قرار میزاریما !!! گفته باشم (((؛
    پاسخ:
    خانم معلم یار جمع نفرمایید!
    (من فهمیدم قصدتون ضربه زدن به من از طریق فعال کردن جبهه‌ی بانوان درون منزل ما بود)
    خلاصه اینکه من این یورش شما رو خنثی می‌کنم و به جاش الان نشستم و دارم می‌بینم که پروژه‌ی دور هم جمع شدن زنانه‌ی شما چطور به شکست منجر می‌شه!
    سلام
    پس تکلیف تمرین ما چی شد؟ چرا تصحیح نشدند؟

    راستش قضیه از این قراره که بنده نمی تونم بیام خونه ی کسی مهمونی..حتی صمیمی ترین دوستام
    شاه عبدالعظیمم که دوره...گرچه دلم هوای زیارتشو کرده هاااااااااااااا...اما متاسفانه جای خیلی دورم نمی تونم برم

    در راستای سیستم مدیریتی که آقای دبیر ایراد می گیرند باید به  نکات مهمی اشاره داشت
    1- محدودیت خانوم ها نسبت به آقایون بیشتره
    2- مسئولیت های خانوما نسبت به آقایون توی خونه خطیرتره (اینو درمورد خانومای متاهل گفتم..با این حال مجردام توی خونه بی کار نیستند :D)
    3- آقایون نسبت به خانوما بی خیال ترند و خانوما سخت گیرترند نسبت به کارایی که باید انجام بدند...

    دیگه خود حدیث مفصل بخونید از این مجمل که چرا خانوما سخته اینجور قرار گذاشتنا براشون
    پاسخ:
    قطعا بعله!
    من طرف‌دار این نگاه هستم.

    ولی فعلا نمی‌تونم چشم به روی هماهنگی!! بالای خانم‌های این کارگاه ببندم!
    نمیشه آقا :)

    این دورهمی دخترونه چه صیغه ایه؟
     آقا مهدی مجلسو مردونه ش کن
    پاسخ:
    صبر کن اول حسابی به این پروژه بخندیم!
    بعد حتما یه فکری براش می‌کنیم
    خانم معلم من هم که حاضرم.
    چاکر و ماکر، دربست...
    پاسخ:
    خوبه!
    لااقل یه نفر لبیک گفت خانم معلم دپرس نشه!
    سلام بر همگی
    آقا شهاب شما آقا و عزیز مایی ...
    دخترا ! آخر هفته رو من معذورم ... خانم ف.الف با دو یا سه شنبه صبح حرم حضرت عبدالعظیم موافقت کردند . بقیه هم اگر موافقید اعلام بفرمایید . 
    البته از جاییکه من تجربه این جمع شدنهای گروهی دمکراسی !! رو زیاد داشتم ،تا نظر مساعد همه رو بخوایم جلب کنیم و به توافقی همگانی برسیم زمان رو از دست دادیم و کلا قضییه ملقی میشه ...
    اینو به جناب دبیر جان گفتم بدونه ما اعلام آمادگی کردیم اما ... ((:

    همچنان منتظر می مانیم ... 
    پاسخ:
    یعنی اگه من و شهاب و طاهر اراده کنیم به ساعت نکشیده هر کدوم از یه‌طرف کشور جمع می‌شیم دور هم!
    حالا شما ... بعید می‌دونم.
  • خانومـِ میمـ
  • خانومـ معلمـ احتمالا اکثرمون کلاسامون شروع شده .. و با توجه به اینکه وسط هفته همه با همـ جور کردنش سخته میشه بذاریم برای آخر هفته؟! پنج شنبه مثلا ؟!
    پاسخ:
    ببینم آخرش چند تا خانم می‌تونن برای اولین‌بار در تاریخ یه مساله‌ی کوچولو رو مدیریت کنن یا نه!!

    حقیقتا من که چشمم آب نمی‌خوره!
    بله یادمه
    منم جدی پشتشو گرفتم. اجازه ش رو هم گرفتم .


    پاسخ:
    مشکل‌ساز نشه یهو!!
    ما مخلص شما و  جناب دبیر و  بچه های کارگاه هستیم!،
    سلام شهاب جااان 
    خوش اومدی ... چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم .شما اصلا ننویس فقط باش ((:
    کارخیلی خیلی خوبی کردی ...
    سلام
    ما می خواستیم ویرایش بذاریم برای این تمرین آخر که دیگه فرمودین تمرین تموم شد!
    ایشالله فصل بعدی :)
    پاسخ:
    سلام
    من یه صحبتی نوشتم برات. یادته؟ جدی گفتما
    سلام بر دخترای خوب 
    کیا حاضرن جمع شیم یه غیبت مفصل همراه با غر پشت سر دبیر جان داشته باشیم ؟!
    سه شنبه آینده ساعت 10 حرم عبدالعظیم راحتین یا ناهار خونه ی ما ؟!
    چه روز و ساعتی راحتین که همون روز رو اعلام کنیم هم با همدیگه اشنا میشیم هم یه مروری روی 8 فصل میکنیم ببینیم چند چندیم !
    موافقین با جمع شدن دور هم روز و ساعت شون رو اعلام کنن .ممنون
    پاسخ:
    من کماکان در حال خندیدن هستم به این قضیه!

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • عذرخواهی میکنم کامنت اول که برای ویرایش زاویه دیدها فرستادم رو لطفا برش دارید.
    تشکر
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • قبل از ویرایش

    من :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بودم. خدا خدا میکردم که تاکسی هرچه زودتر برسد. پیکان سفیدی پیش پام زد روی ترمز. فقط یک صندلی خالی داشت.راننده بهم گفت : « بیایید بالا.» گفتم : « ما دونفریم.» ، بهم میگه که جفت هم ، با زهرا جلو بشینم. زهرا ازمن رویش را برگرداند و زیر لب چیزی گفت. از راننده تشکر کردم و در ماشین را بستم. به زهرا و محرمیتم باهاش فکر میکردم و حسابی ذوق زده شدم.

     

    تو :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بودی. خدا خدا می کردی که تاکسی هرچه زودتر برسه. پیکان سفیدی پیش پات میزنه روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داره .راننده به تو میگه : «بیاین بالا.» میگی :«دو نفریم» بهت میگه که جفت هم ، با زهرا جلو بشینی. زهرا ازتو رو بر میگردونه و زیر لب چیزی میگه. از حرف راننده جمع میشی و با خودت میگی ای بابا دلش خوشِ هنوز نامحرمیم. به حرف راننده بیشتر فکر میکنی و میخندی. با یک لبخند ملیح از راننده تشکرمیکنی و در ماشین را میبندی. فکر زهرا و محرمیتتون حسابی ذوق زده ات میکنه.

     

     

    او (محدود) :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. خدا خدا میکرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده بهش گفت که سوار بشه. گفت : «دو نفرند.» بهش میگه که جفت هم ،جلو بشینند .زهرا ازش روی برگرداند و زیر لب چیزی گفت. حرف راننده توی لاک خودش رفت و به این فکر می کرد که ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم. بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود.

     

     

    او (نا محدود) :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. خدا خدا میکرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. زهرا هم که از استرس جاماندن از امتحان پایان ترمش، حس میکرد توی معده اش رخت میشویند به این فکر بود که ای کاش او پیشنهاد گرفتن یک تاکسی دربست تا دانشگاه را بدهد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده به مرد گفت که سوار بشه. گفت : «دو نفرند.» بهش میگه که جفت هم ،جلو بشینند راننده با خود مرور میکند که مگر چه اشکالی دارد. زهرا که خنده اش گرفته بود ،ازش روی برگرداند و زیر لب گفت: «آخه چه جوری؟!» بعد هم ریز ریز خندید. مرد از حرف راننده توی لاک خودش رفت و به این فکر می کرد که ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم،بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود.



    من :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بودم. دفعه اولی بود که به من سپرده بودنش، خدا خدا می کردم که تاکسی هرچه زودتر برسد.با اینکه از استرس،ماری توی دلم پیچ پیچ میخورد باید خودم را کرگدن وار می گرفتم تا ته دلش به مرد بودنم قرص می شد. یک پیکان سفید پیش پایم زد روی ترمز. فقط یک صندلی خالی داشت.راننده گفت : « بیاین بالا.» گفتم : « ما دوتاییم.» ، گفت که جفت هم ، با زهرا جلو بشینیم. زهرا با شیطنت خاصی ازمن رویش را برگرداند و زیر لب چیزی گفت. از حرف راننده دمغ شدم. با خودم گفتم:«ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم.» حرفش توی ذهنم چرخ چرخ خورد و خنده ام گرفت.در حالی که لبم لبخندی شده بود از راننده تشکر کردم و در را بستم. به محرمیت مان فکر می کردم ،حس کردم چیزی ته دلم ریخت.

     

    تو :

    بعد آزمایش سر خیابان منتظر تاکسی بودی.اولین باری بود که مرد حسابت کرده بودند،از خدایت بود که تاکسی هرچه زودتر برسد. با اینکه از فشار استرس دل و روده ات توی دهانت بود بایستی جلویش مثل «الف» محکم ظاهر میشدی تا حس مرد بودنت ته دلش را قرص می کرد. پیکان سفیدی که فقط یک صندلی خالی داشت پیش پایت زد روی ترمز.راننده ازتو خواست که سوار بشوی.گفتی :«ما دو تاییم» .بهت گفت:«خُب جفت هم،جلو بشینید.» زهرا یک طور خاصی ازتو رو برگرداند و آروم  چیزی گفت. از حرف راننده حسرتی ته دلت نشست و توی خودت مچاله شدی و با خودت گفتی:« امّا ما ... دلش خوشِه،هنوز نامحرمیم. »حرف اش توی ذهنت لولید و خنده ات گرفت. با یک لبخند یواش از راننده تشکرکردی و در ماشین را بستی. فکر یکی شدنت با زهرا خوشحالی مستی درونت به پا کرد.

     

    او (محدود):

    حمید جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. بار اولی بود که زهرا را بهش سپرده بودند، از خدایش بود که یک تاکسی هرچه زودتر برسد. با اینکه از استرس توی دلش هم همه بود باید سرپا و قبراق خودش را نشان می داد تا زهرا به مرد بودنش دلش قرص شود.پیکان سفیدی پیش پای حمید زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده بهش گفت:«بیا بالا.» گفت:«ما دوتاییم». راننده گفت:«خُب ،جفت هم ،جلو بشینید.» زهرا با شیطنت خاصی انگار که از چیزی حیا کرده باشد ازش روی برگرداند و زیر لب چیزی گفت. از حرف راننده توی لاک خودش رفت ، غمی ریخت ته دلش و این حرف توی سرش چرخید :«ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم.» ،فکرش حرف راننده را مزه مزه کرد و خنده اش گرفت. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر محرمیت شان حسابی ذوق مرگش کرده بود ته دلش حس مستی داشت.

     

    او (نا محدود):

    جلوی آزمایشگاه ازدواج منتظر تاکسی بودند. اولین باری بود که زهرا را به حمید سپرده بودند، خدا خدا می کرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. استرس توی تمام وجودش زبانه میکشید امّا -برای دل قرص کردن همسر بعد از این- به کوه بودن وانمود میکرد. زهرا که کابوس جاماندن از امتحان پایانی بیخ گلویش را گرفته بود و توی معده اش حس رخت شور خانه ی شلوغی به پا کرده بود دعا دعا می کرد که او پیشنهاد گرفتن یک تاکسی دربست تا دانشگاه را بدهد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده به حمید گفت:بیا بالا». حمید جواب داد:«ما دوتاییم.» راننده با خود مرور کرد که مگر چه اشکالی دارد به او گفت جفت هم ،جلو بشینند . زهرا که خنده اش گرفته بود و حس شیطنت دخترانه اش گل انداخته بود برای اینکه همسر بعد از این متوجه عکس العملش نشود ،از او روی برگرداند و زیر لب گفت: «آخه چه جوری؟!» بعد هم ریز ریز خندید. مرد از حرف راننده توی لاک خودش رفت ، غم ریز اکلیلی درونش ریخت و این حرف توی سرش چرخید :«ای بابا دلش خوشِ ما هنوز نامحرمیم.» ،بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود ته دلش حس غلغلک نرمی داشت.


    سینمایی

    از آزمایشگاه بیرون می آیند.سر خیابان مقابل سوپر مواد غذایی منتظر ماشین می ایستند.حمید از زهرا سوال میکند:«شما میدونید چه طوری باید بریم؟!اتوبوس اینجا هست؟!»

    -زهرا :«نه دُرُس نمیدونم.فقط میدونم باید با تاکسی بریم تا سر این خیابون بعدش اتوبوس هست.»

    -یک تاکسی جلوی پای حمید روی ترمز می زند.راننده در را باز میکند و رو به او می گوید:«بیا بالا.»

    - حمید:«ما دو تاییم.»

    - راننده :«خُب جفت هم جلو بشینید.»

    - حمید:«نه ممنون.» لبخندی محو می زند.

    - زهرا در حال مرتب کردن چادرش رویش را به سمت خیابان می گرداند و لبخندی می زند. آهسته زمزمه می کند:«آخه چه جوری؟!» با صدای پیامک متوقف می شود و نگاهی به تلفن همراهش می اندازد.

    - حمید:«بیاین بریم تاکسی دربست بگیریم.»

    - زهرا بدون هیچ حرفی با لبخند محفوظش دنبال او راه میافتد.از روی جوی آب می پرد و از بین شمشاد ها خودش را به پیاده رو می رساند.

    زهرا با فاصله کمی عقبتر پشت سر حمید ایستاده است.

    -حمید با راننده تاکسی سر قیمت مسیر چک و چانه ای می زند و نهایتاً مغلوب حرف او به دنبالش راه می افتند.

     


    میدونم که خیلی اشکال داره ولحن مد نظر در نیومده.

    عذر خواهی بابت اینکه من همیشه نفر آخر هستم.


    پاسخ:
    مهم اینه که هستید. ثابت‌قدم و با انگیزه.

    درباره‌ی متن‌تون همین برای بنده کافیه که دارم می‌بینم چه تلاشی کردین که ذره ذره راوی‌های مختلف تفاوت لحن داشته باشن. و این درومده و قابل لمسه. و این خستگی رو از چشم‌هام که در حال ضعیف شدن هستند بر می‌داره. 
    متشکرم.



  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ!

    آقای دبیر یادتونه اول فصل فرموده بودین قراره فصل آسونی باشه؟! عاقا خب خیلی سخت بود که! از فصل قبلمـ سخت تر حتی ..

    اون حواشی پیش اومده رو خیلی خوب فرمودین!

    خدا قوت به شما !

    .

    ما میریمـ نفس عمیق و انرژی و این حرفا ...

    پاسخ:
    سلام

    سخت با فایده یا سخت بی‌فایده؟
    عیبی نداره
    اینم ویرایش بعدی:

    برنج را که خواست آبکش کند ، دستگیره به پنجره ی  گاز گیر کرد و آبجوش روی دستان مریم سر خورد. چیزی نمانده بود که از شدت سوختن داد و قال راه بیندازد اما کافی بود یک نفر خواب امیر را خرد و خاکشیر می کرد، که آن وقت باید با کرام الکاتبین حساب و عقاب کند.. امیر مثل همیشه به آشپزخانه آمده بود تا  با خنکی یخچال هم که شده  مغز بخار کرده اش هوایی بخورد. مریم سرش را که چرخاند امیر را در آشپزخانه دید . اما  حواس امیر هرجا که بود پیش مریم نبود. بد خوابی و باخت بورس توی یخچال خالی  کمین کرده بودند که دوباره امیر را به قایم شدن در تخت خواب دعوت کنند. اما حالا دیده نشدن  دل مریم را سوزاند. 

    پاسخ:
    این خوب‌تر شد.
    می‌شه پرونده‌ش رو بست. 

    سلام

    راستش نیازی به تخت نیس...می خواستم لحنش بیشتر از حالت زنانه و حساس بیرون بپره و در سطور محدود نمایان بشه که این شد بفرمایید ویرایش جدید:



    برنج را که خواست آبکش کند ، دستگیره دست به گردن گاز انداخت و آبجوش روی دستان مریم سر خورد.چیزی نمانده بود که از درد سوختن داد و قال راه بیندازد اما کافی بود یک نفر خواب امیر را خرد و خاکشیر می کرد، که آن وقت باید با کرام الکاتبین حساب و عقاب کند.. امیر مثل همیشه به آشپزخانه آمده بود تا  با خنکی یخچال هم که شده  مغز بخار کرده اش هوایی بخورد. مریم سرش را که چرخاند امیر را در آشپزخانه دید . اما  حواس کلنگی امیر به خیال پررنگ و حساس زنش نبود. بد خوابی و باخت بورس توی یخچال خالی  کمین کرده بودند که دوباره به ذهن امیر هجوم بیاورند تا باز به سرش بزند که توی ملحفه دنبال خواب باشد. اما حالا درد دیده نشدن بود که دست مریم را می سوزاند. 

    پاسخ:
    دست‌کم شیش‌تا توصیف داشت.
    بشه سه تا!


    [البته ببخشید که اذیت‌تون می‌کنم‌ها. ولی فکر می‌کنم لازمه]
  • دبیر کارگاه
  • سلام به همه.

    می‌دونم موندن زیاد توی فصل هشتم خسته‌تون کرده. اما بدونین این موندن حکم خیس خوردن مطالب مهمی رو توی ذهن‌تون داشته و امیدوارم اگه الان اثرش رو حس نکردین ـ البته بگم من به‌وضوح اثرش رو در نوشته‌هاتون حس کردم ـ در آینده حتما متوجهش بشین.
    خلاصه مطلب این فصل این بود که شما:
    1ـ انواع زاویه دید اصلی در داستان رو بشناسید.
    2ـ با زاویه‌های دید فرعی به‌طور اجمالی آشنا بشید. 
    3ـ تاثیر زاویه‌ی دید در لحن روایت رو در نوشته‌هاتون اعمال کنید.


    از حواشی پیش اومده در اواخر این فصل که بگذریم،‌ به نظرم شما همه کار بزرگی کردین و فصل مهمی رو پشت سر گذاشتین.
    یه چندتا نفس عمیق بکشید، خودتون رو تشویق کنید، با خانم معلم قرار بذارید همدیگه رو ملاقات کنید حضوری و به هم روحیه بدین، برای سلامتی همه‌ی بنده‌های خدا دعا کنید و آماده باشید بریم فصــــــــــــــــــــــــــل نه!
    با انرژی!!!

    از همه‌تون ممنونم
    نگار جان : 
    ممنون از خوندن و نظرت . راست میگی . هم لحن دادن به سوسک سخته هم علی کمرنگ تر بود . واسه این تمرین آخری ده بار خودمو دعوا کردم که آخه این چه سوژه ای بود!! اما خب اون اول نمیدونستم جناب دبیر قراره چی بخوان در ادامه ازمون . واسه کمرنگ بودن لحن علی هم فکر می کنم بخشیش طبیعی باشه چون نقش پررنگی توی این ماجرا نداره . یا حداقل ممکنه در ادامه داشته باشه اما وقتی یه متن داستانی چندخطی می نویسیم خیلی نمیشه همه رو دخالت داد .. و البته من نیز مهارت چندانی نداشتم . :) بازم ممنون .
    پاسخ:
    ولی خب اون‌قدری که از این تمرین انتظار می‌‌ره درگیر ماجرا شدین و این یعنی اینکه شما خوب بودین.
    سلام

    این تغییرات داده شده اگر مقبول افتاد برم سراغ بقیه ی کار . اگه نه که ...

    من : سر کوچه که رسیدم مهری را دیدم سریع راهم را عوض کردم. تمام بدنم گر گرفت .حرف دیشبش هنوز توی گوشم هست که جلوی همه به من گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! دو قدم جلوتر که رفتم پرویز مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

    من : 2 تمام طول راه داشتم به چند چروک گوشه چشمم و تارهای سفیدی که از کنار شقیقه هام بیرون زده بود فکر میکردم . حرف دیشب مهری مدام تو سرم چرخ می خوره . دختره ی خودخواه ِ حسود جلوی همه دوستام بهم گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری پاتو از زندگیش بکش بیرون ! " کاش می تونستم همون موقع جوابشو بدم ، کاش می شد جلوی همه میزدم تو گوشش تا بفهمه آدم با بزرگترش باید چطوری صحبت کنه ، امان از این افکار لعنتی ، بقیه چی فکر کردن پیش خودشون ؟!

     

    من 3: تمام طول راه داشتم به چند چروک گوشه چشمم و تارهای سفیدی که از کنار شقیقه هام بیرون زده بود فکر میکردم . حرف دیشب مهری مدام تو سرم چرخ می خورد . چقدر راحت دختره ی خودخواه ِ حسود جلوی همه دوستام بهم گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری پاتو از زندگیش بکش بیرون " ! کاش می شد جلوی همه میزدم تو گوشش تا بفهمه آدم با بزرگترش باید چطوری صحبت کنه . آخه من ِ احمق ِ سی و سه ساله چطور نتونستم جواب یه بچه قرتی ِ خودخواه ِ حسود رو بدم ؟! خیر سرم کلی درس خوندم و مثلا کارشناس ارشد ادبیاتم !  یعنی یه بیت شعر نباید این جور مواقع به ذهنم می رسید تا بتونم توی این موقعیت بزنم تو دهنش ؟! خدایا !!!! واقعا راسته که میگن از کوزه همان برون تراود که در اوست !


    پاسخ:
    خوبه. قراره بریم فصل بعد و قرار نیست کسی توی این تمرین بمونه.
    به اندازه‌ای که لازمه بچه‌ها با این قضیه تخصصی درگیر شدن و امیدوارم یه روزی در آینده، قبل چاپ رمان‌شون بیان و این مطالب رو مرور کنن و اون‌وقت دوباره براشون این مطالب تداعی بشه و با تمرکز بیشتر متن‌شون رو بازنویسی و ویرایش کنن.

    هدف همینه که این مطالب گوشه‌ی ذهن جایی برای خودش باز کنه. پس قرار نیست با دو تا تمرین و چهارتا توضیح، یک شبه نوشته‌های ما از این رو به اون رو بشه.


    اون کامنت‌تون رو هم نادیده می‌انگاریم!
    [لبخند زدن]

    سلام

    ببخشید که من دیر کامنتا رو خوندم و دیر تمرینمم انجام دادمو ودیرم دارم نظر میدم

    در مورد اون متنی که مربوط به پلک شیشه ای بود و شما گفتید نمایشی

    من حس می کنم که هم می تونه نمایشی باشه هم زاویه ی من همراز

    وابسته با این هست که در ادامه چی قراره گفته بشه...

    یه جورایی انگار فرصت کمی بوده برای توصیف شخصیت ثنا و شخصیت اصلی ناگزیر عمل ترسیدنش دیده شده و اگه دقیق تر و ثنا محورتر!! ادامه پیدا کنه نمایشی نمیشه و من همراز میشه (احساس می کنم این نوع شروع به حالت بازخواست شبیه سوفیای مستوره ولی چون اونجا کلیت داستان شخصیت اصلی رو پرورش داده من همراز مطرح میشه)

    در مورد شخصیت ف.الف عزیزم:

    راستش متن ات به نظرم خیلی سخته...لحن دادن به سوسک کار نشدنی ایه..با این حال یه حسی دارم که به نظرم میاد سوسک و زهره مهم تر و شناخته شده تر از علی هستند...انگار راوی از بیرون شاهد تمام ماجرا هست اما لحنش ، خالی از لحن علی هس...البته این که من اشتباه کنم احتمالش زیاده هااااااااااااا چون مطمئن نیستم توی کلیت جملاتت اون لحن رو رعایت نکرده باشی و این احتمالو میدم که رعایت کردی  منتها من چشمم به جملات آخره که مربوط به علی هست(البته من میدونم این تمرین تموم شده هاااااااااااا...با این حال نظرمو دادم که نگن زبون نداره)

    راستش یه سوالی برام مطرحه:

    الان خود من توی تمرینم وقتی دارم موقعیتو روایت می کنم حداکثر سعیم این بوده که جایی که مختص شخصیت مریمه از لحن مریم تاثیر بگیرم  و جایی که مربوط به امیر هست از لحن امیر...(از قصد این کارو کردم تا لحنو در قالب وصف حس شخصیت در اون حالت منتقل کنم) اما مسئله سر اینه که خب میشه در حالت کلی هرجا که شد از لحن هرکدوم استفاده کرد درسته؟ (اما تشخیص تاثیر  اونجوری سخت میشه)

     

     

    خانوم میم عزیز

    هرچند دیر جواب میدم

    راستش این که گفتین دستگیره  دست به دامن گاز شد چی هست قضیه اش؟؟؟؟؟؟

    باید گفت از توصیفات بدیعانه ی این جانب هست که در راستای توصیه های اکید دبیر کارگاه همچنان گاهی از قاب بیرون میزنه و خودشو نشون میده

    پاسخ:
    خوبه نظر می‌دین. هرچند ما دوست داریم تا بشه بیشتر و سریع‌تر تشریف بیارید.


    درباره‌ی دانای کل نامحدود، احتمالا توضیحات من توی پست کمی غلط‌انداز شده. تعبیر من از اینکه دانای کل لحنِ روایتش فراتر از همه‌ی شخصیت‌هاست، دقیق‌ترش به این معناست که لحن هیچ‌کدوم رو نمی‌گیره. پس این درست نیست که بگیم جایی که شخصیت الف رو روایت می‌کنه لحن اون و جایی که شخصیت ب رو روایت می‌کنه لحن اون رو داشته باشه.
    باید در مجموع ما رو یاد هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها نیندازه. 
    گیر اصلی من با کامنت قبلی شما هم همینه. زیاد توصیف داره و این توصیف‌ها شخصیت مریم رو تداعی می‌کنه.
    سلام
    با عرض معذرت از تاخیرم
    اینم ویرایش اوی نامحدود:(مورد بنده رو ان شاالله که فراموش نکردین که...ریختن آبجوش روی دست مریم و بی توجهی شوهرش!!!)

    اوی نامحدود:

    برنج را که خواست آبکش کند ، دستگیره دست به گردن گاز انداخت و آبجوش روی دستان مریم سر خورد.چیزی نمانده بود که از درد سوختن داد و قال راه بیندازد اما کافی بود یک نفر خواب امیر را خرد و خاکشیر می کرد، که آن وقت حساب و عقابش با کرام الکاتبین بود. امیر مثل همیشه به آشپزخانه آمد تا با یخچال سلام علیکی بکند و حتی شده با خنکی یخچال مغز بخار کرده اش هوایی بخورد. مریم سرش را که چرخاند امیر را در آشپزخانه دید . اما امیر هپروتی شده بود ،بی آنکه حواس کلنگی اش به خیال پررنگ و حساس زنش باشد.  باخت الله بختکی اش توی بورس و پرپر شدن خواب عزیزش،توی یخچال خالی  کمین کرده بودند که ذهن امیر را دوباره ایزوگام کنند تا باز به سرش بزند که توی ملحفه فکرش را قاب بگیرد. اما حالا درد دیده نشدن بود که زخم دست مریم را نیش می زد. 

    پاسخ:
    سلام

    اول خواستم بگم خوبه، اما وقتی به دو سه خط آخر رسیدم و دیدم کلمه به کلمه مخاطب رو بستید به توصیف گفتم نه! باید نگه‌تون داشت توی این تمرین.

    چرا این‌قدر توصیف؟؟
    باید هر جور شده اعتیاد شما رو به توصیف از بین ببریم. چکار کنیم؟ [دوستان نظر بدن]
    مثلا ببندیم‌تون به تخت سه ماه! 


    اجالتا یه‌بار دیگه این متن رو ویرایش کنید. کلا مجازید از دو تا توصیف توی کل متن استفاده کنید. اون دو تا رو انتخاب کنید و بقیه توصیف‌ها رو خط بزنید!


  • بانوی نقره ای
  •  سلام من برگشتم جای همتون خالی 

    نمیدونم چرا اینجری میشه شانس منه لابد!!!!

    اینم ویرایشی که خواسته بودین

    نمونه قبلی:  با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیش شد خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشت از دور دید شبیه پنکه سقفی براش بال بال زد اما اون مثل شیر برنج نگاش کرد و  با خودش فکر کرد این دختر چرا اینجوری میکنه جلوتر که رفت دید اشتباه گرفته ، مثل رب گوجه سرخ شد یادش اومد عینک نزده.

    ویرایش شده: 

    اوی نامحدود: سارا خوشحال بود که میخواد به دبیرستان قدیمیش بره و خاطرات خوش گذشتش رو مرور کنه وقتی وارد مدرسه شد تصور کرد خانمی که داره از دور میاد خانم غلامی خدمتکار قدیمی مدرسست که سارا خیلی دوستش داشت برای همین با اشتیاق شروع به دست تکون دادن کرد خدمتکار جدید که تا حالا او رو ندیده بود از این رفتار تعجب کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد. کمی که جلوتر اومد سارا متوجه اشتباهش شد و یادش اومد عینک نزده.

    پاسخ:
    زیارت قبول!!
    برای این تمرین خوب شد. قبوله
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سینمایی

    عصر یک روز پائیزی است.دخترک گل فروشی سرچهارراه ایستاده.ترافیک سنگین خیابان را بسته است و ماشین ها پشت چراغ خطر زوزه میکشند.آسمان پر از ابرهای سیاه است.دخترک حسابی می لرزد.دسته گل را به بغل می گیرد،دست هایش– که از سرما حسابی قرمز شده اند - را مقابل دهانش می آورد و بخار گرم دهانش را روی آن می دمد. سرش را بالا می آورد و با آستینش دماغ قرمز شده اش را میگیرد.همه راننده های اطرافش را برانداز میکند.نگاهش به سمت سمند سفید رنگی که آن طرف چهار راه ایستاده حرکت می کند.از لابه لای ماشین ها عبور می کند و خود را به کنار ماشین می رساند.با نگاه معصومانه ای به خانم جوان راننده خیره می شود.سرش را به شیشه نزدیک می کند و پشت سر هم با التماس به او می گوید:«تو رو خدا آخرین دسته گل رُزم را بخر تا توی این سرما بتونم به بدبختی های دیگه ام برسم.خانوم تو رو خدا.شوهرت خوشحال میشه حتماً.» رعد و برقی میزند.باران شروع میشود.تمام گل ها خیس شده اند و همچنان دختر می لرزد.راننده شیشه را پایین می دهد و لبخندی به روی دختر میزند.دستش را سمت دسته گل می برد و پولی را بین دستان دختر و گل های رُز میگذارد. دختر گل ها را به او می دهد و لبخند میزند. دختر جوان رو به دخترک گل فروش می گوید:«گل های تو حتماً برای حال پدرم معجزه ای خواهند بود.رُز های قرمز هلندی باران خورده ات به زیبایی و طراوت لبخند مادرم هستند.»

    پاسخ:
    عالی نبود اما خوب بود و قابل قبول


    راوی یه جاهایی [مثل وقتی که از زوزه کشیدن ماشین‌ها پشت چراغ خطر حرف می‌زنه] داره تبدیل به راوی انسانی می‌شه. (یادتونه گفتیم راوی سینمایی مثل دوربین فیلم‌برداری می‌مونه دیگه)



    سلام

    ببخشید وسط این پست مزاحمتون میشم
    اول اینکه تبریک میگم بابت وبلاگ بسیار خوبتون
    و دوم آرزوی موفقیت دارم برای شما و بچه های کارگاه

    من کار عکاسی روایی میکنم
    sequence photography
    برای کارم نیاز به داستانی دارم که توی یک مجموعه عکس بتونم روایتش کنم
    یعنی داستان ، قابلیت روایت شدن رو تا حدودی داشته باشه

    در حال حاضر یه لوکیشن خاص پیدا کردم
    یه خونه قدیمی حوالی میدان بهارستان
    حدود 70 ساله که خالی از سکنه است
    و صاحبش هم یه پیرمرد با همین سن و ساله
    که ظاهر خیلی فتوژنیکی داره
    از اونجایی که دیدم شما در وبلاگتون کارگاه داستان نویسی دارین ، فکرکردم شاید بتونم ازتون راهنمایی بگیرم
    که چه داستانی رو توی این لوکیشن با عکس روایت کنم
    البته میتونم چیدمان کنم و دستم تا حدودی بازه
    داستان از بقیه نویسندگان هم اگر باشه که بتوان با این لوکیشن روایت کرد برای کار بنده مفید خواهد بود
    شما میتونید در این زمینه بنده رو راهنمایی کنید؟
    بسیار متشکرم
    موفق باشید
    پاسخ:
    سلام و عرض ارادت.
    خوش اومدین

    من می‌سپارم به بچه‌های کارگاه. امیدوارم کمکی از دست‌شون بر بیاد.




    دوستان به پا خیزید و دوست‌مون رو یاری بفرمایید.
    خوب خودتان گفتید همه شان خوب بود!!
    یعنی تموم شد دیگه...

    از قبل که چیزی تمرینی نمونده بود.
    پاسخ:
    پس آماده باشید برای فصل بعد...
    و دوستان را هل بدهید که بروید زودتر
    ای وای [خجالت] ینی انقد توصیف ضایعیه؟ فکر نکردم اما فکر هم نمی کردم بد باشه .
    پاسخ:
    خب خوب نبود راستش!
    ولی نه دیگه تا این حد که به‌خاطرش خجالت بکشید!
    1) شما گفتید لحن راوی نامحدود باید برگرفته از مجموع شخصیت‌هایی‌ باشد که به ذهنشان ورود می‌کند.. پس خیلی هم نباید دور از ذهن باشه . درسته؟
    2) توی آخرین نسخه ی ویرایش شده (!) شروع روایت با لحن زهره فرق می کنه . به نظرم نکته ی مهمی برای تفاوت گفتاره . و اینکه از پشت سر یک نفر ماجرا شرح داده نشده.
    3) کلا اینجا سعی شده لحن و توصیفات رسمی تر باشه تا تفاوتش با نحوه ی بیان زهره که دنبال واژگان خاص تریه ، مشخص بشه .
    4) به نظرم نیاز به یه تغییرات جزئی داشت که نوشتم :

    سوسکی که گوشه ی ظرفشویی و بغل کاسه ی آش چنبره زده بود زهره را وسط آشپزخانه میخکوب کرد. هر دو می خواستند با نگاه مستاصل شان چیزی به یکدیگر بفهمانند اما قبل از مذاکره وارد میدان جنگ شدند. زهره شیر آب را تا آخر باز کرد و با قیافه ای که بیشتر به شستن کهنه ی بچه شبیه بود ، سوسک را به طرف سیفون گرفته فرستاد. سوسک از این همه نفرت و رانده شدن تعجب کرده بود اما دیگر فرصتی برای دفاع نداشت. زهره که فکر نمی کرد به راحتی در این قتل موفق شود، کاسه ی آش را لبخندزنان سر سفره گذاشت و چشم به دهان علی دوخت . علی که هنوز به خاطر تصادف صبح پربشان بود و چهره ی درمانده ی پیرزن را فراموش نمی کرد ، بی اختیار پارچ آب را روی سر آش نفرین شده برگرداند و یک دفعه با جیغ تیز زهره به خودش آمد.

    پاسخ:
    تسلیم!
    قبول. ویرایش‌تون هم بهتر شد و فکر می‌کنم دیگه می‌تونیم دست از اذیت کردن‌تون برداریم و پرونده‌ی این تمرین رو برای شما ببندیم.
    دست مریزاد و خسته نباشید.




    فقط یه سوال فرعی:
    برای پیدا کردن توصیف «جیغ تیز» چند ثانیه فکر کردین؟ اصلا به ثانیه رسید؟

     

    دانای محدود

    (مینا سرشو گذاشت روی شانه ی مادرش، بغض گلوش، راه نفس کشیدنش را بند آورده بود.با خودش گفت:ای کاش میمردم و این روزهای مادرم را نمیدیدم.مادرش گفت برایش یه لیوان آب بیاورد.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه با خودش کلنجار میرفت که چیکار کند که آب تو دل مادرش تکان نخورد.هضم فکر قرصای جدید براش خیلی سخت بود.لیوان آب را داد دست مادرش.او هم بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشید.با لبخند بهش گفت: باید باهم به امامزاده برویم)

    نگاه به مادر مریضش برایش طاقت فرساترین عبادت است، نگاهی که مملو از بغض و نگرانیست، ترجیح می دهد به جای مادرش در بستر بیماری بیافتد تا اینکه پرستار مادر باشد، هرچند صورت مادر را بدون لبخند به یاد ندارد، اما آه و ناله پنهانش  از گوشه و کنار خانه به گوش می رسد...

     

    دانای نامحدود

    ( مینا سرشو گذاشت روی شانه ی مادرش، بغض گلوش، راه نفس کشیدنش را بند آورده بود.مادر دلش نمیخواست جلوی دخترش پاکت قرص هایش را بیرون بیاورد.مینا با خودش گفت:ای کاش میمردم و این روزهای مادرم را نمیدیدم..مادرش گفت برایش یه لیوان آب بیاورد.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه با خودش کلنجار میرفت که چیکار کند که آب تو دل مادرش تکان نخورد ،.هضم فکر قرصای جدیدا برایش خیلی سخت بود.لیوان آب را داد دستش.بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشیدحس میکند آب بدون  قرص،لذت بخش ترین نوشیدنی است برایش.. لبخندی زد و مصلحت دید که رفتن به امامزاده برای حال هردویشان خوب است).

     

    به مادرش نگاه میکند انگار غمناک ترین نگاهی است که میتواند به عزیزی داشته باشد، مادر لبخندی میزند و تقاضای آب میکند،مینا لیوان را از آب پر میکند، فقط خدا می داند غوغای درون این دختر را، مادر تمام توانش را به دستانش میدهد تا لیوان آبی را که خالی از زمزمه های دعاگونه دخترش است را بگیرد....


    ینی اگر بکر بودن متن امتیاز محسوب میشد، قطعا منفی ترین نمره متعلق به من بود! 

    پاسخ:
    خب ما هم قرار نبوده و نیست به موقعیت شما نمره بدیم. برای ما توی این تمرین تناسب روایت با زاویه دید مهمه که الان با این نوشته شما، تا حدودی رعایت شده و می‌تونیم پرونده‌ش رو برای شما ببندیم.
  • خانومـِ میمـ
  • به نکته ی خیلی دقیقی اشاره فرمودین تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودمـ که کارگاه کلا خانومانه ست :)))
    پاسخ:
    بله!
    واقعا دقیقه!
  • خانومـِ میمـ
  • من : شش دانگ حواسمـ پی گوشی بود و کامنت گذاشتن و لایک زدن پای پست این و آن ، شبنمـ با آن ذوق و شوق همیشگی و آن صدای زنگدارش از شاگردهای کلاس زبانش می گفت و من گوش نمی کردمـ یا گوش می کردمـ و حواسمـ نبود و هر ازگاهی یک اوهومـ تحویلش میدادمـ .

    رفته بود و صدای ش دیگر نبود یک رز هلندی و جعبه کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز بود . جای اینکه دیوانه وار بخندمـ و دلمـ غنج برود برای مهربانی ش باید شرمنده می شدمـ و عذرخواهی می کردمـ ، او تنها دوست من بود . 

     

    تو : شش دانگ حواست پی گوشی بود و کامنت گذاشتن و لایک زدن پای پست این و آن و انگشتت را روی آن گوشی لعنتی بالا و پایین سر دادن، شبنمـ با آن ذوق و شوق همیشگی و صدای زنگدارش داشت از شاگردهای کلاس زبانش می گفت و تو گوش نمی کردی یا گوش می کردی و حواست نبود که هر از گاهی یک اوهومـ ِ بی عاطفه تحویلش می دادی .

    رفته بود و صدایش دیگر نبود ، یک رز هلندی و یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز بود . جای اینکه دیوانه وار بخندی و دلت غنج برود از مهربانیش باید شرمنده می شدی و عذر خواهی می کردی ، او تنها دوستت بود .

     

    اوی محدود : ستاره شش دانگ حواسش پی گوشی بود و شبنمـ با ذوق و شوق داشت از شاگرد های کلاس زبانش می گفت و ستاره بی اینکه حواسش پی او و حرف هایش باشد هر از چندگاهی یک اوهومـ ِ بی عاطفه تحویلش می داد و دوباره سرش را می کرد توی گوشی .

    شبنمـ رفته بود و این را وقتی فهمید که صدای زنگدار شبنمـ توی گوشش نبود . یک شاخه رز هلندی و یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز بود . به سبک همیشگی خودش خندید جای اینکه شرمنده باشد و بخواهد عذر خواهی کند .

     

    اوی نامحدود : ستاره سرش توی گوشی بود و شبنمـ داشت برایش از شاگرد های کلاس زبان می گفت که چقدر باهوشند اما کلاس را شلوغ می کنند و باید راهکار های جدیدی برای کنترلشان به کار بگیرد . ستاره بدون اینکه حواسش به حرف های شبنمـ باشد می گفت : اوهوم .. و دوباره مشغول گوشی می شد . شبنم گرفته و مغموم رز هلندی و جعبه کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را روی میز گذاشت و رفت. ستاره وقتی فهمید شبنم نیست که چند دقیقه از رفتنش گذشته بود و وقتی رز هلندی و جعبه کادو را دید فقط خندید ، یک خنده ی دیوانه وار . 

     

    اوی سنمایی : ستاره مشغول موبایل بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبان می گفت . ستاره حواسش به حرف های شبنم نبود اما گاهی می گفت : اوهوم .. و دوباره مشغول موبایلش می شد . شبنم شاخه رز هلندی و جعبه کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را گذاشت روی میز و رفت . ستاره وقتی فهمید شبنم نیست که چند دقیقه ای از رفتنش گذشته بود و وقتی به رز هلندی و جعبه کادوی روی میز نگاه کرد فقط خندید .

     

    یک آدمـ می تواند نوشته ی خودش را پانصد بار بالا و پایین بکند و آنقدر بخواند و بنویسد تا از نوشته خودش حالش بد شود آیا ؟!

    کی این تمرین تمومـ میشه؟  :"(

    پاسخ:
    یک نویسنده چرا. می‌تواند و باید این‌کار را بکند. نوشتن در عرض چند ثانیه راحت است. کاری که سخت است و هر کسی ـ جز نویسنده‌های درست حسابی ـ از پسش بر نمی‌آید، تجدید نظر و ویرایش فنی نوشته‌هاست.
    که فکر می‌کنم برای شما این اتفاق خیلی خوب خودش را نشان داده و جا دارد بارها این نسخه را با نسخه‌های قبلی این متن مقایسه کنید و خودتان با چشم خودتان رصد کنید که چقدر ویرایش‌های‌تان رنگ و جلای متن را عوض کرده.

    ویرایش خیلی خوبی انجام دادید.
    فقط اینکه، درباره‌ی زاویه‌ی سینمایی، اگر بخواهیم خیلی خیلی حساس شویم، «ستاره حواسش به حرف‌های شبنم نبود» را می‌توانیم خروج از زاویه دید (ورود به ذهن) حساب کنیم. 

    الان می‌شود کار شما در این فصل تمام شده.
    خسته نباشید!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • درسته حق با شماست. 
    اون من نمایشی رو هم متوجه شدم برای چی فرمودید نمایشی هست.
    پاسخ:
    خب اگه ابهام برطرف شده خدا رو شکر.
    خلاصه اینکه نذارید چیزی بمونه.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  •  

    از بین شاگردان کلاس محمد تنها کسی بود که نزدیک شدن به او بسیار سخت یا ناممکن بود.سر کلاس به قدر پاسخ دادن به سوالات کلمات توی دهانش میچرخیدند.با پسرهای تخس کلاس صنمی نداشت و وقت شیطنت و بازیگوشی یک گوشه کز می کرد و میان افکارش غرق می شد. پشت چشم های معمولی سیاه رنگش،نگاه آبی عمیقی برق میزد. آن بچّه رازی داشت که باعث می شد میان این جمعیت تافته جدا بافته ای بنماید.

    زنگ آخر خورد همه بچّه ها بعد از شر و شیطنت بازی داخل حیاط مدرسه بالاخره راهی خانه هایشان شدند. -رفتم وسایلم را از داخل کلاس بردارم – او هنوز روی نیمکتش نشسته بود . ابر فکرش پاره شد.آقا آقا من من ... – وسایلش را زیر بغلش زد و  از جایش بلند شد- خدافظ آقا ...

    سوار ماشین شدم و از مدرسه بیرون آمدم. آرام آرام تلو تلو میخورد،خیلی دور نشده بود.کنارش روی ترمز زدم و به هر ترفندی بود راضی اش کردم سوار شود. گفت مقصدم ترمینال شرق است و دم ورودی پیاده می شوم .آشفته بود و به کتمان احساسش اصرار داشت. هیچ وقت کسی از موضع گیری اجزای صورت معصومش به خوشحالی یا غمش پی نمیبرد. مقاومتش خیلی طولی نکشید. چشمهایش ابر بهار شد و به هق هق افتاد.سکوت دیوانه کننده اش اجازه ی همدردی نمیداد. ..... میوه ی آن روز تمام شده پی بردن به راز آن کودک معصوم بود.

    کنار ورودی ترمینال بساط پهن میکرد. کفش- مسافران و رهگذرهای آن معبر را - واکس میزد و تعمیر میکرد. مرد کوچک،پشت میز کارش با افسر گوشه گیر و باهوش پشت نیمکت های مدرسه به اندازه ی تفاوت نسل سوخته با دهه هفتادی ها فاصله داشت. بر خلاف واکسی های آن راسته سهمی انعطاف کمرش با ضریب برجستگی جیب مشتری تناسبی نداشت،امّا مبادی آداب و عصا قورت داده برخورد میکرد. محمد افسر کوچک مدرسه امید ،کفاش راسته ی واکسی ها و بعد از سقوط کامیون پدرش از درّه، پدر دوازده ساله ی خواهر و برادرهایش بود.

    پاسخ:
    از لحاظ زاویه دید خوب شده و دیگه مشکلی نداره.
    از نظر «روایت داستانی» و «زبان داستانی» نکاتی هست که توی فصل خودشون ـ خدا بخواد ـ مفصل‌تر درباره‌ش حرف می‌زنیم.
    ممنون جناب دبیر
     ممنون خانوم معلم جان
    (حسابی ما رو شرمنده کردید)
    ممنونم خانوم میم

    اینم کیک تولد :))
    http://www.thecookduke.com/pics/childrens-birthday-cakes12.jpg

    یعنی من الان مشق ندارم؟
    پاسخ:
    تکلیف‌های قبلی مگه تموم شدن؟؟
  • بانوی نقره ای
  • سلام و تبریک به مناسبت ولادت امام رئوف 

    با اجازتون من دارم میرم شمال شنبه برمیگردم انشالله و با اشتیاق منتظر ادامه کار کارگاهم.

    فقط اینکه جناب دبیر تکلیف منو ندیدین !!!

    اولین تکلیف بعد از غیبت صغری شماست اما تصحیحش نکردین . یه نگاه بندازین بی زحمت .


    پاسخ:
    سلام
    نائب‌الزیاره باشید حتما

    دیده شد و نوشته شد. (باز هم مشکل فنی با کامنت شما پیدا شده انگار)
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • من همراز 

    کنار ورودی ترمینال بساط پهن میکرد. کفش- مسافران و رهگذرهای آن معبر را - واکس میزد و تعمیر میکرد. مرد کوچک،پشت میز کارش با افسر گوشه گیر و باهوش پشت نیمکت های مدرسه به اندازه ی تفاوت نسل سوخته با دهه هفتادی ها فاصله داشت. بر خلاف واکسی های آن راسته سهمی انعطاف کمرش با ضریب برجستگی جیب مشتری تناسبی نداشت،امّا مبادی آداب و عصا قورت داده برخورد میکرد.سرکلاس کلمه هایش فقط جور پاسخ دادن به سوالات را می کشیدند.پشت چشم های معمولی سیاه رنگش،نگاه آبی عمیقی برق میزد.جلوه خوشحالی و غم توی صورت معصومش در بی حسی ظهور پیدا میکرد.محمد افسر کوچک مدرسه امید ،کفاش راسته ی واکسی ها و بعد از سقوط کامیون پدرش از درّه، پدر دوازده ساله ی خواهر و برادرهایش بود.



    پاسخ:
    توصیف‌ها وجهی از صمیمیت رو دارند. 
    اما از هیچ‌کجای متن نمی‌شه تشخیص داد که راویِ این متن خودش یکی از شخصیت‌های (فرعی) داستان هست.
    این می‌تونه یه روایت سوم شخص (دانای کل) و از بیرون داستان باشه. درسته؟ 
    باید یه نشونه‌ای چیزی می‌ذاشتید که ما بفهمیم راوی خودش هم توی دل داستان هست. یه ویرایش بفرمایید.
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ به دبیر کارگاه و بچه ..

    عیدتون همـ مبارکـ!

    نمیدونین این روز عیدی چقدر خوشحال کننده بود رونق و حضور و دبیرمون اینجا ..

     

    خانومـ معلمـ جان!

    احسنت!

    دور همی دخترونه خیلی خیلی بهتره :دی

     

    خانومـ احلامـ جان!

    تولدت مبااااارکـ! :)

    پاسخ:
    احتمالا باید بگید دور همی منهای طاهر و دبیر!

    هیچ دقت کردین الان اینجا همه دور همی دخترانه تشریف دارن؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام

    نه اون رو برای همراز نوشته بودم. امّا اگر نمایشی شده که من شرمنده ام شما نمایشی بپذیرید. 

    چشم چشم کاملشون میکنم امروز میگذارم.(همراز واقعی و سینمایی)

    خداقوت
    یاعلی مددی
    پاسخ:
    سلام

    چرا برای همراز این‌قدر نمایشی نوشتید؟ ابهامی توی توضیحات بنده وجود داره؟ اگه بگید حل بشه. من دوس دارم خودتون هم با اطمینان کامل اون متن رو نمایشی بدونید، نه چون من گفتم.
    ای بابا ... ای بابا ( مدل آقا لطیف )

    ما اهل عملیم ((:
    ای که از کوچه ی ما یواشکی صبح زود کله سحر میگذری ،بر حذر باش که کله پاچه ایهاش بیدارند ...
    قبل از تشریف فرمایی تون مث اینکه خودم گفتم دور هم جمع بشیم . من آمادگی مو اعلام کردم بقیه ش با شما ... بسم الله
    مجوز ورود شما که میدونین چیه؟!  (؛
    پاسخ:
    نه!
    چی؟

    خیر مقدم! 

    فکر می کردم دانای کل محدود به ذهن، فقط توی ورود به ذهنیات یک شخصیت محدودیت داره.. بعدم نزدیک شدن به لحن یک عدد سوسک خیلی کار سختیه خب !


    اوی محدود به سوسکزهره زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش رشته را برداشت و رفت سر سفره. اما دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود.

     

    ویرایش شدهسوسک در حالی که سعی می کرد زهره را با چشم هایی وغ زده توی یک قاب بزرگ جا بدهد ، به شاخک هایش فشار می آورد تا یادش بیاید در آموزش های ویژه ی سوسکی گفته بودند موقع خطر باید به جرز دیوار پناه برد یا نقش یک جانور مرده را ایفا کرد . دلش می خواست همین حالا مادر بالدارش از راه برسد و او را از زیر سایه ی آدمیزادی که نزدیک و نزدیک تر می شد نجات دهد. اما انگار شیر آب پیش قدم شده بود و اصرار داشت به سوراخی دیگر هدایتش کند. صدای فریاد سوسک در اعماق سیفون پیچید و بعد به یک باره خفه شد .

    .

     

    اوی نامحدودزهره با اضطراب زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. می ترسید هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش را برداشت و رفت سر سفره. اما علی که هوش و حواسش پیش تصادف صبح بود و نمی توانست قیافه ی پیرزن را فراموش کند دستش خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود .

     

    ویرایش شده


    سوسکی که گوشه ی ظرفشویی و بغل کاسه ی آش چنبره زده بود زهره را وسط آشپزخانه میخکوب کرد. هر دو می خواستند با نگاه مستاصل شان چیزی به یکدیگر بفهمانند اما قبل از مذاکره وارد میدان جنگ شدند. زهره شیر آب را تا آخر باز کرد و با قیافه ای که بیشتر به شستن کهنه ی بچه شبیه بود ، سوسک را به طرف سیفون گرفته فرستاد. وقتی به اندازه ی کافی جا برای قورت دادنش باز شد و ردپایی از مقتول به جای نماند، کاسه ی آش را با چاشنی لبخند گذاشت سر سفره و چشم به دهان علی دوخت. علی که هنوز در شوک تصادف صبح و چهره ی درمانده ی پیرزن بود ، بی اختیار پارچ آب را روی سر آش نفرین شده برگرداند و یک دفعه با جیغ تیز زهره به خودش آمد .

    پاسخ:
    می‌دونید!
    درست هم همینه. محدودیت در ورود به ذهن دیگران داره و منحصر به ذهنیات یک نفره. پس نباید بتونه موقعیتی رو روایت کنه که امکان مواجهه‌ی شخصیت موردنظر ـ به هیچ‌وجه ـ‌با اون موقعیت وجود داره. 
    گاهی یه موقعیت‌هایی هست که گرچه شخصیت مواجهه‌ی مستقیم باهاشون نداره، اما پذیرفته شده‌ست که یه زمانی، یه وقتی، یه جوری اطلاعاتی ازش به‌دست بیاره. این رو می‌تونه دانای کل محدود روایت کنه.
    اما گاهی مثل این سوسکه، دیگه هیچ رقمه امکان نداره اون موقعیت رو ببینه یا اطلاعاتی ازش به دست بیاره. اینه که توی ذوق می‌زنه و شبیه خروج از زاویه دید می‌شه.


    قطعه‌ی اول:
    البته نیاز نبود لزوما فانتزی بشه، اما تلاش‌تون برای شخصیت دادن به سوسک و دنیای سوسکی‌ش و نزدیک کردن لحن روایت به اون دنیا شایسته تقدیره.


    قطعه‌ی دوم:
    هنوز توصیفات و لحنش یادآور ذهنیات و لحن شخصیت زهره‌ست. تا کاملاً منِ مخاطب حس نکنم که از اون کنده شدید رهاتون نمی‌کنم.
    یا قانعم کنید که این روایت از ذهن زهره دور شده، یا دوباره ویرایش کنید.

    به به جناب دبیر جان آمدند برای سلامتی دبیر جان و خانواده شون و خودتون صلواااات ....
    منو از شام دادن نترسون دیگه از کوکب خانم که کمتر نیستیم والا !!!
    احلام جان !
    تولدت مبارک .من تو پست امروزم تبریک عمومی !گفته بودما فردا هم تبریک اختصاصی رو خواهیم گفت خدمتتان (:

    حالا ما شیرینی میخوایم یالا ...
    پاسخ:
    اللهم صل علی محمد و آل محمد.


    ما رو با این وعده‌ها دل‌خوش نکنید‌ها! ما قبلا از این مدل دعوتا از شما زیاد شنیدیم! چیزی که ندیدیم عمل کردن به وعده‌هاست! بله!
    سلام
     به به...
    مستطیل های آبی پاسخ..

    هدیه ی خوبی بود شب تولدم..
    :)
    پاسخ:
    تبریک!
    ان شاالله سالم و سلامت باشن جناب دبیر، به همچنین شما!

    اگه خدا بخواد من نیز دو هفته دیگه عازم تهرانم!
    ببینیم چی میشه!

    هستیم تا آخرش!:)
    پاسخ:
    صلوات بفرستید!!
    از این غم و غصه‌ها که بگذریم، خودمونیم‌ها!

    همه می‌گن ما هستیم!!
    خب تمرین‌ها کو؟ 
    بله با شما هستیم خانم ماه‌سیه! 


    راستی شما هم شنیدین می‌گن خانم معلم قراره شام بده؟




    سلام ماه سیه جان

    دیروز دبیر جان تهران جلسه داشتن گفتم که این چند وقته خیلی سرشون شلوغه .ان شاالله میان ... 
    قول دادیم باشیم تا آخرش دیگه ... ایشونم که گفتن محکم باشین 

    ما هم دخترونه یه دور همی خواهیم داشت به شرط مساعد بودن شرایط ... فعلا که بچه ها اکثرا تا دو هفته دیگه سفرن ... تا خدا چی  بخاد 
    خانم میم جان التماس دعای ویژه!
    :(
    خانم معلم عزیز الان ما بایستی چه کنیم؟!
    انتظار؟!

  • خانومـِ میمـ
  • بله بله .. اصلا مگه میشه قانون اینجا فراموش بشه :)))

    چشمـ ان شاءالله نایب الزیاره هستیمـ ..

    ممنون

    سلام بر خانم میم عزیز
    بسلامتی ان شاالله .. . دیگه قانون زیارت از طرف بچه های کارگاه رو که میدونی ...(((:
    وقتم که زیااااد دارین ....سفرتون بی خطر 
    منتظرتون میمونیم ...

  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ به همگی!

     

    خانومـ معلمـ جان ! ما پایه ایمـ . فقط من پنج شنبه هفته آینده تا دوشنبه ان شاءالله مشهدمـ و دعاگوی همه ی بچه های کارگاه ..به لطف دعای دوستان ما همـ مشهدی شدیمـ :)

    اگر این ایامـ نباشه ان شاءالله جورش می کنیمـ میایمـ .

    پاسخ:
    تمرین‌های مانده را انجام بدهید.
    مشهد هم نائب‌الزیاره باشید.
    ما هم خوشحالیم
    سلام
    خوب ما محکم وایستاده بودیم. شما گفتین حضرت دبیر دپرس شدن، ما هم دپرس شدیم..

    هر روزی بگین من هستم اگرم مردم با جناب  عزرایل به مذاکره میشینم که اجازه بدن بیام.
    خوبه؟

    بقیه بچه ها چرا مسکوتن؟
    فقط سه چهار نفریم؟
    (عصبانی)
    پاسخ:
    9 نفریم!
    با من 10 نفر!
    با آقای فرهاد 11 نفر!
    اگه همه موافقند تا قبل اینکه تابستون تموم بشه و دوباره مهر ماه عزیز و دوست داشتنی ! برسه حاضرین یه جایی دور هم جمع بشیم ؟! 
    اگه موافقین یه روز رو اعلام میکنیم دیگه کلاس ملاس و کار و ... رو بهانه نکنیم همون ساعت همون جا همه باشیم .
    حاضرین ؟
    منتظرما ...
    پاسخ:
    خونه شما!
    شام!
    همه موافقن!
    سلام به بچه های خوب خودم

    دبیرجان فرمودند : "نتونستم به نت سر بزنم به بچه ها بگین محکم باشن ..."



    همه محکم وایسادین ؟ میخوایم حرکت کنیما ...
    1-2-3 ...
    بریم که رفتیم .. .
    پاسخ:
    بی‌شام؟
    بی‌مهمونی؟
    سلام دوستان کارگاهی
    نبینم غمبرک زده باشین
    ما تااینجارو اومدیم حتی با یه وقفه ی طولانی از بهمن تا خرداد
    دیگه این مدت وقفه که کمتر از اونه نباید دلسردتون کنه
    اتفاقا من با خانوم معلم خیلی خیلی موافقم
    چون اگه دبیرکارگاه این کارگاهو مزاحمت برای خودش می دونست اصراری به تمرین های چندین باره ی ما نداشت...و بارها شاهد بودیم که اذعان کردند خودشون که از رسیدگی به کار این کارگاه لذت می برند
    نبینم دیگه غصه بخوریناااااااااااااااااااااا


    ما تازه کتابخونه دار شدیم
    حیف نیس ییهو بذارین برین
    حیفه این همه مدته که کارگاهی که چرخش چرخیده با همراهی ما، بخواد با جای خالی ما تعطیل شه
    پاسخ:
    به این می‌گن روحیه!
    احسنت!
    سلام بچه ها شماها چتون شده ؟
    اتفاقی نیفتاده که . دبیر جان اصلا با ادامه کارگاه مشکلی ندارن . اتفاقا شدیدا هم دلشون میخاد این کارگاه تا آخر به کارش ادامه بده . ترس و ناراحتیش هم از همینه . با ریزش بچه ها عملا کارگاه تعطیل میشه و اونم راضی نیست .
    الانم هم خیلی سرش شلوغه و هم مهمون داره برای همینه نمیرسه چیزی بنویسه .
    اصلا نگران نباشین ... 

    نبینم کسی نا امید بشه ها ! بعد کارگاه باید نشون بدیم دبیر جان چه شاگردهایی تربیت کرده ... 
    حالا همگی با هم بگین سییییییب 
    تیک ... اینم یه عکس دسته جمعی (:
    پاسخ:
    خانم معلم ظاهرا اینجوری اوضاع درست درمون نمی‌شه.
    یه شام افتادیم خونه شما. به آقای فرهاد بگید یه بار هم شده یه خرجی برای این بچه‌ها بکنه.
    همه نیاز به ریکاوری دارن!
    تصمیم داشتم کامنتای بچه ها رو بخونم و نظر بدم که متاسفانه چندتا کامنت آخری بدجور حالمو گرفت!
    الان تکلیف چیه واقعا؟!
    خیلی عذاب وجدان گرفتم!جدی جدی!
    :((
    پاسخ:
    الان تکلیف شما اینه که زاویه دید دانای کل محدود و نامحدودتون رو ویرایش بفرمایید.
    من هم با ف.الف جان موافقم.
    جناب دبیر دارند اذیت می شند.
    همه موفق باشید.
    پاسخ:
    نخیر.
    بنده اذیت نمی‌شم.
    سلام
    متاسفانه با خانم ف.الف موافقم.
    با آرزوی موفقیت برای همه.
    پاسخ:
    سلام
    فتنه نکن.
    بمون تمرین‌ها رو انجام بده. 
    سلام . ما که قبلا هم اعلام کردیم ... اما خب آقای شریفی کاملا حق دارن. هیچ کدوم از ما راضی نیست ایشون اذیت بشن .. با وجود اینکه همه مون از داشتن چنین فرصتی برای کار کارگاهی ذوق داشتیم اما خیلی وقت ها هم خودمون خواسته یا ناخواسته باعث تاخیر و وقفه شدیم . این هم از معایب فضای مجازیه البته.
    به نظرم بیش از این اصرار نکنیم . هان ؟ 
    پاسخ:
    ادامه بدیم با جدیت.
    بگذریم از ریزش‌ها.

    عاقا  ما اینجا چندبار ابراز موجودیت ومستمریت بکنیم؟؟!
    اصلا من اینجا اعلام بوقیت هم میکنم، چون ظاهر ما اینجا بوقیم و دبیرخان ماهایی که هستیم رو نمیبینن..
    ..
    ..
    ..
    ..


    پاسخ:
    نفرمایید.
    قطعا هویت فردی همه‌ی بزرگواران اینجا اونقدر بالا هست که منِ کمترین حق هیچ اعتراضی نداشته باشم.
    مساله «هویت جمعی» اینجاست. که وقتی بنا شد 11 نفره باشه، من عهد کردم با خودم که «نه بیشتر، نه کمتر»
    برای همین کلی درخواست مشارکت رو رد کردم و گفتم کسی نباید اضافه بشه. 

    حالا از این حرف‌ها می‌گذریم.
    ادامه می‌دیم به لطف خدا. با یه هویت جمعی 9 نفره!
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ .

    ما دلمون می خواد که باشیمـ .. ان شاءالله به شرط حیات تا آخرش باشیمـ .

    سلام سلام

    همگی خوبید ؟ سلامتید ؟
    خب اول تشکر کنم از اینکه اعلام کردین تا آخرش هستین . دوم اینکه امروز با دبیر جان صحبت کردم . انقدر دپرس بود که کاملا بهم این حس منتقل شد . گفتم بیان کامنتای شما رو بخونن و ببینند که هستین .بنا شد کارگاه رو تا زمانیکه تموم بشه مطالب ادامه بدیم . 
    منتها ریزش بچه ها براشون نه که بگم سخت ،اصلا طناب داره !!! 
    خواهشا هر کسی فکر میکنه درس و مشق و کار مانعیه برای بودنش الان اعلام کنه نه وقت اون طفلی رو بگیریم نه وقت خودمون رو . 
    گرچه من کلا با این نظر که تعداد همین بمونه موافق نیستم زمانی ممکنه ادم علی رغم میلش نتونه بیاد ولی نظر دبیر جانه و کلاسم مال ایشونه پس هر کسی هست اعلام کنه .ممنون میشم 
    یا علی ...

    خانم معلم : من ان شاالله زنده باشم تا اخرش هستم .
    پاسخ:
    سلام

    البته این‌طور که خانم معلم بزرگوار روایت فرمودن نبود. من توی تاکسی بودم و بعدش در محیط کاری، نمی‌شد خیلی بلند و با انرژی صحبت کنم. 

    اصل حرف رو هم ایشون فرمودن. فعلا من نپردازم بهش بهتره.
    خلاصه‌ اینکه الان اومدم تا با جدیت ادامه بدیم. درست مثل فصل هفتم و تمرین اول تا پنجم فصل هشتم.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • منم اگر تمرین ویرایش شده و کامل نگذاشتم بابت این هستش که دارم کتاب میخونم ببینم میتونم لحن و شخصیت و ... بسازم. چون خیلی کارهام ضعیفه
    پاسخ:
    من به سهم کوچک خودم از کارهای شما خیلی راضی‌ام.

    فقط اینکه از تمرین قبل «من همراز» و «سینمایی» شما مانده. که انشالله زودتر تمام‌شان بفرمایید.
  • خانومـِ میمـ
  • ما دبیر می خوایمـ یالا

    ما دبیر می خوایمـ یالا

     

    :)

    پاسخ:
    زنده باشید انشالله
    سلام و عرض معذرت:(((
    دلایل کم رنگ بودنم رو به خانم معلم توضیح دادم،امیدوارم مورد عفو دبیر و دوستان قرار بگیریم!
    من هستم!تا آخرش!تا پای جان:)
    پاسخ:
    امید که آن مسائل همه به خیر ختم شوند.

    خوب ما هم ناراحت می شیم اگه دوستان برن.
    منم کلی ناراحت شدم زمانی که اسم دوستان از لیست خط خورد..
    اما جناب دبیر ناراحت نباشید.
    اصلا خودم میرم گوش همه رو می پیچونم.
    جای همه مشق می نویسم.
    جای همه پشت کلاس یه لنگه پا وایمیستم.

    سرباز شهاب و خیال رنگی و ماه سیه هم نمی رن جایی. میرن؟؟؟ نمیرن.

    جنابان به قول صائب گوش کنید:
    وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
    دائم نســـــیم مصر به کنعان نمی رســد





  • بانوی نقره ای
  • سلام خانوم معلم

    خب گناه ما که موندیم چیه ؟؟

    من که مشتاقانه منتظر ادامه راهم تا هروقت که طول بکشه فکر میکنم بقیه هم همینطور باشن.

    سلام بچه ها
    همگی خوبید ؟
    خوبه که هستین و منتظرین (:
    دبیر جان تازه اومدن قم و کار عقب مونده زیاد دارن البته حواسشون به کارگاه هست ولی چیزی که ناراحتشون کرده ریزش بچه هاست . مثل نبود خیال رنگی و رفتن سرباز شهاب و کم رنگ شدن ماه سیه . معترض بودن که قول داده بودیم تا آخر باشیم و نموندیم . 
    حرفای من قانعشون نکرد . تا نظر شما چی باشه !
    دوستان مقاومت کنید . نگذارید کارگاه دست نااهلان بیفتد ! ریزش نکنید . از دور یه روشنایی می بینم ... الله اکبر! الله اکبر !!
    پاسخ:
    با این روحیه، کامنت‌های آخرتان زیادی عجیب بود!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • اندکی صبر سحر نزدیک است.
  • بانوی نقره ای
  • منم باهات موافقم احلام جان دلمون حسابی گرفت جناب دبیر چرا نمیان :"(

    (شکلک گریه)


    انگار خاک مرده ریختن اینجا..
    افسردگی در فضای مجازی گرفتم...
    :(
  • کتابدار کارگاه

  • سلام 

    دوستان  تا برگشتن جناب دبیر "بفرمایید کتاب".....

    :)



    پ.ن:
    دوستان ما منتظر داستان های قرضی و داستان های خودتون بودیم اما......
    البته هنوز هم هستیم...


    پاسخ:
    ما هم هستیم...
    سلام احلام جان
    تا مهر چیزی نمونده ... تا حالا که ساختی این چند صباح رو هم طاقت بیار خود بخود تاریخ انقضای کارگاه سر میرسه و همه خداحافظی میکنیم ...
    دبیر جان انتظار چیز دیگه ای رو داشتن و میبینن در نبودشون این انتظار برآورده نشده لابد !
    قربون امامی که در برابر این شیعیان نا منتظر شکیبایی میکنن که هیچ ، براشون دعا هم میکنن ...

    پاسخ:
    عجب!!
    پس تاریخ انقضاء هم گذاشتید برای اینجا!

    من دیگه کم کم می خوام طلاق بگیرم از کارگاه!!!

    این تهدید جدی بود کمی تا قسمتی....

    پاسخ:
    خدانکنه
  • بانوی نقره ای
  • بابا تغییرات میدین فکر قلب ما هم باشین خو :)))

    یهو ذوق زده شدم فکر کردم جناب دبیر اومدن نگو کامنت ها سر و ته شدن. یکم عجیب شده ولی راحت تره خوندنش.

    پاسخ:
    ایشالله زود بهش عادت بفرمایید
    سلام و عذر بابت عدم مشارکت
    دلیلم کاملا موجه هست که اگر مجبور بشم میگم چرا مشارکت ندارم و نمیتونم داشته باشم!
    پاسخ:
    ایشالله خیر باشه
    عه
    چرا کامنتا برعکس شدن
    از بالا به پایین بودن سابق
    یه آن فکر کردم دبیرکارگاه اومده و همه رو جواب داده 
    بعد دیدم نه کامنتای اولیه ته صفحه اومده

    تنظیمات مشکل دار شده لابد


    راستی آقای شهاب چرا رفت؟چطور یهو؟... حیفه این کارگاه و حیفه ایشون نباشند کاش نمی رفتند بعد این همه زحمتی که کشیدند
    پاسخ:
    درخواست آقا طاهر و خانم معلم بود.
    ما هم برعکسش کردیم که کامنتای جدید رو راحت‌تر پیدا بفرمایید.


    من درباره‌ی آقای شهاب ناگفته‌های بسیار دارم که ترجیح می‌دم سکوت کنم....
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ به همگی علی الخصوص جناب دبیر که حضور نامحسوسشون حس میشه :)

     

    خب من از آخر به اول خوندمـ نظر دادمـ .

     

    خانومـ ف.الف جان ! بسی موجبات خنده و شادی ما رو فراهمـ کردی با این توصیفاتت از سوسک بیچاره ! تا حالا انقد با سوسک همذات پنداری نکرده بودمـ :دی

     

    خانومـ معلمـ جان! خوب بودااا فقط من خیلی تفاوت لحن رو حس نکردمـ تو کارتون :)

     

    خانومـ احلامـ جان! به نظرمـ خوب از پس ایجاد تفاوت در لحن براومده بودین و تنها کسی بودین که از دید اوی سینمایی همـ نوشته بودین :)

     

    خانومـ نگار ! عاقا من نمی فهممـ دستگیره دست به دامن پنجره گاز شد ینی چی :/ به من نخنیدینااااا خو ما که مث شما کدبانو نیستیمـ از این چیزا سر در بیاریمـ :)))

     

  • خانومـِ میمـ

  • من: من مشغول گوشی بودمـ و او از شاگرد های کلاس زبانش می گفت ، نمی شنیدمـ حرف هایش را .. من به استیکر آن گربه چاق می خندمـ و دوباره مشغول تایپ کردن و وقتی کارمـ تمامـ می شود که او رفته است و من نفهمیده امـ شرمنده می شومـ از رفتارمـ ، یک شاخه رز هلندی با یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز بود ..

     

    تو: تو مشغول گوشی بودی وقتی شبنمـ داشت از شاگردهای کلاس زبانش می گفت . تو به صفحه گوشی خندیدی و دوباره مشغول تایپ کردن شدی . او بی صدا رفت و تو نفهمیدی .وقتی فهمیدی شرمنده شدی ، شاخه گل رز هلندی و جعبه ی کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را گذاشته بود روی میز ..

     

    او ی محدود: ستاره با گوشی مشغول بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبانش می گفت . ستاره به صفحه گوشی می خندد و دوباره  تایپ میکند . شبنمـ احساس می کند ستاره هیچ حواسش به او نیست . با ناراحتی گل رز هلندی و جعبه کادوی تولد ستاره را می گذارد روی میز و می رود . ستاره که به خودش می آید شبنمـ رفته و کادوی تولدش را روی میز گذاشته ..

     

    او ی نامحدود: ستاره با مشغول گوشی بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبانش می گفت . ستاره به صفحه گوشی می خندد و دوباره تایپ می کند . شبنمـ احساس می کند ستاره هیچ حواسش به او نیست . با ناراحتی گل رز هلندی و جعبه کادوی تولد ستاره را می گذارد روی میز و می رود . ستاره که به خودش می آید شبنمـ رفته و کادوی تولدش را روی میز گذاشته ، ستاره احساس شرمندگی می کند .

     

    تمرین ششمـ :

     

    من : من سرمـ توی گوشی بود وقتی شبنمـ با آب و تاب داشت از شاگرد های جدید کلاس زبان می گفت و من بی اینکه حواسمـ پی او و حرف هایش باشد گه گاهی به او می گفتمـ : اوهومـ .. و دوباره می رفتمـ که غرق در موبایل باشمـ . شبنمـ رفته بود و این را چند دقیقه بعد حس کردمـ ، درست وقتی که آن صدای زنگدارش دیگر نمی آمد . فقط یک شاخه رز هلندی با یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز مانده بود . من باید شرمنده میشدمـ و همان موقع زنگ میزدم و ازش عذرخواهی میکردم اما فقط به رفتارم خندیدم . تنها دوستی بود که تولدم را هیچ وقت یادش نمی رفت .

     

    تو : تو سرت توی گوشی بود وقتی شبنمـ داشت با آب و تاب از شاگرد های جدید کلاس زبان می گفت و تو بی اینکه حواست پی او حرف هایش باشد می گفتی : اوهومـ .. و دوباره می رفتی که غرق در موبایل باشی . شبنمـ رفته بود این را چند دقیقه بعد که دیگر صدای زنگدارش نمی آمد فهمیدی . فقط یک شاخه رز هلندی و یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز مانده بود . تو باید شرمنده می شدی و همان موقع زنگ می زدی و ازش عذرخواهی می کردی اما خندیدی از همان خنده های احمقانه ی مخصوص به خودت . تنها دوستی بود که تولدت را هیچ وقت یادش نمی رفت .

     

    اوی محدود : ستاره سرش توی گوشی بود وقتی شبنمـ داشت با آب و تاب از شاگرد های جدید کلاس زبان می گفت و بدون اینکه حواسش را به حرف های شبنمـ بدهد می گفت : اوهومـ ..و دوباره محو گوشی می شد .شبنمـ رفته بود این را وقتی فهمید که صدای زنگدار شبنم دیگر توی گوشش نبود . فقط یک شاخه رز هلندی و یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز مانده بود . به سبک همیشگی خودش خندید جای اینکه شرمنده باشد و بخواهد زنگ بزند و از شبنمـ عذرخواهی کند .

     

    اوی نامحدود : ستاره گوشی را دو دستی گرفته بود و مشغول آن بود و شبنمـ داشت برایش از شاگرد های کلاس زبان می گفت که چقدر باهوشند اما کلاس را شلوغ می کنند و باید راهکار های جدیدی برای کنترلشان به کار بگیرد . ستاره بدون اینکه حواسش به حرف های شبنمـ باشد می گفت : اوهوم .. و دوباره مشغول گوشی می شد . شبنم گرفته و مغموم رز هلندی و جعبه کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را روی میز گذاشت و رفت. ستاره وقتی فهمید شبنم نیست که چند دقیقه از رفتنش گذشته بود و وقتی رز هلندی و جعبه کادو را دید فقط خندید .

     

    اوی سنمایی : ستاره مشغول موبایل بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبان می گفت . ستاره حواسش به حرف های شبنم نبود اما گاهی می گفت : اوهوم .. و دوباره مشغول موبایلش می شد . شبنم شاخه رز هلندی و جعبه کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را گذاشت روی میز و رفت . ستاره وقتی فهمید شبنم نیست که چند دقیقه ای از رفتنش گذشته بود و وقتی به رز هلندی و جعبه کادوی روی میز نگاه کرد فقط خندید .

    پاسخ:
     ایراد اساسی ویرایش‌های شما اینه که: لحن و روایت (و حتی جمله‌بندی)‌ها در تمام زاویه دید‌ها تکرار شده. در حالیکه هر زاویه دید اقتضائات روایی خاص خودش رو داره. شخصیت شما دایره‌ی واژگان و لحن خاصی نداره و حتی وقتی راوی دانای کل نامحدود داره رفتار و حالاتش رو برای ما روایت می‌کنه، با زمانی که خود شخصیت (توی من راوی) داره درباره‌ی خودش حرف می‌زنه، هیچ تغییری بوجود نمی‌آد!
    فلسفه‌ی این تمرین هم دقیقا این بود که این تفاوت روایت‌ها در هر کدوم از زاویه دیدها نمایان بشه.

    اول یه لحن و یکی دو تا توصیف متناسب با شخصیت‌تون پیدا کنید و بعد به کمک اون‌ها تفاوت لحنِ روایت رو توی زوایای دید مختلف پیاده کنید.

    با آقا طاهر شدیدا موافقم ... 
    پاسخ:
    انجام شد
    یک پیشنهاد برای مسئول فنی کارگاه: برعکس کردن ترتیب نمایش پیامها.
    گاها که پیام‌ها زیاد می‌شوند بخواهییم آخرین پیام ارسالی را ببینیم خیلی طول می‌کشد.
    پاسخ:
    انجام شد.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • تشکر میکنم از لطف شما.
    استفاده کردم.

    اول که نوشتم یک تصور مبهمی از شخصیت سازی توی ذهنم بود. بعد رفتم فصل 4 و 5 و 6 خوندن متوجه شدم اصلن شخصیت سازی نداشتم. برای همین لحن هر سه  یکی بود است و هر فرد کلید واژه اختصاصی متناسب با شخصیتش را ندارد.

    متن ها در فضای مشوشی تایپ شده اند متوجه غلط املایی شون نشدم.

    سپاس گذارم 
    پاسخ:
    اون قضیه «همراز» و «نمایشی» رو من درست متوجه شدم آیا؟
    خانم پلک شیشه‌ای 
    با اجازه‌تان چند مورد در باره نوشته‌ی تان:
    اول در مورد من همرازتان: شخصی اصلی‌تان این اطلاعات را من ازش گرفتم:ثنا، دختر بچه، شیطان و پر دل و جرات و شخصیتی که قرار بود در سایه باشند میشه این چیزها رو ازشان فهمید:خاله دارند، ظاهرا از خاله‌شان حساب می‌برند، کاری به مرغ و خروسها ندارند، از مرغ و خروسها حتی می‌ترسند و... به نظرم خیلی شخصیت شما در سایه نیست و همینقدر که من درباره‌ی شخصیت ثنا فهمیدم درباره‌ی شخصیت راوی هم فهمیدم.فکر می‌کنم این به خاطر موقعیت محور بودن روایت شماست.موقعیت شما خیلی دقیق توصیف شده."شنبه عصر""دویدن ثنا دور حوض" و...
    جسارتا فکر می‌کنم این قدر که به موقعیت و داستانتان فکر کردید به شخصیتها فکر نکردید.
    درباره‌ی سیال ذهن اولتان فکر می‌کنم  افکار یک ذهن مشوش نیست  فکرها یا با یک پرش زمانی جابه‌جا می‌شود(یعنی شما چند لحظه چیزی روایت نکردین بعد که اتفاق دیگه افتاده اون رو روایت کردین) یا اتفاق تازه‌ی افتاده("گنجشکها اومدن"+"پیامک اومده"و...) و غلط املایی هم دارد که خودتان احتمالا متوجه شده‌اید
    درباره سیال ذهن دومتان من فکر می‌کنم بهتر از اولی است.به جز اینکه نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم این لحن به شخصیت شما نمی‌خورد مثلا:("قیافه اش به قصاب‌ها می‌ماند" یا "باید جویا شوم" یا "عسلکم مشغول چه کاری است" و...)جسارتا فکر می‌کنم لحن هر سه راوی شبیه هم است.

    ببخشید که فقط عیب وایراد کارِتان گفته شد.
    لازم ِ بگم یک آدم غیر متخصص این چیزها رو گفته؟
    پاسخ:
    خیلی خوبه که درباره‌ِ متن دیگران کوتاهی نمی‌کنی جناب طاهر حسینی بزرگوار!

    من «من همراز» ایشون رو به دید «من نمایشی» خوندم. فکر می‌کنم منظور ایشان من نمایشی بوده و اشتباهاً نوشته من همراز.
    با این قرائت فکر می‌کنم دیگه جایی برای این ایرادها باقی نمونه.

    اما درباره‌ی سیال ذهن، در مجموع فکر می‌کنم اولی بهتر شده. چون پراکندگی افکار رو بهتر نشون داده. و البته نکته‌ی خوبی رو اشاره کردی. تو یه قسمتایی پرش‌ها کمی نظم پیدا کردند. ولی قسمت‌های زیادی هم داره که مخاطب خیلی به نظم افکارش پی نمی‌بره و برای این تمرین واقعا کافیه.

    سلااام دبیر جان تا الان دیگه باید اومده باشی احتمالا تکالیف رو خوندی و فشارت بالا زده و تا یه دوری بزنی همون اطراف تا فشارت بیاد پایین زمان لازمه ... 
    خب نمیشه همه بد متوجه شده باشن که !!! ( توجیه مردن در حد دانش اموزان زیر خط صفر ) خب بیا راهنمایی مون کن دیگه ... 
  • خانومـِ میمـ
  • ذهن سیال :

    خاله گفته بود مو هایمـ را ندهمـ این آرایشگر ها عجق وجق درست کنند . زن آرایشگر دسته دسته مو های وز وزی امـ را جدا می کند جوری که انگار پشمـ گوسفند باشد .یادمـ باشد از عمو مصطفی بپرسمـ بین گوسفند های گله که مریضی گرفته اند بره خانومـ من نباشد . حیاط باید جمع و جور شود . سبزی های باغچه چیده شود . چشمـ هایمـ را می بندمـ که تافت توی چشممـ نرود . بویش می پیچد . تند و شیرین . چشممـ می سوزد و دیگر باز نمی کنمـ . صدای علی می آید از دور ها از چند سال پیش از دهات ، دارد برایمـ آواز محلی می خواند . گفته بودمـ مثل مو های آن دختر خارجکیه درست کند که عکسش را چند روز پیش توی مجله دیده بودمـ .

     

    پاسخ:
    هرچند اگه بیشتر پیش می‌رفتید و افکار پراکنده‌ی شخصیت رو بیشتر می‌دیدیم نوشته‌تون بیشتر جا می‌افتاد، اما همین چند سطر هم باعث شد منِ خواننده به سرعت با شخصیت شما ارتباط برقرار کنم. اطلاعاتی رو درباره‌ش توی ذهنم لیست کنم و حس کنم واقعا چنین شخصیتی یه گوشه از این دنیا داره زندگی می‌کنه.

    خوب بود.

  • پلڪــــ شیشـہ اے

  • خوشحال میشوم اعضای کارگاه لطف کنند تمرین های من را نقد کنند.
    البته خودم میدانم که بسیار لنگ میزنند.
    سلام به روی ماهت بانوی نقره ای جان
    زیرش نوشته بودم یه چیز یواشکی رو . وقتی متوجه نشدم چطوری نظر بدم ؟!!! 

    پاسخ:
    خانم معلم!
    چیزی برای متوجه نشدن وجود نداره‌ها؟
    اگه واقعا با اون توضیحات بازم چیز مبهمی هست بفرمایید بتوضیحم.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • برای سیال ذهن :

    خدا عاقبتم را بخیر کند آقای دکتر با آن سبیل های دسته عصایی وشکم غنبله اش قیافه اش به قصاب ها می ماند. برای یک مرد عذابی بالاتر از این نیست که زمین گیر شود و زنش دربه در اتاق به اتاق بیمارستان و کلانتری باشد. این بار که دکتر آمد حال و روزم را بررسی کند باید جویا شوم که چه زمانی از شر این قفس بی روح راحت می شوم.آی خدا ...!!!موعد پرداخت قبض های مایه ی دق هم همین امروز فرداست. از همه جا بی خبر این گوشه افتاده ام نمی دانم عسلک بابا الان مشغول چه کاری است؟ اگر اینجا بود کلی برایم زبان می ریخت.آخ آخ آخ ... با باد کولرهایی که مستقیم کوک شده روی هیکل فلک زده هایی مثل من ،قصد کرده اند بیماران را صاف بفرستند سینه قبرستان. آخ آخ ... سلول به سلول بدنم درد می کند.حالا تن آدم درد بگیرد باز مرگی نیست امّا ای کاش جیب آدمی همیشه سالم و سرحال باشد. بابت رسیدهای آب و برق و هزینه های بیمارستان،حقوق ماه قبلم هم دود شد رفت هوا.اصلن جیب هم به جهنم،آدم قلبش درد نگیرد ،دلش تنگ نشود. علی- بابا-  را بگو یک هفته ای است از الاغ سواری روی کمرم محروم شده است.

    پاسخ:
    این هم خوب است.
    اما نمونه‌ی قبلی بهتر بود.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سیال ذهن :

    هوای آن طرف درب اتوماتیک محشر است این بار هم با ورود به فضای کتابخانه انرژی مضاعفی برای درس خواندن گرفتم.آخرین باری که اینجا قصد درس خواندن کردم از آن کتاب تپل فقط 10 صفحه اش را توی مغزم چپاندم. حرف های دیروز خانم مالکی را نباید فراموش کنم اگر وقت درس خواندن افکار و موهومات به مغزم حمله کردند،فقط از مداد عزیزم کمک می گیرم و روی کاغذ کاهی هایی که بوی همدردی می دهند سُرشان می دهم. انقلاب! باید اوّل از این شروع کنم. «بسم الله الرحمن الرحیم تحلیل انقلاب اسلامی با کدام رهیافت؟ از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا کنون،دیدگاه ها و نوشته های فراوانی در باره علل و عوامل . . .» خدای من کلاس های این در س از کسل کننده ترین های ترم بود. « . . . دکتر منوچهر محمدی در بحث ایدئولوژی انقلاب اسلامی به موانع به کارگیری . . .»استاد اسدی را از 2 سال قبل به خاطر می آورم.آن وقت ها پوستش صحیح و صالم بود و از این مرض جوش و تاولی در بدنش خبری نبود. بنده خدا آدم دلش کباب می شود. « . . . اسلام مکتبی الهی است که در اعماق جان اقشار وسیع جامعه نفوذ تاریخی دارد ; . . .» حتماً الان مامان اینها دلی از عزا در آورده اند نمی دانم امروز نهار چه بود؟! کی بشود از شر این امتحانات خلاص شوم. از دست این دانشجوهای بی ملاحظه،کف سالن پر از خرده های نان و بیسکوئیت است. اوه زیر آن صندلی ،آن طرف دو تا گنجشگ.این تلفن همراهم کجاست؟بین این همه کتاب و دفتر مدفون شده است. اووم، اینجاست. سه پیام جدید ، چهار تماس بی پاسخ. دو دقیقه که این عروسک در حالت سکوت فرو میرود عالم و آدم یادشان می آید که کار دارند. دو تماس کاری دارم. چه قدر به اینها بگویم وقتی جلوی چشم نیستم یعنی خبرم رفته ام درس بخوانم باز پشت هم زنگ می زنند. مامان پیامک زده،حتماً کار واجبی پیش آمد کرده است وگرنه ایشان اهل پیامک نیست. زهی خیال باطل پیام خرده فرمایشات داداش کوچک است. باز لیست خریدی برایم فرستاده «کاکائو ، پاستیل ماری . . .» هزار بار گفتم این مزخرفات را نباید بریزی در آن خندق بلا ،باز هم آن درد مضحک کلیه زبان بسته ات سر باز می کند، امّا گوش شنوا کجاست. دوربین این گوشی هم ناخوش است، باید کلی به دستت قر و اطوار بدهی تا طیف رنگ هایش گرم شود.دیدن این گنجشک ها از داخل لنز این دوربین لذت بخش است. ]چیلیک[ چه عکس بیستی شد. باید به جای تاریخش این عبارت را ثبت کنم:«یک روز پیش از امتحان انقلاب» لعنتی همه اش بیست صفحه از کتاب گذشته با حساب همه ی حذفیات استاد و چرندیاتی که من از این کتاب سوا می کنم باید تا خود فردا یک نفس بخوانم.«امام خمینی (ره) با شناخت دقیق مشکلات مزبور ، قدم به قدم در جهت از میان برداشتن . . .»

    خداقوت
    صلوات برای فرج
    پاسخ:
    مثل اینکه تامل‌های شما و مطالعات‌تان واقعا اثر داشته. 
    خوشحالم.
    و ممنون که خوب و با حوصله پیام این تمرین را درک کردید و قلم زدین. لذت بردم از خواندنش.

    1ـ زمانی «ناهار» را خودم هم می‌نوشتم «نهار». غلط مشهور است دیگر. شما از این به بعد درست بنویسیدش.
    2ـ صدای دوربین (چیلیک) متن را لوس می‌کند. توی نوشته‌ها دیگر اینجور صداهارا نیاورید.

  • بانوی نقره ای
  • سلام قابل شما رو نداشت خانم معلم عزیز فقط کاش شما هم راجع به کار من نظر میدادین.

    من: با اضطراب زل زده بودم به سوسک گوشه ی ظرفشویی . می ترسیدم هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کردم و هلش دادم توی سوراخ . راه آب گرفته بود و سوسک توی آن دست و پا می زد . کاسه ی آش را برداشتم و بردم سر سفره. اما یک دفعه دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ی آش.

     

    ویرایش شده: من مانده بودم و سوسکی که خیلی شاعرانه از گوشه ی ظرفشویی نگاهم می کرد. خوف برم داشت که نکند با همان دست و پای بلوری خودش را به ضیافت آش رشته دعوت کند .  جنگ جو وار شیر آب را باز کردم و هلش دادم توی سوراخ. آت و آشغال بیخ گلوی سیفون را گرفته بود و سوسک یتیم با دست و پا زدن بسیار بالاخره نفله شد. کاسه ی آش را پیروزمندانه گذاشتم سر سفره و منتظر تعریف و تمجیدهای علی ماندم ، اما طبق معمول آقای سربه هوا دستش خورد به پارچ آب و آش را با آن یکی کرد.

     

    تو: زل زده بودی به سوسک گوشه ی ظرفشویی. می ترسیدی بلایی سر کاسه ی آشت بیاورد . شیر آب را باز کردی و گذاشتی انقدر توی راه آب گرفته دست و پا بزند تا خفه شود. آش را رساندی سر سفره اما دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ی آش.

     

    ویرایش شده:وارفته و یخ ایستاده بودی و به نگاه مشکوک سوسک گوشه ی ظرفشویی فکر می کردی . خوف برت داشته بود که نکند با همان دست و پای بلوری خودش را به ضیافت آش رشته دعوت کند و شام امشب عزا شود . جنگ جو وار شیر آب را باز کردی و گذاشتی آنقدر توی سوراخ گرفته و تنگ و تاریک سیفون دست و پا بزند تا خفه شود. مثل از دوئل برگشتگان پیروز، کاسه را رساندی سر سفره اما دست علی خورد به پارچ آب و آش عزیزت به فنا رفت .

     

    اوی محدود به سوسک: زهره زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش رشته را برداشت و رفت سر سفره. اما دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود.

     

    ویرایش شده: سوسک با درماندگی به زهره که گوشه ی آشپزخانه بی حرکت ایستاده بود، نگاه می کرد. زهره آرام جلو آمد و شیر آب را با فشار گرفت روی تن نحیف او که داشت در سیفون گرفته به زحمت دست و پا می زد و با آخرین امید باقی مانده مادرش را صدا می کرد. زهره کاسه ی آش رشته را برداشت و لبخندزنان رفت سر سفره. اما دست علی خورد به پارچ آب و آش ناکام قبل از خورده شدن به انتهای سیفون پیوست. سوسک به خواسته اش رسید و روحش شاد شد .

     

    اوی نامحدود: زهره با اضطراب زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. می ترسید هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش را برداشت و رفت سر سفره. اما علی که هوش و حواسش پیش تصادف صبح بود و نمی توانست قیافه ی پیرزن را فراموش کند دستش خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود .

     

    ویرایش شده: زهره با ترس و لرز خیره مانده بود به نگاه مستقیم سوسک گوشه ی ظرفشویی. تصور اینکه او بخواهد با آن جثه ی چندش ناکش وارد کاسه ی آش رشته شود صورتش را کج و معوج می کرد. شیر آب را تا ته باز کرد و خواست در یک حالت کاملا تدافعی سوسک را از میدان به در کند. اما سیفون با گلوی گرفته خر خر می کرد و به زحمت سوسک بیچاره را که داشت برای کمک فریاد می زد می بلعید . زهره با برچم برافراشته آش را رساند سر سفره، اما علی که هوش و حواسش پیش تصادف صبح بود و نمی توانست لبخند از کار افتاده ی پیرزن را فراموش کند دستش خورد به پارچ آب و کاسه ی آش را با همان آرایش اولیه به ناکامی رساند.

     

    فکر کنم کلا اشتباه باشه . هوم ؟

    پاسخ:
    ـ یه قانون درباره‌ی حرف ربط «که»: هرجا می‌شد حذفش کنید، حذفش کنید. «خوف برم داشت که نکند..»

    ـ تا اینجا که خوانده‌ام، «من» و «تو» لحن دارند، توصیف دارند و خوبند.

    ـ این ایراد را شاید در تمرین دوم یادم رفته باشد بگویم: زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن‌ سوسک خروج از زاویه دید دارد. اگر محدود به ذهن سوسک است، پس چطور ادامه‌ی ماجرا را می‌بیند وقتی گیر کرده توی سوراخ؟

    ـ فارغ از ایراد قبلی: [می‌خواهم یک گیر سخت‌گیرانه بدهم]، بنا بود سوم شخص به لحن و دایره‌ی واژگان کسی که به ذهن او محدود شده‌ایم نزدیک باشد. متن شما از این جهت که توصیفات و لحن زهره را ندارد خوب است. اما من را به ذهن سوسک نزدیک نمی‌کند. (مخصوص که خروج از زاویه دید هم دارید. بدتر)

    ـ سوم شخص نامحدود ویرایش نشده‌تون به مراتب مناسب‌تره از ویرایش شده‌تون. چون در نسخه‌ی ویرایش شده،‌تحت تاثیر شخصیت، توصیفات و لحن زهره (که توی زاویه اول شخص نمود داشت) قرار گرفتید و کاملاً لحن روایت به سمت زهره چرخیده. درحالیکه باید جوری می‌بود که ما رو به حس یکسانی روایت درقبال شخصیت‌های داستان می‌رسوند.

    پس: کلا اشتباهی نبود. فقط دانای کل محدود و نامحدودتون رو باید ویرایش بفرمایید.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام 

    با عرض شرمندگی بسیار.بزرگترها سیستم را تصاحب کرده بودند.

    من همراز :

    خاله جان باور کنید کار من نبود من روحم هم خبر نداشته. همه اش زیر سر ثناست،من را چه به رفتن داخل کتانه مرغ ها ،من اصلش از مرغ و خروس ها می ترسم! مقصر تمام این مصیبت ها ثناست.یک دختر بچه بیشتر نیست امّا در مقوله شیطنت و دست گل به آب دادن روی صد تا پسر را کم کرده است.با این که قدش یک چارک بیشتر نیست اما کارهایی میکند که به عقل جن هم نمی رسد. شنبه عصر بعد از رفتن شما از جلوی چشم غیبش زد. چند ثانیه بعد صدای قدقد مرغ و خروس ها خانه را برداشت. دو تا از مرغ های زبان بسته را زیر بغل زده بود و از مرغ دانی بیرون آمد وسط حیاط که رسید به داخل باغچه پرتشان کرد،بعد هم از ترس خروس ها پا به فرار گذاشت و دور حوض میچرخید.دو سه تایی تخم مرغ دستش بود امّا فکرش را نمیکردم نیم وجبی تخم مرغ هایی که مرغ رویشان خوابانده بودید را از زیر پای مرغ های فلک زده کش رفته باشد.گفتم در عالم بچه گی شاید خواسته سگ و گربه بازی با این حیوان های زبان بسته در بیاورد تا روزش هیجان انگیزتر شود؛ نگو به تلافی آن نوکی که دفعه قبل از خروس لاری نوش جان کرده دست به این خباثت زده است.


    البته نمیدونم این شد یا نه. 

    پاسخ:
    عالی!
    خیلی خوب بود.


    الان یه نکته‌ای رو دستگیرم شد البته:
    این نمونه برای «من نمایشی» بود. درسته؟ 
    شخصیتی که از قبل فکر خاصی براش صورت نگرفته و صرفا برای یه موقعیت ساده ی دوسه خطی نوشته شده ، چطور می تونه دارای لحن و دیالوگ قوی بشه ؟ آیا من خنگ شدم ؟ یا واقعا سخته ؟

    آقا کی چقد میگیره این تمرینو انجام بده واسه من :) 
    پاسخ:
    کامنت قبلی و پاسخ به خانم معلم تاحدودی پاسخ به سوالات شما هم می‌باشد.
    سلام بر همه
    و ممنون از بانوی نقره ای ... ان شاالله طلا بشی مادر (;
    والا یواشکی بگم من اصلا متوجه منظور دبیر جان نشدم . اگه منظور توصیفی نوشتن باشه باید یه چیزایی اضافه کنم ولی یه دختر  خیلی معمولی که کمی حس میکنه سنش بالا رفته لحنش چطوری میشه ؟!! به قول فامیل دور اون الان چجوریه ؟!! (((:
    این چند وقته هم واقعا نرسیدم بشینم درست و حسابی واسه کارگاه وقت بزارم دیشبم گفتم حالا یه تغییراتی بدم مبصر جان دعوامون نکنه تا بعد ... 
    انتقادتونم وارده .گردنمونم از مو باریکتر ... چشم فکر میکنم اصلاح می شود .

    پاسخ:
    خانم معلم عزیز!
    اول این‌که توی متن تمرین ششم، بنده‌ی حقیر یه تذکری رو توی پرانتز نوشتم درباره‌ی اینکه (بدیهی است برای داشتن قدرت مانور، می‌توانید موقعیت را دستکاری کنید....) یادتون هست؟ پس اگه احساس نیاز می‌کنید می‌تونید این رو تغییر اعمال کنید و موقعیت و شخصیت رو کمی بسط بدین.

    دوم اینکه: مگه آدم‌ها باید خاص باشند تا لحن خاص داشته باشن؟ شمای داستان‌نویس باید بتونید برای شخصیت‌هاتون «زبان» مشخص خلق کنید. این کم‌ترین کاریه که باید درباره‌ِ شخصیت‌های داستانی‌تون انجام بدین. حداقل تلاش شما باید این باشه که همه‌ی شخصیت‌های داستانی شما مثل خود شما (که نویسنده هستید) حرف نزنند. بتونید یه کوچولو تفاوت در صحبت کردنشون ایجاد کنید.

  • بانوی نقره ای
  • بله ببخشید ندیدم. شما در مورد کارمن نظر نمیدین؟
    سلام بر بانوی نقره ای عزیز
    گذاشتم دخترم!
    تو پرانتزه
  • بانوی نقره ای
  • سلام

     

    از اونجایی که دبیر جان خواستن در مورد کار همدیگر نظر بدیم من در مورد کار دوستان چند موردی که به ذهنم میرسه رو میگم که ان شالله وقتی خود آقای شریفی اومدن اصلاحش میکنن  امیدوارم فکر نکنین من خدایی نکرده احساس عقل کل بودن کردم فقط خواستم سکوت کارگاه رو بشکنم و سنت شکنی کنم .اگه ممکنه شما هم لطف کنین در کار کارگاهی مشارکت کنین .ممنون

    در مورد نوشته خانم نگار:

    1. به نظرم تفاوت لحنتون خوب در اومده و قابل لمسه.

    2. اما در مورد تو و اوی محدودیکم نوشتتون پیچیده شده و مشکل نگارشی داره به خصوص تو از بی آنکه تا جوید.

    در مورد نوشته خانم احلام:

     

    1. احساس میکنم تفاوت لحن در نوشته هاتون احساس نمیشه شایدم دلیلش این باشه که دیالوگ های شخصیت شما زیاد خاص نیست و یکم همه جاییه البته ببخشیدا این نظر منه شاید هم اشتباه میکنم

    2.در مورد اوی نامحدودتون هم به نظرم یکم دارین از شخصیت اصلی جانبداری میکنین با وجود اینکه زاویه دید دانای کله یکم نزدیک بودن نویسنده به شخصیت اصلی احساس میشه.

     

    در مورد کار خانم معلم:

    شرمنده اما من متوجه تفاوت لحن نوشته هاتون نشدم.:(((

    و ماه سیه جان:اگه امکان داره نسخه قبلی نوشته هاتون رو هم بزارین تا راحت بشه مقایسشون کرد ممنون.

    و آقای سرباز شهاب : از اینکه کارگاه رو ترک کردین خیلی متاسف شدم کاش میشد یه زمانی رو برای اینجا خالی میکردین در هر صورت امیدوارم هر جا هستین موفق باشین.

    پاسخ:
    با هفتاد درصد از نظرات شما درباره‌ی کار دوستان موافقم.
    و خوشحالم که حواس‌تون هست. 
    که احساس مسئولیت می‌کنید نسبت به کارگاه.

    متشکر

    من

    (سرمو گذاشتم رو شانه مادرم،بغض گلومو گرفته بود. گفت:برام یه لیوان آب بیار.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه به فکر عواقب قرص جدیدای مادر بر روی کلیه هاش بودم.لیوان آبو دادم دستش تا تهشو سرکشید، بدون قرص.با لبخند بهم گفت: حاضر شو بریم امامزاده!)

    حرفای معلممون تو گوشم جولان میده که نگاه به والدین عبادته...اما با نگاه به مادرم با اون حال و روزش، ترجیح میدم فقط بغلش کنم طوری که نگام به نگاه نیمه جونش نیافته، تا بغض گلومو چنگ نزنه. وسط آشپزخونه،منم و یه لیوان آب تو دستم...به قطره های آب فکر میکنم، به آبی که قرار نیست با خوشی و بدون همراهی با قرص های لعنتی از گلوی مادر پایین بره..لبه لیوان رو به لبانم نزدیک میکنم تا شاید زمزمه های دعاگونه و برخواسته از عمق وجودم بر قطرات آب شفاعتی کنند....لیوان آب رو با دستان همیشه مهربون برام میگیره و بدون قرص تا تهشو سرمیکشه و لبخندی نثارم میکنه که برام باارزش ترین چیز ممکنه و الخ!

    تو

    ( سرتو گذاشتی روی شانه مادرت، بغض گلوتو بدجور فشرده.مادرت گفت براش یه لیوان آب بیاری.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه به عواقب قرص جدیدای مادر بر روی کلیه هاش فکر میکنی..لیوان آبو دادی دستش، بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشید.با لبخند بهت گفت: حاضر شوی که باهم به امامزاده بروید)

    حرفای معلمت بدجوری آویزه گوشات شده که نگاه به والدین عبادته...اما همیشه با نگاه به مادر مریضت، آرامش از تمام سروپایت رختکن می شود...دوست داری فقط بغلش کنی و فشارش دهی تا نگته نیمه جونش را نظاره گر نباشی و بغض گلویت پاره نشود.وسط آشپزخانه ای با یه لیوان آب توی دستات...به قطره های آب فکر میکنی به آبی که قرار نیست با خوشی و بدون همراهی با قرص های رنگی و لعنتی از گلوی مادرت پایین رود، لبه لیوان رو به لبانت نزدیک میکنی، شاید زمزهای دعاگونه و برخواسته از عمق وجودت بر قطرات آب شفاعتی کنند ....لیوان آب رو با دستان همیشه مهربون برات میگیره و بدون قرص تا تهشو سرمیکشه و لبخندی نثارت میکنه که باارزش ترین چیز ممکنه  برات و الخ!

     

    از اونجایی که مطمئن نیستم دارم درست قدم برمیدارم یا نه فعلا به همین دو مورد اکتفا کردم تا نظرات آگاهانه شما رو بشنوم و بعد تکمیل کنم بقیه رو ان شاالله...

    پاسخ:
    نکته‌ی مربوط به این تمرین:
    هرچند خوبه که دارید موقعیت رو بسط می‌دین تا به این وسیله روایت‌های متفاوتِ راوی‌های متفاوت دیده بشه، اما حواس‌تون باشه که به لحن و تغییر لحن هم بها بدین. زاویه دید «من» و «تو» تقریبا دایره‌ی واژگانی و توصیفی یکسانی دارند. پس نمی‌شه الان من به شما بگم مسیر درست یا اشتباهی رو پیش گرفتین. زمانی که زاویه‌های دید دیگه رو بیارید باید ما تفاوت روایت (لحن و دایره‌ی واژگان راوی) رو لمس کنیم.

    نکته‌ی نامربوط به این تمرین:
    «یه»، «آشپزخونه»، «عبادته»، «جونش» و ... محاوره هستند. این‌ها رو باید به زبان معیار بنویسد. «یک»، «آشپزخانه»، «عبادت است»، «جانش» ...


    من : سر کوچه که رسیدم مهری را دیدم سریع راهم را عوض کردم. تمام بدنم گر گرفت .حرف دیشبش هنوز توی گوشم هست که جلوی همه به من گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! دو قدم جلوتر که رفتم پرویز مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

    من 2:  تمام طول راه داشتم به چند چروک گوشه چشمم و تارهای سفیدی که از کنار شقیقه هام بیرون زده بود فکر میکردم . حرف دیشب مهری مدام تو سرم چرخ می خوره . دختره ی خودخواه ِ حسود جلوی همه دوستام بهم گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری پاتو از زندگیش بکش بیرون ! " کاش می تونستم همون موقع جوابشو بدم ، کاش می شد جلوی همه میزدم تو گوشش تا بفهمه آدم با بزرگترش باید چطوری صحبت کنه ، امان از این افکار لعنتی ، بقیه چی فکر کردن پیش خودشون ؟!

     

    تو : سر کوچه که رسیدی مهری رو دیدی . راهت رو عوض کردی که چشم تو چشم هم نشین . تمام تنت گر گرفته بود یادت نرفته دیشب جلوی جمع بهت گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! و هنوز چند قدمی نرفته بودی که پرویز مث اجل معلق جلوت ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

    تو 2 :  همیشه از دعوا و سر وصدا می ترسیدی الان هم با دیدن ِ مهری راهت رو عوض کردی تا چشمت بهش نیفته . قدرت جواب دادن رو هیچ وقت نداشتی . طپش قلبت بالا رفته ، تن ت گر گرفته یاد حرف دیشبش جلوی جمع افتادی که بهت گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری پاتو از زندگیش بکش بیرون " از چروک های گوشه چشمت ، از موهای سفید کنار شقیقه ات می ترسی . هنوز چند قدمی پیش نرفته بودی که پرویز مثل اجل معلق جلوت ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ " . ولبخند ت نشان رضایتت از این دیدار بود .

     

    او دانای کل محدود (از دید سارا): سر کوچه رسیده بود که مهری را دید . راهش را عوض کرد تا چشم در چشم مهری نشود . تنش گر گرفته بود .حرف دیشب مهری یادش نرفته بود . مهری جلوی جمع به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که پرویز مثل اجل معلق جلویش ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

    او دانای کل محدود (از دید سارا) 2 : از دیشب که مهری جلوی جمع تنش را لرزانده بود در گیر حرف مهری بود . چروک های چشم و موهای سفید کنار شقیقه اش دلایل صحت گفته های مهری بودند . وقتی مهری جلوی همه ی دوستانشان به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز را داری پاتو از زندگیش بکش بیرون " دلش می خواست دستش را بلند می کرد و کشیده ای در گوشش می خواباند تا بفهمد با بزرگترش چگونه باید صحبت کند ولی هیچ وقت دنبال سر وصدا نبود . همیشه از دعوا می ترسید . هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که پرویز مثل اجل معلق جلویش ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره " لبخند سارا نشان رضایتش از این دیدار بود .

     


    دانای کل نامحدود : سر کوچه که رسید مهری را دید . راهش را عوض کرد تا چشمش به مهری نیفتد . از حرف دیشبش جلوی جمع تمام تنش گر گرفته بود وقتی به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش .پاتو از زندگیش بکش بیرون" !  چشماش به روبرو خیره شده بود ولی چیزی رو نمی دید . اگه دقت کرده بود پرویز رو با چهره ی خندان از دور میدید .

    اما پرویز زودتر سارا را دیده بود از جریانات دیشب هم مطلع بود با نگرانی های سارا هم اشنا بود فقط میخواست بهش اطمینان بده که هیچ چیزی و هیچ کسی توان تغییر دادن تصمیمشو نداره سارا در افکار خودش غرق بود که پرویز مثل اجل معلق ظاهر شد و با خوشحالی گفت : " عشق من حالش چطوره  ؟

    دانای کل نامحدود 2 : تمام طول دیشب تا حالا ، فکرش در گیر همان یک جمله ای بود که مهری ناگهان جلوی جمع دوستان به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز را داری پاتو از زندگیش بکش بیرون " چروک های چشم و موهای سفید شقیقه اش دلشوره اش را بیشتر می کرد . سر کوچه که رسید با دیدن مهری راهش را عوض کرد تا چشم در چشمش نشود . همیشه از دعوا می ترسید . حاضر جواب هم نبود اما دیشب دلش می خواست دستش را بلند می کرد و کشیده ای در گوشش می خواباند و سرش داد می زد و می گفت که چقدر خودخواه و حسود است . آنقدر غرق افکارش بود که پرویز را از دور ندید . اما پرویز خیلی زودتر سارا را دیده بود . از جریانات دیشب هم مطلع شده بود . سارا را هم می شناخت . حالا فقط باید چشم در چشمش میدوخت تا سارا مطمئن شود هیچ چیز و هیچ کسی توان تغییر در تصمیمش را ندارد . با دیدن پرویز لبخند آرامشی بر لبان سارا نشست . پرویز آرام شد . سارا همه چیز را از نگاهش فهمیده بود .


    پاسخ:
    من فقط دانای کل نامحدود رو قبول می‌کنم.
    می‌دونید چرا؟
    چون اساساً (با اینکه سعی کردین با هر زاویه دید تغییراتی جزئی در روایت ایجاد کنید اما) بدلیل اینکه شخصیتِ شما دایره‌ی واژگانی و توصیف‌پردازی مشخصی نداره، این تغییر زاویه دید و روایت، برای منِ خواننده ملموس نمی‌شه. و به همین خاطره که دانای کل نامحدود شما (که قاعدتاً خالی از توصیفات و لحنِ مشخصه) بیشتر به دل می‌شینه. 
    شخصیت شما ـ خصوصاً توی منِ راوی ـ برای بیان حالات و افکارش اصلا از توصیف یا لحن خاصی استفاده نمی‌کنه. انگار اصلا دایره‌ی واژگان خاصِ خودش  ـ یا دستِ کم لهجه‌ یا چیز به‌خصوصی ـ رو نداره. 
    پس اول یه فکری برای دایره‌ی واژگان (که توی فصل ششم ازش حرف زدیم) برای شخصیت‌تون بکنید و بعد ویرایشش کنید.
    ینی هیچی مثل این نتونست روح فسرده امروز ما رو به وجد بیاره!!!
    یه مثال از من سیال محض:
    http://shia-patogh.blogfa.com/post/697
    پاسخ:
    هرچند روایت و لحن کمی ساده و غیرداستانی بود. اما انتخاب این زاویه دید برای بیان معنای مدنظر خوب بود.
    نمونه‌ی خوبی هم بود برای آشنایی با این زاویه دید


    متشکر
    سلام
    عذر بابت تاخیر
    ان شاالله مشقامونو تحویل میدیم به زودی

    چرا اینقدر شماها دیگه شل شدید؟!


    یه ایمیل عالی دریافت کردم ، دیدم بد نیست اینجا هم بزارم تا بزرگواران اینجا نیز استفاده کنند:
    "
    چه ایده بدی بوده گرد ساختن ساعت. احساس میکنی همیشه فرصت تکرار هست:
    قرار بوده ۸ صبح بیدار شوی و میبینی شده ۸ و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا ۹ میخوابم بعد بیدار میشوم!
    قرار بوده امشب ساعت ۹ یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده ۱۰شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب  ساعت ۹ میخوانم.
    ساعت دروغ میگوید، دروغ. زمان بر گرد یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.
    ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمیگردد. اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها و مجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه (دایره). 
    "
    التماس دعا
    پاسخ:
    سلام

    متشکر که ما رو در این «نگاه متفاوت» سهیم کردین.

  • طاهر حسینی
  • سلام شهاب (البته اگه هنوز اینجا را می‌خونی)
    جدا متاسف شدیم که رفتین
    امیدوارم هر کجا که هستید موفق باشید
    علی یارتان

    جناب سرباز شهاب اصلا انتظار نداشتم...
    اصلا..
    یعنی از هیچ کدوم از بچه ها چنین انتظاری نمیره..
    این همه اومدید بالا، حالا....
    .
    .
    خیلی هم خسته شدیم...

    سلاااام
    سلااام بر همگی
    خو من بعد عمری مسافرت بودم . ان شاالله مخشامو مینویسم زود ...دعبا نداره ک ...
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکـ! احلامـ خانومـ جان!

    عاقا خو ما ی چند روزه خیلییییییی سرمون شلوغه یکمـ تخفیف بدین به ما.

     

    آقای سرباز شهاب همـ که دارن خداحافظی می کنن! در پناه خدا ان شاءالله

    پاسخ:
    یه سوال!
    شما زاویه‌ی «سیال» برای تمرین پنجم رو نوشتید؟ تو دفتر من ثبت نشده چرا؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • شرمنده از تاخیرم . دارم میخونم تا بتونم بنویسم.
    کتابها و کامنتها
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • سرباز شهاب
  • سلام
    همه خسته نباشید.
    ما هر کار کردیم که این یه جا رو تو فضای مجازی از دست ندیم نشد. متاسفانه باید از همه خداحافظی کنم.حلال کنید اگه بعضی اوقات باعث عقب افتادن کار کارگاه شدم.

    یا علی
  • احلام (در این کامنت در نقش مبصر)

  • چه سلامی چه علیکی

    زود باشین دیگه...

    پلک شیشه ای
    خانم معلم
    خانم میم
    خیال رنگی
    سرباز شهاب
    ف.الف
    ماه سیه

    زود مشقاتون رو بزارین روی میز..
    ..
    ...
    خیلی باید متشکر باشیم که ایشون برای ما وقت می گذارند. خیلی باید قدر بدونیم که این فضا رو ایجاد کردند.
    واقعا دلتون می خواد خستگی تو تن آقای شریفی بمونه ؟؟؟
    ایشون صد روز هم اینجا نیان ما باید هر روز بیاییم و تمرینمون رو انجام بدین.
    دیگر خود دانید.

    من میرم از دفتر گچ بیارم، شلوغ نکنید. :))


  • طاهر حسینی
  • سلام
    ممنون بابت توضیحات.
    1.بله این خشکی لحن مربوط به شخصیت اصلی(حسین) همین جور که "به غایت" جزء دایره‌ی واژگان خاص‌اش است.
    2.با این نظرتان کاملا موافقم که دغدغه سقوط خوب مطرح نشده و باورپذیر نیست.
    3.درباره‌ی خروج از زاویه‌ی دید محدود فکر کنم منظورتان:[ بقیه که فکر میکنند.خودشان هم پرت می‌شوند پایین طناب را رها می‌کنند.] باشد.اگر بله که خیلی هم خروج از زاویه دید نیست.کما اینکه این موضوع در دو زاویه دیگر هم تکرار شده.(یعنی خیلی واضحه که طناب را رها می‌کنند جون فکر می‌کنند پرت می‌شوند.دلیل دیگه ای نداره!البته چون داریم روی زاویه‌ی دید کار می‌کنیم اشکالتان وارد است.)خیلی واضحه خودم دارم می‌برم میدوزم می‌پوشم!
    4.اللهم عجل الولیک الفرج
    پاسخ:
    سلام مجدد

    بخش آخر توضیح‌ت درباره‌ی خروج از زاویه دید (شماره 3) مورد تایید است. توی این تمرین، این خروج شایسته نبود خیلی!
  • بانوی نقره ای
  • سلام اقای حسینی ممنون بابت نظرتون .

    فکر میکنم حق باشماست تشبیه شیر برنج زیاد خوب نیست. در مورد زبان معیار هم باید بگم منم دوست ندارم تا این حد محاوره ای بنویسم ولی نمیتونم کاملا هم ادبی بنویسم و به خاطر همین چند باری اقای شریفی بهم تذکر دادن که اگه محاوره ای مینویسم نباید مدام لحنش عوض بشه و هی ادبی بشه .  در حقیقت نمیدونم چیکار کنم که تعادل رعایت بشه. 

    پاسخ:
    نگران نباشید. فصل «زبان داستانی» آغوشش برای نوشته‌های شما کاملاً بازه!
    سلام

    تمرین قبلی:

    من: از اتوبوس پیاده شدم و روی صندلی های ایستگاه نشستم. حرف های سعید مثل پتک خورده بود توی سرم. گوشیم رو از ته کیفم درآوردم. یک پیام از سعید اومده بود که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    تو: از اتوبوس پیاده شدی و روی صندلی های ایستگاه ولو شدی. حرف های سعید دور سرت می چرخیدند. بی رمق گوشیت رو از ته کیف درآوردی. پیامی از سعید برات رسیده بود که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    او محدود (به ذهن زن) از اتوبوس پیاده شد و مثل آدمی که له شده باشه روی صندلی های ایستگاه آوار شد. حرف های سعید رژه ی هیتلری تو ذهنش راه انداخته بودند. با بی حوصلگی گوشیش را از ته کیف در آورد و دید پیامی از سعید رسیده. با حس تنفری پیام رو باز کرد که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    او نامحدود: از اتوبوس پیاده شد و مثل آدمی که له شده باشه روی صندلی ایستگاه نشست. حرف های بی رحمانه ی سعید مثل چکش توی سرش می خورد. با بی حوصلگی گوشیش رو از ته کیف درآورد. سعید که بعد از رفتنش پشیمون شده بود بهش پیام داده بود که: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    .........................................


    تمرین کنون:

    من: از اتوبوس که پیاده می‌شوم. آنقدر سنگین شده‌ام که نمی‌توانم جایی بروم. همانجا روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشینم. حرف‌های سعید درونم را از محبت خالی می‌کند و به جایش نفرت می‌ریزد. از این همه احساس حقارت گُر گرفته‌ام. یاد مادرم می‌افتم که حتما خیلی انتظار برگشتن من را به خانه کشیده. گوشی‌ام را نگاه می‌کنم تا ساعت را ببینم. عکس سعید که دندان‌های ردیفش در پس خنده‌اش دیده می‌شود، روی گوشی افتاده. مثل همیشه پیامی کوتاه داده برای توجیه کارش: همه اش تقصیر منه، ببخش.

     

    تو: از اتوبوس که پیاده می‌شوی، سبک و سنگین نمی‌کنی برای ادامه‌ی مسیرت و یکراست روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشینی. حرف‌های سعید عین خوره افتاده به جانت و بند بند وجودت را می‌خورد. نمی‌دانی تو این همه حماقت را و سعید این همه جسارت را از کجا آورده اید !! نمی‌دانی مادرت در خانه چقدر انتظارت را کشیده، گوشی ات را از ته کیف بیرون می‌کشی تا ساعت را ببینی. پیامی از سعید رسیده و عکس پر از لبخندش بر صفحه‌ی گوشی نقش بسته. سعید نوشته: همه‌اش تقصیر منه، ببخش.

     

    او محدود: از اتوبوس پیاده می‌شود، انگار که متوجه اطراف نباشد خیلی آرام روی صندلی های ایستگاه می‌نشیند. حرف‌های سعید ویرانش کرده است. حجم صداها و رفت و آمدها او را از افکارش بیرون نمی‌کشد. لحظه‌ای یاد مادر می‌افتد که در خانه منتظرش است. گوشی‌اش را از کیف بیرون می‌آورد تا ساعت را ببیند. چهره ی سعید روی گوشی نقش بسته است، پیامی از او رسیده: همه‌اش تقصیر منه، ببخش.

     

    او نامحدود: از اتوبوس پیاده می شود و بدون مکث روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشیند. حرف‌های سعید یک به یک جلوی ذهن آشفته‌اش سان می‌بینند. یاد مادر می‌افتد که در خانه منتظر اوست. مادر بیشتر از همیشه نگران دیر آمدن او شده است. گوشی را از کیف درمی‌آورد تا ساعت را ببیند. عکس سعید که لبخندی بر لب دارد روی گوشی افتاده. سعید که بعد از رفتن او پشیمان شده خیلی زود به او پیام داده که: همه‌اش تقصیر منه، ببخش.

     

    او سینمایی: از اتوبوس پیاده می‌شود. روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشیند و نگاهش را به جلو می‌دوزد. معلوم است که حرف‌های سعید او را میخکوب کرده است. مادر در خانه در انتظار اوست و نگران دیر کردنش است. دست می‌کند توی کیف و دنبال گوشی می‌گردد. لحظه‌ای خیره می‌ماند به عکس سعید که روی صفحه‌ی گوشی افتاده است. پیامی از سعید برای او رسیده که: همه‌اش تقصیر منه، ببخش.


    ..............


    + نمی دونم چرا فکر می کنم همش خرابه. :|

    + من نه فکر نکنم همه ی کامنت هارو بخونم. ولی سعی می کنم یه نگاه تند بندازم همه رو. بعضی وقت ها هم کامل می خونم.


    پاسخ:
    همه‌ش خیلی خوب بود. کاملاً داره نشون می‌ده توجه‌تون به تغییر لحن‌ها و تغییر روایت‌ها چه تاثیر مثبتی روی خواندنی‌تر شدن متن‌ها گذاشته. زنده‌تر شدن و حس پیدا کردن.

    فقط این‌که: [هرچند این یه کار اضافه‌بر سازمان بوده، اما]  زاویه دید سینمایی‌تون اصلا سینمایی نیست. می‌ذارم به عهده‌ی خودتون تا ایرادش رو به ما بگید.
    ببخشید دوستان من به دلیل تغییر جملات یه سری اشکلات ویرایشی در کم و زیاد حروف اضافه ی جملاتم دارم...البته می دونم که قابل اغماض هست :دی
    اما با این حال شرمنده ی چشمای شما بزرگواران منتقد و آگاهم
    و منم مثل دوستان منتظر نقد هستم

    راستی آقای شریفی الان در سفر هستن؟کربلا؟

    تمرین دوم بدون لحن :

     

    من:

    موقع آبکش برنج ، دستگیره به پنجره ی گاز گیر کرد و آبجوش دستم را سوزاند. از شدت سوختن می خواستم فریاد بکشم اما یادم آمد امیر خواب است. سرم را که برگرداندم امیر را دیدم که بدون توجه به من درب یخچال را باز کرد وسپس از آشپزخانه خارج شد.

     

    تو:

    درست موقع آبکش ، اگر حواست به دستگیره بود ، دستت را با آبجوش چروک نمی کردی. خواستی فریاد بکشی و جزع و فزع راه بندازی اما یادت آمد که امیر خوابیده. ناگهان پشت سرت امیر ظاهر شد و بدون آنکه اصلا تو را ببیند به سمت یخچال رفت و بعد هم یا همان بی قیدی از آشپزخانه بیرون رفت.

     

    او(محدود):

    وقتی که داشت برنج را آبکش می کرد، آبجوش روی دستش ریخت. خواست از شدت سوزش فریاد بکشد اما یادش آمد که فریادش امیر را از خواب می پراند. سرش را بر می گرداند امیر را می بیند که با بی خیالی در یخچال را باز می کند و بعد هم بدون اندک نگاهی به او از آشپزخانه خارج می شود.

     

    او(نامحدود):

    وقتی که خواست برنج را آبکش کند ،آبجوش روی دستش ریخت. خواست فریاد بکشد که یادش آمد امیر خوابیده. امیر که دو ساعت تمام توی تخت خواب غلتیده و از فکر باخت 20 میلیون پولش در بورس خوابش نبرده بود در همین موقع به آشپزخانه آمد تا آب بخورد. نگاهش به یخچال خالی افتاد و دوباره یاد 20 میلیون افتاد و به اتاق برگشت. مریم که بی توجهی امیر را می بیند دلخور می شود.

     

     

    تمرین ششم (با لحن):

    من:

    موقع آبکش برنج، دستگیره خودش را لوس کرد و دستانش را دور گردن گاز انداخت و آبجوش  دستانم را چروک کرد. با وجود درد زبانم در دهان قفل شد تا خواب پادشاهی امیرخان تکه پاره نشود. سرم را که چرخاندم امیر را پشت سرم دیدم .بی آنکه گوشه چشمش مرا رصد کند معشوق دومش ،یخچال جان را تحویل گرفت و با همان وضع ندیدن من ، از آشپزخانه بیرون رفت. درد دستم یک سمت ، غصه دلم را گره زد.

     

     

    تو:

    درست موقع آبکش برنج ، دستگیره دستانش را دور پنجره گاز انداخت تا دستانت چروک کند. با وجود سوزش زبانت را در دهانت زندانی کردی تا که خواب همسر عزیزت را تکه پاره نکنی. آن وقت سر ک برگرداندی دیدی همان عزیز بی آنکه در تصویر تو در گوشه ی چشمش انعکاس داشته باشد، دنبال محبوب خودش یخچال خانم، آمده  و بی آنکه از آشپزجانش که تو باشی سراغی بگیرد، آشپزخانه بیرون زد و غصه دلت را جوید.

     

     

    او(محدود):

    خواست تا برنج را آبکش کند، که دستگیره دست به دامن پنجره ی گاز شد و دست مریم سوخت. خواست که دردش را فریاد کند اما یادش آمد که نباید خواب شوهرش را رشته رشته کند. دهانش را بست اما سر که برگرداند امیر را دید که با خیال سبک و توجهی با زاویه ی  صفر نسبت به مریم ، سراغ هووی زنش ، یخچال را گرفت و بعد هم از آشپزخانه بیرون رفت. انگار تنها باید می آمد که دل مریم مثل دستش ورم کند.

     

     

     

    اوی نامحدود:

     

    برنج را که خواست آبکش کند ، دستگیره دست به گردن گاز انداخت و آبجوش روی دستان مریم سر خورد. درد سوختن وادار به فریادش می کرد اما اگر خواب امیر خرد و خاکشیر می شد، تا شب اخلاق مگسی اش مریم را به نیش می کشید. سکوت کرد. سرش را که چرخاند امیر را دید که  به آشپزخانه آمده بود. امیر مثل همیشه رفت تا با یخچال سلام علیکی بکند بی آنکه حواس چشمانش به خیال پررنگ و حساس زنش باشد. بد خوابی و باخت بورس توی خالی بودن یخچال کمین کرده بودند که ذهن امیر را دوباره ایزوگام کنند تا باز به سرش بزند که توی ملحفه فکرش را بپیچد. اما حالا درد دیده نشدن بود که زخم دست مریم را نیش می زد.




    سلام و صد سلام

    اول بگم که من با وجود مرور فصل شیش همچنان عقیده ام بر این است که توی دیالوگ نویسی و لحن مشکلات دارم 

    همه ی کامنت ها رو متاسفانه نخوندم (البته یعنی از آخرین تمرینی که دادم به اینور رو نخوندم)

    الان سوالم اینه ک آیا برای ایجاد لحن ، باید دیالوگ وار بنویسیم و بعد دیالوگ ها رو تبدیل به متن غیر دیالوگ کنیم (چون من نمی دونم تا چه حد توی تمرینی ک انجام دادم لحن رو درآورده باشم)

    و این که آیا استفاده از لحن یکسان و کلمات یکسان برای "من" و "تو "کار غلطی است؟

    پاسخ:
    سلام به شما
    سه تای اول خوب بودند. تفاوت لحن داشتند. اما چهارمی به خاطر توصیفات زیاد به لحن من و توی راوی نزدیک شده و تفاوتش قابل لمس نیست. (چهارمی را ویرایش کنید)
    مشکل چندانی در توصیف ندارید، منهای اینکه ممکن است کمی بیش از اندازه توصیف بیاورید و کمی پیچیده شود. که به مرور با نوشتن و خواندن داستان به تعادل می‌رسد انشالله.

    همان‌طور که توضیحش رفت، لحن من و توی راوی به هم نزدیک هستند. اما توی راوی چون زاویه و موضعِ خاص خود را دارد، (نگاه ارزیابانه به رفتار شخصیت) یک لحن متفاوت‌تر پیدا می‌کند. شخصیت همان شخصیت است اما در این زاویه دید راوی چیزهایی را می‌بیند که ممکن است در «من» راوی نبیند. (آن بخش‌های ارزیابانه رفتار و موقعیت)

    خواندن کامنت‌های بقیه و توضیحات‌شان از این نظر مفید است که نکته‌های جدیدتری را برای‌تان روشن می‌کند. 

    درباره ی نوشتن دیالوگ‌وار و ... منظورتان را متوجه نشدم. 

  • طاهر حسینی
  • سلام خانم بانوی نقره‌ای:
    ممنون بابت توجه شما و خانم معلم.
    در متن شما فکر کنم تفاوت لحن بین "من و تو او ی محدود" با "اوی نامحدود"خوب نشون داده شده.دست کم من فهمیدم.
    این خیلی خوبه که به فصلهای قبلی هم وفادار بودین و از توصیف استفاده کردین(مثلا خود من فکر کنم یک توصیف هم در متنم ندارم) ولی تشبیه نگاه سرد و بی‌تفاوت به شیربرنج خیلی برام قابل هضم نیست.
    چرا من فکر می‌کنم در خط آخر "اوی نامحدود"(کمی که جلوتر اومد... یادش اومد عینک نزده.) باید بشه کمی که جلوتر آمد ...یادش آمد عینک نزده؟ کلا فکر میکنم در اوی نامحدودتان باید همه‌ی فعلهایتان معیار می‌شد.
    پاسخ:
    من از اینکه می‌بینم با دقت قوت‌ها و ضعف‌های متن‌های هم را می‌بینید خیلی روحیه گرفتم.
    درباره‌ی زبان داستانی هم ایرادتان به بانوی نقره‌ای وارد است.
  • طاهر حسینی
  • سلام خانم معلم.
    البته خیلی هم زود نبود(قیافه‌ی یک آدم خود شیرین را تصور کنید!)
    چرا الان جفتشان مرده‌اند! البته می‌شود فکر هم کرد که حسین نمرده! فکر کنم منظور شما این بوده که یک مرده نمی‌تواند داستان تعریف کند.چرا که نه؟
  • بانوی نقره ای
  • سلام آقای حسینی :

    با اجازتون یکم نقد دارم به کارتون.

    احساس میکنم یکم خاص بودن لحن اول شخص ( من و تو) و اوی محدودتون کمه و تقریبا میشه گفت طوری حرف میزنه که همه حرف میزنن اما فکر کنم میشه این رو راجع به اوی نامحدود پذیرفت چون باید نزدیک به لحن خودتون باشه منظورم در واقع اینه که دایره لغاتتون نزدیک به همه.

    و یه چیز دیگه این که پاراگراف اول اوی محدود یکم پیچیده شده.

    البته شاید نظراتم اصلا صحیح نباشه . خوشحال میشم شما هم کار منو نقد کنین.

    پاسخ:
    دقت شما روی متن آقای حسینی خوبه.
    اما ظاهرا [اینجور که نویسنده توضیح داده] این خشکی و سردی در لحن روایت، مربوط به شخصیت داستانی این متن هستش و از این نظر ما نباید ایرادی بهش وارد کنیم. 
  • بانوی نقره ای
  • نمونه قبلی:

    من: با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیم شدم .از دور خانم غلامی نازنین ،خدمتکار مدرسه رو دیدم شبیه پنکه سقفی براش بال بال زدم اما اون مثل شیر برنج نگام کرد یکم که رفتم جلو،دیدم اشتباه گرفتم مثل رب گوجه سرخ شدم، یادم اومد عینک نزدم.

    تو: با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیت شدی خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشتی از دور دیدی شبیه پنکه سقفی براش بال بال زدی اما اون مثل شیر برنج نگات کرد جلوتر که رفتی دیدی اشتباه گرفتی مثل رب گوجه سرخ شدی یادت اومدعینک نزدی.

    اوی محدود: با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیش شد خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشت از دور دید شبیه پنکه سقفی براش بال بال زد اما اون مثل شیر برنج نگاش کرد جلوتر که رفت دید اشتباه گرفته ، مثل رب گوجه سرخ شد یادش اومد عینک نزده .

    اوی نامحدود: با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیش شد خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشت از دور دید شبیه پنکه سقفی براش بال بال زد اما اون مثل شیر برنج نگاش کرد و  با خودش فکر کرد این دختر چرا اینجوری میکنه جلوتر که رفت دید اشتباه گرفته ، مثل رب گوجه سرخ شد یادش اومد عینک نزده .  

    ویرایش جدید:

    من: داشتم می رفتم دبیرستان قدیمیم رو ببینم ، مثل این بود که زندگیم فلاش بک بخوره ، تو دلم جشن و پایکوبی بود . همین که رفتم تو حیاط از دور عزیز دلم ، خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو دیدم ، پریدم بالا و مثل پنکه سقفی براش بال بال زدم ، اما اون به ذوق مرگ شدن من هیچ واکنشی نشون نداد یکم که اومد جلو دیدم خانم غلامی که نیست هیچ ، شبیهش هم نیست یادم افتاد عینک نزدم.

    تو: چقدر اون روز شاد و شنگول بودی که داری بعد از سالها میری دبیرستانت رو ببینی ، نمیدونستی همون اول کاری اینطوری میخوره تو ذوقت. برای بنده خدا، خدمتکار جدید به خیال اینکه عزیز دل خودت خانم غلامیه مثل پنکه سقفی بال بال زدی بعد دیدی بدجوری ضایع شدی وعینک نزدنت باز کار دستت داده.

    اوی محدود به ذهن سارا : سارا از شوق اینکه با ورود به دبیرستان قدیمیش خاطرات خوش گذشتش زنده میشه دلش غنج میرفت همین که وارد مدرسه شد به خیال اینکه کسی که داره از دور میاد خانم غلامی دوست داشتنی خودش ، خدمتکار قدیمی مدرسست ، پرید بالا و مثل پنکه سقفی براش بال بال زد اما هیچ عکس العملی از اون ندید. یکم که جلوتر رفت دید طرف خانم غلامی نیست و بدجوری ضایع شده یادش اومد عینک نزده.

    اوی نامحدود: سارا از اینکه میخواست به دبیرستان قدیمیش بره و خاطرات خوش گذشتش رو مرور کنه خوشحال بود وقتی وارد مدرسه شد تصور کرد خانمی که از دور داره میاد خانم غلامی خدمتکار قدیمی مدرسست که سارا خیلی بهش علاقه داشت برای همین با اشتیاق شروع به دست تکون دادن کرد. خدمتکار جدید که تا حالا سارا رو ندیده بود از این رفتارش تعجب کرد و کاملا بی تفاوت مثل شیر برنج نگاهش کرد. کمی که جلوتر اومد سارا متوجه اشتباهش شد و یادش اومد عینک نزده.

    پی نوشت:

    بنده هم مثل آقای طاهر حسینی از نقد و نظر دوستان استقبال میکنم.




    پاسخ:
    سلام
    نمی‌دونم حکایت اینکه همیشه پاسخ‌هام به کامنت‌های شما غیب می‌شه چیه!!

    این رو هم جواب داده بودم. و فکر می‌کنم یه نکات تفصیلی رو آورده بودم. که الان هر چی به مغزم فشار آوردم یادم بیاد یادم نیومد.

    خلاصه‌ش اینکه:
    سه تای اول خوب از کار درومده.
    اما چهارمی ـ مخصوص اونجا که راوی از «شیربرنج» استفاده می‌کنه ـ لحن راوی اول شخص رو داره و جانب‌داری پیدا کرده.
    چهارمی رو ویرایش کنید.
    سلام اقا طاهر 
    آفرین که زود مخشاتو نوشتی . اما تو این داستان محمد باقر مگه از ارتفاع سقوط نکرده و نباید میمرد ؟! حسینم که پرت شده پس اون چرا نمرده ؟ !! 
    پاسخ:
    بذارید تشکر ویژه از خانم معلم و این کامنت بکنم، که بابِ نظر دادن درباره‌ِ نوشته‌های بقیه رو باز کرد. خیلی خوبه. امیدوارم به یاری خدا این پنجره هیچ‌وقت بسته نشه و روز به روز بازتر و بازتر بشه.

    [از اونجایی که روایت در «زمانِ حال» [یا همون مضارع] نوشته شده، پس ایرادی از این نظر وجود نداره. راوی می‌گه «سقوط می‌کنم» (و ممکنه دو دقیقه‌ی بعد بمیره. الان در حال حاضر هنوز زنده‌ست). نمی‌گه «سقوط کردم» که اشکال شما متوجهش بشه.]
  • طاهر حسینی
  • نمونه ی قبلی:
    من:نمیدونم چرا به محمدباقر  که طناب بامجی را دور قوزک پایش محکم می‌کند خیره شده‌ام ...لبخند می‌زند و برایش لبخند می‌زنم که محکم باشد...یک دو سه...یکی داد می‌زند این سرش بــازه...همه می‌گیرند...همه رها می‌کنند...همه زنده می‌مانند...من می‌میرم
    تو:نمیدانی چرا به محمدباقر  که طناب بامجی را محکم می‌کند خیره شده‌ای...لبخند می‌زند و برایش لبخند می‌زنی که محکم باشد...یک دو سه...یکی داد میزند.این سرش بازه...همه می‌گیرند...همه رها می‌کنند...همه زنده می‌مانند...تو می‌میری
    او ی محدود به حسین:حسین نمی‌داتد چرا به محمدباقر خیره شده...محمد باقر لبخند می‌زند و حسین هم برایش لبخند میزند که نترسد... به محض اینکه محمدباقر می‌پرد از برج بامجی جامپینگ می‌پرد...علی است که آن سر طناب را میبیند که باز است.فریاد میزند:این سرش بــازه...همه می‌پرند و طناب را می‌گیرند.بعد که می‌رسند سر برج همه رها میکنند.حسین همچنان گرفته...چند دقیقه بعد حسین نقش زمین شده و مرده
    او ی نامحدود:حسین به محمد باقر خیره شده . نگرانش است محمد باقر لبخند می‌زند که مثلا نترسیده...حسین هم لبخند می‌زند که  محکم باش...علی که تازه متوجه میشود یادش رفته آن سر طناب را ببندد مثل اینکه بخواهد کارش هم جبران کند با همه‌ی توان داد می‌زند:این سرش بـازه...همه‌ می‌گیرند و وقتی متوجه می‌شوند زورشان نمی‌رسد و نزدیک است خودشان هم پرت شوند پایین رها می‌کنندولی حسین همچنان گرفته... حسین پرت میشود و می‌میرد.

    ویرایش کنونی:
    من:نمی‌دانم چرا به دوستم محمدباقر که حالا دارد طناب بامجی را دور پایش محکم می‌کند خیره شده‌ام.نگرانش هستم؟ اگر بله سوال اینجاست که چرا؟برایم لبخند میزند. من هم برای اینکه اعتماد به نفس کافی داشته باشد برایش لبخند می‌زنم.این لبخند به غایت برای او مهم است و من این را درک می‌کنم.

    به محض اینکه محمدباقر پایین می‌پرد یکی فریاد می‌زند:این سرش بازه.به سرعت همه‌ ی ما طناب را می‌گیریم.وای خدای من داریم لیز و لحظه به لحظه به لبه سکو نزدیکتر می‌شویم .نه من نمی‌توانم طناب را رها کنم..دیگران که می‌بینند خودشان هم پایین می‌افتند طناب را رها می‌کنند. برای محمد باقر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ترجیح می‌دهم من هم سقوط کنم.آخرین نیرویم را به کار می‌گیرم و بعد لیز می‌خورم. 

    تو:خودت هم نمیدانی چرا به محمدباقر که حالا دارد طناب بامجی را دور پایش محکم می‌کند خیره شده‌ای.آیا نگرانش هستی؟اگر بله.سوال اینجاست که چرا؟این چیزی است که نمی‌دانی.برایت لبخند میزند.تو هم برای او لبخند می‌زنی.چون فکر می‌کنی این لبخند برای اعتماد به نفسی که اکنون به ان نیاز دارد به غایت مهم است.

    به محض اینکه محمدباقر پایین می‌پرد یکی فریاد می‌زند:این سرش بازه.همه‌ی شما به سرعت طناب را می‌گیریید.اما شما لیز می‌خورید.دیگران که فکر می‌کنند خودشان هم به پایین پرت خواهند شد طناب را رها می‌کنند.اما تو ثانیه‌های دشواری داری.از یک طرف به حکم غریزه جانت را دوست داری و از طرف دیگر برای محمدباقر صمیمی‌ترین دوستت نگرانی و به این فکر میکنی که برای او چه اتفاقی خواهد افتاد؟تو طناب را رها نمی‌کنی و سقوط می‌کنی.

    او ی محدود به حسین:حسین بی آنکه بداند به محمدباقر-دوستش-که حالا طناب بامجی را دور پایش محکم می‌کند خیره شده.خودش فکر می‌کند شاید نگرانش است.اما دلیل نگرانی را نمی‌داند.محمدباقر برای او لبخند می‌زند.و با حسین هم با لبخند جواب او را می‌دهد و با خودش فکر می‌کند این لبخند برای اعتماد به نفس او لازم است.

    به محض اینکه محمدباقر پایین می‌پرد علی داد می‌زند:این سرش بازه.همه طناب را می‌گیرند.ولی تا سر سکو لیز میخورند بقیه که فکر میکنند.خودشان هم پرت می‌شوند پایین طناب را رها می‌کنند.اما حسین همچنان گرفته.به محمد باقر فکر می‌کند.و فکر می‌کند اگر قرار باشد محمدباقر پرت شود بهتر است خودش هم با او به پایین پرت شود.حسین اگر چه تمام توانش را به کار می‌گیرد اما سقوط می‌کند.

     اوی نامحدود:

    حسین به محمد باقر که دارد طناب بامجی را دور پاییش محکم می‌کند خیره شده.خودش هم نمی‌فهمد چرا.شاید نگرانش است.ولی دلیلی برای نگرانی‌اش پیدا نمی‌کند.محمدباقر هم برای اینکه نشان بدهد مشکلی نیست و نترسیده لبخند می‌زند.حسین هم با لبخند جوابش را میدهد از آن لبخندهایی که یعنی محکم باش رفیق.

    به محض اینکه محمدباقر پایین می‌پرد علی که تازه چشمش به این سر طناب خورده  با همه‌ ی زورش داد میزند:این سرش بازه.با همه ی زورش؟چون می‌خواهد به نوعی فراموشی خودش هم در نبستن طناب جبران کند.خیلی سریع همه طناب را می‌گیرند.ولی تا سر سکو لیز می‌خورند.فکر می‌کنند الان است که خودشان هم به پایین پرت شوند.همه به جز حسین همین فکر را میکنند ولی حسین به محمد باقر فکر می‌کند.و ترجیح می‌دهد تا آخرین زورش را هم بزند.آخرین زورش تا لبه و سقوط.



    حاشیه:
    1.از این که نقد دوستان رو بخونم بسیار خوشحال می‌شم.
    2.فکر کنم خیلی طولانی شد.ببخشید اما چاره‌ی دیگه‌ای هم نبود.
    3.در جواب به سوال دو هم فکر کنم همه‌اش رو می‌خونم.
    4.راستی تزئینات جدید هم مبارک!
    دوستا 
    پاسخ:
    من:نمی‌دانم چرا به دوستم محمدباقر که حالا دارد طناب بامجی را دور پایش محکم می‌کند خیره شده‌ام.نگرانش هستم؟ اگر بله سوال اینجاست که چرا؟ [برای چه باید نگرانش باشم؟] برایم [به من] لبخند میزند. من هم برای اینکه اعتماد به نفس کافی داشته باشد برایش لبخند می‌زنم.این لبخند به غایت [اگر این کلمه جزء دایره‌ی واژگانِ خاصِ شخصیته مشکلی نداره و الا باید جایگزین داستانی براش بیاد] برای او مهم است و من این را درک می‌کنم.

    به محض اینکه محمدباقر پایین می‌پرد یکی فریاد می‌زند:این سرش بازه.به سرعت همه‌ ی ما طناب را می‌گیریم.وای خدای من ِ[این جمله مصنوعیه. به لحن‌سازی برای راوی هم کمکی نمی‌کند] داریم لیز [می‌خوریم] و لحظه به لحظه به لبه سکو نزدیکتر می‌شویم [تذکر: به دلیل تفاوت افعال، امکان عطف شدن‌شون به هم وجود نداره]. نه من نمی‌توانم طناب را رها کنم... دیگران که می‌بینند خودشان هم پایین می‌افتند طناب را رها می‌کنند. برای محمد باقر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ترجیح می‌دهم من هم سقوط کنم.آخرین نیرویم را به کار می‌گیرم و بعد لیز می‌خورم. 
    نکات: 

    1ـ اینکه راوی از توصیف و لحن به‌خصوصی استفاده نمی‌کنه، اگه عمدیه [روحیه‌ی شخصیت همین‌جوریه] مورد قبوله، و الا نقص محسوب می‌شه و نیاز ب ویرایش داره. کمی توصیف، قاطی ماجرا بشود.
    2ـ واقعا باورپذیر است که سقوط کردن این‌قدر ساده «انتخاب» بشود. حس کسی که دارد ایثار می‌کند آن‌لحظه این است؟ یا به نیت تلاش برای زنده ماندن رفیق تا آخرین لحظه‌ی ممکن است؟


    تو: همان ویرایش‌ها و نکات قبلی. البته پایانش بهتر شده از قبلی. 

    اومحدود: علاوه بر ویرایش‌های قبلی مشکل خروج از زاویه دید دارد. می‌توانم الان بگویم و می‌توانیم صبر کنیم خودت پیدایش کنی! نظرت چیست؟

    اوی نامحدود: این روایت از همه سرزنده‌تر و مناسب‌تر به نظر میاد. یعنی احساسم اینه که زاویه دید مناسب برای این موقعیت همین نامحدود باشه.

    یه مطلب کلی:
    از اونجایی که کلا یه مقدار لحن هر چهار قطعه سینمایی و خشک و بدون توصیف شده [منظورم فقط لحنه]، محض همین تفاوت لحن راوی‌ها در زاویه‌دیدهای مختلف (خصوصا در سه تای اول) مشخص نیست. البته اگه این خشکی و نگاه سینمایی لحن شخصیت اصلی (محمدباقر) باشه، هیچ خدشه‌ای وارد نیست و کاملاً طبق قاعده نگارش شده. 
    و یه نتیجه‌ی خوبی که‌ می‌شه از این مثال گرفت و برای همه‌ی دوستان مفیده، همینه که وقتی شخصیتِ داستان هیچ مشخصه‌ی خاصی در دایره‌ی واژگان، لحن و توصیفات نداره، زاویه دید‌های کلی (نامحدود، سینمایی) برای روایت داستان توجیه‌پذیرتر می‌شن./


    با تشکر از اولین‌نفرِ این تمرین!
    طولانی هم نبود. به اندازه بود.

    ببخشید جناب دبیر

    یک سوال غیر درسی:
    امکانش هست عضو جدیدی به کارگاه بیان و تمرین هارو هم از اول بیان بالا؟
    یعنی شما قبول می کنید؟ یا فرصتش رو دارید؟
    پاسخ:
    سلام

    راستش توی این مدت بعضی‌ها از طریق ایمیل، بعضی‌ها از طریق پست‌های اول، این درخواست رو داشتن، و من به همه [ضمن عرض شرمندگی و عذرخواهی] پاسخ دادم که چون تمرکز کارگاه از اون بحث‌های ابتدایی فاصله گرفته، و الان هم بیشتر شدن جمعیت بهره‌وری کارگاه رو میاره پایین (بدلیل مشغله‌های دیگه‌ی بنده‌ی حقیر و کم بودن فرصت‌هام برای کارگاه) ناچاراً نمی‌تونیم در خدمت عضو جدیدی باشیم.
    البته تا یکی دو ماه دیگه (به شرط زنده بودن و به شرط اتمام این دوره‌) می‌شه برای آینده و برای شروع مجدد کارگاه تصمیم‌هایی گرفت. فعلا زوده برای تصمیم. و البته الان که من بعد از دو روز که از شروع تمرین ششم این فصل می‌گذره میام و می‌بینم فقط یه نفر مشارکت کرده، انگار که آب سرد ریخته باشن روم یه حسی بهم می‌گه این دوره حالا حالاها قصد تموم شدن نداره!!
  • دبیر کارگاه
  • یه خواهش. 
    اینو یادم رفت بگم:
    لطفا برای انجام تمرین ششم، قبل از هر کدوم از متن‌های ویرایشی، نمونه‌ی قبلیش رو کپی کنید و بذارید. تا همه بتونن به سادگی تغییرات ایجاد شده رو ببینن و کار شما رو ارزیابی کنند!
    پاسخ:
    و البته!
    خواهش جدی‌ترم اینه که لطفا درباره‌ی کار همدیگه بدون رودربایستی و ترس و دلهره اظهار نظر بفرمایید. گیرم که نظرتون درست نباشه. جای دوری بر نمی‌خوره که!!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • کتابها رو گرفتم.احتجاب رو یک بخشیش رو خوندم.اما حالا بقیه اش هم هست.سپاس
    پاسخ:
    فقط تا می‌تونید سرعت ببخشید به کار.

  • خانومـِ میمـ
  • پس چقدر ما اشتباه کرده بودیمـ !!!

    الان بعد خوندن تمرین ششمـ احساس کریستف کلمب بودن دارمـ :)

    کشف بزرگی در من اتفاق افتاده ...

     

    همه ی کامنت ها نه .. اما تا جاییکه فرصت باشد می خوانیمـ بخصوص توضیحات شما رو .

    پاسخ:
    چیزی که ارزش داره همین کشف‌هاست. 
    و البته مهم‌تر از این‌ها اینه که نسبت به کار همدیگه اظهار نظر بفرمایید. ما این رو در حال حاضر خیلی کم داریم. خیلی
  • خانومـِ میمـ
  • ان شاءالله سفر بی خطر آقای شریفی .. خوش بگذره .

    در نبود شما همـ من کلید دار :) حواسمـ به همه چی هست .. خیالتون راحت .

     

    (الان به رومـ نیارین که هنوز تمرین پنجمـ تمومـ نشده)

    پاسخ:
    خیلی هم خوب و عالی! چی از این بهتر.
    شده به زور برید بچه‌ها رو بکشونید بیارید اینجا که بنویسن، خیلی مأجورید!
  • خانومـِ میمـ
  • تو این کارگاه همه مشهدی شدن به جز ما .. دعا بفرمایید برای ما فاطمه خانومـ جان ..

    پاسخ:
    بله! ما دقیقا یک‌سال شده که محرومیم! 
    هی دعا می‌کردیم مشهد جور بشه، مشهدمون تبدیل شد به کربلا! رفتیم و برگشتیم اما هنوز مشهد جور نشده!
  • خانومـِ میمـ
  • تک گویی نمایشی:

    استاد! دنیا را می بینید؟! یک روز شما به من کمک می کنید برای پاس شدن ، یک روز همـ من به شما کمک خواهمـ کرد . مثلا یک روز که باران می آید و شما پای پیاده و بدون چتر کنار اتوبان در حال قدمـ زدن هستید، من با لامبورگینی ِ مشکی جلوی شما ترمز می زنمـ و می گویمـ : استاد شهابی! من را یادتان هست؟! بعد من سوارتان می کنمـ و تا منزل می رسانمـ .

    استاد! خیالبافی نمی کنمـ آینده نگری می کنمـ . آن وقت خوب است با لامبورگینی ِ مشکی وقتی کنار شما رسیدمـ جوری سرعتمـ را زیاد کنمـ و به شما نزدیک شومـ که آب چاله ها به شما بپاشد؟!

    پاسخ:
    خیلی متحول شد متن‌تون!
    خوب بود. 
    سلام . در جوار آقا امام رضا(ع) هم دعاگوی همه هستم  و هم سعی می کنم تمرین ششم رو انجام بدم . امیدوارم کمی سرم خلوت تر بشه...
    پاسخ:
    سلام
    شما احتمالا چراغ‌خاموش تشریف بردین تا کسی خواسته‌ای مطرح نکنه!
    التماس دعا از طرف همه
    سلام 
    یعنی الان من باید برم سراغ مثلا من سیال .اگه از زبون عروس داشتم حرف میزدم حالا از زبون مادر شوهر حرف بزنم ؟
    پاسخ:
    سلام
    نیازی نیست. همون چهار زاویه‌ دید اصلی «من راوی»، «توی راوی»، «دانای کل محدود به ذهن» و «دانای کل نامحدود» رو که قبلاً نوشته بودید ویرایش کنید. فقط با توجه به اینکه در هر کدوم از این‌ها بنا شد راوی لحن مناسب خودش رو (همونطور که توضیح داده شد) داشته باشه.
    و نیازی نیست از زاویه‌دیدهای فرعی (سیال، همراز، نمایشی، سینمایی) استفاده کنید. 
  • کتابدار کارگاه

  • سلام به همه

    کتابخانه با پست "قفسه ها" به روز می باشد.
    خواهشمندیم همه این متن را که به نحوی توضیح کار ِ کارگاه می باشد بخوانند.

    موفق باشید.
    یاحق

    پاسخ:
    انشالله همه با استقبال خوب و حضور جدی توی کتاب‌خونه، قدردانی‌ خودشونو از زحمات شما نشون می‌دن.
  • بانوی نقره ای
  • الان توضیحاتتون کاملا روشن و قابل درک شد .فقط اگه در موقعیتی که ما خلق کردیم فقط یک شخص حرف بزنه باید طوری تغییرش بدیم که شخصیت دوم هم دیالوگ داشته باشه تا بشه تفاوتشون رو نشون داد چون موقعیت من فط یک شخصیت متکلم داشت.
    پاسخ:
    خدا رو شکر.
    اگه فکر می‌کنید این‌طور بهتر و راحت‌تر می‌تونید مای مخاطب رو متوجه تغییرات لحن در هر زاویه دید کنید، اشکالی نداره. 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام خدمت استاد گرامی و هم کارگاهیان 

    با عرض شرمندگی اصلا نرسیدم کتابهایی که توصیه کردید رو بخونم.به محض اینکه برسم اصفهان تمرین هام رو تحویل میدم.


    باتشکر

    پاسخ:
    سلام و زیارت‌ها قبول
    حالا که سرکار خانم‌ها احلام و ف.الف زحماتی کشیدند و کتاب‌ها را در کتاب‌خانه‌ی کارگاه آماده کرده‌اند،‌ خیلی سهل و آسان می‌توانید دسترسی داشته باشید. 
    انشالله به سلامت و سفر بی‌خطر
  • بانوی نقره ای
  • سلام 

    توضیحاتی که بعد از هر مورد کم رنگ نوشتید گیج کنندست.

    جواب سوال : من تقریبا نود درصد کار بچه ها و توضیحات شما رو میخونم.

    پاسخ:
    سلام
    فرض کنید یک داستان داریم که دو تا شخصیت داره. شخصیت «الف» و شخصیت «ب». این دو تا شخصیت توی این داستان هر دو «دیالوگ» دارن. (پس از اونجایی که هر شخصیت لحن و دایره واژگان مخصوص به خودش رو داره، باید دیالوگ‌هاشون با هم متفاوت باشه. درسته؟) خب، حالا یک راوی داریم که قراره این داستان رو برای ما روایت کنه. بسته به اینکه از کدوم زاویه دید استفاده می‌کنیم، دایره‌ی واژگان «راوی» حالات مختلفی پیدا می‌کنه، که اون جمله‌های کم‌رنگِ گیج‌کننده، دارن این حالات مختلف رو توضیح می‌دن. اگه راوی اول‌شخص از دید شخصیت «الف»ِ این داستان فرضی باشه، یک جوره. اگه راوی دوم‌شخص باشه یک جوره. اگه راوی سوم‌شخص محدود به ذهن کارکتر «الف» باشه یک جوره. اگه راوی دانای کل نامحدود باشه (و محدود به ذهن هیچکدوم از اون دو کارکتر نباشه) یک جوره و ....

    پیرو این ابهام شما، کمی ویرایش شدند.
    اگه باز هم روشن نیست بفرمایید. توضیح دادن وظیفه‌ی منه و خوشحال می‌شم بابتش.
    نه اصلا این طور نیست!
    راضی ام!
    پاسخ:
    خدا رو شکر!
  • دبیر کارگاه
  • تـــــــــــــــــــــــــــــــــــوجه!

    تمرین ششم (و پایانی) این فصل فعال شد!
    لطفا 30 درصد باقی‌مانده در تمرین پنجم، زودتر خودشان را برسانند. 
    و لطفاً برای زودتر شروع شدن فصل نهم، و شروع شمارش معکوس فصل‌های کارگاه[ و خلاص شدن از شر بنده] ، زودتر فصل هشتم را به پایان برسانید!


    آرزوی موفقیت برای همه.
    و یک نکته: بنده سه چهار روزی احتمالا در سفر باشم به خواست خدا و شاید نتوانم سریع به مشارکت‌ها پاسخ دهم. پیشاپیش از اینکه به عدم حضور بنده توجه نمی‌کنید و با جدیت تمام تمرین‌ها را تمام کرده، و به مشارکت‌های یک‌دیگر کمک کرده و فضای کارگاه را فعال و زنده نگه می‌دارید، خیلی خیلی مسرور و قدردان هستم.
    دلم نمیخاد روز آخری بیاد )):

    پاسخ:
    خیلی بهش فکر نکنید. با این اوضاع و سرعتی که داریم ایشالله یه پنج شش سالی در کنار هم خواهیم بود!
    [خنده کردن]
    وقتی قضیه بر دیکتاتور بودنه(حتی برای چند ثانیه)، دیگه توجیه و توضیح معنایی نداره!

    ان شاالله که خیره و لطف خدا
    ما راضی ایم بر تصمیم شما
    شما چیزایی میدونید که لابد ما نمیدونیم 
    ولی ای کاش به عنوام عضو حقیر کارگاه بدونیم چی و کی خونتونو به جوش آورده که شاید کاری از دستمون براومد.
    پاسخ:
    به‌نظر شما خیلی شاکی هستید. 
    راهی هست برای جبران؟ اگه برش دارم رفع می‌شه؟

    البته حق شماست که بدونید.ولی باور کنید خیلی چیز خاصی نیست. اون هم یه شخص نیست. یه جریانه. که انشالله بعدها اگه بستری فراهم شد حتما حتما ازش حرف می‌زنم. 
    سلام 
    چی انقدر به همت ریخت که یهو اسم حباب رو گذاشتی ابنجا ؟ البته منکه با دیدنش تمام خاطرات خوب گذشته برام تداعی میشه ولی عجیب بود برام .
    پاسخ:
    سلام

    از روی عصبانیت نبود. به خاطر اون مساله، یکهو مصمم شدم اینجا هویت داشته باشه. (حالا شاید روزهای آخر خدا خواست ازش حرف بزنم)
    نقدا این اسم به ذهنم رسید. حالا اگه عنوان خوب سراغ دارید بفرمایید. راه تغییر عنوان کاملا بازه!
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ ..

    به به ..

    کارگاهمون همـ اسمـ و رسمـ دار شد! البته رسمـ که داشت ، اسمـ دار شد .

    تغییرات جدید همـ مبارکه .

     

    فهمیدمـ پس راوی باید بدون لحن باشه . ینی همون بی بخاری خودمون!

    و اینکه من الان باید یک اصلاح شده ی  تک گویی نمایشی و یک ذهن سیال بیارمـ ..

     

    و یک سوال دیگر :

    به نظر شما برای مثال آوردن اول شخصیت رو بسازیمـ بعد موقعیت رو؟! من که میشینمـ فکر کنمـ برای مثال ها اصلا همه چیز قاطی میشه تو ذهنمـ

    :(

     

     

    پاسخ:
    سلام

    البته اسمش کمی دیکتاتورانه گذاشته شد. که حق می‌دم به همه که الان شاکی باشند و شکایت بیارند اینجا و ...
    من فقط می‌خواستم اینجا هویت ظاهری هم پیدا کنه، از نظر مسیر، نگاه و عنوان. (هویت واقعیش رو از شماها میگیره قطعا)
    [از همه‌ی نظرات، پیشنهادات و ... استقبال شدید می‌شه]


    می‌دونید، کلا توی داستان نوشتن همه‌ی اینا قر و قاطی می‌شن! واقعا به همین معنا. وقت نوشتن داستان به هیچ‌وجه این‌طور نیست که کاملا مهندسی شده، اول موقعیت بیاد یا اول شخصیت بعد زاویه دید مناسبش جای‌گذاری بشه و بعد دیالوگ‌ها بارگذاری بشن و ...
    توی مرحله‌ی ایده یک دفعه همه‌ی اینها با هم میان و معمولاً جرقه‌ایه که به ذهن می‌زنه. اما معمولاً وقتی ایده‌ی اولیه با یه «شخصیت» گیرا و چند بعدی ساخته می‌شه، بقیه اتفاقای داستان (مثل انتخاب زاویه دید، زوایای پنهان موقعیت و ...) سریع خودشون رو میندازن زیر قلم نویسنده و داستان پیش میره.


    سلام خدا قوت
    به به دکوراسیون جدید مبارک
    میگفتید میومدیم کمک!

    چرا حباب؟!
    ...

    پاسخ:
    یه دفعه دیکتاتوری وجود ما رو گرفت و ...

    راستش توی نت خیلی اتفاقی چیزی دیدم که خونم رو به جوش آورد. لازم دیدم اینجا کمی ماهیت پیدا کنه. محض همین هم کمی هویت لازم داشت [توضیحات وبلاگ] و هم عنوان.
    «حباب» هم برای شخص حقیرِ [دیکتاتور] نوستالژی داشت و هم اگه بهش فکر کنیم معانی مرتبطی با داستان‌ و خیال‌پردازی و ظرافت و حساسیت و شفافیت و این‌ها داره. [تابلوئه زورکی دارم توجیه می‌کنم؟]
    گاهی استفاده از کلیشه ها هم نوعی خلاقیت است (سخن قصار از احلام)
    :)

    خدارو شکر که قبول افتاد، سیالیت ذهن گرفته بودم :)

    می بینیم که تغییرات و تزییناتی صورت گرفته...
    بعله...
    :)
    پاسخ:
    خواستیم از کلیشگی دربیاد اینجا. 
    البته این اقدام قبل از این کلمات گوهربار!! بود که کلیشه‌ها خلاقیت هستند بعضی وقت‌ها!!


    ولی جدای از جنبه‌ی طنز، این حرف‌تان را می‌شود به آشنایی‌زدایی ربط داد. البته به‌زور!!
    سلام 
    دستکاریش کردی دبیر جان ؟
    ببین تاریخشون درسته ؟
    پاسخ:
    من کاری نکردم باور کنید!!
    [ترسیدن]

    قبلا ها توی کد قالب «آخرین مطالب» رو پیدا کردم، اسمشو تغییر دادم به «فصل‌های کارگاه»
    کار می‌کرد. ولی فکر کنم الان بیشتر از 10 تا مطلب قبلی رو نشون نده. 
  • بانوی نقره ای
  • ممنون بابت توضیحاتتون و زحمتی که کشیدین و چندین بار تایپ کردین
    پاسخ:
    وظیفه بود. خدا رو شکر این‌بار به سلامت دست‌تون رسید!
  • دبیر کارگاه
  • درخواست حل مشکل فنی!!
    یه سوال می‌کنم مدیونه هر کی توی دلش بخنده بگه «این چقد خنگه!!»


    این ستون «فصل‌های کارگاه» رو چه‌کارش کنم همه‌ی فصل‌های قبلی رو نشون بده؟ (الان اولین فصل، شده فصل دوم)
    واقعا راهی داره یا باید کوچ کنیم بریم «بلاگفا»؟ 

    من همراز:

    اولین بار که چشمم به جمال کارهایش روشن شد توی بن بست بغل مدرسه بود. دستش را کرده بود داخل کیف نیما و داشت شکلات تخته ای اش را برمی داشت و نیما عین مادر مرده ها گریه می کرد. کم کم آوازه ی زورگویی اش تمام مدرسه را گرفت. بچه های کلاس اول بیشترین طعمه های بابک بودند، خیلی راحت از پشت، کیف طعمه را می کشید و طعمه هم همراه با کیف به سمت بابک کِش می آمد. مقاومت همان و چپ و راست شدن میان زمین و هوا همان. با اینکه کلاس سوم بود اما هیکلش اندازه ی بچه های راهنمایی بود. بعد از برداشتن محتویات به درد بخور کیف، مثل زورو با یک ماژیک لایت فسفری یک "ب" بزرگ روی کیف می کشید.



    من سیال ذهن:

    ننه، روغن را چند ثانیه ای داخل ماهی تابه داغ کرد و مایه ی تخم شترمرغ را داخلش ریخت. حتما می خواهد دوباره نصف بیشترش را به مشدی صمد بدهد. درست است که خادم امامزاده است و به باغ جمال آباد سرکشی می کند اما خوب پولش را می گیرد. دوندگی بابا برای فروختن باغ جمال آباد هم بی فایده شد. ننه دیشب داشت توی خواب حرف می زد. بعد به من می گویند روان پریش! حیفِ من که باید دو هفته وسط این گوسفند بارون و این دهاتی ها بگذرانم. آن وقت میترا و نیلو باید راه به راه کیش باشند. این پرده های گلدار ننه من را یاد کانون موسیقی می اندازد. آخرش باید اینجا را بکوبیم، چقدر خنده دار می شود اگر به جایش یک کافی شاب بزنیم. چرا باید هر دهاتی سرش را بیاندازد پایین و بیاید داخل خانه؟ بابا واقعا یه همچین جایی به دنیا آمده.




    + فکر کنم دارم رکود دار تمرین نوشتن در این فصل می شم. :)

    +سیال ذهن خوب نشد فکر کنم.

    پاسخ:
    من همراز:
    خیلی عالی. البته بیش از زاویه دید، شخصیت‌سازیش خوب بود و واقعا برام اشتیاق ایجاد کرد ادامه‌ی ماجرا رو بخونم. (وقت شد تبدیلش کنید به داستان)
    اشکال توصیفی: «چشمم به جمال کارهایش روشن شد» کلیشه‌تر از این وصف می‌شد واقعا؟؟ میشه بگید آیا کسی هست برای چنین موقعیت یا حالتی از این توصیف استفاده نکنه؟


    سیال:
    خیلی بهتر از قبل شد و جزء مثال‌های نسبتا خوب این فصل! [بیشتر به خاطر نصفه‌ی دومش و حرف‌های راوی درباره‌ی کافی‌شاپ توی روستا و ....] 


    کلا دقت دارید، هر وقت «شخصیت‌سازی» خوب باشد، باقی کارهای داستان راست و ریست و ساده می‌شود؟


  • طاهر حسینی
  • سیال ذهن: محمود راست می‌گفت: باید کتاب‌های دانشگاه رو همه‌اش بذارم ی جا تا هر وقت می‎‌خوام این جوری سرگردون نشم بین این واویلا.زق زق پاها هم برا زیادی وایستادن.چیزی نیست خوب می‌شه.حسن الکی هم به ما دروغ می‌ده الان این خط تلفن یعنی درست شده.باید اول بگیرم بخوابم.خواب برادر مرگه؟کی بود این می‌گفت؟رعنا؟!باید زنگ یزنم به رعنا.آره باید بهش زنگ بزنم و بپرسم:چرا باید اولین نوزادت زیر دستات بمیره؟ 
    پاسخ:
    پریشانی خیلی خوب درومده.

    نکته‌ی اضافه:
    نیازی نیست توی سیال ذهن زبان نگارش تبدیل به محاوره بشه. زبان معیارِ داستانی کفایت می‌کنه و مطلوب‌تره. توی این نوع نقل‌قول‌های غیر مستقیم، مثل محمود راست می‌گفت [که] باید  کتاب‌های .... ، نیازی نیست شکستن کلمات (محاوره نویسی) ایجاد بشه. محاوره‌نویسی توی دیالوگ زمانی ارجحیت داره که به‌صورت مستقیم و بین «...» قراره بگیره. 

    شیدا در خونه رو بست غافل از اینکه حسن سر کوچه پشت دیوار منتظرشه با یه چاقو ضامن دار . به سر کوچه که رسید حسن پرید جلوش و داد زد : " دارم بهت میگم اگه بخای زن ِ بابام بشی با همین چاقو قیمه قیمه ت کردم . " شیدا هم چادرش رو به کمرش زد و گفت : " بابات سگ کی باشه که من بخام زن ِ اون بشم . شان و منزلت منو با مادر خدا بیامرزت یکی نکن . من برم زن یه قصاب بشم که تن ش همش بو پی و دنبه میده ؟! "

    درست همین موقع ، نرگس و زری خانم ، همسایه های ته کوچه ای رسیدن . زری چاقو رو که دست حسن دید گفت : " حسن ! داری چکار می کنی ؟ کار دست خودت می دیا ! " . حسن هم داد زد : شاهد باشین این پاشو بزاره خونه ی ما تیکه بزرگش گوششه ! " . نرگس یه نگاهی به زری انداخت و گفت : " خب بچه حق داره دیگه . نمی تونه کسی رو جای مادرش ببینه " که شیدا داد زد : " تو دیگه حرف مفت نزن که هنوز زن یارو زنده ست خودت رو انداختی بهش " زری گفت : " بسه دیگه حالا وسط کوچه گیس و گیس کشی راه نندازین خوبیت نداره ..." .



    مقبول افتاد ؟

    واقعا حس میکردم از این زاویه دید آسونتر وجود نداره ، ممنون از نکته سنجی ت . خیلی خوشحالم که هستی و هستیم . ان شا الله بتونیم زحمت هاتو جبران کنیم . اول با درست نوشتن بعد مطمئنا دعاگوت خواهیم بود . هر جا که اثری از نوشتن و درست نوشتن و درست خوندن باشه ... من خودم بالشخصه اسم نویسندگی که میاد تو در ذهنم تداعی میشی . فعلا فقط میتونم براتون دعا کنم ..تا بعد ببینیم خدا چی میخاد !

    پاسخ:
    بله. از اول هم مقبول بود. الان مقبول‌تر شد!!
    متشکر!
    هم از بودن‌تان، هم از دعای‌تان!
  • طاهر حسینی
  • من که حالم خوبه؛ لطفا بگین.چیز یاد بگیریم.
    (دانای کل) سینمایی: 
    اصلان بعد اینکه از داخل اتاق داد می‌زند: اگه زنگ نزدی جمع کن برو خونه بابات نگاهش سمت در می‌ماند...سمانه می‌رود سمت تلفن برای چند لحظه دستش روی گوشی می‌ماند. رنگ چهره‌اش نشان می‌دهد ترسیده. بالاخره شماره را می‌گیرد.صدایی از پشت خط می‌گوید:پلیس بفرمایید. 
    پاسخ:
    ای‌کاش می‌دونستم اصرار شما به «مختصرنویسی» چیه. 
    الان مشکلی نیست‌ها، می‌ترسم آینده مشکل‌ساز بشه
  • بانوی نقره ای
  • سلام فکر کنم کامنت منو یادتون رفته جواب بدین :(((
    پاسخ:
    وای!!
    چرا هم‌چین شده!!
    من یه کامنت بلندبالا نوشته بودم!!
  • طاهر حسینی
  • تک گویی نمایشی: باز کی دست آورده تو روحت؟هیچی فقط دو ساعت ِ داری همین یه ریتم آهنگ می‌زنی.قبلا بهت گفتم شل بگیری سفت می‌خوری.نه نمی‌خواد فقط حواست باشه احساسی عمل نکنی.اینجا بیفتی وسط از سه طرف می‌خوری.آره ببخشید از چهار طرف حواسم بخودم نبود.
    پاسخ:
    کوتاه بود.
    اما خوب بود.

    راستش چون یه مقدار خسته و آشفته به‌نظر میای، می‌ترسم درباره‌ی چیزهای دیگه،‌ غیر از زاویه دید ، حرفی بزنم. 
  • طاهر حسینی
  • سیال ذهن: اِه اِه توپ باد آورده رو گل نکرد.اگه خودم بودم. آخ آخ که بچه بودیم تو فوتبال چه گرد و خاکی می‌کردیم.جعفر چرا هیچ وقت من و نمی‌کشید؟.خاک تو سرش اگه فکر می‌کرد که الان این وضع زندگیش نبود...ههه چی می‌گم تازه شده مثل من...
    پاسخ:
    سیال نیست. راوی پراکندگی و آشفتگی ذهنی نداره. 
    و اینکه بنا بود شخصیت‌ها و نوشته‌ها کمی جدی‌تر باشند. واقعا فکر کنند. 


    نمی‌دونم چقدر تونستی مثال‌های معرفی شده توی اون جزوه رو بخونی. 
    شاید خیلی وقتت اجازه نمی‌ده. ولی اگه بتونی نقدا مثال‌های سیال بچه‌ها رو (که سر جمع پونزده شونزده تا قطعه‌ی داستانیه) + توضیحاتی که درباره‌شون اومده، بخونی، خیلی خوب می‌شه. 
  • طاهر حسینی
  • جدا مشخص نبود؛ البته الان فکر می‌کنم حق با شماست
    من همراز:یک بار به شوخی بهش گفتم:تو به جز جیغ زدن کار دیگه‌ای هم بلدی.که همان یک بار خانه‌ را گذاشت روی سرش که دختر دایی دعوام کرده.بس که آمده و نرفته شده بچه‌ی مادرم خانه خراب...خانه خراب خونه‌ی ما رو هم روی سرمان خراب کرده. بچه‌تر که بود بهش می‌گفتیم بچه شیر با آن موهای طلایی و چشم‌های سبز اتاق من قلمرو‌اش بود که خودم هم اجازه‌ی ورورد نداشتم.
    پاسخ:
    هم‌راز بود.

    فقط این‌که. چرا اینجا «خانه خراب خونه‌ی ما رو هم روی سرمان خراب کرده» زبان معیار به زبان محاوره تبدیل شده؟
    و اینکه بعد از «اتاق من قلمرواش بود» حرف ربط «که» بهتره به «و» تبدیل بشه. 
  • سرباز شهاب
  • منصوره نشسته است گوشه اتاق .کتاب ها را ریخته جلویش و یکی یکی ورق می زند. می گوید: خیلی شلخته ای محسن! کتاب ها را توی هوا می گیرد و تکان می دهد.گرد و خاکی بلند می شود و سرفه میکند.می گوید: هزار بارم که بهت بگن اصلا محل نمیدی.غر غر می کند. در باز می شود و حجت بی هوا می آید تو. منصوره فرصت نمی کند حرکتی بکند. موهایش ریخته دورش .حجت تا چشمش به منصوره می افتد که خشکش زده و حجاب ندارد ، بیرون می پرد و در را می بندد. منصوره سرخ می شود و بلند می گوید: پسره سرشو مث گاو می اندازه پایین میاد تو.


    پاسخ:
    حالا شاید بشه گفت تموم شد تمرینت!

    من همراز:
    وقتی گفتم مثل اینکه این بچه خرابکاری کرده، با دست های کفی که همینطور داشت ازش کف چکه می کرد تا وسط آشپزخانه آمد و گفت بزار این قابلمه رو بشورم. با سیم ظرفشویی افتاده بود به جان قابلمه ی تفلون! بعد از شستن آمد و بچه را بغل گرفت و برد سمت ظرفشویی، همانجا پوشاکش را درآورد و داخل ظرفشویی بچه را شست! از بگو و بخند هم دست نمی کشید. گل به آب دادن های برادرش در سربازی تمامی نداشت.


    پ.ن:
    (الان من خودم بالا آوردم از تصور اینکه بچه رو داخل ظرفشویی بشویند)

    پاسخ:
    این موقعیت به نسبت موقعیت قبلی، بهتره. شخصیت هم عمقش بیشتره. (یعنی پیرو نکاتی که توی فصل چهارم داشتیم، به‌خاطر همون رفتار غیرقابل انتظاری که انجام می‌ده به مای مخاطب می‌فهمونه که چندبعدیه)
    اما از نظر زاویه دید، بازم نشونه ای وجود نداره که به ما این تضمین رو بده راوی «کمرنگ»تر از شخصیت مورد نظر شماست که قراره «پر رنگ» باشه.
    میدونید، مناسب‌ترین «موقعیت» برای روایت با زاویه دید همراز، موقعیت‌هاییه که زمان و مکان «محدود» ندارند. یا به عبارت دیگه «زمان واقعی» ندارن. توضیح ساده‌ش اینکه: موقعیت به گونه‌ایه که شما بتونید توی یک پاراگراف یه بازه‌ی زمانی چند هفته‌ای، یا چندماهه رو از رفتار شخصیت روایت کنید. 
  • خانومـِ میمـ
  • پلک شیشه ای جان! خوش به سعادتت .. ان شاءالله که به یادمون باشی :)
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ ..

     

    تک گویی نمایشی:

    استاد! آخر شما بگویید این کار انسانی ست ؟! یک درس سه واحدی را بیافتمـ؟! دلتان می آید؟! بله میدانمـ که نباید غیبت می کردمـ اما پس عواطف انسانی چه می شود؟! استاد پروژه را که آوردمـ حالا گیریمـ چند روز دیر تر . خدایی در عمرتان پروژه به این تر و تمیزی تحویل گرفته بودید؟ .. استاد نوکرتان شومـ این نمره را بده قول می دهمـ بعد فارغ التحصیلی یک پروژه ساختمانی بدون مزد برایتان کار کنمـ . این چه حرفی ست استاد ، من البته تعریف از خود نباشد همین الان چند شرکت برایمـ درخواست همکاری فرستاده اند ، قول شرف می دهمـ .

     

    دید سینمایی :

    زیر آفتاب داغ سر ظهر پیراهن و پوتین ها را در می آورد . دستی به سر کچلش می کشد و خودش را پرت می کند توی حوض وسط حیاط . ماهی قرمز ها به جنب و جوش می افتند .چشمـ هایش را بسته ، صورتش رو به خورشید است و دراز کشیده روی آب انگار که لحاف پر قو باشد . گلاب خاتون از پنج دری ، پله ها را دو تا یکی می کند تا برسد به حوض حیاط و پسرش که ولو شده توی آن و آنقدر مهربان می گوید : سلامـ مادر! که پسرک زیر تیغ آفتاب چشمـ هایش را باز می کند.

     

    در مورد زاویه دید سینمایی چقدر می تونیمـ وارد جزئیات بشیمـ؟! یعنی فقط شامل افکار شخصیت ها نمیشه یا اینکه مثلا این جزئیات و توصیفاتی که نوشتمـ همـ نباید داشته باشیمـ؟! چون گفته بودین روای از این بی بخارتر می پرسمـ .

     

    پاسخ:
    تک گویی نمایشی:
    از نظر زاویه دید مشکلی نداره. اما بیزحمت قواعد دیالوگ نویسی (فصل ششم) رو یک مرور بفرمایید و بعد مجددا این متن رو ویرایش بفرمایید. (راوی شما زیادی صاف و ساده و معمولی حرف میزنه)


    سینمایی:
    این هم با کمی اغماض از نظر زاویه دید مشکلی نداره. نیازی به ویرایش نداره. اون یه مقدار گیری هم که وجود داره دقیقا به سوال تون مربوط میشه.
    اگه بخوام جواب سوالتون رو بدم، باید بگم ورود به جزئیات مشکل ساز نمیشه. چیزی که مشکل دار میشه اینه که راوی «لحن» پیدا کنه. مثال براتون بزنم: یه دوربین حرفه‌ای که فول‌اچ‌دی فیلم می‌گیره و یه لنز 4 ملیونی هم روش نصب شده. این دوربین خیلی از جزئیاتی که دوربین‌های دیگه نمی‌بینن رو می‌بینه. جزئیات خیلی زیاد و دقیق. اما بازم دوربینه و هرچیزی رو هم ضبط کنه (با همه جزئیات) و برای مخاطب روایت کنه، بازم نمیتونه لحن یه انسان رو به خودش بگیره. درسته؟ پس مساله «لحن»ه نه «روایت جزئیات»

    این مساله‌ایه که بهونه‌ی «تمرین ششم» رو فراهم کرده.  که از ابتدا وعده‌ش رو به دوستان عزیز داده بودیم. انشالله اونجا اشارات دقیق‌تری به این موضوع می‌کنیم و باهاش کار می‌کنیم.

    سرکلاس عربی با آن معلم پیزوری اش  فرصت مناسبی بود تا با بچه های گروه فکر بکری کنیم برای هرچه بهتر گرفتن حال این دختره تا شاید به راه بیاد و ببینه این کلاس بزرگتر داره و....
    همراز


    پاسخ:
    حله...
  • بانوی نقره ای
  •  سلام آقای شریفی

    اونقدر از اینکه از کارم راضی بودین خوشحال شدم که قابل وصف نیست و این رو هم اضافه کنم که درسته شما دوست ندارین ما استاد خطابتون کنیم ولی وظیفه ماست که با تشریف فرمایی شما برای ادای احترام بلند شیم و بایستیم، واقعا ممنون از تشویق بی دریغ و امیدوارکنندتون. البته از اینکه انتظارتون ازم بیش از گذشته است یکم استرس گرفتم،  امیدوارم بتونم برآوردش کنم.

    یه سوال :

    فرق زاویه دید سینمایی با فیلمنامه نویسی در چیه؟ اینطور که من فهمیدم در هردوشون افکار شخصیت ها بیان نمیشه ولی در فیلمنامه مکان ، حالات افراد و حتی جزییات صحنه توصیف میشه در حالی که شما گفتین در زاویه دید سینمایی نباید تصیف پر رنگی صورت بگیره آیا برداشتم درسته؟

    و یه سوال دیگه :در زاویه دید سینمایی میتونیم از همون شیوه دیالوگ نویسی که یادمون دادین استفاده کنیم یعنی دیالوگهای خاص و همراه با توصیفات ناملموس.

    سینمایی:

    پیرمرد نگهبان جلوی پای زن جوان تمام قد ایستاد و تعظیم بلند بالایی کرد ولی او بدون کوچکترین توجهی به اطراف وارد هتل شد و با قدم های بلند  در حالی که  پاشنه  کفش های بلندش روی سنگ ها صدا می کرد.به سمت پیشخوان رفت و گفت: سلام، من یه اتاق یه خوابه در طبقات بالا میخوام که منظره ی خوبی داشته باشه، خیلی هم خستم نمیخوام زیاد معطل بشم .

     هتلدار پس از کمی مکث پاسخ داد : سلام خانم محترم ، اتاق رزرو کردین؟ 

    زن گفت: مسئله ای نیست دو برابر هزینه اقامت یه شب پول میدم . هتلدار گفت: انگار شما متوجه سوال من نشدید پرسیدم اتاق رزرو کردین؟

    زن گفت: نه ، چقدر سوال و جواب میکنین پولش رو میدم.

    هتلدار پاسخ داد: انگار من و شما متوجه حرف همدیگه نمیشیم . و همکارش رو صدا کرد.


    فکر میکنم این متن بدون شرح افکار شخصیت ها تونسته شخصیت پردازی کنه و دلیل استفاده از این زاویه دید برای این متن هم همینه . هرچند متن چندان خوبی نشده. راستش از این زاویه دید زیاد خوشم نمیاد و سختم بود براش سوژه پیدا کنم.

     



    پاسخ:
    خنده دار اینه که مجدد تقریبا کل اون پیام مفصل رو دوباره نوشتم، باطری لب‌تاپم مشکل‌دار شده، یه دفعه خاموش شد و یه دفعه پرید!!!!
    دوباره!!

    اگه یه مقدار وسواسی بودم نتیجه می‌گرفتم، قسمت نیست من این پاسخ رو ارسال کنم برای شما!!!


    خلاصه‌ش:
    این متن با همه‌ی ساده بودنش قبوله.

    ـ دیالوگ‌نویسی توی این زاویه دید، باید به همون قوت انجام بشه. فرقی نداره با زاویه‌های دید دیگه.
    ـ وجه اشتراک داره با فیلم‌نامه. (توی بیان تصویری وقایع و اینکه برخلاف زاویه‌های دید دیگه، مخاطب نباید احساس کنه یه «انسان» دارای روح داره داستان رو روایت می‌کنه)
    ـ اما وجه افتراق اساسی داره با فیلم‌نامه:
    (دو بار مفصل نوشتم و پریده، دیگه تمرکز ندارم، خلاصه می‌نویسم)
    توی اینجا با داستان سر و کار داریم. توی داستان مخاطب فقط با «متن» طرفه. پس باید همه چیز رو (از شخصیت‌سازی و شخصیت‌پردازی گرفته تا «زبان» داستانی و روایت داستانی و ....) توی همین متن جمع کرد و به مخاطب عرضه کرد.
    اما توی فیلم‌نامه، «متن» چندان موضوعیت نداره. مخاطب قراره با «فیلم» روی پرده مواجه بشه. پس به غیر از متن، ابزار دیگه‌ای داریم برای عرضه کردن محصول و اثر هنری به مخاطب. (نوع بازیگری، چهره‌پردازی، موسیقی، رنگ، کارگردانی، حرکت دوربین و ...) پس دیگه مهم نیست توی فیلم‌نامه «زبان» داستانی داشته باشیم. مهم نیست که شخصیت‌پردازی غیر مستقیم داشته باشیم. مهم نیست که جمله‌بندی‌ها دقیق باشه. مهم نیست که دایره‌ی واژگانی داستانی داشته باشیم. و ....

  • سرباز شهاب
  • بله فتح می کنیم!
    الآن تمرین من تموم شد یا بازم ویرایش؟

    خانم معلم : خواهش می کنم وظیفه بود.
    پاسخ:
    پس باید از هم پیاله شدن باهات افتخار کنیم به خودمون!!
    الحمدلله
    (به توصیه های خانم معلم هم گوش نکن اصلا. مجردی رو عشق است!!!)

    ناسلامتی زیر کامنتت یه مساله ای تذکر داده شده بود. اون جزء ویرایش به حساب نمیاد؟؟
  • سرباز شهاب
  • بله فتح می کنیم!
    الآن تمرین من تموم شد یا بازم ویرایش؟

    خانم معلم : خواهش می کنم وظیفه بود.
    پاسخ:
    پس باید از هم پیاله شدن باهات افتخار کنیم به خودمون!!
    الحمدلله
    (به توصیه های خانم معلم هم گوش نکن اصلا. مجردی رو عشق است!!!)

    ناسلامتی زیر کامنتت یه مساله ای تذکر داده شده بود. اون جزء ویرایش به حساب نمیاد؟؟




  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • یکسری تمرین بود فصل قبل شامل جریمه ی حداقل یک هفته تاخیر برای تصحیح شده بود.آیا دیگه از زیر دست تون رو نمیشه؟!
    پاسخ:
    اتفاقا دیروز مجددا داشتم بهشون نگاه می کردم و آروم با خودم گفتم: «دیگه وقتشه بیام سراغ این تمرین های جا مونده» 
    ولی یکم تمرکز نداشتم. آخه چون به کامنت های قبلش مربوط میشند، یه مقدار تمرکز میخاد و باید اونا رو مجددا چک کنم ببینم از کجا به کجا رسیدن. ولی انشالله دونه دونه (هرچند با دور کند) بهشون رسیدگی می شه. 
    خب ! پس بسلامتی و دل خوش تمرینای من تمومه برم تو فاز استراحت دیگه (;
    نیوفولدر خیلی مبتکرانه تر از دختر ه ! دختر در قدیم اسم رایجی بوده ... ولی نیوفولدر ((((:

    ان شاالله سال دیگه این موقع با خانواده ی دبیر جان دسته جمعی میریم پابوس آقا با دختر (: 

    پاسخ:
    اونوقت اون زاویه دید سینمایی تون چی میشه؟؟ نکنه منتظرید آقای فرهاد بیاد اصلاحش کنه؟؟

    سرکلاس عربی روی کاغذ برای راحله نوشتم که" نامردم اگر حال این دختره را زنگ تفریح نگیرم، باید همرنگی با جماعت آویز گوشش بشود."همیشه سرش به کار خودش بود، مگر سونامی یا زلزله 8 ریشتری ای در حال وقوع بود وگرنه به هیچ عنوان سرش به حالت طبیعی درنمی آمد که ببیند دور و برش چه خبر است،حداقل میزان تنفر همکلاسی هایش را به خود بسنجد، به او میگفتیم آدم آهنی خیلی خشن و سخت و بی احساس صاف می آمد و صاف می رفت همیشه خدا تنها بود، تا همین امروز که کفر همه را درآورد انگار تنها شاگرد کلاسمان اوست که به صورت خصوصی سوالاتش را میپرسید و لغو و تعویق آزمون برایش دو واژه تعریف نشده بود، خود شیرین نبود، انگار خداوند موقع آفرینش این بشر او را با مارک خاص آفریده.

     دو هفته از امتحان کذایی میگذرد و هنوز سر و کله اش در مدرسه پیدا نشده است، امروز صبح بالاخره در دفتر خانم مدیر از پنجره ای که رو به حیاط باز می شد دیدیم سرکارخانم را، ناراحتی در تک تک سلول های صورتش موج می زند و به پهنای صورت اشک میریخت، فقط چند کلمه از بین هق هق گریه هایش به گوشمان رسید: پول، اجاره خانه و صاحب خانه بی رحمشان و موسسه خیریه


    *بازم نیاز به ویرایش داشت ما حاضر به ویرایش مجدد هستیم! 

    پاسخ:
    از اون دو مورد، مورد دوم کاملا برطرف شد. اما مورد اول کماکان به قوت خودش باقیه!
    شما اگه به ما فحش هم بدید که از شخصیتی چون شما دور از ذهنه ما قاب نقره میگیریم چه برسه به تذکر و اینا!

    من یه پیشنهاد دارم و اینکه کارگاه باید بچه ها رو یه سفر ببره مشهدالرضا!اینجوری بعد از برگشت بچه ها پله های فصل ها رو دو تا یکی طی میکنند!والا

    پلک شیشه ای عزیز ما بسیار بسیار مشتاق زیارت آقای مهربانی ها هستیم و بسیار محتاج دعا!
    من رسم دارم هرکی رفت مشهد باید به جای من یه لیوان از آب سقاخونه بخوره!
    حالا احتکالا باید 12 لیوان بخوری!:)
    سفرت بی خطر و به خیر و سلامتی!
    پاسخ:
    و البته ما کوچک همه هستیم در اینجا.

    قطعا خانم معلم همانطور که برای نفرات اول جایزه جور کردن، برای سفر هم برنامه ریزی میفرماند!
    یعنی چی که کامنتای من ثبت نمیشه اینجا؟؟
    بعد بچه های بیان میان میگن بلاگفا فلانه!
    پاسخ:
    یعنی بازم در وصف شاه...؟
    پلک شیشه ای جان من و ف.الف جان رو باید دوبله دعا کنی، چون ما کتابدارم هستیم :))

    انشالله بهترین بهره ها را ببرید.
    پاسخ:
    [من‌ هم اجازه‌ی دسترسی به کتاب‌خونه بهم داده شده، پس منم باید شامل این درخواست بشم]
    خانم معلم جان
    جناب سرباز شهاب وقتی نتیجه دعاشون رو می بینن که منی که نزدیک چهار ساله نرفتم امام رضا مشرف بشم. بعله اینجوریاس :))

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • به روی چشم خانم معلم جان.
    12 سلام
    12 نفس
    24 نماز
    12 امین الله

    البته راه میان بُر هم هست برای راحتی و ثواب بیشتر  :))
    تک گویی نمایشی :
    خانم باور کنید من اصلا خبر نداشتم وقتی وارد کارگاه شدم زهرا و شهین و شهلا اونجا بودن. عه زهرا چرا نچ نچ میکنی حالا که لو رفتین لابد همه زنگ تفریح تو حیاط بودین ! شهلا چرا چرت میگی به سمیه چکار داری ؟ چرا اونو قاطی می کنی . بله ! خانم شهین راستشو داره میگه خودم دیدم شهلا آلبوم عروسیشو آورده بود . زهرا خانم مگه شما نبودی که میکفتی شهلا برادر شوهرت زن داره ؟!! سمیه بس کن دیگه حالا تو هم انقدر ننه من غریبی در نیار . اه خب تو هم خبر داشتی دیگه ...
    خانم باور کنین راستشو میگم ...


    من متوجه اشکال دوم سینمایی نشدم چون بقیه اش دیالوگ بود . توی دیالوگ میشه طرف احساسشو بگه دیگه ! ما راوی هستیم ...
    دوباره تکرار بشه ؟
    پاسخ:
    تک‌گویی نمایشی قبوله.


    توی سینمایی، یه جا اون وسطا نوشتین: «اومد راهشو بکشه ...» اومد راهشو بکشه دلالت داره به «خواستن» و «اراده کردن». یعنی یه اتفاق درونی! درسته؟

    البته شما می‌تونید این‌طور توجیه کنید که راوی از حرکت شخصیت فهمیده که خواسته راهشو بکشه بره، ولی ما به شما پاسخِ قاطع می‌دیم که «پس چرا راوی همون حرکتی رو که دیده (و فهمیده طرف خواسته راهشو بکشه) برای ما روایت نکرده؟

    سلام دبیر جان 
    اولا دخی مخفف دختره ! بعضیا به فرزند دخترشون میگن دختر !!! قدیما دخی میگفتن مثلا مهدخت و شهدخت و ... که مخففش میشه دخی !
    دوما معلم جماعت هر چه فاصله ش از کلاس بیشتر باشه دانش اموزان احساس امنیت و آرامش بیشتری می کنند و با فراغ بال به امورات دیگر میپردازند !!! پس به عنوان معلمی که بسیار تجربه کرده حتی در پشت در ایستادن و با همکاری صحبت کردن هم برای دانش اموز فرصتی است برای استراحت کردن ! توصیه میکنم حضور داشته باشید که هم حواس بچه ها جمع تر است و هم پشت شان باد نمیخورد . در حد جواب دادن به یکی از بچه ها هم که شده خودتان را نشان دهید (((;
    البته توصیه بود ...خود دانید !
    پاسخ:
    آدم بگه «دختر» شرف داره که بگه «نیوفولدر»
    والا!


    بله خانم معلم. توصیه‌ی کاملا به جایی بود.
    ما تا بخوایم تجربه‌های شما رو یاد بگیریم، زمین‌گیر شدیم از شدت پیری رفته!!

    سلام شهاب جان
    طاعاتتون و زیارتتون قبول .دستتم درد نکنه که کل اعمال سفارش شده رو انجام دادی البته یه مزیتشم این بود که کمتر فیلم هندی ! می تونستی ببینی ... اما از اینکه حس کردی اعتکاف فقط جای عبادته و عبادت هم فقط نماز و روزه س باید بگم ازدواج هم تکمیل دینه .حالا طفلیا اونجا فرد مورد نظرشون رو پیدا کردن اشکال نداره که .تازشم کلاس اموزشی بود مفت و مجانی استفاده کردی حالا موقعش بشه خودت بهتر درک میکنی (((:

    ان شاالله زیارت کربلا نصیبت بشه 
    اولین نتیجه دعات رفتن پلک شیشه ای به پابوس آقاست ...

    پلک شیشه ای جان نایب الزیاره ای ها ... همه چیزایی که به شهاب گفتیم دیگه تکرار نکنیم ((: ... سفرتون بی خطر 

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • با عرض شرمندگی

    ما فردا عازمیم! 
    اگر دعوت مون کرده باشند دعاگوتون هستیم در جوار امام رئوف.
    مشقامون رو سعی میکنیم بنویسیم توی راه تحویل بدیم اگر اینترنت در دسترس بود.

    با تشکر از زحمات تون
    پاسخ:
    سلام
    خوشا به سعادت شما.

    قطعا با منشور زورگویی «آداب زیارت رفتن اعضاء کارگاه» آشنا هستید. پس دیگه یادآوری مجدد نمی‌کنیم. 
    فقط اینکه خیلی خوب می‌شه اگه به اینترنت دسترسی داشته باشید و توی یکی دو روز آینده تمرین 5م رو تکمیل بفرمایید.

    کاری نیست جز وظیفه
  • طاهر حسینی
  • سلام و عذر خواهی بابت این همه تاخیر
    من همراز: همون اول جلسه‌ای گفتم: سعید تو این یابوی ریشو رو یه جا دیدی. کی بود که همین جوری پیس پیسی حرف می‌زد؟کی بود که مثال ادب اداب دارد بود؟ آخ کی بود؟ دیگه وقتی زیر ورقه رو امضا کردم و دادم دستش گفتم ازش پرسیدم:جناب سروان من شما رو کجا دیدم؟جواب نداد فقط همون جور که داشت می‌رفت گفت:رفیق عشق فقط اون بالاست.   
    پاسخ:
    الان خوبه که برگردم بگم «هعی! ما عادت کردیم!!» ؟


    اینکه من بعد از خوندن سه‌بار، هنوز دقیقا متوجه نشدم که هدف روایت همراز برای کدوم شخصیته، (قراره کدوم شخصیت در پرتو روایت همرازگونه‌ی راوی برای ما پررنگ و شناخته بشه) یعنی مثال موفقی برای زاویه‌دید همراز نبوده.
  • سرباز شهاب
  • سینمایی بود!

  • سرباز شهاب
  • منصوره نشسته است گوشه اتاق .کتاب ها را ریخته جلویش و یکی یکی ورق می زند. می گوید: خیلی شلخته ای محسن! کتاب ها را توی هوا می گیرد و تکان می دهد.گرد و خاکی بلند می شود و سرفه میکند.می گوید: هزار بارم که بهت بگن اصلا محل نمیدی.غر غر می کند. در باز می شود و حجت بی هوا می آید تو. منصوره فرصت نمی کند حرکتی بکند. حجت تا چشمش به منصوره می افتد بیرون می رود و در را می بندد. منصوره سرخ می شود و بلند می گوید: پسره سرشو مث گاو می اندازه پایین میاد تو.
    پاسخ:
    از نظر زاویه دید خوبه.
    فقط از ترس اینکه از زاویه دید تخطی نکنی،‌ قسمت هول شدن حجت رو (از اینکه منصوره رو با چه وضعی دیده) خیلی سری ازش گذشتی و نسبت به چیزی که باید کم گذاشتی برای مخاطب. 

    من همراز:

    سرکلاس عربی روی کاغذ برای راحله نوشتم که" نامردم اگر حال این دختره را زنگ تفریح نگیرم، باید همرنگی با جماعت آویز گوشش بشود."همیشه سرش به کار خودش بود، مگر سونامی یا زلزله 8 ریشتری ای در حال وقوع بود وگرنه به هیچ عنوان سرش به حالت طبیعی درنمی آمد که ببیند دور و برش چه خبر است،حداقل میزان تنفر همکلاسی هایش را به خود بسنجد، به او میگفتیم آدم آهنی خیلی خشن و سخت و بی احساس صاف می آمد و صاف می رفت همیشه خدا تنها بود، تا همین امروز که کفر همه را درآورد انگار تنها شاگرد کلاسمان اوست که به صورت خصوصی سوالاتش را میپرسید و لغو و تعویق آزمون برایش دو واژه تعریف نشده بود، خود شیرین نبود، انگار خداوند موقع آفرینش این بشر او را با مارک خاص آفریده...یه روز از صبح تا زنگ خونه زیر نظرش داشتم که لااقل در یه موقعیت مناسبی یه کم لیچار بارش کنم، متوجه دستشویی رفتنای مکرر هر روزش شدم، اون روز فقط چهاربار رفت دم روشویی اشک ریخت و صورتشو شست و برگشت گوشه حیاط کز کرد و ادامه دارد داستان هنوز 

    پاسخ:
    الان می‌خوام به مطلبی اشاره کنم که ببینید نویسنده با کم و زیاد کردن چندتا «حرکت» یا حتی چند تا «کلمه» می‌تونه بالکل برداشت مخاطب رو از متن تغییر بده.
    شخصیتِ مورد نظر به قدر کافی و در حد و اندازه‌ی این پارگراف «پررنگ» شده و از این نظر قابل قبوله. 
    اما راویِ شما قراره همراز باشه. پس قراره کمرنگ باشه و کمتر توی موقعیت اثرِ فعالی از خودش به جا بذاره. درسته؟ توی دو جا شما جلوی این اتفاق رو گرفتید:
    1ـ اون تصمیم تهدید آمیزی که در قبال رفیقشون می‌گیره. یه تصمیم کاملاً فردی که اگه به «جمع» دوستان نسبت داده می‌شد خوب بود اما وقتی به «فرد» راوی نسبت داده شده، باعث «پررنگ» شدن حضور راوی در داستان می‌شه و «همراز» بودنش رو زیرسوال می‌بره.

    2ـ اونجایی که از صبح تا ظهر انتظار کشیده تا توی یه موقعیت مناسب لیچار بار رفیقش کنه. (با همون توضیحات قبلی)


    همین موقعیت رو با در نظر گرفتن این نکته، بی‌زحمت، ویرایش بفرمایید.

     تک گویی نمایشی:

    همه پیازها رو بریزم داخل ماهیتابه بزرگه؟! باشه مواظبم،زن داداش دست کمکمه، قربون دستتون،الان روغن اضافه کنم که پیازا خوب سرخ نمیشن زن عمو، نه خب خواستم اول یه کم آب پیازا گرفته بشه بعد واِلا  همچین جسارتایی به ما نیومده، حالا این همه داد و بیداد نداره که و...


    به جان خودم فهمیدم چه خبطی مرتکب شدم متن قبلی، دیگه به روم نیارید که آب میشم از خجالت! 

    پاسخ:
    الان خوب شد.

    شما بزرگوارید. خجالت نداره که.
    تازه ما که چیزی نگفتیم! فقط یه کوچولو (!!) اشاره کردیم که این چه وضعشه که شما حوصله‌ی خوندن ندارید! البته شک داشتم این رو هم بگم که «باید در جریمه‌ی اون کم حوصلگی تا آخر هفته سه تا رمان ششصد صحفه‌ای رو حفظ کنید» یا نه. که خب نگفتم.
    چیزی نشده که اصلا!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • بعد یک مسئله دیگه اینکه «ورونیکا» یک آدمی هست که واقعاً وجود داره ولی جیم ماجرای آشناشدنش با این دختر را به طرز افسانه ای و خیال انگیزی تعریف میکنه.
    فکر میکنم طوری گفتم که تصور کردید «ورونیکا» خیال جیم هست.
    پاسخ:
    راستش آره. من با فرض این برداشت اون پیشنهاد رو دادم خدمت‌تون. 

  • سرباز شهاب
  • تک گویی نمایشی:

    اون پسره رو می بینی؟ همون ریقوئه. آره همون. عنتر عین جلبک شده با اون تی شرت سبز. دیروز همین رو به رو زد به یه پراید. زد ماشین یارو رو تا شیشه جمع کرد. من؟ من که دائم همین جا الافم.نمی بینی؟ پشه بجنبه از چشمم دور نیست. آمار همه شونو دارم. داشتم می گفتم. یارو اومد پایین ، عین سمندون بود! مرگ تو! دو وجب قد .این راه می رفت من با خودم فکر می کردم چجوری پاهاش میرسه به اون گاز و ترمز. 
    پاسخ:
    آها!
    حالا جون گرفت متن‌ت تا بشه بهش گفت «داستانی»
  • سرباز شهاب
  • سلام
    واقعا هر کاری که دوستان سفارش کرده بودن رو انجام دادم خدایی. از تنفس و نماز و امین الله و ... . ان شالله برای بچه های کارگاه زیارت هم خواستیم.تا صلاح هر کس کجا و کی باشه.
    گزارش هم که، یکی دو تا فیلم هندی هم جای دوستان خالی داشتیم. از این تیریپ هایی که توی یه نگاه عاشق میشن و یکی از این فیلم هندی هام که کامل شد و قرار خاستگاری هم گذاشتن! 
     کلا خاله زنکی ترین اعتکاف عمرم بود بس که همه مباحث تهش می رسید به ازدواج. حالت تهوع گرفته بودم دیگه. با یکی دو نفر از بچه ها نزدیک بود کارم به دعوا بکشه . منتها جدل اعتکاف رو باطل می کنه در نتیجه گذاشتم در همین حال خاله زنکی بمیرن!

    خلاصه استاد بی اعصاب شدی ها؟
    چشم ویرایش هم میکنیم.
    پاسخ:
    عجب!!
    پس با این روی‌کرد عاقلانه حالا حالا قراره مجرد روی دست‌مون بمونی و قله‌های موفقیت‌ها رو یکی بعد از دیگری فتح کنی! 
    [خندیدن از سر به وجد اومدن!!]

    ممنون از نسخه خوبتون!(هرچند تا بهبودی کامل راه درازی در پیش است!)
    گرچه پیرمرد غرغرو نیستید و نخواهید بود اما دیگه لازم نبود یه خط درمیون به روم بیارید که چه مرگمه!!!
    اتفاقا خوب کردید که گفتید! ژدید وسط خال!مواد بهم نرسیده که داغونم...
    (قبول کنید که بعضی از این موادا که ناخالصی دارن تا پای مرگ آدمو میبرن و من ترجیح میدم استفاده نکنم و الخ) تنبیه و جریمه و سخت گیری خیلی عالیه!
    ..
    ینی واقعا همه بچه ها داستانا رو خوندن؟!عجب!
    تک گویی نمایش حق با شماست وقتی نوشتم فرقی نتونستم بین اول شخص و این مورد پیدا کنم!


    پاسخ:
    خواهش می کنم . قابلی نداشت!!!

    البته که خوندن. الان تو صف کتابخونه ایستادن تا بیش از این ازدحام نشه. نمی بینید واقعا؟!


    کلا ما مزاح میکنیم به دل نگیرید یه وقت ها!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • میشه از دید خودتون یک بار بنویسید چه جور اگر بود بهتر بود. نمیدانستم چه جاهای دیگری میشد این خیال جیم بودن را نشان داد.

    چشم.


    پاسخ:
    (توی خیالش) با هم روی نیمکت نشستند. او دیگر نگران نبود مردها در کلیسا سرشان را به کدام طرف کج میکنند. از نظرش آن ها می توانستند به طرف ورونیکا(ی خیالی او) برگردند که البته بعضی هایشان هم این کار را کردند. به وجود پرشکوه و با ابهت ورونیکا افتخار میکرد و از احساس خوشبختی به خودش میبالید. این حس را داشت که شاید (اگر) ورونیکا هم (آنجا بود) کمی افتخار می کرد.

    البته خیلی ساده و دم دستی بود این مثال ها. که میشه بعنون قرینه آورد برای مخاطب. نه اینکه همه شون بیان. اگه یکیشون هم بیاد کفایت کنه و برای فهم مخاطب مثل قرینه می شه.




    سلام

    به جان خودم چند تا داستانک از مجله همشهری عکس گرفته بودم که بزارم کتابخونه تا شما برگردین بچه ها مشغول باشن. یعنی الان کابل دوربین دستمه. اومدم دیدم که برگشتین. :))

    پاسخ:
    سلام

    باور بفرمایید من محکم و پابرجا سرجای خودم بودم. قم، خونه مون، پای نت. 
    فقط اینکه چون همه آروم و خونسردن،‌ منم خونسردی اومد سراغم ناخودآگاه!

    وا خب خودش که نمیتونه خودشو توبیخ کنه. باید توجیه کنه دیگه. من نفهمیدم اینو! یعنی فک میکردم متنی که از نگاه من نوشته میشه با تو خیلی فرق داره!! یعنی فک میکردم من خب همیشه میتونه یه چیزایی رو قایم کنه! 
    پاسخ:
    قطعا تفاوت‌ها و کارکردهای مختلفی دارند. (که مثلا یکیش همون میزان تحریک احساسات بیشتر در «تو» و میزان حس هم‌ذات‌پنداری و قدرت مانور بیشتر در «من»ه.) اما در عین حال، اون قضیه «صحبت وجدان» یا «حدیث نفس» یا «ارزیابی خود» که در توضیح زاویه «تو» گفتیم،‌ به این معنیه که نگرش راوی در «تو» و «من» نزدیک به همه. (دست کم مخالف و متضاد با هم نیست) 

    نیازی نیست توی روایت «من»، آقای شاه خودشو هی مستقیما توبیخ کنه. اما نباید نگرشش تضادی داشته باشه با چیزی که نویسنده اون کتاب توی روایت «تو» آورده. 
  • خانومـِ میمـ
  • من همراز :

    آشپزخانه برای مهناز حریمـ امن است و من فقط وقتی کار موجهی دارمـ باید وارد حریمش بشومـ . بعد صلاه صبح که مثل شبح در خانه می چرخد و به گل و گیاه هایش رسیدگی می کند بقیه ی روز را در آشپرخانه است. آنجا هویج خورد می کند ، کتاب می خواند ، رادیو گوش می دهد ، با خودش حرف می زند ، حتی گاهی دیده امـ همان جا روی میز چوبی با آن رومیزی چارخانه ی سفید و قرمز خوابش می برد . فقط گاهی که کار واجبی باشد از حریمـ امنش بیرون می آید و سرک می کشد ..

     

    ذهن سیال :

    اگر آن فندک طلای ساخت انگلیس که بابا تولد بیست و سه سالگی کادو داده بود را ندزدیده بودند همین امشب پرتش می کردمـ جلوی مراد و می گفتمـ برایمـ جنس درجه یک ِ خالص بیاورد و دیگر از این آشغال ها به من ندهد . کاش این مگس ها می توانستند دلیل وز وز هایشان را برایمـ توضیح بدهند .. لعنتی های به درد نخور . کف خیابان آسفالت خوابیدن رویای سال های دکتر شدن را مثل دود سیگار که در هوا بالا می رود و محو می شود جوری که انگار وجود نداشته دور می کند و محو . دلمـ برای دستپخت مامان لک زده .

    پاسخ:
    همراز:
    این متن قبوله. تلاش شما برای همراز بودن راوی هم قابل مشاهده است.
    فقط یه نکته: توی داستان واقعی (نه مثال‌های کوتاه ما) هرچند عوامل متعددی مثل موقعیت داستان و حوادث و روابط شخصیت‌ها و .... شرائط رو تغییر می‌ده، اما «به‌طور منطقی» زن و شوهر و اعضای نزدیک خانواده (که خاطرات مشترک و پر رنگ زیادی با هم دارند) نمی‌تونن «همراز» خوبی برای هم باشند. چون ردپای راوی توی زندگی شخصیتی که قراره پر رنگ بشه خیلی زیاده و خیلی سخت می‌تونه خودشو به حاشیه ببره. (اما گفتم، بسته به شرائط و عوامل مختلفی زن و شوهر هم می‌تونن همراز همدیگه باشند)


    سیالِ ذهن:
    پای کامنت خانم «احلام» درباره‌ی روایت سیال‌ یه توضیحاتی نوشتم. اون رو شما هم بخونید و بعد مجددا یه مثال برای «سیال» بنویسید بی‌زحمت. 

  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ به همگـی ..

    عیدتون همـ مبارکـ!

    آقای شهاب همـ .. زیارت قبول!

    الان تنبیه هستیمـ عایا؟!

    پاسخ:
    سلام به شما نیز.
    جناب شهاب کلا در این باره سکوت اختیار کرده!

    (ر.ک کامنت خانم معلم)

    حداقل خبر بدین بزارین ما بدون استرس به تفریحات ناسالممون بپردازیم.
    :)
    پاسخ:
    من واقعا منتظرم ها. 
    ای‌کاش از عزیزان کسی کلا متصدی این بشه که بره به تاخیرکنندگان تذکر بده زودتر کارشون رو تحویل بدن. 
    (شما چون توی کتاب خونه مشغول هستین و سرتون خیلی خیلی شلوغه (به خاطر هجوم علاقه‌مندان به کتاب!!!) باید به شخص دیگه‌ای این مسئولیت رو بسپاریم)
    دبیر جان سلام
    الان داری ما رو تنبیه میکنی یا هنوز ۷۰ درصد کارشونو ارایه ندادن ؟ شایدم منتظری از غیب علاقمندان دیگری برسند . اینجوری که تابستون کلاس تموم نمیشه ... من به مهر فکر میکنم ! (;
    پاسخ:
    سلام خانم معلم بزرگوار و عزیز
    من کی باشم بخوام کسی رو تنبیه کنم. این حرف‌ها چیه؟ اگه بنا به تنبیه باشه، قطعا داستان‌نویس‌های محترم اینجا هستند که حق دارن منِ کمترین رو تنبیه کنن.
    ولی اون 70 درصده و کندی روند رسیدن بهش تاثیر زیادی داشت بر اینکه من هی بیام متن‌ها رو ببینم و چندان انگیزه‌ای برای پاسخ به موقع نداشته باشم. 
    فصل قبل نه، اما انصافا این فصل، من آمادگی این رو داشتم که تا قبل یک هفته تموم بشه. واقعا واقعا کندی یا تندی حرکت کارگاه توی این فصل (و انشالله در آینده) به خود دوستان عزیز بستگی داره. (یکی دیگه از فلسفه‌های انتشار گزارش‌های روند فعالیت همین بوده و هست که همه حواسشون به میزان تندی و کندی حرکت کارگاه باشه و سعی کنن با سرعت بیشتری همراهی کنند)



    :)
    نمیدونم احلام جان!
    فک کردیم جناب تشریف داری!:)
    پاسخ:
    (من عذرمی خوام پابرهنه می‌پرم وسط مکالمه‌ی شما دو بزرگوار)
    آخه خانم ماه‌سیه کلا بی‌حوصله شدن! اون‌قدر که حتی مثال‌های این فصل رو هم حوصله ندارن بخونن!!


    [احتمالا تا من شما رو مجبور نکنم کلیه‌ی داستان‌های منتشر شده در یک قرن گذشته رو بخونید،‌ دست از سرتون برندارم!!!]
    :))))
    چرا خوب ماه سیه جان؟

    من همراز: 

    برای اولین بار بود که میدیدمش، از ترس قرار بود زهرترک شوم، باوجود اینکه از خودم مطمئن بودم که اگر جانم برود تقلب نخواهم کرد اما وجناتش اجازه نمیداد تا آرام بگیرم،آقای غلامی مراقب امتجان امروز حتی یک لحظه هم چین  بین ابروهاش که بی شباهت به دیوار بلندش بود صاف نشد.مملو از سوال بودیم همگی اما کسی اجازه علنی کردن ناخوانا بودن برگه امتحان هم به خود نداد.زمان امتحان رو به پایان بود که شروع کرد به قدم زدن بین صندلی ها و با نیم نگاهی که به برگه ها داشت بهمون میگفت گیر برگت کجاست و کافی بود اشاره کنی تا جوابو با قیافه گشاده و لبخند ملیح بر لب بزاره کف دستات و موقع تحویل برگه هم کلی شوخی و تشکر نثارمون میکرد.


    سیال ذهن:

    تازه ولو شده ام روی همان مبل قهوه ایه که صدایم میکند، باید دوبلر میشد، صدای تق تق شکستن تخمه آفتابگردان بلند میشود، قرار نبود بو داده اش را بخرد، از آخرین باری که کناراجاق رد شدم یکسالی میگذرد که تخمه هنوداونه ها را بو دادم، خدا بیامرزد عمه را تخمه هندوانه ها را برایم جمع میکرد، اگر بمیرم شادی با چه کسی فیلم تماشا کند؟ کتاب تاریخمان سینما رکس آبادان را نشان داده بود، کتاب باید سیمی شود، سیم های خاردار بازگشت پرستوها و آهن های داغ و موتور خونه علی اینا، چقدر اتاقش پوسترایورزشی داشت.علی دایی چند تا گل زد و الخ....

    (مثلا میشه که این افکار راجع به زنش شادی رو ادامه بده بعد یهو حواسش بیاد سرجاش و ببینه ای دل غافل اصن ازدواج نکرده و شادی ای در کار نی!!!بعله اینجوریاست)

     تک گویی نمایشی:

    پیازهای خرد شده را ریختم داخل ماهیتابه بزرگه و یه کم تفتش دادم، زن داداش و کبری خانمم بودن، چه جوری خودش را با دبه روغن رساند به اجاق خوراک پزی نمیدانم و غرولندش رفت هوا که کدوم آشپزی پیازها رو بدون روغن تفت میده که تو دومیش باشی! گفتم زن عمو اینم یه قلقیه دیگه...قاف قلق رو نگفتم که ابروهاشو تو هم کشیده شد و رفت بالامنبر که من الم و بلم توخجالت نمیکشی که خربار خربار تجربیات منو بادهوا میدی که قلق بهم یاد بدی؟!،دخترای های این دور و زمونه فک کردن با ورق ورق کردن کتاب آشپزی قراره بشن سامان گلریز و...

    سینمایی:

    از دور پیرزن خمیده ای را گوشه خیابان در حال دست تکان دادن میبیند، ترمز میزند و درب جلوی ماشین را برایش باز میکند، پیرزن سوار میشود و تا رسیدن به مقصد بلند بلند برای عاقبت به خیری دختر دعا میکند، وقتی از ماشین پیاده اش میکند میگوید:-سرصبحی کلی انرژی تزریق کردی بهمون نن جون با دعاهات، تو هم خوش باشی با شوهَرِت! پیرزن گفت: من هنوز عروس نشدم مادر! دختر با تعجب  و لبخندجواب داد: بِتَر! ایشاالله تو عروسیت با بروبچ بجبرانیم! 

    پاسخ:
    همراز:
    بیش از اونکه به شخصیت مورد نظر بپردازه، داره موقعیت رو درشت می‌کنه. شخصیت مراقب چندان جلب توجه نمی کنه که ما بگیم این متن به خاطر اون نوشته شده و بقیه (راوی، موقعیت و ...) فرعی هستند. [نیاز به تغییر مثال]
    (الان اگه من بگم «احتمالا این اثرات حوصله نداشتن شماست که مجدد و با حوصله‌ی بیشتر نرفتین سراغ مثال‌ها» شبیه پیرمردای غرغروی بی‌اعصاب می‌شم. پس نمی‌گم!)


    سیال ذهن:
    برای اینکه روایت سیال صدق کنه، ضرورتی نداره به اینجاهای وحشتناک منتهی بشه. همین پراکندگی ذهن و فکر کافیه.
    این مثال قبوله. (فقط اینکه چرا شما هی وسط روایت زبان‌تون محاوره‌ای می‌شه؟؟ اینم از اثرات حوصله نداشتن و ایناست یعنی؟) 


    تک‌گویی نمایشی:
    سعال: اگه از شما می‌خواستیم با «من راوی» (به‌صورت عادی) روایت کنید، متن شما چیزی غیر از این می‌شد؟ 
    ببینید اینجا دیگه من نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و پیرمرد و غرغرو نباشم. واقعا موقعیت مناسبی برای غر غر کردن: و مجبورم بگم که: «اگه فقط سه صفحه از کتاب «سقوط» آلبرکامو رو «با دقت» و حوصله می‌خوندین، یا دست کم وقت خوندن همون چند خط توضیح حقیر تمرکز بیشتری می‌داشتین، تک‌گویی نمایشی رو اینجور پیاده نمی‌کردین»
    [آخیش!! غر غر امروزم خالی شد]


    سینمایی:
    از سادگیش حرفی نمی‌زنیم. اینکه زاویه دید به درستی پیاده شده کفایت است. [مهربانی بعد از غر غر]


    خدمت همگی عرض کنم که آقا ما یه چیزی رو دریافتیم به تازگی!!!!
    بعد از گذشت قرن ها از تاسیس کارگاه، تازه متوجه شدیم احلام بانو تشریف دارن!!!!!!!
    همین!


    پاسخ:
    خوبه لااقل این بندگان زحمت‌کشِ خدا با افتتاح کارگاه یه بازخورد از دوستان گرفتند!!
  • سرباز شهاب
  • فک کنم کارگاه از بس فشرده شده دیگه ترکیده :)
    پاسخ:
    آره!
    از باب همون فشار جمعیت مشتاقی که به کتاب‌خونه هجوم بردن!
    خیلی دیگه بی احساسین اگه الان حس ِ شاه دوستی واستون ایجاد نشده باشه! اصن خودم دلم سوخت واسش اینو نوشتم! خیلی طفلکی بود! همش تقصیر آمریکا بود بابا! این بیچاره اصن خیلی ساده بود! نچ نچ
    واقعا مرگ بر آمریکا
    پاسخ:
    آره الان دارم اینا رو با گریه می‌نویسم. چه وضعشه. جوگیری انداختیمش بیرون. هعی.
    من دیشب یه کامنت اینجا نذاشتم؟! من بابا توضیحات در مورد سفر و اینا؟!
    حالا هیچی
    این تمرین:

    متن کتاب این بود:

    بدنت چنان ضعیف شده که از گلبول های سفید اندکی که برایت باقی مانده، کاری بر نمی آید، نمی توانند با عفونت و عوامل بیماری زا مبارزه کنند. درست مثل خود تو، که هیچ وقت اهل مبارزه نبودی و هیچ گاه اصل مرض را باور نداشتی. با کتمان و پرده پوشی روزگار می گذراندی و فکر می کردی اگر مرض را نادیده بگیری دیگر وجود نخواهد داش. مثل زندانی هایی که در سلول تاریک به چشم نمی آمدند، حاشیه نشین هایی که در اطراف پایتخت در آلونک های ساخته شده با حلبی روغن نباتی قو، خواب برنده شدن بلیط بخت آزمایی خود را می دیدند، روستایی هایی که با انواع بیماری ها و مشکلات دست و پنجه نرم می کردند...

    اینم مشق من: 

    از گلبول های سفیدی که برایم باقی مانده کاری بر نمی آید، با عفونت و عوامل ِ بیماری زا مبارزه نمی کنند و بدن ضعیفم را تنها گذاشته اند. فکر می کردم بیماری می آید، چندروزی مهمانم می شود و خیلی زود می رود و حالم خوب خواهد شد. درست مثل مشکلات کشورم. خیال می کردم می آیند و می روند و بالاخره تمام می شوند و همه چیز درست خواهد شد. تصور می کردم روزی می رسد که بدبختی و بیماری بساطشان را جمع کرده باشند و همه ی روستایی ها بخندند.  کوخ نشینان  ِپایتخت کاخ نشین شوند و جوانان ِ مملکت به جای خوابیدن ِ پشت میله های زندان، زیر ِ پرچم سفید صلح و آرامش زندگی کنند. اما دردسرها همیشه هستند. مثل بیماری. ارام ارام می آیند و ضعیفمان می کنند تا همه تنهایمان بگذارند و تمام شویم...

    پاسخ:
    رسیدن به خیر. قبل‌ترها فرموده‌بودین سفری در پیش دارید!
    دیشب نه، چیزی نیومد. (البته شاید توش در وجنات شاه بیش از اینا نوشته بودین و سرویس بیان، اتوماتیک حذفش کرده)


    این تصورات و خیالات که «کوخ‌نشین‌ها» فلان و بهمان بشوند،‌ از کجای اون متن بالایی استخراج شد؟ اون بالا با لحن توبیخی داره می‌گه اهل نادیده گرفتن بودی و فکر می‌کردی اگه به دردسرهای کوچیک بها ندی از بین می‌رن، توی متن پایینی شده اینکه «من خیلی دلم می‌خواست همه‌ی دردسرهای کوچیک برطرف بشن اما حیف که نشد!!»
    (البته این به خاطر همون حس شاه‌دوستی و ایناست. و الا شما نویسنده‌ی بزرگی هستید و کاملاً حواس‌تون هست که نوع نگرش زاویه دید «تو» و «من» یکیه و هر دوشون از ذهنیات شخصیت اصلی نشأت می‌گیرن)


    این لحن «مشکلات کشورم» خیلی نچسب بود. 


    بفرمایید تمرین 5م!



  • بانوی نقره ای
  •  میدونم خیلی ساده و بچگونه شده ولی هر چی به مغزم فشار آوردم سوژه بهتری  به ذهنم نرسید خلاقیتم کم شده.ببخشید دیگه ولی فکر کنم زاویه دیدش سینمایی شده باشه.

    سینمایی:

    پسرک ژنده پوش وارد فروشگاه شد. و به آرامی در بین ردیف خوراکی ها شروع به راه رفتن کرد. یکی از فروشندگان متوجه پسرک شد و از او پرسید: دنبال چی میگردی؟ چند دقیقه است دارم نگاهت میکنم . بی هدف میگردی و چیزی بر نمیداری. پسرک گفت: ممنون خودم پیدا میکنم . فروشنده گفت: اگه چیزی نمیخوای زودتر برو بیرون مزاحم بقیه هم نشو.پسرک چند لحظه به فروشنده خیره ماند و سپس گفت:خیال نمیکنم مزاحم کسی شده باشم مثل اینکه شما از چیز دیگری ناراحتید. و به سمت در فروشگاه حرکت کرد. فروشنده با نگاهش مسیرحرکت پسرک را دنبال کرد بیرون در دختر بچه ای منتظر پسرک بود و بلند از او پرسید :نخریدی؟ پسرک گفت: نه اینجا نداشتند میریم یک فروشگاه بهتر. فروشنده بی حرکت ماند تا جایی که دو کودک از دید پنهان شدند.

    پاسخ:
    فقط و فقط چون انتظارات رو از خودتون بردین بالا، یکی دیگه بنویسید. 
    به فلسفه‌ی استفاده از زاویه‌ی دید سینمایی فکر کنید و بعد متنی رو بنویسید که بشه درباره‌ش گفت «باید با این زاویه نوشته می‌شد»
    سلام و تبریک عید
    گفتم از مسافرت دو روزه که برگشتم تمرین رو انجام میدم
    رفتم کتابخونه کتابا رو که دیدم، گفتم یه شماره چشم باید خرجش کنیم تا بشه خوندش!!!
    میدونم موضوع داستانا چیه اما حس رمان خوندن نیست در حال حاضر!
    اینم میدونم که سمفونی مردگان کپی خشم و هیاهو هست!(گفتید بوف کور،حله دیگه!)
    4 ساله میخوام شازده احتجاب رو بخونم اما شروع داستانش نمیدونم چرا جذبم نمیکنه!(ممنون که توضیح دادید!)
    بیگانه کامو رو قبلا یه نیگا انداخته بودم، یه زمانی خوراکم این رمانای جایزه نوبل خورده بود اما یه دو سالیه که به هیچ وجه من الوجوه جذبم نمیکنه!
    فک میکنم همه نویسندهاش دیوونه اند یه مالیخولیایی به تمام معنا مثل کامو، سالینجر، فاکنر،معروفی، گلشیری....

    بدتر از همه اینا این که درسو متوجه شدم اما هیچ مثالی تو چنته ندارم برای حل تمریم حتی حوصله فک کردنم ندارم،حتی تمرینای قبلی هم خیلی فی البداهه و به صورت جرقه زنی مثال ها رو نوشتم!
    اینم بگم که خیلی وقته داستان و رمان نخوندم!(آخرین رمانی که خوندم بی وتن پارسال ماه رمضون بود!) راستی از امیرخانی هم خوشم نمیاد!

    ...
    نسخه شما چیه؟!
    برم استراحت؟
    کتاب بخونم؟
    وقت اضافه میدید؟
    و....
    پاسخ:
    سلام و همچنین

    نسخه من همین بود که انجامش دادم.
    چند روز سکوت کردم ببینم بچه‌های کارگاه از هوای تعطیلات بیرون میان یا نه، که الحمدلله بعضی‌هاشون (از جمله شما) بیرون اومدن. خدا رو شکر!


    من چون خودم خیلی عاملِ خوبی نیستم به این حرف، نباید اینو بگم، ولی چون حرف لازمه‌ایه می‌گم: «کسی که خواست داستان‌نویس بشه، دیگه نباید از سرحوصله و تفریح داستان بخونه. باید خودشو معتادی بدونه که هر متن داستانی براش حکم مخدر رو داره. حالا بعضی‌ها جنسش اصله بعضیا ناخالصی داره، اما به هر حال مواده و کارش رو راه می‌ندازه.»


    من همراز:

    حمید اونقدر سرش رو انداخته بود تو گل های قالی که من فکر می کردم  وقتی از خونه ی آقای سلطانی بریم بیرون یه طراح فرش به جامعه تحویل می دیم. به محض خروج حرف از دهان مامان عین یه مأمور بهداشت زل می زد بهش که یه موقع نیش و کنایه ازش خارج نشه. وقتی سارا چای رو گرفت جلوی صورتش اول یه مکثی کرد اما بعد خیلی آروم استکان چای رو برداشت و گذاشت رو میز. کلمه ی تشکرم طوری گفت که فقط خودش و سارا شنید. نوبت جواب دادن به آقای سلطانی که رسید یخش باز شد انگار تو سالن دفاع بهش یه ربع وقت داده بودند که از خودش و زندگیش دفاع بکنه.

     

    من سیال ذهن:

    ساعت هفت و نیم شب برسم ترمینال از اونجا هم یه دربست بگیرم تا خونه می شه هشت ونیم. محمدم که فکر نکنم بیاد دنبالم، همیشه خدا چسبیده به اون مغازه. این شاگرد راننده هم که جونش دراومد برام آب بیاره میگه: خانم آب سردکن آب داره. آخه من با این یال و کوپالم وسط اتوبوس راه بیافتم به خاطر یه لیوان آب؟! اونوقت تا برسم به صندلیم نصفش لباس خودم و بقیه رو آبیاری کرده. نمی دونم چرا همیشه ی خدا صندلی من باید این عقب گردش خراب باشه. مار بزنه این سمیه رو با این آهنگش انگار تو حموم ضبطش کردن. قسمت آخر این سریال کره ای رو هم ندیدم حالا می رم خونه با عاطفه می بینم. مامان لابد یه قیمه ی توپ برای دختر عزیز دردونش درست کرده. این بچه ی صندلی جلویی چقدر آرومه فقط زل زل نگاه می کنه. خدا شانس بده از این بچه ها. وای برسم خونه مامان می خواد خواستگارا رو ردیف کنه پشت در خونه، مگه میذاره من درس بخونم.

     

    تک گویی نمایشی:

    میشه یک کیلو از این گلابی ها برام بکشی؟ آهان بله، گفتی نایلون کجاست پسرم؟ چقدر خوب که می تونم خودم جدا کنم. إوا صدای چی بود؟ خدا مرگم بده جوون مردم پخش زمین شد!! چرا نگاه می کنی؟ برو به فریادش برس مادر. پسرم خوبی؟ چیزیت نشده؟ خوب خدا رو شکر. آخه اون بالا چه می کردی؟ واسه خاطر یه لامپ داشتی خودتو به کشتن می دادیا. بزار ببینم داره از گوشت خون میاد! چرا پسرم پاشو خودت ببین تو آینه. خوب اگه سطحیه که عیبی نداره، درست میشه. خوبه تو مغازه جعبه کمک های اولیه دارین. آره حتما بریز بزار زودتر خوب بشه. نه من عجله ای ندارم مادر، فعلا به این بنده خدا برس.


    پاسخ:
    همراز:
    مشکل بیشتر از موقعیتی که برای مثال‌تون انتخاب کردین نشأت می‌گیره. موقعیت اصلا ظرفیت این رو نداره که توی این پارگراف مختصر به ما حالی کنه شخصیت «حمید» کسیه که راویِ همراز بخواد اون رو برجسته کنه و خودش و هر شخص دیگه‌ای رو توی داستان کمرنگ و حاشیه‌ای کنه. (چیزی که شرط اصلی زاویه‌ی دید همرازه) 
    خودتون یه بار دیگه بخونید این متن رو. از کجای لحن و روایت راوی میشه برداشت کرد که شخصیت راوی یا حتی سارا نقش‌شون و میزان فعالیت‌شون توی ماجرا کمتر از حمیده؟ آیا این حس باید به مخاطب دست بده که بهانه‌ی روایت این ماجرا فقط و فقط «حمید»ه؟
    به‌نظر من که خیلی سخته این برداشت  و نیاز به تجدید نظر داره.


    سیال:
    این رو کاملا متوجه می‌شم که تلاش‌ زیادی کردین توی این متن، راوی افکارش پریشان و بدون نظم باشه (که گفتیم لازمه‌ی روایت سیال ذهنه) و اتفاقا جای تحسین داره که به این نکته دقت کردین و به جای راوی داستان‌گویی منظم کنه، افکارش رو می‌ریزه توی دل داستان.
    اما مطلب ظریف و دقیقی رو که باید اینجا بهش توجه کنیم اینه: 
    راوی در زاویه دید سیال ذهن، باید از نظر شخصیتی (به مراتبِ بسیار بیشتر از زاویه‌های نمایشی و سینمایی و همراز) پخته و عمیق باشه. اونقدر که وقتی ما به دنیای ذهنش پا می‌ذاریم، از صدقه سر بیان افکارش داستان ما پیش بره و خواننده دست از خوندن بر نداره. (چون توی این زاویه دید اصلی‌ترین عنصر داستان و داستان‌گویی همین افکار و ذهنیات هستند) 
    وقتی شخصیت دارای عمق باشه و (طبق اصطلاحی که توی فصل‌های شخصیت گفتیم، خوب «ساخته» شده باشه)  موقع «پردازش» توی روایت سیال، فکر کردن‌های راوی از درجه‌ی «سطحی» بودن بیرون میاد. آسیبی که متن شما باهاش مواجه شده. درونیات راوی در این پاراگراف خیلی سطحی و ساده هستند. (مامانم غذا چی پخته برام، مامانم خواستگار ردیف می‌کنه، صندلی من چرا همیشه خرابه ...) و علت چیزی نیست جز اینکه شخصیت شما «عمیق» ساخته نشده. (یکی از فلسفه‌ی تاکیدمون برای توجه به اصول مهمِ فصل‌های قبل هم همین بود)


    نمایشی:
    استفاده‌تون از زاویه دید مناسب و خوبه. یه مقدار موقعیت زیادی ساده‌است. اما اصولا چون این زاویه دید هم کم کاربرده و هم فنی و پیچیده نیست، نیازی نیست بازنگری و ویرایشش کنید. همین قبوله.



    یه نکته‌ی کلی: (که انشالله از الان به بعد حتما بهش توجه کنید)
    زبان روایت‌هاتون (به جز دیالوگ‌ها) حتما زبان معیار باشه و دیگه با زبان محاوره‌ای ننویسید. (الان این جمله‌ها رو من دارم با زبان محاوره می‌نویسم و اشکالی نداره. اما توی داستان‌نویسی این شکستگی و محاوره‌نویسی درست نیست)

  • سرباز شهاب
  • سیال:

    مرضیه می پرسد: به نظرت کدوم بهتره؟ سبزه یا صورتیه؟
     حالا انگار چه اهمیتی دارد. به درک که سبز یا صورتی. همیشه فکر می کردم نباید از این زن های عشق صورتی بگیرم.با رضا همچین قراری داشتیم.رضا با اخلاق مزخرفش .کجاست الان؟ پارسال قرار بود با پسر عموش بروند دبی برای کار.آخ آخ دبی! کاش می شد ما هم یک سفر می رفتیم. گور بابای کار . پدرم در آمد پشت این میز لعنتی . باید از این بالش های طبی بگیرم تا بیشتر از این کمرم داغون نشده. متنفرم از این پارچه فروشی های لعنتی.
    مرضیه دوباره می پرسد: با توام ها! سبز یا صورتی؟
    لبخند می زنم و می گویم: هرچی خودت می پسندی عزیزم.
    پاسخ:
    خوبه. روایت سیال ذهنه. آَشفتگی ذهنی هم خوبه. اما یه مقدار پرش‌های ذهنیش تصنعیه. 
    اون عبارت «آخ آخ دبی» هم رسماً آدم رو از وسط داستان می‌بره توی کف خیابون (جوری که یادمون می‌ره با داستان مواجهیم)

    اصراری ندارم به ویرایش این متن. ولی اگه ویرایش کنی و یه چیزی قوی‌تر بنویسی، خوش‌حال کننده ست.
  • سرباز شهاب
  • همراز:

    آقاجان قاشق برنج را که گذاشت دهانش ، باز لب و لوچه اش شد مثل دست خانم جان وقتی کشک می سابید برای اشکنه.با زور و محکم فکش را بهم می کوبید تا شاید این برنج ها را بتواند فرو کند تو معده اش. رو به من کرد و همانطور با دهان پر گفت: مثل چرم می مونه بابا.و لبخند زد. کلا آقا جان از این تیپ آدم ها بود که سنگ به خوردش می دادی هم ناله نمی زد. فقظ می خندید و رو به من چیزی شبیه تعریف و تمجید راجع به غذا می گفت. آن هم دور از چشم خانم جان.

    پاسخ:
    خوب بود تا حدودی. 
    هرچند اون‌قدری بلند نبود که بشه «همراز» بودن راوی رو تشخیص داد،‌ اما لحن و کلیت روایت این رو نشون می‌داد که اگه بلندتر بشه زاویه دیدش «همراز»ه. 
    ضمن اینکه «شخصیت»‌سازی برای آقاجان قابل قبول بود. درست به همون اندازه که شخصیت پردازی خیلی غیرمستقیم و قوی و میخکوب کننده نبود. (فصل‌های شخصیت‌پردازی انشالله یادت هست و متوجه منظورم شدی)

  • سرباز شهاب
  • سینمایی:

    حجت دستش را دراز کرد سمت کنترل تلویزیون و با پا پارچ آب را کشید طرف خودش.بالش را دولا کرد و گذاشت زیر گردنش. تلفن زنگ می خورد اما همچنان شبکه ها را بالا و پایین می کرد. دور سوم که تلفن زنگ خورد بلند "سیریش"ی گفت و خواست بلند شود که پایش گرفت به پارچ آب و تمام کاسه تخمه خیس شد.
    پاسخ:
    الان شخصیت‌‌سازی هم کردی دیگه؟ به نظرم اون تخمه‌ها که خیس می‌شن شخصیت‌شون عمیق‌تره از کارکتری که تو طراحی کردی!!
    الان نظرت چیه به خاطر این شاهکاری که خلق کردی از خانم معلم بخوایم جایزه‌ی «خسته‌ترین آدم فصل هشت» رو تقدیم کنه بهت؟
  • سرباز شهاب
  • سلام

    تک گویی نمایشی:

    گفتم گور باباش!آره جون تو. زل زدم تو تخم چشمش گفتم یارو ! گور بابات! منو بزنه؟چپ نگاه میکرد اون وقت می دید پدر جدشو میاوردم جلو چشمش. چرا بابا ملتی واستاده بودن نگامون می کردن. نه ! به من که زورش نمی رسید. بی وجود یه لگد فقط زد به سپر و رفت.
    پاسخ:
    اولاً علیک سلام
    دوماً زیارت و اعتکاف قبول
    سوماً، فکر کردیم الان بیای می‌خوای یه گزارش کار مفصل از نبودنت بدی، اون‌همه بار التماسِ دعا با خودت بردی.. نکنه راهزنی چیزی وسط راه کوله‌پشتی رو زده در رفته که صداشو در نمیاری؟

    چهارماً، چرا من هی احساس می‌کنم این متن رو یه بار قبلا فرستادی و من بهت گفتم چرا کوتاه نوشتی و تو گفتی چون می‌خواستم سه خط بشه و ... الان هر چی نگاه می‌کنم پشت سر رو پیدا نمی‌کنم این مکالمه رو..

    پنجماً:
    ازت قبول نمی‌شه. نه به‌ این خاطر که زاویه دید رعایت نشده. که اتفاقا خیلی هم نمایشی و مناسبه. به خاطر این‌که بالکل قید فصول قبلی رو زدی. نه «توصیف»، نه قواعد دیالوگ‌نویسی. (از اون باب که تا حدودی این زاویه دید یه دیالوگ طولانی به حساب میاد و اصل «متفاوت» بودن دیالوگ تا حدودی باید توش اعمال بشه. الان انگاری داری خاطره‌ی شفاهی برای ما تعریف می‌کنی)
    کاملا مشخصه بی‌حوصله نوشتی. اصلا قبول نیست. اصلا!!
  • بانوی نقره ای
  • من همراز ویرایش شده:

    همه ی مدرسه پر شده بود که این آدم با هیچ کس شوخی نداره و  تبعات شعله های خشمش از آتش سوزی جنگل های آمازون هم بیشتره و تا جایی که امکان داره باید ازش دوری کرد ، در نتیجه برای ما دخترها که اولین بار توی پیش دانشگاهی معلم مرد را تجربه میکردیم فضا حسابی رعب آور شده بود . قبل از اولین ورودش به کلاس هممون جوری در سکوت و وحشت به هم نگاه میکردیم انگار منتظر رویارویی با یک خون آشام بودیم .وقتی بالاخره وارد کلاس شد مهرنوش پخی زد زیر خنده برای ساکت کردنش سقلمه ای به پهلوش زدم بیشتر که نگاه کردم دیدم حق داره با آن صورت سرخ و سفید ولبخند ابلهانه و موهای یکی در میانش بیشتر شبیه عقب افتاده ها بود تا خون آشام.

    سیال :

    دلم یه چیز ترش میخواد که مزه دهنم رو عوض کنه ، انقدر زیر ناخونام رو مسواک کشیدم به سوزش افتاده ، شلوغی خیابون حسابی کلافم کرده بود خوب شد رسیدم، باید پنجره های خونه رو باز کنم هوا خیلی خفست .با اینکه این لباسا تازه از تو ماشین لباسشویی بیرون اومدن چندشم میشه بهشون دست بزنم، چقدر از صدای زنگ ترسیدم چه وقت اومدن مامور گازه مگه هفته پیش نیومده بود شایدم اون مامور برق بود نمیدونم خدارو شکر آشنا نبود حوصله دیدن کسی رو ندارم ، پنجره که بازه پس چرا هنوز بوی کافور زیر دماغمه، وای این مبله چقدر زوار در رفته شده انگار اینم فنراش رو به طرف من نشونه گرفته که از خودش دورم کنه ، اصلا نیازی نیست کسی بفمه دارم چیکار میکنم خلاف شرع که نیست ، باید بخوابم یکم بخوابم آروم میشم ، پولام که جمع بشه میتونم چند تا اسباب درست و حسابی برا خونه بخرم ، بابا مرده شوری که جرم نیست !!!! اصلا هر کی هر چی میخواد بگه...

    نمایشی:

    چیه ؟ چرا همتون کلید کردین رو من؟ مگه من میدونستم تو خونه این هیولا چه خبره ؟ هی اقا سهیل خودتو کنار نکش تقصیر تو هم بود. بله همین جنابعالی بودین که میگفتین : پیرمرد از ناخون خشکی عینهو اسکروچه. شهاب خان دستی رو بکش انگاری ترمز بریدی حالا من شدم برونکای کارتون چوبین ، شماهام رابین هود و دوستان . تو نبودی میگفتی این توپه که خریدی دیگه آخر توپ فوتباله و کلی پول بالاش رفته ، اسکروچ پسش نمیده . اصلا اگه به خاطر توپ نبود من بالا دیوار مردم چیکار میکردم حالا که معلوم شده جناب اسکروچ تمام مدت یه پرستار مهربون بوده و سر و صدای ما تن و بدن زن آلزایمریش رو میلرزونده همتون عوض اینکه وجدان درد بگیرین رو من قداره کشیدین.

    ببخشید این چند تا وقت برد هنوز نرسیدم سینمایی رو بنویسم .

    پاسخ:
    همراز:
    استفاده‌ی راوی همراز از «ما» (درست مثل اون کاری که شما انجام دادین) یکی از تمهدیات بسیار مناسب و عالی برای به سایه بردن و کمرنگ کردن شخصیت راویه. درست همون چیزی که توی این زاویه دید نیازش داریم. این کارتون خیلی خوب بود.


    سیال:
    مطمئنم این متن شما یکی از چندتا متنِ سیالِ عالی این تمرین می‌شه. خیلی خوب بود. مزیتش هم این بود که واقعا راوی پریشان‌ذهن شما دارای «شخصیت» و ابعاده. و من رسما جذب شدم این داستان ادامه‌ای می‌داشت و می‌خوندم. روش درست داستان‌گویی با روایت سیال (که قاعدتا نباید راویش برای ما داستان‌گویی کنه) همین کاریه که شما کردین. یعنی شخصیت باید اون‌قدر قوی «ساخته» و «پردازش» بشه، که از خلال تفکراتش خواننده داستان رو درک کنه. 
    و روایت سیال چیزی جز این نیست.
    ممنون.


    نمایشی:
    و البته به احترام این متن تمیز و روون و داستانی باید چند دقیقه بلند می‌شدم و می‌ایستادم. 
    فکر کنم از جمله بهره‌ی معنوی شما توی ماه رمضون بوده که این‌قدر قلمتون برای استفاده‌ی درست و به‌جا از زاویه‌های دید راه افتاده. 

    زاویه دید سینمایی :

    شیدا در خونه رو که بست نمی دونست حسن سر پیچ با یه چاقو ضامن دار منتظرشه . به سر کوچه که رسید حسن پرید جلوش و داد زد : دارم بهت می گم اگه زن ِ بابا م بشی با همین چاقو قیمه قیمه ت کردم . شیدا هم چادرش رو زد به کمرش و گفت : بابات سگ کی باشه که من بخام زن ِ اون بشم ، شان و منزلت من و مادرت رو یکی نکن . من برم زن قصاب بشم که تن ش همش بوی پی و دنبه میده ؟ اومد راهشو بکشه بره که یهو نرگس و زری خانم همسایه های ته کوچه ای رسیدن و زری چاقو رو دست حسن که دید گفت : حسن چکار میکنی؟ کار دست خودت می دیا ! حسن هم داد زد : شاهد باشین این پاشو بزاره خونه ی ما تیکه بزرگش گوششه ! نرگس یه نگاهی به زری انداخت و گفت : خب بچه حق داره دیگه نمی تونه کسی رو جای مادرش ببینه که شیدا داد زد تو دیگه حرف مفت نزن که رفتی زن یارو هنوز زنده اس خودت رو انداختی تو خونه شون ! تو چی میگی ؟! زری گفت : بسه . حالا وسط کوچه گیس و گیس کشی راه نندازین خوبیت نداره ! ...
    پاسخ:
    تخطی و خروج از زاویه دید در دو نقطه: یکیش رو من می‌گم. یکی دیگه‌‌ش رو خودتون پیدا کنید:
    « ... خونه رو که بست، [نمی‌دونست] حسین....» = ندانستن، جزء افکار و درونیات شخصیته. زاویه دید سینمایی به هیچ‌وجه به ذهن کسی ورود نمی‌کنه. (مگه دوربین فیلمبرداری می‌تونه از ذهنیات ما هم فیلم‌بگیره؟)

    تک گویی نمایشی :
    دیروز سر کوچه که رسیدم پسره ی بی قواره ی کودن پریده جلوم یه چاقو ضامن دار نشونم میده و میگه ، " اگه زن ِ بابام بشی با همین چاقو ریز ریزت می کنم . خب منم که نمی تونستم صاف وایسم نگاش کنم گفتم : بابات سگ ِ کی باشه که من بخوام زن اون بشم . یعنی شان و منزلت من و مادرت اندازه همه که برم زن ِ یه قصاب بشم که تن ش همش بو پی و دنبه میده ؟! دوباره اومد حمله کنه سمتم که زری خانم و نرگس همسایه های ته کوچه ای مون رسیدن . زری خانم چاقو رو دست حسن که دید گفت : حسن چکار می کنی؟ حسن هم گفت : شاهد باشین این پاشو بزاره خونه مون قیمه قیمه ش کردم . آخه نرگس خانم که خودش هوار مرد زن دار شده چی میخواد به من بگه ؟ یا مثلا زری خانم که چند سال آزگاره دنبال شوهر برای خواهر شوهرکچلش میگرده که از دستش راحت بشه چی داره که بهم بگه ! بالاخره هر مردی یه مونس میخاد من نه ، یکی دیگه ..

    پاسخ:
    موقعیت و پرگویی راوی و ماجراهای سطحی و قابل لمسش خیلی مناسب برای این این زاویه دید هستند، اما این پاراگراف شما (هرچند ظرفیتش رو داره) هنوز تبدیل به تک‌گویی نمایشی نشده.
    توی این پاراگراف شما، راوی داره یه ماجرایی رو از گذشته نقل می‌کنه، درست مثل «من راوی» (که خیلی عادی چیزهایی رو نقل می‌کنه) و شرط اصلی این زاویه دید (حضور افرادی در کنار راوی ـ در حین روایت ـ که هستند اما صداشون به گوش ما نمی‌رسه) توی این پاراگراف رعایت نشده. 
    پس ما نمی‌تونیم با اطمینان بگیم حتما تک‌گویی نمایشیه. (ممکنه برشی از یک داستان باشه که با زاویه تک‌گویی نمایشی نوشته شده. یعنی اگه کلش دست ما بود، مثلا توی پاراگراف‌های قبلی نشونه‌هایی وجود داشت که به ما نشون بده اشخاص دیگه‌ای در کنار راوی حضور دارند، اما این پاراگراف به تنهای چنین چیزی رو به ما نشون نمی‌ده)


    پس لطفا اصلاحش بفرمایید.
  • پلڪــــ شیشـہ اے

  • در شب کریسمس،دوباره برای شرکت در مراسم مذهبی به کلیسای دُم رفتیم و در نظرمان این دینی بود که به گردن داشتیم. ورونیکا همان پالتوی سیاهش را پوشید و همان گیره ی نقره ای افسانه ای را به سرش زد. دیگر من هم به آن افسانه تعلق داشتم ، به آن افسانه و به آن عرفان غیر قابل درک و تصور. با هم روی یک نیمکت نشستیم و دیگر من نگران نبودم مردها در کلیسا سرشان را به کدام طرف کج میکنند. آن ها می توانستند به طرف ورونیکا برگردند که البته بعضی هایشان هم این کار را کردند. به شکوه و ابهت ورونیکا افتخار می کردم و از احساس خوشبختی او به خود میبالیدم. البته من هم خوشبخت بودم و شاید او هم کمی افتخار می کرد.




    تبدیل من به دانای کل محدود به پدر :


    در شب کریسمس،دوباره برای شرکت در مراسم مذهبی به کلیسای دُم رفتند و در نظرشان این دینی بود که به گردن داشتند. صحنه ها برای جیم شبیه سازی می شد ورونیکا همان پالتوی سیاه را پوشید و همان گیره ی نقره ای افسانه ای را به سر زد. حالا جیم نیز خود را متعلق به آن افسانه میدانست، به آن افسانه و به آن عرفان غیر قابل درک و تصور. با هم روی نیمکت نشستند او دیگر نگران نبود مردها در کلیسا سرشان را به کدام طرف کج میکنند. از نظرش آن ها می توانستند به طرف ورونیکا برگردند که البته بعضی هایشان هم این کار را کردند. به وجود پرشکوه و با ابهت ورونیکا افتخار میکرد و از احساس خوشبختی به خودش میبالید. این حس را داشت که شاید ورونیکا هم کمی افتخار می کرد. 


    نوشته شده از رمان "دختر پرتقالی"
    پاسخ:
    اگر بناست «ورونیکا» توی تخیل جیم باشه، (که توی نظر من همچین چیزی هست) توی روایت سوم‌شخص باید یه تغییرات دیگه‌ای به نسبت روایت اول‌شخص می‌کرد. 
    اول شخص چون از زبان خود راوی هست خیلی از قرینه‌های خیال بودن ورونیکا رو حذف می‌کنه، اما سوم‌شخص باید یه مقدار روشن‌تر برای مخاطب حرف بزنه و بگه که این صحنه‌ها تخیلات جیمند. (البته شما ظاهرا هوشمندانه «شبیه‌سازی» رو اشاره کردین، اما توی خط‌های بعدی جا داشت اشارات دیگه‌ای هم بیارید)


    در مجموع خوب و قابل قبوله و بریم تمرین 5م.
    (اگر نکته‌ای نیست)
    من سیال :
    خدایا بازم باید برم داستان های مادر شوهر رو گوش کنم . نمیدونم حالا وقتی این شال سیکلمه ای رو سرم کنم چی میخواد بهم بگه ، لابد میگه خانم یه نگاهی به شناسنامه ات بنداز  این رنگ دیگه مناسب سن شما نیست ! . خدا کنه برای ناهار قورمه بادمجون درست نکرده باشه چطوری باید حالیش کنم بعد 20 سال که من بادمجون دوست ندارم . ای خدا ، این همه راه اومدم هدیه ی پسر جونش رو بر نداشتم حالا خوب شد الان یادم افتاد وگرنه دست خالی رفته بودم خونه اش جواب پسرشو چی باید می دادم . یکی نیست بهش بگه تو این سن جشن تولد گرفتن چه معنی میده ؟! حالا می خوای تولدم بگیری هم سنای خودت رو دعوت کن من دیگه واسه چی باید بیام جور دختر نداشته ات رو بکشم ؟ البته مشخصه دیگه ، اون مهمونی نیاز داره یکی باشه که بشوره و بر داره و بزاره ، خودش که با اون دست و پا و کمر نمی تونه ، از طرفی هم این جوری پز عروسش رو به توران خانم بدبخت میده که از عروس شانس نیاورده ...
    پاسخ:
    موقعیت (دعوای عروس و مادرشوهر) اونقدر پتانسیل داره که استفاده از زاویه‌ی «سیال ذهن» رو توجیه کنه. چون به راوی و افکارش اضطراب و پریشانی می‌ده و جای استفاده از روایت سیال هم همچین جاهاییه.
    فقط هرچه وجه  داستان‌گویی و نظم ذهنی توی این نوع روایت کمتر باشه بهتر و دقیق‌تره.

    در هر صورت نوشته‌ی شما ـ که بزرگ ما تشریف دارید ـ کاملا قابل قبوله.
    سلام و معذرت خواهی از تاخیر بیش از اندازه ... باور کنید از وجدان درد هلاک شدم ..

    من همراز :

    از وقتی حسین وارد زندگی دخی شده بود دیگه نه درست به درس و مشقش میرسید و نه حالی از ما می پرسید . گله هم که می کردیم میگفت : " حالا بزار نوبت تو بشه می فهمی یعنی چی؟! "
    خونه شون که زنگ میزدی تا حالشو بپرسی هم که نبود و مادرش میگفت با حسین رفته بیرون . تو مدرسه هم که هیشکی خبر نداشت . همه مونده بودن که چطور میشه شاگرد اول کلاس یهو نمره هاش اینجوری افت بکنه . دیروز سر کلاس زیست وقتی خانم محسنی صداش کرد تا بره پای تخته و شکل سلول جانوری رو بکشه و توضیح بده دخی بلند شد وایساد و مث رزیتا جهانشاهی که همیشه آماده بود واسه بهانه آوردن و از زیر درس پرسیدن در رفتن ، گفت : خانم ببخشید دیروز حالم خوب نبود نتونستم درس بخونم ! قیافه ی خانم محسنی دیدنی بود وقتی داشت به دخی نگاه نمی کرد باورش نمیشد دختر خوب و سر به زیر و آروم کلاس انقدر تغییر کرده باشه ...


    پاسخ:
    همراز دقیقا همینه که شما ازش استفاده کردین.
    فقط «دخی» یعنی چی؟ اسم یه جور انسانه یعنی؟
  • دبیر کارگاه
  • توجه:

    گزارش عمل کرد اعضاء (تا روز یازدهم از فصل هشتم)


    http://bayanbox.ir/id/3213643442233158074?info

    (این فایل صرفا جهت اطلاع اعضاء از روند پیشرفت این فصل می‌باشد)

    به یاری خدا آخرین تمرین این فصل پس از اتمام کار 70 درصد اعضاء آغاز خواهد شد)


    ضمن قبولی طاعات، تبریک عید، آرزوی ساعات خوش در سفرهای تابستانی و سلامتی کامل همه‌ی شما بزرگواران.


    ما نیز طلب دعا داریم.


    من اصلا نمی فهمیدم نمایشی یعنی چی. الان فکر کنم افتاد. بعد یه چیزی، تو نمایشی حتما باید بایکی حرف بزنه تو بیرون درسته؟

    ایرادا هم درست بود. من تو همشون انگار جا نداشتم واسه جولان. آخه سه خط!!!!

    جان من سینمایی رو هم ایراد می گرفتید که من کنتراتی عوض می کردم :))
    تازه ادامه اش هم میومد و کارگر بدبخت به یه نون و نوایی میرسید.

    من که از تمرین خوشم اومد(البته بعد از نوشتن، چون قبلش زورم میومد -این یک اعتراف شیرین بود ها!! - )
    امروز که نیستم.انشاالله فردا خدمت میرسیم.


    پاسخ:
    نمیگم این یه قانونه، ولی غیر از این حالت چندان تصوری برای این زاویه دید وجود نداره. شخصیت باید بین آدمهای دیگه باشه و در حال تعامل و کنش با اونا باشه (حالا یکی یا بیشترش مهم نیست). مثلا داستانی با این زاویه دید یادم هست (اسمشو فراموش کردم) که توی کل داستان خانمی داشت با زن همسایه، جلو در خونه شون حرفای خاله زنکی میزد و شخصیت مقابل شاید کلا سه چهاربار وسط کلامش چیزی پرونده بود. اما اساس روایت حرف زدن این زن با زن همسایه بود. کاملا مثل یه مکالمه واقعی. با این فرض که ما فقط صدای راوی خودمون رو میشنویم.
    یا داستان هایی که یه بازجو از راوی میخواد ماجرایی رو تعریف کنه و ما صدای بازجو رو نمیشنویم ولی کل داستان برپایه واکنش شخصیت به درخواستهای بازجو شکل گرفته.


    همین سه تا به اندازه ای هست که لذت نوشتن رو براتون به ارمغان بیاره. سینمایی رو استنثنا کردیم که دیگه خیلی بهتون خوش نگذره!!
    خدمت از ماست
    سلام
    بله حدس زدم.....من این قطعه رو نوشتم اگه بازم ایراد داره بگین درستش کنم
    فقط این که واقعا توی جمله بندی ها گاهی وا می مونم....مثلا جمله ی آخر این مثال کمی بد نوشته شده

    من همراز:

    داشتم درس می خواندم که صدای چرخاندن کلید درب آمد. مهسا با کفش های گلی داخل خانه شد و روی فرش و سرامیک گله به گله امضا زد. می دانستم که اگر مادر بیاید کلی اعصابش ترک می خورد اما این آخرین و بهترین راهی بود که مهسا، دختر خاله ام، توی صف نانوایی شنیده و از خانه ی خودشان برای اجرای نقشه آمده بود. هفته ی پیش هم وقتی مادر رفت توی آشپزخانه تا نمک بیاورد مهسا کش سرش را باز کرد از لای کش سبیلویش یک تار مو با دقت بیرون کشیدو لابه لای رشته های دراز و پریشان ماکارونی در بشقاب مادر جا داد. مادر تمام بشقاب را توی سطل آشغال خالی کرد و شب هم نشست به گریه کردن که چرا نعمت خدا را اسراف کرده. گرچه مطمئن بود که نمی توانست غذا را بخورد. گریه ی مادر برق امید در چشمان مهسا دواند و کارش را این بار روی عدس پلو تکرار کرد. مادر هم برای جلوگیری از اسراف غذای خودش و من را باهم جا به جا کرد. کافی بود که غر بزنم تا قلاب مهسا به من گیر کند ، خاصه که عدس پلو غذای مورد  علاقه ام نبود . ظهر مادر از مدرسه آمد و با دیدن اوضاع گلی و ردیابی صاحب کفش ، مهسا را با کلک به خانه ی خودشان فرستاد و به عصمت خانم که از قبل می شناخت سپرد تا هفته ای یک بار خانه را عوض مادر که کمر درد گرفته بود ،تمیز کند. آخر از این ماه به حقوق مادر مقداری اضافه شده بود. 

    پاسخ:
    این شد «همراز»
    فعلا نکته‌ی خاصی به ذهنم نیامد که عرض کنم.
    برای این تمرین کفایت می‌کنه.


    البته پیشنهادم به همه‌ی بزگواران (مخصوص اونا که مثل شما زودتر تمرین‌ها رو به پایان می‌رسونن) اینه که تا شروع تمرین بعد و فصل بعد، تا می‌تونن کار با زاویه‌های دید رو پیش خودشون تمرین کنن. (ویرایش مجدد متون داستانی با زاویه‌‌های مختلف، تمرین خیلی خوبیه و اقتضائات زاویه‌های دید مختلف رو کاملا به‌صورت عملیاتی برای آدم روشن می‌کنه)
    پس زاویه دید سینمایی علاوه بر اینکه به ذهن کسی ورود پیدا نمی کنه از توصیف هم خالیه ! 
    بعد الان توی این نمونه ای که من نوشتم، اصل پاراگراف برای سینمایی با توجه به اینکه فقط یک شخصیت داره دارای مشکل نیست ؟ اگه ویرایش کنم حل میشه یا باید کالا یه چیز دیگه بنویسم ؟
    پاسخ:
    نه که به‌طور صد در صد خالی از توصیف باشه. (مثلا توی همون مثال‌های همینگویی اگه نگاه کنید کم و بیش توصیفات خیلی رقیق یافت می‌شه) 
    نکته اینه که توصیف نباید غلظت داشته باشه. نباید لحن بده به روایت. نباید اصطلاحا گل‌درشت بشه توی متن.
    توی تمرین ششم (به یاری و خواست خدا) درباره‌ی این قضیه‌ اشارات بیشتری می‌شه و احتمالا تکمیل کننده‌ی این موضوع بشه تاحدودی.

    این نکته که فرمودین قطعا اثرگذاره. چون موقعیت‌تون خیلی «سینمایی» و پر اکت نیست، شاید این زاویه دید خیلی بهش نچسبه. اما لزومی نداره حتما زاویه دید سینمایی برای جایی به کار بره که بیش از یک‌شخصیت وجود داره. (یعنی این قضیه قانون صد در صدی نیست. فقط باعث موجه‌تر شدن انتخاب این زاویه می‌شه)

    برای این تمرین ویرایش کفایت می‌کنه. (البته اگه می‌خواید ویرایش خیلی گسترده‌ای انجام بدین. و الا ما همون رو هم قبول می‌کنیم)



  • کتابدار کارگاه
  • سلام

    الان به علت اسقبال بیش از اندازه دوستان از کتابخونه ما قادر به کنترل جمعیت نیستیم :)))
    (می دانیم همه الان در مسافرت خوش خوشانشان است)


    هر کس رمز کتاب هارو می خواد اعلام موجودیت کنه ما بهش رمز می دیم.
    خانم نگار رمز رو فرستادیم در خونت.

    یاعلی

    پاسخ:
    الان من می‌ترسم فرستادن رمز‌ها در خونه‌ی اعضاء مشتاق باعث بشه کلا خطوط اینترنتی ایران با ترافیک همراه بشه و سرعت‌ نت به‌طور سراسر افت کنه!!
    (در راستای همون استقبال بیش از اندازه)

    سلام


    من همراز:

    شانس آوردم به موقع جاخالی دادم وگرنه الان پیشونیم عین صبوری گل پانسمانی داده بود. مردک با اون هیکلش داشت فرهادی بدبخت رو قطعه قطعه می کرد. صبوری می گفت سر اینکه فرهادی یکم با تأخیر فیش واریز بهش داده بود یه همچین الم شنگه ای به پا کرده بود. سَرِ فرهادی تو دستای مردک شده بود عینهو لبوی داغ که به نقطه ی جوش رسیده بود. پرتاب هاش هم ماشاا... دقیق بود. انگار چند سالی بود پلی استیشن کشتار کارمندان بانک بازی کرده بود.

     

    من سیال ذهن:

    حسن همیشه باید پشت آتیش زانوهاشو تا زیر چونش ببره تا نشون بده از من غمگین تره. ندا بهم گفته زیاد باهاش نگردم. اما مگه غیر از حسن کسی هست که با من بزنیم به دریا پی مروارید. اصلن این میرزاعلی با آدم پدرکشتگی داره، با این سیب زمینی هاش. سبزن عینهو جلبک. انگار از صبح تو دریا کم جلبک قورت دادیم. کاش جای حسن ندا نشسته بود روبروم. امروز حتما رفته سه شنبه بازار و باز یه روسری گلدار تو دل برو خریده. من که از پس این روسری خریدنش برنیومدم. دور ماهو مه گرفته فردا اگه طوفانی بشه کارمون زاره. حسن یهو گفت: چرا اون کاپشن قهوه ای رو نپوشیدی؟ گفتم: همینجوری. اما خوب همینجوری هم نبود. کاپشن قهوه ای رو ندا خیلی دوست داره میگه شبیه هالیوودی ها میشم. بپوشم که از بین میره. قربون نن جونم برم که همیشه میگه: بابات نموند تا قد و بالای تو رو ببینه. آخه بابا می موند که باید بدبختی های منو میدید.

     

    تک گویی نمایشی:

    همیشه باید اینجا بشینم. سرما و گرما مگه به آدمی مثل من تاثیر میذاره. حیاط بیمارستان تو این چهار ماه تنها راه نجات از زندانی شدن تو افکار خسته ی روی تخته. میگه زخم هات عفونت می کنه تو این سرما. دارن حالمو بهم می زنن از بس زخم هام رو شستشو دادن. اول جیغ و داد بودم. اما حالا رام و بی احساس. زخم اصلی تو دلمه، وقتی به صورتم سرما شلاق میزنه دلم خنک میشه. مجبور نیستم به حرفش گوش بدم. شاید از لجش برم تو برفا دراز بکشم.

     

    سینمایی:

    بنّا دارد ردیف آخر دیوار را می گذارد. کارگر با آستینش عرق پیشانی اش را پاک می کند و بیل رو فرو می کند توی ملات و شروع می کند به زیر و رو کردن. رسول سیگارش را نیمه تمام می اندازد زمین و زیر پایش له می کند. شلوارش را می کشد بالا و می گوید: خوب اوستا این دیوارم تموم شد، کی به ما تحویل میدی؟ بنّا می گوید: حالا خیلی مونده آق رسول. رسول  ابرو می دهد بالا و می گوید: پس خیال داری دفعه بعد برای ناهارت قرمه رسول بیارم. به خدا عیال ما عرضه ی قرمه قرمه کردن منو داره. بنّا می خندد و می گوید: ای بابا شما دیگه چرا؟ شما که کسی هستی واسه خودت. رسول قهقه می زند: آخ که یه ملت از ما می ترسن ما باید از عیال بلرزیم. کارگر ناگهان می نشیند زمین. بنّا نگاه تندی می کند و می گوید: باز عاشقی زد به سرت، پاشو هنوز کلی کار داریم. رسول می گوید: حالا چرا وسط کار ما هوس عاشقی زده به سرت، پاشو بچه جان. کارگر بلند نمی شود.(ادامه ی داستان در قسمت های بعد :) )

     


    پ.ن:

    نمی شد توی سه خط خیلی میدون داد.

    پاسخ:
    سلام

    «من‌همراز» در نیومده. یا به‌دلیل کوتاه بودن موقعیت‌تون یا چون جهت‌گیری جدی و حیاتی نسبت به شخصیت قهرمان نداره. محض همین راوی پر‌رنگ‌تر از شخصیتی شده که قراره از زبان همراز توصیف بشه. 


    «سیال»:
    شروعش خوبه. پراکندگی‌های ذهنی داره. اما از عبارت «حسن یهو گفت: چرا اون کاپشن ...... باید بدبختی های منو میدید.» (تا آخر) یکهو راوی شروع می‌کنه به قصه‌گویی. منظم می‌شه و تبدیل می‌شه به راوی اول‌شخص.
    (تذکر: شاید اگه این متن جزئی از یه داستان بلندتر بود و جای مانور داشت، در مجموع می‌شد بدل بشه به سیال، اما توی این پاراگراف چنین چیزی درنیومده)


    «نمایشی»: 
    سوال: الان توی این متن، به غیر از راوی شما کسی دیگه‌ هم هست که شخصیت با اون در حال حرف زدن باشه یا داره این حرف‌ها رو صرفاً توی ذهن خودش می‌سازه؟ 
    (نکته: این زاویه دید همونطور که از اسمش معلومه غالبا (و یا شاید بهتره بگیم همیشه) برای جایی به کار می‌ره که درگیری‌ها و اتفاقات بیرونی (بیرون از ذهن) زیادی وجود داره. یعنی اطرافیان کاملا با راوی ما درگیر هستند، منتهی ما صداشون رو نمی‌شنویم)


    «سینمایی»:
    این زاویه دید خوب درومده. برای این تمرین تکمیله. (حتی اگه قسمت‌های بعدش رو نبینیم!)


    پ.ن:
    خب شما بیشتر میدون می‌دادین. مثل بقیه!
    این دبیر مظلوم که جرات نداره به کسی اعتراض کنه.



    عه چه جالب و تعجب برانگیز!!!
    آخه من اصلا "آدم کش ها" رو نخوندم(چون کلا فضای کار همینگوی یه جور خاصیه که نمی تونم زیاد باهاش ارتباط برقرار کنم به همین خاطرم این کتابو با این ذهنیت دانلود نکردم(حس شرمندگی ناشی از نخوندن کتاب معرفی شده)...علت ذهنیتم اینه که من کتاب "پاریس جشن بیکران" رو نتونستم تحمل کنم که تاآخر بخونم ... "پیرمرد و دریا" ولی بهتر بود) ...


    راستی الان برای این کتابخونه رمزدار باید عضو شد؟ کتابدار کیست؟
    پاسخ:
    مدیران، گردانندگان، کتاب‌داران و ...
    سرکار خانم‌‌ها «احلام» و «ف.الف» می‌باشند.


    ولی خیلی بهتر می‌شه اگر مثال‌هایی که عرض می‌شه رو درباره‌ی مسائل مختلف یه نگاه مختصر (اگه وقت ندارین کامل بخونید) بیاندازید.
    امروز مومنان درقنوت چه زیبا میخواندند: اللهم انی اسئلک خیر ماسئلک منه عبادک الصالحون. آرزوی من برایتان همین است .


    سلام بر دبیر جان و همه ی دوستان
    ببخشید چند روزی بیمار بودم و تکالیفم مانده آه بهار جان است یحتمل (((:    . ان شاالله که همه از این ماه آمرزیده خارج شده باشیم . دعاگوی بچه های کارگاه بودم . عید همگی مبارک
    پاسخ:
    سلام
    عید شما هم مبارک.

    زودتر اطلاع می‌دادین تا هنوز ماه رمضون تموم نشده برای سلامتی شما حتما دعا می‌کردیم خب.
  • کتابدار کارگاه

  • با سلام و تبریک
    عید سعید فطر به دبیر محترم و هم کارگاهیان عزیز

    به مبارکی این عید سعید کتابخانه ای ساختیم برای کارگاه مان :)
    انشالله برای همه مفید باشد.


    پ.ن:
    فعلا کتاب های تمرین این فصل رو گذاشتیم. تدابیری اندیشیدیم که به مرور اعمال می شود. که صد البته با کمک همه ی شما.

    یاعلی

    پاسخ:
    سرکار خانم‌ها «احلام» و «ف.الف»
    زحمات (فعلی و آینده) شما جهت راه‌اندازی این کتاب‌خانه شایسته و در خور تحسین است.
    به نمایندگی از همه‌ی اعضاء از شما تشکر و قدردانی می‌نمایم!
    خیلی بی معرفتین که اعضای قدیمی و هرچند بی معرفت  کارگاه رو تو لیست دعاتون حساب نمیکنید.هق هق!
    پاسخ:
    عجب!

    سلام
    من خودم چندان از این من همرازم راضی نیستم اما فعلا می نویسمش (چون اولا خلاقیت توی موقعیت نداره در ثانی حس می کنم این که نوشتم من همراز نباشه به همین خاطر منتظرم ببینم واقعا جزء من همراز حساب میشه یا نه؟)




    زاویه دید من همراز:

    از وقتی چشم بازکردم ، مهرداد همیشه برادرم بوده و بیشتر اوقات کشتی می گرفتیم و گلاویز می شدیم. بضی وقت ها بی هوا می آمد یک نیشگون آبدار ودردناک از بازویم می گرفت و وقتی فریادم به آسمان می رسید می گفت: "گوشتالوی کولی ! باز من شوخی کردم و تو عرعرت گرفت؟ ."اما هیچ چیز بدتر از آن نبود که هروقت مادر بستنی کیلویی را قاشق قاشق توی سه کاسه ی بلوری برای من و مهرداد و نسرین می ریخت ، مهرداد تلویزیون را روشن می کرد تا سر فرصت با پرت کردن حواسم ، کلک بستنی من را بکند . بعد هم یک تارمو روی فرش پیدا می کرد و بدین ترتیب دخل بستنی نسرین هم آمده بود. من و نسرین سبزه ی تند با موهای مجعد و شکل مادربودیم اما مهرداد فرق داشت. همه با دیدن قاب عکس سه تایی مان که  بالای شومینه نشسته بود به این تفاوت اقرار می کردند. به قول مادر عکسمان اجتماع یک نقل سفید و بلند در کنار دو نخودچی کوچک و کوتاه .بعد هم نوبت قربان صدقه ی مادر برای خوشگلی مهرداد بود . بالاخره یک روز در غیاب مهرداد و مادر ،نسرین قاب را شکست و دیوار خالی شد. البته من هم تا چند روز توی دلم  از شادی بشکن می زدم وگرنه بازار چغولی کردنم گرم بود. تا چند روز یعنی تا روزی که من و ارسلان با توپ ارسلان خرابکاری نکرده بودیم. با شوت من توپ ناغافل سرش را کوبید توی شکم گلدان بلوری قشنگی که مادر بزرگ برای گردگیری گذاشته بود توی ایوان. از ترس چپیدیم توی زیرزمین و تا غروب پیدایمان نشد. دست آخر با تشر از زیرزمین درمان آوردند . منتظریک خون بهای سنگین برای گلدان قجری قدیمی بودیم اما انگار آب از آب تکان نخورده بود. دست آخر از گوش مهرداد که تا دو روز تب کرده و گل انداخته بود، فهمیدم قضیه از چه قرار است و حسابی بابت قاب خجالت کشیدم.

    پاسخ:
    همان‌طور که حدس زدین زاویه‌ی دید این قطعه «من‌ همراز» نیست. 
    راوی نقش برجسته و پررنگی داره و اصلا حضورش سایه‌وار نیست. شخصیتی که راوی پیدا کرده اگه بیشتر از مهرداد (که قراره تمرکز متن روی اون باشه) نباشه، کمتر نیست.
    پس شرط اساسی و وجه ممیزه‌ی زاویه دید «همراز» رعایت نشده.

    نمی‌دونم مثال مربوط به این زاویه دید (سوفیا) رو کامل مطالعه فرمودین یا نه. قطعا برای شناخت بهتر این نوع روایت کمک می‌کنه.
  • بانوی نقره ای
  • انقدر همه خوب نوشتن آدم افسردگی میگیره این دوتا رو هم با ترس و لرز گذاشتم هرچند  سیال ذهن رو حد اقل 8 باری ویرایش کردم.

    سیال:

    این دختر بچه چشم سبز شیرین رو آوردن که چی مگه نمیدونن من از هر چی سبزه متنفرم ، حلوایی که به زور تو دهنم میچپونن هم نمیتونه کام شور منو شیرین کنه، شیرینی این بچه فقط تلخش میکنه. خوبیش اینه که دیگه برام مهم نیست چاق بشم محسن که نیست بهم غر بزنه، اون شبم داشت غر میزد که چرا پیرهن های منو اتو نکردی ؟ هنوزم اتوشون نکردم هرچند دیگه مهم نیست . اگه صبر کرده بود اون چراغ لعنتی سبز بشه لباس من الان طوری نبود که نشه از سیاهی شب تشخیصم داد مامانش همیشه میگفت تو عاشق چیه این پسره بی کله شدی ؟ اون خدا بیامرزم مثل محسن عاشق دختر بود ، دختر و چلوکباب خوب شد زود رفت وگرنه امروز از جفتشون متنفر میشد.

    من همراز:

    صحبت درباره عصبی بودن و اینکه تبعات شعله های خشمش از آتش سوزی جنگل های آمازون هم بیشتره همه ی مدرسه را پر کرده بود برای ما دخترها که اولین بار توی پیش دانشگاهی معلم مرد را تجربه میکردیم فضا حسابی رعب آور شده بود . قبل از اولین ورودش به کلاس هممون جوری در سکوت و وحشت به هم نگاه میکردیم انگار منتظر رویارویی با یک خون آشام بودیم .وقتی بالاخره وارد کلاس شد مهرنوش پخی زد زیر خنده برای ساکت کردنش سقلمه ای به پهلوش زدم بیشتر که نگاه کردم دیدم حق داره با آن صورت سرخ و سفید ولبخند ابلهانه و موهای یکی در میانش بیشتر شبیه عقب افتاده ها بود تا خون آشام.

    چون این تمرین زیاد بود با اجازتون دو قسمتش کردم دو تای دیگه روهم ان شالله به زودی میزارم.

    پاسخ:
    خوبه. بالاخره همین که قدم برداشتین برای انجام تمارین جای قدرداانی داره.
    می‌بینید که انگار همگی در خواب بعد از رمضان فرو رفتند!!


    سیال:
    این روایت صد در صد سیال نیست. می‌تونه کاملا تداعی کننده‌ی راوی من (اول‌شخص) باشه. چون یک وجه داستان‌گویی توش خوابیده و صرفا غرق شدن در ذهنیات و افکار شخصیت نیست. این قسمت‌ها که « اون شبم داشت غر میزد که چرا پیرهن های منو اتو نکردی ؟»
    یا اینجا که «...اگه صبر کرده بود اون چراغ لعنتی سبز بشه لباس من الان طوری نبود که نشه از »

    چند تا جمله‌ی دیگه هم هست.
    ببنید کلا یک نوع نظمی توی روایت وجود داره که انگار نویسنده ترسیده خواننده خط روایت رو گم کنه. این نظم باعث می‌شه از روایت سیال دور بشید.

    (البته توی روایت سیال هم نویسنده مدیریت می‌کنه تا اونچیزی که باید به ذهن مخاطب بره اما این مدیریت به چشم نمیاد. توی متن شما به چشم میاد)


    همراز:
    از نظر زاویه دید خوب شده. از نظر عبارت‌چینی پارگراف اول یه مقدار مغلقه. دست‌انداز داره یه‌کم.

    3) تک گویی نمایشی: به کله ی گنده م دست نزنید . حسین صبوری میگه کله ی من گیر می کنه به چشم آدما . لابد برای همین همه تون زل زدید به قیافه م. خودم بلدم بینی مو پاک کنم . نخیر شما دوست من نیستید . فقط عباس دوست منه . فقط اون بلده توپو برام شوت کنه و نصفه شبا از بالا پشت بوم آلوچه بندازه پایین تا دوتایی بخوریم و کیف کنیم. شما تا حالا کیف کردید؟ هروقت آبجی اعظم بهم میگه پهلوون من قد یه فوتبال بازی کردن کیف می کنم. اه انقد ازم نپرسین دیروز چی شد! دیروز ینی کی ؟ من همیشه دیروز که میشه سر کوچه چشم چشم می کنم تا عباس بیاد باهم بریم فوتبال. آبجی اعظم نمیذاره من با بچه های دیگه بازی کنم چون اونا مجبورم می کنن گونی بکشم توی سرم و براشون برقصم. فک کنم اون عوضی هم آبجی اعظمو مجبور کرده بود براش برقصه که مث مورچه ها ریز شده بود گوشه ی دیوار و داشت گریه می کرد. منو کجا می برید ؟ میخوام برم سراغ مورچه هام. آخه خون پاشیده بود توی لونه شون.

     

    4) زاویه دید سینمایی: پیرزن موهای حنایی خیسش را پیچید توی روسری ترکمنی ضخیمی که همیشه بعد از حمام لحاف سرش میکرد. بقچه ی ترمه اش را پهن کرد روی زمین و وسایل را چید داخل آن، یک بسته شکلات،  آینه ی دور فیروزه ای بالای طاقچه، شمع و یک شیشه گلاب هم کنارش، بقچه را با احتیاط گره زد و گرفت زیر پر چادرش، بهشت زهرا آن موقع صبح خلوت بود . پیرزن گوشه ای نشست. با نصف شیشه ی گلاب و دستمال گلدوزی شده اش سنگ قبر را شست و همین کار را برای همسایه های بغل دستی انجام داد. بقچه ی ترمه را پهن کرد روی نوشته های سنگ ، شکلات ها را گذاشت برای خیرات و قرآن خط درشتش را از توی کیفش درآورد و با خنده گفت : روزهای تعطیل همه ی خانواده باید دور هم جمع شوند پسرم ...

    پاسخ:
    زاویه دید نمایشی‌تون خیلی خوب بود و کاملاً افاده‌ کننده‌ی جزئیات این زاویه دید.
    اما زاویه دید سینمایی‌‌تون (با توجه به حجم کم پاراگراف) لحن و حالتش توی دانای کل گیر کرده.
    وقتی راوی از موضع بالا بگه «... که همیشه بعد از حمام سرش می‌کرد» یا مثلا به جای اینکه بگه برای قبر کناری، لحن توصیفی می‌گیره و می‌گه «برای همسایه‌های بغل‌دستی» 

    اینا زیاد شدنش می‌تونه به زاویه دید سینمایی خدشه وارد کنه
    اتفاقا احلام جان اگه قرار به رضایت الهی باشه پس حداقل باید نسخه ی انگلیسی (با توجه به بضاعت زبانی خودم می گم) این کتاب رو یافته و بشینیم ترجمه کنیم (که چیز درست درمونی هم درنمیاد ) یا با توجه به جهت گیری آموزش کارگاه یک مترجم خبره استخدام کرده و کتاب رو ترجمه کرده و زحمت تایپ رو هم بکشیم و بعد بذاریم روی کتابخونه ی مجازی اینجا


    اتفاقا حرف از مترجم و تایپ و کتابخونه که اومد یاد این افتادم که کتاب آرزوهای بزرگ رو از کتابخونه قرض گرفتم و در اوایل خوندنش سری به مقدمه اش زدم ..مترجم محترم!! زحمت کشیده بود و تمام داستان رو تعریف کرده و همه ی روابط بین شخصیت ها رو (که از نظر من یکی از جاذبه هاش بوده) کاملا لو داده و عملا مخاطب بینوا رو از نعمت کشف محروم کرده بود...و در مورد صنعت مهم تایپ...انقدر تایپ این کتاب بد بود که گاهی دوبار اسم یک شخصیت پشت دیالوگ ها نوشته می شد و من می فهمیدم که یکیش باید شخص دیگری از اشخاص حاضر در صحنه باشه که جواب دیالوگ قبلی رو میده..منتها کشف دقیق این که هر دیالوگ از آن کیست دقیقا نکته ی شخصیت پردازی ای هست که توشه


    راستی یک جا خوندم که آثار دیکنز جز آثاری هستند که بارها و بارها به نمایش دراومده اند و این قابلیت رو دارند حالا چیزی که مهمه اینه که توی آرزوهای بزرگ ما اول شخص داشتیم ولی در عین حال چندان شخصیت پردازی مطرح نبود (و اگر هم بخواد باشه شخصیت های دیگه مهم ترند)آیا اینجا پای همون من همراز در میونه ؟ 

    ببخشید که طولانی شد کامنتم
    پاسخ:
    راستش من الان در حدی اشراف ندارم به آثار دیکنز که بتونم پاسخ روشنی به سوال شما بدم.
    ولی اگه واقعا همین‌طور باشه که شخصیت اول فقط مثل سایه‌ای باشه که بهونه‌ی روایت کردن دیگری (یا دیگران) قرار بگیره، می‌شه «همراز»
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    با آرزوی قبولی طاعات و عبادات. با عرض معذرت بابت تاخیر

    + در شب کریسمس،دوباره برای شرکت در مراسم مذهبی به کلیسای دُم رفتیم و در نظرمان این دینی بود که به گردن داشتیم. ورونیکا همان پالتوی سیاهش را پوشید و همان گیره ی نقره ای افسانه ای را به سرش زد. دیگر من هم به آن افسانه تعلق داشتم ، به آن افسانه و به آن عرفان غیر قابل درک و تصور. با هم روی یک نیمکت نشستیم و دیگر من نگران نبودم مردها در کلیسا سرشان را به کدام طرف کج میکنند. آن ها می توانستند به طرف ورونیکا برگردند که البته بعضی هایشان هم این کار را کردند. به شکوه و ابهت ورونیکا افتخار می کردم و از احساس خوشبختی او به خود میبالیدم. البته من هم خوشبخت بودم و شاید او هم کمی افتخار می کرد.

    البته من مطمئن نیستم این دقیقاً " من" هست یا نه!

    + این متن بخشی از نامه ای است که یک پدر پیش از مرگش برای پسرش نوشته است. پدر خاطرات گذشته اش را برای پسر تعریف میکند. او سعی میکند آنچه از آدم ها در رفتارشان بروز میکند (آنجچه در بیرون آدم ها اتفاق می افتد.)را ببیند و حدس بزند که به چه چیز فکر میکنند و چه جور فکر میکنند. او سعی میکند ماجرای آشنایی اش با دختر پرتقالی (همسرش) را به صورت یک داستان افسانه ای برای پسرش به تصویر بکشد. در واقع خیلی از صحنه هایی که رویایی و زیبا نقل میشوند و حالت اسرار آمیزی به ماجرا میدهند زاده تخیل پدر هستند. او توانسته با روایت داستان براساس تصورات خودش (زاویه دید من)از بیرون آدمها اون رو خیال انگیز و زیبا برای بچه اش تعریف کنه.

    فکر کنم خیلی یک مفهوم را هی تکرار کردم.
    پاسخ:
    هم نمونه برای «من» اول شخص مناسبه.
    هم استدلال شما برای انتخاب شدن این زاویه دید.

    حالا زحمت بکشید زاویه دید رو به دانای کل محدود به ذهن همین پدر تبدیل کنید. 
    (قطعا اقتضائاتی داره و ویرایش‌هایی لازم می‌شه و ممکنه بعضی از قسمت‌ها رو ناگزیر به حذف بشید و ... اما سعی کنید تاجایی که می‌شه به مفهوم و محتوای متن اصلی وفادار بمونید)

     
    بله نگار بانو
    بعضی ها افسرده که میشن دلشون می خواد به همه منتقل کنند. :)
    چطوره بشینم از اول خشم و هیاهو رو تایپ کنم و بزارم نت، رضایت الهی و اینا. چطوره ها؟؟؟  :))))

    اتفاقا من از کتاب خوشم اومد. مثلا یه سری کلمات معلوم نیست و خودت باید خلاقیت به خرج بدی و ...
    عجب پروژه ی عظیمی راه انداختید استاد..
    به روی چشم.
    سلیقه اش با ما خانوما  :))
    پاسخ:
    خدا خیرتون بده.
    خیلی زحمت کشید.
    اینم ویرایش سینمایی :

    زاویه دید سینمایی:

    زن لنگه کفش را محکم توی صورت شوهر می کوبد. چنان که جای کف کفش روی صورت مرد به گونه ای است که انگار کسی روی صورتش پا گذاشته است. دهان فروشنده از تعجب باز مانده و زیر لب می گوید:-لااله الا الله. مرد دستش را برای خواباندن کشیده به هوا می برد اما نفسش را محکم تو می دهد و روبر می گرداند از زن.روی پیشخوان یک دندان طلایی خونین می افتد و از دهان مرد خون است که می چکد روی پیشخوان. زن فریاد می کشد:- حقت بود که حدقه ات رو توی طبق اخلاص می دادم به این زنیکه ی رنگ و وارنگ. زن بزک کرده روسری اش را جلو می کشد و سرش را به زیر می اندازد و با ناراحتی لبان رنگی اش را می جود. سپس در قفسه ها دنبال خوراکی موردنظر خود می گردد. مرد دستمال کثیف و مچاله ای از جیبش در می آورد تا پیشخوان را تمیز کند ولی تا دستش به نزدیکی پیشخوان می رسد فروشنده مچش را می گیرد و می گوید:- عمو ، می خوای تمیز کنی یا کثافتم بهش بچسبونی؟ زن زیپ کیفش را باز می کند ودرون کیف بسیار بزرگی که به قاعده یک سطل وسیله در آن می توان  جا داد ، دنبال دستمال می گردد. زن بزک کرده از گوشه ی چشم و فروشنده زیر چشمی  منتظر زن هستند. درون آن کیف بزرگ اسباب و وسایل مدام با شلختگی بالا و پایین می روند اما دستمالی پیدا نمی شود و زن با شرمندگی گوشه ی لبش را کج می کند و دست از کیفش می کشد.  در این وقت زن بزک کرده جلو می آید و پول خوراکی را همراه دو دستمال کاغذی سفید و تمیز روی پیشخوان می گذارد و می رود.

    احلام جان

    اون نسخه ای که دیدی یا طرف زکام داشته یا در حال افسردگی کتاب می خونده (تا غمش یادش بره از این طریق) و برای رضای خدا!!! اومده تو نت نشر داده و آپلود کرده و یاقی جاهایی هم که توی اینترنت گشتی از همین نسخه اول دانلود و با سرور خودسون آپلود کردند یا خود همین لینک رو توی صفحه ی خودشون (به اسم خودشون)گذاشتند.

    پاسخ:
    هرچند به نظر فضا متاثر از فضای «آدم‌کش‌ها» است
    اما برای این تمرین و ارائه‌ی یه نمونه‌ زاویه دید سینمایی خوب‌ در اومده.

    اون توصیفات رقیق و بدون لحنی هم که آوردین، دیگه ایرادی به زاویه دید وارد نمی‌کنه.
    سلام
    بله ان شالله زاویه دید من همراز هم می نویسم
    یعنی الان من دوباره بخش سینمایی رو ویرایش کنم و توصیف رو بردارم ؟ (دقیقا همین مسئله به ذهنم رسیده بود که این توصیفات نباشند اما از یک طرف می خواستم که بزرگی کیف و جا ماندن کفش روی صورت رو مطرح کنم جوری که جمله ها خیلی طویل و بد نشوند)

    الان ایمیلمو دادم کامنتی ک می خواستین بدین رو توی ایمیلم بزنین
    خواهش می کنم . قابلی نداشت . نوش جان :)
     
    +ایده ی کتابخانه هم خیلی خوبه . در خدمتیم .
    پاسخ:
    با خانم احلام همفکری بفرمایید و اگه فکر میکنید ارزشش رو داره و وقت نمیگیره الکی ازتون راهش بندازید
    من در خدمت گذاری حاضرم.
    خیلی هم خوب.
    سرم درد می کنه برای کتاب.. :)
    بگید چی کار کنم.

    ممنون ف.الف جان عزیز. عالی شد. :))
    همینطور خانم میم عزیز

    دوستان خشم و هیاهو مشکلی نداره فقط یکی رو پی دی افش گریه کرده. من دیشب تو تاریکی داشتم می خوندم اونم با لذت. :))
    من از جاهای دیگه هم دانلود کردم، همین شکلی اشک آلود بود بالام جان.

    پاسخ:
    لخوبه که موافقید. نمی دونم چطوری. با خانم ف.الف هماهنگ کنید به یه جمع بندی برسید.
    ـ من به ذهنم میرسه توی یه قفسه همه مثال های کارگاه باشه.
    ـ یه قفسفه برای کتاب های مرجع و خوب داستانی
    ـ یه قفسه برای داستان های برگزیده همشهری داستان

    می تونه به این سبک باشه که عکس داستان ها از کتابهایی که بچه دارند (یا کتابخونه یا ...) گرفته بشه، توی فولدرهای رمزدار آپلود بشه و فقط بچه های کارگاه رمز رو داشته باشن تا جلوی نشر گسترده غیرمجازش گرفته بشه



    عجب!! احتمال می ره جونوری، نوازدی چیزی روی این کتاب ـ روم به دیوار ـ خرابکاری کنه اما گریه خیلی عجیبه!!



    اتفاقا بانوی نقره ای جان من از سبک نوشتاری سقوط خیلی خوشم اومده چون چندان پیچیده نوشته نشده و در عین حال جالب و جذاب به نظرم میاد.

    راستی غیر از این مسئله ی حدیث نفس حس می کنم شخصیت های حراف خیلی بیش تر از سایرین این حالت رو می طلبه (مثلا مطمئنا یک شخصیت منزوی که ارتباط چندان با دنیای بیرون نداره از این طریق چندان نمی تونه مطرح شه در این صورت اگه قصد کاربرد داستانی باشه زاویه دید من/اوی محدود بهتره و اگه کاربرد نمایشی هم باشه بهتر همون حالت سینمایی و گذاشتن رفتار بیرونی براش بهتره چون توی حالت نمایش معمولا ابراز عقیده وفکرودرونیات غیر از گفتار به صورت رفتار می تونه باشه که کار سختیه و غیر از این دو یعنی رفتار و گفتارم راه دیگه ای برای ابراز نداره)
    پاسخ:
    مطلبی که اشاره فرمودین تاحدودی درسته. اما چه بسا راوی منزوی رو هم بشه توی یه داستان قرار داد توی موقعیت. (به سختی) و انزوا و خجالتش از دیگران به تصویر کشیده بشه. 


    شما برای «من همراز» مثال نیاوردین. درسته؟
    بابت اون کامنت تون درباره فصل های شخصیت هم اومدم وبتون چیزی بگم که کامنتخانه شما باز نشد. 

    زاویه دید سینمایی:

    زن لنگه کفش را محکم توی صورت شوهر می کوبد. چنان که جای کف کفش به مثابه قدم گاهی روی صورت مرد می ماند. دهان فروشنده از تعجب باز مانده و زیر لب می گوید:-لااله الا الله. مرد دستش را برای خواباندن کشیده به هوا می برد اما نفسش را محکم تو می دهد و روبر می گرداند از زن.روی پیشخوان یک دندان طلایی خونین می افتد و از دهان مرد خون است که می چکد روی پیشخوان. زن فریاد می کشد:- حقت بود که حدقه ات رو توی طبق اخلاص می دادم به این زنیکه ی رنگ و وارنگ. زن بزک کرده روسری اش را جلو می کشد و سرش را به زیر می اندازد و با ناراحتی لبان رنگی اش را می جود وسپس در قفسه ها دنبال خوراکی موردنظر خود می گردد. مرد دستمال کثیف و مچاله ای از جیبش در می آورد تا پیشخوان را تمیز کند ولی تا دستش به نزدیکی پیشخوان می رسد فروشنده مچش را می گیرد و می گوید:- عمو ، می خوای تمیز کنی یا کثافتم بهش بچسبونی؟ زن زیپ کیفش را باز می کند ودرون کشتی نوحش دنبال دستمال می گردد. زن بزک کرده از گوشه ی چشم و فروشنده زیر چشمی  منتظر زن هستند. درون کشتی نوح اسباب و وسایل مدام با شلختگی بالا و پایین می روند اما دستمالی پیدا نمی شود و زن با شرمندگی گوشه ی لبش را کج می کند و دست از کیفش می کشد.  در این وقت زن بزک کرده جلو می آید و پول خوراکی را همراه دو دستمال کاغذی سفید و تمیز روی پیشخوان می گذارد و می رود.



    من فک می کنم با توجه به این که گفتید توی زاویه ی دید سینمایی اصولا ورود به ذهن نداریم پس لابد توی این زاویه دید (که احتمالا باید مختص نمایشنامه ها و فیلم نامه ها باشه) فقط اکت (رفتار حرکتی) و دیالوگ هست درسته؟

    پاسخ:
    بله. رفتارها و اتفاقات خارجی رو ثبت می کنه. و دقیقا از اونجایی که ورود به ذهن نداریم، توصیفات داستانی (متفاوت دیدن اتفاقات) هم تقریبا از بین می روند!! «کفش به مثابه قدم گاهی...» ، «کشتی نوحش» جایی توی این نوع روایت ندارند.
    فلسفه این که چرا همچین می شه رو توی تمرین ششم بیشتر درباره ش حرف می زنیم. اجمالا دلیلش اینه که توی این زاویه دید (همونطور که گفتیم) راوی کاملا مرده و مثل یه دوربینه. دوربین فقط ثبت میکنه. عین چیزی رو که اتفاق افتاده. پس متفاوت نمی بینه. بلکه دقیقا همونی رو که هست می بینه
    سلام

    مثال نمایشی و من سیال هردو رو  ویرایش کردم :(برای من سیال یه ذره شخصیت جزئی تر شده)




    من سیال :

    از این که آقای چنار جلوی چشم هایم رژه برود بدم می آید. وقتی کوتوله گی ام روی DNA ام مهر می خورد مطمئنم که کنارش نفرت از چنارها هم روی اتم های کوچک کروموزوم ها نقش بسته بود. اتم های کوچک با هسته های حقیرشان وقتی توی مسئله های ژنتیک مطرح می شوند عقم را در می آورند. کلمه ها هم مخلوقات مسخره ای هستند. مثلا همین عق از کجا آمده که حتما با "عین" نوشته شود؟ چرا باید تحت فرمان یک انسان احمق برویم، که معلوم نیست کدام شهاب از کدام سیاره با چه زاویه ای یک پس گردنی نثارش کرده تا قانون نوشتن عق با "عین" را وضع کند؟ پاهایم یخ زده و یک کلمه حق ندارم به خودخواهی خواهر انرژی سوزم حرف بزنم که پنجره را ببندد. خواب قرمزی گلبول ها ی سرخی که  یک دفعه سفید می شوند و روپوش سفیدی که سرخ می شود و جیغی که حمله ی منو اکسید کربن را اعلام می کند دست از سرم بر نمی دارد.عوض این که جگرهای روی سیخ که رنگ کباب شدن می گیرند تا آهن خونم شوند جلز و ولز کنند گوش های من بوق ممتد می زنند. باز هم لامپ دستشویی حیاط را روشن می گذارند تا از بی برقی دیگران ، بی خوابی سابقم برگردد.و دوباره جمله ی تاریخ تکرار می شود...




    نمایشی :

    همیشه این گفته ی من را توی سرت بچرخان ،مردی که توی جیبش شپش جفتک می اندازد ،عینهو عروس آبله رو شب حجله بعد شستن سرو رویش، بغ می کند یک گوشه وچشمانش همیشه دخیل بسته ی کمک این و آن است. کار داری؟ کدام کار؟ توی رویای خودت ،نشستن دورهمی 4 تا بچه نپخته که جز به باد رفتن پول ، عایدی ندارد را می گویی کار. شنیدم رفتی پیش عمو احمد. اما می دانستم که حواله می کندت پیش خودم.  به همکارهایم سپرده ام برای آزمون استخدام بانک. چرا نه ؟ نمی گذارم بی حواسی بابات را تکرار کنی. زیر پرو بال خودم می گیرمت عمو جون.  


    توی نمایشی همه ی جملات دیالوگ هستند

    پاسخ:
    هم سیال و هم نمایشی تان خوب شدند.
    مخصوص سیال تان تازه جان گرفته به نظرم و می نشیند. (البته توی جمله بندی ها و زبان داستان تان کمی دست انداز هست که ربطی به این فصل ندارد. بعدترها انشالله بیشتر درباره اش حرف بزنیم)
  • بانوی نقره ای
  • ممنون ف.الف جان کار همه رو راحت کردی.

    آقای شریفی این زاویه دید تک گویی نمایشی خیلی عجیب و نچسبه چند صفحه ای از سقوط آلبرکامو رو خوندم مثل این میمونه که یه نفر اسیر شده باشه و صدای ضبط شده اش تنها راهی باشه که نجات دهنده هاش بتونن جاش رو پیدا کنن برای همین داره یه جوری که سارقاش نفهمن اطلاعات مکانی که درش هست و حتی سارقاش رو با تکرار حرفای انها و حرفای رمزی دیگه میزنه اینطوری خواننده همش باید در حال رمز گشایی باشه و این خیلی خسته کنندست.

    نامه نویسی برای بیان داستان هم یه زاویه دید محسوب میشه؟


    پاسخ:
    بله. همین‌طوره. برای همین کم‌کاربردتره. البته ذکاوت نویسنده می‌تونه باعث بشه جوری از این زاویه دید استفاده بشه که خسته‌کننده نباشه. 
    همین «سقوط» آلبرکامو مثلا یکی از دو اثر معروف (علاوه بر «بیگانه») این نویسنده‌ی بدبخت بوده‌ها. 

    نامه‌نگاری
    یادداشت روزانه، 
    چت
    اسناد و رونامه‌ها
    و ...

    این‌ها رو برخی به عنوان «زاویه دید» مطرح می‌کنن. اما با نگاه دقیق‌تر این‌ها قالب روایت هستند. نه زاویه دید. بالاخره توی نامه‌نگاری، نویسنده نامه یه شخصیته که مثلا با روایت اول‌شخص (ممکنه سیال‌ذهن باشه، ممکنه من‌ِراوی باشه، ممکنه حتی «تو» باشه) در قالب نامه مطالبی رو بیان می کنه. پس جدا کردنش به عنوان یه زاویه دید متفاوت چندان ثمره‌ و نتیجه‌ی کاربردی نداره.


    ممنون که با این قبیل سوال‌ها بحث‌ زاویه دید رو عمیق‌تر و تکمیل می‌فرمایید.
    ف.الف جان واقعا ممنونم ازت ...چون منم همدل بودم با دوستان برای پیدا نشدن کتاب....

    اتفاقا نسخه ای که گذاشتی خیلی هم واضح و شفاف و با کیفیته (به عنوان مقایسه کتاب خشم و هیاهو فاکنر که احلام جان زحمت کشیده و لینکشو داده توی بوکی ها... خیلی کیفیتش پایینه)


    پاسخ:
    منم یه نسخه‌ از سقوط داشتم ولی دوستان زودتر زحمتش رو کشیدن!
    شکر خدا
  • خانومـِ میمـ
  • ئه! اتفاقا الان میخاستمـ عکس بگیرمـ : )

    دست شما درد نکنه خانومـ : )

    دوستان فکر کنم مشکل حقوقی نداشته باشه به خاطر تمرین کارگاه توی خوندن داستان سوفیای مستور اینترنتی کمک تون کنم . فرض می گیریم من چند روزی کتابو بهتون قرض دادم . منتها راهمون دوره از صفحاتش عکس گرفتم لینکشو گذاشتم . هوم ؟ ببخشید که بی کیفیته :)

    http://bayanbox.ir/id/3570803009694085217?info

    +خانوم میم دل به دل راه داره ها :)
    پاسخ:
    متشکر از همکاری شما
    احتمالا باید همکاری بفرمایید در ساخت و تجهیز کتاب‌خانه‌ی کارگاه!
    کار خیر است ها. ثواب دارد!

  • خانومـِ میمـ
  • احلام جان!

    من "حکایت عشقی بی قاف .. " رو دارمـ .. اگه بخوای عکس می گیرم از صفحاتش میذارم .

  • خانومـِ میمـ
  • جسارتا من هنوز تمرین چهار تمومـ نشده تمرین پنج رو خوندمـ .

    درباره سیال ذهن کتاب "خشم و هیاهو" رو خودندم اما خلاف اون چیزی که شما فرموده بودید تو این کتاب علاوه بر فکر ِ من ِ راوی مکالمات و افعال دیگر شخصیت ها همـ بیان شده .. شاید هم من اشتباه برداشت کردم که فقط و فقط باید افکار راوی نوشته بشه ..

    چون یادم نمیاد با این زاویه دید کتابی خونده باشم خیلی مبهمه برام البته قبلا چند صفحه ای از بوف کور خوندمـ اما خیلی یادم نیست.

     

    "سقوط" آلبر کامو رو همـ خوندم . فقط مکالمه بود .. ینی حتی افعال و رفتار خودش همـ داشت با مکالمه تعریف می کرد .. تنها راه بیانش همینه؟ می خوامـ بدونم مثلا از حدیث نفس هم میشه استفاده کرد؟

    پاسخ:
    فصل دوم یا سوم «خشم و هیاهو» (اگر اشتباه نکنم)، همان فصلی که آن پسر دیوانه‌ی خانواده روایت می‌کند یقینا «سیال‌ذهن» است. مابقی فصول را حقیقتا الان درست درمان یادم نیست. این‌طور می‌گویید شک کردم آن‌ها هم از دید شخصیت‌ها سیال ذهن هستند یا نه.

    اما نکته این است که راوی سیال ذهن ممکن است در مرور افکار و خاطراتش (چه زمان حال و چه زمان گذشته) از افعال و گفتار دیگران هم موردی را ذکر کند. اشاره به رفتار دیگران تا زمانی که وجه داستان‌گویی پیدا نکند و مصداق «ذهنیات راوی» باشد که به‌صورت پراکنده به ذهن آن‌ها آمده خروج از سیال‌ذهن به حساب نمی‌آید.
    با در نظر گرفتن این نکته، آیا فصول غیر از فصل دوم خشم‌وهیاهو سیال ذهن نیست؟ (من از خشم و هیاهو الان فقط فصل دومش را که دیوانه کننده بود یادم هست. بس که اذیت شدم هنگام خواندنش. هشت نه سال پیش بوده. حق بدهید حافظه یاری‌ام نکند.

    ببینید، اینجا شاید قانون مشخصی نباشد برای اینکه آیا در «من‌نمایشی» می‌توان حدیث نفس کرد یا نه. چیزی که قطعی است این است که نباید حدیث نفس به حدی باشد که وجه نمایشی (حضور دیگرانی که ما نمی‌بینیمشان) را به حاشیه ببرد.
    مثلا راوی در حین مکالمه با دیگری، ممکن است فکر خود را هم جایی بیاورد. (اما این خیلی باید کم‌رنگ باشد)
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ !

     

    پدر که معلوم نیست از کجا دمـ مدرسه پیدایش شده ، شان ِ شش ساله را کم و بیش در پیاده رو می کشد تا به خانه ببرد. شان زور میزند پا به پایش بیاید ، با اینکه یادش نمی آید آخرین بار کی این مرد درشت هیکل پر انرژی را دیده و زیاد هم خاطر جمع نیست که اصلا باید به او اعتماد کند یا نه . ولی ماری نه ساله است. پاهایش بلندتر است و انگار خوشحال است ، هر از گاه لی لی می کند ، توی باد داد می زند ، به او می گوید "بابا". شان حرف هایشان را نمی شنود جز بریده هایی ، باد به کلمات هجومـ می آورد. دستش ، مچش و بخشی از ساعدش توی مشت پدر است.

     

    از راوی دانای کل محدود تبدیل به من ِ "شان" :

    نمیدانمـ این مرد غول پیکر با آن قدم های بزرگش از کجا دمـ مدرسه سبز شده که مرا انگار که یک کیسه زباله سنگینم در پیاده رو دنبال خودش می کشد. یادم نمی آید تا به حال او را دیده باشمـ . اصلا هم معلوم نیست اگر مامان بفهمد یک مرد غریبه آمده و ما را با خودش برده چکار می کند. ماری خوشحال است و مثل دختر های سرخوش اینور و آنور می پرد.گاهی با او حرف می زند. صدای باد نمی گذارد حرف هایشان را بشنوم . دستم از آرنج دارد می شکند از بس محکمـ گرفته و می کشد . 



    پاسخ:
    روایت «من» تان خیلی خوب بود. (اضافات ذهنی راوی و وفاداری به محتوای متن اصلی)
    همین را با کمی روایت‌های دیگر و پراکنده ادامه میدادید می‌شد یک روایت «سیال‌ذهن» خوب و تر و تمیز.


    برویم تمرین 5م
    برای کتابخونه هم باید صبر بنماییم تا دوشنبه که نوبت ما بشود. هر چند خواستیم ببینیم کتاب ها در کتابخانه موجود هست یا، سایت کتابخانه اصلا باز نکرد که نکرد تا ما یه سرچی بکنیم حداقل !!!!!
    یه وضعی است خلاصه...
    :))
    پاسخ:
    دارم فکری می‌شم مقوله‌ی «تاسیس کتاب‌خانه‌ی مجازی کارگاه داستان» رو بسپارم به شما. 
    اینکه هر کسی کتاب‌هایش را عکس بگیرد با پسوود بگذارد توی صندوق اینجا. که اعضاء 12 گانه‌ی اینجا دسترسی داشته باشند بهشان. 
    نظرتان چیست کلا؟
    تلاش شما نشان می‌دهد به خوبی از پسش بر می‌آیید
    الان این تلاش یک ساعته ی بنده در دانلود کتاب ها:

    کتاب مستور که نیست، یعنی من خودمو به آب و آتیش زدم. ویروس ها حمله کردن بهم بازم ادامه دادم. رفتم عضو این انجمن و اون انجمن شدم، افاقه نکرد. یعنی فقط یه داستانش بود (چند روایت معتبر درباره ی خداوند). سوفیا نبود.

    خشم و هیاهو فالکنر بود از اینجا میشه دانلود کرد:
    http://bookiha.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%88%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%A7%D9%85-%D9%81%D8%A7%DA%A9%D9%86%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-%DB%8C%DA%A9/

    جناب عباس معروفی هم کتابش قبلا بوده ولی اعتراض کرده برداشتنش

    سقوط کامو هم هست

    آدم کش ها ی همینگوی هم فقط 7 صفحه ی اول ازش هست.


    پاسخ:
    احسنت به تلاش شما. احسنت!!
    من (سیال): خیلی طولانی شده (که علت طویل بودنشم ایجاد پرش ذهنیه)، اگه پراکندگی ذهنی بازم در نیومده یا این که وجه داستانی پیدا کرده بگید تغییرش بدم


    از این که آقای چنار جلوی چشم هایم راه برود بدم می آید. وقتی کوتوله گی ام روی DNA ام مهر می خورد مطمئنم که کنارش نفرت از چنارها هم روی اتم های کوچک کروموزوم ها نقش بسته بود. اتم های کوچک با هسته های حقیرشان وقتی توی مسئله های ژنتیک مطرح می شوند عقم را در می آورند. کلمه ها هم مخلوقات مسخره ای هستند. مثلا همین عق از کجا آمده که حتما با "عین" نوشته شود؟ چرا باید تحت فرمان یک انسان احمق برویم، که معلوم نیست کدام شهاب از کدام سیاره با چه زاویه ای یک پس گردنی نثارش کرده تا قانون نوشتن عق با "عین" را وضع کند؟ نه لابد آن دوران شهاب سنگ ها هنوز تنشان کاملا سنگی بوده نه یخی ، شدت ضربه که همین را می گوید. البته یادم آمد که یخ ها در ستاره های دنباله دار وجود داشته اند نه شهاب ها. نکند حافظه من یخ زده که ذوب شده و هر لحظه اطلاعات از دریچه ی گوش هایم تبخیر می شود؟ باید روزی عینکی بسازم که ثابت کند خنگی دست خود آدم نیست یا تبخیری است یا ارثی. 

    پاسخ:
    خیلی بهتر شد. 
    البته حقیقتش اینه که یه وجه «تصنعی» توش احساس می‌شه. اینکه نویسنده یکی یکی افکار پراکنده رو لقمه گرفته برای شخصیت و شخصیت ما یکی یکی درباره‌شون حرف می‌زنه.

    این رو همیشه خاطر داشته باشید که «ردپای نویسنده» توی چینش افکار و رفتار دیده نشه. راهی که شما باید دنبال می‌کردین توی این پارگراف برای جلوگیری از این آسیب،‌ این بود که سنخ تفکرات شخصیت درباره‌ی موضوعات پراکنده یکی نباشند. الان سنخ همه قضاوت علمی و تمسخرآمیز نسبت به مسائل علمی مختلفه. (من متوجه شدم که شخصیت شما احتمالا کسیه که از شدت تحصیل و اشتغال علمی کارش به وسواس و جنون فکری کشیده اما) لازم نیست همه‌ی افکار پراکنده‌ش با همین موضع‌گیری و با همین رویکرد باشه. می‌تونه وسط این تفکرات علمی یکهو یاد پاچه‌ی شلوارش بیفته. یا غذای مونده‌ی توی یخچالش. یا دل‌پیچه‌ش مثلا

    تبدیل زاویه دید به "من" از نگاه یوسف:

    زری پاشد. انگار که توی ذهنش دنبال چیزی می گشت. نگاهش کردم اما توجهی به من نداشت: «گفتم چرا ایستاده ای؟ بنشین یک چیزی بگو» مثل آدمی که از خواب پریده باشد گفت: «چه گفتی؟» احساس کردم حسابی از حرف های من پریشان شده بود، گفتم: «می دانم آشفته ات کردم. تو هم از من بدت آمد» زری انگار تازه متوجه من شده باشد در جوابم گفت: « اشتباه می کنی؟ اصلا تقصیر تو نبوده. من مریض هایی را که از دهات با خر آورده بودند در حیاط مطب خانم مسیحادم دیدم. حتی یکیشان مرده بود. تیفوس همه ی دهات را گرفته، در شهر هم پر است» کلمه ی دکتر مسیحا متعجبم کرد، نکند باز مشکلی پیش آمده بود، پرسیدم: «تو مطب مسیحادم رفته بودی چه کنی؟ مگر تو...» زری از سوال من دستپاچه شد، تعللی کرد و گفت: « رفته بودم از دواخانه سعادت گرد ضد شپش بخرم، از آنجا رد شدم. در باز بود، سرک کشیدم. حالا شاید آن مریض هم نمرده بود.. به نظرم آمده که مرده» کاملا معلوم بود که چیزی را ازمن پنهان می کند. اما دیگر چیزی از او نپرسیدم.


    نمی دونم دراومد یا نه!
    پاسخ:
    خیلی خوب بود. 
    هم اضافاتتان و ایجاد بستر مناسب برای روایت اول‌شخص و هم وفاداری‌تان به متن اصلی.


    بفرمایید تمرین پنجم
    سلام
    توی بخش نمایشی راوی در حال گفتگو با کسی هست و ما داریم این گفتگو رو می شنویم ولی نمی بینیم طرف مقابل رو ....و برای این که این حالت گفتگو (مثل گفتگوی پشت تلفن که صدای طرف مقابل رو نمی شنویم) دربیاد این جملات رو نوشتم
    مثل این که طرف مقابل بگه -من خودم کار دارم
    و  اول شخص ما که تنها صدای حاضر در صحنه هست با حالت استفهام انکاری بگه -کار داری؟ کدوم کار؟

    برای تمرین ذهن سیال کدوم ویژگی چندان لحاظ نشده ؟؟؟ پرش ذهنی نداره ؟؟ یا حالت داستانی پیدا کرده؟؟ (چون دقیقا هی می خواستم توی این تمرین شکل داستانی نباشه)
    پاسخ:
    سلام
    مثال «نمایشی» شما خوب بود. من فقط جمله‌ی یک خطی اولش برام نامفهوم بود. دقیقا این جمله «مردی که توی جیبش شپش جفتک می اندازد ،عینهو عروس آبله رو شب حجله بعد شستن سرو رویش، بغ می کند یک گوشه وچشمانش همیشه دخیل بسته ی کمک این و آن است.»

    این توضیح راویه یا اینم جزء دیالوگیه که داره به طرف مقابل می‌گه.
    ادامه‌ش خوبه. اون جا که می‌پرسه «کار داری؟» و ... کاملا واضح و روشنه و همونطوریه که باید باشه.


    برای تمرین سیال‌ذهن: 
    پرش یا همون پراکندگی ذهنیش کمه. (به مثال ف.الف نظری بیاندازید. اون پراکندگی ذهنی درومده کاملا)
    محض همین پاراگراف شما شبیه روایت اول‌شخص عادی شده (که هدفش داستان‌گوییه و ممکنه ذهنیاتش رو هم بیان کنه)
    سلام
    من همراز مثال اینترنتی بدید لطفا.کتاب دم دستمون نیست فعلا!
    نمایشی عایا ناتوردشت هم شاملش میشه؟!


    نمایشی و سیال ذهن شبیه همنا!
    درسته سیال یه مشت اوهام و خیالاته!اما خواننده از کجا بفهمه آخر داستانو؟!
    درست مثل بوف کور و آئورا که آخرش میفهمی سرکار بودی و همچین چیزایی واقعیت خارجی نداشته!
    شازده احتجاب که دانای کله!!!!!!!!!
    ای بابا!
    پاسخ:
    سلام
    خانم ف.الف زحمتش را کشیدند ظاهرا. 
    ناتور دشت که اول‌شخصه. دیگران رو توضیح می‌ده و گاهی حتی صدای دیگران رو داریم. مگه این‌طور نیست؟ (الان من رو به شک انداختین) چرا نمایشی؟

    نمایشی و سیال‌ذهن شبیه هم نیستند. به مثال‌هایش مراجعه بفرمایید. اگر می‌گفتید سیال‌ذهن و «من‌اول‌شخص عادی» شبیه همند بیشتر جا داشت.

    داستانی که سیال‌ذهن نوشته شده رو (که بیش از نود درصدشون بر پایه‌ی درگیری‌های درونی شخصیت‌ شکل گرفتن) باید از تکه‌تکه‌های پازل در هم ریخته‌ی ذهن شخصیت و معانی و مفاهیمی که از ذهن راوی گذشته و خاطرات پراکنده‌ای که کنار هم چیده و حرف‌های درهم برهمی که می‌زنه کشف کنید! سخته اما مدلش همینجوریه. انگار بالاسر یکی که خوابه ایستاده باشید و بخواید از حرف‌های بی‌سر و تهش کد‌هایی رو دریافت کنید و پی ببرید الان چی تو سرشه!


    چه عجب یکی درباره‌ی شازده احتجاب پرسید بالاخره!
    «شازده احتجاب با چند زاویه دید نوشته شده. بخش‌هایی از ذهن شازده احتجاب (به‌صورت سیال)، بخش‌هایی از ذهن اون زنه (فخرالسادات؟؟!!) و بخش‌هایی به‌صورت سوم‌شخصِ محدود به ذهن شازده. 
    اما این سوم‌شخص کاملا قرینه داره که همون شازده‌ست که گلشیری خواسته به دلائلی با دید سوم شخص روایت بشه. 
    اگه نگاه کنید می‌بینید جا به جا یکهو راوی سوم‌شخصِ محدود به ذهن شازده تبدیل می‌شه به اول‌شخص (خود شازده) تو همون صفحات اولیه این اتفاق می‌افته. 
    اون بخش‌های «من» از نگاه شازده (عموماً) سیال‌ذهن هستند. 


    ممنون از شما که دقت فرمودین و این سوالِ به جا رو پرسیدین

    از اونجایی که احتمالا میگید ویرایش لازمه من دوتا زاویه دید اول رو مینویسم بعد که این دوتا حل شد میرم سراغ بعدیا. ببخشیدا . البته بیشتر از سه خطه. میشد کمترش کرد اما خواستم ببنیم کلا وقتی داستان اینطوری نوشته بشه جزو اون زاویه دیدها محسوب میشه یا نه .

    من همراز : مجید جنی را همه ی اهل محل با آن قد چناری و کله ی مکعبی که آدم را یاد برنامه کودک می انداخت، می شناختند. بچه ها می گفتند ننه اش که زایمان کرده، اجنه نوزاد سالم را با خودشان برده اند و پنج روز بعد اینطوری برش گردانده اند و از آن وقت توی سرش تخم می گذارند. مثل خانه ای که کلاغ ها روی درخت ساخته بودند و هرسال بهار بزرگ تر میشد. اما او هربار موقع یارکشی  التماس من را می کرد که انتخابش کنم و توی بازی هم از کنار دستم تکان نمی خورد. حالا کی فکرش را می کرد این دیلاق مظلوم با آن صدای دورگه ی شبیه سوت قطار و خنده های ته چاهی، آدم کشته باشد.

    من سیال ذهن: به این قاب عکس اخموی روی دیوار وسواس گرفته ام، روزی ده بار چپ و راستش می کنم بلکه با دلم مهربان تر شود. همه اش تقصیر توست که اینجا لبخند کجکی ات را نشانه رفته ای سمت منیره. منیره از بچگی هم با آن دست های آویزانش که مثل پارو مدام این ور و آن ور می شدند مزاحم من بود. حتی آن وقت که وسط قایم باشک ساعت رومیزی آقابزرگ را انداخت و شکست باز مرا تنبیه کردند. آقابزرگ فکر میکرد همه نوه هایش را باید مثل احمد که نوکر خانه زادش بود با قوانین هیتلری ادب کند . یک بار مجبورم کرد تنهایی مستراح قدیمی توی حیاط را که بوی لاشه ی سگ می داد بشویم. شاید به خاطر همین تحقیرها بود که ما دیگر هیچ وقت احمد را پیدا نکردیم و منیره از آقابزرگ متنفر شد. چین های دامنت را دوست دارم، هرشب روی موج هایش سوار می شوم و تو با دست های آویزان منیره نوازشم می کنی . لباس عروسی ت هم پر از چین بود و من مثل حالا سرگیجه گرفته بودم . دکتر می گوید لولای مغزم تاب برداشته، وقتی به تو فکر می کنم قرچ قرچ صدا می کند .

    پاسخ:
    هر دو نمونه،‌ عالی و گویا بود.
    نکته‌ی خاص ویرایشی برای زاویه‌دید‌هایشان به ذهنم نرسید که عرض کنم. 
    فقط اینکه:
    برای «سیال‌ذهن» می‌ترسم برداشت ناصوابی از توضیحات بشه. سیال‌ذهن هر چند برای راوی‌های روان‌پریش کاربرد زیادی داره،‌ اما لزوماً‌ قرار نیست راوی ما دچار توهم،‌ سرگیجه، اختلال ذهنی یا ... باشه. یه آدم عادی هم می‌تونه با سیال‌ذهن روایت کنه برای ما. (البته چقدر حرفه‌ای‌ تره که بهونه‌ای برای این انتخاب این نوعِ روایت توی داستان وجود داشته باشه. مثل یه اتفاق هولناک که تمرکز راوی رو از بین برده یا ...)
  • بانوی نقره ای
  • من هر چی گشتم مثالی که برای من همراز زدید یعنی سوفیای مستور توی نت نیست یعنی فقط نقد و بررسی اش هست نه خودش به دلیل حفظ حقوق نویسنده میشه یه مثال دیگه بزنین که بخونیم

    پاسخ:
    من ولی متن کامل رو توی یه وبلاگ پیدا کردم. و دانلودی هم نبود. متن وبلاگ بود و ناحقی خاصی توش وجود نداشت
    اصلاحیه (من ذهن سیال) :
     بخصوص که به خاطر همان هایی که ازدواج کروموزم هایشان، مرا توی بغل دنیا پرت کرده، باید زیر یوغ سنگین اتم هاوکروموزوم ها بروم.
     
    یعنی اگه یک روز کسی توی بیان نظر نذاره من ابدا اجازه نمیده جاش خالی بمونه بس که دقتم بالاست (ایشالله باقی حلال می کنند دیگه)
    پاسخ:
    نکته‌ی اصلی بیان شد در کامنت قبلی
  • بانوی نقره ای
  • کلاریس دستش را از جیب پیشبندش بیرون آورد و کتاب را گذاشت توی قفسه . خسته بود و حوصله خواندن نداشت.

    آرتوش روزنامه را روی میز انداخت و ایستاد. کش و قوسی آمد و خمیازه ای کشید و گفت : چراغ ها را تو خاموش میکنی یا من؟

    کلاریش با نگاهش آرتوش را زیر میکروسکوپ قرار داد و فکرکرد : "چقدر عوض شده حتی ظاهرش هم مثل سابق نیست" و سعی کرد تفاوت هایش را با تصویری که از هفده سال پیش یعنی زمان آشناییشان در ذهن داشت پیداکند. غیر از بیست کیلو وزنی که اضافه کرده بود و تغییر حالت موهایش از آن کله پر مو و فرفری به سری که با موهایی کم پشت و صاف پوشده شده ، ریش بزی اش هم که به خاطرش وقتی نبود آلیس پروفسور صدایش میکرد دیگر مثل آن وقت ها سیاه نبود. از ذهن کلاریس گذشت که با این اوصاف خودش هم باید عوض شده باشد.

    آرتوش بار دیگر بی حوصله گفت : چراغ ها را تو خاموش میکنی یا من؟

    کلاریس با عجله گفت :من

    نمیدونم باید چه تغییری در افکارش بدم که با روایت سوم شخص همخونی داشته باشه و اینکه من توی دلیلم برای بهتر بودن زاویه دید من برای این داستان گفتم در زاویه دید های دیگه شاید اصلا حق رو به کلاریس ندیم منظورم بیشتر دانای کل نامحدود بود که چون احساسات آرتوش هم بیان میشه شاید خواننده حق رو به اون بده و آرتوش به شخصیت محبوبش تبدیل بشه. 


    پاسخ:
    این نسخه بهتر از قبلی شد. منهای اون قسمت صحبت از افکار که جمله‌بندیش خیلی طولانی و مغلق شده.
    این تمرین رو اینجا تموم کنیم. باقی دقت‌ها رو خودتون توجه کنید برای آینده.
    درباره‌ی سوالتون می‌تونم نقدا این رو عرض کنم که:
    شما باید «محوری‌ترین» ایده و مفهوم پارگراف رو (یا به قول این آمریکایی زبان‌های خودبرتر بین main idea رو) شناسایی کنید و بعد بررسی بفرمایید که با تغییر زاویه دید، چه بلایی ممکنه سر اون ایده‌ی محوری بیاد. و تلاش کنید نقاط ضعف و نارسایی زاویه دید رو شناسایی و رفع کنید.


    بفرمایید تمرین پنجم
    نمی دونم این می تونه برای زاویه دید من سیال خوب باشه یا نه:

     

    از این که آقای چنار جلوی چشم هایم راه برود بدم می آید. وقتی کوتولگی ام روی DNA ام مهر می خورد مطمئنم که کنارش نفرت از چنارها هم روی اتم های کوچک کروموزم ها نقش بسته بود. اتم های کوچک با هسته های کوچک و حقیرشان وقتی که توی مسئله های ژنتیک مطرح می شوند عقم را در می آورند.بخصوص که به خاطر همان هایی که ازدواج کروموزم هایشان تو را توی بغل دنیا پرت کرده باشد.کروموزوم ها همیشه توی درس زیست نفرت آورند اما لابد برای هر بچه ی فضولی که تازه سر از تخم دانستن درآورده و شدیدا پیگیر خلقت آدمیزاد هست،خیلی خیلی جالب و رمز گشا هستند. گرچه هرچقدر هم جالب باشند باز فضول ها تن شان برای دانستن علم نمی خارد. به قول روان شناس ها بلوغ سر به سرشان گذاشته است.
    پاسخ:
    این می‌تونه برشی از متن بزرگ‌تری باشه که با جریان سیال ذهن روایت شده، اما خود پاراگراف خیلی این رو نشون نمی‌ده. اون مساله‌ی مهم درباره‌ی پراکندگی ذهن زیاد توش دیده نمی‌شه. 

    اون جمله مثلا قراره نشون دهنده ی صحبتش با طرف مقابلی باشه که قراره در داستان روایت نشه و تنها ما  متوجه بشیم که درحال گفتگو با کسی هست(ویژگی ای که توی جزوه آورده شده)...بله من متاسفانه دقیقا بعد ثبت نظرم فهمیدم که گفتین ویژگی شخصیت لازم نیست
    پاسخ:
    باز متوجه نشدم. یعنی راوی داره این رو برای دیگری تعریف می‌کنه؟ یا داره میگه چنین کسی اومده پیشش؟ 

    زاویه دید تک گویی نمایشی:

    شخصیت :عادل-45 ساله-کارمند بانک-مقتصد-پول را حلال مشکلات می داند- مهربان-حساس-سلطه جو-یک دنده

    مردی که توی جیبش شپش جفتک می اندازد ،عینهو عروس آبله رو شب حجله بعد شستن سرو رویش، بغ می کند یک گوشه وچشمانش همیشه دخیل بسته ی کمک این و آن است. کار داری؟ کدام کار؟ توی رویای خودت ،نشستن دورهمی 4 تا بچه نپخته که جز به باد رفتن پول ، عایدی ندارد را می گویی کار. شنیدم رفتی پیش عمو احمد. اما می دانستم که حواله می کندت پیش خودم.  به همکارهایم سپرده ام برای آزمون استخدام بانک. چرا نه ؟ نمی گذارم سهل انگاری پدرت را تکرار کنی. زیر پرو بال خودم می گیرمت عمو جان.  

    این یک نمونه ی خیلی خیلی پیش پا افتاده هست که نیاز به ویرایش داره (چون الان یادم افتاد من  در فصل شخصیت پردازی متاسفانه اصلا فعال نبودم  و این که می خوام مطمئن شم دقیقا تصورم از وجه نمایشی درسته یا نه؟)

    پاسخ:
    نیاز نیست اینجا ویژگی‌های شخصیت رو برای ما بیارید. اینجا فقط نوشته‌ی شما رو بر اساس زاویه‌های دیدمختلف لازم داریم. 
    برای ساخت شخصیت به اون نکته‌ها توجه کنید. همین.

    این جمله اول تا «کار داری؟» چیه؟ جزء حرف‌های راوی اول شخصه؟ 
  • بانوی نقره ای
  • من چند تا سوال دارم 

    مگه وقتی زاویه دید عوض میشه افکار شخصیت هم تغییر میکنه اگه جواب مثبته چرا باید اینجوری باشه؟

    "حتما منم عوض شدم" تو فکر شخصیته مگه آدم توی فکر خودش با خودش اول شخص حرف نمیزنه؟

    اینکه گفتین باید برای فکر کردن کلاریس قرینه زبانی بیارم تا مخاطب بفهمه چرا زمان به مضارع تبدیل شده رو نمیفهمم باید چی کار کنم؟اینکه من اضافه کردم کلاریس جوری به آرتوش نگاه کرد انگار او را از داخل میکروسکوپ میبیند نشون نمیده که از آن به بعد افکار کلاریس بیان میشه؟

    ببخشید انقدر سوال پرسیدم ولی تا اینا رو ندونم نمیتونم ویرایش بهتری بکنم.

    پاسخ:
    خب اگه مخاطب بدون دردسر و دست‌انداز بتونه تشخیص بده که این «حتما منم عوض شدم» توی فکرهای شخصیت می‌گذره درسته. 
    به متن خود زویا پیرزاد نگاه کنید:

    .نگاهش کردم. (ماضی) از هفده سال پیش بیست کیلویی وزن اضافه کرده بود (ماضی بعید) و موهای قبلا پر پشت ومجعدش حالا (قرینه برای تغییر زمان) کم پشت بود (ماضی) و صاف. ریش بزی که به خاطرش آلیس در غیاب صدایش میکرد" پروفسور "مثل آن وقت ها سیاه نبود»


    اینجا مخاطب دیگه گم نمی‌کنه توی کدوم زمان داره روایت می‌شه. 

    شما زمان‌ روایت‌تون ماضیه. یکهو میاید به زمان حال. اون قرینه رو کم داره. که مثلا توی متن خانم پیرزاد «حالا» شده اون قرینه.

    یعنی برای مثال سه خطی باید شخصیت رو به تنهایی معرفی کنیم یا توی موقعیت داستانی قرارش بدیم ؟
    پاسخ:
    نه. نیازی به معرفی جداگانه نیست اصلا.
    فقط هنگامی که دارید مثال‌تون رو میارید (که قطعا شخصیتی داره و احتمالا موقعیتی براش در نظر گرفتید) اون بحث‌ها گوشه‌ی ذهنتون باشه و تا جایی که راه داره ازشون کمک بگیرید.
    اصل تمرکزتون رو حتما ببرید روی زاویه دیدها. 

    و نیازی نیست (مثل تمرین دوم) یک مثال توی موقعیت‌های مختلف وجود داشته باشه. برای هر زاویه دید یه مثال. یا هر طور دیگه‌ای که راحت‌ترید. 
    راستی سوال دیگه ای که داشتم این بود که من خودم اولین بار که کتاب "من او" رو خوندم این حس رو کردم که ما داریم داستان رو از طریق  دنبال کردن ذهن کسی می فهمیم (البته الان که فکر می کنم می بینم که شاید چندان به من سیال که شما تعریفش کردین و گفتین انقدر گاهی پیچیده میشه که دیوانه کننده میشه ربطی نداشته باشه و یه جورایی رسم تحریر نویسنده به این صورته گرچه رمان  های دیگه اشون این طور به نظرم نیومد که بازم می گم شاید الان دیگه عادت کردم)
    پاسخ:
    راستش من اونجور که از منِ او یادمه از هفت هشت سال پیش، راویِ من داره «داستان‌گویی» می‌کنه. و فکر می‌کنم بهترین ملاک و معیار تمایز بین «من راوی» با «سیال‌ذهن» همین وجه داستان‌گویی باشه. سیال‌ذهن فقط فکر می‌کنه. ظاهرش جوریه که دنبال داستان‌گویی نیست و اصلا به مخاطب بهایی نمیده. هر وقت با چنین داستانی مواجه شدین بی‌بروبرگشت بگید سیال ذهنه.

    هرچند ابهاماتی هم در تعیین چارچوب دقیق این زوایای دید وجود داره.
    مثلا یکی از اساتید در نقد «تن‌ها» می‌گفت سیال ذهنه. که خب برای من ـ هرچند دلائل به‌جایی ذکر می‌کردند ـ عجیب بود استدلال ایشون و نمی‌تونستم بپذیرم این دیدگاه رو.  
    سلام
    توی تمرین 5 گفتین که پس از غور در مثال‌های مورد اشاره و حل شدن تمامی نقاط ابهام‌تان...(یعنی همه ی اون کتابایی ک گفتینو رو بخونیم اول یا این که منظورتون خوندن چندباره و فهم همون جزوه است؟)

    تظاهرات قدسم رفتیم، مهمونم میاد خونمون.... افسرده هم می شیم منتها پناه فراموشی افسردگی گاهی کار کردن و فک نکردن به غم و غصه هاست بدجور حواب میده تستش کن خیال رنگی جان


    پاسخ:
    سلام
    ملاک اینه که قشنگ با این زاویه‌ها ارتباط برقرار کنید. کل مثال‌ها خیلی زیاده. دست کم به هر کدوم یه مراجعه مختصر داشته باشید و با مثال‌ تطبیق بدین مطالب جزوه رو. 
    من مخصوصا مثال ننوشتم تا از خود این کتاب‌ها چند پارگراف یا چند صفحه رو بخونید خودتون
    سلام استاد!!
    استاد ببخشید یه سوالی داشتم! این بچه هایی که تندتند مشق مینویسن مهمون نمیاد خونشون؟ مهمونی هم نمیرن؟ تظاهرات روز قدسم نمیرن؟! کلا اصن تو اجتماع حضور دارن؟ با اعضای خانوادشون معاشرت میکنن؟! افسرده نمیشن یه وقت؟ مریض نمیشن؟! بی حوصله و بی انگیزه نمیشن؟! یه وقتایی بی استعداد نمیشن؟! نه استاد واقعا اینا چیکار میکنن انقد تندتند مشقاشونو می نویسن؟! ما باید چیکار کنیم؟! ما تنبلا! ما تنبلای همیشه خسته و افسرده و که فقط میتونن غر بزنن؟! بابا استاد تمرینا رو به صورت پیام خصوصی دریافت کنین. من قشنگ علاوه بر اینکه حالم گرفته میشه مشقای اینارو میبینم، حس خود کم بینی و حقارت و تنبلی و بی مصرفی گریبانمو میگیره ولم نمیکنه. استاد! شما استاد این کارگاهین. در برابر روحیه ی بچه ها مسئولین! من الان روحیمو از دست دادم! باید چیکار کنم؟!
    پاسخ:
    با سلام
    چون می‌دونم اگه بگم «دبیر هستم، نه استاد» سری بعد که کنترل + F  بزنم هفصدهشصد تا «استاد» پیدا می‌شه اینجا،‌ صرف‌نظر می‌کنم از این یادآوری!!

    اما بعد:
    خیلی ببخشید که شما ظاهرا خودتون اول‌نفری بودید که تشریف آوردین تمرین این فصل رو تحویل دادین! 
    و باز اینکه ظاهرا شما الان جزء نفراتی هستید که تقریبا تا سر تمرین 5م رو پشت‌سر گذاشتید
    و بعد اینکه الان کسی تمرین 5 و 6 رو نذاشته که!!

    آخه من اصلا بلد نیستم دلیل بیارم. مونده بودم از کجاش دلیل استخراج کنم.

    بعد اکه من از نگاه یوسف "من" بشوم که باید یه سری چیزها از خودم اضافه کنم. اشکال ندارد؟؟؟
    پاسخ:
    جزئیات ضروری‌ای که متن ویرایشی شما رو مناسب برای زاویه دید «من» بکنه اضافه بفرمایید. 
    اما نه به این معنی که کلا یه داستان متفاوت براش بسازید و اضافه کنید به متن. (جزئیات مناسب شخصیت، با محوریت مفاهیمی که این متن می‌خواد ازش حرف بزنه)
  • بانوی نقره ای
  • کلاریس دستش را از جیبش بیرون آورد و کتاب را گذاشت توی قفسه خسته بود و حوصله خوندن نداشت . آرتوش روزنامه را روی میز انداخت و ایستاد .کش و قوسی آمد و خمیازه کشید و پرسید: چراغ ها را تو خاموشی میکنی یا من؟ روزنامه افتاد زمین.

    کلاریس جوری به آرتوش نگاه کرد که انگار او را از داخل میکروسکوپ میبیند از هفده سال پیش بیست کیلو وزن اضافه کرده موهایش هم دیگر پرپشت و مجعد نیست کم پشت و صاف شده ریش بزی اش هم که به خاطرش وقتی نیست آلیس پروفسور صدایش میکند دیگر مثل قدیم سیاه نیست.چه قدر عوض شده ،حتما منم عوض شدم.

    آرتوش بی حوصله گفت: پرسیدم چراغ ها را تو خاموش میکنی یا من؟

    کلاریس با عجله گفت : من

    پاسخ:
    بعضی جاها محاوره شده. زبان معیار رو رعایت کنید.
    «حتما منم عوض شدم»؟ اینکه شد خروج از زاویه دید!
    اینکه وقت فکر کردن کلاریس یکهو زمان به مضارع تبدیل شده به شرطی غلط نیست که قرینه زبانی بیارید که ما بفهمیم زمان حال مربوط به زمان حال فکر کردن شخصیته. اما توی متن شما چنین اتفاقی نیفتاده و مخاطب احساس می کنه شما زمان ماضی و مضارع از دست تون در رفته.

    شما دقیقا همون افکار و حالات منِ راوی رو آوردین. و هیچ چیز اضافه تری که این متن رو مناسب زاویه دید سوم شخص کنه وارد متن نکردین. 
    پس یه ویرایش دیگه، با رعایت این نکات بفرمایید.
  • بانوی نقره ای
  • حرفم رو پس میگیرم دانلود شد 
    پاسخ:
    الحمدلله که شد
  • بانوی نقره ای
  • ببخشید فکر کنم این لینک اخری که از روند کار بچه ها گذاشتین خرابه من که نتونستم دانلودش کنم
  • بانوی نقره ای
  • سلام

    ممنون از نکاتی که اشاره کردید ، حق با شماست این تمرین رو با تمرین فصل قبل که ویژگیش افراط در توصیف بود اشتباه گرفته بودم انشالله برای تمرین ششم مواردی که اشاره کردید رو اصلاح میکنم.

    دستم را از توی جیب پیشبند در آوردم و کتاب را گذاشتم توی قفسه. خسته بودم وحوصله خوندن نداشتم. آرتوش روزنامه را انداخت روی میز و ایستاد.کش و قوس آمد وخمیازه کشید. "چراغ ها را تو خاموش میکنی یا من؟" روزنامه افتاد زمین .نگاهش کردم. از هفده سال پیش بیست کیلویی وزن اضافه کرده بود و موهای قبلا پر پشت ومجعدش حالا کم پشت بود و صاف. ریش بزی که به خاطرش آلیس در غیاب صدایش میکرد" پروفسور "مثل آن وقت ها سیاه نبود. فکر کردم چقدر عوض شده . داشتم فکر میکردم حتما من هم عوض شده ام که گفت :"پرسیدم چراغ ها را تو خاموش میکنی یا من؟" با عجله گفتم : "من" 

    "چراغ ها را من خاموش میکنم  " زویا پیرزاد

    دلیل استفاده از زاویه نگاه اول شخص : فکرمیکنم هدف اصلی این داستان نشون دادن روحیات ، افکار و احساسات یک زن خانه دار(کلاریس) و ساده است که دچار روزمرگی شده و به دلیل فداکاری زیادی که برای  بچه ها و همسرش میکنه از خودش غافل شده و آرزوها و خواسته هاش رو فراموش کرده همزاد پنداری و درک احساسات این شخصیت با زاویه دید اول شخص سازگاره تا خواننده بتونه خودش رو جای آن بزاره براش دلسوزی کنه اگر زاویه دید غیر از این بود هیچ وقت خواننده انقدر کلاریس رو درک نمیکرد  توی این پاراگرافی هم که انتخاب کردم کاملا احساس توجه و اهمیتی که برای شوهرش قائله و در مقابل بی تفاوتی شوهرش درک میشه که در زاویه دید مثلا سوم شخص این حس کم رنگ میشه یا ممکنه به چشم نیاد.

    پاسخ:
    سلام
    هم انتخاب‌تون و هم استدلال‌تون خوب و مناسب بود.

    حالا دقیقا ازتون می‌خوام زحمت بکشید این متن رو با زاویه دید سوم‌شخص محدود به ذهن کلاریس بازنویسی کنید. جوری که ما تفاوتی که بهش اشاره کردین برامون قابل لمس باشه. 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    استاد من یک برداشت اشتباهی داشتم برای همین این تفاوت بین زمان فعل ها دیده میشه. فکر کردم باید گذشته باشه برای وقتی که داره او نقل میکنه و تو چون حاضر هست متفاوتِ ...

    برای توصیف باید بیشتر روی متن کار میکردم چون توی روای های دیگه هرچی گشتم بخش قابل توصیفی نبود انگار (البته به صرف زمان و دقت بیشتر نیاز هست.)

    + چشم ان شاءالله دقت م را در بخش هایی که فرمودید به کار میگیرم تا اصلاح شود.

    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
    پاسخ:
    و علیکم السلام

    دبیرکارگاه هستم بنده. نه استاد.


    الان ابهام در برداشت برطرف شده یا نکته‌ای هست که نیازی به توضیح داشته باشه؟ اگه هست در خدمتم.
    ان‌شاءلله
  • دبیر کارگاه
  • توجه!

    آغاز تمرین پنجم از فصل هشتم:
    به بخش پایانی پست (تمرین پنجم) مراجعه بفرمایید. 


    انشالله پس از اتمام تمارین 70 درصد اعضاء در این بخش، ششمین و آخرین تمرین فصل هشتم آغاز می‌شود و بعد قدم می‌گذاریم به فصل بعد.


    روز قدس را هم جدی خواهیم گرفت ان‌شالله!
    و قطعا اگر تعارضی بود بین انجام تمارین خیلی مهم کارگاه و حضور در راهپیمایی، دومی مقدم خواهد بود!
  • دبیر کارگاه
  • سلام به همه بزرگواران
    آرزوی قبولی طاعات و خسته نباشید


    فایل زیر را دریافت و ملاحظه فرمایید:
    «گزارش عملکرداعضاء |فصل هشتم | نسخه سوم:

    http://bayanbox.ir/id/6562417970247334755?info
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • برای نامحدود

    مرد جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. خدا خدا میکرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. زهرا هم که از استرس جاماندن از امتحان پایان ترم، حس میکرد توی معده اش رخت میشویند به این فکر بود که ای کاش او پیشنهاد گرفتن یک تاکسی دربست تا دانشگاه را بدهد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده به مرد گفت که سوار بشه. گفت : «دو نفرند.» بهش میگه که جفت هم ،جلو بشینند راننده با خود مرور میکند که مگر چه اشکالی دارد. زهرا که خنده اش گرفته بود ،از او روی برگرداند و زیر لب گفت: «آخه چه جوری؟!» بعد هم ریز ریز خندید. مرد از حرف راننده توی لاک خودش رفت و به این فکر می کرد که ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم،بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود.



    پاسخ:
    تمرین سوم شما:
    انتخاب یک متن داستانی پنج‌خطی که با زاویه دید «من» روایت شده. 
    دلیل انتخاب این زاویه دید توسط نویسنده رو باید شرح بدین. اینکه متن و موقعیت داستان چه اقتضائاتی داشته که با این زاویه دید روایت شده.
    آهان . خب فکر کردم وفادار بودن به محتوا اینطور نوشتن را ایجاب می کنه ..
    البته قسمت تردید عزیز نسبت به دست و دل باز نبودن سردژبان یا یه چیزی شبیه به این توی داستان نیومده .. بیشتر به اینکه مافوقش میخواسته از دوسال پیش تا حالا راه زندگیشو عوض کنه و حالا داره نصیحتش میکنه اشاره شده .
    پاسخ:
    خوب کردین به متن متعهد بودین. 
    از باب اینکه کمی تصرف خلاقانه داشته باشین توی این متن گفتم خدمت‌تون. که البته خیلی مهم و سرنوشت‌ساز نیست و انجامش ضرورتی نداره
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • من :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بودم. خدا خدا میکردم که تاکسی هرچه زودتر برسد. پیکان سفیدی پیش پام زد روی ترمز. فقط یک صندلی خالی داشت.راننده بهم گفت : « بیایید بالا.» گفتم : « ما دونفریم.» ، بهم میگه که جفت هم ، با زهرا جلو بشینم. زهرا ازمن رویش را برگرداند و زیر لب چیزی گفت. از راننده تشکر کردم و در ماشین را بستم. به زهرا و محرمیتم باهاش فکر میکردم و حسابی ذوق زده شدم.

     

    تو :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بودی. خدا خدا می کردی که تاکسی هرچه زودتر برسه. پیکان سفیدی پیش پات میزنه روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داره .راننده به تو میگه : «بیاین بالا.» میگی :«دو نفریم» بهت میگه که جفت هم ، با زهرا جلو بشینی. زهرا ازتو رو بر میگردونه و زیر لب چیزی میگه. از حرف راننده جمع میشی و با خودت میگی ای بابا دلش خوشِ هنوز نامحرمیم. به حرف راننده بیشتر فکر میکنی و میخندی. با یک لبخند ملیح از راننده تشکرمیکنی و در ماشین را میبندی. فکر زهرا و محرمیتتون حسابی ذوق زده ات میکنه.

     

     

    او (محدود) :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. خدا خدا میکرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده بهش گفت که سوار بشه. گفت : «دو نفرند.» بهش میگه که جفت هم ،جلو بشینند .زهرا ازش روی برگرداند و زیر لب چیزی گفت. حرف راننده توی لاک خودش رفت و به این فکر می کرد که ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم. بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود.

     

     

    او (نا محدود) :

    جلوی آزمایشگاه ازدواج با زهرا منتظر تاکسی بود. خدا خدا میکرد که تاکسی هرچه زودتر برسد. زهرا هم که از استرس جاماندن از امتحان پایان ترمش، حس میکرد توی معده اش رخت میشویند به این فکر بود که ای کاش او پیشنهاد گرفتن یک تاکسی دربست تا دانشگاه را بدهد. پیکان سفیدی پیش پای مرد زد روی ترمز. تنها یک صندلی خالی داشت. راننده به مرد گفت که سوار بشه. گفت : «دو نفرند.» بهش میگه که جفت هم ،جلو بشینند راننده با خود مرور میکند که مگر چه اشکالی دارد. زهرا که خنده اش گرفته بود ،ازش روی برگرداند و زیر لب گفت: «آخه چه جوری؟!» بعد هم ریز ریز خندید. مرد از حرف راننده توی لاک خودش رفت و به این فکر می کرد که ای بابا دلش خوشه ما هنوز نامحرمیم،بیشتر به حرف راننده فکر کرد و خندید. با یک لبخند محو از راننده تشکر کرد و در ماشین را بست. فکر زهرا و محرمیت شان حسابی ذوق زده اش کرده بود.

    پاسخ:
    سلام
    توجه تون به اقتضائات زوایای دید (خصوصا توی دانای کل نامحدود) خوب بود. البته توی زاویه های اولیه کمی ساده بود. (که برای این تمرین بیش از این ضرورت نداشت)


    برای ویرایش بعدی، توی تمرین ششم انشالله به این نکات توجه و اعمالشون بفرمایید:
    (که البته بیشترشون ربطی به زاویه دید نداره)

    1ـ توی یک متن باید انتخاب کنید. که می‌خواید با زبان معیار بنویسید (می‌گوید، می‌نشیند، برسد) یا زبان محاوره (می‌گه، می‌شینه، برسه) اولویت اینه که به غیر از دیالوگ‌ها (که می‌تونن به زبان محاوره نوشته بشن) متن اصلی داستان با زبان معیار روایت بشه. 

    2ـ زمان روایت مهمه. گذشته (ماضی) یا حال (مضارع). باید دقت بفرمایید که توی یک متن، یا (توی تمرین ما) روایت یک واقعه با چند زاویه دید زمان روایت یک‌دست باشه. (همه یا ماضی باشن یا مضارع) چیزی که الان خیلی رعایت نشده. (مثلا منِ راوی اکثرا افعال ماضی داره، اما «تو» شروعش با زمان مضارع روایت شده)


    3ـ دانای کل‌ شما توصیف داره و خوبه (توی دلش رخت می‌شورن) اما این روایت همراه با توصیف از زاویه‌های دید دیگه حذف شده. من متوجه علت این تفاوت روایت بین زاویه‌های دید نشدم. در حالی‌که مثلا دست کم منِ راوی می‌تونه صمیمی‌تر ماجرار رو روایت کنه و توصیف‌گونه‌تر باشه.
  • طاهر حسینی
  • سلام
    پدرم مگسک تفنگ روی کبوتر تنظیم میکند و آن را دست من می‌دهد:«اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می‌خرم که مال خودت باشه».این را که می‌شنوم تمام حواسم را جمع میکنم تفنگ خودم را می‌بینم که برده‌ام مدرسه و به همه نشان می‌دهم...نه آقای رئیسی که اجازه نمی‌ده جوجه کبوتر می‌خواهد بپرد  ماشه را می‌چکانم.اه تیرم به خطا می‌رود.پدرم دستی به پشتم می‌زند«نه !هنوز بزرگ نشدی».
    نگاه می‌کنم که کبوتر بچه پیش مادرش بر می‌گردد لابد مادرش که از دور مراقبش بوده و دیده جوجه‌اش که تازه پریدن یاد گرفته چه جوری از تیرم پریده دارد بهش میگوید:«دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی» 
    پاسخ:
    عیلک سلام
    ببین خوب شد ها.
    این تمرین برای تو تموم شده ست.

    ولی فکرشو بکن تو جای اون بچه، بعد از اینکه تیرت به خطا می ره، بعد از اینکه می شنود «هنوز بزرگ نشدی» هیچ انقلابی در درونت ایجاد نمی شه؟ بهتر نیست ظرفیت منِ راوی رو ببری به این سمت؟

    پاشد. به دلش افتاد که خسرو تفنگش را هم برده. هر چند یقین داشت در گنجه را خودش قفل کرده و کلیدش را هم با خودش برده بود. صدای یوسف به خود آوردش: «چرا ایستاده ای؟ بنشین یک چیزی بگو» مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشند پرسید: چه گفتی؟ یوسف گفت:« مس دانم آشفته ات کردم. تو هم از من بدت آمد» زری با حواسپرتی جواب داد:« اشتباه می کنی؟ اصلا تقصیر تو نبوده. من مریض هایی را که از دهات با خر آورده بودند در حیاط مطب خانم مسیحادم دیدم. حتی یکیشان مرده بود. تیفوس همه ی دهات را گرفته، در شهر هم پر است» یوسف حیرت زده پرسید: «تو مطب مسیحادم رفته بودی چه کنی؟ مگر تو...» دل زری مثل سیر و سرکه می جوشید. او کجا بود و این یکی کجای کار؟ هیچکس از دل هیچکس خبر ندارد. گفت: « رفته بودم از دواخانه سعادت گرد ضد شپش بخرم، از آنجا رد شدم. در باز بود، سرک کشیدم. حالا شاید آن مریض هم نمرده بود.. به نظرم آمده که مرده..»
    خودش هم نمی دانست چه می گوید اما منتظر پرسش بیشتری هم نماند.


    کتاب: سووشون - سیمین



    اینجا حالت فقط احوالات زری را نشان می دهد، هر چند که یوسف هم حال آشفته ای دارد. زری چیزی را از یوسف پنهان می کند چون می بیند که یوسف خودش آشفته تر است آن را مطرح نمی کند. با محدود کردن حالات به زری می خواهد عمق اضطراب و ناراحتی زری نشان بدهد که با وجود اتفاق بزرگی که برای یوسف افتاده نمی تواند به غم خودش فکر نکند.

    پ.ن:
    بله کتاب زیاد هست، تو کتاب های موجود من وجود نداشت :)
    پاسخ:
    خوبه.
    دلیل‌تون خیلی جامع نیست. (البته اقتضاء این پارگراف بیش از این نیست)
    حالا برای تمرین چهارم:
    با زاویه دید «من» از نگاه یوسف ویرایشش کنید. نگفتم زری تا یکم سخت‌تر بشه. باید سعی کنید از نگاه یوسف با اقتضائاتی که ممکنه داشته باشه به قضیه نگاه کنید و احتمالا یه سری چیزها بسط داده بشه یه سری چیزها کم‌رنگ بشه. 

    "زمان میگذرد و تو به ساعت نگاه نمیکنی،تا آنگاه که دیگر بار صدای زنگ را می شنوی.پس کت خود را میپوشی و به تاق غذاخوری میروی.آئورا پیش از تو آنجا نشسته است.این بار خانم یورنته بالای میز است پیچیده در شال و لباس خواب و سربند قوز کرده بر بشقابش.اما صندلی چهارمی نیز هست.این را وقتی که رد می شوی می بینی.دیگر برایت اهمیتی ندارد.اگر بهای آزادی خلاق آینده تو تحمل دیوانگی های این پیرزن است، میتوانی این بها را به آسانی بپردازی.سوپ خوردنش را نگاه میکنی میکوشی سن او را حدس بزنی."


    تغییر زاویه دید از دوم شخص به سوم شخص محدود

    زمان در حال گذر است و فیلیپه بدون نیم نگاهی به ساعتش، با شنیدن صدای زنگ همیشگی ، متوجه میشود که باید کتش را بپوشد و به اتاق غذا خوری برود. زمانی که خودش را در اتاق غذاخوری میبیند، آئورا پیش از او آنجا نشسته است. خانم یورنته بر خلاف همیشه، پیچیده در شال و لباس خواب و سربند قوز کرده بر بشقابش بالای میز. فیلیپه موقع رد شدن، این بار صندلی چهارمی نیز میبیند،دیگر اهمیتی ندارند تعداد صندلی ها و آدم ها برایش، به نظرش اگر قرار است با تحمل دیوانگی های این پیرزن، آزادی خلاق به دست آورد، همه جوره حاضر به پرداخت این بها است. سعی میکند نحوه  سوپ خوردن پیرزن را ببیند تا بتواند سنش را حدس بزند.




    پاسخ:
    خوب و مناسب بود. 


    ـ بدون «حتی» نیم‌نگاهی... (این بهتره)
    ـ «زمانی که خودش را در اتاق غذاخوری می‌بیند» چه لزومی داشت باشه؟ نمی‌شد گفت «وقتی به اتاق غذا خوری می‌رود، می‌بیند که آئورا...»
    البته برای اینکه راحت تر خونده بشه :

     عزیز الوندی با کسی نمی جوشد چون به توان خودش در جوشیدن اعتماد ندارد وگرنه به دیگران بی اعتماد نیست. برای همین هم باز بی تردید پیش می رود تا اسکناس عیدی را محترمانه بقاپد. سردژبان عالم به اسرار این بار آنقدر اسکناس را محکم می گیرد که پسر جوان مجبور شود برای شنیدن آخرین حکمت هایش پا سست کند. داموس جا افتاده ی چاق با تنگی نفس خفیفی که در هن هن کلامش پیداست می گوید: « به شرطی که این رو نذاری روی اونا. این رو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه تازه نو هم هست خرجش کن تا یاد بگیری دلت بیاد خرج خودت کنی» و با یک افسوس ساختگی به خاطر از دست دادن این اسکناس یکی از آن پف بازدم های مشدی اش را ول می کند وسط اتاق. بیشتر می خواهد به عزیز تلقین کند که چیز بی ارزشی را به تو نداده ام و یا این که نخواسته ام مثل بچه ها دل خوش کنکی دروغین برایت ترتیب داده باشم.« هی! بادآورده رو باد میبره» 

    تبدیل زاویه دید از دانای کل نامحدود به من :

    هیچ وقت نتوانسته ام مثل آدم با بقیه ارتباط برقرار کنم و دمخورشان شوم . در واقع بیشتر به توان خودم در جوشیدن اعتماد ندارم تا چشم های منتظر و کلمات یک لنگه پای دیگران برای دوستی که من باعث می شوم وسط راه بماسند و ناامیدشان می کنم. همیشه یک ترسی دست هایم را محکم چسبیده و نمی گذارد پا فراتر از خط قرمز خودم بگذارم. برای همین هم باز بی تردید قبل از آنکه داموس بخواهد در تصمیمش تجدید نظر کند و حرف اضافه بزند جلو می روم و اسکناس عیدی را محترمانه می قاپم. اما سردژبان چاق هنوز در دادن آن دل دل می کند و در همان حالت نگه م می دارد. دوباره شروع می کند به نصیحت و هن هن کنان می گوید: « به شرطی که این رو نذاری روی اونا. این رو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه تازه نو هم هست خرجش کن تا یاد بگیری دلت بیاد خرج خودت کنی» مهربانی و دلسوزی داموس برایم باورپذیرتر از دست و دل بازی اش شده، هنوز چشمش پی اسکناس است و با صد جور ادا من و هزینه ای را که دارد بابت آدم کردنم می پردازد رها می کند. در اتاق با همان قیافه ای که انگار همه چیز را می داند و به حالم تاسف می خورد، مشغول آه و افسوس و سرتکان دادن است و زیر لبی یک چیزهایی هم می گوید که نمی ایستم برای فهمیدنش و میزنم بیرون.
    پاسخ:
    خوب شده. 
    ولی می‌شد صد در صد برداشت و قضاوت عزیزالوندی از رفتار دژبان همانی نباشد که راوی دانای کل روایت کرده بود. می‌شد یک تردیدی نسبت به رفتار او داشته باشد. (البته که یقینا این مساله را باید در کل داستان دید که عزیز الوندی چه برداشتی از شخصیت دژبان دارد، اما برای این پاراگراف به تنهایی عرض کردم)
    تبدیل زاویه دید از دانای کل نامحدود به من :

    هیچ وقت نتوانسته ام مثل آدم با بقیه ارتباط برقرار کنم و دمخورشان شوم . در واقع بیشتر به توان خودم در جوشیدن اعتماد ندارم تا چشم های منتظر و کلمات یک لنگه پای دیگران برای دوستی که من باعث می شوم وسط راه بماسند و ناامیدشان می کنم. همیشه یک ترسی دست هایم را محکم چسبیده و نمی گذارد پا فراتر از خط قرمز خودم بگذارم. برای همین هم باز بی تردید قبل از آنکه داموس بخواهد در تصمیمش تجدید نظر کند و حرف اضافه بزند جلو می روم و اسکناس عیدی را محترمانه می قاپم. اما سردژبان چاق هنوز در دادن آن دل دل می کند و در همان حالت نگه م می دارد. دوباره شروع می کند به نصیحت و هن هن کنان می گوید: « به شرطی که این رو نذاری روی اونا. این رو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه تازه نو هم هست خرجش کن تا یاد بگیری دلت بیاد خرج خودت کنی» مهربانی و دلسوزی داموس برایم باورپذیرتر از دست و دل بازی اش شده، هنوز چشمش پی اسکناس است و با صد جور ادا من و هزینه ای را که دارد بابت آدم کردنم می پردازد رها می کند. در اتاق با همان قیافه ای که انگار همه چیز را می داند و به حالم تاسف می خورد، مشغول آه و افسوس و سرتکان دادن است و زیر لبی یک چیزهایی هم می گوید که نمی ایستم برای فهمیدنش و میزنم بیرون.
  • بانوی نقره ای
  • ببخشید یادم رفت زاویه دید هر کدوم رو بنویسم به ترتیب:

    من

    تو

    اوی محدود

    اوی نامحدود

    پاسخ:
    تمرین سوم شما:
    5 خط از یک متن داستانی که با زاویه دید اول شخص روایت شده. و استدلال برای چرایی انتخاب این زاویه دید. (همان‌طور که توضیح داده شده)
  • بانوی نقره ای
  •  

    با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیم شدم .از دور خانم غلامی نازنین ،خدمتکار مدرسه رو دیدم شبیه پنکه سقفی براش بال بال زدم اما اون مثل شیر برنج نگام کرد یکم که رفتم جلو،دیدم اشتباه گرفتم مثل رب گوجه سرخ شدم، یادم اومد عینک نزدم.

    با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیت شدی خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشتی از دور دیدی شبیه پنکه سقفی براش بال بال زدی اما اون مثل شیر برنج نگات کرد جلوتر که رفتی دیدی اشتباه گرفتی مثل رب گوجه سرخ شدی ، یادت اومدعینک نزدی.

    با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیش شد خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشت از دور دید شبیه پنکه سقفی براش بال بال زد اما اون مثل شیر برنج نگاش کرد جلوتر که رفت دید اشتباه گرفته ،  مثل رب گوجه سرخ شد ، یادش اومد عینک نزده .

    با ذوق و شوق وارد دبیرستان قدیمیش شد خانم غلامی خدمتکار مدرسه رو که خیلی دوسش داشت از دور دید شبیه پنکه سقفی براش بال بال زد . اما خدمتکار جدیدمثل شیر برنج نگاش کرد  و با خودش فکر کرد این دختر چرا اینجوری میکنه ؟ کمی جلوتر که رفت دید اشتباه گرفته ،   مثل رب گوجه سرخ شد ، یادش اومد عینک نزده .

    پاسخ:
    توی تمرین ششم که انشالله قراره مجدد بیایم سراغ این موقعیت‌ها علاوه بر نکاتی که اونجا خواسته می‌شه، به این نکته‌ها هم توجه کنید و سعی کنید اعمالشون بفرمایید:

    1ـ دانای کل نامحدود شما با اینکه به ذهن خدمتکار جدید هم می‌ره، اما لحن روایت هنوز جانبداری از دختر می‌کنه. اینکه نوشتید «قدیمیش»، «سرخ شد» و ... انگار ما آشنایی بیشتری با دختر داریم و برای همین هیچ‌جا اسمش آورده نشده. توی این زاویه دید نباید خیلی بین بچه‌هاتون فرق بذارید. خدمتکار و دختر و خانم غلامی همه با دید برابر دیده بشن.

    2ـ توی فصل توصیف یادتونه گفتیم مثل توصیف برای داستان، مثل نمک برای آشه؟ این موقعیت دو خطی شما، با این حجم و سه تا توصیف از حالت مصداقِ آش شوره! یعنی خیلی خیلی خوبه که شما تلاش دارید از توصیف استفاده کنید، اما نه دیگه تا این اندازه که دلِ مخاطب رو بزنه!

    3ـ توی سه زاویه‌ی دید اول، جا داره دلیل خجالت دختر هم بیاد. (اینکه می‌فهمه خدمتکار عوض شده)
  • خانومـِ میمـ
  • پدر که معلوم نیست از کجا دمـ مدرسه پیدایش شده ، شان ِ شش ساله را کم و بیش در پیاده رو می کشد تا به خانه ببرد. شان زور میزند پا به پایش بیاید ، با اینکه یادش نمی آید آخرین بار کی این مرد درشت هیکل پر انرژی را دیده و زیاد هم خاطر جمع نیست که اصلا باید به او اعتماد کند یا نه . ولی ماری نه ساله است. پاهایش بلندتر است و انگار خوشحال است ، هر از گاه لی لی می کند ، توی باد داد می زند ، به او می گوید "بابا". شان حرف هایشان را نمی شنود جز بریده هایی ، باد به کلمات هجومـ می آورد. دستش ، مچش و بخشی از ساعدش توی مشت پدر است.

     

    سومـ شخص محدود : برای اینکه دید همه جانبه در داستان باشد و از هیچ موقعیتی غافل نشود ( مثلا اینکه از اول تعیین می کند که این مرد پدر بچه هاست) بعلاوه ی اینکه زاویه دید محدود به "شان" است که کمی فضا را داستانی تر می کند (به این دلیل که پدرش را نمی شناسد)

    پاسخ:
    بخشی از دلیل خوب بود (اینکه موقعیت‌های زیادی زیر نظر راوی باشد و اینکه چون پدر را نمی‌شناند و احتمالا گنگی و ابهامش با زاویه‌ی بیرونی سازگارتار است)
    بخشی از دلیل خوب نبود (فضا داستانی‌تر بشود)


    این را زحمت بکشید با «من» از دید شان ویرایش و روایت کنید. (بدون شک زاویه دید جدید اقتضائاتی دارد که لازم است ضمن وفاداری به متن اصلی در ویرایش شما لحاظ شود)
  • طاهر حسینی
  • پدرم مگسک تفنگ روی کبوتر تنظیم میکند و آن را دست من می‌دهد:«اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می‌خرم که مال خودت باشه».این را که می‌شنوم تمام حواسم را جمع میکنم و ماشه را می‌چکانم.اه تیرم به خطا می‌رود.پدرم دستی به پشتم می‌زند«نه !هنوز بزرگ نشدی».
    نگاه می‌کنم که کبوتر بچه پیش مادرش بر می‌گردد لابد مادرش که از دور مراقبش بوده و دیده جوجه‌اش که تازه پریدن یاد گرفته چه جوری از تیرم پریده دارد بهش میگوید:دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی  
      
    پاسخ:
    یه مقدار حس درونی شخصیت رو توی این موقعیت اضافه کن. کم داره. باید «من» بشه واقعا
    نه به اون بلاگفا که کامنت ادمو ثبت نمیکنه، نه به این بیان ِ ندید بدید که دوبار دوبار ثبت میکنه! 

    پاسخ:
    دستاوردهای نظام غیرشاهنشاهیه!
  • بانوی نقره ای
  • بله ماه سیه جان حق با توئه میدونم ایشون خیلی بزرگوارن و چیزی بهم نمیگن فقط نمیخوام همه معطل من بشن و من شرمندشون بشم.ممنون از دلداریت
    بدنت چنان ضعیف شده که از گلبول های سفید اندکی که برایت باقی مانده، کاری بر نمی آید، نمی توانند با عفونت و عوامل بیماری زا مبارزه کنند. درست مثل خود تو، که هیچ وقت اهل مبارزه نبودی و هیچ گاه اصل مرض را باور نداشتی. با کتمان و پرده پوشی روزگار می گذراندی و فکر می کردی اگر مرض را نادیده بگیری دیگر وجود نخواهد داش. مثل زندانی هایی که در سلول تاریک به چشم نمی آمدند، حاشیه نشین هایی که در اطراف پایتخت در آلونک های ساخته شده با حلبی روغن نباتی قو، خواب برنده شدن بلیط بخت آزمایی خود را می دیدند، روستایی هایی که با انواع بیماری ها و مشکلات دست و پنجه نرم می کردند...

    دیگه این قشنگ مصداق بارز توبیخ و سرزنش و سرکوفت زدنه دیگه! من مطئنم محمدرضای بدبخت بخاطر همین سرکوفتا اعصابش خراب شد و مریض شد و مرد دیگه! اگه اخرای کتابو بخونین! قشنگ اشکتون درمیاد! اون آه باشین و هم خریدم امسال. فقط چون روحیه ی کتاب خوانیمو از دست دادم نمیتونم بخونمش! حالا ...شهاب بره مشهد دعا میکنم من حالم خوب شه میشینم اون کتابه رو هم میخونم!
    پاسخ:
    خیلی هم خوب.
    حالا برای تمرین چهارم، بی‌زحمت با زاویه «من» از نگاه تنها شخصیت این متن، ویرایشش کنید. 
    خواهشا اون‌قدری با حوصله این‌کارو بکنید که مای مخاطب بعد از خوندنش کاملا متوجه تفاوت متن در این دو زاویه بشیم و یادبگیریم تغییر زاویه دید چه اثراتی می‌تونه روی یک موقعیت، یک متن و یک داستان داشته باشه. ضمن اینکه شاید بتونید از این طریق حس «شاه‌دوستی» ما رو تقویت کنید و ما هم پی به مظلومیتش ببریم و با شما هم‌درد بشیم!

    (و البته نکاتی این میان هست که در تمرین ششم روشن می‌شود انشالله)



    بانوی نقره ای جان
    یه کم آروم باش!
    دبیرمون خیلی آقائن خداوکیلی!هیچی بهتون نمیگن!
    وگرنه هزارباره ما از این جا اخراج شده بودیم.:)

    "تمام صبح را سرگرم نوشتن می شوی،قسمت هایی را که میخواهی حفظ کنی رونویسی میکنی و قسمت هایی را که بد میشمری بازنویسی.سیگار از پی سیگار دود میکنی و در این فکری که باید تا آنجا که می شود کار را به درازا بکشانی.اگر بتوانی دست کم دوازده هزار پسو را پس انداز کنی،میتوانی یک سال تمام فقط به کار خودت بپردازی..."



    بنده به انتخاب شما احترام میذارم و رمان "آئورا" رو انتخاب میکنیم.قبلا در مورد رمان پوست انداختن نویسنده یه چزایی شنیده بودم.یه قسمت هاییی از رمان آئورا رو خوندم و وقتی فهمیدم شخصیت اول این مدت بدجوری سر کار بوده، حق دادم که نویسنده چنین زاویه دیدی رو ترجیح بده.این که راوی ما رو درگیر احساسات زیادی میکنه:اون صداهایی که تو خونه میشنوه، وقتی آئورایی رو میبینه که اصلا وجود خارجی نداره، افکاری که در مورد نجات آئورا داره.لحن ملامت این زاویه رو میشه جایی پیدا کرد که به خاطر پول قراره اون پیرزن رو تحمل کنه و خاطرات شوهرشو به  فلان سبک بنویسه و وقتای اضافیش رو کار تاریخ نویسی خودش کار کنه.(البته ناگفته نماند که میخوام برا حرفام از متن داستان فکت بیارما، اما تایپ از پی داف روی ورد سخته و تابی نمانده برایمان!) راستش من به یاد بوف کور افتادم، از این لحاظ که نویسنده بین خودآگاه و ناخودآگاهش در جولانه.آخرش مثل بوف کور میبینی همچین شخصیتی ینی آئورا وجود خارجی نداره و جوونی های اون پیرزنه هست.واقعیت از غیر واقعیت تشخیصش سخت میشه.شاید این سر به سر مخاطب گذاشتن چنین زاویه دیدی رو میطلبه! اگه فایل پی دی افشو دارید صفحات 38 تا 41 که دیدم مثال خوبی ان.

    پاسخ:
    دلائل و ارزیابی کلی‌تون قابل قبوله.

    خب برای رفتن به تمرین چهارم، کدوم بخش رو انتخاب می‌کنید؟ یه بخش رو نهایی کنید و همون رو به روایت سوم‌شخص محدود به ذهن ویرایش کنید. با رعایت اقتضائات این زاویه دید و وفاداری به هر آن‌چه که از متن قابل حفظ هستش. (ممکنه بخش‌هایی هم ناگزیر حذف شوند) 
    استفاده از توصیف (فصل قبل) برای پر کردن خلأهای هنگام ویرایش می‌تونه به کارتون بیاد.

    کلا ببینیم چه می‌کنید!

  • بانوی نقره ای
  • دبیر جان کجایین من از استرس دارم میمیرم تمرین بعدیم رو هم آماده کردم که به محض اجازه شما تقدیم کنم شاید یکم از تاخیرم جبران بشه
    پاسخ:
    بریم تمرین دوم به امید خدا.
  • بانوی نقره ای
  • من واقعا نمیدونم بابت تاخیرم چه جوری عذر خواهی کنم امیدوارم به بزرگی خودتون منو ببخشید.

    من : به نظرم بیشتر مال وقتیه که  احساسات و برداشت یه نفره که برامون ارزش داره و تجربیات و نداهای درونی اونه که به داستان جهت میده .

    تو :برای حدیث نفس به کار میرود و مال وقتیه که شخص با وجدان خودش درگیره یا اعمال و رفتار خودش رو مورد نقد و بررسی قرار میده.

    دانای کل محدود: درسته که راوی از بالا به رفتار تمام افراد داستان نگاه میکنه ولی ذهنیات و درونیات یک نفره که از اهمیت برخورداره و قراره روایت بشه انگار اتفاقات میفتن تا ما واکنش آن شخص رو بررسی کنیم.

    دانای کل نامحدود: در این مورد رفتار  و حالات همه افراد داستان به نوبه خودشون از ارزش و اهمیت برخورداره و در جای خودشون بررسی میشه و در واقع داستان تمرکزی روی شخص خاصی نداره.

    من به گفته خودتون کار هیچ یک از بچه ها رو نخوندم هنوز بازم شرمنده:((((

  • بانوی نقره ای
  • سلام من به غلط تصور میکردم تا کار همه بچه ها تو فصل قبل تموم نشه به فضل جدید نمیریم برای همین هر روز با گوشیم چک میکردم که استاد جواب نفرات آخر رو ندادن برای همینم با خیال راحت که هنوز فصل بعد نرفتیم منتظر میموندم چون با گوشیم چک میکردم اصلا عنوان فصل جدید رو ندیدم الان من خیلی از بچه ها عقب افتادم واقعا نمیدونم چی بگم نمیدونم چرا فکر میکردم انقدر تاخیر داریم :((((((
    پاسخ:
    سلام

    نگران نباشید. هنوز فرصت هست. و چون ما رفتن به تمرین 5 و 6 رو موکول کردیم به اتمام کار 70 درصد از اعضاء، پس این تاخیر از جانب شما نمی‌تونه به تنهایی باعث توقف کارگاه شده باشه. 
    و الحمدلله بچه‌ها اون‌قدر خوب و فعالانه توی این فصل ظاهر شدن که این مشکل پیش آمده برای شما به جایی برنخوره.

    من از صبح دارم می گردم تو کتابای موجودم ولی غالبا یا زاویه دید "من" یا اگر هم دانای کله نامحدوده!!!
    من چند تا بیشتر کتاب داستان ندارم تو خونه.
    جدا هیچی پیدا نکردم.. :(
    مجله های داستانم زیر رو کردم اکثرا از دید منه..

    کتابی نیست معرفی کنید دانلود کنم؟
    باز میرم بگردم..

    بعد یه سوال توی زاویه ی دید "تو" چرا گفتین وجدان. نمی شه متنی باشه که از این زاویه باشه اما وجدانی نباشه؟
    بعدشم چرا نوشتین کم یاب دخترانه؟


    یادم باشه اگه خواستم جایی برم اینجا اعلام نکنم، از اونجایی که ما شانس نداریم اعضای خفته ی کارگاه هم بیدار می شن و من نمی تونم 60، 70رکعت نماز بخونم. :)
    پاسخ:
    بیشتر بگردین حتما پیدا می‌شه. خیلی از کتاب‌ها و متن‌های داستانی اتفاقا با این زاویه دید نوشته می‌شن.


    «وجدان» بهترین توصیفه آخه. توی کامنت‌های مربوط به فصل اول توضیحات مفصل‌ترین اومد برای این زاویه دید. اینکه لزوما منحصر به توبیخ و ملامت و عذاب وجدان نیست. حدیث نفس و «ارزیابی» عملکرد یک شخصیت گویاتره. به این معنا راوی یه جورایی در جایگاه همون وجدانه که داره شخصیت رو ارزیابی می‌کنه.

    چون بیش از باقی زاویه دید این قدرت رو داره که احساسات‌ مخاطب ـ و حتی خود نویسنده ـ رو درگیر کنه. و عموما نویسنده‌های خانم (مخصوص نو نویسنده‌هایی که ابتدای نوشتن هستند) خیلی با این زاویه دید ارتباط برقرار می‌کنند. 
    یه هیجان احساسی خاصی توش هست. ساده‌ترین متن‌ها رو هم وقتی با این زاویه دید ویرایش کنید،‌ بار احساسیش بیشتر می‌شه.
    و یه جست‌وجو توی آثار داستانی رسمی این رو نشون می‌ده که به نسبت کم‌یاب تره.



  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • تو :

    وجدان میتونه شخصیت خود فرد راوی رو از بیرون هم معرفی بکنه. یعنی مثل حالت اول که باید صرفا از روی رفتارهای راوی پی به شخصیتش میبردی الان ی قدری هم میتونی از موضع بیرونی بهش نگاه کنی. این نکته ای که توی پرانتز آخر گفته شده من و یاد حرفایی که معلم ها میزنند انداخت. معلم حرف هاش رو یک جوری میزنه که بچه ها فکر کنند همه مخاطبش هستند ولی شاید معلم شخص خاص و موضوع خاصی مد نظرش هست که دوست داره این طور انتقال پیدا کنه.(گفتن ی جور پند و اندرز مثلاً)

    او:

    (نامحدود) :

    برای نوشتن داستان های بلند یا رمان یا داستان هایی که شخصیت های زیادی داره فکر کنم مناسب تر باشه. چون این طوری نویسنده یک جور احاطه کامل داره که همه آنچه اتفاق افتاده رو برای خواننده به تصویر بکشه.
    این روای میتونه آینده رو هم ببینه و هم زمان آدم های مختلف ، مکان های مختلف و زمان های مختلف رو روایت کنه.

    (محدود) :
    راوی به اون شخص ، فکرش و حرکاتش وابسته است. یعنی باید همونجایی باشه که در حال حاضر اون شخصیتش هست. 





    پاسخ:
    برای تو اون نکته رو خوب اشاره کردین. 

    نامحدود:
    بلندی و کوتاهی داستان ارتباطی با زاویه دید نداره. هم‌چنین اطلاع داشتن یا نداشتن راوی از انتهای قصه! (بله اگر جایی باشه که قرار باشه راوی از چیزهایی با مخاطب حرف بزنه که شخصیت‌ها ازش بی‌خبر باشند این زاویه می‌تونه کمک کنه که البته کمتر این حالت کاربرد داره)
    ملاک و معیار اصلی برای انتخاب این زاویه دید می‌تونه نوع قصه، تعدد شخصیت‌های موثر در قصه‌ها با ذهنیت‌ها و درون‌های متعدد باشه. (که این رو اشاره فرمودین)



    بریم تمرین بعد
  • طاهر حسینی
  • سلام؛ قبول میکنم. چون آن کتاب متنی که مناسب باشد نداشت این را جایگزین می‌کنم:
    پدر مگسک تفنگ را روی کبوتر تنظیم کرد و آن را دست پسرش داد:«اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می‌خرم که مال خودت باشه».پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شلیک کرد. تیر به خطا رفت و جوجه کبوتر از روی شاخه پرید. مرد دستی به پشت پسر زد«نه! هنوز بزرگ نشدی».
    جوجه کبوتر تازه پرواز یاد گرفته بود و سرخوش به همه‌جا سرک می‌کشید.مادرش از دور مراقب.وقتی درست چند ثانیه قبل ازشلیک پسر، جوجه کبوتر از روی شاخه پرید، کبوتر مادر به‌اش گفت:«دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی»
    زاویه دید/نسیم صباغان

    دلیل استفاده از این زاویه:در متن هم مشخص که ما با دو نوع نگاه به حادثه مواجهیم و برای نشان دادن تمایز این دو نوع نگاه(که یکی هم مربوط به یک حیوان هم هست!) نیاز داریم که از دانای‌کل‌نامحدود استفاده کنیم. 

    یک نکته ای که بعد از خواندن یک داستان به‌ ذهنم رسید این بود که یکی از دلایل استفاده از زاویه "من" میتواند این باشد که نویسنده نمی‌خواهد همه‌ی داستان را  همان اول تعریف کند...و می‌خواهد ما همان قدر بدانیم که شخصیت اول می‌داند.و برای فهمیدن نتیجه و این که"چی شده؟" تا ته داستان را بخوانیم.
    تایید می‌کنید؟  

    پاسخ:
    هرچند توی این متن راوی به ذهن هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها ورودی نکرده و تنها دیالوگ‌شون رو بیان کرده، اما با حساب اینکه احتمالاً نویسنده منظورش نوع تفکر و دیالوگ‌های ذهنی شخصیت‌ها بوده، این رو به عنوان دانای کل نامحدود می‌پذیریم.

    نه. این نتیجه‌گیری درست نیست. دقیقا به همون اندازه که راویِ اول‌شخص می‌تونه از ابتدای داستان همه‌‌ی اتفاقات رو بدونه و توی روایتش برای ما ذره ذره پیش بره، راوی سوم‌شخص ممکنه از ابتدای داستان همه چیز رو ندونه و ذره ذره تازه بفهمه چه اتفاقی داره می‌افته.
    اینکه «راوی از آینده‌ی ماجرا خبر داره یا نه» به زاویه دید مربوط نمی‌شه. بلکه «زمان روایت» تعیین کننده‌ی این مساله است. آیا راوی (چه او چه من) داره از زمان گذشته نقل قول می‌کنه یا توی زمان حال. این تعیین کننده‌تره. (البته نه لزوما همیشه)


    تمرین چهارم:
    ویرایش این متن، با زاویه‌ی «من» از دید پسر. 
    (با دقت کافی و اون‌طور که ما از طاهرِ کارگاه انتظار داریم بنویس)
    اقتضائاتش رو حتما رعایت کن و به کل متن (از زاویه دید و روایت پسر) وفادار باش.

    از دید سوم شخص :
    عاقبت بچه های گل لگد کن توانستند سمند را رم بدهند ، اسب چند قدمی دوید ، اما زود شل شد . یورتمه می رفت . علی چند نفری را دید که از بالای قمیر روشن ، دیزی غذای ظهرشان را در می آوردند . می خواست حسن جهنمی را بین آنها پیدا کند ، اما نتوانست . به طرف آن ها نرفت . دهنه را به سمت ِ کارگر ها برگرداند . حالا میل ها و درگاه قمیر ها را نمی دید . در عوض کارگرها را می دید که کنار بنای آجری دفتر ایستاده اند و به جای این که به کاروان سرا بروند ، بر و بر او را نگاه می کنند ...

     من راوی :

    نمی توانستم با پا به اسب لگد بزنم . بچه های گل لگد کن کمک کردند و عاقبت توانستند سمند را رم بدهند و حیوان چند قدمی دوید و دوباره شل شد و شروع کرد به یورتمه رفتن . از بالای اسب چند نفری از کارگران را دیدم که از بالای قمیر روشن دیزی غذای ظهرشان را می آوردند . خواستم حسن  جهنمی را بین شان پیدا کنم که نتوانستم . دیگر به طرفشان نرفتم دهنه ی اسب را برگرداندم به سمت کارگرها . دیگر به جای میل ها و قمیرها ، کارگرها را می دیدم که کنار بنای آجری دفتر ایستاده بودند و به جای اینکه به کاروانسرا بروند ، بر و بر مرا نگاه می کردند .


    والا خیلی گشتم . بیشترش چون حالت دیالوگ داشت و متن طولانی و مرتبط به هم بود رو انتخاب نکردم .( قید کرده بودی 5 خط )
    کافیه یا از همونا انتخاب کنم ؟
    پاسخ:
    خوبه همین.
    الان به نظر منِ مخاطب متن «اول‌شخص» شما خیلی گویاتر از متن سوم‌شخص امیرخانیه!
    امیرخانی هم باید بیاد شاگردی شما رو کنه. والا!



    آهان! همینه! 
    من از روی کامنت ها شمردم  و خانم بانوی نقره ای نبودن. 
    حالا اگه شانس منه تو صحن یه دونه کفترم پر نمی زنه:)
     فقط دوستان التفات دارند که به اسم های مجازی من اسم می برم. امیدوارم اون لحظات کسی دور و برم نباشه که فکر نکنه خل وضعم!
    پاسخ:
    این جمله‌ آخرت ( که رگه‌ای از توصیف داستانی داشت) خیلی خنده‌دار بود!
  • خانومـِ میمـ
  • دلیل حذفش چیزی نیست جز بی دقتی بنده .. در واقع قصد حذف کردنش رو نداشتمـ ..

     

    ی خواهش : تمرینای فصل قبل ی لنگه پا ایستادن .. گناه دارناااا

    پاسخ:
    خوبه. انشالله فرصت هست توی تمرین ششم، مجددا میایم سراغ‌شون. با دقت لازم!

    می‌ریم سراغ‌شون. عجله نکنید. فعلا روی همین فصل تمرکز بفرمایید.
    آقا ما مخلص همه م هستیم!من چجوری از حرم کانکت بشم؟ اصلا با کدوم سیستم؟این موبایل مام که چراغه از این قرطی بازیا نداره!
    اتفاقا پارسال نشد بنویسم با این که خیلی سوژه زیاد بود امسال تصمیم داشتم اگه مخم یاری کرد بنویسم یه چیزایی.
    دوستان من شمردم کل کارگاه به انضمام دبیر میشیم ده نفر! اون دو نفر دیگه کی هستن؟
    نماز و امین الله و اسم بردن و نائب الزیاره شدن و...همه به چشم!

    خانم احلام حتما تا حالا اورژانسی نشدید. بعضی ها کارشون با یه سلام از راه دور درست میشه.بعضیام مثل ما باید دو سه روزی بستری بشیم.

    تمرین پنج و شش هم اگه تا فردا شب قرار بگیره ، اونم قبل رفتن انجام می دم ایشالله.
    پاسخ:
    ببین! الان خوبه بهت تهمت بزنم که «گزارش عمل‌کرد» رو با دقت نگاه نکردی؟ اونجا با اسم خودت بچه‌های کارگاه 11 نفرن. من حقیرم بیام کنارشون می‌شیم 12 نفر. بد کردیم خودت رو هم حساب کردیم ازت قول گرفتیم برای 12 نفر نماز دورکعتی بخونی؟ خب ناراحتی نخون برای خودت. می‌شه 22 رکعت! 11 تا نفس! 11 تا سلام به امام رضا (ع) به اسم! 11 تا امین‌الله به نیابت!
    برای خودتم فقط همینجوری بشین کبوترای حرمو نگاه کن. خوبه؟ خوبه واقعا؟

    اگه همینجوری بریم جلو فکر کنم فردا شب فصل هشتم تموم هم بشه.

    فقط اینکه کسی آیا از سرکار خانم «بانوی نقره‌ای» خبری داره؟ ایشون اصلا وارد این فصل نشدن انگار!


    دانای کل نامحدود پیدا کردن خیلی سخت بود! توی داستان های ترجمه ای پیدا می شد که کتابای دم دست من برای این تمرین مناسب نبود به نظرم.
    مجبور شدم بیشتر از 5 خط این قسمت رو هم بیارم تا هم دلایلم رو بتونم درست بیان کنم و هم گویای زاویه دید باشه. (باید می بود دیگه ؟ )

    عزیز الوندی با کسی نمی جوشد چون به توان خودش در جوشیدن اعتماد ندارد وگرنه به دیگران بی اعتماد نیست. برای همین هم باز بی تردید پیش می رود تا اسکناس عیدی را محترمانه بقاپد. سردژبان عالم به اسرار این بار آنقدر اسکناس را محکم می گیرد که پسر جوان مجبور شود برای شنیدن آخرین حکمت هایش پا سست کند.
    ( بیشتر از 5 خطش !) : داموس جا افتاده ی چاق با تنگی نفس خفیفی که در هن هن کلامش پیداست می گوید: « به شرطی که این رو نذاری روی اونا. این رو خرجش کن! اصلا همین رو که عیدیه تازه نو هم هست خرجش کن تا یاد بگیری دلت بیاد خرج خودت کنی» و با یک افسوس ساختگی به خاطر از دست دادن این اسکناس یکی از آن پف بازدم های مشدی اش را ول می کند وسط اتاق. بیشتر می خواهد به عزیز تلقین کند که چیز بی ارزشی را به تو نداده ام و یا این که نخواسته ام مثل بچه ها دل خوش کنکی دروغین برایت ترتیب داده باشم.« هی! بادآورده رو باد میبره» 

    عزیز الوندی/سلمان باهنر

    و اما دلیل به نظر من : اگه زاویه دید محدود به عزیز بود یا کلا اول شخص، یه شخصیت دیگه مثل داموس سردژبان خوب تصویرسازی نمیشد. مثلا توی این قسمت هم اگه احساس درونی داموس گفته نمیشد من هی زیر لبی حرص نمیخوردم بابت خسیس بودن و یه جور خود بزرگ بینیش . یا حتا خود عزیز الوندی اگه با اول شخص گفته می شد میزان عجیب غریب بودن و سکوتش قابل حس نبود چون اونجا دیگه خودش برای مخاطب حرف می زد.
    و مهم تر اینکه توصیف درونیات شخصیت ها اگه قوی باشه باعث ماندگاریشون توی ذهن مخاطبه . این داستان مال مهر سال پیش مجله داستان بود اما من از اخلاق همین سردژبانه کامل یادم بود قصه رو.
    پاسخ:
    خوب بود. 
    و البته در تکمیل ادله‌ی به‌جای شما می‌توان این را هم گفت که نویسنده اینجا نیاز دارد به اینکه دو شخصیت متفاوت را با یک‌دیگر درگیر کند و از کنش‌ و واکنش‌های‌شان قصه را بسازد. پس نیاز دارد از زاویه‌ای به مساله‌ نگاه کند که قدرت نفوذ به ذهن بیش از یک شخصیت را داشته باشد. 


    تمرین چهارم شما:
    بازنویسی این قطعه از زاویه‌ی من. راوی شما (چون می‌دانم با داموس سردژبان ارتباط کافی را بر قرار کرده‌اید و آسان‌تان می‌شود) خود عزیز الوندیِ این پارگراف است. 
    می‌دانم تمرکز زیادی می‌خواهد. اما زحمت بکشید با همه‌ی اقتضائات روایت اول‌شخص از زبان این شخصیت، در عین وفاداری به مفهوم و محتوای این پارگراف، ویرایشش کنید.
  • خانومـِ میمـ
  • آقای سرباز شهاب! میشه اونجا سلامـ ما رو برسونین خدمت حضرتشون ؟!
    پاسخ:
    انشالله این کار را خواهند کرد! قول داده‌ اند ایشان!!
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ ..

     

    من: من مشغول گوشی بودمـ و او از شاگرد های کلاس زبانش می گفت ، نمی شنیدمـ حرف هایش را .. من به استیکر آن گربه چاق می خندمـ و دوباره مشغول تایپ کردن و وقتی کارمـ تمامـ می شود که او رفته است و من نفهمیده امـ شرمنده می شومـ از رفتارمـ ، یک شاخه رز هلندی با یک جعبه کادو که رویش نوشته بود تولدت مبارک روی میز بود ..

     

    تو: تو مشغول گوشی بودی وقتی شبنمـ داشت از شاگردهای کلاس زبانش می گفت . تو به صفحه گوشی خندیدی و دوباره مشغول تایپ کردن شدی . او بی صدا رفت و تو نفهمیدی .وقتی فهمیدی شرمنده شدی ، شاخه گل رز هلندی و جعبه ی کادویی که رویش نوشته بود تولدت مبارک را گذاشته بود روی میز ..

     

    او ی محدود: ستاره با گوشی مشغول بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبانش می گفت . ستاره به صفحه گوشی می خندد و دوباره  تایپ میکند . شبنمـ احساس می کند ستاره هیچ حواسش به او نیست . با ناراحتی گل رز هلندی و جعبه کادوی تولد ستاره را می گذارد روی میز و می رود . ستاره که به خودش می آید شبنمـ رفته و کادوی تولدش را روی میز گذاشته ..

     

    او ی نامحدود: ستاره با مشغول گوشی بود و شبنمـ داشت از شاگرد های کلاس زبانش می گفت . ستاره به صفحه گوشی می خندد و دوباره تایپ می کند . شبنمـ احساس می کند ستاره هیچ حواسش به او نیست . با ناراحتی گل رز هلندی و جعبه کادوی تولد ستاره را می گذارد روی میز و می رود . ستاره که به خودش می آید شبنمـ رفته و کادوی تولدش را روی میز گذاشته ، ستاره احساس شرمندگی می کند .

    پاسخ:
    سلام

    1ـ نکته‌ی اولی که به خانم ماه‌سیه گفته شد. (درباره‌ی مراقبت از زمانِ گذشته و حال) را شما هم توجه بفرمایید. بین زاویه‌های دید در زمان روایت تفاوت ایجاد کرده‌اید. 


    2ـ احساسات درونیِ ستاره در «من‌» و «تو»راوی کلا کم است. برای همین است که روایت او خیلی به روایت دانای کل‌ از او نزدیک شده است.

    3ـ این اتفاق درونی که «من (رفتن شبنم را) نفهمیدم» توی سوم‌شخص نامحدود اشاره نشده. فقط گفته‌اید به خودش که می‌آید که بیشتر حالت بیرونی دارد. (چرا که در سوم‌شخص محدود به ذهن شبنم هم این قسمت را آورده‌اید و من چاره‌ای نداشتم «اتفاق بیرونی» حسابش کنم) پس دلیل حذف اینکه ستاره «نمی‌فهمد شبنم کی رفته است» از دانای کل نامحدود چیست؟ در حالی که راوی اجازه داشت به درون ذهن اون نفوذ کند و بگوید او چه چیزی را نفهمیده!



    این نکات را در ویرایش این موقعیت‌ها در تمرین ششم انشالله اعمال بفرمایید. 


    تمرین سوم شما:
    انتخاب متن داستانی 5 خطی با روایت «سوم‌شخص محدود» و ذکر دلائل انتخاب این زاویه‌ی دید توسط نویسنده!


  • خانم معلم
  • یعنی خیال جان رنگی میتونیم بریم سر تمرین بعدی ؟ از گروه حذفمون نمی کنی ؟!!(((:
  • خیال رنگی
  • :))))))))))))
    کار دنیارو داشته باشین که برعکس شده! شاگرد زرنگا از تنبلا عذر میخوان. شوخی میکنم بخخخدا باهاتون
    جناب ...شهاب! مدیونین اگه یادتون بره واسمون دعا کنین. ازین دعا الکی ها و کلی ها نه هااا. دعای واقعی و سرفرصت و اینا! ازینا که تک تک اسم ملتو میبرین! دیگه به هرحال فرصتیه که بهتون دادن آزمایشتون کنن ببینن چقد به اطرافیانتون اهمیت میدین!
    با تشکر!
    پاسخ:
    شهاب جان این رو هم اضافه کن!

    بارت سنگین شد. فکر کنم باید قیدشو بزنی بمونی همینجا تمرین‌های پنج و شش رو تکمیل کنی!
  • طاهر حسینی
  • چرا نیست؟ هست 
    پاسخ:
    توی این متن، مگر به ذهن کسی غیر از مصطفی هم ورود داریم؟ 

    سلام خیال رنگی جان و باقی دوستان بنده بعد ماه رمضون دائما سر کارآموزیم...اون روزا شاید نتونم به این سرعت کار کنم(الان روزای بی کاریمه)

    آقای شهاب حتمی ما رو دعا کنین... 
    راستی زاویه های متفاوت دیگه چه صیغه ایه؟ زاویه دید جدیده یا تمرین عجیب؟(منظورم تمرین 5 هس)
    پاسخ:
    خانم نگار،‌نفرمایید ها! 
    شما دیگه انتظار ما رو بردین بالا، اگه روز اول‌تون بشه روز دوم، مثل اینه که خانم خیال رنگی اصلا یه فصل کلا تمرین نیاورده!!


    منظور مکمل‌هایی فرعی در زاویه‌ی دیده. حالا انشالله بهش می‌رسیم. احتمالا تا فردا. (چون الحمدلله بچه‌ها همه دارن کارهاشون رو انجام می‌دن)








    خوشبحالتان جناب شهاب
    جای ما هم آنجا نفس بکشید...
    ما رو که به یه زیارت یه روزه و دو روزه راه نمی دن چه برسه به اعتکاف..
    :((
    پاسخ:
    این هم اضافه شد شهاب! (نفس کشیدن جای ما)
  • خانم معلم
  • سلام دبیر جان ... میبینی به چی متهم شدم ؟!!! یه عمری به بچه های مردم یاد دادیم کارتونو بموقع انجام بدین حالا میگن این چه وضعشه !!! 
    ببین من خواستم زود کار گارگاه پیش بره ولی شاهدی که نمیشه از گروه جلو زد ((:

    ضمنا من متوجه نشدم منظورتونو . منظورتون استفاده از دانای کل بود ؟! 
    پاسخ:
    شما کوتاه نیاید! هر چی باشه یه عمره با نق‌زدن بچه مدرسه‌ای ها حسابی آب‌دیده شدیدا!


    منظورم این بود که دانای کل محدود به ذهن، از اونجایی که وجه اصلی تمایزش نسبت به «من» راوی کل‌نگر بودنشه. (عدم ورود به ابعاد پیچیده‌ی درونی شخصیت‌ها و ...) جا داشت برای نشون دادن دلیل انتخاب این زاویه دید در اون کتاب، سراغ بخش‌هایی می‌رفتین که این خاصیت نمایان‌تر باشه. 
  • خانم معلم
  • سلام شهاب جان ...
    دل سوروندن اونم ماه مبارک گناهش چند برابره ها !! گفته باشم ... اگه میخای رضایت بطلبی اولا به نیابت از طرف بچه های کارگاه به امام عزیزمون سلام میرسونید بعدش دو رکعت نماز زیارت همراه با یک امبن الله !!!!

    بچه ها خوب دعواش کردم دیگه دلمونو نسوزونه ؟!!
    پاسخ:
    اینم اضافه شد به اون شرط! 24 رکعت نماز عوض هر 12 نفر این دوره‌ی فشرده‌ی کارگاه! 
    خب با این حساب شما باید دوبل همگی رو دعا بفرمایید!
    و دلیلتون کاملن موجه هست!
    سلام ما رو به امام رضا برسونید و یهدعوت نامه ازشون بگیرد برامون!

    دوستان بنده از همه عذر می خوام بابت این که زود تمرین رو انجام دادم! ریا نباشه می خوام برم اعتکاف. ( جهت سوزاندن دل مومنین ، اعتکاف مسجد گوهرشاد حرم ضوی!)در نتیجه گفتم زودتر تمرین ها رو تموم کنم تا عقب نیوفته کارم.هرچند که بازم دو تا از تمرین ها فعلا قفله. خلاصه حلال کنید! :)
    پاسخ:
    نخیر!!
    ما حلال نمی‌کنیم. لابد می‌خوای اون تمرین قفل‌ها رو هم دخیل بزنی به حرم! نخیر آقا!! ما حلال نمی‌کنیم. به این شرط که از حرم کانکت بشی، هر روز از اعتکاف یه روایتِ داستانی از حرم هدیه کنی به ما. یه روایتِ با توصیف، از شخصیت‌ها، با زاویه‌های دید مختلف. 
    اگه اینکارو بکنی، چه بسا اون تمرین قفل‌ها رو هم نادیده بگیریم در حقت!
    قبول؟
    سلام

    من:سرمو گذاشتم رو شانه مادرم،بغض گلومو گرفته بود. گفت:برام یه لیوان آب بیار.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه به فکر عواقب قرص جدیدای مادر بر روی کلیه هاش بودم.لیوان آبو دادم دستش تا تهشو سرکشید، بدون قرص.با لبخند بهم گفت: حاضر شو بریم امامزاده!

    تو: سرتو گذاشتی روی شانه مادرت، بغض گلوتو بدجور فشرده.مادرت گفت براش یه لیوان آب بیاری.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه به عواقب قرص جدیدای مادر بر روی کلیه هاش فکر میکنی..لیوان آبو دادی دستش، بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشید.با لبخند بهت گفت: حاضر شوی که باهم به امامزاده بروید!

     

    دانای محدود: مینا سرشو گذاشت روی شانه ی مادرش، بغض گلوش، راه نفس کشیدنش را بند آورده بود.با خودش گفت:ای کاش میمردم و این روزهای مادرم را نمیدیدم.مادرش گفت برایش یه لیوان آب بیاورد.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه با خودش کلنجار میرفت که چیکار کند که آب تو دل مادرش تکان نخورد.هضم فکر قرصای جدید براش خیلی سخت بود.لیوان آب را داد دست مادرش.او هم بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشید.با لبخند بهش گفت: باید باهم به امامزاده برویم!

     

    دانای نامحدود: مینا سرشو گذاشت روی شانه ی مادرش، بغض گلوش، راه نفس کشیدنش را بند آورده بود.مادر دلش نمیخواست جلوی دخترش پاکت قرص هایش را بیرون بیاورد.مینا با خودش گفت:ای کاش میمردم و این روزهای مادرم را نمیدیدم..مادرش گفت برایش یه لیوان آب بیاورد.تمام مسیر اتاق به آشپرخانه با خودش کلنجار میرفت که چیکار کند که آب تو دل مادرش تکان نخورد ،.هضم فکر قرصای جدیدا برایش خیلی سخت بود.لیوان آب را داد دستش.بدون قرص تمام آب لیوان رو سرکشیدحس میکند آب بدون  قرص،لذت بخش ترین نوشیدنی است برایش.. لبخندی زد و مصلحت دید که رفتن به امامزاده برای حال هردویشان خوب است.


    حالا ما خودمون بدجور شرمنده هستیم، شما لازم نبود تا این حد به رومون بیارید !اصلا فک نمیکردماهل ریا باشید که الحمداالله بانی های بااخلاص رو لو دادید!

    شاعر میگه رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود نه مثل نگار،(ایضا دو نفر دیگه!)جوهر پست شما خشک نشده تمرینای 10 روز بعدشم بزاره رو میز!


    ضمنا من به یه رابطه علت وعلول قوی ای پی بردم:

    "روزای فراغت از کار و دور تند کارگاه ملازمه با روزای پرمشغله ما!" والا!



    پاسخ:
    سلام. کلیتش خوب و درسته.  

    1ـ مراقب باشید با تغییر زاویه دید زمانِ روایت از دست‌تون در نره. اگه دارید توی زمان گذشته روایت می‌کنید، پس «بدجور فشرده» و «فکر می‌کنی»  (که افعال مضارع = زمان حال) هستند توی مثال‌تون برای زاویه دید «تو» باید به زمان گذشته تغییر کنند. (ایضا توی دانای کل نامحدودتون زمان‌ افعال یک‌دست نیست. برخی گذشته و برخی حال هستند)

    2ـ توی دانای کل محدود، مینا یه حس‌های درونی پچیده داره، که اتفاقا کاملا شایسته‌ی زاویه‌ی دید من و تو (که تخصص‌شون بازنمایی درون شخصیته) هم هستند اما اونجا حرفی ازشون نیومده.

    (این دو مورد رو انشالله توی ویرایش تمرین ششم، با نکات دیگه‌ای که اونجا بیان می‌شه اعمال بفرمایید)


    تمرین سوم شما:
    متن داستانی‌تون رو با زاویه دید «تو» انتخاب بفرمایید. (چون می‌دانم سخت‌کوش هستید و حتما پیگیر می‌شوید) اگر رمان «آئورا» را پیدا کنید (دست‌کم یواشکی از نسخه‌ی پی‌دی‌اف‌اش) می‌توانید مثالی برای زاویه «تو» پیدا کنید. اگر هم خواستید از کتاب دیگری باشد تصمیم‌ با شماست قطعا!


    نکته:
    باور بفرمایید من از بیان گزارش عمل‌کرد قصدهای زیادی دارم اما خیلی منظورم این نبوده که بگویم «بعضی‌ها تاخیر کرده‌اند». هنوز فقط چهار روز از شروع این پست گذشته و به هیچ‌وجه هیچ‌چیزی «دیر» نشده!! 
    من اولش خواستم کاری کنم روند پیش‌رویِ فصل لابه‌لای کامنت‌ها گم نشود. همه چیزی شفاف باشد. همین!
    البته اگر از برکات این مساله این باشد که به خسته‌ها هم (که شما قطعا جزءشان نخواهید بود انشالله) فشاری بیاورد برای حرکت سریع‌تر خدا را شاکر خواهیم بود!!

    موافقم خیال رنگی اونم از نوع شدیدش.
    :)
    چه معنی ای میده؟
    بیست و و چهارساعته سرشون تو مشقه.
    پاسخ:
    همون جوابِ توی کامنت قبلی!
  • خیال رنگی
  • خانوم معلم و ...شهاب و نگار!!!
    تمومش کنین این تندتند تمرین نوشتنتونو! هربار ما این صفحه رو باز کردیم شما دیویست صفه مشق نوشته بودین! ماه رمضونه یکم استراحت کنین. یکم مهمونی!یکم تفریح! 
    والا بخخخدا
    پاسخ:
    این کارگاه به داشتن همه، به خصوص نفرات اول (چون شما) که چرخ را به حرکت در می‌آورند و نفراتی (مثل این سه بزرگوار) که بی‌خستگی این حرکت را ادامه می‌دهند، افتخار می‌کنند!!

    (الان با این بیانیه شما خودتون شریک جرم هستید دیگه)

    من: از اتوبوس پیاده شدم و روی صندلی های ایستگاه نشستم. حرف های سعید مثل پتک خورده بود توی سرم. گوشیم رو از ته کیفم درآوردم. یک پیام از سعید اومده بود که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    تو: از اتوبوس پیاده شدی و روی صندلی های ایستگاه ولو شدی. حرف های سعید دور سرت می چرخیدند. بی رمق گوشیت رو از ته کیف درآوردی. پیامی از سعید برات رسیده بود که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    او محدود (به ذهن زن) از اتوبوس پیاده شد و مثل آدمی که له شده باشه روی صندلی های ایستگاه آوار شد. حرف های سعید رژه ی هیتلری تو ذهنش راه انداخته بودند. با بی حوصلگی گوشیش را از ته کیف در آورد و دید پیامی از سعید رسیده. با حس تنفری پیام رو باز کرد که نوشته بود: همه اش تقصیر منه، ببخش.

    او نامحدود: از اتوبوس پیاده شد و مثل آدمی که له شده باشه روی صندلی ایستگاه نشست. حرف های بی رحمانه ی سعید مثل چکش توی سرش می خورد. با بی حوصلگی گوشیش رو از ته کیف درآورد. سعید که بعد از رفتنش پشیمون شده بود بهش پیام داده بود که: همه اش تقصیر منه، ببخش.


    ببخشید بابت تاخیر.
    پاسخ:
    عذرخواهی لازم نیست! تا هفت‌هشت روز از شروع فصل ما به کسی نمی‌گوییم تاخیر کرده! فعلا فقط چهار روز گذشته از این فصل!


    توی زاویه‌ی «سوم‌شخص محدود» حس تنفر زن وجود داره، در حالی‌که توی زاویه‌ی من و تو و نامحدود وجود نداره! (اگه این حس مدنظر شما بوده باید حتما توی من و تو هم بیان می‌شد)

    ـ (سعید بعد از رفتن «او» ) درست است نه (سعید بعد از رفتنش). چون یک جورهایی دارد وزن اهمیت زن را از سعید بیشتر می‌کند. در حالی‌که این زاویه نامحدود است و به همه به دیدی یکسان نگاه می‌کند.


    این نکات را یادتان باشد. برای تمرین ششم، وقتی نوبت ویرایش مجدد این موقعیت‌ رسید، حتما لحاظ‌شان کنید. 


    تمرین سوم شما:
    متن داستانی 5 خطی با زاویه دید «سوم‌شخص محدود» و آوردن دلیل‌‌های قانع کننده برای اینکه چرا نویسنده این زاویه را انتخاب کرده. 
  • دبیر کارگاه
  • سلام به همه، قبولی طاعات همه


    لطفا دریافت و ملاحظه بفرمایید:

    «گزارش عملکرد اعضاء |فصل هشتم | نسخه دوم




    عاغا!!
    یعنی ما الان بانی تاخیر شدیم اینجا!!؟؟؟

    یکم خوب سرم شلوغ بود. دندونم، عامل اصلی.. :)

    البته همه ی مجالس برای بانیان صلوات می فرستند. بالاخره ما هم جزو بانیان هستیم دیگه :))

    انشاالله تا عصر مشقمو میارم.

    پاسخ:
    فعلا آره!
    انشالله سلامتی کامل
  • خانم معلم
  • قدرت مانور و توصیف صحنه در دانای کل حتی محدود ، بیشتر از من ِ راویه ... و دست نویسنده برای توضیح و تشریح وقایع باز تره ...

    پاسخ:
    این خوبه و قبوله. اما اگه می‌خواید تفاوت‌ این دو تا زاویه دید بیشتر دیده بشه شاید بهتر بود می‌رفتید سراغ اون بخش‌هایی که راوی سوم‌شخص از نگاه‌ کل‌گرایانه‌اش استفاده می‌کنه و وقایع متعددی رو به هم ربط می‌ده، جمع‌بندی و نتیجه‌گیری می‌کنه.

    برای تمرین چهارم:
    متن انتخابی‌تون رو با زاویه‌ دید «من» (با روایت علی) ویرایش کنید. با رعایت نکات اعلام شده!

  • خانم معلم
  • عاقبت بچه های گل لگد کن توانستند سمند را رم بدهند ، اسب چند قدمی دوید ، اما زود شل شد . یورتمه می رفت . علی چند نفری را دید که از بالای قمیر روشن ، دیزی غذای ظهرشان را در می آوردند . می خواست حسن جهنمی را بین آنها پیدا کند ، اما نتوانست . به طرف آن ها نرفت . دهنه را به سمت ِ کارگر ها برگرداند . حالا میل ها و درگاه قمیر ها را نمی دید . در عوض کارگرها را می دید که کنار بنای آجری دفتر ایستاده اند و به جای این که به کاروان سرا بروند ، بر و بر او را نگاه می کنند ...

    اوی محدود از نگاه علی ( از کتاب من ِ او )
  • طاهر حسینی
  • سلام

    فرمانده به مصطفا فقط یک کار سپرده بود. رسیدگی به غواص‌هایی که از شناسایی برمی‌گردند.همین. از عسل توی دهان‌شان ریختن تا سوار کردن و آوردن توی قرارگاه و حمام بردنشان. باید حمام را قرق می‌کرد که رزمنده‌های دیگر آبش را سرد نکنند. غواصی که عرض اروند را فین می‌زد دیگر آن قدر کرخت و افلیج بود  که از عهده تمشیت امور شخصی‌اش برنیاید. تا قایق که توی آبراه بسته بود نیم‌کیلومتری باید پیاده می‌رفتند. مصطفا نگاهش به هوا بود. گفت «دیگر بجنبید هوا روشن نشده برسیم به قایق. فین‌ها را درآورید. عراقی‌ها نبینندمان.»
    جمجمه‌ات را قرض بده برادر/مرتضی کربلایی لو

    با توجه به اینکه در این داستن چند شخصیت اصلی متفاوت داریم و نوع نگاه هر کدام به محیط‌شان برای نویسنده مهم است و همین طور توضیح منطقه جنگی و پیچیدگی عملیات و همین طور چندجای داستان پرش زمانی داریم این زاویه‌ی دید انتخاب شده.البته به نظر بنده اصلی‌ترین دلیل انتخاب تعدد شخصیت‌های اصلی است. و نشان دادن تمایز آنها لو 
    پاسخ:
    سلام
    این متن که دانای کل نامحدود نیست. هست؟
  • خانم معلم
  • سلام
    من نیز مشاهده نمودم ...

    شاگرد اول این فصل رو میخای پیدا کنی؟(((:

    پاسخ:
    سلام

    بیشتر برای پیدا کردن بانیان تاخیر در روند کارگاهه!!
    بله من دانلود کردم و نیم ساعت مخم هنگ بود که این با چی باز میشه و خلاصه دیدمش
    پاسخ:
    تقصیر اسمشه که من تغییر دادم. فرمتشم رفت!
    ممنون!

    خب تمرین بعدی؟
    پاسخ:
    بنگر پست را!

    (اون فایلی که گذاشتم دریافت شده؟ اصلا کسی دیدش؟)
    خانم وارن به جونیور نگاه می کرد.جونیور احساس می کرد دلش میخواهد یکی از جا قلمی های روی میز را بکوبد توی صورت این زن نفهم.با آن حالت توی صورتش که انگار یک مسئله بغرنج را حل کرده تا این نتیجه را گرفته که او الآن آسیب پذیر است.جونیورخواهرش را به طرز وحشتناکی از دست داده بود و بین این همه سفید پوست ، مثل لکه کاکائویی بود روی دامن لباس عروس.به همان اندازه بی ربط و نامانوس. با خودش گفت:لابد الآن منتظر نوبل بهش بدن.

    جونیور بی توجه و بدون انتظار پاسخ گفت : بیرون منتظر می مونم.
    خانم وارن جواب داد: منم می آم باهات منتظر می مونم.
    جونیور که از بی شعوری این زن طاقتش طاق شده بود گفت: برو گمشو 
    پاسخ:
    بهتر شد. شرمن الکسی عمرا به ذهنش می‌رسید چنین توصیفی از این وضعیت داشته باشه که «مثل لکه کاکائو...». فکر کنم لازم باشه بیاد یه مدت شاگردیتو کنه!!

    اما برای نزدیک‌شدن به وضعیت ایده‌آل (برای تناسب روایت با راوی سوم شخص) یه سری ویرایش پیشنهاد می‌دم:
    «خانم وارن به جونیور نگاه کرد و گفت: «تو الان آسیب‌پذیری». جونیور این را که شنید احساس می‌ کرد دلش میخواهد یکی از جا قلمی های روی میز را بکوبد توی صورت فرو کند توی حلق خانم وارن این زن نفهم.با آن حالت توی صورتش که انگار تا خیال برش ندارد که خیلی دانشمندانه توانسته مسئله‌ای بغرنج را حل کند و مستحق جایزه است. کرده تا این نتیجه را گرفته که او الآن آسیب پذیر است.جونیورخواهرش را به طرز وحشتناکی از دست داده بود و بین این همه سفید پوست، مثل لکه کاکائویی بود روی دامن لباس عروس و این‌ها به‌وضوح معنایش این بود که او آسیب‌پذیرترین موجود در قاره‌ی آمریکاست! به همان اندازه بی ربط و نامانوس. (نظرم اینه که همین مقدار کفایت می‌کنه برای رسوندن حالت جونیور) با خودش گفت:لابد الآن منتظر نوبل بهش بدن.
    جونیور بی توجه و بدون انتظار بی‌آنکه منتظر پاسخ باشد گفت: بیرون منتظر می مونم.
    خانم وارن جواب داد:  _ «منم می‌آم باهات منتظر می‌مونم.»
    جونیور که از بی شعوری این زن طاقتش طاق شده بود گفت: (اینجا نویسنده مخصوصا خواسته ما از جواب جونیور شوکه بشیم، پس نیازی نیست توضیحات حالتش رو بیاری) _ «برو گمشو»
  • طاهر حسینی
  • سلام
    من:نمیدونم چرا به محمدباقر  که طناب بامجی را دور قوزک پایش محکم می‌کند خیره شده‌ام ...لبخند می‌زند و برایش لبخند می‌زنم که محکم باشد...یک دو سه...یکی داد می‌زند این سرش بــازه...همه می‌گیرند...همه رها می‌کنند...همه زنده می‌مانند...من می‌میرم
    تو:نمیدانی چرا به محمدباقر  که طناب بامجی را محکم می‌کند خیره شده‌ای...لبخند می‌زند و برایش لبخند می‌زنی که محکم باشد...یک دو سه...یکی داد میزند.این سرش بازه...همه می‌گیرند...همه رها می‌کنند...همه زنده می‌مانند...تو می‌میری
    او ی محدود به حسین:حسین نمی‌داتد چرا به محمدباقر خیره شده...محمد باقر لبخند می‌زند و حسین هم برایش لبخند میزند که نترسد... به محض اینکه محمدباقر می‌پرد از برج بامجی جامپینگ می‌پرد...علی است که آن سر طناب را میبیند که باز است.فریاد میزند:این سرش بــازه...همه می‌پرند و طناب را می‌گیرند.بعد که می‌رسند سر برج همه رها میکنند.حسین همچنان گرفته...چند دقیقه بعد حسین نقش زمین شده و مرده
    او ی نامحدود:حسین به محمد باقر خیره شده . نگرانش است محمد باقر لبخند می‌زند که مثلا نترسیده...حسین هم لبخند می‌زند که  محکم باش...علی که تازه متوجه میشود یادش رفته آن سر طناب را ببندد مثل اینکه بخواهد کارش هم جبران کند با همه‌ی توان داد می‌زند:این سرش بـازه...همه‌ می‌گیرند و وقتی متوجه می‌شوند زورشان نمی‌رسد و نزدیک است خودشان هم پرت شوند پایین رها می‌کنندولی حسین همچنان گرفته... حسین پرت میشود و می‌میرد.

    فصل قبل...؟تاخیر...؟کی؟ من...؟شما؟او...؟اوی نا‌محدود...؟اوی محدود؟  
    پاسخ:
    سلام

    یک: (کاری به داستان‌های مرگ و روح‌راوی‌ ندارم. اونا جای خود. برای این تمرین، برای این موقعیت ساده‌ی این تمرین) «من»ِ راویت از موقعیت تخطی داره. دیگه حق نداره «من می‌میرم» رو روایت کنه. باید بگه «من لیز می‌خورم یا نمی‌توانم سنگینی محمدباقر را تحمل کنم و کشیده می‌شوم» یا ...
    و جا داشت توی این زاویه دید حس عمیق درونیش رو توی اون لحظه بیاری، به جای بیان یه اتفاق بیرونی ساده!

    دو: کلا چرا این‌قدر موقعیت رو مبهم آوردی (می‌گیرند ... ول می‌کنند...)!! من تازه توی چهارمی فهمیدم موقعیت چی به چیه! (نیست تا به حال کسی ما رو نبرده پرش از ارتفاع و ..)
    قرار بود معما طرح کنی برامون آیا؟ اقتضاء من راوی و توی راوی این نیست که روایت مبهم‌تر بشه‌ها! (نهایتش اینه که کمی درونی‌تر می‌شه)

    سه: ویرایش این نوشته بماند برای فصل پنج یا شش، و این نکات + نکات اونجا رو اعمال کن. الان بریم تمرین سوم: یه متن داستانی 5 خطی با روایت «دانای کل نامحدود» بیار، و با دلیل توضیح بده چرا نویسنده باید این زاویه دید رو انتخاب می‌کرده!


    چهار: من الان وجدانتم: «تاخیر کرده‌ای، دبیر بیچاره‌ی کارگاه توی کامنت‌ها گفته‌بود تا یک‌شب دیگر می‌رویم فصل بعد، یک شب تمام شده که تو رسیده‌ای. فصل بعد شروع شده و تمرین تو توی فصل قبل بی‌جواب خواهند ماند. دست کم تا یک هفته!»

     گفت آسیب پذیر است.خواهر بزرگش مرده بود.البته که آسیب  پذیر بود!الآن یک سرخ پوست قرارگاهی بود که به مدرسه سفیدپوست ها آمده بود و خواهرش به مرگ وحشتناکی مرده بود.جونیور  الآن آسیب پذیر ترین بچه در کل ایالات متحده ی آمریکا بود.نزدیک بود مثل کل سرخپوست های قرارگاه دچار ننگ شخصیتی بشود و برود مست کند.واقعا که خانم وارن شیره را خورد و گفت شیرین است!فکر کرد بابت این کشف باید به او نوبل می دادند.
     گفت:بیرون منتظر می مونم.
    خانم وارن جواب داد:منم می آم باهات منتظر می مونم.
    گفت:برو گمشو!
    پاسخ:
    یک: وقتی روایت سوم شخص باشه و ما چندتا شخصیت داشته باشیم، برای همه از افعال سوم شخص استفاده می‌شه. پس باید جوری روایت کنی که منِ مخاطب قاطی نکنم الان کی گفت کی نگفت! شروع متن تو من رو گیج می کنه.
    (برخلاف منِ راوی که مشخصه داره غیر خودش رو با سوم شخص خطاب می‌کنه و ما دیگه گیج نمی‌شیم)

    دو: این عبارت‌‌چینی با این لحن «واقعا که خانم وارن شیره را ...» متعلق به خود خود جونیوره، وقتی خودش راوی باشه. نه وقتی که یه سوم شخص داره روایت می‌کنه. (نزدیک بودن به فکر و لحن جونیور با تقلید کردن از خود جونیور دو تا مقوله‌ی جداست که توی تمرین پنجم یا ششم احتمالا واضح‌تر می‌شه)

    سه: فرض رو باید این بگیری که الان مخاطب نمی‌تونه لحن و چیدمان جمله‌ها رو بنویسه پای شخصیت جونیور. پس دیگه ضرورتی نداره نوع بیانی که جونیور برای روایت انتخاب می‌کنه رو عیناً حفظ کنی.(با همون ترتیب،‌با همون اصطلاحات، با همون حس) بلکه باید تو در قامت راوی ببینی مفهومی که جونیور خواسته بفهمونه از زبون تو چطوری منتقل می‌شه.


    برای علی می خواستم اضافه کنم اما گفتم شاید نباید طولانی بشه. در همون حد که حواسش جای دیگه ای بود نوشتم .

    مثلا اینجوری :
    اوی نامحدود: زهره با اضطراب زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. می ترسید هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش را برداشت و رفت سر سفره. اما علی که هوش و حواسش پیش تصادف صبح بود و نمی توانست قیافه ی پیرزن را فراموش کند دستش خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود .

    حالا غیر از این کلیتش مشکل نداشت ؟
    پاسخ:
    نه کلیتش خوبه و الان با اضافه کردن درونیات علی هم بهتر شد. 


    شما زحمت بکشید برای تمرین سوم، یه متن داستانی 5 خطی، با زاویه‌ی دید «دانای کل نامحدود» انتخاب کنید. و بعد دلائل اینکه چرا باید از این زاویه دید استفاده می‌شده (و زاوایای دیگه مناسب نبوده) رو بیان بفرمایید. 
    زاویه دید اول شخص:


    آسیب پذیر! به من گفت آسیب پذیرم.خواهر بزرگم مرده بود.البته که آسیب  پذیر بودم.من الآن یک سرخ پوست قرارگاهی بودم که به مدرسه سفیدپوست ها آمده بودم و خواهرم به مرگ وحشتناکی مرده بود.من الآن آسیب پذیر ترین بچه در کل ایالات متحده ی آمریکا بودم.واقعا که خانم وارن شیره را خورد و گفت شیرین است!بابت این کشف باید جایزه می گرفت.
    گفتم:بیرون منتظر می مونم.
    گفت:منم می آم باهات منتظر می مونم.
    گفتم:برو گمشو!


    فکر کنم بهترین دلیلی که باید از راوی اول شخص استفاده می شد اینه  که من مخاطب وقتی کتاب رو خوندم وبه این جمله خانم وارن رسیدم که"منم می آم باهات منتظر می مونم" قبل از جونیور گفتم برو گمشو بابا! و این شدت همذات پنداری رو می رسونه. یک دور هم به صورت سوم شخص خوندم متن رو و دیدم اصلا به هیج وجه اون شدت درماندگی و قاطی کردن جونیور رو نمی تونه برسونه. شاید با زاویه دانای کل به جای حس عصبانیت ، حس ترحم به مخاطب دست می داد. 
    پاسخ:
    نمی‌دونم این بیان با کامنت‌های تو چه مشکلی پیدا کرده!!!
    دوباره می‌نویسم:


    با دلیل‌هات موافقم. (و البته جای تشکر داره که بخش هم‌دردی خانم وارن رو انتخاب نکردی)

    تمرین چهارم:
    این متن رو با رعایت کلیه اقتضائات و مناسبات روایت «سوم‌شخص» محدود به ذهن جونیور، ویرایش کنی. (و البته اگه جا داشت محض محکم‌کاری فصل قبل از توصیف داستانی هم استفاده کن)
    طبیعتاً همونطور که خودت گفتی انتظار اینه که برخی جزئیات تغییر کنه!





  • پلڪــــ شیشـہ اے
  •  اول شخص :

    روایت ها ساده و روشن است. چون یکی از اونایی که توی داستان نقش بازی میکنند برای مخاطب حرف میزنه ، مخاطب زودتر و راحت تر باهاش ارتباط برقرار میکنه. احساس نزدیکی بیشتری بهش میکنه و اگر ی اتفاقی افتاد که در حالت عادی باورش سختِ این طوری بهتر قبولش میکنه.

    فعلن اولش بقیه رو فردا ان شاءالله مینویسم.


    باعرض معذرت از تاخیرهایی ک دارم. این2هفته وقتم بسیار محدودِ
    پاسخ:
    سلام
    انشالله منتظر باقی هستم.

  • دبیر کارگاه
  • این فایل را لطفا همه‌ دریافت و ملاحظه بفرمایند:

    «گزارش عمل‌کرد اعضاء |فصل هشتم | نسخه یکم»

    پاسخ:
    فرمتش word می‌باشد!! اگه ناشناخته بود، آفیس رو انتخاب کنید تا بازش کنه. اگه خراب بود،‌اطلاع بدین درستش کنم.

    ببخشید این جمله جاموند من از همه بابت زیاد کامنت دادنم عذرخواهی می کنم ..توی بند آخر  دیدگاه هولدن رو تبدیل به دیدگاه راوی کردم..نمی دونم دقیقا ایراد به این کار وارد باید کرد یا نه؟

    پاسخ:
    این مساله که الان شده دغدغه‌ی شما، چیزیه که بناست اگه عمری باشه توی تمرین ششم همین فصل مفصل‌تر درباره‌ش حرف بزنیم. کاری که شما کردین کاملا درسته.

    من:

    مردم همیشه خیال می کنند که هر چیزی همه اش درست است. من به این چیز ها اهمیت نمی دهم مگر بعضی اوقات که مردم به من نصیحت می کنند که مطابق سن و سالم رفتار کنم. بعضی اوقات کارهایی می کنم که از سنم بالا تر است-جدا این طور است- اما مردم هیچ وقت اینجور چیز ها را نمی بینند. مردم هیچ وقت هیچ چیز را نمی بینند.


     

    او(محدود):

    هولدن با خودش فکر کرد که اغلب مردم تصور می کنند که هرچیزی همه اش درست است. گرچه هولدن ، سعی می کند که طرز فکر مردم برایش پشیزی اهمیت نداشته باشد اما وقتی که قرار باشد سیل نصیحت ها مغز هولدن را درون خود حل کند و مته ای مزاحم به اعصابش فشار بیاورد که باید مطابق سنش رفتار کند ، نمی تواند بی خیالش شود. مردم هیچ گاه رفتارهای خوب او را نمی بینند.


    تیکه ی آخرش رو اصلاح کردم..اگه توصیف زاید داره بگید که ویرایشش کنم...آخه دقیقا مشکل اینجاست که انقدر توی این پاراگراف (یا بهتره بگم کل داستان) هولدن در رأس هست که حذف دیدگاهش در مورد نظر مردم(یعنی جملات اول) حس الکن شدنش رو بهم میده 

    پاسخ:
    خب دقیقا برای همین شخصیت هولدنه که سالینجر از این زاویه دید استفاده کرده!
    هر انتخاب دیگه‌ای شخصیتش رو اونطور که می‌خاسته در نمیاورده و الکنش می‌کرده!

    این که نوشتید خوب شده. گویاتر و مناسب‌تر برای زاویه‌ی دید دانای کل محدود




    الان تکلیف این تمرین بنده چی شد؟!

    برای این پرسیدم که: وقتی قراره موقعیت داستانی خلق کنیم یعنی چه ویژگی هایی باید توش وجود داشته باشه.
    یعنی براساس چه معیاری فلان موقعیت داستانی هست و اون یکی نیس؟
    پاسخ:
    جواب داده بودم اما انگار ثبت نشده!!
    دوباره نوشتم. 

    در حد تمرین این فصل همه‌ی این‌ها موقعیت داستانی هستند. با این تعریف که «موقعیت شکل‌گیری یک یا چند اتفاق برای یک یا چند شخصیت»


    حالا باید بری تمرین بعدی:
    یه متن داستانی 5 خطی با زاویه دید «من» پیدا کن. بعد دلیل بیار چرا این زاویه دید برای این متن مناسبه!

    من:

    مردم همیشه خیال می کنند که هر چیزی همه اش درست است. من به این چیز ها اهمیت نمی دهم مگر بعضی اوقات که مردم به من نصیحت می کنند که مطابق سن و سالم رفتار کنم. بعضی اوقات کارهایی می کنم که از سنم بالا تر است-جدا این طور است- اما مردم هیچ وقت اینجور چیز ها را نمی بینند. مردم هیچ وقت هیچ چیز را نمی بینند.


     

    او(محدود):

    هولدن با خودش فکر کرد که همیشه هرچیزی همه اش خوب نیست. اما مردم عکس این قضیه فکر می کنند. گرچه هولدن ، سعی می کند که طرز فکر مردم برایش پشیزی اهمیت نداشته باشد اما وقتی که قرار باشد سیل نصیحت ها مغز هولدن را درون خود حل کند و مته ای مزاحم به اعصابش فشار بیاورد که باید مطابق سنش رفتار کند ، نمی تواند بی خیالش می شود. باخودش مرور کرد و دید گاهی واقعا رفتارش بیشتر از سنش است اما انگار هیچ گاه این رفتارها به چشم نمی آید. این قضیه آنقدر ذهنش را آزرد که با خود نتیجه گرفت که مردم هیچ گاه هیچ چیز را نمی بینند.

    پاسخ:
    مساله‌ و دغدغه‌ی هولدن توی این پارگراف خیلی خیلی عمیق و درونیه. از اون دست مسائل خیلی جزئی که فقط راوی اول شخص (صاحب این دغدغه‌ها) می‌تونه راحت بیانش کنه. 
    تلاش شما توی ویرایش (خصوصا بهره‌برداری‌تون از توصیف) قابل تحسینه. اما نکته‌ای وجود داره که باید لحاظ بشه:
    اینکه شما توی این ویرایش‌ از موضع بیرونی خواستید به تمامه به دغدغه‌های درونی هولدن (در روایت اول‌شخص) وفادار باشید نوعی از پیچیدگی رو ایجاد کرده. اگه نباشه متن اول، منِ مخاطب ته پارگراف به هیچ‌وجه نمی‌فهمم درد هولدن چیه!
    پس بهتره توی ویرایش با نگاه سوم‌شخص، به کلیاتِ دغدغه با عبارت‌های ساده‌تر اشاره کنید. 

    (یه ویرایش کلی‌تر رو امتحان کنید و باز می‌شه درباره‌ش حرف زد)
    من: با اضطراب زل زده بودم به سوسک گوشه ی ظرفشویی . می ترسیدم هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کردم و هلش دادم توی سوراخ . راه آب گرفته بود و سوسک توی آن دست و پا می زد . کاسه ی آش را برداشتم و بردم سر سفره. اما یک دفعه دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ی آش.

    تو: زل زده بودی به سوسک گوشه ی ظرفشویی. می ترسیدی بلایی سر کاسه ی آشت بیاورد . شیر آب را باز کردی و گذاشتی انقدر توی راه آب گرفته دست و پا بزند تا خفه شود. آش را رساندی سر سفره اما دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ی آش.

    اوی محدود به سوسک: زهره زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش رشته را برداشت و رفت سر سفره. اما دست علی خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود.

    اوی نامحدود: زهره با اضطراب زل زده بود به سوسک بغ کرده گوشه ی ظرفشویی. می ترسید هوس بالا رفتن از کاسه ی آش رشته را بکند. شیر آب را باز کرد و آن را به زور هل داد توی سوراخ. راه آب گرفته بود . سوسک با ناامیدی دست و پا می زد و مادرش را می خواست. زهره کاسه ی آش را برداشت و رفت سر سفره. اما علی که حواسش جای دیگری بود دستش خورد به پارچ و آب خالی شد توی کاسه ای که آه سوسک آن را گرفته بود .
    پاسخ:
    بیچاره علی که از سوسک هم کمتره و کسی نرفت توی ذهنش!!
    خدا بخواد ضمن تمرین ششم یه ویرایش مجدد داریم که نکاتی رو باید اضافه کنیم به این موقعیت‌ها.
    یه سوال: "موقعیت داستانی" تعریف خاصی داره؟
    پاسخ:
    یه جواب: «موقعیت داستانی» یا تعابیر نزدیک به اون مثل «صحنه»، «فضا»، «مکان» و ... جزء عناصر داستانیه. بعضیا اون رو جزء چند عنصر اصلی داستان می‌دونن. 
    به این معنا بله. یه هویت مشخص داره. اما اگه تعریف آکادمیک خاص می‌خوای، اصلا ضرورتی نداره. 
    ما خدا بخواد یکی از فصل‌هامون درباره‌ی موقعیت داستانیه. توی اون فصل چیزی که ما از موقعیت می‌گیم اعم از صحنه و فضاست. می‌شه بستری که داستان در اون شکل می‌گیره. (اعم از بستر مادی و غیرمادی)


    حالا چطور؟
    سلام

    اول شخص : خیلی خسته بودم.درستگیره در را دادم پایین و خودم را انداختم توی اتاق.با صدای جیغ بلندش از جا پریدم و تازه نگاهم افتاد به منصوره که بی حجاب ایستاده بود گوشه اتاق. سریع پریدم بیرون و در را بستم.با خودم گفتم:اوه اوه چی شد! صدایش را شنیدم که بلند بلند می گفت: پسره سرشو مث گاو میندازه پایین میاد تو!

    دوم شخص: خیلی خسته بودی.دستگیره در را دادی پایین و خودت را انداختی توی اتاق. با صدای جیغ بلندش از جا پریدی و تازه نگاهت افتاد به منصوره که بی حجاب ایستاده بود گوشه اتاق. سریع پریدی بیرون و در را بستی.با خودت گفتی:اوه اوه چی شد!صدایش را شنیدی که بلند بلند می گفت:پسره سرشو مث گاو میندازه پایین میاد تو!

    دانای کل محدود(ذهن پسر):خیلی خسته بود.دستگیره در را داد پایین و خودش را انداخت توی اتاق.با صدای جیغ بلندش از جا پرید و تازه نگاهش افتاد به منصوره که بی حجاب ایستاده بود گوشه اتاق . سریع پرید بیرون و  در را بست . با خودش گفت : اوه اوه چی شد! صدایش را شنید که بلند بلند می گفت: پسره سرشو مث گاو میندازه پایین میاد تو!

    دانای کل نامحدود:خیلی خسته بود.دستگیره در را داد پایین و خودش را انداخت توی اتاق.منصوره که حجاب نداشت و وقت حجاب کردن هم پیدا نکرده بود جیغ زد. تازه دیدش و متوجه شد گوشه اتاق ایستاده. سریع پرید بیرون . با خودش گفت: اوه اوه چی شد!منصوره  از عصبانیت شده بود مثل زود پزی که هر لحظه منفجر می شود.آخر طاقت نیاورد و جوری که بشنود گفت: پسره سرشو مث گاو میندازه پایین میاد تو!
    پاسخ:
    من یه بار به این جواب دادم. انگار پاک شده!!


    خوب بود
    موقعیت جذابی هم داشت!!


    درباره‌ِ دو قسمت دانای کل، نکاتی هست که رعایت نکردی. یکیش اینکه انگار هنوز راوی زیادی توی شخصیت پسر گیر کرده و زیادی از نگاه اون داره به قضیه نگاه می‌کنه. «با صدای جیغ بلندش» یا «با صدای جیغ بلند منصوره»؟ (منصوره تبدیل شده به ضمیر در حالی‌که اینجا راوی دیگه خود پسر نیست که بخواد این‌طور بقیه رو ببینیه)
    یا «تازه دیدش و متوجه شد» توی دانای کل نامحدود. انگار راوی هنوز طرف پسره‌است!!

    مساله‌ی دیگه‌ای هم هست که انشالله توی تمرین ششم این فصل بهش می‌پردازیم!
  • خانم معلم
  • علی ، کفش هایش را کند و از پنجره داخل اتاق رفت . صدای آبجی مریم و مامانی را از بیرون می شنید که به اسکندر دستور میدادند . خواب ، چشمانش را سنگین کرد . باب جون او را به کناری کشید و سرش را روی پشتی گذاشت . لحظه ای نگذشت که پلک هایش گرم شد .
    در خواب ، کریم را می دید . او را از یک درخت آویزان کرده بودند . قناره را از داخل پایش رد کرده بودند . لباس تنش نبود ...


    "من ِ او " رضا امیرخانی


    داستان از زبان علی نقل می شود . خواننده همراه با علی به همه جا می رود و از دریچه ی نگاه او ، همه چیز را میبیند و حس میکند . به واقعیت نزدیک تر است، چون تجربیات و احساسات علی را بیان می کند .

    البته فصل اولش رو دیدم در فصلی که خبر فوت پدر علی را به حاج فتاح می دهند راوی به نظرم دانای کل است چون احساسات حاج فتاح هم بیان می شود .سوال 1 - در یک رمان با فصل های مختلف میشه زاویه دید تغییر کنه ؟ یا من از اول اشتباه متوجه شدم ؟

    سوال 2 - برای توضیح برتری زاویه دیدی که نویسنده اختیار کرده باید بگیم مثلا اگه من ِ راوی بود چه معایبی پیدا می کرد ؟
    پاسخ:
    متنی که انتخاب کردین، برای دانای کل محدود مناسبه. اما برای «من» هم مناسبه. دلائلی که بیان کردین هم می‌تونه دلیلِ برای استفاده از «من» باشه. (مختص به دانای کل محدود به ذهن نیست)
    شاید بهتر باشه از همین فصل‌های «او»ی کتاب منِ او، موردی رو پیدا کنید که فقط برای زاویه‌ی دید دانای کل محدود به ذهن مناسب باشه. (با توجه به کاربردهای سوم‌شخص که خودتون و بچه‌های دیگه توی تمرین اول توضیح دادین)


    جواب1: بله قطعا. این انتخاب نویسنده رمانه. یعنی اگه بنای نویسنده تغییر راوی و تغییر زاویه دید باشه بله. شدنیه. همین منِ او دقیقا اینکارو کرده دیگه.
    این تغییر زاویه دید هرچند توی داستان کوتاه هم امکان‌پذیره اما خیلی کم‌استفاده و غیرلازم و بعضی‌ جاها خراب‌کننده‌ی داستان می‌شه.

    جواب2: این هم می‌تونه نوعی استدلال برای انتخاب زاویه دید انتخاب شده باشه. کاری که مای نویسنده موقع انتخاب زاویه دید می‌کنیم تقریبا همینه. باید ببینیم با کدوم زاویه روایت داستان مشکل‌دار می‌شه. با کدوم دست‌مون بازتره و ...



    راستی "آه با شین" هم منتشر شد از همون نویسنده ی "شاه بی شین"
    پاسخ:
    امروز کتاب‌فروشی سوره مهر بودم اتفاقا. شاه بی‌شین رو دیدم و کلی خندیدم. نمی‌دونم چرا!!
  • خانم معلم
  •  

    دانای کل نامحدود : سر کوچه که رسید مهری را دید . راهش را عوض کرد تا چشمش به مهری نیفتد . از حرف دیشبش جلوی جمع تمام تنش گر گرفته بود وقتی به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش .پاتو از زندگیش بکش بیرون" !  چشماش به روبرو خیره شده بود ولی چیزی رو نمی دید . اگه دقت کرده بود پرویز رو با چهره ی خندان از دور میدید .

    اما پرویز زودتر سارا را دیده بود از جریانات دیشب هم مطلع بود با نگرانی های سارا هم اشنا بود فقط میخواست بهش اطمینان بده که هیچ چیزی و هیچ کسی توان تغییر دادن تصمیمشو نداره سارا در افکار خودش غرق بود که پرویز مثل اجل معلق ظاهر شد و با خوشحالی گفت : " عشق من حالش چطوره  ؟

    پاسخ:
    دیگه اونقدر با عبارات و جملات مختلف وارد درونیات پرویز و سارا شدین که ما نتونیم هیچ بهونه‌گیری بکنیم!!!


    بریم تمرین بعدی:
    زحمت بکشید از یکی از متون داستانیِ اطراف‌تون، با زاویه دید «او»ی محدود به ذهن یه نمونه‌ی پنج خطی پیدا بفرمایید و بعد با دلیل و مدرک توضیح بفرمایید چرا استفاده از این زاویه دید توی این متن انتخابی شما لازم و به جا بوده!
  • خانومـِ میمـ
  • من : وقتی قراره خواننده رو ببریمـ تو دل داستان و از اونجا موقعیت ها رو توصیف کنیمـ و شخصیت برای خواننده خیلی نزدیکه و درگیرش میشه.

     

    تو : بخواهیمـ زیر و زبر یک شخصیتُ بریزیمـ وسط .. جوری که همه اعمال و گفتار و افکار و حس های شخصیتُ زیر ذره بین بذاریمـ و باهاش کلنجار بریمـ . 

     

    او ی محدود : قرار باشه همـ موقعیت داستان ُ بدون قضاوت نگاه کنیمـ همـ به یکی از شخصیت ها بیشتر نزدیک بشیمـ .

     

    او ی نا محدود : بدون قضاوت و بطور مساوی به همه شخصیت ها و موقعیت ها بپردازیمـ .

    پاسخ:
    برای «تو» نگاه خوبی داشتید. (ارزیابی که فرمودین، عبارت بهتری برای توبیخ، وجدان و ... است) 

    برای نشان دادن کارکرد زاویه‌ی دید «او» (محدود یا نامحدود) لازم نیست بحث قضاوت یا عدم قضاوت رو پیش بکشید. چون وجه تمایزش با بقیه‌ی زاویه دید‌ها لزوما قضاوت نیست. چه بسا در این زاویه دید‌ها راوی به صراحت و خیلی مستقیم قضاوت خودش رو بیاره.
    بهتر اینه که دامنه‌ی تمایز رو به «اهمیت موقعیت و اتفاقات بیرونی» بکشونیم. چون اینا اهمیت پیدا می‌کنه و توامان اهمیت ابعاد پیچیده‌ی شخصیت‌ها کمتر می‌شه، زاویه دید مناسبی خواهد بود. 


    بفرمایید تمرین دوم


  • خیال رنگی
  • نخییییییییر
    من با این همه شاه دوستی هیچ وقت بهش نمیگم خائن!
    در وبلاگ من که تخته هس همینجوریش! منو از چی میترسونین؟! برین از خدا بترسین!
    پاسخ:
    اصولا شاه‌دوست‌ها هیچ‌وقت به شاه نمی‌گن خائن!! 
    نکنه انتظار دارید ما انتظار داشته باشیم بهش بگید خائن؟


    سلام

    من: برای کسی که خودش توی همون موقعیت داستانی است، شیرین تره. مثلا می خواهید راجع به مرغابی ها بنویسید، وقتی یک پا مرغابی شوید و بال و پر دربیاورید و بنویسید. قطعا مرغابی ها حال خواهند کرد. :)

    تو: من احساس می کنم این طور نوشتن یه نزدیکی خاصی رو به مخاطب القا می کنه. انگار که این تو خودش باشد. یا این من..

    دانای کل محدود: این مثل یه فیلم بردار که از همه چیز فیلم برداره اما فقط به تصویر بکشه. به خوب یا بد بودن، یا درونیات خیلی کار نداشته باشه. این مخاطب است که از از صحنه های فیلم داستان را می فهمد. اینجا چینش مهم است. همان تدوین.

    دانای کل نامحدود: به این داستانا می گن اذیت. :) من میگم شرح زیاد احساسات و درونیات باعث آشفتگی میشه. هرچند شاید دقیق باشه. اما کمی از استعاره نمی تواند استفاده کند و اجازه ی کنکاش مخاطب نسبت به حس اتفاق ها را نمی دهد.



    پ.ن: الان به علت دندان درد خیلی نفهیدم چی نوشتم. خودتان هم گفتید کامنت بقیه را نخوانم. نتونستیم یه تقلب فسقلی هم بکنیم. :))

    دعایمان کنید....

    پاسخ:
    این بخش دندان‌درد توی توضیح دانای کل محدود و نامحدود خیلی خودش رو نشون داده!!
    دانای کل محدود به ذهن، به ذهن یکی از شخصیت‌ها (عموما شخصیت اصلی) نفوذ پیدا می‌کنه. پس لزوما مثل یک دوربین نیست. و بیشتر از نگاه او داستان پیش می‌ره. (قراره درباره‌ِ زاویه دید سینمایی در تکمله‌ی نهایی فصل یه مطلبی رو بگم که توضیح شما برای اون مناسبه)

    دانای کل نامحدود هم چندان ورود عمیقی به اذهان پیدا نمی‌کنه. فقط زاویه دید من و تو هست که به‌صورت خیلی درونی و پیچده به عمق شخصیت‌ها وارد می‌شه. دانای کل‌ها بیشتر علاقه‌ دارند اتفاقات بیرونی را ببینند.

    بریم تمرین بعد. انشالله درد دندان هم بهبود پیدا کند
    همچنین


    این خیلی خوبه که شما متنا رو جدا از اشخاص می بینید!!!
    با این حال بزرگواری از جانب شخص خودتونه اما سورپرایز شدیم با همچین جریمه ای!

    الان باید برم تمرین دوم یا بمونم بازی رو از سر بگیرم؟!
    تازه میتونم در منحرف کردن کلاس به جاده خاکی به خیال رنگی کمک کنم!

    ....

    پاسخ:
    دیگه شبای قدره. به اندازه‌ی کافی مومنین و مومنات در حال محاسبه‌ی نفس و اذیت شدن هستند. گفتم من دیگه شما رو به خاطر متن‌های دیر رسیده مورد آزار روحی قرار ندم!!


    اینجا زمینه‌ی حاشیه بسیار فراوانه!
    شما اگه لطف کنید تمرین دوم رو مشغول بشید ممنون می‌شیم ما!
  • طاهر حسینی
  • سلام
    من:البته همینطور که خودتان هم گفته‌اید حس هم‌ذات پنداری دارد.و مخاطب میتواند بهتر در داستان غرق شود.
    تو:برای نشان دادن خاص بودن راوی خوب است! واینکه مخاطب احساس کند عجب کتابی را مطالعه می‌کند!
    دانای‌کل محدود:فکر کنم این مابین راوی"من" و "دانای‌کل محدود" باشه.یعنی هم می‌تواند احساس هم‌ذات پنداری کرد(تا حدودی) و هم اطلاعاتی را دید.
    دانای‌کل نامحدود: می‌تواند بر همه اشراف داشته باشد.و احساس می‌کنم در داستان‌هایی که مقداری پیپیده و شلوغ است به کار بیاید! 
    پاسخ:
    سلام

    تو: این کارکرد را هم دارد. خوب نکته‌ای را اشاره کردی. اصولا خیلی‌ها ـ البته به زغم بنده به غلط ـ برای اینکه متن‌شان را خاص نشان بدهند از این زاویه دید استفاده می‌کنند.
    ولی کارکرد اصلی و درستش همان است که در کامنت‌های قبلی مفصل صحبت شد.


    دانای کل محدود: بد نبود اما ناقص بود بیانت. بهتر بود می‌گفتی که «همذات‌پنداری» در این زاویه‌دید چندان اهمیت حیاتی ندارد. وزن موقعیت و ماجراها و اتفاقات کمی بیشتر از ابعاد پیچیده و عمیق شخصیت‌‌هاست و لذا نویسنده ضمن اینکه دست خود را برای ورود به افکار و درونیات شخصیت اصلی باز نگه می‌دارد، از موضعی کل‌نگر و جامع اتفاقات ریز و درشت داستان را به مخاطب عرضه می‌کند.

    دانای کل نامحدود: نه لزوما پیچیده، اما شلوغ را خوب اشاره کردی. 


    بریم تمرین بعد!
    خوشحالم که با اعتماد به‌نفس کامل اصلا اشاره‌ای نمی‌کنی به دیر رساندن تمرین فصل قبلت!!

    مردم همیشه خیال می کنند که هر چیزی همه اش درست است. من به این چیز ها اهمیت نمی دهم مگر بعضی اوقات که مردم به من نصیحت می کنند که مطابق سن و سالم رفتار کنم. بعضی اوقات کارهایی می کنم که از سنم بالا تر است-جدا این طور است- اما مردم هیچ وقت اینجور چیز ها را نمی بینند. مردم هیچ وقت هیچ چیز را نمی بینند.

     

    ناطور دشت

     

     

    توی کل داستان قراره که ما جای شخصیت اصلی (هولدن) قرار بگیریم و باهاش همذات پنداری کنیم. مثلا این طرز فکری که در اون نصیحت گریزی هست و در عین حال هولدن می خواد توجیه کنه که همیشه بد رفتار نمی کنه و مواقعی که رفتار خوبی داره هیچ وقت به چشم نمیاد. اگه این جملات با زاویه ی دید او (محدود) نوشته می شد تاثیر گذاری ای که با "من"  داره رو به خاطر عدم برانگیختن حس همذات پنداری نداشت. ضمن این که کاربرد "من" توی این قسمت (که شکواییه ای علیه دیگران داره بیان میشه تا توبیخ خود) بهتر از "تو" هست. برای "او" نامحدود هم باید گفت که توی این داستان ما صرفا هولدن رو می شناسیم و بقیه رو از نگاه هولدن قراره ببینیم فلذا اطلاعاتی که نویسنده از باقی اشخاص به ما میده مطالبی هستند که هولدن می بینه و ما هیچ وقت درون فکر و ذهنیت اونا رو نمی تونیم کشف کنیم.

     

    خودم حس می کنم چندان مثال جالبی نباشه...حالا دیگه بسته به نظر شماست.

    پاسخ:
    نه. اتفاقا هم مثال و هم دلائل‌تون خوب و مکفی بود.


    قدم آخر این تمرین:
    ویرایش این متن انتخابی با تغییر زاویه دید به «اوی محدود به ذهن هولدن»
    طبیعیه که باید اقتضائات زاویه دید جدید رو لحاظ کنید و متن نهایی جوری ویرایش بشه که با زاویه دید تناسب داشته باشه. (پایندبی و رعایت مطالب فصول شخصیت، و توصیف نیز ضروری‌است)
    ببخشید من سوال اولم ادامه هم داره:
    یعنی علاوه بر حد پرداختن به دیگران در سه زاویه دید اول، می خوام بدونم که چطور باید این رو به خواننده انتقال داد که مقصود ما حس و برداشت شخصیت ما از رفتار دیگرانه ، نه حالت درونی دیگران؟ 
    پاسخ:
    جواب سوال اول:
    همان‌طور که یه اشاره‌ای کردم خدمت‌تون، به خودی خود، اینکه بی‌خیال بودن امیر رو اشاره کردین، به معنای ورود به ذهنیات امیر نیست  و صرفاً ایرادی که عرض کردم خدمت‌تون برای این تمرین و با اقتضائات و محدودیت این تمرین بود. 

    به‌طور کلی عبارتی که نویسنده به کار می‌بره تعیین کننده است. یه بار در مقام توصیف می‌گیم «رفتارش مثل کسانی بود که انگار خودشان را خیلی قبول دارند» و یه بار می‌گیم «خودش را خیلی قبول دارد»
    قطعا برداشت از جمله اول با جمله دوم خیلی فرق داره. توی اولی تکیه‌ی روایت به روی رفتار شخصیته و این می‌فهمونه که به ذهنیاتش ورودی نشده.
    در ضمن این، شخصیتِ روایت‌کننده خصوصا در منِ راوی می‌تونه قضاوت‌گر بودن شخصیت رو نشون بده و مخاطب این رو دریافت می‌کنه که قضاوت‌ها از نگاه شخصیته نه واقعیت شخصیت‌ها.
    درسته الان که خوندم نمی دونم چرا نوشتم : از شدت "سوزاندن"
      بله خودم  هم بعد تایید پیامم اینجا حس کردم که توی بخش "من" بهتر بود که این دلخوری رو توی یه جمله می آوردم... این بی خیالی امیر از دیدگاه مریم هست چنانچه ک می بینیم بی خیالی نبوده (درگیری ذهنی شدید و عدم تمرکز به اطراف و مریم بوده)....حالا ما از کجا باید بفهمیم که حد پرداختن به دیگران توی "من" و "تو" و "او محدود" تا چه اندازه هست؟

    و سوال دیگه هم برای تمرین بعدی: اینه که من باید از داستانی که همه اش با "من" نوشته شده مثال بیارم یا از یک داستانی که تغییر زاویه داده و در جایی به "من" تغییر پیدا کرده مثال بیارم (مثل "من او" که تغییر زاویه دید داره) و بگم چرا اینجا تبدیل به "من" شده؟
    یا کلا از یه داستان با زاویه دید "من" ، که بگم علت انتخاب زاویه دید "من" در این داستان چیست؟
    پاسخ:
    نه. ملاک متنیه که با زاویه دید «من» نوشته شده. نه کل کتاب. و دلائلتون رو برای همون متن انتخابی بیارید.
    نه . واسه دانای کل محدود منظورم این نبود که تعداد شخصیت ها باید کمتر باشه..
    من گفتم مثلا وقتی راوی محدود به یک شخصیته و میتونه فقط توی اتفاقات درونی همون یکی ورود داشته باشه احتمالا همون شخصیت جزو شخصیت های تاثیرگذار داستانه و توصیف حالات درونی و ذهنی اون در طی داستان رو کافی می دونه تا طرح کلی پیش بره و لازم نیست دانای کل نامحدود باشه تا به هدفش برسه. (واضح گفتم آیا؟)

    واسه دانای کل نامحدود هم این ویژگی که به شخصیت های زیادتری توی داستان می پردازه و حتا فرصت داره هر کدوم رو توی یه فصل بیاره گفتم به درد رمان میخوره چون قاعدتا مفصل تر و کش دارتر میشه . چه بسا که شخصیت های بیشتر توی اتفاقات بیشتر دخیل باشن .
    خلاقیت رو از هر دو لحاظ طرح داستانی(به دلیل بالا) و خلاقیت در توصیف گفتم . توصیف غیرمستقیم . چون به ذهنم رسید بنا به تمرین قبلی توصیف غیر مستقیم شخصیت ، حالات و رفتارش با این زاویه ی دید بهتر باشه . البته از اول هم شک داشتم که حرفم درسته یا نه . بیشتر مطرحش کردم که جواب بگیرم .
    در واقع یه سواله واسم که برای توصیف غیرمستقیم داستانی کدوم زاویه دید بهتره ؟

    صدسال تنهایی رو هم از لحاظ کثرت شخصیت پردازیش گفتم گیج کننده س. چون خودم چندبار برمی گشتم مرور می کردم که کی کدوم بوده...
    پاسخ:
    اونا واضح شد.

    برای شخصیت‌پردازی و شناخت غیر مستقیم شخصیت، هیچ‌کدوم به «من» راوی نمی‌رسند. (بنا به همون توضیحات خودتون درباره‌ی میزان صمیمیت و حس هم‌ذات‌پنداری)
    چون چنان‌چه داشتیم در فصول شخصیت: بیان افکار و رفتار و گفتار توامان شخصیت‌پردازی غیرمستقیم می‌کنند. رفتار و گفتار رو تقریبا توی همه‌ی زوایای دید به یک اندازه داریم. اما بیان افکار و اون حالت داورانه‌ای که منِ راوی نسبت به پدیده‌ها می‌تونه داشته باشه رو هیچ‌کدوم این‌قدر عمیق ندارن. حتی دانای کل محدود به ذهن. (که تنها مجوز ورود به فکر شخصیت رو داره،‌ نه غرق شدن توی افکارش رو)

    بریم تمرین دوم

     
  • خیال رنگی
  • سرباز شهاب سربازیشون تموم شده اسمشون شده نقطه چین شهاب؟!
    (من اصن عاشق بحثای حاشیه ای و خاله زنکی وسط کلاسم! باتشکر!)
    پاسخ:
    آدم این دقت‌ها و نکته‌سنجی‌ها رو که می‌بینه تازه می‌فهمه چه استعداد‌هایی دارن تو این مملکت هرز می‌رن!
    کجاست اون شاه خائن که بیاد اوضاع رو درست کنه!! [حرف دل شما بود مثلا]
  • خیال رنگی
  • حالا الان که فک کردم حس توبیخی هم بهم دس داده بود ولی چون ترحم و دلسوزیش بیشتر بود، تو ذهنم مونده. اخه الان که نخونده بودمش. سه سال پیش بود فک کنم! ولی اون دلسوزی هنوز تو ذهنمه! و شاه دوستی :دی

    پاسخ:
    و وطن‌فروشی!
    و ضد انقلابی‌گری!!

    حقتونه یه عده کفن‌پش بیان در وبلاگتون رو تخته کنن!!!
  • خانم معلم

  • من : سر کوچه که رسیدم مهری را دیدم سریع راهم را عوض کردم. تمام بدنم گر گرفت .حرف دیشبش هنوز توی گوشم هست که جلوی همه به من گفت : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! دو قدم جلوتر که رفتم پرویز مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

     

    تو : سر کوچه که رسیدی مهری رو دیدی . راهت رو عوض کردی که چشم تو چشم هم نشین . تمام تنت گر گرفته بود یادت نرفته دیشب جلوی جمع بهت گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! و هنوز چند قدمی نرفته بودی که پرویز مث اجل معلق جلوت ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

     

    او دانای کل محدود (از دید سارا ) : سر کوچه رسیده بود که مهری را دید . راهش را عوض کرد تا چشم در چشم مهری نشود . تنش گر گرفته بود .حرف دیشب مهری یادش نرفته بود . مهری جلوی جمع به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش رو پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که پرویز مثل اجل معلق جلویش ظاهر شد و گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

     

    دانای کل نامحدود : سر کوچه که رسید مهری را دید . راهش را عوض کرد تا چشمش به مهری نیفتد . از حرف دیشب مهری جلوی جمع تمام تنش گر گرفته بود وقتی به او گفته بود : " تو حکم مادر پرویز رو داری نه زنش .پاتو از زندگیش بکش بیرون" ! هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که پرویز را دید . پرویز انگار دیو چراغ جادو آرزویش را بر آورده کرده باشد مثل اجل معلق ظاهر شد و با خوشحالی گفت : " عشق من حالش چطوره ؟ "

     


    پاسخ:
    برای مورد آخر تلاش کردین درونیات پرویز رو اضافه کنید، اما چیزهایی که آوردین اشاره‌ای به درونیات نداره. من ظاهر یکی رو ببینم می‌فهمم خوشحاله! نیاز نیست فکرشو بخونم. درسته؟ یا اینکه توصیف کردین (به سبک تمرین فصل قبل که البته کار خوبی هم کردین) مثل اجل معلق وارد شدنش، جوری بوده که انگار دیو چرغ جادو آرزوش رو برآورده کرده،‌ می‌تونه از نگاه راوی و اشاره به وضعیت بیرونیش باشه. نه لزوما افکار و درونیات و احساسات درونیش!

    اگه اشکالی نداره این رو ویرایش کنید.

    من:

    موقع آبکش برنج ، دستگیره به پنجره ی گاز گیر کرد و آبجوش دستم را سوزاند. از شدت سوزاندن می خواستم فریاد بکشم اما یادم آمد امیر خواب است. سرم را که برگرداندم امیر را دیدم که بدون توجه به من درب یخچال را باز کرد وسپس از آشپزخانه خارج شد.

     

    تو:

    درست موقع آبکش ، اگر حواست به دستگیره بود ، دستت را با آبجوش چروک نمی کردی. خواستی فریاد بکشی و جزع و فزع راه بندازی اما یادت آمد که امیر خوابیده. ناگهان پشت سرت امیر ظاهر شد و بدون آنکه اصلا تو را ببیند به سمت یخچال رفت و بعد هم یا همان بی قیدی از آشپزخانه بیرون رفت.

     

    او(محدود):

    وقتی که داشت برنج را آبکش می کرد، آبجوش روی دستش ریخت. خواست از شدت سوزش فریاد بکشد اما یادش آمد که فریادش امیر را از خواب می پراند. سرش را بر می گرداند امیر را می بیند که با بی خیالی در یخچال را باز می کند و بعد هم بدون اندک نگاهی به او از آشپزخانه خارج می شود.

     

    او(نامحدود):

    وقتی که خواست برنج را آبکش کند ،آبجوش روی دستش ریخت. خواست فریاد بکشد که یادش آمد امیر خوابیده. امیر که دو ساعت تمام توی تخت خواب غلتیده و از فکر باخت 20 میلیون پولش در بورس خوابش نبرده بود در همین موقع به آشپزخانه آمد تا آب بخورد. نگاهش به یخچال خالی افتاد و دوباره یاد 20 میلیون افتاد و به اتاق برگشت. مریم که بی توجهی امیر را می بیند دلخور می شود.

     

    بخش آخر چون از امیر (شخصیت دوم ) هم اطلاعات داشتم طولانی شد

    پاسخ:
    هرچند ضروری نبود همه‌ی جمله‌بندی‌ها و نوع نگارش با تغییر زاویه‌ی دید تغییر کنه، اما تلاش‌تون برای ایجاد تغییر قابل تحسینه.

    مساله‌ی «دل‌خوری» مریم (اتفاق درونی)، توی سوم‌شخص نامحدود اومده، اما توی منِ راوی، تو راوی و حتی اوی محدود به ذهن مریم هیچ اشاره‌ای بهش نشده. در حالی‌که اونجاها زمینه‌ش فراهم‌تر بوده. خصوصا توی زاویه‌ی دید «منِ»

    توی تمرین ما ـ تاکید می‌کنم توی این تمرین و موقعیت ساده‌ای که قرار شده اینجا طراحی کنیم ـ اینکه «امیر با بی‌قیدی و بدون اینکه تو را ببیند» توی زاویه‌ی «تو» و اینکه «امیر با بی‌خیالی» توی زاویه‌ی سوم‌شخص محدود، (که نسبت به موقعیت من راوی نکات اضافه‌شده‌ای هستند) تا حدودی اشاره به اتفاقات درونی از سمت امیر داره. در حالیکه ما مجاز نیستیم این‌ها رو توی این زاویه‌های دید داشته باشیم. 
    پس لازم بود این بخش‌ در هر سه زاویه دید تقریبا مشابه هم آورده می‌شد. 

    یه نکته‌ی ویرایشی: توی مثال سوم، زمان روایت از ماضی به مضارع تغییر کرده. 

    توی تمرین اول «از شدت سوختن» درست هست که احتمالا از نظر تایپی مشکل‌دار شده و شده «شدت سوزاندن»


    اگه نکته‌ای نیست بریم ادامه‌ی این تمرین:
    از بین داستان‌های دم‌دستتون، یه پارگراف 5خطی که با زاویه‌ی دید «من» نگارش شده رو، انتخاب کنید و توضیح بدید که چرا باید با این زاویه دید نوشته می‌شده.




  • خانم معلم
  • شاه بی شین رو دارم  ... ممنون از بهار جان ...
    پاسخ:
    آئورا رو دیدم نشر نی ظاهرا چندسال پیش چاپ کرده
  • خانم معلم
  • بله تند تند خوندن خوب نیست ولی کیه که عمل کنه . من حتی پست هامو هم تند تند می نویسم و حس بازنگری درست و حسابی هم ندارم ... دیگه تا آخرشو بخون دیگه ((:

    ولی خداییش متوجه م چقدر زحمت می کشی برای این مطالب 
    پاسخ:
    کلا سایه‌تون هم سنگین شده تازه!

    اون‌که وظیفه ماست. 
    سلام
    خیلی ساده و روون:

    من:اگه بخوایم خیلی خلاصه و مفید بگیم همون"همذات پنداری بیشتر"،صمیمی تره ، آدم خودشو بیشتر درگیر ماجرای داستان میبینه و در کل ارتباط مستقیمی با خواننده برقرار میکنه و نویسنده بهتر میتونه احساسات و عواطف شخصیت داستان روبه مخاطب  انتقال بده.

    تو: برا داستان من اصلا از این زاویه خوشم نمیاد و ممکنه یهو حواس خواننده پرت بشه و خلط بشه با دیالوگ گویی.به درد وبلاگ نویسی و شرح وقایع روزانه میخوره و نمیشه خیلی ارتباط برقرار کرد حتی با شخصیت اصلی.

    دانای کل محدود به ذهن: تا حدودی شبیه زاویه دید"من"هستش.یکی(راوی) هست که ارتباط بیشتری با یکی از شخصیت ها برقرار کرده و بهمون میگه فلانی افکار و رفتارش اینه.اما  خیلی جزئیات رو در اختیار خواننده قرار نمیده.برا داستان هایی که شخصیت اصلی فقط مهمه خوبه!

    دانای کل نامحدود:آقا بالاسر داستانه، یا یه سرویس اطلاعااتی قوی که از جیک و پوک همه، اعم از اعمال و افکارشون باخبره و اینجوری توصیف مستقیم تر و با سهولت بیشتری صورت میگیره.قاضی خوبین ایشون! درد تک تک شخصیت ها رو میگه بهت و با همه میتونی به خوبی آشنا بشی.

    ...

    کی قراره از حصار جریمه بیایم بیرون؟!

    گرچه من گواهی آوردم قبلش.


    پاسخ:
    سلام

    اینکه زاویه دید «تو» برای بعضی‌ها چندان خوشایند نیست جای خودش. اما چرا شما بازی رو به هم می‌ریزید!؟؟ بالاخره یه زاویه دیده. 
    به توضیحات بچه‌ها نگاه بفرمایید. خواصش توی داستان دیده می‌شه.

    توضیحات‌تون برای دانای کل محدود و نامحدود خوبه. در عین حال می‌شه به حرفای بقیه هم گوشه چشمی نظر کنید. 


    اون گواهی برای شخص شما بود که قبول افتاد و قطعا شما بزرگوارید.
    اما اون جریمه برای متن‌هاست. متن شما جریمه شده نه خودتون که قطعا بزرگوارید.
    احتمالا یه هفته!!

    من : در واقع مهم ترین و اصلی ترین کاربردش همون القای حس هم ذات پنداری به خواننده س. اما بستگی داره طرح کلی داستان چی باشه و چی قرار باشه اتفاق بیفته . اگه راوی در قالب شخصیت اصلی حرف بزنه ، خب طرح داستان خوب پیش میره و میتونه وقایع رو باورپذیرتر کنه و مخاطب منفعل نباشه . قهرمان سازی هم از این طریق راحت تره.  فک کنم ، زاویه دید اول شخص روش خوبی برای پرداختن به یه مسئله یا راز باشه. چون از چیزی حرف میزنه که خودش هم خبر نداره و بعد شاید بهش برسه .

    تو: غیر از زبان وجدان چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه، فک کنم فقط برای شخصیتی که دچار اتفاقات درونی زیادی شده و داره خودشو بازخواست یا مرور می کنه مناسب باشه . مثل اینکه کسی بعد از مرگ با خودش توی قبر حرف بزنه :)

    اوی محدود: وقتی فقط یکی دو تا شخصیت توی پیش روی روند داستان برای نویسنده اهمیت دارن. شاید اینجا نویسنده به شخصیت سازی عمیقی واسه بقیه نپرداخته! در واقع داستان از دید همون شخصیت محدود جلو میره و اتفاقات رو توضیح میده، اما با این تفاوت که خودش روایت نمی کنه و نویسنده دستش توی گزارش رفتارهای دیگران بازتره.

    دانای کل نامحدود: احتمالا این روش برای بروز خلاقیت یا توصیف شخصیت مناسب تر باشه. راوی میتونه قضاوت کنه و حوادث و طرح پیچیده ای رو دنبال کنه. پرداختن به شخصیت ها زیادتر میشه و به درد داستان بلند و رمان میخوره . البته گاهی هم گیج کننده میشه. مث صدسال تنهایی . 
    پاسخ:
    اوی محدود: یعنی تعداد شخصیت‌ها در این‌جا عموما کمتر از جاییه که راوی ما اول شخص باشه؟ نه به گمانم. توان این زاویه دید با منِ راوی برای روایت تعداد معینی از شخصیت‌ها تفاوت چشمگیری نداره.
    این بخش از حرف‌تون درسته که نویسنده با این زاویه دید دنبال شخصیت‌سازی عمیق نیست. (چون اگر این رو می‌خواست از منِ راوی استفاده می‌کرد) و چه بسا برعکس این سخن شماست. وقتی تعداد شخصیت‌ها بیشتر باشه، استفاده از این زاویه دید کل‌نگر توجیه‌ بیشتری داره.

    نامحدود: بروز خلاقیت یا توصیف شخصیت؟ منظورتون شخصیت‌پردازی مستقیمه؟ این نتیجه‌گیری که این زاویه دید به خاطر جامع‌نگر بودنش برای داستان بلند و رمان مناسب‌تره درست نیست. پیچیدگی رمانی مثل صدسال‌تنهایی هم لزوماً به خاطر زاویه دیدیش نیست.
    سلام

    اول شخص: باعث درگیر کردن خواننده با عواطف و احساسات شخصیت مذکور می شود.
    دوم شخص: شبیه محاسبه نفس می شود. وقتی که قرار است شخصیت مورد ملامت قرار بگیرد.
    سوم شخص محدود:شخصیت پردازی دقیق تر و نشان دهنده نقشٍ محوری شخصیت مورد نظر.
    سوم شخص نامحدود: کاری شبیه نقشه خوانی. بیشتر برای علت و معلول ها یا توالی حوادث.
    پاسخ:
    سلام!! عجب اختصارِ گویایی!


    دوم‌شخص: هرچند ملامت می‌تونه خیلی شایع باشه، اما لزوماً این‌طور نیست که باید شخصیت رو ملامت کرد. می‌تونه صرفاً یه حسرت یا یه یادآوریِ چیزهای از دست رفته  هم باشه. ویژگی کلی همون «صحبت با نفس» باشه بهتره. 

    سوم شخص محدود: شخصیت‌پردازی دقیق‌تر درونیِ دقیق‌تر نمی‌کنه. شاید هیچ زاویه‌ دیدی به اندازه‌ی «من» نتونه مخاطب رو با شخصیت مدنظر ما آشنا کنه. 

    توضیحت برای سوم‌شخص نامحدود خوب‌تر از همه بود.


    بریم تمرین دوم
  • خانومـ میمـ
  • نوشته های ما داره تو فصل قبل خاک می خوره ..الان بمونیم همونجا یا اگه بیایم اینجا محکوم به در رفتن از زیر تکلیف میشیمـ؟!
    پاسخ:
    یه اشاره‌ای کردم توی یکی از کامنت‌ها. که چون از موعد مدنظر حقیر کمی دیرتر رسید، فعلا در جریمه‌ی عدم رسیدگی به سر می‌برند. دست کم یک هفته!
    شما وارد فصل جدید بشید. تا به وقتش به اون نوشته‌ها هم برسیم. 
  • خیال رنگی
  • عه؟ پس چرا شاه بی شین یه جوری بود که من حس توبیخی بهم دس نداد و اتفاقا فقط دلم واسه محمدرضا سوخت و حتی ازش خوشمم اومد؟؟
    پاسخ:
    این احتمالا به خاطر کم‌بصیرتی شماست!! :))


    من نمی‌خوام درباره این کتاب قضاوت کنم چون نخوندمش. دورادور از اینکه سوره مهر این کتاب رو منتشرکرده به نظر میرسه می‌خواد محاسبه‌ی نفس شاه رو به داستان بکشه (ممکنه جاهایی دل‌سوزی‌ها و قصد خیرش رو هم بگه اما جاهایی لازمه که عذاب‌وجدان شاه از اشتباهاتی که کرده رو نشون بده و این زاویه دید مناسب این حالته)
    اما با این حال استفاده‌ی غیرفنی از زاوایای دید هم خیلی رائجه. و نه درباره این کتاب که توی خیلی از نوشته‌ها و داستان‌ها ممکنه نویسنده صرفا به خاطر علاقه‌اش به یه زاویه‌ی دید، اون رو انتخاب کنه، نه به خاطر ضرورتش.

  • خیال رنگی
  • من: آرش مدادش را می گذارد روی صفحه ی دفترش و می گوید: این یه مارمولکه! و پیش از آنکه حرفی بزنم ادامه می دهد: مارمولک که ترس نداره! در حالی که با خودم فکر می کنم کاش من هم یک آرش چهارساله بودم که هیچ وقت از هیچ مارمولکی توی دنیا نمی ترسیدم.

    تو:آرش مدادش را می گذارد روی صفحه ی دفترش و می گوید: این یه مارمولکه! و پیش از آنکه حرفی بزنی ادامه می دهد: مارمولک که ترس نداره! در حالی که با خودت فکر می کنی کاش تو هم یک آرش چهارساله بودی که هیچ وقت از هیچ مارمولکی توی دنیا نمی ترسیدی و اینهمه احساس ضعف نمی کردی.

    دانای کل محدود:آرش مدادش را می گذارد روی صفحه ی دفترش و می گوید: این یه مارمولکه! و پیش از آنکه بهار حرفی بزند ادامه می دهد: مارمولک که ترس نداره! در حالی که بهار با خودش فکر می کند کاش او هم یک آرش چهارساله بود که هیچ وقت از هیچ مارمولکی توی دنیا نمی ترسید و با ارامش زندگی می کرد.

    دانای کل نامحدود:آرش مدادش را می گذارد روی صفحه ی دفترش و می گوید: این یه مارمولکه! و برای اینکه خودش باور کند مارمولک حیوان ِ بی آزار و حتی شاید دوست داشتنی ای باشد پیش از آنکه بهار حرفی بزند ادامه می دهد: مارمولک که ترس نداره! در حالی که بهار با خودش فکر می کند کاش او هم یک آرش چهارساله بود که هیچ وقت از هیچ مارمولکی توی دنیا نمی ترسید و با ارامش زندگی می کرد.
    پاسخ:
    ـ کلا «درحالی‌که» خیلی اضافیه توی هر چهارتاش!

    ادامه‌ی کار شما:
    از کتاب «شاه بی‌شین» یه پارگراف 5 خطی (با زاویه‌ی «دوم‌شخص») که فکر می‌کنید مناسب این زاویه دید بوده رو (با دلیل و مدرک) انتخاب کنید.


    ال



  • خانم معلم
  • عه من مطابق معمول تند خوندم و انگار زاویه دید رو توضیح دادم !! نه کاربردشونو (((:

    دیگه حس نوشتنم و فکر کردنم نمی یاد ... ((:

    پذیرا باشید لدفن !
  • خانم معلم
  • سلام همراه با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همگی

    به نظر من زاویه ی دید یه دوربینیه که باید دید کجا کار گذاشته شده . وقتی من داره حرف میزنه ، فقط به انچه برای خودش رخ داده اشراف داره و بنابر این می تونه رخداد های درونی و بیرونی خودش را توصیف کنه و محدویت داره و معمولا در داستانهای جنایی استفاده میشه

    تو انگار همون من باشه ولی احساسات و اتفاقات و عکس العمل های بیرونی براش قابل توصیفه ...( یه کتاب از این نوع میتونی معرفی کنی؟)

    در دانای کل کلا نویسنده یک شخص بی طرفه و فقط وقایع رو توصیف میکنه و نباید نظرات خودش رو در داستان مطرح کنه پس به این درد می خوره که خود خواننده بتونه هدف نویسنده رو از نوشتن کتاب پیدا کنه و چون دوربینش یه جورایی اون بالاها نصب شده  میتونه اتفاقات رو کاملا از زبون همه ی شخصیت ها بگه
    در دانای کل محدود  نویسنده به او چسبیده و انگار داستان از زبان همون یک نفر بیان میشه و مطمئنا دست نویسنده مثل دانای کل نامحدود خیلی برای شرح همه ی اتفاق ها باز نیست چون شخصیت داستانش که نمی تونه همه جا حضور داشته باشه و یه جورایی مثل من راوی میشه از نظر محدودیت  ( اینجوری باید یه نقش فضول بهش داد که بتونه همه جا سرک بکشه و فال گوش بایسته تا از همه چی خبر داشته باشه ((:  )

    در دانای کل نامحدود نویسنده یه دوربین در درون و بیرون تمام شخصیت ها و در بیرون تمام مکان هایی که شخصیت ها حضور دارند کار گذاشته از همه ی حوادث داستان خبر داره و از تمام احساسات درونی شخصیت ها مطلعه و دست نویسنده بازه برای شرح همه چیز منتها باید دقت داشته باشه که نظرش رو بیان نکنه یعنی نتیجه گیری نکنه فقط باید شرح بده خواننده است که باید نتیجه گیری کنه .

    با تشکر از زحمات دبیر جان ...ما دعاگوی کل خانواده هستیما !
    پاسخ:
    چون یک اشاراتی داشت به کاربرد، می‌پذیریم. بفرمایید تمرین بعد.

    برای تو: شاخص‌ترین کاری که الان در ذهنم هست کتاب «آئورا» (کارلوس فوئنتس) است. من پی‌دی‌افش رو گرفتم ولی چون خدا پیغمبریش برام محرز نشده اینجا نذاشتم. 
    خیال رنگی هم یه کتابی خونده. شاه بی‌شین. اونم ببینید. 

    و اینکه:
    این اصل خوب نیست که شما تند تند می‌خونید نوشته‌های فصل‌ رو. مثلا کلی فکر و اندیشه پشت اینا بوده که به اختصار بیشترین مطالب عرضه بشه.

    من: زمانی که قرار به تعریف جهان اطراف از دیدگاه خاص و با قضاوت خاصی داشته باشیم. در واقع بیشتر بخواهیم با جزئیات احساسات و عواطف شخصیت اول آشنا شویم (چیزی که در زاویه های دید دیگر علیرغم علم به شخصیت، شخصیت به صورت کلی مطرح می شود) و می خواهیم که  لباس این شخصیت را به تن کنیم تا بتوانیم خود را در ان موقعیت قرار دهیم(این چیزی که گفتم همون حس همذات پنداریه که خودتونم گفتید اون بالا)

     

     

    تو: زمان توبیخ و یادآوری اول شخص (شاید)..و زمانی که قصد داشته باشد کاری را توجیه کند و حس همذات پنداری را بیش تر از حالت "من" برانگیزد.

     

    او(محدود): زمانی که قرار باشد چیزی را تعریف کنیم که به تمامیت آن اشراف نداشته باشیم(مثلا این که خاطره ای را از زبان کسی شنیده ایم و آن را با تمام جزئیاتی که شنیده ایم (که مطمئنا محدود به ذهن و دیدگاه صاحب خاطره است) تعریف می کنیم .به عبارتی خاطره ی کسی که می شناسیمش از زبان خودمان.) در این حالت اتفاقات (به جز اتفاق هایی که مسبب آنها شخصیتی است که می شناسد) می تواند برای راوی هم غافلگیر کننده باشد.

     

    او(نامحدود): زمانی که راوی به تمامیت اشخاص اشراف دارد و حالا از دیدگاه او تمام اتفاقات خارج از چارچوب نیست و علل وقوعشان برای او (وبه تبعش خوانندگان)واضح و مبرهن می تواند باشد. در این صورت راوی (یا داستان نویس) قدرت تحلیل داشته وقصد انتقاد از وضعیتی را با طرح داستانش دارد.

     

    نمی دونم تا چه حد منظور شما رو از کاربرد! تامین کرده باشم یا نه...(امیدوارم توضیحاتم واضح باشند)

    پاسخ:
    کاملا درسته. و بذارید «من» رو این‌طور خلاصه کنیم: زمانی که می‌خوایم مخاطب رو به شخصیت مدنظرمون، کارهاش، تصمیماتش و درونیاتش نزدیک‌تر کنیم.


    درباره‌ی تو، وجه ممیزه‌اش نسبت به من همون حالت خطاب به نفسه. لزوما هم‌ذات ‌‌پنداری بیشتری ایجاد نمی‌کنه. اما قدرت نفوذ و احساسات‌برانگیزانگی‌ش در بعضی موقعیت‌ها خیلی بیشتر از «من» می‌شه.
    ضمن اینکه باید به یه مطلبی درباره‌ی زاویه دید «تو» اشاره کنیم. اینکه نوشته رو کمی «سخت‌خوان» می‌کنه و اگر تعدد شخصیت داشته باشیم به خوبی از پسش بر نمیاد.


    این بیان برای «دانای کل» دقیق نیست. صحبت از اشراف نیست. بهتره بگیم، درونیات و ابعاد شخصیت‌ها اون‌قدر پیچیدگی نداره که لازم باشه با زاویه‌ دید درونی «من» یا «تو» داستان رو روایت کنیم. یعنی موقعیت داستان به گونه‌ایه که حس هم‌ذات‌پنداری چندان اهمیت نداره. خیال رنگی اشاره‌‌ای به حادثه‌محور بودن موقعیت در این زاویه دید داشت که تعبیر نسبتا مناسبیه. 
    راوی چون موجودیت در بین شخصیت‌های داستان نداره، قرار نیست «غافلگیر» بشه. یعنی اصولا راویِ سوم‌شخص به خودش جان‌بخشی نمی‌کنه و به هیچ‌وجه از حالات درونی خودش حرف نمی‌زنه. (چون جزء شخصیت‌های داستان نیست) مثل دوربین مدار بسته فقط می‌بینه  بدون هیچ قضاوتی روایت می‌کنه.
    دانای کل محدود و نامحدود در این ویژگی مشترک هستند که عموماً زمانی انتخاب می‌شن که درگیری‌های خارجی، موقعیت‌ها، حوادث و رویدادها اهمیتی بیشتری دارند از ابعاد خاص و پیچیده‌ی درون شخصیت‌ها. و چون نویسنده با انتخاب این زاویه‌‌های کل‌نگر و جامع‌نگر، دستش بازتره، از این‌ها استفاده می‌کنه.




    لطف فرمودین.
    بریم تمرین بعد
  • خیال رنگی
  • واااای خدایا! 
    بخاطر این که اولین نفری ام که مشقمو نوشتم تصمیم گرفتم خودمو تشویق کنم و دیگه تمرین فصل قبلو انجام ندم!
    ممنون که میپذیرین!

    پاسخ:
    کلاً اگه کاملش هم می کردین مشمول جریمه می‌شدین و دست کم یه هفته‌ای کارتون خونده نمی‌شد. مثل آخرین نوشته‌های فصل قبل که الان مثلا مشمول جریمه هستن.
  • خیال رنگی
  • تو:
    به زعم من واسه وقتیه که میخوایم خیییییییییلی احساسات مخاطب(خواننده؟) رو درگیر کنیم. من اولین بار که خیلی پررنگ همچین زاویه ی دیدی رو یادمه تو رمان شاه ِ بی شین از محمدکاظم مزینانی بود! کی فکرشو میکرد یه رمان در مورد زندگی محمدرضا پهلوی انقد احساسات آدمو جریحه دار کنه؟! من وقتی این کتاب تموم شد تنها حسی که به محمدرضا پهلوی داشتم دلسوزی بود و ترحم که همونجا کشف کردم به خاطر زاویه دیدش بود که انقد متاثر شدم! 
    من: واسه وقتیه میخوایم داستانمون خیلی باور کردنی و ملموس و واقعی باشه. وقتی که میخوایم خواننده همه چیو با همه ی وجودش حس کنه. فک کنه زندگی خودشه. اتفاقای زندگی خودشن و ....
    دانای کل محدود:
    مثلا به درد داستانای تخیلی و پلیسی و اینا میخوره! که بالاخره یه علامت سوال نقطه ی مجهولم که شده تو ذهن خواننده باقی بمونه که بالاخره یه جای داستان شگفت زده بشه!
    دانای کل نامحدود:ممممممم. به نظرم به درد داستانای خیلی واقعی میخوره با روال خیلی کند! خیلی خسته! که فقط نگارش و خود داستان واسه خواننده مهمه! متوجهین چی میگم؟ مثلا مخاطب دنبال هیجان و اتفاق نیست. از خوندن داستان داره لذت میبره. شاید مثلا مث کتابای تولستوی! شاید!
    پاسخ:
    [تعجب فراوان از نخست بودن شما]

    «تو» می‌تونه این خاصیت رو داشته باشه. کلا با احساسات زیادی درگیره. (برای همین نویسنده‌های خانم و آقایونِ لطیف‌روحیه‌ ارتباط بیشتری باهاش برقرار می‌کنن) 
    اما کارایی اصلیش توبیخیه و عموما جایی که شخصیت موردنظر دچار عذاب وجدان و محاسبه نفس شده. توجیه استفاده اون کتاب از این زاویه بیشتر می‌تونه همین باشه.

    برای او اشاره‌ی دقیقی به نقطه‌ی مجهول داشتید. 

    برای نامحدود: خیلی واقعی و مستندوار بودنش رو درست می‌فرمایید. اما روال کند خیلی بی‌ربط بود. اتفاقا در جاهایی که پرش‌های زمانی زیاد از جزئیات داریم و به‌یکباره داستان ریتم خیلی تندی پیدا می‌کنه کارایی بیشتری داره.



    متنظریم برای تمرین بعد دوباره متعجب بشیم!!


    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی