کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

کارگاه داستان نویسی

«حُبـــــــــاب»

به‌نام خالق قصه‌ها |
عقیده‌ام این است که در هنر انقلاب باید دنبال یک «جَست‌» نو باشیم.[و] باید عرض کنم که هنر نویسندگی و داستان‌نویسی در انقلاب، بدون اینکه ما خواسته باشیم و سرمایه‌گذاری بکنیم، همین الان خودش را نشان داده است. این، از همان جوشش‌های طبیعی است.
[رهبرانقلاب]

فصل نهم |روایت‌داستانی (1)

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ق.ظ

بسم‌الله| روایت، چیستی و اهمیت
روایت یعنی «تعریف کردن یک ماجرا». فنی که داستان‌‌نویس، کارگردان، قصه‌گو، نقال‌ و حتی یک آدم معمولی که می‌خواهد خاطره‌ی یک روزش را برای یک عده‌ی دیگر تعریف کند از آن بهره می‌برد. دیده‌اید بعضی‌ها بلدند خوب لطیفه بگویند بعضی‌ها نه؟ دیده‌اید بعضی‌ها در مناطق جنگی جنوب روایت‌گران خوبی هستند بعضی‌ها نه؟ دیده‌اید بعضی‌داستان‌ها آدم را با خود همراه می‌کنند، بعضی‌ها نه؟

تفاوت این خوب‌ها و بدها در نوع «روایت» کردن‌شان است. روایت‌های خوب مخاطب را مسخ می‌کنند. من اسم این روایت‌ها را می‌گذارم شعبده‌بازی با کلمات. یک روایت‌گر خوب، می‌داند کدام اطلاعات را کجا و چطور به مخاطب عرضه کند.

شما همه‌تان قبل از داستان‌آموز بودن، «وبلاگ‌نویس» هستید. حتی اگر نخواهید در آینده داستان‌نویس بشوید و صرفاً بخواهید «متن‌»های‌تان «خواندنی» باشد، ناگزیرید مهارت «روایت کردن» را خوب بدانید و خوب به‌کار بگیرید. حتی دمِ دستی‌ترین خاطره‌های روزمره [مثل رفتن به سوپری سرِ کوچه و خریدن یک پفک] را می‌شود با یک «روایت» خوب، خواندنی کرد.

همه‌ی این‌ها را گفتم که اهمیت این فصل و فصل بعد را خوب درک کنید و بدانید با چیزی طرف شده‌ایم که اگر خوب هضمش کنید خیلی سریع نوشته‌های‌تان را از این رو به آن رو می‌کند.

این‌روزها، تا شروع این بحث، خیلی فکر کردم مطالب را چطور دسته‌بندی و خلاصه و راحت کنم برای‌تان. نتیجه شد دو عنوان کلی: «اصول روایت‌گری» و «ساختار روایت»

این فصل را ـ به‌یاری خدا ـ به عنوان اول می‌پردازیم. اصول روایت‌گری!

 

گام نخست| تعریف و حرکت در داستان

وقتی داستان‌گویی می‌کنیم، در حقیقت داریم چیزهایی را (اشیاء، اتفاق‌ها و حرکت‌هایی را) برای مخاطب‌مان «تعریف می‌کنیم». این را از احمد محمود نقل می‌کنم؛ که حرف دقیقی است. یک داستان خوب صرفاً تعریفِ حرکت نیست. بلکه «تعریف در حرکت» است. فرق این دو چیست؟ بگذارید اول مثال بزنم:

مثال1 [برای روایتی که صرفاً حرکت (= اتفاق یا موقعیت) را برای ما تعریف (روایت) می‌کند]

من همیشه غروب‌های جمعه به قبرستان می‌روم. این جمعه‌ی پاییزی هم به قبرستان رفتم که برای رویا فاتحه‌ای بخوانم. هوا سرد بود و گنجشک‌های زیادی روی شاخه‌های بی‌برگِ درختان در حال پرواز. قبرستان خلوت بود و برگ‌هایی که در برگ‌ریزان پاییز از درختان جدا شده بودند، زمین را پر از برگ کرده بودند. دلم گرفت و قطره‌های اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. آن‌طرف‌تر گربه‌ای بود که هر از چند گاهی ناله می‌کرد.

 

مثال 2 [ویرایش متن بالا بر اساس اصلِ «تعریف در حرکت»]

این غروب جمعه را هم با رویا گذارندم. او زیر خاک بود،‌ من روی زمینی که هرکجایش پا می‌گذاشتم صدای خش‌خش برگ‌های خشک بلند می‌شد. دست‌ها را چپاندم توی پالتوم‌ام تا از سرما کرخت نشوند. پیش‌ترها رویا عاشق صدای گنجشک‌های اینجا بود. بغض گلویم را گرفت و تنها کسی که آن حوالی می‌توانست اشک‌های من را ببیند، گربه‌ای بود که داشت ناله می‌کرد.

 

 

تا این مثال‌ها داغ است، بگذارید تمرین اول این فصل را شروع کنیم. خواهش می‌کنم چندبار دیگر با دقت این دو مثال را بخوانید. و گزارش‌وار فرق‌ این دو را بنویسد. کسی کاری به رأی و نظر دیگران نداشته باشد. هرکس فکر و ایده‌ها و برداشت‌های خودش را از این دو مثال بنویسد. این‌که تفاوت‌ اصلی این دو نوشته [که مضمون ثابتی دارند] چیست؟ ممنون از همه‌ی نگاه‌ها و فکر‌کردن‌های‌تان.

[بهتر است همه‌ی شما بزرگواران خیلی زود این مشارکت را به پایان برسانند تا زود برویم سراغ ادامه‌ی کار]

 

نتیجه‌گیری گام نخست:
توضیحات شما تقریبا همه اشاره‌ی درست و دقیقی به ماجرا داشت. من هم حرف خود احمد محمود را برای جمع‌بندی می‌آورم. او درباره‌ی «تعریف در حرکت» می‌گوید در داستان [= روایت داستانی] نباید یکهو توقف کنیم و مثل یک گزارش‌گر اشیاء، حالت‌ها و اتفاقات را ردیف کنیم پشت هم. بلکه باید اطلاعات و جزئیاتی مثل «سرد بودن هوا»، «پاییز بودن»، «من همیشه غروب جمعه به قبرستان می‌روم»، «زن من مرده»، «آن‌گوشه گربه‌ای وجود دارد» را تا می‌شود [این قید «تا می‌شود» را من اضافه می‌کنم] در ضمن حرکت [یعنی بیانِ اطلاعات دیگر] به گوش مخاطب برسانیم. دو نمونه‌ی واضح در مثال2 اشاره‌ی نویسنده به «سرما» و «پاییز» است. اولی را با اشاره به «پالتو و ترس از کرخت شدن دست‌ها» و دومی را در ضمن اشاره به «هرکجا پا می‌گذارم صدای برگ‌های خشک بلند می‌شود» به مخاطب عرضه می‌کند. در این متن [برخلاف مثال1] نویسنده به شما نمی‌گوید: « [یک لحظه صبر کنید] پاییز بود. هوا هم خیلی سرد بود» بلکه اجازه می‌دهد روایت حرکت کند و در ضمن بیان ماجرای داستان این اطلاعات را هم به شما می‌دهد. خلاص!

گام‌ دوم| telling and showing
اصل «تعریف در حرکت» مقدمه‌ی خوبی بود برای اصل دوم از «اصول روایت‌گری» [و تو بدان و آگاه باش گرچه می‌توان گفت این دو اصل هر دو حکایت از یک چیز دارند، اما جدای‌شان کردم؛ چون دقتی و حکمتی در میان بود. که اهل تامل آن را در خواهند یافت!].
مخصوصا انگلیسی‌اش را نوشتم که بدانید این یک اصطلاح رایج است. «بیان‌کردن telling» یا «نشان دادن showing»؟ روش درست کدام است؟
تردیدی وجود ندارد که روایت‌های خوبِ داستانی، روایت‌هایی هستند که مثل یک تابلوی نقاشی قابل «تماشا شدن» باشند. این یعنی اینکه شمای نویسنده بیش از هرچیز باید به دنبال «نشان دادن showing» باشید. پس اگر شخصیت شما «عصبانی است»، نباید خودتان را راحت کنید و بگویید «رزیتا خیلی از دست شوهرش عصبانی شد» باید یک اقدام تصویری کنید و عصبانیت را نشان بدهید: «رزیتا کتاب را پرت کرد و لیوان روی میز را برداشت و کوبید توی سر شوهرش». یا این دو مثال:
مثال1:  «میثم از اینکه فاطمه را روی تخت بیمارستان دید دلش گرفت و تصمیم گرفت تا می‌تواند به او محبت کند»
مثال 2: «میثم ...» 
چرا من بنویسم؟ 9 تا نویسنده‌ی خوب داریم اینجا که همه آماده‌اند از telling مثال1 رد شوند و مثال2 را با حالت showing برای من روایت کنند. این‌طوری بیشتر خوش می‌گذرد. بسم‌الله.... (مثل تمرین قبل، کسی به بغل‌دستی‌اش نگاه نکند لطفا)
[دوستان، عزیزان، بزرگواران: خواهش می‌کنم اگر ابهامی در نکات مطرح شده هست ـ که بعید نیست باشد ـ خیلی واضح و بی‌خجالت بپرسید. من از توضیح دادن بیشتر بدم نمی‌آید. باور کنید]


گام آخر | روایتی برای این جمله‌ها!
و اما تمرین نهایی این فصل، که بعد از دو تمرین ساده‌ی قبلی، حقیقتاً انتظار می‌رود «اصول روایت» را [دو اصلی که در این فصل به آن اشاره شد] خوب پیاده بفرمایید.
من در ادامه‌ برای شما اطلاعاتِ خامی را ردیف می‌کنم. بی‌هیچ نظم و ترتیبی، بی‌هیچ طرحی برای چطور روایت کردن‌شان. خامِ خام! دست نخورده. و بعد شما باید زحمت بکشید این اطلاعات خام را بر اساس دو اصل خوب روایت کردن داستانی، برای مخاطب روایت کنید. 
نقطه‌ی تمرکز ما در این تمرین «روایت» است. درست است که چه بخواهیم چه نخواهیم، مباحث فصل‌های قبل (شخصیت‌پردازی، توصیف، زاویه‌ی دید) با این بحث گره خورده‌اند، اما شما سعی کنید روی روایت تمرکز کنید. [زاویه‌ دید روایت‌تان «منِ راوی» از دید «بنفشه» باشد، شخصیت‌ را هم بیش از آن‌چه در اطلاعات آمده، بسط ندهید. ادویه‌ی توصیف را هم به قدری که به روایت تصویری کمک می‌کند بپاشید روی متن، نه بیشتر، اما تا می‌توانید برای روایتِ داستانی ایده‌آل سنگ تمام بگذارید]
می‌دانم همه‌تان به خوبی بر می آیید از پس این تمرین ساده!


ـ بنفشه دراز کشیده روی مبل. حوصله‌ش سر رفته.

ـ دست راستش زیر سرشه، توی دست چپش کنترل تلوزیونه.

ـ کانال‌های تلوزیون رو پشت هم عوض می‌کنه

ـ توی هال یه دست مبل قدیمیه سورمه‌ای سفیده.

ـ تلوزیون ال.سی.دی 32 اینچ متصل به ریسیور ماهواره

ـ یه گل آویز از گوشه‌ی هال آویزونه و برگ‌هاش رشد کرده و سقف رو هم پوشونده.

ـ بنفشه از هیچ برنامه‌ای خوشش نمیاد.

ـ گوشیش زنگ می‌زنه بر می‌داره یکی فوت می‌کنه توی گوشی

ـ بنفشه کلافه می‌شه بهش می‌گه «برو پی کارت مسخره» گوشی رو می‌ذاره کنار.

ـ برق‌ها می‌ره همه جا تاریک میشه.

ـ بنفشه می‌ترسه. از جاش بلند می‌شه دنبال گوشیش می‌گرده پیداش نمیکنه

ـ گوشی زنگ میخوره
ـ بنفشه گوشی رو بر میداره همون نفر قبلیه. این بار بلند بلند میخنده
ـ صدای کوبیده شدن یه مشت به در آپارتمان میاد
ـ بنفشه خیلی ترسیده

 


1: روایت را با افعال مضارع (زمان حال) روایت کنید. «می‌رود، می‌خورد، می‌خندد» به جای «رفت، خورد، خندید»
2: این را خیلی جدی بگیرید: اگر اطلاعاتی جزئی به اطلاعات بالا اضافه کنید، تنها به شرطی قبول است که مطلب اضافه شده به جا باشد! اتفاقا اگر چیزی را برای کمک به روایتِ داستانی‌تان اضافه کنید، امتیاز هم دارد!
3: من در بررسی نوشته‌های‌تان کاملا بی‌رحم خواهم بود. خسته نشوید لطفا. دست کم فکر کنم هر کسی مجبور شود سه بار روایتش را ویرایش کند. 




 

  • ۹۳/۰۶/۲۹
  • دبیر کارگاه

مشارکت  (۲۰۴)

ببخشید جناب دبیر اونوخت ما برای چی چیپس و پنیر به شما بدهکاریم؟؟
شما که باور نمیکردین ما جمع میشیم، باید اونقدر خوشحال می شدین که چیپس و پنیرهای مارو هم حساب می کردین..
:)

پاسخ:
بله خب!
الان باورمون شده! اوضاع عوض شده
به به سادات کارگاه اندک اندک جمع می شوند..

آقای سرباز شهاب
دیگه باید یه چیزی عیدی بدین
مثلا شماره حساب بدیم، خوبه؟
:)

من پیشنهاد میدم عیدی ما را جدا کنید و بگذارید لای قرآن و یک عکس ناب برامون بگیرید و بفرستید.
دوستان پیشنهاد دیگه دارن، بگن.
ممنون
  • سرباز شهاب
  • شما بفرمایید چجوری ، عیدی قابل شما رو نداره.
    خانم معلم یجور میگین کی عیدی می خواد، انگار می خواهین کتک عیدی بدین.
    من یکی ترسیدم.
    :))))

    کتکم باشه، مال منو زودتر بدین.. هههه

  • خانم معلم
  • سلااااام برهمگی عید همه مباااارک 
    ان شاالله در مسیر هدایت حرکت کنیم و از متمسکین بولایت حضرتشان باشیم بلکه شفیعمان گردند .

    عیدی تونم محفوظه فکر کردین من مث دبیر جان هستم که بگم فصل ده رو شروع میکنیم و هنوز خبری نیست ازشون .قولمان قول است . 
    حالا کی عیدی میخاد ؟!
    سلام به همه

    عید رو تبریک میگم
    دوستان سادات کارگاه دست به کار بشند که ما همه فردا عیدی می خواهیم
    نگار خانوم رو میدونیم از سادات هستند
    بقیه هم خودشون کرم بنمایند و عیدی ما رو بدن

    البته که آقای شریفی هم چه از سادات باشند و چه نباشند باید عیدی بدهند، بالاخره استادی گفتن، بعله اینجوریاس
    خانم معلم هم که به عنوان بزرگتر اینجا باید عیدی رو بدن
     :)

    باز هم تبریک میگم این عید رو :)

    پاسخ:
    فتنه نفرمایید!

    ما هنوز چیپس و پنیر طلب داریم از شما 
    ولی به روی خودمان نمی‌آوریم
  • خانم معلم
  • سلام اینم ویرایش جدید . البته باز به متن اضافه کردم برای نشان دادن بی حوصله گی و ترس بنفشه در ابتدا و انتهای داستان ... 


    صدای تیک تاک ساعت دیواری توی هال تنها صدایی است که در خانه شنیده میشود ، کاش احسان بود تا لا اقل چیزی را بهانه می کردم و کمی دعوا می کردیم . " ضد "  فاضل را از روی میز بر میدارم و مثل فال بازش میکنم و دو خطش را نخوانده میبندم . از اتاق بیرون میروم و خودم را روی مبل سفید - سورمه ای که از دوران جوانی پدر همه جا در عکسهایش آن را دیده ام ، ولو میکنم . کلیپسم را باز میکنم ولی قبل از گذاشتنش روی میز از دستم می افتد .دولا می شوم تا پیدایش کنم که چشمم به خرده های ابر زیر مبل می افتد ، انقدر هست که بتوانم با انگشت دست راستم اسمم را روی شان بنویسم ، " بنفشه " . کلیپس را برمیدارم و می گذارم روی میز و انگشت خاکی ام را با یک فوت تمیز میکنم . وقتی سرم محکم به چوب دسته ی مبل می خورد و دردش به چشمهایم می رسد تازه یادم می افتد که داخل دسته ی مبلها ابری باقی نمانده .کمی خودم را پایین تر می کشم حالا دست راستم امادگی دارد تا بالشی شود برای سرم . اگر میتوانستم این فنر زیر کمرم را هم کاری بکنم که به مهره ی شش و هفتم سیخونک نزندخیلی خوب میشد . چشمهای ریز شده ی دوخته به سقف به نظرم بهترین قرابت با آدمهای اهل تفکر را دارد .انگشت شصت و اشاره دست چپم را مثل دایره میکنم و دانه دانه برگهای روی سقف را داخل دایره جا میدهم تا برسم به گلدان کوچک روی دیوار . کمی پایینتر دایره دستم به تلویزیون میرسد با همان دست کنترل تلویزیون را بر میدارم تا دوری در کشور های مجاور بزنم کانال ها را یکی یکی امتحان میکنم کانال های خوب خانه ی ما یا رمز دارند یا کارتی هستند بقیه هم که تکرار مکررات می باشند . روی کانال های وطنی زوم میکنم .کانال مخصوص اندیشمندان هم فیلم مستندی از زندگی خزندگان پخش میکند که با این ال سی دی 32 دیدنش اصلا حال نمیدهد . با صدای زنگ گوشی روی میز عسلی مجبور می شوم که بلند شوم ولی دستم زیر سرم خشک شده . برای بلند شدن نیاز به یک جرثقیل دارم نیم خیز می شوم و گوشی را بر میدارم یکی دیوانه تر از من پیدا شده که توی گوشی انگار دارد فوت تمرین می کند .ازآن روزهای سگی من بود که دوست داشتم پاچه بگیرم و داد بزنم یعنی اگر جلوی دستم بود می شستمش و روی طناب پهنش میکردم  ولی فقط میگویم : " برو پی کارت مسخره " و گوشی را پرت میکنم روی میز . طبق قانون اول نیوتن گوشی به حرکتش ادامه میدهد و تا انتهای میز را با  سرعت یکنواخت طی میکند و از ان طرف میز سر میخورد و پایین می افتد. چشمهایم را میبندم که مثلا فکر کنم ناگهان حس میکنم که نور نیست  چشمهایم را باز میکنم همه جا تاریک است انگار قلبم در دهانم میزند . یاد صفحه ی مونیتورم می افتم . چشمم جایی را نمی بیند دستم را روی زمین میکشم در دلم با روشندل ها همدردی میکنم که دوباره با صدای زنگ گوشی ، مونیتورم روشن می شود گوشی را بر میدارم اما صدای آن طرف خط به نظرم همان آدم قبلی است . با صدای خنده هایش حالت قلبم شبیه وقتی می شود که نزدیک بلندگوی مجلس عروسی بی خبر نشسته بودم و وقتی مجری برنامه شروع به صحبت کرد من دو قد بالا پریدم و ضربان قلبم را از روی پیراهنم می توانستم ببینم . تنها تفاوتش این است که آن روز مجری را میدیدم ولی این مرد را نه . با صدای خنده هایش قلبم تند تند میزند و لرزشی کل بدنم را فرا می گیرد .زبانم مثل تخته سنگی شده که با زور هم نمی توانم بلندش کنم  . طپش قلبم بیشتر و صورتم داغ شده است .دلم میخواهد جیغ بزنم که یکی با مشت به در آپارتمان می کوبد به زمین چسبیده ام و فقط صدای قلبم به گوشم میرسد تمام راه گلویم مثل مسیر رودخانه ای شده که سالهاست رنگ آب به خود ندیده است . گوشی از دستم رها می شود ... 

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    اینم ویرایش،عذر بابت تاخیر.میدونم هنوزم مشکل داره البته.
    با تشکر از وقت ارزشمندتون که صرف میکنید.

    دارم تلویزیون را جابه جا میکنم که با صدای سوت ممتد تلفن همراه،غافلگیر میشوم.به این فکر میکنم که تنها خاصیت گنده شدن تلویزیون نقلی مان به قاعده 32 اینچ ،شکستن کمر من مفلوک است. تلویزیون توی دستم سنگینی میکند و روی میز میافتد.در همان حین پایم را برای کنجکاوی زیر میز همراهی میکنم و تلفن را به بیرون سُر میدهم.تلفن را بر میدارم و با فشار پاسخ به تماس را لمس میکنم.سکوت میکنم امّا فقط توده پر سر و صدایی از ملکول های هوا به سمت گوشم شلیک می شود. حس لولیدن یک دسته کرم وحشی توی مغزم دیوانه ام کرده است.جواب می دهم:«برو پی کارت مسخره».گوشی را به امان خدا توی هوا رها میکنم.دستم را به طمع برداشتن کنترل روی میز قلاب میکنم، حلقه ی آویزان شده از سر انگشت را میفرستم بیخ حلقش و کنترل را بر میدارم.به سمت مبل میروم و خودم را روی آن پرت میکنم.امّا ،ارتفاع زیادی نمیگیرم. عین هوله کرک خوابیده نمدار پخش مبل میشوم.فنر مردشورش از جا میپرد و وصله وسطش را به کمرم میدوزد. جای مادرم خالی است تا با چشم های خونین و دست به کمر به من زل بزند و بگوید:«بنفشه آی بنفشه / چاره ات یه لنگه کفشه.» و بدون اینکه نفسی تازه کند پشت بندش بگوید:« اصلن به خاطر همین مشنگ بازی های توئه که این مبل سورمه ای-سفید جهیزیه ام شده عین هو پد پنکیک یه زن شلخته.» خودم را به لبه مبل نزدیک میکنم و به سمت تلویزیون میچرخم.دستم را زیر سرم هُل میدهم و پاهایم را روی کپل مبل می اندازم.جاروی انگشتانم روی کنترل با یک دور رفت و برگشتی ته همه شبکه های تلویزیون را در می آورد.توی این فکرم که اگر آن همه پول بی زبانی که بالایش دادیم را خرج آن چسبک با استعداد می کردم عوض آنکه از گوشه حال تا سقف خانه بخزد تمام آسمان شهر را تصاحب می کرد که به پاس ناشکری ذهنیم همه چیز برایم تیره و تار میشود.احساس می کنم نورون های حسی حرکتیم منجمد شده اند.پیش از اینکه نور تلفن همراه از زیر میز به رقص در بیاید میان این سیاهی مطلق نور چراغ شب رنگ رسیور ،برایم تنها نقطه روشن بود.به سمت میز میخزم و منبع نور را بیرون میکشم. با وجود لرزش انگشتانم،آنها را برای لمس کردن نقطه پاسخ به تماس متمرکز میکنم.باز هم خود مزاحمش است.بلند داد میزنم:«مردشور صدات و ببرن با اون خنده مضحک شیطانیت» صدای کوبیدن مشتی بر در ورودی پرده گوشم را میلرزاند.میتوانم جهت متمایل شدن موهای بدنم را حس بکنم. پاهایم شده اند دو تکه یخ.از انعکاس صدای جیغم درد وحشتناکی در گوشم میپیچد.


  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ علیکمـ !
     
    خدا قوت به جناب دبیر ..
     
    دست راستم زیر سرم است و روی مبل جلوی ال.سی.دی 32 اینچ جوری ولو شد ام که یک بوکسور شکست خورده بعد از یک مسابقه سخت . شصت دست چپم روی دکمه کنترل است و تند و تند چهارصد تا کانال ماهواره را عوض می کند و مغزم فرمان ایست روی هیچ کانالی را نمی دهد . گوشی زنگ می خورد و برای فرار از بی حوصلگی که عین گاز مونواکسید کربن در خانه می چرخد و آدمـ را می گیرد سریع گوشی را جواب می دهم . صدای پشت خط فوت می کند و منمـ یک "برو پی کارت مسخره" حواله اش می کنم و گوشی را پرت می کنم آن طرف .
    با رفتن ناگهانی برق ، برای فرار از تاریکی در جستجوی گوشی روی مبل سفید سرمه ای جهزیه مامان جا به جا می شومـ که قیژ قیژ صدا می کند .گوشی خودش زنگ می خورد و پیدایش میکنم و جواب می دهم .صدای قبلی جوری می خندد که مجبور می شومـ گوشی را کمی دورتر از گوشمـ بگیرمـ . تاپ تاپ قلبم از صدای مشتی که به در آپارتمان می کوبد بلند تر می زند . بچه گنجشکی را می مانمـ که در خطر طعمه شدن گیر افتاده . در تاریکی عقب عقب می رومـ و برخوردمـ با گل آویز گوشه ی هال را حس می کنمـ ، سرعت جاخالی دادنمـ آنقدر پایین هست که گلدان لابد با همه ی برگهایی که سقف را پوشانده بودند بیفتد روی پایمـ و جیغ ِ من که اگر مامان اینجا بود می گفت : بنفشه ی جیغ جیغو صداتو بیار پایین .
     

    سلام

    این مبل شده پنبه زار کویری و من شده ام ژله ای که درونش دارم آب می شوم. نمی دانم چرا باید این پیر سورمه ای سبیل سفید را تحمل کرد وقتی روکش مبل های جدید هواکش دار شدند. سر ریز شده ام به سمت تلویزیون و عن قریب است از قاب مبل روی زمین بریزم، هرچند که دست راستم را زیر سرم اهرم کرده ام که مانع ریزش خودم بشوم. حلقه ام رویش را داخل دستم برگردانده و من از نگین ورقلمبیده اش برای فشار دادن دکمه های کنترل استفاده می کنم. کانال های تلویزیون نمی دانند گیر بنفشه ای افتادند که به ثبات رسیدنش محتاج دعای عارفین و زهاد است. فارسی وان دارد روش نگه داری از تراریوم را نشان می دهد، البته که با این اختاپوسی که جا خوش کرده توی هال اصلا قابل قیاس نیست! از گل آویز چنگ انداخته به سقف و کم مانده تا حلق ما برگ هایش را بچپاند. اگر می شد شیشه ی 32 اینچی تلویزیون را تغییر کاربری می دادم به شیشه ای برای تراریوم تا از لوس بازی های تیام و قر و فر های عجرم بانو خلاص بشم. آهنگ آنشرلی گوشیم بلند می شود. گوشی را می چسبانم به گوشم، آن طرف کسی فوت تحویلم می دهد. دلم می خواهد ناخن هایی را که اینقدر زحمت کشیدم و بلندشان کردم روی گوشی بکشم تا خشدار بشوند. گوشی را جلوی صورتم میاورم و می گویم "برو پی کارت مسخره". گوشی را توی مجله های روی میز سُر می دهم. یکهو ظلمات خانه را برمی دارد. آب دهانم را به زور قورت می دهم و اصلا فراموش می کنم کجای خانه بودم و چه می کردم! اصلا حواسم به گز گز نیمی از بدنم نیست و سریع از مبل بلند می شوم. چشم هایم را گشاد می کنم برای پیدا کردن گوشی ولی هر چه روی مجله ها دست می کشم پیدایش نمی کنم. آهنگ آنشرلی اش توی سکوت خانه می پیچد. دقیقا لبه ی میز افتاده. باز همان شماره ناشناس است. زود دکمه پاسخ را می زنم، صدای قاه قاه مردی بلند می شود. صدای خنده با صدای برخورد مشتی با در خانه قاطی می شود. به سمت در برمی گردم، گوشی از دستم می افتد. قدمی به عقب برمیگردم اما بیشتر از یک قدم نمی توانم. انگار فرش شده مرداب و پاهای من تا زانو توی آن فرو رفته. زبانم برای جیغ کشیده احتکار کرده است.


    ببخشید، زودتر نشد.

  • بانوی نقره ای
  • یک ویرایش جدید جهت عذرخواهی از جناب دبیر که ناخواسته کامشون رو تلخ کردم.

    دست راستم از سنگینی سرم خوابش برده و دلش میخواهد جایش را با دست چپم که وظیفه ای جز فشار دادن دکمه کنترل تلویزیون ندارد عوض کند ، اما من نمی توانم این اجازه را بدهم چون در آن صورت باید صدای ناله و نفرین مبل و سیخونک فنرهایش را تحمل کنم و به جای صفحه ال سی دی به پشتی همیشه ناراضی مبل خیره بشوم . با خودم فکر میکنم با این بلوز و شلوار راحتی ارغوانی ام هر کس از در هال برسد و یک نگاه به مبل بیندازد یاد بارسلونا میفتد هر چند سرمه ایش به آن خوشرنگی نیست اما سفیدش خوب به زردی پرچم بارسا میخورد. انگشت دست چپم همین طور تند تند به وظیفه اش که به لطف کانال های ماهواره به این زودی ها تمام نمی شود عمل میکند. به گل آویز گوشه هال نگاه می کنم و بلند می گویم : چیه ؟ خیلی ناراحتی بیا خودت یک کانال انتخاب کن بعد میخندم و میگویم: بنفشه نیستم اگه بزارم اختیار کنترل بیفته دسته تو. نگاهی به برگهای نیمه خشکش میکنم : من که عمرا از جام تکون بخورم و برم برات آب بیارم تو که دستت به سقف رسیده لابد به در یخچال هم میرسه. شیشه میز میلرزد و آهنگ love story به صدای گوینده تلویزیون اضافه میشود و من خوشحال از اینکه هم صحبتی بهتر از گل و گیاه پیدا کرده ام گوشی را برمی دارم. اما طرف به جای هم صحبتی بازیش گرفته و لابد خیال کرده گوش من فرفره است و با این فوتش شروع به چرخیدن میکند و گرنه این کارش چه لطفی دارد.میگویم : "برو پی کارت مسخره." گوینده تلویزیون که تا حالا بی وقفه حرف میزد ناپدید میشود و همه جا در تاریکی فرو میرود. بلند میشوم تا به نور اندک صفحه گوشیم پناه ببرم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده برای اولین بار در عمرم از شنیدن آهنگ love story   به هوا میپرم همان فرفره باز است برمیدارم میخندد، کف دستم با فشار ناخن هایم سوراخ نشود، شانس آورده ام. یک مشت به در کوبیده میشود دستم را محکم روی دهانم فشارمیدهم که مبادا صدای قلبم از آن بیرون بزند با خودم فکر میکنم چه زود به نفرین گل گرفتار شدم.


    آخ آخ یادم رفت اسم بنفشه رو بیارم!!!
    شما تصحیح بفرمایید، ان شاالله در پاکنویسی دوباره این مورد رو ذکر میکنم!
    پاسخ:
    حالا خیلی دیگه گیر نمی‌دم بهتون.
    در مجموع خوب بود. می‌تونیم بریم فصل بعد

    اگر با همین سرعت در ثانیه ها دکمه تغییر کانال کنترل را فشار دهم، علامت+ آن تا دقایقی دیگر محو می شود،خواننده های زن تمامی ندارند، تبلیغات از سر و کول شبکه ها بالا می روند، انیمیشن های شبکه ام بی سی تری هم مثل همیشه جذبم نمیکند، متوسل میشوم به خرافات دوستان وبازی کردن با اعداد، کانال 32 را به افتخار 32 اینچ تلوزیون انتخاب میکنم، شاید برنامه ای لبان آویزانم را منحنی رو به بالا کند..جمله ی"سیگنالی موجود نمی باشد"نقش میبندد بر روی صفحه! هنوز دهانم نیمه باز است برای لیچار بار کردن که دو برگ خشک رقص کنان از سقف،کنار پایه مبل موریانه خورده می افتد، دست راستم  زیر سرم سر شده است و کنترل در دست چپم است و نمیتوانم حداقل برگ ها را بگیرم و در دستانم له کنم و حداقل از صدای خرد شدنشان لذت ببرم، خمیازه ای میکشم که زیر کتفم شروع می کند به لرزیدن دکمه سبز گوشی را فشار میدهم، فقط این یکی را کم داشتم... طرف پشت خط ، انگار خوش دارد صدای فوت کردن شمع های تولدش را به رخ من بکشاند، "هییی" می کشم  وجمله ی"بروپی کارت را" حواله اش میکنم و به فکر رفتن به رختخوابم که برق هم مقدمات خوابم را فراهم میکند و رخت از خانه ما برمیبندد. با چشمانی وق زده ومانند کسی که تازه بیناییش را ازدست داده،دستانم بر روی فرش و  مبل می کشم تا گوشی را پیدا کنم. گوشی در حال ویبره رفتن هست و قسمت سورمه ای مبل پیدایش میکنم و با لغزیدن به سمت پارچه سفید مبل بهتر میبینمش، با صدای خرد شدن برگ های خشکِ افتاده از گل آویز زیر پاهایم، نبضم تند میزند، صفحه گوشی که حالا تنها نور باقی مانده از قطع برق است، شماره قبلی را نشان میدهد، دستم میلرزد و دکمه سبز را فشار میدهم،صدای قهقهه مکرر در پشت تلفن باعث افتادن گوشی از دستم می شود، صدای چند مشت در واحد من میپیچد، تپش قلبم به هزار در ثانیه می رسد و چشم هایم را محکم میبندم و با دست های لرزانم گوش هایم را میگیرم... 

    پاسخ:
    ـ چه شروع خوبی!!
    ـ اینکه داره ماهواره می‌بینه رو هم خوب روایت کردین. در حرکت!
    ـ 32 اینچ بودن اما خیلی دم دستی و تابلو روایت شده! [کاملا مشخصه مجبوری جاش دادین]
    ـ [گیر شخصیت‌پردازانه] «شایدبرنامه‌ای لبان ....» زمانی از این شخصیت (راوی اول‌شخص) قابل قبوله که شاعر یا خیال‌پرداز باشه. و الا مهر «خروج از دایره‌ی واژگان و مفاهیم و دنیای شخصیت» می‌زنیم روش.

    ـ [یه تقلب برای تمرین دوم فصل دهم] "جمله‌ی سینگال موجود نمی‌باشد..." می‌شه تفنگ بدون استفاده!ـــــ مطلب یکم در فصل دهم. [یادتون باشه تمرین دوم که شروع شد، حتما این بخش رو حذف کنید]

    ـ ایضا: قضیه‌ی افتادن برگ و .... تنها در صورتی «اطلاعات زائد» به حساب نمی‌آد که منجر به شخصیت‌پردازی بشه. چون اشاره می‌کنید به علاقه‌ش به «له‌» کردن برگ‌ها. اگه این کمکی به شخصیت‌پردازیِ شخصیتی که شما توی ذهنتون از بنفشه ساختید می‌کنه، دست بهش نزنید، و الا اگه تنها هدف‌تون اینه که بگید اینجا یه مبل موریانه خورده هم هست و یه گلی هم بالای سقف آویزونه، می‌شه جزء اطلاعات اضافی که توی مطلب یکم فصل دهم بهش گیری دادیم. [ببینید من هی دارم تقلب می‌رسونم به شما ها! روز عیدی گفتم عیدی بدم بهتون. و الا اینجا فقط باید می‌گفتم که شما اطلاعات رو بر اساس اصل تعریف در حرکت درست روایت کردین. همین]
    ....
    حالا جلوتر اومدم حرفم رو پس می‌گیرم. برگ خشک یه کارکرد دیگه هم داره. اینکه بعدا زیر پاش له می‌شه و ترس ایجاد می‌کنه... خوبه.



  • سرباز شهاب
  • سلام
    ممنون آقا طاهر. و جناب دبیر و خانم نگار و خانم احلام.


    با نوک انگشتان همان دستی که کنترل پرش کرده شکمم را می خارانم. حتی با حرکت آرام انگشت هایم هم مبل قژقژ می کند. این گوره خر پیر سفید و سورمه ای ، مثل خاری توی قلبم شده.پاهایم را روی دسته مبل جابه جا می کنم و باز هم ردیف کانال ها را بالا و پایین می روم. دلم می خواهد دستم را از زیر سرم بکشم بیرون و مشت کنم و بکوبم وسط ال سی دی و پنج اینچ از سی و دو اینچش کم کنم. یا لااقل این دلقکی را که دارد می رقصد خفه کنم.فکر می کنم رسیور ماهواره را بفروشم و با پولش یک پایه گلدان نقره بخرم برای گل توی گل آویز که مثل بچه تازه راه افتاده سر از همه جا در آورده .نا گهان وسط کمرم می لرزد و پشتم مور مور می شود.گوشی را می کشم بیرون و دکمه اتصال را می زنم .فوت که می کند ، پرده گوشم انگار خراش بر می دارد.می گویم: برو پی کارت مسخره. گوشی را سر میدهم زیر مبل تا دیگر ویبره اش را هم حس نکنم.دستم هنوز برنگشته سرجایش زیر سرم ،که برق می رود. مثل همیشه تاریکی ها، فکر می کنم کسی ایستاده پشت سرم. ستون فقراتم یخ  می زند.به خودم می گویم: بنفشه آروم باش! خم می شوم و تند تند دست می کشم زیر مبل. فقظ خاک گیرم می آید. دستم عقب تر می رود که بی هوا نور صفحه اش از زیر مبل می پاشد بیرون. تماس را وصل می کنم . صدای خنده ها را انگار نه از توی گوشی که از پشت سرم می شنوم و همزمان کسی با مشت هایش روی در ضرب میگیرد. می دوم سمت دیوار پشت سرم و پشتم را می چسبانم به آن.عضلات گردنم سفت شده. توی بدنم زلزله هفت ریشتری دارد اتفاق می افتد.گوشی از دستم می افتد و می نشینم وسرم را بین دستانم می گیرم.


    پاسخ:
    ـ اگه این جمله‌ این‌طور ویرایش بشه: «گوشی را که بر می‌دارم چیزی نمانده پرده‌ی گوشم خراش بردارد» علاوه بر روان‌تر شدن جمله وجهی از شخصیت دختر (مبالغه‌ گو بودن) نمایان‌تر می‌شود. 

    ـ این تذکر کلیه و نمی‌خوام باعث بشه یه دفعه از اون‌طرف بوم بیفتی: ضمن اینکه من توصیف‌هات رو دوست دارم، باید بگم کمی زیاده از حد نمک توصیف را می‌پاشی توی روایت. «مثلا نور صفحه‌اش می‌پاشد» جدای از اینکه اصلا توصیف چسبناکی نیست،‌ واقعا ضرورتی هم نداره. 
    احساسم اینه که برای وفادار موندن به اصل «تعریف در حرکت» یا «نمایشی بودن» متوسل شدی به «توصیف». 
    در حالی‌که می‌شه بدون استفاده از توصیف (بیان متفاوت) در ضمن حرکت اطلاعات رو بیان کرد و اتفاقا تصویری هم عرضه‌شون کرد.
    درست مثل جایی که ریسیور یا قدیمی بودن مبل را روایت کردی. 


  • بانوی نقره ای
  • اقا اصلا دشمن خستس. من منظورم این بود که الان چهاز پنج روزه از بازگشت جناب دبیر گذشته ولی فقط یه نفر ویرایش
     جدید گذاشته بریم فصل بعد جنب و جوش بیشتر میشه همین.
    پاسخ:
    می‌ریم انشالله.
    دارم مطالب رو گزینش می‌کنم برای فصل بعد که مختصر و مفید بشه
    سلام
    راستش بانوی نقره ای جان
    من فک نمی کنم بچه ها خسته شده باشند بیشتر گرفتارند که تمرینا رو زود زود ویرایش کنند نه خسته...
    جناب دبیر کسی خسته نیس
    نگران نباشید
    .
    .
    تازه کتابخونه هم رونق گرفته
    فقط می گم دوستان چون گرفتارن نمی تونن سر بزنن وگرنه اونجا بحث خوبیه برای بررسی نوشته ی ف.الف عزیز:)))

    پاسخ:
    سلام

    آره. من خیلی از این بابت خوشحالم. برام خیلی جای شگفتی بود که دیدم کتاب‌خونه این‌قدر رونق گرفته. 
    این خیلی امیدوارکننده است
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • بانو نقره ای :

    من که خسته نشدم.بالاخره ورزیدگی متنیش میمونه برای خودمون.
    پاسخ:
    به من روحیه دادین با این جمله‌تون!

    صدبار گفته ام این مبل پیری که میخ وسطش با دراز شدن صاف می رود توی کمر آدم را عوض کنیم ، در بیست دقیقه ی گذشته، بیست و پنج بار به خاطر برخورد نکردن با آن چپ و راست شده ام و سنگینی کنترلی را که ذره ای استعداد معجزه ندارد تحمل کرده ام. بعد الکی می گویند بنفشه غرغرو ست. واقعا معلوم نیست آن ور آب چه بلایی سر برنامه سازها آورده اند که شبکه ها را قنترات واگذار کرده اند به سازمان آب جهانی!


    لیدی گاگا از توی گوشی شروع می کند به جیغ زدن و مجبورم می کند دست راستم را از پشت سرم برای پیدا کردنش جدا کنم. لابد آنکه پشت خط است خیال کرده در این اوضاع گرمم شده که هی با فوت هایش روی سلول های اعصابم راهپیمایی می کند.  با یک "برو پی کارت مسخره" صدایش را قیچی می کنم و سعی می کنم برگردم سر پوزیشن اولم که برق ها بازی شان می گیرد. همین را کم داشتم که بخواهم دنبال شمع و فیوز بگردم. تصمیم می گیرم از جایم تکان نخورم تا اتفاق بهتری بیفتد، اما یک دفعه هرچه خاطره از شبکه ی mbc action  دارم روی همان سقف تاریک ظاهر می شود . بلند می شوم تا بر سطح آخرین مکانی که گوشی را انداخته ام دست بکشم که با صدای دوباره ی گاگا، نور می افتد توی صفحه ی ال سی دی و من در جا شیرجه می روم روی دکمه ی answer .همان پنکه ی قبلی به جای فوت کردن شروع می کند به قه قهه زدن. لثه هایم از شدت فشار دندان های بالا و پایین، تیر می کشد. همزمان حروف نامفهومی از ته حنجره ام خارج می شود و قبل از آنکه قدرت ناسزا گفتن پیدا کنم، در آپارتمان به لرزه می افتد . کم کم همه ی اجزای خانه برایم تبدیل به هیولاهای  فیلم silent hill می شود. سایه های چند ضلعی که شباهت زیادی به گل های آویزان گوشه ی هال دارند به سمتم هجوم می آورد. کف پاهایم از شدت عرق روی پارکت چسبیده و نمی توانم فاصله ام را تا در حدس بزنم . چند قدم عقب می روم و محکم روی اسکلت مبل سورمه ای پرت می شوم . تیزی میخ در عضلات منقبضم فرو می رود و تا می توانم جیغ می زنم .


    پاسخ:
    توصیف خوبی بود. اگه مخاطب منظور رو خوب متوجه بشه.

    از شما می‌گذریم و خسته نباشید عرض می‌کنیم خدمت‌تان برای این تمرین‌های طاقت‌فرسا!
  • بانوی نقره ای
  • ببخشید اقای شریفی ولی من احساس میکنم همه یه مقدار از این فصل خسته و دلزده شدن دلیلش هم اینکه دیگه کسی حال نداره متنش رو برای چندمین بار ویرایش کنه شاید یه خورده زیادی تو این فصل توقف کردیم البته این حس منه دوستان نظرتون چیه ؟

    اگه بقیه هم موافقن پیشنهاد میکنم بریم فصل بعد انشالله موارد این فصل رو توی تمرینهای فصل بعد رعایت میکنیم و حسابی برامون جا میفته.

    البته فضولی من رو ببخشید جناب دبیر.

    پاسخ:
    البته پیش‌روی و راکد نماندن خیلی خیلی خوب است و لازم.
    و راکد ماندن مثل توقف در روایت، متن را خراب می‌کند اما:

    خسته شدن از تمرین روی یک موضوع، کمی نگران‌کننده‌است. این‌که بفرمایید ما خسته شدیم از فلان بحث، معنایش این است که فردا هم در نگارش خسته خواهید شد از قوام دادن به متن‌تان. 

    این بحث‌ها، همین‌طوریش داره خلاصه طرح می‌شه، به این حساب که توی تمرین کردن دوستان خسته نمی‌شن و انرژی‌شون رو از دست نمی‌دن. 
    وعده هم داده بودم که با چندبار ویرایش خسته نشید...


    به هرحال اکثر دوستان تمرین رو به پایان رسوندن و من هم خدا بخواد می‌خوام فصل جدید رو شروع کنم، اما این حرف‌تون کمی تلخ بود و نگران کننده
  • کتابدار کارگاه
  • راستی ! رمز مطلب همانی است که برای کتاب ها وارد می کردید.
  • کتابدار کارگاه
  • بدینوسیله فاز سوم کتابخانه هم راه اندازی شد .
    تشریف بیاورید :)
    پاسخ:
    عجب کتاب‌خونه‌ی خوبی شده!
    باید اینجا رو کم‌کم تعطیل کنیم نقل مکان کنیم اونجا!
    شنیده شده چیپس و پنیر هم توزیع می‌شه!
    اتفاقا میدونستم خود کلمه ی بوگندو telling محسوب میشه ، میخواستم پایین متن این سوالو بنویسم اما خب یادم رفت : در حالت طبیعی که شبکه بو نمیده ؟ هر چی هم به نمایش گذاشته میشه بو نخواهد داشت، پس وقتی یه چیزی رو به یه چیز دیگه تشبیه کرده باشیم باز هم telling ه؟ من ننوشتم محصول تولید شده نامرغوبه یا بی کیفیته.. به جاش اومدم ذهن رو به سمت دیگه ای بردم. در این صورت چه اتفاقی میفته ؟
    پاسخ:
    این مهم نیست. بالاخره شما دارید یک «حالت» رو روایت می‌کنید. حتی اگه این حالت به‌صورت مجاز و استعاری برای یک چیز حقیقی روایت شود.


    [کلا حواس‌تان هست که داریم توی این تمرین خیلی خیلی خیلی سخت می‌گیریم دیگر؟]

    صدبار گفته ام این مبل پیری که میخ وسطش با دراز شدن صاف می رود توی کمر آدم را عوض کنیم ، در بیست دقیقه ی گذشته، بیست و پنج بار به خاطر برخورد نکردن با آن چپ و راست شده ام و سنگینی کنترلی را که ذره ای استعداد معجزه ندارد تحمل کرده ام. بعد الکی می گویند بنفشه غرغرو ست. واقعا معلوم نیست آن ور آب چی توی غذای برنامه سازها می ریزند که جدیدا هرچه از این شکم 32 اینچی بیرون می آید بوگندو است. (حال بهم زن شد؟)

    لیدی گاگا از توی گوشی شروع می کند به جیغ زدن و مجبورم می کند دست راستم را از پشت سرم برای پیدا کردنش جدا کنم. لابد آنکه پشت خط است خیال کرده در این اوضاع گرمم شده که هی با فوت هایش روی سلول های اعصابم راهپیمایی می کند.  با یک "برو پی کارت مسخره" صدایش را قیچی می کنم و سعی می کنم برگردم سر پوزیشن اولم که برق ها بازی شان می گیرد. همین را کم داشتم که بخواهم دنبال شمع و فیوز بگردم. تصمیم می گیرم از جایم تکان نخورم تا اتفاق بهتری بیفتد، اما یک دفعه هرچه خاطره از شبکه ی mbc action  دارم روی همان سقف تاریک ظاهر می شود . بلند می شوم تا بر سطح آخرین مکانی که گوشی را انداخته ام دست بکشم که با صدای دوباره ی گاگا، نور می افتد توی صفحه ی ال سی دی و من در جا شیرجه می روم روی دکمه ی answer .همان پنکه ی قبلی به جای فوت کردن شروع می کند به قه قهه زدن. لثه هایم از شدت فشار دندان های بالا و پایین، تیر می کشد. همزمان حروف نامفهومی از ته حنجره ام خارج می شود و قبل از آنکه قدرت ناسزا گفتن پیدا کنم، در آپارتمان به لرزه می افتد . کم کم همه ی اجزای خانه برایم تبدیل به هیولاهای  فیلم silent hill می شود. سایه های چند ضلعی که شباهت زیادی به گل های آویزان گوشه ی هال دارند به سمتم هجوم می آورد. کف پاهایم از شدت عرق روی پارکت چسبیده و نمی توانم فاصله ام را تا در حدس بزنم . چند قدم عقب می روم و محکم روی اسکلت مبل سورمه ای پرت می شوم . تیزی میخ در عضلات منقبضم فرو می رود و تا می توانم جیغ می زنم .

    پاسخ:
    حالا به بوش هم کار نداشته باشیم و حال‌مان هم نخواهد از این بابت جریحه‌دار شود، سوال حقیر این است که اگر «بوگندو» را telling حساب نکنیم،‌ پس telling چیست؟

    البته من به‌خاطر اتفاقات ناگواری که شما درگیرش شدین می‌تونم این رو نادیده بگیرم و showing حساب کنم!!!
  • کتابدار کارگاه
  • سلام


    کارگاه به روز است با داستان ارسالی خانم بانوی نقره ای.



    یاعلی
    دوستان کارگاهی که متن جدید کتابخونه رو خوندند
    بیایید توی کتابخونه راجع به متنش حرف بزنید
    من یه نظر در مورد متن گذاشتم
    دوست دارم بقیه هم نظرشونو بدند تا من هم به وجوه پنهان متن که توی نظر هرکس اومده آشنا بشم(البته اگه دوست داشتید..فک کنم تا بازگشت دبیر فکر بدی نباشه)
  • بانوی نقره ای
  • سلام به همه دوستان و تشکر بابت تمام نظرات مفید و مشارکت منظمتون.

    بنده  اگه خدا قبول کنه در حرم امام رئوف دعاگوی همه دوستان بودم و ضوابط کارگاه رو هم رعایت کردم(نماز زیارت و امین الله به نیابت از دوستان خوندم ) امیدوارم در روز عرفه شما هم منو از دعای خیرتون فراموش نکرده باشین.

    منم بی صبرانه منتظر حضور دبیر محترم هستم.

    ممنونم نگارجان که به دادم رسیدی!
    ما همچنان منتظر حضور منظم و مداوم دبیرمان هستیم!
    پاسخ:
    ما هستیم!
    سلام
    دوستان فک کنم مقصود دبیر از جمعه ، یکی از جمعه های خوب خداست حالا کی؟
    الله اعلم
    ماه سیه جان به نظر من برای اینکه تعریف در حرکت رو مرور کنی بهتره کلا کامنتای بچه هارو با پاسخ دبیر بخونی 
    پاسخ:
    عذرتقصیر!

    جایی دوره‌ی داستان حضوری برای‌مان گذاشتند. این شد که نشد برسم به اینجا. یعنی یک چیز فرعی ما را از اصل واداشت!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • تمرین جناب حسینی و جناب سرباز شهاب رو بخون یکی دو بار

    (البته بقیه هم تعریف در حین حرکت رو داشتن ولی نوشته این دو بزرگوار ملموس تر بود.)

    وقتی میخوان چیزی رو توصیف کنند در حین داستان میان به بقیه موارد ربطش میدن و همین طور که جلو میرن اون رو هم توصیف میکنن.مثلا جناب طاهر برای برداشتن کنترل و نداشتن حال و حوصله طرف گل آویز رو هم اومدن دخیل کردن توی ماجرا
    ولی وقتی توقف داشته باشه متن شما بین اجزا ارتباطی حس نمیکنی.یعنی انگار فرد اومده باشه همه اون چیزی که وجود داشته رو جدا جدا بهت معرفی کرده نه در کنار صحبت از بقیه اجزاء
    پاسخ:
    توضیح خوبی بود!
    ممنون از نقدتون آقای طاهر حسینی
    راستش موقع نوشتن گیج شده بودم، به خصوص حرکت در داستان و نکته اول...
    احساس میکنم مطلب برام جا نیافتاده، ینی مطمئمنم...
    یه کمم دیر رسیدم به تمرین که موجب افت یادگیریمون شده!
    نقدای شما هم همه واردن...
    فقط اینکه یکی لطف کنه حرکت در داستانو برام توضیح بده که ممنون میشم.

    عید همگی مبارک:)
  • خانم معلم
  • احلام جان سلام 
    ممنون از این همه دلسوزی و پیگیری ت 

    ممنون از کتابدارهای اعظم که به کتابخانه رونق میدهند .  

    خدا حفظ تون کنه ... امیدوارم همیشه شاد باشید 
    عیدتونم مبارک 


    سال دیگه از خدا بخوایم ان شا الله همگی با هم عرفه رو کربلا باشیم .
    پاسخ:
    سال دیگه انشالله قراره همه رمان‌نویسی رو شروع کنن!
    توی همین کارگاه
    اول از همه هم شما!!!
  • خانم معلم
  • سلام طاهر جان 
    ممنون که لطف کردی و متن را با دقت مطالعه کردی 

    اما ، در پاسخ به اشکاالات :
    "جهیزیه پدر جان" مگه جهزیه با خانواده عروس نیست؟! معمولا آقایون هم یک چیزهایی با خودشان به زندگی جدید می اورند . مخصوصا انهایی که زندگی مجردی هم داشته باشند مثلا دور از خانواده جایی زندگی کرده باشند . به این جهت گفتم جهیزیه پدری که عمدی بود .
    2."دوره دقیانوس" اصطلاح رایجی است برای نشان دادن قدیمی بودن یک چیز.این احتمالا جمله جناب دیبر خواهد بود برای اصطلاح "دوره‌ی دقیانوس" به هر حال باید قدیمی بودن را با اصطلاحی نشان میدادم . ایرادش با جناب دبیر ! منم نمیدونم باید استفاده کرد یا نه ولی چیزیه که استفاده میشه 
    3."درد ِ سرم تا نوک پام رسید که یادم افتاد" " که" احتمالا باید بیاید قبل رسید که روانتر بشود  . ایراد بجایی است .
    4.توصیف گلهای روی سقف به نظرم توقف در حرکت شده مفهوم توقف در حرکت را در این جمله  " مادر هم باغبانی است برای خودش. تقریبا یک باغچه روی سقف با همین گلدان کوچک روی دیوار درست کرده است  متوجه نمی شوم . بالاخره باید نشان میدادم که برگها روی سقف هستند .
    5."از اون روزای سگی من بود که دوست داشتم پاچه بگیرم و داد بزنم" چرا این‌جا زمان مضارع شده اصلاح می شود . امروز هم از همون روزهاست  که دلم میخواهد داد بزنم و پاچه بگیرم . درست شد؟!
    6.به نظرم اینها telling است:بلند بلند می‌خندد.بسختی گوشی را قطع می‌کنم. بالاخره همه اش show ing نمیشه که ((:
    خیلی جسارت می‌خواست دخالت در متن‌تان  که ببخشید . اصلا جسارت نیست اینجا همه شاگردیم و بناست یاد بگیریم . 
    عذر منو بپذیرید که فقط متن ها رو می خونم ولی نه به دقت شما تا اشکالاتی که به نظرم میرسه را برطرف کنم . 



    پاسخ:
    1ـ ما هم رسم داریم خانواده‌ی پسر چیهزهایی می‌خره اما به اون که نمی‌گن جهیزیه! می‌گن؟

    2ـ ایراد طاهر به جاست و این اصطلاح دست‌مالی شده است و بدیع نیست.

    عذر شما پذیرفتنی نیست. همه باید همه‌ی متن‌ها رو بخونن! بله!!

    جناب دبیر و دوستان

    اگر جناب دبیر نمیان شما منتظر متن های نخراشیده بنده که دو کامنت پایین مشاهده نمودید، باشید.
    اگر جناب دبیر می خوان خلاص بشن از متن ها، تشریف بیارند.
    دوستان اگر می خوان خلاص بشن، به صورت خودجوش خودشان تمرین هایی مرتبط با تمرین انجام بدن تا مورد نقد دوستان دیگر قرا بگیرند.
    انتخاب با خودتان است.


    این یک کودتای غیر رسمی برای گرم نگه داشتن کارگاه است، ولو به ستاره دار شدن اینجانب منجر بشود.
    :)
    پاسخ:
    نمی‌شه هم دبیر باشه، هم از هنرنمایی شما بهره‌مند بشیم؟؟
  • کتابدار کارگاه
  • سلام

    کتابخانه به روز است.
    از دست ندهید.


    التماس دعا در این روز.
    عید نیز مبارک
    پاسخ:
    سرتون عجیب شلوغ شده‌ها!!
    می‌ترسم چند وقت دیگه کسی اینجا نیاد همه جمع شن اونجا!

    متنی برای کارگاه:



    کارگاه پاتوق است.
    پاتوق گاه و بیگاه ما.
    پاتوق سرد و گرم ما.
    رنگ کارگاه را نمی دانم.
    حتی رنگ قالبش را، سبز است عایا؟
    دبیر گاه هست و گاه نیست.
    همانطور که من و دیگران گاه هستیم و گاه نیستیم.
    اما دبیر چشمش اینجاست، شاید بیشتر از ما دیگران.
    ما خوشیم، دبیر خوش است.
    روز از پی روزی دیگر برای کارگاه می گذرد.
    یا می نویسیم یا اگر نمی نویسم به فکر نوشتن هستیم.
    از آرزوهای یکدیگر خبر نداریم.
    اصلا کسی اینجا آرزو دارد نویسنده ی بزرگی بشود؟
    یا کسی آرزو دارد روزی کتاب خودش را دست بگیرد؟
    یا اینکه روزی به کودکمان عکس کتاب یکی از اعضا را نشان بدهیم و بگویم فرزندم نویسنده اش هم کارگاهی من بود!
    کارگاه کلمه ها را و تاریخ ها و تمام کامنت ها را در خود حفظ می کند.
    ما از کنار همه چیز میگذریم.
    اما کارگاه همه اش را کنار خودش نگه داشته است.
    اینجا صدایی بلند است.
    صدای کلمات.
    کلمه ها گاهی نقش ناجی را برای ما دارند.
    ناجی رها شدن از هر چه در ذهنمان بالا و پایین می رود.
    کارگاه خوب است برای ما که فکر می کنیم نوشتن حس خوشایندی می دهد به قلبمان،
    کارگاه خوب است، چون حالا رنگش معلوم است.
    رنگ ما.


    (متن فی البداهه است، حتی برای بار دوم نخوانده ام)

    پاسخ:
    متنی برای کافه کراسه:

    کافه کراسه هست
    هر روز هم چیپس دارد هم پنیر
    و احتمالا مشتری‌هایی که می‌توانند بروند آن‌جا
    و مشتری‌هایی که می‌خواهند اما نمی‌توانند
    ....

    [تقدیم به شما که احساسات صادقانه‌تون رو درباره‌ی کارگاه نوشتید. که اشاره‌‌های خوبی هم بود]
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • درباره‌ی متن خانم پلک شیشه‌ای
    1.به نظرم "،خانه نوستالژیک شده است".
    2.آوردن اسم بنفشه همراه با ابتکار قشنگی بود.ممنون.
    تشکر
    3.به نظرم "جیغ بنفشم" telling است. همین طوره حق با شماست.
    4.کلا سبک نوشتاریتان منحصر بفرد و جالب بود.هرچند کمی هم به وبلاگ نویسی پهلو می‌زد.
    ... تشکر ...
    5.بی حوصله‌گی بنفشه در حین نمایش تلوزویون چندان واضح نیست.
    اونجایی که داره به محتوای هر شبکه بد و بیراه میگه برای همونه که اعصابش خورد شده.
    6.نفهمیدم این جملات برای چیست؟".چشم هایم قطرات اشک را قر قره میکند و غشای پشمکی را می شوید.دهانم طعم ابر و خاک ارّه می دهد."
    قبلش میگه که بنفشه میپره روی مبل.-چون مبل قدیمی هست،بعد پرش خاک اره و ابرهای مبل توی هوا پخش میشن و روی چشماش رو گرد و خاک میگیره.برای همین همه جا رو نوستالژیک میبینه و حس میکنه یه غشایی شبیه پشمک روی چشمش رو گرفته.

    سپاس گذارم از وقتی که گذاشتید.

    پاسخ:
    درباره‌ی توضیح‌تان ذیل نکته‌ی 6م:
    باید این را با روایت بتوان درآورد. کمی سخت‌فهم روایت شده. 
    ممنون از نظرتون آقای حسینی

    1. حلقه ی انگشتر(ازدواج) منظورم بود که برای انگشت بنفشه گشاد بوده و فضایی خالی ایجاد میکرد و گوشه ای از دکمه کنترل داخلش میرفته. که البته به طوری نشان دادن کنترل در دست چپ هم هست.
    2. بله بنفشه را نمی دانستم باید بیاد
    3. شاید حق با شما باشد، چشم دقت میشود.
    4. اشاره به قدیمی بودن مبل همان وارفتگی مثل شنزار بود که دستش داخلش رفته بود
    5. چشم درست می شود. منظورم فوت نکردن ممتد بود. خانم ف.الف هم فرمودن.

    باز هم ممنون که خواندید
  • طاهر حسینی
  • الان که نگاه کردم دیدم خیلی وجه مثبت نوشته‌ها را ندیده‌ام اما اگر بخواهیم انصاف داشته باشیم.باید بگوییم که حقا نوشته‌ها رشد خوبی داشته.رویشان فکر شده.اغلب خلاقیت‌های خوبی داشتند.روایت‌های منسجم.شخصیت پردازی‌های اغلب خوب و...
    انصافا صلوات ندارد.

    پ.ن:بابت نظرات کج و معوجم از همه دوستان عذر خواهی می‌کنم.
    پاسخ:
    الان که کامنت‌هات رو کامل خوندم،‌ فهمیدم واقعا رسیدن به خیلی نکاتی که بیان کردی خیلی دقت و وقت‌گذاشتن می‌خواست. 
    انصافا زحمت کشیدی و البته انتظار ایجاد کردی که از این به بعد همیشه این کارو انجام بدی. 


    ممنونم ازت که کمک‌کار من هم می‌شی که وقتی نکته‌ای از چشمم جا می‌مونه، اجحاف نشه در حق متن بچه‌های کارگاه. واقعا ممنونم
  • طاهر حسینی
  • درباره‌ی متن خانم پلک شیشه‌ای
    1.به نظرم "،خانه نوستالژیک شده است".
    2.آوردن اسم بنفشه همراه با ابتکار قشنگی بود.ممنون.
    3.به نظرم "جیغ بنفشم" telling است.
    4.کلا سبک نوشتاریتان منحصر بفرد و جالب بود.هرچند کمی هم به وبلاگ نویسی پهلو می‌زد.
    5.بی حوصله‌گی بنفشه در حین نمایش تلوزویون چندان واضح نیست.
    6.نفهمیدم این جملات برای چیست؟".چشم هایم قطرات اشک را قر قره میکند و غشای پشمکی را می شوید.دهانم طعم ابر و خاک ارّه می دهد."
    پاسخ:
    1ـ .... telling است.
    5ـ حدیث‌نفس‌گویی‌ها تاحدودی کلافگی و بی‌رغبتی‌اش را نشان می‌دهد.
    6ـ منم همین‌طور
  • طاهر حسینی
  • درباره‌ی متن خانم احلام
    1. ببخشید حلقه گشادم چیه؟چندبار خوندم نفهمیدم.
    2.اسم بنفشه را نیاورده‌اید.
    3.به نظرم جمله "همه ی اعضای بدنم یخ بسته اند، حتی زبانم برای جیغ زدن و پاهایم برای فرار" telling است.
    4.اشاره‎‌ای به قدیمی بودن و سورمه‌ای سفید بودن مبل نکرده‌اید.
    5.فوت سکته سکته چجور فوتی است.(telling)
    6.در مجموع فکر می‌کنم showing خوبی داشتید.
    پاسخ:
    تصویری که «یخ زدن» می‌ده برای اینجا کافیه که بگیم telling نیست. اما چون برای این تصویر «یخ زدن» واقعا کلیشه است، تاحدودی به تو و ایرادت حق می‌دم.

  • طاهر حسینی
  • درباره‌ی متن سرباز شهاب
    1.باور کنید هرچقدر جمله‌ی اولتان را درست نفهمید.یعنی چی؟
    2."بکوبم وسط ال سی دی و پنج اینچ از سی و دو اینچش کم کنم" احساس می‌کنم نچسب شده.عوض داستان ریسیور که خیلی هم خوب برای گل استفاده شده.
    3."آرام خم می شوم و تند تند دست می کشم"؟ یک مقداری غیر منطقی است بالاخره شخصیت در حالت ترس کند عمل می‌کند یا تند.
    4." می دوم سمت دیوار و پشتم را می چسبانم به آن" این هم یک مقداری غیر منطقی است که شخص به سمت منبع ترس بدود.و از حالت امنیتش دور شود.و یا از آن فرار کند.
  • طاهر حسینی
  • درباره‌ی متن خانم ماه سیه
    1.سرعت در نوشتن‌تان کاملا مشخص است.
    2.یک مقداری غیر منطقی است که فکر کنیم.سی و دو بار تمام کانالهای ماهواره را چک کرده.با فرض یک ثانیه برای هر کانال و حدود چهارصدتا کانال مثلا. می‌شود حدود 213 دقیقه!
    3.چرا به این نکته اصلا اشاره نکرده‌اید که تلوزویون به ریسور وصل است؟
    4."دو برگ خشک رقص کنان از سقف،کنار پایه مبل موریانه خورده می افتد" احساس می‌کنم توقف در حرکت است.کامای بعدش هم انگاری باید نقطه شود. 
    5.بی حوصله‌گی بنفشه بعد اولین زنگ در نیامده.
    6.ترس اولش مشخص نیست برای چیه بعدا می‌فهمیم برق رفته یک کمی غیر طبیعیه.
    پاسخ:
    خیلی دقیق بود نکته‌هات.
    به جز دومی که خب معلوم است تاحدودی در حال مبالغه است (و البته کمی نچسب) پس نباید گیر منطقی داد.
  • طاهر حسینی
  • درباره‌ی متن خانم معلم
    1.یک نکته که می‌خواستم آخر بگویم ولی چون اول متن‌تان است اول می‌گویم:"جهیزیه پدر جان" مگه جهزیه با خانواده عروس نیست؟!
    2."دوره دقیانوس" اصطلاح رایجی است برای نشان دادن قدیمی بودن یک چیز.این احتمالا جمله جناب دیبر خواهد بود برای اصطلاح "دوره‌ی دقیانوس"
    3."درد ِ سرم تا نوک پام رسید که یادم افتاد" " که" احتمالا باید بیاید قبل رسید که روانتر بشود
    4.توصیف گلهای روی سقف به نظرم توقف در حرکت شده
    5."از اون روزای سگی من بود که دوست داشتم پاچه بگیرم و داد بزنم" چرا این‌جا زمان مضارع شده
    6.به نظرم اینها telling است:بلند بلند می‌خندد.بسختی گوشی را قطع می‌کنم.
    خیلی جسارت می‌خواست دخالت در متن‌تان  که ببخشید

    پاسخ:
    ـ خانم معلم!  با نکته 2 موافقم. همین که طاهر گفت.
    3ـ البته گیر زبانی دیگری هم دارد این جمله. «درد سرم "به" نوک پام که رسید...»
    5ـ مضارع نشده؟! «پاچه بگیرم و داد بزنم» جمله‌ی بیانی و توضیحی برای فعل ماضی «دوست داشتم»ه. پس ایرادی نداره.
    6ـ درست گفتی


  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • منم با احلام بانو موافقم در مورد نوشته تون جناب شهاب
    جناب سرباز شهاب اصلا منظورم جیغ نبود.
    مثلا الان توی تمرین من جیغ میزنه!!؟
    کلیت رو گفتم، رفتارها..
    مثلا اولش. یا نحوه عصبانیت..
    یکجوری نمود داره و دیده میشه.

  • سرباز شهاب
  • خانم احلام، یعنی حتما بنفشه باید جیغ می زد؟
    پاسخ:
    حواس‌شون نبوده شما به جیغ آلرژی داری و فقط برای همینه که تا الان مجرد موندی!!!
    چشمات طلا که خوندی مشخ منو ف. الف 

    1. جمله ی اولو خوب باید یه نفس بخونی، مشکل من نیس، مشکل اتمام نفس شماست:)
    2. خوب این هنر منه که علاوه بر تصویر از صدا هم استفاده کرم. چرقت چرقت...
    3. سکته سکته هم یعنی ممتد نبوده، یه فاصله ای میداده تا خفه نشه
    4. اینو موافقم. حتما این حالتو تجربه کردین که انگشتر گیر میکنه به دکمه ها و یه صدای باحالی میده، نتونستم بیان کنم فقط

    پاسخ:
    خب همینه که مبهم شده دیگه!
    منی که تو عمرم حلقه‌ی گشاد دست نکردم و دو تا انگشترای توی دستمم این‌قدر تنگ شدن که انگشتمو تبدیل به لواشک می‌کنه، چطوری با روایت شما ارتباط برقرار کنم؟
    برای متن احلام :

    - فک کنم جمله ی اول یکمی ویرایش میخواد تا درست خونده بشه
    - از اینا زیاد توش بود : گزگز ، قژقژ ، چرقت چرقت ، بپر بپر ، سکته سکته
    - سکته سکته ینی چیجوری؟ :)
    - دکمه های کنترل می تونن از داخل حلقه ی گشاد رفت و آمد کنن؟ شاید باید ملموس تر بیانش کنی .


    پاسخ:
    اصولا نشان دادن صدا (هرچند showing محسوب بشه) اما کمی داستان را به سمت داستان‌های کودک و نوجوان می‌برد. 

    ـ موافقم با گیرتان به دکمه‌های کنترل و ...
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • ویرایش

    عین یک جوجه کُرک و پر ریخته میپرم روی مبل.چند سانتی متری بیشتر ارتفاع نمیگیرم و پخش مبل میشوم.پلک پلک میزنم،خانه نوستالژیک شده است.چشم هایم قطرات اشک را قر قره میکند و غشای پشمکی را می شوید.دهانم طعم ابر و خاک ارّه می دهد.فقط جای مادرم خالی است تا با چشم های خونین و دست به کمر به من زل بزند و بگوید:«بنفشه آی بنفشه / چاره ات یه لنگه کفشه.» و بدون اینکه نفسی تازه کند پشت بندش بگوید:« اصلن به خاطر همین مشنگ بازی های توئه که این مبل سورمه ای-سفید جهیزیه ام شده عین هو پد پنکیک یه زن شلخته.» قوس کمرم را با قوز وسط مبل پر میکنم و پاهایم را روی کپل دسته اش می گذارم.برای نجات ماهیچه های گردنم که هنوز منقبض اند،دستم را زیر سرم می گذارم. چشم هایم را ریز میکنم،به ژانر وحشت تلویزیون خاموش زل میزنم.چسبک خزیده روی سقف توی این 32 اینچی برای خودش هیولایی شده است. زبان درازی تندریل های چسبک از سقف،طنز پنهان این نمایش است.حلقه ی آویزان شده از سر انگشتم را بیخ حلقش میفرستم و کنترل را از روی میز بر میدارم
    .تلویزیون را روشن میکنم.«این رقاصه ها خواب ندارند؟!هر وقت اراده کنی ،میتونی ببینی شون که توی یکی از شبکه ها جُل شدن.این کیسه بی سروته گوارشیم وامونده بدجوری افتاده روی دور حرکات دودی،حالا خوبه باز این غذاهای سرآشپز مالی هم نیست،نمیدونم زیر میزش چه حیون زبون بسته ای رو خِر کش کرده که بعد برنامه قراره این زهر و زقوم ها رو بریزه توی خندق بلاش!وای بازم این زنیکه فالگیر،قهوه صفت بازم با این صدای بزی و قیافه ی بزمجه اش داره شر و ور میبنده به ناف این و اون.حیف پول،حیف پول ...» میز شیشه ای شروع به لرزیدن میکند. صدای زنگ تلفن های پایه دار قدیمی تارهای عصبی ام را چنگ میزند. «یعنی کیه که من و دوست داشته و الان بهم زنگیده؟!»پایم را روی لبه میز می اندازم و گوشی را به این طرف میز سُر میدهم. می گویم:«الو سلام بفرمایید؟!الو ؟!»سکوت میکنم امّا فقط توده پر سر و صدایی از ملکول های هوا به سمت گوشم شلیک می شود. حس لولیدن یک دسته کرم وحشی توی مغزم دیوانه ام کرده است.جواب می دهم:«برو پی کارت مسخره».گوشی را روی زمین ولو میکنم.در عرض چند صدم ثانیه همه جا مثل قیر سیاه میشود.«تنهایی،سکوت فقط همین کم بود که برق لامصب هم ...» عضلات تنفسی ام را منقبض میکنم شکم را میدهم داخل و زبانم را مزه مزه میکنم.«وای خدایا گوشیم کو؟! لعنتی کجا افتادی؟» خم میشوم و عین کورهای مادرزاد همه چیز را لمس میکنم.صدای زنگ تلفن بلند میشود.«این بار کیه که دوسم داره؟! هر کی هست خیلی خاطرم رو میخواد که موجبات یافت شدن این عروسک رو فراهم کرد.» باز همخود مزاحمش است.«مردشور صدات و ببرن با اون خنده مضحک شیطانیت» صدای کوبیدن مشتی بر در ورودی پرده گوشم را میلرزاند.میتوانم جهت متمایل شدن موهای بدنم را حس بکنم. از انعکاس صدای جیغ بنفشم درد وحشتناکی در گوشم میپیچد.آن وقت که از چالش آب یخ و سطل یخ و کوفت و خوره حرف میزدند نفهمیدمش اما الان حس میکنم به چالش آب یخ دعوت شدم.نه پرتم کرده اند داخل چالش آب یخ،سطل یخ اصلن.

    ببخشید یک جمله اش جا افتاده بود.لطف بفرمایید این قبلی رو حذف بفرمایید.
    پیشاپیش از وقت و قوتی که صرف میکنید سپاس گذاری میکنم.

    پاسخ:
    همون نکات
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • عین یک جوجه کُرک و پر ریخته میپرم روی مبل.چند سانتی متری بیشتر ارتفاع نمیگیرم و پخش مبل میشوم.پلک پلک میزنم،خانه نوستالژیک شده است.چشم هایم قطرات اشک را قر قره میکند و غشای پشمکی را می شوید.دهانم طعم ابر و خاک ارّه می دهد.فقط جای مادرم خالی است تا با چشم های خونین و دست به کمر به من زل بزند و بگوید:«بنفشه آی بنفشه / چاره ات یه لنگه کفشه.» و بدون اینکه نفسی تازه کند پشت بندش بگوید:« اصلن به خاطر همین مشنگ بازی های توئه که این مبل سورمه ای-سفید جهیزیه ام شده عین هو پد پنکیک یه زن شلخته.» قوس کمرم را با قوز وسط مبل پر میکنم و پاهایم را روی کپل دسته اش می گذارم.برای نجات ماهیچه های گردنم که هنوز منقبض اند،دستم را زیر سرم می گذارم. چشم هایم را ریز میکنم،به ژانر وحشت تلویزیون خاموش زل میزنم.چسبک خزیده روی سقف توی این 32 اینچی برای خودش هیولایی شده است. زبان درازی تندریل های چسبک از سقف،طنز پنهان این نمایش است.حلقه ی آویزان شده از سر انگشتم را بیخ حلقش میفرستم و کنترل را از روی میز بر میدارم.تلویزیون را روشن میکنم.«این رقاصه ها خواب ندارند؟!هر وقت اراده کنی ،میتونی ببینی شون که توی یکی از شبکه ها جُل شدن.این کیسه بی سروته گوارشیم وامونده بدجوری افتاده روی دور حرکات دودی،حالا خوبه باز این غذاهای سرآشپز مالی هم نیست،نمیدونم زیر میزش چه حیون زبون بسته ای رو خِر کش کرده که بعد برنامه قراره این زهر و زقوم ها رو بریزه توی خندق بلاش!وای بازم این زنیکه فالگیر،قهوه صفت بازم با این صدای بزی و قیافه ی بزمجه اش داره شر و ور میبنده به ناف این و اون.حیف پول،حیف پول ...» میز شیشه ای شروع به لرزیدن میکند. صدای زنگ تلفن های پایه دار قدیمی تارهای عصبی ام را چنگ میزند. «یعنی کیه که من و دوست داشته و الان بهم زنگیده؟!»پایم را روی لبه میز می اندازم و گوشی را به این طرف میز سُر میدهم. می گویم:«الو سلام بفرمایید؟!الو ؟!»سکوت میکنم امّا فقط توده پر سر و صدایی از ملکول های هوا به سمت گوشم شلیک می شود. حس لولیدن یک دسته کرم وحشی توی مغزم دیوانه ام کرده است.جواب می دهم:«برو پی کارت مسخره».گوشی را روی زمین ولو میکنم.در عرض چند صدم ثانیه همه جا مثل قیر سیاه میشود.«تنهایی،سکوت فقط همین کم بود که برق لامصب هم ...» عضلات تنفسی ام را منقبض میکنم شکم را میدهم داخل و زبانم را مزه مزه میکنم.«وای خدایا گوشیم کو؟! لعنتی کجا افتادی؟» خم میشوم و عین کورهای مادرزاد همه چیز را لمس میکنم.صدای زنگ تلفن بلند میشود.این بار هم باز خود مزاحمش است.«مردشور صدات و ببرن با اون خنده مضحک شیطانیت» صدای کوبیدن مشتی بر در ورودی پرده گوشم را میلرزاند.میتوانم جهت متمایل شدن موهای بدنم را حس بکنم. از انعکاس صدای جیغ بنفشم درد وحشتناکی در گوشم میپیچد.آن وقت که از چالش آب یخ و سطل یخ و کوفت و خوره حرف میزدند نفهمیدمش اما الان حس میکنم به چالش آب یخ دعوت شدم.نه پرتم کرده اند داخل چالش آب یخ،سطل یخ اصلن.


    این هم ویرایش

    پیشاپیش از وقت و قوتی که صرف میکنید سپاس گذاری میکنم.

    پاسخ:
    نکات:
    ـ خانه نوستالژیک شده ــــــــــــــــــــــ telling (دیگه از این مستقیم‌تر می‌شد حالت و موقعیت رو روایت کرد؟)
    ـ از «برای نجات ماهیچه .....» تا «.... نمایش است» ــــــــــــــــــــ تعریف در حرکت نقض شده. خواننده رو متوقف کردین تا اوضاع اتاق و اشیاء رو براش تعریف کنید. روایت متوقف شده. این اطلاعات باید خیلی سایه‌وار در ضمن حرکت و رفتار شخصیت خودش رو نشون بده. بعضی دوستان خیلی این مساله رو خوب رعایت کردن. برای ترسیم بهتر حالت مناسب روایت شاید خوب باشه یه نگاهی بندازین به کارشون.

    ـ چرا افکار شخصیت رو درباره‌ی کانال‌های تلوزیون گذاشتید توی «..». و هم‌چنین جلوتر که از تنهایی و ... حرف می‌زنه. این‌که دیالوگ نیست. فکرهاشه. و البته توی نسخه‌ی قبلی در این باره اشاره‌ای کرده بودم که چرا این همه مفصل و با جزئیات روایتش کردین. (توی فصل بعدی انشالله مطلبی درباره‌ی ساختار روایت می‌گیم که حتما حتما بهش دقت بفرمایید)

    ـ تلفن‌های پایه‌دار "قدیمی" ـــــــــــــــــــ  telling (توی این تمرین داریم خیلی سخت‌گیری می‌کنیم روی این مساله قطعا) قدیمی بودن رو باید ببینیم. نه اینکه شمای نویسنده ادعا کنید قدیمیه، مای خواننده هم باور کنیم قدیمی بودنش رو. 

    ـ جیغ بنفشم ــــــــــــــــــــــ telling (یه زمانی بنفش بودن شاید تصویری برای جیغ به حساب می‌اومد. الان اما دیگه تصویرساز نیست و بیان مستقیمه)

    ـ 


    نکات مثبت:
    ـ دیالوگ مادر درباره‌ی پد پنکیک،‌ آن اصول مربوط به دیالوگ را در فصل ششم رعایت کرده. خیلی خوب است.
    ـ توصیف‌ داستانی‌تون از صدای فوت مرد پشت تلفن یکی از بهترین‌ توصیف‌‌های این موقعیت بود. 
    ـ 

    نظر کلی(خیلی کلی) و شاید غیر کارشناسانه  نسبت به تمارین دوستان که الان دارم می خونم:


    1. جناب سرباز شهاب انگار از نگاه یه مرد نوشته تا یه زن.
    2. ماه سپید جان هم انگار فقط اعمال توضیح داده. یه جاهایی هم جاافتاده. :)
    3. خانم معلم جان، من کشته مرده ی اون حاشیه هاتم.
    4. آقای طاهر هم خوب بود متنشون انصافا. ولی نمی دونم چرا یاد کتابای دفاع مقدسی افتادم، نمی دونم چرا؟!!
    5. نگار جان فکر کنم وسواس telling , showing  گرفتی. معلومه خیلی دقت کردی و این واقعا ارزشمنده. باریکلا.
    6. بانوی نقره ای جان متنت خوب بود واقعا، فقط تهش ملاتش کم اومده انگاری.
    7. خانوم میم عزیز متنت telling زیاد داشت، ولی جاهایی که showing بود خیلی خوب بود.
    8. ف.الف جان متنت قشنگ بود،باریکلا.
    9. پلک شیشه ای عزیز متنت خوب بود از توضیحات ریزت اما دقیق خوشم اومد. اون مکالمه ی وسطش منو کشته. :)


    دوستان همه عالی بودین. فکر می کنم خیلی از اون قبلن ها همه بهتر شدند.

    # عاغا من نمی دونستم باید بنفشه رو آورد توی متن. لطفا نبینید. :))
    پاسخ:
    ـ درباره‌ِ متن سرباز شهاب، نظر شما خیلی دقیق و به‌جا بود. 
    ـ و همچنین جمع‌بندی نهایی‌تون درباره‌ی کار بچه‌ها. 



    دستم را که گذاشته ام زیر سرم توی دسته ی سورمه ای مبل که عین شن زارهای کویر وارفته، رد عمیقی گذاشته. سمت راست بدنم گز گز می کند از بس به سمت تلویزیون درازکش افتاده ام. هر چند قصد ندارم برای رهایی از این گز گز کمی به سمت چپ برگردم. دکمه های کنترل رفت و آمد می کنند داخل حلقه ی گشادم و صدای چرقت چرقت می دهند و کانال ها دستخوش این بازی حلقه و دکمه ها رنگ به رنگ می شوند. توی یکی از شبکه های ماهواره ای دارد روش نگهداری تراریوم را نشان می دهد، با این اختاپوسی که جاخوش کرده توی گل آویز هال اصلا قابل قیاس نیست! از گل آویز چنگ انداخته به سقف و کم مانده تا حلق ما برگ هایش را بچپاند. اگر می شد شیشه ی 32 اینچی تلویزیون را تغییر کاربری می دادم به شیشه ای برای تراریوم تا از بپر بپر های مجری این شبکه و قر و فرهای خانم خوشگله ی اون شبکه خلاص بشم. آهنگ آنشرلی گوشیم بلند می شود. گوشی را می چسبانم به گوشم، آن طرف کسی فوتِ سکته سکته تحویلم می دهد. دلم می خواهد ناخن هایی را که اینقدر زحمت کشیدم و بلندشان کردم قیژ و قیژ روی گوشی بکشم. گوشی را جلوی صورتم میاورم و می گویم "برو پی کارت مسخره". گوشی را توی مجله های روی میز سُر می دهم. یکهو ظلمات خانه را برمی دارد. آب دهانم را به زور قورت می دهم و اصلا فراموش می کنم کجای خانه بودم و چه می کردم! اصلا حواسم به گز گز نیمی از بدنم نیست و سریع از مبل بلند می شوم. چشم هایم را گشاد می کنم برای پیدا کردن گوشی ولی هر چه روی مجله ها دست می کشم پیدایش نمی کنم. آهنگ آنشرلی اش توی سکوت خانه می پیچد. دقیقا لبه ی میز افتاده. باز همان شماره ناشناس است. زود دکمه پاسخ را می زنم، صدای قاه قاه مردی بلند می شود. صدای خنده با صدای برخورد مشتی با در خانه قاطی می شود. به سمت در برمی گردم، گوشی از دستم می افتد. قدمی به عقب برمیگردم اما بیشتر از یک قدم نمی توانم. همه ی اعضای بدنم یخ بسته اند، حتی زبانم برای جیغ زدن و پاهایم برای فرار..



    بنده تمرین هیچکس را نخواندم و نوشتم. دیگر از ایرادها خبر نداشتم.

    خوشحال میشم دوستان تفقدی هم به متن بنده بکنند. :)



    پ.ن:

    ببخشید دیر شد جناب دبیر.

    ضمنا تراریوم نوعی گل خانگی است که توی شیشه نگه داری می شود.


    پاسخ:
    ـ سه خط اول در توصیف حالت قرارگرفتن بنفشه روبه‌روی تلوزیون (به اقتضای سخت‌گیری این تمرین فقط) ــــــــــــــ روایت رو متوقف کرده. (نقض تعریف در حرکت)

    ـ من نتونستم تصویر حاصل از این بازی دکمه‌ها و حلقه‌ رو درک کنم. یعنی نسبت این دوتا اصلا برام روشن نشد. (تلاش‌تون در راستای showing بود اما مبهم شده به نظرم)

    ـ بهتر نیست به جای اینکه مستقیما بگویید شبکه‌ی تلوزیون «ماهواره» است (telling) به نشان دادن آن (اسم بردن از شبکه‌ها، یا مجری بی‌حجاب فارسی زبان مثلا یا همان عبارت‌های خودتان) بسنده کنید که صد در صد showing بشود؟

    ـ بنفشه بودنش غیب شده!

    نکات مثبت:
    ـ اینکه از روایت تصاویر توی تلوزیون به گل اشاره شده و بعد به سایز تلوزیون ـ گرچه خیلی شاهکار در نیامده اما ـ تعریف در حرکت است.
    ـ رفتاری که برای شخصیت آورده‌اید (بلند کردن ناخن) هرچند جزء اطلاعات اضافه است اما دارد به‌طور غیرمستقیم شخصیت‌پردازی می‌کند. پس قبول است. و تعریف در حرکت است. چون در ضمن روایت حس کلافگی شخصیت به مخاطب عرضه می‌شود.
    ـ 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • نگار جان :
    حق با شماست.
    مرده های متحرک دو پا منظورم آدمای بی حوصله ی خونشون بود. ولی نچسب شده.

    سلام پلک شیشه ای جان

    در مورد نوشته ات :

    1-     من نفهمیدم منظورت از  مرده های متحرک دوپا چیه؟

    2-     من فک می کنم 32 اینچ بودن رو با showing نشون ندادی

    3-     اسم شخصیتت که بنفشه هست رو نیاوردی

    tugh

  • سرباز شهاب
  • با نوک انگشتان همان دستی که کنترل پرش کرده شکمم را می خارانم. حتی با حرکت آرام انگشت هایم هم مبل قژقژ می کند. این گوره خر پیر سفید و سورمه ای اعصابم را خورد کرده.پاهایم را روی دسته مبل جابه جا می کنم و باز هم ردیف کانال ها را بالا و پایین می روم. دلم می خواهد دستم را از زیر سرم بکشم بیرون و مشت کنم و بکوبم وسط ال سی دی و پنج اینچ از سی و دو اینچش کم کنم. یا لااقل این دلقکی را که دارد می رقصد خفه کنم.فکر می کنم رسیور ماهواره را بفروشم و با پولش یک پایه گلدان نقره برای گل توی گل آویز که مثل بچه تازه راه افتاده سر از همه جا در آورده بخرم.نا گهان وسط کمرم می لرزد و پشتم مور مور می شود.گوشی را می کشم بیرون و دکمه اتصال را می زنم.صدای برفک تلویزیون پارس قدیمیمان را می شنوم.اما به جای برق یکی دارد هوای ریه اش را حرام می کند.اصلا از تمام تلویزیون ها متنفر ام. می گویم: برو پی کارت مسخره. گوشی را سر میدهم زیر مبل تا دیگر ویبره اش را هم حس نکنم.دستم هنوز برنگشته سرجایش که برق می رود. مثل همیشه تاریکی ها، فکر می کنم کسی ایستاده پشت سرم. ستون فقراتم یخ  می زند.به خودم می گویم: بنفشه آروم باش! آرام خم می شوم و تند تند دست می کشم زیر مبل. فقظ خاک گیرم می آید. دستم عقب تر می رود که بی هوا نور صفحه اش از زیر مبل می پاشد بیرون. تماس را وصل می کنم . صدای خنده ها را انگار نه از توی گوشی که از پشت سرم می شنوم و همزمان کسی با مشت هایش روی در ضرب میگیرد. می دوم سمت دیوار و پشتم را می چسبانم به آن.عضلات گردنم سفت شده و تنفسم رفته روی هزار.گوشی از دستم می افتد و می نشینم وسرم را بین دستانم می گیرم.

    از زنایی که جیغ می زنن خوشم نمیاد:)
    پاسخ:
    ـ تنفس رفته روی هزار؟ یعنی چی؟ تنفس واحدش چیه که بره روز هزار یعنی خیلی بد شده؟
  • دبیر کارگاه
  • سلامتی آقاطاهر
    با این حرکت انقلابی 
    انصافا یه صلوات بفرستید


    [نظرم اینه همه‌ی بچه‌ها بیان وسط گود و این‌طور درباره‌ِ متن‌ها اظهار نظر کنند. من هم خدا بخواد تا جمعه تکلیف این فصل رو می‌بندم و می‌ریم فصل بعد.]

    پاسخ:
    و البته خانم نگار و همه‌ی بزرگواران دیگه که قراره این‌‌جور با دقت به متن بقیه توجه کنند
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • دوستان منم خوشحال میشم از نقدتون استفاده کنم.

  • سرباز شهاب
  • ممنون خانم نگار . من متوجه قسمت راوی اول شخص نشده بودم
    ویرایشش می کنم.

    سلام

    برای متن آقای شهاب:

    1-     سوالی که واسه خود منم مطرحه اینه که آیا میشه صدای قیژ قیژ یا هر آوای دیگه ای رو به عنوان showing استفاده کرد

    2-     توی نکات این تمرین نوشته شده که باید به صورت "من راوی" روایت بشه شما سوم شخص نوشتید

    3-     این گوره خر پیر سفید و سورمه ای اعصابش را خورد کرده...فک کنم این جمله تون telling باشه ...درمورد پیر بودن مبل...البته قبل ترش با صدا به پیربودنش اشاره کردین اما نمی دونم میشه صداها رو هم آورد یا نه؟

    4-     من فک کنم ترس بنفشه آخرنوشته کمرنگ شده  البته این نظر غیر تخصصی و ناقص من هستااااااااااا

    5-     

    پاسخ:
    ـ آوردن صداهایی مثل‌ این‌ها توی روایت «تصویر»‌سازی می‌کنه برای ما. و می‌شه یه نوع بیان غیر مستقیم ویژگی‌ها، حالات و موقعیت‌ها

    ـ کلا هرچقدر اول روایتش دقیق و خوبه، آخرش رو خراب کرده!
  • سرباز شهاب
  • آقا طاهر ما رو هم مستفیض کن!
  • سرباز شهاب
  • با نوک انگشتان همان دستی که کنترل پرش کرده شکمش را می خاراند. حتی با حرکت آرام انگشت هایش هم مبل قژقژ می کند. این گوره خر پیر سفید و سورمه ای اعصابش را خورد کرده.پاهایش را روی دسته مبل جابه جا می کند و باز هم ردیف کانال ها را بالا و پایین می رود. دلش می خواهد دستش را از زیر سرش بکشد بیرون و مشت کند و بکوبد وسط ال سی دی و پنج اینچ از سی و دو اینچش کم کند. یا لااقل این دلقکی را که دارد می رقصد خفه کند.فکر می کند رسیور ماهواره اش را بفروشد و با پولش یک پایه گلدان نقره برای گل توی گل آویزش که مثل بچه تازه راه افتاده سر از همه جا در آورده بخرد.نا گهان وسط کمرش می لرزد و پشتش مور مور می شود.گوشی را می کشد بیرون و دکمه اتصال را می زند.صدای برفک تلویزیون پارس قدیمیشان را می شنود.اما به جای برق یکی دارد هوای ریه اش را حرام می کند.اصلا از تمام تلویزیون ها متنفر است. می گوید: برو پی کارت مسخره. گوشی را سر میدهد زیر مبل تا دیگر ویبره اش را هم حس نکند.ستش هنوز برنگشته سرجایش که برق می رود. مثل همیشه تاریکی ها، فکر می کند کسی ایستاده پشت سرش. ستون فقراتش یخ  می زند. آرام خم می شود و تند تند دست می کشد زیر مبل. فقظ خاک گیرش می آید. دستش عقب تر می رود که بی هوا نور از زیر مبل می پاشد بیرون. تماس را وصل می کند . صدای خنده ها را انگار نه از توی گوشی که از پشت سرش می شنود و همزمان کسی با مشت هایش روی در ضرب میگیرد. بنفشه می دود سمت دیوار و پشتش را می چسباند به آن.اما حتی از دیوار هم می ترسد.
    پاسخ:
    نکات منفی:
    ـ چرا زاویه دید رو سوم‌شخص کردی؟ گفته بودیم اول شخص. نه؟
    ـ «.. اعصابش را خورد کرده» ـــــــــــــ telling (سرباز شهابِ نویسنده پریده وسط داستان داره ادعا می‌کنه که اعصاب بنفشه از این قضیه خورده. تصویری رو به ما نشون نداده که ما خودمون باور کنیم اعصاب بنفشه خورده)
    ـ یک نکته‌ی زبانی: توی جملات پیچده‌ای مثل این «یک پایه گلدان .... که مثل بچه‌ها... بخرد» باید حواست خیلی جمع باشه که بین «نهاد» و «گزاره» فاصله نندازی. پس این‌طور اصلاحش کن که «یک پایه گلدان نقره‌ای بخرد برای گلِِ آویزی که مثل....»
    ـ «صدای برفک تلوزیون» هرچند توصیف بکر و به جا و خلاقانه‌ایه، اما چون ادات تشبیه (مثل، شبیه ...) رو حذف کردی، جمله گنگ و نارسا می‌شه برای مخاطب. و دلیل اصلی روایت این بخش، که ماجرای مزاحمت یه نفر توی تلفن باشه رو نمی‌شه درست حسابی فهمید.  (یعنی احتمالا این بخش از متنت، مصداق شور شدن توصیفِ آش باشه)
    ـ این جمله رو نفهمیدم « ستش هنوز برنگشته سرجایش که برق می رود.»
    ـ از دیوار هم می‌ترسد ــــــــــــــــــــ telling


    نکات مثبت:
    ـ قدیمی بودن رو با صدای قیژ قیژ تصویری کردی.
    ـ گوره خر پیر عالی بود. (وجه توصیفی‌اش که رنگ مبل‌ها رو تصویری می‌کنه برای ما)
    ـ پاهایش را روی دسته‌ی مبل .... ــــــــــــ تعریف در حرکت. (داری در ضمن این حرکت، غیر مستقیم نحوه‌ی لم دادنش رو به خورد ما می‌دی)
    ـ پای تعریف در حرکتت که هم‌زمان سایز ال‌.‌سی.‌دی و کلافگی و گلدون رو روایت کردی چندبار بلند گفتم «آفرین به تو»
    ـ 

     اگر یه دور دیگر با همین سرعت در ثانیه ها انگشتانم بر روی علامت + (یه دکمه ای هست که میره کانال بعد،اونو منظورمه!!!)روی کنترل، فشار وارد کند، تعداد دوری که با این علامت کانا لها را چک میکنم برابر تعداد اینچ های تلویزیونمان می شود.به 32 سال بهاری که پشت سر گذاشته ام، دست راستم در زیر سرم در حال سر شدن است و با این یکی دستم تسلط کافی بر روی دکمه های کنترل ندارم، برنامه های تکراری و درپیت تمامی ندارند. دو برگ خشک رقص کنان از سقف،کنار پایه مبل موریانه خورده می افتد،زیرکتفم درحال لرزیدن است، دکمه سبز گوشی را فشار میدهم و بلافاصله دکمه بلندگویش را، طرف گوشی را با میکروفن در حال تنظیم اشتباه میگیرد، با تیکه همیشگی ام در چنین زمان هایی(الان اینجا میشه همون جمله توی سوال رو آورد؟!"برو پی کارت"یا خیر؟)، گوشی قسمت سورمه ای مبل می افتد، گوشی در حال ویبره رفتن هست تا با لغزیدن به سمت پارچه سفید مبل بهتر میبنمش، با صدای خرد شدن برگ های خشکِ افتاده از گل آویز زیر پاهایم، نبضم تند میزند، صفحه گوشی که حالا تنها نور باقی مانده از قطع برق است، شماره قبلی را نشان میدهد، دستم میلرزد و دکمه سبز را فشار میدهم،صدای قهقهه مکرر در پشت تلفن باعث افتادن گوشی از دستم می شود، صدای چند مشت در واحد من میپیچد، تپش قلبم به هزار در ثانیه می رسد و چشم هایم را محکم میبندم و با دست هایم گوش هایم را میگیرم...

     

     

    با سلام و عذر بابت تاخیر

    درد بی اینترنتی بد دردیه و امیدورام خدا هیشکی رو بی نت نذاره!!!
    در به در شدیم اصن!
    خیلی عذاب وجدان داشتم راستش!
    الانم خدا شاهده وقت گذاشتم روی تمرین اما یه جوریه احساس میکنم!
    ضمنا نمیشه که همشو showingنشون داد!
    پاسخ:
    و علیکم!
    خوشحالیم که بالاخره چشم‌مان به جمال نوشته‌های شما روشن شد.

    ـ شما انتظار ندارید که همیشه خودتون همراه داستان‌هایی که می‌نویسید ور دل مخاطب باشید که توضیح بدین منظورتون از + یا هر علامت دیگه‌ای چیه؟ یا بنویسید علامت به‌علاوه‌ی کنترل. یا دکمه‌ی تغییر شبکه‌های تلوزیون. مثلا.

    ـ اینکه تلاش کردین سایز تلوزیون رو در ضمن حرکت (تغییر کانال های تلوزیون) روایت کنید خیلی تحسین‌برانگیزه، اما توی این مورد خاص در نیومده. چون ترکیب «تعداد اینچ» بی‌معناست. مثل اینکه بگید «تعداد سانتیمتر خط کش من ده تاست»

    ـ 32 ساله بودن بنفشه هم از جمله اطلاعات اضافیه که می‌تونیم بهتون گیر بدیم، اینجا چه کار می‌کنه؟

    ـ «برنامه‌ی درپیت»؟؟ الان دارید شفاهی و محاوره‌ای حرف می‌زنید؟ این نه تنها telling  تشریف داره (چون شمای نویسنده پریدین وسط داستان و دارید ادعا می‌کنید برنامه‌ها درپیت و مزخرفند. باید این رو به یه طریقی نشون می‌دادین و منِ خواننده خودم برداشت می‌کردم که برنامه‌ها مزخرفند. یا اینکه اون‌قدر غیرجذابند که بنفشه حوصله‌ش سر رفته) بلکه علاوه بر این، توصیف کلیشه‌ای و عامیانه‌است و قابل قبول نیست از یه داستان‌نویس حرفه‌ای مثل شما!

    ـ قسمتی که برق می‌ره رو خیلی مبهم روایت کردین. من گیج شدم وقت خوندنش. 

    ـ دیالوگ «برو پی کارت...» رو بیارید. اشکالی نداره. 


    نکات مثبت:
    ـ «دو برگ خشک رقص‌کنان...» تلاش تحسین برانگیز شما رو برای تعریف در حرکت نشون می‌ده. که هم قدیمی بودن مبل رو در ضمنش روایت کنید و هم وجود گل‌ها روی سقف.

    ـ سعی کردین حس ترس رو در پایان ماجرا با showing بیان کنید. 
  • خانم معلم
  • خودم را روی مبل سفید - سورمه ای جهیزیه پدر جان که از دوره ی دقیانوس اینجا ست ولو میکنم . کلیپسم را باز میکنم ولی قبل از گذاشتن روی میز از دستم می افتد .دولا می شوم تا پیدایش کنم که چشمم به خرده های ابر زیر مبل می افتد ، انقدر هست که بتوانم با انگشت دست راستم اسمم را روی شان بنویسم ، " بنفشه " . کلیپس را برمیدارم و می گذارم روی میز و انگشت خاکی ام را با یک فوت تمیز میکنم . درد ِ سرم تا نوک پام رسید که یادم افتاد از ابر ِ نرم ِ دسته ی سفید مبل چیزی بجز چوب باقی نمانده کمی خودم را پایین تر می کشم حالا دست راستم امادگی دارد تا بالشی شود برای سرم . اگر میتوانستم این فنر زیر کمرم را هم کاری بکنم که به مهره ی شش و هفتم سیخونک نزندخیلی خوب میشد . چشمهای ریز شده ی دوخته به سقف به نظرم بهترین قرابت با آدمهای اهل تفکر را دارد . خب اول باید شخصیت پردازی کنم و بعد مشغول نوشتن بشوم . مادر هم باغبانی است برای خودش. تقریبا یک باغچه روی سقف با همین گلدان کوچک روی دیوار درست کرده است . چیزهایی به مغزم خطور میکند ولی پردازشش نیاز به قلم و کاغذ دارد که آن هم در اتاق است و علی کوچولو یی هم نیست تا برام بیاورد پس با دست چپ کنترل تلویزیون را بر میدارم تا دوری در کشور های مجاور بزنم کانال ها را یکی یکی امتحان میکنم کانال های خوب خانه ی ما یا رمز دارند یا کارتی هستند بقیه هم که تکرار مکررات می باشند . روی کانال های وطنی زوم میکنم .کانال مخصوص اندیشمندان هم فیلم مستندی از زندگی خزندگان پخش میکند که با این ال سی دی 32 دیدنش اصلا حال نمیدهد . با صدای زنگ گوشی روی میز عسلی مجبور می شوم که بلند شوم ولی دستم زیر سرم خشک شده . به زور نیم خیز می شوم و گوشی را بر میدارم یکی دیوانه تر از من پیدا شده که توی گوشی انگار تمرین فوت می کند .از اون روزای سگی من بود که دوست داشتم پاچه بگیرم و داد بزنم یعنی اگر جلوی دستم بود می شستمش و روی طناب پهنش میکردم  ولی فقط میگویم : " برو پی کارت مسخره " و گوشی را پرت میکنم روی میز . طبق قانون اول نیوتن گوشی به حرکتش ادامه میدهد و تا انتهای میز را با  سرعت یکنواخت طی میکند و از ان طرف میز سر میخورد و پایین می افتد. حس بلند شدن را ندارم چشمهایم را میبندم که مثلا دوباره فکر کنم ناگهان حس میکنم که نور نیست  چشمهایم را باز میکنم همه جا تاریک است انگار قلبم در دهانم میزند . یاد صفحه ی مونیتورم می افتم . چشمم جایی را نمی بیند دستم را روی زمین میکشم در دلم با روشندل ها همدردی میکنم که دوباره با صدای زنگ گوشی ، مونیتورم روشن می شود گوشی را بر میدارم اما صدای آن طرف خط به نظرم همان آدم قبلی است . مردی است که بلند بلند میخندد لرزشی کل بدنم را فرا می گیرد .نمیدانم چرا زبانم قادر به حرکت نیست . بسختی گوشی را قطع میکنم . طپش قلبم بیشتر و صورتم داغ شده است .دلم میخواهد جیغ بزنم که یکی با مشت به در آپارتمان می کوبد و حالاست که من فقط جیغ میکشم .

    کانال مخصوص ما اندیشمندان منظور کانال 4 بود و داشت مثلا مسخره بازی در میاورد و خودش را یکجوری قاطی اونها جا می کرد .
    بخش بی حوصلگی ش همون قدم زدن چندین باره و باز و بسته کردن بی هدف در یخچال بود که حذفش کردین نهایتش  میشه اولش اضافه کرد که از پنجره بیرون را نگاه میکنم دل آسمون گرفته . از کتابخانه کتاب بیلی باتگیت رو بیرون می اورم . چند صفحه ی اولش را نگاهی میاندازم و دوباره سر جایش میگذارم . چشمم به ضد فاضل میافتد برش میدارم مثل فال بازش میکنم دو خطش را میخوانم و میبندم . از اتاق بیرون میروم و .....


    پاسخ:
    ـ این جمله‌ی «اول باید شخصیت پردازی کنم و بعد مشغول نوشتن بشوم» و «چیزهایی به ذهنم خطور می‌کند اما پردازشش نیاز به قلم و کاغذ دارد و ...» رو هنوز اصلاح نکردین. با این ویرایش دیگه این جایی نداره. چون قرار شد اطلاعات مازاد بر چیزی که خواسته شده رو به شخصیت اضافه نکنید. 

    ـ «به زور نیم‌خیز می‌شوم» ــــــــــــــــــــــ telling (یعنی خانم معلمِ نویسنده پریده وسط داستان داره مستقم داد می‌زنه که بنفشه به زور این کار رو کرده. در حالیکه باید به ما نشون می‌داد که بنفشه چطور این کار رو کرده و ما خودمون برداشت می‌کردیم که به زور این کار رو کرده)

    ـ  حس بلند شدن را ندارم ـــــــــــ telling ( همان توضیح قبلی)

    ـ «مردی که بلند بلند می‌خندد» ـــــــــــــ telling (اینکه صدای خنده بلند هست رو شمای نویسنده دارید ادعا می‌کنید. ما که ندیدیم بلنده. دیدیم؟ باید نشون‌مون می‌داید که چطوری بلند بوده)

    ـ اینکه به ابتدای جمله «زبانم قادر به حرکت نیست» یک «نمی‌دانم چرا» اضافه کنید، از telling بودن خارجش نمی‌کنه. در هر صورت این روایت شما الان با این وضعیت telling حساب می‌شه. شما باید فکر کنید به وقتی کسی زبانش قادر به حرکت نیست چه تصویری ایجاد می‌شه و بعد اون تصویر رو روایت کنید. یا اینکه از توصیف کمک بگیرید. مثلا «زبانم توی دهانم مثل چوب توی سیمان گیر کرده»

    ـ بی‌حوصلگی و کلافگی رو لازم نیست حتماً با آوردن اطلاعات طولانی و اضافه بر سازمان روایت کنید. مثلا خانم «نگار» با یک کلمه‌ی «خمیازه» این کار رو انجام داد. توی دل همین اطلاعات درخواست شده. نه بیشتر از این. 
  • خانومـِ میمـ
  • ممنون آقای حسینی .. خیلی ریز بینانه و دقیق ..

     

    1. به نظرمـ با پرت کردن گوشی کلافگی رو نشون داده .

     

    2. بهتره به جای "صدای قبلی بلند بلند می خندد " اینجوری بگمـ :

    "صدای قبلی جوری می خندد که مجبور می شومـ گوشی را کمی دورتر از گوشمـ بگیرمـ ."

     

    3. بله حق با شماست .

    "با رفتن ناگهانی برق ، تاریکی که همیشه ی خدا از دستش فراری بودمـ مهمانمـ می شود . برای پیدا کردن گوشی روی مبل سفید سرمه ای جهزیه مامان ... "

     
    اصلاح شده :

     
    "با رفتن ناگهانی برق ، برای فرار از تاریکی در جستجوی گوشی روی مبل سفید سرمه ای جهزیه مامان ... "

     

    4. دبیر گفته بودند این قسمت تعریف در حرکت خوبی دارد من همـ بهش دست نزدمـ .

    پاسخ:
    آقاطاهر با تعریف در حرکتش مشکل ندارد. با پرداخت کم به ماجرای کوبیده شدن در مشکل دارد. 
    آقای حسینی
    ممنون از توجهتون .

    1 . یعنی کنترلی که در ایجاد تحول و سرگرمی تاثیری نداره . واضح نیست ؟
    2. کلا این جمله های مونولوگ اول متن غر محسوب میشن . نمیشن ؟ این جمله ی بنفشه غرغروست رو اضافه کردم که اشاره ای به اسمش بشه. فکر می کنم ربطش به گیر دادنش به مبل و شبکه های ماهواره و اینا باشه ..
    3. خیلی ریزبینید ! مثلا میشه اینطور نوشتش: سایه های چند ضلعی که شباهت زیادی به گل های آویزان گوشه ی هال دارند از روی سقف به سمتم هجوم می آورد.
    4. فکر کردم در حال حرکت به نوعش اشاره کردم. به متن بقیه و نکات دبیر هم دقت کردم خیلی حساسیت روی اینچش نبوده که چطور بیان شه. نگران ادویه ی زیادی توصیف هم بودم !
    5. بله فعلا هم سر این قسمت برای توصیفش منتظر جواب جناب دبیرم. 

    پاسخ:
    اگه برگ گل‌ها روی سقف باشند، یعنی سایه‌شون هم لزوما روی سقفه آیا؟ [مثلا دارم ادای طاهر رو درمیارم و سعی می‌کنم ریزبین باشم!!]

    ـ اگه یه مخاطب فهیم مثل آقاطاهر کلافگی رو بدست نیاورده، قطعا باید ویرایشش کنید! شک نکنید!

  • خانم معلم
  • سلام بر بانوی نقره ای 
    ان شا الله سفرتون بی خطر باشه ... قرار کارگاه که یادتونه ؟ !! ... نایب الزیاره بودن از طرف همه ی اهالی کارگاه . خوندن امین الله به جاشون و خوندن دو رکعت نماز زیارت به نیابت از بچه های کارگاه ... 

    بالاخره نباید کارگاه فراموش بشه دیگه ... 

    ان شالله همیشه به این سفرها ... زیارت کربلا ان شا الله 
    سلام
    1-راستش من فک می کنم کلافه بودن بنفشه رو با پرت کردن گوشیش روی مبل روبه رویی نشون دادم و تمهید خود دبیر برای نشون دادن کلافگی درون دیالوگش یه جورایی وجود داره به نظرم
    حالا اگه چندان نمایان نیس حاضر به ویرایششم
    2-در مورد فرود آمدن عوض نشستن ، علتش پایین اومدن از مبله...اما فرودآمدن یه حالت تعللی داره که شاید اگه می گفتم می نشینم این حالت توش نبود یه جورایی دنبال احتیاط ناشی از تاریکی بودم که ممکنم هست درنیومده باشه با عبارت" فرودآمدن"

    خیلی ممنون از توجهتون
    جای عذرخواهی نیس و جای قدردانی من و باقی بچه هااز شماست

    در مورد متن شما هم من فک می کنم
    1-بهتره از تکان تکان گوشی (اونجایی که می گید تکان تکانش را نبینم) از تکان خوردن استفاده کنید (ببخشید نظر شخصیمه صرفا)
    2-درمورد پیربودن مبل ها مستقیما گفتید "پیرمبل" به نظرم بهتر بود مستعمل بودنشو نشون می دادین

    3-شما با اشاره به سروصدا نکردن گل و گیاه و اشیا ، شخصیت بنفشه رو ترسو و تنبل نشون دادین ( شخصیت پردازی در حین حرکت)

    4-جمله ی کوتاه "برق رفته" فک کنم اضافی باشه چون با جملات قبل و بعدش دارید می گید که تاریکه و آرزوی اومدن برقو دارید

    5-فک کنم این جمله تون باید تغییر داده بشه :
    ولی این همه راه آمده‌ام که هیچی هم نگویم

    یعنی:
    ولی این همه راه نیامده ام که هیچ هم نگویم.

    اینا هم نظر شخصی و ناقص بنده در مورد متن شماست...

    پاسخ:
    طاهر جان من با همه‌ی نظرات خانم «نگار» درباره‌ی متنت موافقم. البته «پیرمبل» یه وجه توصیفی داره و لذا نمی‌شه گفت telling محض و ضربه زننده است. اون کشفی که در پیربودن وجود داره، جبران عدم تصویری بودنش رو می‌کنه تا حدودی. 
  • طاهر حسینی
  • برای متن خانم نگار
    1.کلافه‌گی بنفشه بعد از زنگ اول گوشی نیست؟
    2."و به آرامی روی فرش فرود می آیم" نمیتوانم درک کنم چرا به جای نشستن از کلمه‌ی فرود آمدن استفاده کرده‌اید
    3.درباره‌ی سوالی که پرسیده اید من فکر می‌کنم که نه 
    4.در مجموع فکر می‌کنم روایت در حرکت خوبی داشتید
    جسارت من به متن‌تان را ببخشید

    پاسخ:
    درباره‌ی سوال ایشان توضیحی را نوشتم. ببین اگه نکته‌ای داشتی بهم تذکر بده.
  • طاهر حسینی
  • برای متن خانم بانوی نقره‌ای
    1. فکر می‌کنم اگر"پشتی همیشه ناراضی "با صفت بهتری عوض می‌شد واضحتر بود(البته اگر همیشه ناراضی بودن برای قدیمی بودن مبل باشد)
    2.فکر کنم باید بروم یک بار دیگر پرچم بارسلونا ببینم خیلی پیچیده شده.البته ابتکار خوبی است.
    3.کلافه‌گی بنفشه بعد از زنگ زدن اول کجاست؟
    4.همین طور ترس بعد از رفتن برق؟
    5.در مجموع فکر کنم  فکر می‌کنم متن‌تان روایت در حرکت خوبی داشت

     و در مجموع فضولی من در متن تان را ببخشید 
    پاسخ:
    فکرت درباره‌ی روایت در حرکت ایشان به جاست. جزء خوب‌ها بود از این لحاظ
  • طاهر حسینی
  • برای متن خانم میم
    1.کلافه‌گی بنفشه بعد از زنگ خوردن اول کجاست؟
    2.فکر کنم دیبر بهتان بگویند که "صدای قبلی بلند بلند می خندد" telling است.
    3.فکر کنم یادتان رفته ترس بنفشه بعد رفتن برق را بنویسید.
    4.(یک چیز سلیقه‌ای) فکر کنم به در کوبیدن خودش یک داستان جداست و اهمیت زیادی دارد ولی شما خرج نشان دادن ترس بنفشه کرده‌اید(یعنی اگر داستان به همینجا ختم شود ممکن است خواننده از خودش بپرسد مگه کسی به در میزد؟)

    البته واضح است که همه‌ی چهار مورد سلیقه‌ای است.و نظر تخصصی نیست.پس نظرات غیر تخصصی ما را ببخشید. 

    پاسخ:
    ـ این «صدای بلند بلند» از چشم من مخفی مانده بود. چه خوب کردی به حق این تذکر را دادی که خانم میم اصلاح بفرمایند.
    ـ شایسته است خانم میم به تذکر چهارمت دقت کند. پر بیراه نگفتی انصافا.
  • طاهر حسینی
  • برای متتن خانم ف.الف
    1.من معنی "کنترلی که ذره‌ای استعداد معجزه ندارد" را نفهمیدم.یعنی چی؟
    2 ربط غرغرو بودن بنفشه با جمله‌ی بعدش چندان واضح نیست
    3."گل‌های آویزان گوشه‌ی هال" اگر چه در متنتان آمده ولی اگر آقای دبیر بخواهند دقیق باشند اشاره‌ی به رشد برگهایشان روی سقف نکرده‌اید
    4 اشاره تان به اینچ و نوع تلوزیون به نظرم نچسب است
    5.کلافه‌گی بنفشه بعد از تلفن اول چندان جا نیافتاده
    یک چیز جالب در متنتان ربط آول و آخرش بود که من هنوز هم از خوندن همیچین چیزهایی در متن لذت می‌برم

    ببخشید که در متنتان سرک کشیدم 
    پاسخ:
    آقا طاهر بزرگوار!
    نمی‌دونی چقدر با این اقدامت گل از اوضاع کویر من شکفت. خیلی خوشحالم کردی. ایشالله پیر شی جوون. ایشالله همیشه، توی همه‌ فصل‌ها همچه ارزیابی دقیقی از متن همه داشته باشی. به همین نیت من یه قانون می‌ذارم برای مواجه‌ی دبیر با نظرات دوستان. 
    چیزی که مهمه اینه که نگاه و خوانش تمام اعضاء منتقل بشه به هم. قاعدتاً نیازی نیست دبیر پشت بندش بیاد یکی یکی بگه چی درسته چی غلط! [اصلا کار شایسته‌ای هم نیست. مگه دبیر دیکتاتوره که بخواد رای و نظر خودش رو تحمیل کنه]
    اما اگه احیاناً توی نظرات دوستان درباره‌ی کار هم احساس کردم اشاره به نکته‌ای لازم و ضروریه و اگه نگم موجب سردرگمی می‌شه، به قدر وسعم کلمه‌ای جمله‌ای چیزی میارم.(با اجازه)
  • طاهر حسینی
  • دست راستم بس که مانده زیر سرم بی‌حس شده. عوضش دست چپم کلی کار کرده.هی شبکه ها را بالا پایین کرده.اما وقتی قرار نباشد تلوزیون برنامه‌ای داشته باشد فرق نمی‌کند که ال.سی.دی 32 اینچ داشته باشید یا مثلا پرتابل 16 اینچ.آن جناب ریسیورشان هم که هیچ.عین خیالشان نیست.
    گوشی از روی اپن تکان تکان می‌خورد.همینطور خوابیده ام که یکی گوشی‌ام را برساند دستم.کی؟مثلا یکی از این پیر مبلهای سورمه‌ای سفید برود گوشی‌ام را با ناز بگذارد کف دستم که:بفرمایید بنفشه خانم، امر دیگر هم باشد در خدمتیم!.یا مثلا آن گل‌آویز گوشه‌ی هال لطف کند یکی از آن  جناب برگهایشان را از روی سقف بفرستد سراغ گوشی‌ام!نه.دنیا بی‌رحمتر  از این حرفهاست. همین که تا الان صداهای عجیب و غریب از خودشان در نیاورده اند که هر بیست دقیقه یکبار از جا بپرم خیلی دستشان درد نکند.
    گوشی را که بر می‌دارم.یکی همه‌ی هوای داخل دهنش را خالی می‌‌کند توی دهنی.پوف امشبی همینم کم است که سرورم را کامل کند.حتی حوصله نمی‌کنم که جوابش را بدهم.ولی این همه راه آمده‌ام که هیچی هم نگویم .پس "برو پی کارت مسخره‌ای حواله‌اش می‌‌کنم .تلفن هم پرت می‌کنم جایی که دفعه بعد تکان تکانش  هم نبینم.هنوز صدای برخورد گوشی با زمین را نشنیده‌ام که همه جا تاریک می‌شود.برق رفته.سرجایم می‌نشینم و تکان نمی‌خورم.چندبار با صدایی که می‌لرزد تا سه می‌شمارم که برق بیاد.بی‌فایده است.. مثل کسانی که رد هواپیمای تازه سقوط کرده را به امید یافتن جعبه‌ی سیاه می‌گیرند ، می‌گردم دنبال جای سقوط گوشی.جعبه سیاه!  گوشی‌ام سیگنال می‌فرستد که اینجام.خدا خیر دهد کسی که زنگ زده.نه خیر ندهد . همان قبلی است که این‌بار به جای فوت کردن می‌خندد . این‌قدر بلند که گوشم از صدای خنده‌اش صفیر می‌کشد گوشی را با جیغ پرت می‌کنم طرفی.یکی می‌خواهد در را با مشت از جا بکند.زانوهایم را داخل شکمم جمع می‌کنم. با دست گوش‌هایم را می‌گیرم و با همه‌ی توانم جیغ می‌زنم.

    سلام
    فقط اینجا که"سرجایم می‌نشینم [نیاز به واو عطف] "و" تکان نمی‌خورم." بین دو جمله نقطه بود چه نیازی به واو عطف؟
    پاسخ:
    سلام
    بهتر شد و اطلاعات درخواستی کامل‌تر.

    ببین آقاطاهر. جملات خیلی کوتاه، ریتم روایت رو به هم می‌زنه. یعنی ریتم رو تند می‌کنه (چون خواننده مدام باید سکت کنه و نفس تازه کنه و این روی ضربان قلبش هم تاثیر می‌ذاره) پس جایی که راوی خیلی ترسیده، مثل اونجا که می‌گه «خدا خیر دهد کسی [را] که زنگ زده. نه خیر ندهد.»، ریتم تند مناسب حال راویه. اما در غیر اون جملات کوتاه این‌شکلی طبق قانون اولیه کار درستی نیست. خروج از این قانون هم زمانی مجازه که صاحب سبک تشریف داشته باشی. (مثل جلال آل احمد)

    و اینکه چرا با «را» مفعولی این‌قدر مشکل داری؟ دو سه جا بی‌دلیل (و به‌طور نادرست) حذف شده. 

    خودم را روی مبل وسط هال که معلوم نیست سفید بوده ،بعد کبود شده یا  سورمه ای بوده و حالا رنگش پریده ،پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای بالا و پایین رفتنش از زیر پارچه بیرون می زند. پاهایم را روی یک دوش مبل  می گذارم و روی دوش دیگرش دستم را زیر سرم . اما باید حواسم به فشار استخوان های کف دستم روی صورتم باشد که مادر نگوید: "بنفشه! بهار نشده ، صورتت گل داده." سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را ،که زیر نور لامپ براق شده ، روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. اگر عوض 5 وجبی که موقع خرید اندازه گرفته بودم 7 وجبی اش را پیدا می کردم حالا جای 32 اینچ، 42 اینچی اش آنجا بود و می توانستم کامل بفهمم که چند تا از نگین های روی خط شلوارم افتاده است. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم کنترل را از روی میز عسلی ، بگیرم. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. در فاصله ی هر خمیازه ام شماره ی روی رسیور 10 شبکه را رد می کند و من مدام دکمه را فشار می دهم. گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است، دکمه ی سبز گوشی را می زنم. آن‌ور خط کسی است که با تمام زورش توی میکروفن فوت می‌کند. انگار می‌خواهد تلافی بیکاری‌اش را  سر پرده ی گوش من درمی آورد. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذرد که همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش فرود می آیم و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم ، خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند و پارگی مبل را نشان می دهد.  صدای خس خس نفس غریبه ی چند دقیقه پیش، لای قهقهه های مردانه اش پیچیده وبا قطع و وصل آنتن گوشی زیاد و کم می شود . کسی در را با دو دست مشت کرده  می کوبد و ضربه ی مشت هایش با حرکت در که هر لحظه ممکن است از جا در برود و بشکند ،اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد. قلبم با ضرباهنگ در به حنجره می کوبد و گوش هایم تپش ها را با حرارت  بیرون می دهد. دستم را روی گلویم می گذارم و ناگهان لرز می گیرم.  انگشتانم حس خم شدن ندارند و گویی  بند اول هر انگشت بن بست شده و خون دوربرگردان می زند. به ناچار درون مشتم جمع می کنمشان تا گرم شوند. چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد.

    به نظرتون توی خط اول که دارم به رنگ اشاره می کنم دچار telling شدم ؟؟(درمورد کهنه بودن و رنگ مبل؟)

    پاسخ:
    ـ تمهیدتون برای رنگ مبل در ضمن روایت کهنگیش خوب بود. 
    ـ ایراد زبانی (صرفا برای بالارفتن دقت شماست و نیازی نیست به دوباره نویسی) :
    توی جمله‌ی اول‌تون بین نهاد و گزاره شصت کیلومتر فاصله افتاده و این مشکل‌ساز می‌کنه متن رو. این‌جور وقت‌ها یا دو جمله بسازید یا تا می‌شه نهاد و گزاره‌ی اصلی رو به هم نزدیک کنید. ضمن اینکه برای روایت عملی که توسط خود شخص انجام شده، نیاز نیست ضمیر فعالی جدا بیاریم. روی هم رفته این شکل برای جمله‌ی شما مناسب‌تره:

    «ولو می‌شوم روی مبل وسط هال که معلوم نیست...»

    و احتمالا نگفته بودم بهتون که شما خیلی خوب و راحت بی‌حوصلگی بنفشه رو با تصویرسازی از «خمیازه» نشون دادین. عالیه!

    [قدم به قدم، ویرایش‌هایی که می‌کنید متن‌ رو تمیز‌تر می‌کنه. خوشحالم از این بابت و از به‌کارگیری هوش‌تون در نوشتار]
  • بانوی نقره ای
  • دست راستم از سنگینی سرم خوابش برده و دلش میخواهد جایش را با دست چپم که وظیفه ای جز فشار دادن دکمه کنترل تلویزیون ندارد عوض کند ، اما من نمی توانم این اجازه را بدهم چون در آن صورت باید صدای ناله و نفرین مبل و سیخونک فنرهایش را تحمل کنم و به جای صفحه ال سی دی به پشتی همیشه ناراضی مبل خیره بشوم . با خودم فکر میکنم با این بلوز و شلوار راحتی ارغوانی ام هر کس از در هال برسد و یک نگاه به مبل بیندازد یاد بارسلونا میفتد هر چند سرمه ایش به آن خوشرنگی نیست اما سفیدش خوب به زردی پرچم بارسا میخورد. انگشت دست چپم همین طور تند تند به وظیفه اش که به لطف کانال های ماهواره به این زودی ها تمام نمی شود عمل میکند. به گل آویز گوشه هال نگاه می کنم و بلند می گویم : چیه ؟ اونطوری نگام نکن ها! خیلی ناراحتی بیا خودت یک کانال انتخاب کن. بعد میخندم و میگویم:شاید دستت به سقف رسیده باشه ولی به بنفشه خانم عمرا برسه. شیشه میز میلرزد و آهنگ love story به صدای گوینده تلویزیون اضافه میشود و من خوشحال از اینکه هم صحبتی بهتر از گل و گیاه پیدا کرده ام گوشی را برمی دارم. اما طرف به جای هم صحبتی بازیش گرفته و لابد خیال کرده گوش من فرفره است و با این فوتش شروع به چرخیدن میکند و گرنه این کارش چه لطفی دارد.میگویم : "برو پی کارت مسخره." گوینده تلویزیون که تا حالا بی وقفه حرف میزد ناپدید میشود و همه جا در تاریکی فرو میرود. بلند میشوم تا به نور اندک صفحه گوشیم پناه ببرم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده برای اولین بار در عمرم از شنیدن آهنگ love story   به هوا میپرم همان فرفره باز است برمیدارم میخندد، کف دستم با فشار ناخن هایم سوراخ نشود، شانس آورده ام. یک مشت به در کوبیده میشود دستم را محکم روی دهانم فشارمیدهم که مبادا صدای قلبم از آن بیرون بزند.

    سعی کردم حالت بی حوصلگیش تو خوشحالیش برای پیدا کردن هم صحبت نشون داده بشه نمیدونم در اومده یا نه.

    پاسخ:
    ـ بنفشه رو خیلی زورکی چسبوندین به متن.
    ـ بی‌حوصلگی رو انتظار دارم بهتر از این روایت کنید.
  • بانوی نقره ای
  • سلام جناب دبیر با اجازتون اگه خدا قبول کنه چهارشنبه دارم میرم پابوس امام هشتم و به احتمال زیاد اونجا دسترسی به نت ندارم (اگه داشتته باشم حتما سر خواهم زد ) ان شالله وقتی اومدم عقب افتادنم رو جبران میکنم (به امید خدا دوشنبه میام ) و اگه قابل باشم دعاگوی همه دوستان هستم.

    و در مورد متن برای توصیف قدیمی بودن مبل به غیر از ناراضی بودنش ، ناله و نفرین و اون قسمت مربوط به رنگش هم اومده یعنی بازم قابل قبول نیست؟

    نگفته بودین باید بنفشه بودن شخصیت هم نشون داده بشه ولی اصلاح میکنم انشالله.

    پاسخ:
    زیارت قبول باشه پیش‌پیش!!

    قدیمی بودنش قبوله. بنفشه رو هم اگه جا بدین خوبه.
  • خانومـِ میمـ
  • دست راستم زیر سرم است و روی مبل جلوی ال.سی.دی 32 اینچ جوری ولو شد ام که یک بوکسور شکست خورده بعد از یک مسابقه سخت . شصت دست چپم روی دکمه کنترل است و تند و تند چهارصد تا کانال ماهواره را عوض می کند و مغزم فرمان ایست روی هیچ کانالی را نمی دهد و دلمـ همـ نمی خواهد هیچ کدامشان را ببیند . آن گل آویز گوشه هال با آن برگ هایش که حالا دیگر سقف را هم پوشش داده وادارم می کند حس کنم جز من موجود زنده ی دیگری هم در خانه هست . گوشی زنگ می خورد و برای فرار از بی حوصلگی که عین گاز مونواکسید کربن در خانه می چرخد و آدمـ را می گیرد سریع گوشی را جواب می دهم . صدای پشت خط فوت می کند و منمـ یک "برو پی کارت مسخره" حواله اش می کنم و گوشی را پرت می کنم آن طرف . با رفتن ناگهانی برق ، تاریکی که همیشه ی خدا از دستش فراری بودمـ مهمانمـ می شود . برای پیدا کردن گوشی روی مبل سفید سرمه ای جهزیه مامان جا به جا می شومـ که قیژ قیژ صدا می کند ، یاد مامان می افتمـ که همیشه می گوید : بنفشه ! حواست به مبل نازنینمـ باشد .گوشی خودش زنگ می خورد و پیدایش میکنم و جواب می دهم . همان صدای قبلی بلند بلند می خندد . صدای تاپ تاپ قلبم از صدای مشتی که به در آپارتمان می کوبد جلو می زند .

     

    آیا همه نویسنده هایی که اصول فنی نوشتن را رعایت می کنند همیشه جملاتی که می نویسند showing هست ؟!

    الان ما برای یادگیری ، با این وسواس داریمـ سعی می کنیمـ تمامـ جملات showing باشه ؟ یا اینکه همیشه باید همینقدر دقت داشته باشمـ؟! (البته میدونمـ اگر اینطور باشه ایده آله )



    پاسخ:
    ـ « و دلم نمی‌خواهد هم هیچ‌کدام‌شان را ببینم» ـــــــــــــ telling. (سرکار خانم نویسنده، دارند این حالتِ بنفشه رو به‌زور به خورد منِ مخاطب می‌دهند. در حالی‌که تصویر (showing) قبلش کاملاً گویای این حالت بود. وقتی به‌صورت تصویری بیان کردین که بنفشه تند تند چهارصدتا شبکه رو عوض می‌کنه، معناش غیر از اینه که دلش نمی‌خواد هیچ‌کدوم رو ببینه؟ پس چرا مجدد مستقیم بیانش کردین؟)

    ـ این جمله‌ی من که «گوشه‌ی هال یک گل آویز وجود دارد» با اون عبارت دو خطی شما برای اطلاع‌رسانی از وجود گل، هیچ فرقی با هم ندارند. [وجه شباهت‌شون اینه که هر دو اصل «تعریف در حرکت» رو نقض می‌کنند]
    تعریف در حرکت زمانی رعایت می‌شه که شما مطلبی رو که می‌خواید روایت کنید، در ضمن یک حرکت دیگه به منتقل کنید. درباره‌ی همین موضوع، نگاهی بیندازید به کامنت قبل، از خانم ف.الف. ایشون هم در متن‌شون وجود گل آویز رو روایت کرده، اما کاملا در ضمن یک موقعیت و حرکت دیگه. 
    [ نکته مهم‌: همین عبارت شما، به نسبت این گزاره که «هیچ آدم دیگری در خانه نیست و بنفشه تنهاست» می‌شه تعریف در حرکت. اما چون ما این رو نخواسته بودیم توی تمرین، لذا بهتون ایراد گرفته شد]

    ـ‌ امکان نداره یک صدا از یک صدای دیگر «جلو بزند» بلکه یک صدا از صدای دیگر «بلندتر» می‌شود.

    ـ نخیر. همه‌ی نویسنده‌ها در تمام جملاتِ روایت‌شون لزوما از showing استفاده نمی‌کنند و قرار هم نیست بکنند. یه نگاه به جوابم به کامنت خانم نگار (چند تا کامنت قبل این) بیندازید. ما ناگزیریم از telling استفاده کنیم. اما وجود درصد قابل توجهی showing در متن، باعث افزایش لذت مخاطب از متن‌ ما می‌شه. هم‌الان خیلی از داستان‌ها و روایت‌ها برای شما جذاب‌تر از خیلی‌های دیگه است. همین ظرافت‌ها و جزئیاته که باعث این تفاوت‌ها می‌شه.
    شما هم هرچقدر برای متن‌هاتون ارزش بیشتری قائلید، باید تلاش کنید به جا و درست از showing بهره ببرید. نه اون‌قدر که آش‌تون شور بشه، نه اون‌قدر که بی‌نمک!






    ـ 

    دیشب چیپس و پنیرها اومدن به خوابمون گفتن راضی نبودن عکسشون منتشر بشه انقدر کشته و زخمی بده کارگاه :)


    - صدبار گفته ام این مبل پیری که میخ وسطش با دراز شدن صاف می رود توی کمر آدم را عوض کنیم ، در بیست دقیقه ی گذشته، بیست و پنج بار به خاطر برخورد نکردن با آن چپ و راست شده ام و سنگینی کنترلی را که ذره ای استعداد معجزه ندارد ((showing? تحمل کرده ام. بعد الکی می گویند بنفشه غرغرو ست. واقعا معلوم نیست آن ور آب چی توی غذای برنامه سازها می ریزند که جدیدا همه ی این nتا شبکه ماستی شده .

    لیدی گاگا از توی گوشی شروع می کند به جیغ زدن و مجبورم می کند دست راستم را از پشت سرم برای پیدا کردنش جدا کنم. لابد آنکه پشت خط است خیال کرده در این اوضاع گرمم شده که هی با فوت هایش سلول های اعصابم را جابه جا می کند. (گفتید دستکاری گویاتری بشه اما به نظرم اگه مثلا بذارم تحریک می کند هم ممکنه کلیشه باشه هم اثر فوت کردن نیست، یا مثلا له می کند یا ارّه می کند حتا!)  با یک "برو پی کارت مسخره" صدایش را قیچی می کنم و سعی می کنم برگردم سر پوزیشن اولم که برق ها بازی شان می گیرد. همین را کم داشتم که بخواهم دنبال شمع و فیوز بگردم. تصمیم می گیرم از جایم تکان نخورم تا اتفاق بهتری بیفتد، اما یک دفعه هرچه خاطره از شبکه ی mbc action  دارم روی همان سقف تاریک ظاهر می شودبلند می شوم تا بر سطح آخرین مکانی که گوشی را انداخته ام دست بکشم که با صدای دوباره ی گاگا، نور می افتد توی صفحه ی 32 اینچی ال سی دی و من در جا شیرجه می روم روی دکمه ی answer . باز همان پنکه ی قبلی به جای فوت کردن شروع می کند به قه قهه زدن. لثه هایم از شدت فشار دندان های بالا و پایین، تیر می کشد. همزمان حروف نامفهومی از ته حنجره ام خارج می شود و قبل از آنکه قدرت ناسزا گفتن پیدا کنم، در آپارتمان به لرزه می افتد . کم کم همه ی اجزای خانه برایم تبدیل به صحنه های فیلم silent hill می شود. سایه های چند ضلعی که شباهت زیادی به گل های آویزان گوشه ی هال دارند به سمتم هجوم می آورد. کف پاهایم از شدت عرق روی پارکت چسبیده و نمی توانم فاصله ام را تا در حدس بزنم . چند قدم عقب می روم و محکم روی اسکلت مبل سورمه ای پرت می شوم . تیزی میخ در عضلات منقبضم فرو می رود و تا می توانم جیغ می زنم .



    پاسخ:
    من همون وقتی که این کامنت رو گذاشتید، خط اولش رو خوندم و کلی خندیدم. اما به روی خودم نیاوردم!!


    نیاز به اصلاح:
    ـ nتا شبکه خیلی محاوره‌ایه.
    ـ این توصیف‌تان که «ماستی شدن شبکه»، ایضا.
    ـ «تلیه‌بازی کردن با سلول‌های عصبی» چطور؟ یا «راهپیمایی کردن روی عصب‌هایم»
    ـ باز همان ... نیازی نیست کنار هم بیان. «همان پنکه‌ی قبلی است که به ...»
    ـ واقعا این «اجزای خانه» هستند که تبدیل به صحنه‌های فیلم silent hil می‌شوند؟ اجزاء به صحنه‌ها تبدیل می‌شوند؟ منظور از صحنه‌ها چیست؟ هیولاهای ترسناکش؟ پس چرا می‌گویید صحنه‌های فیلم؟

    و اینکه:
    ـ گفته بود  «گل آویز» را چه خوب در حرکت روایت کرده‌اید یا نه؟
  • خانومـِ میمـ
  • شما دقیقا بعد از قضیه توطئه رو طراحی فرمودین یا قبلش ؟!

    :)

     

    پاسخ:
    ما دقیقا اون‌لحظه‌ای که فهمیدیم کم آوردیم دنبال راه چاره افتادیم!
    سلام
    یعنی این جمله "خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم ." telling بود دیگه؟ نه؟
    حالا یه نکته ای به نظرم میرسه
    من فک می کنم اطلاعات ضروری داستان نباید telling باشند اما اطلاعات اضافی ای که برای showing میاد می تونه باشه(منظورم اینه که فرض کنید داخل یک showing ، وقتی می خوایم تصویرسازی کنیم یه اطلاعاتو telling میدیم ولی جزء اطلاعات اصلی نیست و صرفا برای تصویرسازی اومده) درست فک می کنم یا غلط؟

    والا اون چیپس و چنیر خیلی هم خوشمزه نبودااااااااااا....لذا در جهت تخریب توطئه ی شما باید گفت که کافه کراسه جای بدی نیس ولی صرفا بد نیس...حالا ایشالله شما که دلاتون بهم نزدیکه و سه سوت از اقصی نقاط کشور جمع میشین برید و جاهای بهترم معرفی کنید به ما

    پاسخ:
    سلام

    یه ویژگی منحصر به فرد و جالب شما اینه که یه سری نکات و سوالات فلسفی از این بحث‌ها بیرون می‌کشید که اگه بنده‌ی حقیر اون چارتا کلاس آخوندی و دروس منطق و فلسفه‌اش رو نخونده‌بودم، عمرا می‌تونستم متوجه منظورتون بشم!
    بله. درست متوجه شدین. [با فرض اینکه متوجه شده باشم منظورتون چی بوده]
    نویسنده یک سری اطلاعات اصلی برای روایتش داره، که ممکنه اشاره‌ی متنش به اون اطلاعات غیر مستقیم (showing) باشه، اما به نسبت اطلاعات دیگه‌ای که در دل خودش داره، telling محسوب می‌شه. مثال:

    من می‌خوام «مشغول بودن فکر» شخصیت رو روایت کنم،‌ یه تصویر می‌سازم که شمای مخاطب این حالت رو برداشت کنید:
    «انگشتش فرو می‌رود توی فنجان و چای داغ اما نمی‌فهمد»
    اینجا اسمی از «مشغول بودن فکر» نیاوردم اما مخاطب می‌تونه برداشت کنه که چون فکرش مشغوله، متوجه داغی چای نشده. این می‌‌شه showing. درسته؟ 
    اما این بخش از جمله که می‌گه «چای داغ»، خودش داره به‌طور مستقیم به داغی اشاره می‌کنه. می‌شه telling. ولی هیچ اشکالی نداره و عیار روایت رو کم نمی‌کنه. 

    ـ ما نمی‌تونیم بگیم telling باید از کل روایت حذف بشه. شدنی نیست. متن خیلی طولانی می‌شه اگه بخوایم همه‌ی اجزاء رو showing کنیم. 

    ـ ما همین که شما دوباره تشریف ببرید چیپس و پنیر بخورید و عکسش رو برامون بفرستید، کافیه برامون! یعنی این‌قدر قانع هستیم. 


  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چون خوندن نوشته ها روی نوشتن ترتیب و توصیفات و ... من اثر میگذاشت اول نخوندمشون.بعد از ارسال متن خودم که یک نگاه اجمالی به نقدهاتون انداختم اینا به چشم اومد.

    - اصلن بنفشه رو یادم رفته توی متن بیارم.
    - اون جایی که میگه گوشی رو با پام سر دادم(برای نشون دادن بی حوصلگی و بی حالیش بود.) بعد فکر کنم توقف حرکته.درسته؟!
    - اون کلافگی بعد تلفن نمیدونم با لحن دراومد یا نه؟! ولی بیشتر به نظر میرسه در نیومده.
    - اونجایی که برق میره فکر میکنم روایتم telling شده.شایدم نشده ؟!!!!!
    - اونجایی که میگه «انگشتای کله گنده پام شدن دوتا تکه یخ بی حس» telling شده؟!
    - یک مورد مهمی که همیشه توی همه متن هام حس میکنم اینکه نوشته ها حالت گزارش دارند و تعریف حین حرکت نداره.
    مشکلاتش بیشتر از اینهاست ولی فعلن همین ها به نظرم آمد.
    ان شاءالله اصلاحش میکنم بعد از شنیدن نظر کارشناسانه تون.
    پاسخ:
    ـ اینکه گفتید گوشی رو با پا سر می‌ده، روایت رو تصویری کرده (showing) پس خوبه.  از طرفی چون داره ماجرای مورد نظر روایت رو پیش می‌بره توقف نیست. تعریف در حرکت حساب می‌شه و مشکلی از این بابت همه نداره.
    ـ کلافگی خیلی پررنگ نیست. بله.
    ـ اونجا رو توضیح دادم توی کامنت قبلی که گیرش کجاست.
    ـ کلمه‌ی «بی‌حس» رو باید بردارین. این تصویر که «شدن تو تیکه یخ» خودش کفایت می‌کنه و مخاطب برداشت می‌کنه که پس یعنی «بی‌حس» شدن.
    ـ بله. این حس‌تون درسته. درباره‌ی پاراگراف اول متن‌تون چنین چیزی بیشتر حس می‌شد که توی کامنت قبلی عرض کردم خدمت‌تون. و توجه به همین جزئیات و ویرایش کردن متن بر این اساسه که قوت قلم شما رو افزایش می‌ده. (انشالله)


    منتظر ویرایش دوم متن‌تون هستم.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • عذر خواهی میکنم شدم نفر آخر با این همه تاخیر.
    پدر گرامی مان چسبیده بودند به سیستم جانشان و ...
    پاسخ:
    شما ببخشید. دیر پاسخ دادم به تمرین‌های شما. واقعا حلال کنید.

    و اینکه من روز گذشته مخصوص به کامنت‌های شما پاسخ دادم اما نمی‌دانم چرا ثبت نشد. 
    مجدد بررسی کردم تا با جزئیات نظر بدهم.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • یک روزی برق سورمه ای - سفید این مبل ها چشمم را میزد.الان شده یک تیکه ابر کپل آرد پاشیده. همه محتویات این چهار دیواری ،حتی مرده های متحرک دوپایش هم،عین ماست اند.تنها جاندار این خانه همین آبشار خزنده است که دراز کشیده روی سقف.بچه های زبان درازش ،شدند گوشواره های سقف سفید یکدست پذیرایی.آن قدر به این سفیدی ها چشم ریز کردم که رنگ ها توی چشمم هم میخورند و عین یک هوله کرک خوابیده نمدار روی مبل پخش میشوم.دستم را زیرِ سَرِ ،پا در هوایم جا ساز میکنم و با آن یکی کنترل را بر میدارم.حلقه ام سر انگشتم آویزان شده میفرستمش بیخ حلق انگشتم و با دکمه های کنترل مشغولش میکنم. این رقاصه ها خواب و زندگی ندارند که هر آن این جعبه را روشن کنی توی یکی از این شبکه ها جُل شدند.شکم وامانده ام بدجور به حول و ولا افتاده ولی این آشپز باشی معلوم نیست زیر این میزش چه حیوان زبان بسته ای را خِر کش کرده که بعد از برنامه قرار است این زهر و زقوم ها را بکند توی خندق بلایش،بیچاره. اَه اَه، بازم این زنیکه فالگیر دروغ گو با آن صدای بزی و قیافه بزمجه اش هی شر و ور به هم بافت.این بساط فسق و فجور و این 32 اینچی بی خاصیت هم دل ماتم زده من را وا نکرد... حیف پول.«یعنی کیه که من و دوست داشته و الان بهم زنگیده؟!» گوشی را با پایم از آن طرف میز به این طرف سُر میدهم.«الو سلام بفرمایید؟!» تنها صدایی که از توی آن ماسماسک بیرون میریزد چندتایی ملکول هوای پر سر و صدا هستند.میگم:«لعنتی مگه مریضی؟!بیمار،علاف!!برو پی کارت مسخره».گوشی را که روی میز میگذارم انگار که مو آتش زده باشند جن ها خبر میشوند.وا نکند کور شدم.پس آن همه سفیدی کجا رفت؟! سیاهی مطلق.برق رفت؟! این صدای ماهیچه قلب منه که عین چی شنیده میشه؟! انگشتای کله گنده پام شدن دوتا تکه یخ بی حس .این ماسماسک کجاست؟! همین الان خبرش گذاشتمش روی میز.«این بار کیه که دوسم داره؟! هر کی هست خیلی دوسم داره که موجبات یافت شدن این عروسک رو فراهم کرد.» این بار هم باز خود مزاحمش است.«مردشور صدات و ببرن با اون خنده مضحک شیطانیت» صدای بامب بامب از سمت در ورودی پرده گوشم را میلرزاند.میتوانم جهت متمایل شدن موهای بدنم را حس بکنم.آن وقت که از چالش آب یخ و سطل یخ و کوفت و خوره حرف میزدند نفهمیدمش اما الان حس میکنم به چالش آب یخ دعوت شدم.نه پرتم کرده اند داخل چالش آب یخ،سطل یخ اصلن.

    پاسخ:
    [خدایا!!! من به این کامنت جواب دادم. پس جوابم کو؟؟]

    نیاز به ویرایش:
    ـ یه بخش‌هایی به اطلاعات درخواستی اضافه شده (مثل اون دیالوگ‌ها، یا جزئیات شبکه‌های ماهواره‌ای) که کارکرد لازم و مفیدی نداره. [نیازی نیست برای اینکه ما بفهمیم داره ماهواره تماشا می‌کنه این‌قدر طولانی و با جزئیات همه شبکه‌ها روایت بشند]
    ـ توصیف‌ها خیلی زیادند. [یادتونه فصل مربوط به توصیف از شور شدن آش با توصیف زیاد و ... حرف زده‌بودیم؟]
    ـ بخش‌های ابتدایی که دارید فضای اتاق رو روایت می‌کنید، هرچند نسبتا از توصیف و showing استفاده کردین، اما تعریف‌تون در حرکت نیست. یه جورایی توقف در روایت ایجاد کردین و خواننده رو معطل گذاشتید که اول فضای اتاق رو تصور کنه بعد ماجرا رو براش روایت کنید.
    ـ یک گیر به شخصیت‌پردازی: عبارت «فسق و فجور» از چنین شخصیتی قابل انتظاره؟ با دایره‌ی واژگانیش جور در میاد؟
    ـ جایی که قراره «ترس» و «تاریکی» روایت بشه، متوصل شدین به سوالاتی که شخصیت از خودش می‌پرسه. این به نوعی دور زدن روایت حساب می‌شه.ایده‌آل ما اینه که راوی اول‌شخص خودش با تعریف در حرکت و ساخت تصویر (showing) موقعیت و حالتِ شخصیت رو به مخاطب منتقل کنه. 


    نکته‌های مثبت:
    ـ متن شما کم‌تر از telling استفاده کرده. 
    ـ بعضاًتوصیف‌های خوبی دارید. مثل توصیف حالت بنفشه به «هوله»
  • خانم معلم
  • ولی به نظر من باز و بسته کردن در یخچال و بی هدف  داخل خانه راه رفتن نشانه های بی حوصلگی آدمه .نمیدونم چرا گفتین حذف بشه ؟

    بعدش متوجه این توقف در جایکه گوشی سر میخوره از اون ور میز میافته نشدم . کجاش توقف داره برای خواننده ؟!!
    پاسخ:
    بله! می‌تونه تصویری باشه برای این قضیه! اما اولا جوری که شما نوشتید خیلی اشاره‌ی کاملی نداشت و صرفا می‌تونست روایی از کارهای عادی و روزمره‌ی بنفشه باشه. ودوم اینکه روی هم رفته این قضیه و قضیه‌ی مامانش و قضیه‌ی کارگاه داستان خیلی اطلاعات زیادی بودند. 
    بی‌حوصلگی شخصیت رو می‌شه بدون آوردن حجم زیادی از اطلاعات به تصویر کشید. (این رو پایین یادم رفت بنویسم که توی ویرایش جدید بی‌حوصلگی رو  روایت نکردین)

    ـ واقعا چه اشکال به جایی گرفتید ازم. الان هرچی متن قبلی‌تون رو نگاه کردم که بفهمم چرا من هم‌چه حرفی زدم واقعا متوجه نشدم. احتمالا اون موقع داشتم به قسطای عقب مونده‌م فکر می‌کردم! والا! با این چیپس و پنیرهاشون.
    من ضمن عذرخواهی اون ایراد رو پس می‌گیرم. اما عوضش روایت گلدون انصافا تعریف در حرکت رو نقض کرده.
  • خانم معلم
  • خودم را روی مبل سفید - سورمه ای جهیزیه پدر جان که از دوره ی دقیانوس اینجا ست ولو میکنم . کلیپسم را باز میکنم ولی قبل از گذاشتن روی میز از دستم می افتد و زیر مبل میرود .دولا می شوم تا از زیر مبل پیدایش کنم که چشمم به خرده های ابر زیر مبل می افتد ، انقدر هست که بتوانم با انگشت دست راستم اسمم را روی شان بنویسم ، " بنفشه " . کلیپس را برمیدارم و می گذارم روی میز و انگشت خاکی ام را با یک فوت تمیز میکنم . درد ِ سرم تا نوک پام رسید که یادم افتاد از ابر ِ نرم ِ دسته ی سفید مبل چیزی بجز چوب باقی نمانده کمی خودم را پایین تر می کشم حالا دست راستم امادگی دارد تا بالشی شود برای سرم . اگر میتوانستم این فنر زیر کمرم را هم کاری بکنم که به مهره ی شش و هفتم سیخونک نزندخیلی خوب میشد . چشمهای ریز شده ی دوخته به سقف به نظرم بهترین قرابت با آدمهای اهل تفکر را دارد . خب اول باید شخصیت پردازی کنم و بعد مشغول نوشتن بشوم .جالب است تا حالا سقف را انقدر بادقت ندیده بودم . مادر هم باغبانی است برای خودش. تقریبا یک باغچه روی سقف با همین گلدان کوچک روی دیوار درست کرده است . چیزهایی به مغزم خطور میکند ولی پردازشش نیاز به قلم و کاغذ دارد که آن هم در اتاق است و علی کوچولو یی هم نیست تا برام بیاورد پس با دست چپ کنترل تلویزیون را بر میدارم تا دوری در کشور های مجاور بزنم کانال ها را یکی یکی امتحان میکنم کانال های خوب خانه ی ما یا رمز دارند یا کارتی هستند بقیه هم که تکرار مکررات می باشند . روی کانال های وطنی زوم میکنم .کانال مخصوص ما اندیشمندان هم فیلم مستندی از زندگی خزندگان پخش میکند که با این ال سی دی 32 دیدنش اصلا حال نمیدهد . با صدای زنگ گوشی روی میز عسلی مجبور می شوم که بلند شوم ولی دستم زیر سرم خشک شده . به زور نیم خیز می شوم و گوشی را بر میدارم یکی دیوانه تر از من پیدا شده که توی گوشی انگار تمرین فوت می کند .از اون روزای سگی من بود که دوست داشتم پاچه بگیرم و داد بزنم یعنی اگر جلوی دستم بود می شستمش و روی طناب پهنش میکردم  ولی فقط میگویم : " برو پی کارت مسخره " و گوشی را پرت میکنم روی میز . طبق قانون اول نیوتن گوشی به حرکتش ادامه میدهد و تا انتهای میز را با  سرعت یکنواخت طی میکند و از ان طرف میز سر میخورد و پایین می افتد. حس بلند شدن را ندارم چشمهایم را میبندم که مثلا دوباره فکر کنم ناگهان حس میکنم که نور نیست  چشمهایم را باز میکنم همه جا تاریک است انگار قلبم در دهانم میزند . یاد صفحه ی مونیتورم می افتم . چشمم جایی را نمی بیند دستم را روی زمین میکشم در دلم با روشندل ها همدردی میکنم که دوباره با صدای زنگ گوشی ، مونیتورم روشن می شود گوشی را بر میدارم اما صدای آن طرف خط به نظرم همان آدم قبلی است . مردی است که بلند بلند میخندد لرزشی کل بدنم را فرا می گیرد حتی توان گفتن زهر مار را هم ندارم .گوشی را قطع میکنم . طپش قلبم بیشتر و صورتم داغ شده است .دلم میخواهد جیغ بزنم که یکی با مشت به در آپارتمان می کوبد و حالاست که من فقط جیغ میکشم .

    پاسخ:
    ـ به این جمله‌تون دقت کنید:
    «... زیر مبل میرود. دولا می شوم تا از زیر مبل پیدایش کنم که چشمم به خرده های ابر زیر مبل می افتد»
    سه بار تکرار شده «زیر مبل». [از کسی که چیپس و پنیر بخوره بیش از این انتظار هم نمی‌ره. والا]
    ـ این بقایای متن قبلی چیه این وسط؟ [ خب اول باید شخصیت پردازی کنم و بعد مشغول نوشتن بشوم] و [ چیزهایی به مغزم خطور میکند ولی پردازشش نیاز به قلم و کاغذ دارد که آن هم در اتاق است و علی کوچولو یی هم نیست تا برام بیاورد]
    ـ سقف را انقدر "با دقت" ندیده بودم ــــــــــــــــــ telling.
    ـ کلا اینجا که دارید گلدون و گل روی سقف رو روایت می‌کنید ـــــــــــــــ «تعریف در سکون» [داستان و روایت رو متوقف کردین دارین به خواننده القاء می‌کنین که «یه لحظه صبر کن برات از گلدون و ویژگی‌هاش حرف بزنم، بعد بریم سراغ ادامه‌ی ماجرا»، یعنی مثل اون قضیه‌ی کلیپس که به واسطه‌ش در ضمن «حرکت»، قدیمی بودن مبل و اسم بنفشه رو روایت کردین نــشده. 
    ـ گیر دادن به پردازش شخصیت: «کانال ما مخصوص اندیشمندان» ـــــــــ شخصیت‌پردازی کاملا مستقیم [به یاد بیارید فصل پنجم رو] که تعبیرش توی این فصل می‌شه روایت غیرتصویری. نویسنده جفت‌پا اومده وسط داستان و داره به زور به خورد ما می‌ده که «شخصیت من اندیشمنده»
    ـ «حس بلند شدن ندارم» ــــــــــــــ telling [دارید یه حالتی رو ازکارکتر بیان می‌کنید اما به‌صورت غیرتصویری. با همون توضیح که نویسنده پریده وسط داستان و داره به زور این حالت رو به خورد ما می‌ده]
    ـ «حتی توان گفتن ... نداردم» ــــــــــــ telling 


    یه نکته‌ی خوب دیگه:
    ـ به جز یه جمله، روایت حالت مهم «ترس» در شخصیت با showing ارائه شده و این خوبه. 
  • خانومـِ میمـ
  • ینی من موندمـ شما که انقد ادعا می کنین که سه سوته با آقایون کارگاه دور همـ جمع میشین دقیقا چرا این کارو نمی کنین؟!!

    من بعد همـ سرتون شلوغ تر میشه دیگه فک نکنمـ اصلا بتونین :)))

    پاسخ:
    عجب!
    مهم اینه که ما هر کدوم یه گوشه‌ی‌ کشور دل‌هامون با همه!
    چی از این بهتر؟
  • خانومـِ میمـ
  • عاقاااا ... جمعای زنونه طوتئه(توطئه؟) خیزه ... بترسید
    پاسخ:
    بله!
    پاسخ بنده به کامنت قبلی رو ملاحظه بفرمایید، توطئه اصلی دست‌تون میاد!

    یعنی سوالی که مطرحه اینه که
    این روایت بو داره...میگین نه؟؟
    از کجا فهمیدین چیپس با پنیره؟؟؟ ماشالله تجربه !!!و دقت
    .
    .
    .
    نخیر سیب زمینی با پنیر بود اونم با سس اضافه...منوش توی کافه کراسه موجوده
    به جان خودمان نمی خواستیم چیپس بخوریم اونم با پنیر که اوضاعمون از دوستان قلیونی و اهل کراک وخیم تر بشه...منتها چه میشه کرد جبر زمانه رو...
    و چشمان ما که بعد از دریافت غذا، به اندازه ی بزرگترین چیپس گرد شد و بر لبانمان سوال سیب زمینی بود

    حالا تمرینا چی میشه...شیطنت نکنید 
    پاسخ:
    چشم! حتما سراغ تمرین‌ها هم می‌ریم. [اون کامنت حاوی اون نگرانی هم به جا نبود. اصلا هیچ برداشت بدی نشده]

    تا باشه از این چیپس‌ها و پنیرها!
    شما واقعا متوجه توطئه‌ی ما پسرها نشدین؟ اینکه شما رو فرستادیم جلو جلو برید جاهای خوب رو برای قرار گرفتن کشف کنید تا بعد ما بهترین گزینه رو انتخاب کنیم؟ واقعا متوجه نشدین تو نقشه‌ی ما بازی کردین؟
  • خانم معلم
  • بابا هوس کردی برو بخر ! چرا داری با   showing   نشون میدی چقدر دلت میخواسته اونجا باشی ؟! ((:
    پاسخ:
    این دقت شما به مساله‌ی showing قطعا یکی از ثمرات خوردن چیپس و پنیر و غیبت کردن پشت کارگاهه!

    من می دونستم به نفع شما نیست ما دور هم جمع بشیم...
    ما زنا متحد بشیم دیگه..

    شما قلیون بکشید، ما هم برای ترک واستون دعا میکنیم...
    پاسخ:
    نه!
    اتفاقا من خیلی خوشحال شدم قلبا! [از شوخی که بگذریم]

    معلومه کم آوردم؟
  • خانم معلم
  • یعنی واستون بسی متاسفم ... قلیووون ؟!!! دود ؟!!!
    به ماهتون گفته بودین اهل دود هستین و اینا ؟!!!!

    اولا دعای مردا اگه میگرفت که وضعشون ازین بهتر بود نشنیدی یکی رفته بوده جزیره ادمخوارا سفارش مغز داده گفتن مغز زن یا مرد ؟
    میگه مگه فرقی م داره ؟ میگن مغز زن 1500 مغز مرد 3000 ! میخنده ( مث شما باورش بوده که ... بعله ) میگه چون مردا باهوشترن گرونتره ؟ میگه برو آقا مغز یه زن یه پرس میشه ولی باید ده تا مغز یه مرد رو بشکافیم یه پرس ازش در بیاد (((((:
    بعله ....
    پاسخ:
    جمعی که چیپس و پنیر بخورن، از این بهتر هم نمی‌شن!
    آدم شیشه بزنه، شب تا صبح توی مخزن کراک بخوابه، بده خونش رو عوض کن جاش تریاک تزریق کنه، اما چیپس و پنیر نخوره!
    اونم توی این حجم!!
    دارم فک می کنم چجوری میشه از غیبت showing بدون دیالوگ یا حتی با دیالوگ اما بازم دارای تعریف در حرکت، درآورد...(آیکون متفکر)
    .
    .
    .
    خداوکیلی چهارپرس غذای پیزوری به اندازه ی قلیون ناسالمه...؟؟؟؟؟؟؟
    از اتاق فرمان اشاره می کنند که به روایت کشیدن زندگی خصوصی آدما (اونم از نوع دبیرش )حتی با رضایت خودشون کارخوبی نیست...:دی


    پاسخ:
    شما هیچ زحمت نکشید.
    همین عکس‌های کاملا تصویری بهترین روایت از اتفاقات ناسالم و ضد فرهنگی پیش آمده در جمع شماست!
    اصلا یه قانون هست می‌گه کسی که چیپس و پنیر بخوره هیچ‌وقت داستان‌نویس نمی‌شه!
    والا
  • خانومـِ میمـ
  • علیکمـ السلامـ به آقای دبیر!

    دیدین آقای شریفی؟! دیدین بالاخره جمع شدیمـ .. خعلی عمـ فرهنگی عو سالمـ و اینا

    پاسخ:
    بله!
    از اون خوراکی‌های فرهنگی روی میزها مشخص بود سطح فرهنگی بودن و داستانی‌بودن جلسه!!


    نه به یه عده بیکار پول دادیم رفتن عکس انداختن...
    والا

    تا شکم نباشه، کار فرهنگی صورت نمیگیره
    پاسخ:
    خب راستش من اصلا باورم نمی‌شد جمع بشید.
    اما قدم خوبی بوده!

    بالاخره این همه ما [به عنوان یه مردِ خیرخواه] براتون دعا کردیم ملائکه داشتن شرمنده می‌شدن مجبور شدن شخصا بیان شما رو دور هم جمع کنن!
    والا

  • خانم معلم
  • دبیر جان جاتون که خالی نبود ! چون دیگه نمیشد راحت پشت سرت حرف بزنیم ... جرات داری بگی بازم باورم نمیشه ؟!!! 
    کار فرهنگی هم کردیم ... روز فوق العاده خوبی بود . رفتیم کافه کراسه بعدشم رفتیم مدرسه قرآن ... عالی بود ...
    پاسخ:
    مجبورم نکنید پسرهای کارگاه رو جمع کنم با هم بزنیم به دشت آتیش درست کنیم قلیون بکشیم ها!
    [تفریح سالم!!!]

    مدارکش نشون داده که حضور بهم رساندیم
    .
    .
    .
    در راستای کارفرهنگی باید گفت:
     فک کردین غیبت ها(البته ما نقادانه غیبت کردیماااااااااااااااا) و مرور خاطرات مربوط به تمرینا ی کارگاه کارغیرفرهنگیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  :))))
    پاسخ:
    خب دستاوردهای غیبت‌ رو ارائه کنید ما هم استفاده کنیم دیگه!
    ببینم یه دونه روایت داستانی غیبت‌وارانه در میاد از جمع‌تون یا نه!

    به نام خدا
    این پیام صرفا جهت از بین بردن هرگونه نگرانی ، چشم انتظاری ، کل کل و سایر موارد از برخی افراد است که تحقق دورهمی خانم ها را باورناپذیر می پنداشتند ! :)





    جای شما خالی :) مدیونید اگه فک کنید حرفی پشت سرتون زده باشیم.. ما کاملا پرمحتوا عمل کردیم . بعله .
    پاسخ:
    عجب!!!
    هنوزم انگاری نمی‌خواد باورم بشه!
    چقدر غذا سفارش دادین؟!
    یکم کار فرهنگی می‌کردین خب! والا
  • طاهر حسینی
  • دست راستم بس که مانده زیر سرم بی‌حس شده. عوضش دست چپم کلی کار کرده.هی شبکه ها را بالا پایین کرده.اما وقتی قرار نباشد تلوزیون برنامه‌ای داشته باشد فرق نمی‌کند که ال.سی.دی 32 اینچ داشته باشید یا مثلا پرتابل 16 اینچ.آن جناب ریسیورشان هم که هیچ.عین خیالشان نیست.
    گوشی از روی اپن تکان تکان می‌خورد.همینطور خوابیده ام که یکی گوشی‌ام را برساند دستم.کی؟مثلا یکی از این پیر مبلهای سورمه‌ای سفید.یا مثلا آن گل‌آویز گوشه‌ی هال لطف کند یکی از آن  جناب برگهایشان را از روی سقف بفرستد سراغ گوشی بنفشه خانم!نه.دنیا بی‌رحمتر  از این حرفهاست. همین که تا الان صداهای عجیب و غریب از خودشان در نیاورده اند که هر بیست دقیقه یکبار از جا بپرم خیلی دستشان درد نکند.
    گوشی را که بر می‌دارم.یکی همه‌ی هوای داخل دهنش را خالی می‌‌کند توی دهنی.پوف امشبی همینم کم است که سرورم را کامل کند.حتی حوصله نمی‌کنم که "برو پی‌ کارت مسخره"ای حواله اش کنم.ولی این همه راه آمده‌ام که هیچ! پس می‌کنم.تلفن هم پرت می‌کنم جایی که دفعه بعد تکان تکانش هم نبینم.هنوز صدای تق گوشی را نشنیده‌ام که همه جا تاریک می‌شود.برق رفته.سرجایم می‌نشینم. تکان نمی‌خورم.چندبار تا سه می‌شمارم که برق بیاد.بی‌فایده است.صدای تا سه شمردنم به لرزه افتاده. مثل کسانی که رد هواپیمای تازه سقوط کرده را می‌گیرند.می‌گردم دنبال جای سقوط گوشی.جعبه سیاه!  گوشی‌ام سیگنال می‌فرستد که اینجام.خدا خیر دهد کسی که زنگ زده.نه خیر ندهد قبلی است این‌بار می‌خندد این‌قدر بلند که گوشم از صدای خنده‌اش درد می‌گیرد.گوشی را با جیغ پرت می‌کنم طرفی.یکی می‌خواهد در را با مشت از جا بکند.زانوهایم را داخل شکمم جمع می‌کنم. با دست گوش‌هایم را می‌گیرم و با همه‌ی توانم جیغ می‌زنم.
    پاسخ:
    ـ تمهیدت برای «بنفشه» بودن شخصیت جواب نداده. وصله پینه شده به روایت.
    ـ گوشم درد می‌گیرد ـــــــــــــــــ telling [درد رو نویسنده داره به زور به ما تحمیل می‌کنه. ما از هیچ تصویری این درد رو نمی‌بینیم. تایید می‌کنی؟]
    ـ این ایراد زبانیه نه روایی: این چه جمله‌ایه؟ «ولی این همه راه آمده‌ام که هیچ» گویا نیست. فعلش رو حذف کردی و حیفش کردی. تکمیلش کن. ایضا حذف «را» مفعولی از جمله‌های بعد. و اینکه «صدای تق گوشی را نشنیده‌ام» رو با یه عبارت قشنگ‌تر عوض کن.


    ویژگی‌های خوب:
    ـ خط اولت که برای روایت اطلاعات مربوط به پوزیشن شخصیت، هم تعریف در حرکت داره و هم showing.
    ـ این روایتت که بیان حالت ترس [تقریبا مهم‌ترین داده‌ی این تمرین] رو ارائه می‌کنه در مجموع توی این روایت، [و البته به لطف ریتمِ مقطع و شمرده‌ شمرده‌ی جملات] در اومده. با یه سری اصلاحات که توی متن میارم:
     که همه جا تاریک می‌شود.برق رفته.سرجایم می‌نشینم [نیاز به واو عطف] "و" تکان نمی‌خورم.چندبار (با صدایی که می‌لرزد) تا سه می‌شمارم که برق بیاد.بی‌فایده است.صدای تا سه شمردنم به لرزه افتاده. مثل کسانی که رد هواپیمای تازه سقوط کرده را [به امید یافتن جعبه‌ی سیاه] می‌گیرند "." (این نقطه اینجا چه‌کار می‌کنه؟ منظورت ویرگوله؟) می‌گردم دنبال جای سقوط گوشی.جعبه سیاه!  گوشی‌ام سیگنال می‌فرستد که اینجام.خدا خیر دهد کسی که زنگ زده.نه خیر ندهد "." [همان] قبلی است [که] این‌بار [به جای فوت کردن] می‌خندد "." این‌قدر بلند که گوشم از صدای خنده‌اش درد می‌گیرد.
  • مدافعان حرم
  • پایگاه رسمی مدافعان حرم http://www.modafeon.blogfa.com
    با درج لینک یا بنر در وبگاه خود ما را یاری نمائید
    یاعلی
  • خانم معلم * خانم میم * نگار * ف. الف * ماه سپید * احلام
  • سلام

     اینجا کافه کراسه 
    ما همه با هم هستیم، نلرزید، نترسید...

    جای شما خالی ما داریم می خندیم..
    :)

    پاسخ:
    عجب!!!
    من که باورم نمی‌شه!
  • بانوی نقره ای
  • دست راستم از سنگینی سرم خوابش برده و دلش میخواهد جایش را با دست چپم که وظیفه ای جز فشار دادن دکمه کنترل تلویزیون ندارد عوض کند ، اما من نمی توانم این اجازه را بدهم چون در آن صورت باید صدای ناله و نفرین مبل را تحمل کنم و به جای صفحه ال سی دی به پشتی همیشه ناراضی مبل خیره بشوم . با خودم فکر میکنم با این بلوز و شلوار راحتی ارغوانی ام هر کس از در هال برسد و یک نگاه به مبل بیندازد یاد بارسلونا میفتد هر چند سرمه ایش به آن خوشرنگی نیست اما سفیدش خوب به زردی پرچم بارسا میخورد. انگشت دست چپم همین طور تند تند به وظیفه اش که به لطف کانال های ماهواره به این زودی ها تمام نمی شود عمل میکند. به گل آویز گوشه هال نگاه می کنم و بلند می گویم : چیه ؟ اونطوری نگام نکن ها! خیلی ناراحتی بیا خودت یک کانال انتخاب کن. بعد میخندم و میگویم:دستت به سقف رسیده ولی به من نمیرسه. شیشه میز میلرزد و آهنگ love story به صدای گوینده تلویزیون اضافه میشود گوشی را برمی دارم ، لابد خیال کرده گوش من فرفره است و با این فوتش شروع به چرخیدن میکند وگرنه این کارش چه لطفی دارد.میگویم : برو پی کارت مسخره . گوینده تلویزیون که تا حالا بی وقفه حرف میزد ناپدید میشود و همه جا در تاریکی فرو میرود. بلند میشوم تا به نور اندک صفحه گوشیم پناه ببرم ولی معلوم نیست کجا غیبش زده برای اولین بار در عمرم از شنیدن آهنگ love story   به هوا میپرم همان فرفره باز است برمیدارم میخندد، کف دستم از فشار ناخن هایم درد گرفته  یک مشت به در کوبیده میشود دستم را محکم روی دهانم فشارمیدهم که مبادا صدای قلبم از آن بیرون بزند.

    پاسخ:
    اصلاحات قبلی تقریبا انجام شده.
    نیاز به اصلاح جدید:
    ـ کف دستم درد گرفته ــــــــــــــــــــ telling
    ـ «بنفشه» بودن شخصیت کو؟
    ـ «پشتی همیشه ناراضی» قراره قدیمی بودن مبل رو روایت کنه؟ نمی‌کنه و به من تصویری از قدمت مبل [که یکی از اطلاعات خواسته شده است] نمی‌ده.
    ـ حس و حال «بی‌حوصلگی» خیلی نشون داده نشده. نهایتا با تصاویری که از عوض کردن سریع کانال‌ها به دست میاد باید این برداشت بشه،‌ اما ممکنه علت این رفتار، این باشه که طرف نمی‌دونه چه کانالی بهتره [یا دنبال یه برنامه‌ی خاص می‌گرده]، نه اینکه لزوما بی‌حوصله است.

    خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای بالا و پایین رفتنش از زیر پارچه بیرون می زند. پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم . اما باید حواسم به فشار استخوان های کف دستم روی صورتم باشد که مادر نگوید: "بنفشه! بهار نشده ،باز صورتت گل داده." سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را ،که زیر نور لامپ براق شده ، روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. اگر عوض 5 وجبی که موقع خرید اندازه گرفته بودم 7 وجبی اش را پیدا می کردم حالا عوض 32 اینچ، 42 اینچی اش آنجا بود و می توانستم کامل بفهمم که چند تا از نگین های روی خط شلوارم افتاده است. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم کنترل را که روی میز عسلی است ، بگیرم. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. در فاصله ی هر خمیازه ام شماره ی روی رسیور 10 شبکه را رد می کند و من مدام دکمه را فشار می دهم. اینجور وقت ها که با خودم می گویم "اگر من برنامه بسازم برنامه سازا می آیند پشت در کلاسم صف می بندند " و برای اثبات توانمندی های بالقوه ام ،به سرم می زند  هیکلم را مدام روی مبل بالا و پایین کنم تا موزیکی که در سرم می چرخد را با فنرش در بیاورم.  گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است، دکمه ی سبز گوشی را می زنم. آن‌ور خط کسی است که با تمام زورش توی میکروفن فوت می‌کند. انگار می‌خواهد تلافی بیکاری‌اش را  سر پرده ی گوش من درمی آورد. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذرد که همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش فرود می آیم و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم ، خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند و پارگی مبل را نشان می دهد.  صدای خس خس نفس غریبه ی چند دقیقه پیش، لای قهقهه های مردانه اش پیچیده وبا قطع و وصل آنتن گوشی زیاد و کم می شود . کسی در را با دو دست مشت کرده  می کوبد و ضربه ی مشت هایش با حرکت در که هر لحظه ممکن است از جا در برود و بشکند ،اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد. انگار قلبم با ضرباهنگ در به حنجره می خورد و گوش هایم تپش ها را با حرارت  بیرون می دهد. دستم را روی گلویم می گذارم و ناگهان لرز می گیرم.  انگشتانم حس خم شدن ندارند و گویی  بند اول هر انگشت بن بست شده و خون دوربرگردان می زند. به ناچار درون مشتم جمع می کنمشان تا گرم شوند. چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد.

    پاسخ:
    یک نکته‌ی زبانی:
    توی این عبارت «پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم»  که فعل «می‌گذارم» به قرینه حذف شده، بهتر [و فکر می‌کنم درستش] اینه که فعل توی جمله‌ی اول بیاد و توی دومی به قرینه حذف بشه. نه برعکس.

    ـ متوسل‌شدن‌تان به «دیالوگ» برای دادن اطلاعات تمهید بدی نــبود. عوضش دادن اطلاعات مربوط به ال.سی.‌دی عالی بود. [مخصوص اگر اینکه مدل لباس‌پوشیدن شخصیت چطور است،‌جزء اطلاعات درخواستی تمرین بود، می‌شد یک تعریف در حرکت خلی خیلی خوب]
    اتفاقی که توی این بخش روایت «در فاصله‌ی هر خمیازه‌ام ده شبکه روی ریسیور رد می‌شود» به‌صورت تمام و کمال افتاده. یک روایت بی‌نقص. سه تا از اطلاعات مهم این تمرین با یه حرکت ردیف شده. عالی. خیلی
    اما این: « اینجور وقت ها که با خودم می گویم "اگر من برنامه بسازم برنامه سازا می آیند پشت در کلاسم صف می بندند " و برای اثبات توانمندی های بالقوه ام ،به سرم می زند  هیکلم را مدام روی مبل بالا و پایین کنم تا موزیکی که در سرم می چرخد را با فنرش در بیاورم.» 
    ضمن اینکه ممیزی ارشاد داشت، [کسی که بره کافه چیپس و پنیر بخوره از این بهتر هم نمی‌شه] از جمله اطلاعات اضافی بی‌کارکرد در تمرین بود و نباید می‌آوردینش.
    ـ تیر خلاص: «رنگ مبل» کو؟؟؟ [الان با این ضدحال زدنم احساس می‌کنم چند لقمه از چیپس‌وپنیرها رو جبران کرده باشم]

    تقریبا تمرین شما تمومه. همین یکی دو تا نکته بود که اصلاح بفرمایید. باقی حرف‌ها بماند برای فصل بعد.





  • خانومـِ میمـ
  • آقا اجازه ؟! ما کار بقیه رو نخونده بودیمااا .. اون جهیزیه که گفتمـ از خودمـ بودااا .. اصلا همین الان متن خانومـ معلمو خوندمـ باور بفرمایین :)
    پاسخ:
    مشکلی نیست.
    مساله‌ی جهزیه کلا مساله‌ی مهمیه! تو ذهن همه هست طبیعتاً

    [معلومه هنوز از حسرت چیپس و پنیر دلم پره؟]
  • خانومـِ میمـ
  • آقا آقا ی تیکه ش جا افتاد ...

    "روی مبل جلوی ال.سی.دی 32 اینج جوری ولو شده ام که یک بوکسور شکست خورده ..."

    پاسخ:
    ـ راستی فکر می‌کنم این حذف فعل «یک بوکسور شکست خورده...» حذف بدون قرینه مناسب باشه. نیست؟
  • خانومـِ میمـ
  • دست راستم زیر سرم است و روی مبل جوری ولو شد ام که یک بوکسور شکست خورده بعد از یک مسابقه سخت . شصت دست چپم روی دکمه کنترل است و تند و تند چهارصد تا کانال ماهواره را عوض می کند و مغزم فرمان ایست روی هیچ کانالی را نمی دهد بس که بی خودند و مزخرف . آن گل آویز گوشه هال با آن رشد تصاعدی و برگ هایش که حالا دیگر سقف را هم پوشش داده وادارم می کند حس کنم جز من موجود زنده ی دیگری هم در خانه هست . گوشی زنگ می خورد و برای فرار از بی حوصلگی که عین گاز مونواکسید کربن در خانه می چرخد و آدمـ را می گیرد سریع گوشی را جواب می دهم . آن یاروی پشت خط فوت می کند و منمـ یک "برو پی کارت مسخره" حواله اش می کنم و گوشی را پرت می کنم آن طرف . تاریکی ِ لعنتی مهمانمـ می شود با رفتن ناگهانی برق . برای پیدا کردن گوشی روی مبل جهزیه مامان جا به جا می شومـ که قیژ قیژ صدا می کند . مامان معتقد است شگون ندارد آدمـ جهیزیه اش را رد کند برود و این مبل سفید سرمه ای زهوار در رفته اش را هچنان مصرانه نگهداشته است .گوشی خودش زنگ می خورد و پیدایش میکنم و جواب می دهم . همان یارو با صدای بلند می خندد . صدای تاپ تاپ قلبم از صدای مشیتی که به در آپارتمان می کوبد جلو می زند .
    پاسخ:
    ویژگی‌های خوب:
    ـ استفاده از یک روایت توصیفی خوب [..بوکسور..] برای بیان حالت کلافگی و خستگی. [که گفتیم ابزار توصیف وقتی درست استفاده بشه، می‌تونه به روایت showing کمک کنه]
    ـ کلا فصل هفتم [توصیف در داستان] خیلی از شما راضیه. توصیف‌های خوبی اوردین.
    ـ «برای پیدا کردن گوشی ..... که قیژ قیژ صدا می‌کند» ـــــــــ یه «تعریف در حرکت» به جا و مناسب. ضمن حرکت اطلاعات رو روایت کردین. [البته توضیح بعدش، که انگار ترسیدین مخاطب نفهمه مبل قدیمیه، اصلا به جا نیست، روایت رو متوقف کرده، اطلاعات اضافی غیرضروری به تمرین وارد شده و چون کارکرد نداره و همون روایت خلاصه‌ی خودتون کاملا گویای قدیمی بودن مبل بود، باید حذف بشه]
    ـ یه تعریف در حرکت خوب دیگه هم دارید. اونجا که حالت «ترس» رو بیان می‌کنید، در ضمنش کوبیده شدن صدای در هم میاد. این یعنی تعریف در ضمن حرکت.
    ـ و حجم مناسب و کوتاهش.


    باید ویرایش شود:
    ـ «بی‌خودند و مزخرف» ــــــــــ telling [خودتون بهش فکر کنید. آیا این مدل روایت ویژگی‌های نشون دهنده‌ی جفت‌پا پریدن نویسنده در داستان و زور کردن مخاطب به پذیرش ویژگی‌ شبکه‌های ماهواره نیست؟]
    ـ «رشد تصاعدی» ــــــــ telling [توی این عبارت باز نویسنده داره ما رو زور می‌کنه قبول کنیم حرفشو. اما دقیقا جمله‌ی بندی «که حالا دیگر سقف را پوشانده» کاملا تصویری و showing روایت شده]
    ـ «یاروی پشت خط» عبارت دیگه‌ای از «اون آدم به درد نخوره» هست. پس در نتیجه ــــــــــــــــــ telling
    ـ «تاریکی لعنتی» ــــــــــــــــــ telling
    ـ‌ 32 اینچ بودن ال.‌سی‌.دی کو؟
    ـ اسم «بنفشه» کو؟

    خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای بالا و پایین رفتنش از زیر پارچه بیرون می زند. پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم . سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را ،که زیر نور لامپ براق شده ، روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم کنترل را که روی میز عسلی است ، بگیرم. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. فاصله ی بین عوض شدن شماره های کانال روی رسیور به نیم ثانیه هم نمی رسد و  مدام دکمه را فشار می دهم. گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است، دکمه ی سبز گوشی را می زنم. کسی که با تمام زورش سوراخ های میکروفون گوشی اش را دارد آب و جارو می کند، تلافی بیکاری اش را سر پرده ی گوش من درمی آورد. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذرد که همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش فرود می آیم و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم ، خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند وپارگی مبل را نشان می دهد.  صدای خس خس نفس غریبه ی چند دقیقه پیش، لای قهقهه های مردانه اش پیچیده وبا قطع و وصل آنتن گوشی زیاد و کم می شود . کسی در را با دو دست مشت کرده  می کوبد و ضربه ی مشت هایش با حرکت در که هر لحظه ممکن است از جا در برود و بشکند ،اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد. انگار قلبم با ضرباهنگ در به حنجره می خورد و گوش هایم تپش ها را با حرارت  بیرون می دهد. دستم را روی گلویم می گذارم و ناگهان لرز می گیرم.  انگشتانم حس خم شدن ندارند و گویی  بند اول هر انگشت بن بست شده و خون دوربرگردان می زند. به ناچار درون مشتم جمع می کنمشان تا گرم شوند. چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد.

    پاسخ:
    ایرادهای قبلی‌ برطرف شده. فقط من با اجازه یه ویرایشی می‌کنم این جمله رو:‌ «آن‌ور خط کسی است که با تمام زورش توی میکروفن فوت می‌کند. انگار می‌خواهد تلافی بیکاری‌اش را ....» [تلاش‌تون برای توصیف خوب بود. اما اینجا توصیف مثل نمک بیش از حد به غذاست. توصیف رقیق‌تر مثل این که نوشتم مناسب‌تره]

    حالا بریم سراغ ایرادهای جدید:

    ـ 32 اینچ بودن ال.‌سی.دی کو؟
    ـ اسم شخصیت «بنفشه» بود. چرا روایتش نکردین؟
    ـ قرار بود شخصیت «حالت» بی‌حوصلگی داشته باشه. چرا توی روایت شما اثری ازش نیست؟






  • کتابدار کارگاه
  • سلام
    یاد آوری مجدد :  به کتابخانه سر بزنید

    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق، هزار بار فاطمه را تا دم سردخانه تصور کرده بود اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت تا جلوی سرعت ضربان قلبش را بگیرد ( این هم telling محسوب میشه ؟ )
    گزینه دوم : مسکن قوی تری برایش باشد  
    پاسخ:
    گزینه‌ی دوم‌تون قطعا تصویری‌تره از گزینه‌ی اولِ کم‌تر تصویری‌تون.

    می‌تونیم حالا رد بشیم از این تمرین.
  • خانم معلم
  • سلام دبیر جان

    اولا این اسم بنفشه رو برای چی آوردین ؟ هیشکی هم بهش اشاره ای نکرده !

    بعدشم فکر نکنین من اول تمرینای بچه ها رو خوندما ، اصلن !!! دماغم ؟!! خودش همینجوری درازه اصلا ربطی به حرف زدنم نداره ((:

     


    وقتی که هوا بنفشه های توی باغچه را سر به زیر کرده باشه ، من هم طبق نظر مادر خانم چاره ای جز در خانه ماندن ندارم چون می فرمایند: " موقع ظهر دختر نباید بیرون خونه باشه" .ده بار در یخچال را باز و بسته میکنم و شش دفعه از توی هال به اتاق مطالعه میرم بلکه بنشینم این متن خواسته شده ی دبیر کارگاه داستان نویسی را کامل کنم اما آخرش خودم را روی مبل سفید - سورمه ای جهیزیه پدر جان که از دوره ی دقیانوس اینجا ست ولو میکنم . کلیپسم را باز میکنم ولی قبل از گذاشتن روی میز از دستم می افتد و زیر مبل میرود .دولا می شوم تا از زیر مبل پیدایش کنم که چشمم به خرده های ابر زیر مبل می افتد ، انقدر هست که بتوانم با انگشت دست راستم اسمم را روی شان بنویسم ، " بنفشه " . کلیپس را برمیدارم و می گذارم روی میز و انگشت خاکی ام را با یک فوت تمیز میکنم حالا دست راستم امادگی دارد تا بالشی شود برای سرم . اگر میتوانستم این فنر زیر کمرم را هم کاری بکنم که به مهره ی شش و هفتم سیخونک نزندخیلی خوب میشد . خب اول باید شخصیت پردازی کنم و بعد مشغول نوشتن بشوم .جالب است تا حالا سقف را انقدر بادقت ندیده بودم . مادر هم باغبانی است برای خودش. تقریبا یک باغچه روی سقف با همین گلدان کوچک روی دیوار درست کرده است . چیزهایی به مغزم خطور میکند ولی پردازشش نیاز به قلم و کاغذ دارد که آن هم در اتاق است و علی کوچولو یی هم نیست تا برام بیاورد پس با دست چپ کنترل تلویزیون را بر میدارم تا دوری در کشور های مجاور بزنم کانال ها را یکی یکی امتحان میکنم کانال های خوب خانه ی ما یا رمز دارند یا کارتی هستند بقیه هم که تکرار مکررات می باشند . روی کانال های وطنی زوم میکنم .کانال مخصوص ما اندیشمندان هم فیلم مستندی از زندگی خزندگان پخش میکند که با این ال سی دی 32 دیدنش اصلا حال نمیدهد . با صدای زنگ گوشی روی میز عسلی مجبور می شوم که بلند شوم ولی دستم زیر سرم خشک شده . به زور نیم خیز می شوم و گوشی را بر میدارم یکی دیوانه تر از من پیدا شده که توی گوشی انگار تمرین فوت می کند . مثل همیشه اگر بودم من هم مانندخودش فوت می کردم ولی فقط میگویم : " برو پی کارت مسخره " و گوشی را پرت میکنم روی میز .گوشی از ان طرف میز سر میخورد و پایین می افتد. حسش بلند شدن را ندارم چشمهایم را میبندم که مثلا دوباره فکر کنم ناگهان حس میکنم که نور نیست  چشمهایم را باز میکنم همه جا تاریک است انگار قلبم در دهانم میزند . یاد صفحه ی مونیتورم می افتم . چشمم جایی را نمی بیند دستم را روی زمین میکشم در دلم با روشندل ها همدردی میکنم که دوباره با صدای زنگ گوشی ، مونیتورم روشن می شود گوشی را بر میدارم اما صدای آن طرف خط به نظرم همان آدم قبلی است . مردی است که بلند بلند میخندد لرزشی کل بدنم را فرا می گیرد حتی توان گفتن زهر مار را هم ندارم .گوشی را قطع میکنم . طپش قلبم بیشتر و صورتم داغ شده است .دلم میخواهد جیغ بزنم که یکی با مشت به در آپارتمان می کوبد دیگر الان فقط میخواهم پا به فرار بگذارم .

    پاسخ:
    بنا شد سخت‌گیر باشیم دیگر. یادتان که هست؟ و بنا شد شما از چندبار ویرایش کردن خسته‌نشوید دیگر؟
    خب بسم‌الله

    نقاط قوت کار شما:
    ـ تمهید و خلاقیتی که با اضافه کردن قضیه‌ی کلیپس انجام داده‌اید، باعث شده که در ضمن یک «تعریف در حرکت»ِ مناسب، هم کهنگی مبل را نشان دهید و بعد همین‌جا در دل این حرکت به‌ جا، یک حرکت دیگر به روایت داده‌اید و اسم شخصیت را با یک showing خوب به مخاطب فهمانده‌اید. بدون اینکه توی ذوق بزند.
    این اقدام شما حس تماشای کشتی‌های سوریان را به من داد که از یک‌طرف فیتیله‌پیچ می‌کند و حریف تا به خودش بیاید، از سمت دیگر یک فیتلیه‌ی دیگر می‌زند. خوش آمد حقیقتاً!
    ـ توی روایت «اینکه انگشت خاکی رو تمیز می‌کنه» رو دلیل قرار دادین برای اینکه بتونه با خیال راحت دستش رو بذاره زیر سرش. یعنی یه حرکت توی روایت ایجاد کردین و اطلاعات دادین به مخاطب [اینکه دستش زیر سرشه]. اما عبارت‌تون می‌تونه بهتر از این بشه. یه عبارتی که علت بودن این برای اون رو بهتر نشون بده و حرکت‌ روایی قشنگ‌تر دربیاد.
    ـ 

    آن‌چه باید اصلاح شود:
    ـ سه خط اول، [پیش از روایت ویژگی‌های مبل] اطلاعاتی غیر از اطلاعات درخواستی دارد و هیچ کمکی هم به روایت نکرده و حتما باید حذف شود. 
    او بخش‌هایی هم که می‌خواد تمرین کارگاه رو انجام بده و خواستید به این بهونه سقف و در و دیوار رو توصیف کنه، عوض کنید. [البته تمهیدتون برای روایت این‌ها در یک حرکت ستودنیه، اما خیلی اطلاعات اضافه کردین به قضیه]
    ـ حس کلافگی بنفشه بعد از فوت در نیومده. تنها اشاره کردین «مثل همیشه اگر بودم» این کفایت نمی‌کنه که ما بفهمیم الان کلافه است. فقط یادتون باشه کلافگی رو با showing روایت کنید.
    ـ «گوشی از آن‌طرف میز سر می‌خورد و پایین می‌افتد» اصل «تعریف در حرکت» رو نقض کرده. شده تعریف در توقف. [یعنی روایت و مخاطب رو یه لحظه نگه داشتید و بعد توضیح دادین که الان چه اتفاقی افتاده]



    فعلا همین‌ها رو اصلاح بفرمایید. هنوز حالا حالاها کار داریم.
    راستی «فصل دهم» هم با شما خیلی کار دارم خانم معلم!

    صدبار گفته ام این مبل پیری که میخ وسطش با دراز شدن صاف می رود توی کمر آدم را عوض کنیم ، در بیست دقیقه ی گذشته، بیست و پنج بار به خاطر برخورد نکردن با آن چپ و راست شده ام و سنگینی کنترل بی فایده را توی دستم تحمل کرده ام. معلوم نیست آن ور آب چی توی غذای برنامه سازها می ریزند که جدیدا همه ی این nتا شبکه ماستی شده .

    لیدی گاگا از توی گوشی شروع می کند به جیغ زدن و مجبورم می کند دست راستم را از پشت سرم برای پیدا کردنش جدا کنم. لابد آنکه پشت خط است خیال کرده در این اوضاع گرمم شده که هی با فوت هایش سلول های اعصابم را تکان می دهد . با یک "برو پی کارت مسخره" صدایش را قیچی می کنم و سعی می کنم برگردم سر پوزیشن اولم که برق ها بازی شان می گیرد. همین را کم داشتم که بخواهم دنبال شمع و فیوز بگردم. تصمیم می گیرم از جایم تکان نخورم تا اتفاق بهتری بیفتد، اما یک دفعه هرچه خاطره از شبکه ی mbc action دارم روی همان سقف تاریک ظاهر می شود . بلند می شوم تا بر سطح آخرین مکانی که گوشی را انداخته ام دست بکشم که با صدای دوباره ی گاگا، نور می افتد توی صفحه ی ال سی دی و من در جا شیرجه می روم روی دکمه ی answer . باز همان پنکه ی قبلی به جای فوت کردن شروع می کند به قه قهه زدن. لثه هایم از شدت فشار دندان های بالا و پایین، تیر می کشد. همزمان حروف نامفهومی از ته حنجره ام خارج می شود و قبل از آنکه قدرت ناسزا گفتن پیدا کنم، در آپارتمان به لرزه می افتد . کم کم همه ی اجزای خانه برایم تبدیل به صحنه های فیلم silent hill می شود. سایه های چند ضلعی که شباهت زیادی به گل های آویزان گوشه ی هال دارند به سمتم هجوم می آورد. کف پاهایم از شدت عرق روی پارکت چسبیده و نمی توانم فاصله ام را تا در حدس بزنم . چند قدم عقب می روم و محکم روی اسکلت مبل سورمه ای پرت می شوم . تیزی میخ در عضلات منقبضم فرو می رود و تا می توانم جیغ می زنم .



    - مجبور شدم به خاطر اسم ی خواننده ی زن چند تا سایت خاک بر سری سرچ کنم !

    - رفتم توی تاریکی گوشی گرفتم جلوی تلویزیون دیدم گرد و خاک هاش معلوم نمیشه! :)


    - کتابخونه به روز شد .

    پاسخ:
    نیاز به اصلاح دارد:
    ـ بین «کنترل مسخره» و «کنترل بی‌فایده» و «کنترل به‌دردنخور» و «کنترل زشت» و «کنترل باحال» یک اشتراکی وجود دارد. اینکه همه‌شان اشاره به یک «ویژگی» در کنترل دارند که با دخالت مستقیم سرکار خانمِ نویسنده به خوردِ مخاطب می‌روند. کانّ ایشان به ما می‌گوید «چون منِ نویسنده از موضع بالا می‌گویم این کنترل چجور است، شمای مخاطب که در موضع پایین تشریف دارید، باید بپذیرید. تمام!» و این یعنی همان telling. اما آن‌چه در showing مدنظر ماست این است که شما با اشاره به یک اکت یا حرکت، یا کمک گرفتن از یک توصیف، یا افکار و رفتار و گفتار شخصیت، تصویری بسازید که مخاطب خودش آن ویژگی مدنظر کنترل را برداشت کند. خیلی غیرمستقیم!
    ـ نه از نظر روایت، بلکه تنها به این توصیف‌تان گیر دارم که «سلول‌های عصبی را تکان می‌دهد». اصلش «متفاوت دیدن»ِ خوبی است. اما این‌که چیزی سلول عصبی را تکان بدهد، خیلی گویای کلافگی و عصبی شدن نیست. همین توصیف را یک دست‌کاری کنید درست می‌شود. بگویم چه‌طور دست‌کاری‌اش کنید یا خودتان پیدایش می‌کنید؟
    ـ 32 اینچ بودن ال.‌سی.دی کو؟ 
    ـ اسم شخصیت «بنفشه» بود. کو؟ برای چی اطلاعات ما را سانسور می‌کنید خب؟ خدا را خوش می‌آید؟

    قوت‌های روایت شما:
    ـ «لیدی گاگا از توی گوشی شروع می‌کند به جیغ زدن» تصویری‌است، تعریف در حرکت است و به‌طور کاملا غیرمستقیم شخصیت‌پردازی هم می‌کند. [یادتان هست فصل پنجم و شخصیت‌پردازی غیر مستقیم را که؟]
    ـ روایت از نظر اصل «تعریف در حرکت» هیچ نقصی ندارد.
    ـ لحن روایت [فصل هشتم، تمرین آخر را یاد بیاورید] با زاویه دید و راوی اول‌شخص هم‌خوانی دارد. [مایه‌های طنز و لینک شدن اطلاعاتِ شخصیت از فیلم و شبکه‌های ماهواره‌ای و ... با موقعیت]
    ـ اینکه کتاب‌خانه را به‌روز کرده‌اید و ما را مدیون خود!


  • خانومـِ میمـ
  • میثمـ وقتی فاطمه را روی تخت بیمارستان دید هوای دلش شبیه گرگ و میش غروب های جمعه شد و سعی کرد لبخند به لب بیاورد و از یخچال آب پرتقال را در لیوان ریخت و تا نزدیک دهان فاطمه برد .

    پاسخ:
    خوبه. قبول.

    فقط یک نکته‌ی زبانی:
    این عطف کردن جمله‌ی آخر «... "و" از یخچال...» درست و به‌جا نیست. اون‌جا که قبلا اشاره کردم هم نیاز به «اما» داره، نه «و» عطف.
    پس به این شکل بهتره بنویسید:
    «گرگ و میش‌ غروب‌های جمعه شد "اما" سعی کرد توی صورتش فقط لبخند دیده شود [دقت کنید که این روایت‌تون رو تصویری‌تر می‌کنه] "." از یخچال آب پرتقال را درآورد [این‌ فعل قرینه‌ای برای حذفش وجود نداره] ، در لیوان ریخت و به دهان فاطمه نزدیک کرد.»


  • طاهر حسینی
  • دست راستم بس که مانده زیر سرم بی‌حس شده ولی اگر قرار باشد تلوزیون برنامه‌ی باب میلت نداشته باشد فرقی نمی‌کند 32 اینچ باشد یا مثلا 16 اینچ. آن ماسماسک ریسور هم که خریده‌ایم باهاش تبلیغات ببینیم.نیست تلوزیون ملی‌مان کم دارد!
    تلفن زنگ می‌خورد.من همچنان خوابیده‌ام که کسی گوشی را بردارد.کی؟مثلا یکی از این پیر مبلهای سورمه‌ای سفیدبلند شود.یا مثلا آن گل آویزی که گوشه‌ی هال آویزان است یکی از برگهایش را  محض خاطر نازنین من از روی سقف بفرستد سراغ گوشی.نه.کشان کشان خودم را تا تلفن میرسانم.
    گوشی را که برمی‌دارم.یکی از پشت خط فوت می‌کند.پوف، امشبی همینم کم است که سرورم را کامل کند.جوابش می‌دهم:"برو پی کارت مسخره".هنوز تلفن را درست جا نگذاشته‌ام که همه جا تاریک می‌شود.برق رفته.سر جایم خشکم می‌زند.تپش قلبم را حس می‌کنم.باید بگردم گوشی را پیدا کنم.مثل کسانی که دنبال مین می‌گردند کورمال کورمال دنبال گوشی لعنتی‌ام که امشب خیال پیدا شدن ندارد.با صدای زنگ تلفن از جا می‌پرم.تلفن را برمی‌دارم.همان قبلیست.این بار بلند بلند می‌خندد.یکی دارد محکم با مشت به در می‌کوبد.قلبم می‌خواهد از جا بیرون بیاید.فقط به در خیره شده‌ام.مغزم اصلا کار نمی‌کند.
    پاسخ:
    چیزهایی که باید حتما اصلاح بشه:
    ـ «ولی» جزء حروف ربطه. توی خط اول نقش «ولی» چیه؟ مگه جمله‌ی قبل و بعدش به هم ربط دارند؟ به نظر نمیاد ربط داشته باشند.
    ـ قضاوت راوی درباره‌ی «تلوزیون ملی» توی ذوق می‌زند. یعنی اینجا اطلاعاتی مازاد بر آن‌چه خواسته بودیم اضافه کردی [اینکه ماهواره تبلیغات نشان می‌دهد و مثل تلوزیون ملی است] اما کارکرد ندارد و مورد قبول نیست.
    ـ «کشان کشان» ــــــــــــ telling (با مسامحه تصویر دارد اما تصویرش برای این تمرین کم است)
    ـ حالت مهم کلافگیِ بنفشه با صرف آوردن «پوف» به تصویر کشیده نشده. باید پر رنگ‌تر شود.
    ـ «گوشی را جا می‌گذارد»؟ مگه تلفن خونه زنگ زده؟ قرار بود گوشی خودش زنگ بزنه.
    ـ وقتی کاملا تصویری با روایت «مثل کسی که دنبال مین می‌گردد» حالت کوری را تصویر کردی، برای چی بعدش «کورمال، کورمال» رو که telling هست، میاری؟
    ـ «از جا می‌پرم» و «خشکم می‌زند»، «قلبم می‌خواهد از جا بیرون بیاید» چون بیان‌هایی کلیشه‌ایست [در زبان عموم مردم رواج زیادی دارد]، تصویر ندارد و به سمت telling سوق پیدا می‌کنند.
    ـ «بلند بلند می‌خندد» ــــــــــــ telling [توضیح: نویسنده اجازه نمی‌دهد مخاطب از تصویر‌ها بفهمد که یارو دارد بلند می‌خندد. خودش می‌پرد وسط و به‌زور مخاطب را با بیانش مجبور می‌کند که قبول کند صدای طرف «بلند است»]
    ـ «یکی محکم به در می‌کوبد» ـــــــــــــ telling [عیناً توضیح قبلی]
    ـ «مغزم اصلا کار نمی‌کند» ـــــــــــ telling [همان توضیح]


    نقطه‌ قوت‌ها:
    ـ اینچ ال.‌سی.‌دی را با رعایت اصل «تعریف در حرکت» روایت کردی. پس خوب است.

    [منتظرم در ویرایش دوم، با اصلاح روایت، این نقاط قوت افزایش پیدا کنند]
    واقعا چرا از دیدتون مخفی مونده بود ؟ من هی منتظر بودم یه گیری بهش بدید :)

    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق، هزار بار فاطمه را تا دم سردخانه تصور کرده بود
     اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت تا لابه لای ضربان تند قلبش آرامش تزریق کند. 

    پاسخ:
    واقعا دارم اذیت‌تون می‌کنم. اما تقصیر خودتونه خب:
    «ضربان تند» ــــــــــ telling


    نزدیک بود این‌دفعه هم مخفی بمونه!!

    خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای بالا و پایین رفتنش از زیر پارچه بیرون می زند. پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم . سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را ،که زیر نور لامپ براق شده ، روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم کنترل را که روی میز عسلی قرار دارد ، بگیرم. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. فاصله ی بین عوض شدن شماره های کانال روی رسیور به نیم ثانیه هم نمی رسد و  مدام دکمه را فشار می دهم. گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است، دکمه ی سبز گوشی را می زنم. صدای نفس کسی که انگار با تمام وجود می خواهد خاک از تک تک سوراخ های میکروفون گوشی اش بتکاند، پرده ی گوش مرا هم می تکاند. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذرد که همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش فرود می آیم و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم ، خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند وپارگی مبل را نشان می دهد. صدای نفس های خس خس غریبه ی چند دقیقه پیش، لای قهقهه های مردانه اش پیچیده وبا قطع و وصل آنتن گوشی زیاد و کم می شود . کسی در را با دو دست مشت کرده  می کوبد و صدای مشت هایش با صدای در که انگار هر لحظه ممکن است از جا در برود و بشکند اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد. انگار قلبم ضرباهنگ در را روی حنجره می نوازد و گوش هایم تپش ها را با حرارت  بیرون می دهد. دستم را روی گلویم می گذارم و ناگهان لرز می گیرم. به ناچار انگشتان یخ زده ام را درون مشتم جمع می کنم تا گرم شوند. چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد.

     

    انگشتان یخ زده مشکل داره؟ telling محسوب میشه؟

    این جمله تعریف در حرکت رو داره؟

    "نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند." 

    پاسخ:
    ـ خیلی [به اقتضادی این تمرین] سخت‌گیر باشیم «انگشت یخ زده» میشه telling. باید نشون می‌دادین که وقتی از ترس انگشت کسی یخ می‌زنه به چه حالتی در میاد.
    ـ روایت‌تون برای فوت کردن یک مزاحم پشت تلفن هنوز گویایی نداره. این صداهای نفس ممکنه به‌خاطر بیماری شخص باشه، نه مزاحم بودنش!



    عبارت «نور چراغ کوچه،..» به درستی تعریف در حرکته. شما ضمن روایت «سایه‌های روی دیوار» هم به ویژگی‌ گل اشاره کردین، هم به اینکه از کوچه کمی نور می‌رسه توی خونه.

    تمرین آخر قبل از اتمام آخری:

    صدبار گفته ام این مبل پیری که میخ وسطش با دراز شدن صاف می رود توی کمر آدم را عوض کنیم ، در بیست دقیقه ی گذشته ، بیست و پنج بار به خاطر برخورد نکردن با آن چپ و راست شده ام و سنگینی کنترل مسخره را توی دستم تحمل کرده ام. معلوم نیست آن ور آب چی توی غذای برنامه سازها می ریزند که جدیدا همه ی این nتا شبکه ماستی شده . مثل رنگ و روی گل های گوشه ی هال که از لب و لوچه ی گلدانشان آویزان شده اند و کسی به دادشان نمی رسد . خواننده ی ترکیه ای با آن صدای نازکش از توی گوشی شروع می کند به جیغ زدن و مجبورم می کند دست راستم را از پشت سرم برای پیدا کردنش جدا کنم . لابد آنکه پشت خط است خیال کرده در این اوضاع گرمم شده که هی مدام فوت می کند و به دیواره های مغزم فشار می آورد. با یک "برو پی کارت مسخره" صدایش را قیچی می کنم و سعی می کنم برگردم سر پوزیشن اولم که برق ها بازی شان می گیرد. همین را کم داشتم که بخواهم دنبال شمع و فیوز بگردم. تصمیم می گیرم از جایم تکان نخورم تا یک اتفاق بهتر بیفتد، اما چند دقیقه ای که می گذرد و به سقف تاریک خیره می شوم وهم و خیال از همان بالا شُره می کند روی سرم . بلند می شوم تا بر روی آخرین مکانی که گوشی را انداخته ام دست بکشم که با دوباره درآمدن صدای خواننده ی ترکیه ای نورش می افتد توی صفحه ی گرد و خاکی ال سی دی و وقتی دکمه ی answer را به زور فشار می دهم همان پنکه ی قبلی به جای فوت کردن شروع می کند به قه قهه زدن. آب دهانم را به زور می فرستم پایین و دنبال چندتا فحش آب دار توی ذهنم می گردم که یک هو در آپارتمان به لرزه می افتد . کم کم همه ی اجزای خانه برایم تبدیل به صحنه های فیلم silent hill می شود. کف پاهایم از شدت عرق روی پارکت چسبیده و نمی توانم فاصله ام را تا در حدس بزنم . چند قدم عقب می روم و محکم روی اسکلت مبل پرت می شوم . تیزی میخ در عضلات منقبضم فرو می رود و تا می توانم جیغ می زنم .

    پاسخ:
    ـ «کنترل مسخره» ـــــــــــ telling
    ـ با تمهید «مثل رنگ و روی ...» تلاش کرده‌اید به اصل «تعریف در حرکت» وفادار باشید اما جواب نداده. چون قیاس صورت گرفته نچسبیده، روایت در این جمله توقف پیدا می‌کند و این حس ایجاد می‌شود که نویسنده گفته «یک لحظه صبر کنید گلدان را روایت کنم، بعد ادامه‌ی ماجرا!!»
    فرو دادن آب‌دهان، برای تصویر کردن «ترس» چقدر کلیشه‌است!
    ـ «فحش آب‌دار»؟ ــــــــــــــــــ telling
    ـ دکه را «به‌زور فشار می‌دهد» ـــــــــــــــــــ telling
    ـ «خواننده‌ی ترکیه‌ای» باید اسمی چیزی داشته باشد. درست است؟ این منطقی نیست که طرف این آهنگ را گذاشته روی زنگ تلفن بعد این‌طور درباره‌اش حرف بزند.
    ـ «به دیواره‌های مغزم فشار می‌آورد» showing حساب می‌شه برای نشون دادن کلافگی. قبول. اما دست‌مالی شده و دم‌دستیه و از شما انتظار روایت بدیع‌تری هست.
    ـ «وهم و خیال شره می‌کند» ـــــــــــــ telling (قبول دارم که شره کردن از سقف تاریک، توصیف و متفاوت دیدنه. اما حس و حال ترس رو تصویری نمی‌کنه)
    ـ این ایراد نیست. سوال است: گرد و خاک ال‌سی‌دی توی تاریکی دیده می‌شود؟

    فعلا همین.



    اما نکات مثبت:
    ـ اضافه کردن «میخ» به اطلاعات روایت، تمهید خوب و زیرکانه‌ای بود که هم روایت ویژگی‌های مبل را تصویری کرده، هم برای پایان، به کار آمده که بخشی از اطلاعات غیرضروری را ضروری کرده. [این می‌شود یکی از بحث‌های فصل بعد]
    ـ شخصیت‌پردازی: اجزاء مختلف روایت و بیان افکار و رفتار و گفتار بنفشه، روی هم رفته شخصیت خوبی را منتقل می‌کند.
    ـ مثل این روایت‌ها که «زنگ تلفن مجبورم می‌کند دست راستم را بردارم» نمونه‌های خوبی برای «تعریف در حرکت»ه. [در اشاره به اینکه دستش قبلاً توی چه حالتی بوده]
    ـ 

  • بانوی نقره ای
  • من فکر میکردم اول باید تمرین قبلم رو دوباره اصلاح کنم ولی چون دوباره اعلام کردین تمرین جدید رو هم گذاشتم.

    دست راستم از سنگینی سرم خوابش برده و دلش میخواد جاش رو با دست چپم که وظیفه ای جز فشار دادن دکمه کنترل تلویزیون نداره عوض کنه ، اما من نمیتونم بهش این اجازه رو بدم چون در آن صورت باید صدای ناله و نفرین مبل رو تحمل کنم و به جای صفحه ال سی دی به پشتی همیشه ناراضی مبل خیره بشم . با خودم فکر میکنم با این بلوز و شلوار راحتی ارغوانی ام هر کی از در هال برسه و یک نگاه به مبل بندازه یاد بارسلونا میفته هر چند سرمه ایش به اون خوشرنگی نیست اما سفیدش خوب به زردی پرچم بارسا میخوره.انگشت دست چپم همین طور تند تند به وظیفه اش که به لطف کانال های ماهواره به این زودی ها تموم نمیشه عمل میکنه.به گل آویز گوشه هال نگاه میکنم و بلند میگم : چیه ؟ اونطوری نگام نکن ها! خیلی ناراحتی بیا خودت یک کانال انتخاب کن. بعد میخندم و میگم:دستت به سقف رسیده ولی به من نمیرسه.آهنگ love story پخش میشه ، دست چپم وظیفه قبلیش رو رها میکنه و گوشیم رو بر میداره و میذاره دم گوشم صدای باد تو گوشم میپیچه بهش میگم : برو پی کارت مسخره. دست چپم تا میاد برگرده سر وظیفه قبلیش کارش تخته میشه و همه جا تو تاریکی فرو میره دوباره love  storyپخش میشه همون شماره رو صفحه گوشیمه برمیدارم صدای خنده میاد، یک مشت به در کوبیده میشه دستم رو محکم رو دهنم فشارمیدم که مبادا صدای قلبم ازش بیرون بیاد.

    پاسخ:
    ویژگی‌هایی خوب متن:
    ـ از نظر اصل «تعریف در حرکت» که یک جاهایی واقعا عالی بود. روایت حالت قرارگرفتن بنفشه روی مبل، اصلا توقف نداشت و در دل حرکت‌ اتفاق افتاده بود. عالی
    ـ شخصیت‌پردازی: شما با نوع نگاه بنفشه به اطرافش [مثل شوخی‌ کردنش با گل آویز یا بازی فکر کردنش به مدل قرار گرفتنش روی مبل] یک شخصیت‌پردازی نسبتا منسجمی از روحیه‌ی کارکتر انجام دادین. توی همین چند خط. و این ثابت می‌کنه که نویسنده با ابزار «روایت» چقدر خوب می‌تونه شخصیت‌ رو پردازش غیر مستقیم کنه. [چیزی که توی فصل چهار و پنجم خیلی ازش حرف می‌زدیم]
    دیالوگ ذهنی شخصیت با گل، جزء‌ اطلاعات درخواستی نبود اما چون داره کار می‌کنه، و به جا هم کار می‌کنه، امتیاز محسوب می‌شه.
    ـ تقریبا همه‌ی روایت تصویری بود و هیچ‌جا telling نداشتین.

    چیزهایی که باید اصلاح بفرمایید:
    ـ این حتما اصلاح بشه. [هرچند این فصل جاش نیست] حتما از زبان محاوره خارج بشه و با زبان معیار روایت بشه.
    ـ قضیه‌ی «وظیفه‌ی دست» گرچه اصلش ایده‌ی خوبیه برای تصویری کردن روایت، اما خیلی تکرار شده و یه ذره لوس شده. مخصوص جایی که برداشتن گوشی و گذاشتنش دم گوش رو نسبت می‌دین به «دست»
    ـ روایت‌ تصویری‌تون از زنگ زدن گوشی، گویا نبود. این حس رو می‌ده که شاید تلوزیون داره آهنگ پخش می‌کنه.
    ـ همچنین پیچیدن صدای باد توی گوش، لزوماً نشان از وجود یک مزاحم نداره.
    ـ حالت حیاتی «ترس و اضطراب» باید پررنگ‌تر از این‌ها تصویر و وروایت بشه. این قسمت از موقعیت خیلی جامع روایت نشده.
    فصل ده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    مگه این فصل نه نیس؟
    پاسخ:
    ظاهرا من اشتباه کردم.
    شما درست می‌فرمایید.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • من صبح دیدم اضافه شده.هر زمان سیستم از مالکیت بزرگترها درآمد تمرین را مینویسم.
    پاسخ:
    مشکلی نیست.
    یادآوری من محض این بود که ترسیدم کامنت اطلاع‌رسانی‌ام افتاده باشد زیر کامنت‌های جدیدتر و دیده نشده باشد.
  • دبیر کارگاه
  • اعـــــــــــــــــــلام مجدد:
    .
    .
    با سلام
    به همه


    «««گــــام نهایی فصل دهم اضافه شده»»»
    .
    .

    خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای بالا و پایین رفتنش از زیر پارچه بیرون می زند. پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم . سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را که زیر نور لامپ براق شده روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم کنترل را که روی میز عسلی قرار دارد  بگیرم. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. فاصله ی بین عوض شدن شماره های کانال روی رسیور به نیم ثانیه هم نمی رسد و شست من مدام دکمه را فشار می دهد. گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است دکمه ی سبز گوشی را می زنم. صدای نفس کسی که با تمام وجود دهانش را به میکروفون چسبانده گوشم را درد می آورد. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذرد که همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. نور چراغ کوچه، لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیز گل آویز، هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش فرود می آیم. کورمال کورمال و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم ، خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند وپارگی مبل را نشان می دهد. صدای نفس های خس خس غریبه ی چند دقیقه پیش لای قهقهه های مردانه اش پیچیده وبا قطع و وصل آنتن گوشی زیاد و کم می شود . کسی در را با دو دست مشت کرده  می کوبد و صدای مشت هایش با صدای در که انگار هر لحظه ممکن است از جا در برود و بشکند اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد. انگار قلبم روی دیواره ی حنجره همراه با صدای در ضرباهنگ گرفته است و گوش هایم تپش ها را با حرارت  بیرون می دهد. دستم را روی گلویم می گذارم وبه محض تماس دست با پوستم لرزش می گیرم. به ناچار انگشتان یخ زده ام را درون مشتم جمع می کنم تا گرم شوند. چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد.

    سلام

    من اون جمله ی "فقط نور چراغ کوچه است که پستی و بلندی اشیا را کمی قابل تشخیص می کند." رو حذف کردم.

    درسته حرکت نداره ولی تصویری نیست؟


    پاسخ:
    ـ «گوشم درد آمد» ـــــــــــــ telling
    ـ نیازی نیست تاکید بشه که عامل تغییر کانال‌ها «انگشت شصت» هست. اون‌هم دوبار!
    ـ «صدای نفس کسی که....» هرچند تصویریه، اما این رو به ذهن منتقل نمی‌کنه که طرفِ پشت گوشی داره «فوت می‌کنه» توی تلفن.
    ـ وقتی به‌صورت تصویری بیان کردین که به چه شکل داره توی تاریکی دنبال گوشی می‌گرده عبارت «کورمال کورمال» که یه telling ساده است، کارکردی داره؟
    ـ این توصیف « انگار قلبم روی دیواره ی حنجره همراه با صدای در ضرباهنگ گرفته است» کمی سخت فهمه. تصورش زحمت زیادی رو می‌طلبه!
    ـ کلمه‌ی «دست» توی عبارت «دستم را ....» تکرار شده و روایت رو بی‌ریخت کرده. کلا این تصویر معلوم نیست می‌خواد چه حالتی رو به مخاطب منتقل کنه. [تو نسخه‌ی قبلی بحث سرد بودن دست مطرح بود که می‌خواست ترس رو منتقل کنه اما بعد از ویرایش این فقره دیگه کارکردی نداره]


    جمله‌ی «نور جراغ کوچه است که...» که هرچند تصویریه و از این نظر مشکلی نداره،‌ اما با اصل اول «تعریف در حرکت» سازگار نیست. در خدمت معنایی که نویسنده دنبالشه نیست و یه جورایی زائده. همون حالتی که انگار نویسنده داستان رو متوقف کرده تا یه چیزی رو معرفی کنه!

  • بانوی نقره ای
  • میثم وارد اتاق شد و فاطمه را روی تخت دید .دستی توی موهایش کشید و آب دهانش را قورت داد و دستان عرق کرده اش را با شلوارش خشک کرد. با خودش گفت با آن پتوی سفید و چهره زردش شبیه این دسته گل نرگس شده ، گل ها را توی گلدان گذاشت و شروع به مرتب کردن پتوی فاطمه که از قبل مرتب بود کرد.

    گفته بودین نگرانیش تو نسخه قبل زیاد مشخص نیست امیدوارم تو این یکی خوب شده باشه. 

    پاسخ:
    خب الان دیگه هیچ چیزی پیدا نکردم که بخوام گیر بدم. 
    از نظر روایت هیچ نقصی مشاهده نشد.

    ممنون که خسته نشدین از ویرایش‌ها.


    یه بحث زبانی:
    اصولا افعال مرکب [دو بخشی] مثل فعل «شروع کرد» رو نباید به هیچ‌وجه از هم جدا کرد. پس باید بنویسید:‌ «شروع کرد به مرتب کردن پتوی فاطمه که از قبل مرتب بود»
  • طاهر حسینی
  • میثم که فاطمه را روی تخت بیمارستان دید.چیزی نگفت. می‌خواست بگوید ولی نگفت.نتوانست که بگوید.حجمی گیر کرده بود بین گلویش.که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت.به ذهن میثم رسید که فقط باید به فاطمه نزدیکتر شود تا به این حجم ناخوانده پایان داد.

    پاسخ:
    روایت مشکلی نداره. قبول.



    یه نکته‌ای هم برای راوی:
    چون راوی سوم‌شخص [طبق نکته‌ای که در فصل هشتم بیان شد] تاحدودی از دید شخصیت روایت می‌کنه، لزومی نداره «به ذهن میثم رسید» حتما بیاد. 
    همین که بگی «باید به فاطمه نزدیک‌تر می‌شد ....» کفایت می‌کنه و این حس رو به خواننده می‌ده که راوی داره از نقطه‌نظر افکار میثم این حرف رو می‌زنه.
    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق، هزار بار فاطمه را تا دم سردخانه تصور کرده بود اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت تا نفس های مضطربش را گرم تر کند.

    پس showing لزوما به کاربردن توصیف نیست . نکات بقیه رو خونده بودم اما در عمل تازه اینو فهمیدم !
    پاسخ:
    قسمت مدنظر خوب شد.
    اما یه چیزی تو قسمت پایانی از چشم من مخفی مونده بود.
    «نفس‌های مضطرب»؟!


    اینکه می‌گن هیچ‌ معلمی مثل کار عملی نیست برای آدم، همینه دیگه. 


    خودم را روی مبل سورمه ای پهن می کنم . فنر مبل زیر تنم جا به جا می شود و صدای  غریبی می دهد.پاهایم را روی یک دوش مبل و روی دوش دیگرش دستم را زیرسرم می گذارم . سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا مدل گونه هایم را که زیر نور لامپ براق شده روی صفحه ی سیاه و تمیز ال سی دی ببینم. ریسیور ماهواره کانال 5 را نشان می دهد . خوب است که کنترل روی میز عسلی قرار دارد اگرچه کمی دورتر و وسط میز است اما زحمت بلند شدن ندارم. دست چپم را دراز می کنم و با کش و قوس و درد کوچکی روی کتفم موفق می شوم بگیرمش. شستم روی عدد یک می رود و از اولین کانال شروع می کنم. فاصله ی بین عوض شدن تصویر های روی تلویزیون  به نیم ثانیه هم نمی رسد و شست من مدام دکمه را فشار می دهد. گوشی ام روی میز عسلی با ویبره اش می چرخد. درحالی که چشمم به تلویزیون است دکمه ی سبز گوشی را می زنم. صدای نفس سوت داری که با تمام وجود دهانش را به میکروفون چسبانده گوشم را درد می آورد. بلند داد می زنم "برو پی کارت مسخره." گوشی  را روی مبل روبه رویی پرت می کنم. دقیقه ای نمی گذردکه همه جا تاریک می شود و تلویزیون خفه خون می گیرد. فقط نور چراغ کوچه است که پستی و بلندی اشیا را کمی قابل تشخیص می کند. نور لا به لای گل آویزی که از گوشه هال تا وسط سقف رشد کرده نفوذ کرده و در تاریکی برگ های نوک تیزش هیبت چنگال هایی وحشی پیدا کرده اند. دستم را به دسته ی مبل می گیرم و به آرامی روی فرش می نشینم.کورمال کورمال و درحالی که قبل از هر حرکتی همه جا را لمس می کنم خودم را به مبل روبه رویی می رسانم. نور صفحه ی گوشی خودنمایی می کند وپارگی مبل را نشان می دهد. صدای نفس های خس خس غریبه ی چند دقیقه پیش لای قهقهه های مردانه اش گم می شود. کسی با مشت در را می کوبد و صدای مشت هایش با صدای در که انگار هرلحظه ممکن است ازجا دربرود و بشکند اکو می گیرد. گوشی عرق کرده و از دستم سر می خورد . قلبم انگار درون گلویم آمده و روی دیواره ی حنجره همراه با مشت روی در ضرباهنگ گرفته است. دستم را روی گلویم می گذارم از سرما چندشم می شود به ناچار انگشتان یخ زده ام را درون مشتم جمع می کنم تا گرم شوند . چشمانم را با فشار می بندم. عرق از روی ابروهای جمع شده ام روی پلکم می سرد. گوش هایم صدای قلبم را با حرارت  بیرون می دهد و صدای استخوان هایی که به در می خورند را دریافت می کند.

    حس می کنم بیشتر شبیه متون نمایشی شده... 

    پاسخ:
    چیزهایی که باید حتما اصلاح بشه:
    ـ صدای غریب ـــــــــــــ telling
    ـ وقتی به کمک این "حرکت روایی" که «دست چپم را دراز می‌کنم و با کش و قوس...» مشخص می‌شه که کنترل کجاست، دیگه چه نیازی به عبارت «خوب است که کنترل... زحمت بلند شدن ندارم» هست؟ تعریف در حرکت‌تون توی عبارت بعد داره کار می‌کنه دیگه!
    ـ‌ هرچند از نظر روایت تصویری عبارت «عوض شدن تصویر‌های روی تلوزیون» تمهید خوبیه برای نشون دادن عوض شدن کانال‌ها. اما معناش غلط‌اندازه. چون اگه کانال رو هم عوض نکنیم، تصویرها توی یک شبکه مدام در حال عوض شدن هستند. 
    ـ «فقط نور چراغ کوچه است که ...» تا آخر جمله ـــــــــــــ تعریف بدون حرکت!
    ـ «به آرامی روی فرش نشستن» یعنی چی؟ ـــــــــ یک telling غیرضروری
    ـ «نفس سوت‌دار» دقیقا چه نوع نفسیه؟ من هیچ تصویر دقیقی پیدا نکردم ازش.
    ـ اینجا که می‌گید «صدای نفس‌های خس‌خس غریبه...» اگه متکی به روایت شما باشیم اصلا معلوم نیست که داره صدای قهقهه رو توی تلفن می‌شنوه.
    ـ قرار شد به غیر روایت کاری نداشته باشم،‌ اما این توصیف «قلبم انگار آمده توی گلویم» خیلی کلیشه و دمِ دستیه و روی تر و تازگی (متفاوت بودن) روایت اثر منفی می‌ذاره.
    ـ قضیه‌ی «صدای ترسناک مشت‌هایی که به در کوبیده می‌شوند» رو سعی کردین در قالب حرکت‌ها و روایت تصویری نشون بدین، اما خیلی تکرار شده. دست کم سه تا جمله‌ی مختلف دارن این رو روایت می‌کنند. نیازه؟ یعنی مخاطب این‌قدر خنگه که با یک اشاره متوجه نشه؟ 
    ـ «از سرما چندشم می‌شود» ـــــــــــــــ telling


    چیزهایی که خوشم اومد:
    ـ تعریف در حرکت‌تون برای روایت ال‌سی‌دی. روایت خیلی حرکت داشت و مخاطب بدون اینکه حواسش باشه این اطلاعات رو دریافت کرد. آفرین شدید داشت.
    ـ روایت‌تون از کهنگی مبل‌ها در ضمن حرکت «دیده شدن پارگی در نور گوشی» عالی بود.



    در کل می‌شه گفت یه روایت «داستانی» خوب [به نسبت چیزی که ما تا الان درباره‌ی روایت داستانی گفتیم] اما ناقص. 
    ویرایش‌ها رو اعمال بفرمایید چند سطح بهتر می‌شه انشالله

    ممنون


    لبخند پژمرده به این قشنگی :) ندیدین تا حالا یکی که همیشه می خندیده حالا خنده وا بره رو صورتش ؟

    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق، هزار بار فاطمه را لباس تب دار بیمارستان و نسخه های بی رحم تصور کرده بود اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت تا نفس های مضطربش را گرم تر کند.
    پاسخ:
    «نسخه‌های بی‌رحم»؟ «لباس تب‌دار»؟
    نسخه‌ی بی‌رحم یعنی چی؟ 
    بهتر و تصویری‌تر نیست اگر به جای بیان «بی‌رحمی» نشون بدین به ما که چه زمانی یک «نسخه بی‌رحم» می‌شه یا یک «لباس تب‌دار»؟
    من از تکرار خوندن این بخش کاملا تصویریِ «به اندازه‌ای که بتواند....» تا آخر خسته نمی‌شم. چون واقعا تصویریه و اون معنا و حالت مدنظر نویسنده رو بدون اینکه اثری از نویسنده دیده بشه، نشون می‌ده.
    اما بخش اول رو هرچقدر هم با عبارات جدیدِ telling وار روایت کنید، باز کسل‌کننده می‌شه.
  • خانومـِ میمـ
  • در مورد تمرین آخر باید از همه ی اطلاعات استفاده بشه ؟!
    پاسخ:
    بله. باید هر چی اونجا نوشته شده رو بیارید توی روایت
  • خانومـِ میمـ
  • واقعا عذر خواهی ! آخر هفته ست جبران میشه .

     

    میثمـ وقتی فاطمه را روی تخت بیمارستان دید هوای دلش شبیه گرگ و میش غروب های جمعه شد و سریع خودش را جمع کرد و از یخچال آب پرتقال را در لیوان ریخت و با لبخند تا نزدیک دهان فاطمه برد .

    پاسخ:
    تصویری که به کمک توصیف گرگ و میش آوردین، خوبه.
    اینجا [... جمعه شد و سریع...] اگر به جای «و» از «اما» استفاده کنید بهتره.
    قضیه «خودش را جمع کرد» به نظرتون telling نیست؟ من احساس می کنم نویسنده خودشو انداخته وسط و داره ما رو به زور به این قضیه متقاعد می‌کنه.
    تصویر نداره. یعنی چی «خودش را جمع کرد»؟ اون رفتاری که نتیجه‌ش «جمع کردن خود» هست رو روایت کنید تا تصویر درست بشه.

    باقیش خوبه. فقط همینو اصلاح کنید بی‌زحمت

  • دبیر کارگاه
  • با سلام
    به همه


    «««گــــام نهایی فصل دهم اضافه شد»»»
  • طاهر حسینی
  • ببخشید آن ناشناس پایینی من بودم!
    پاسخ:
    اولش واقعا ترسیده بودم!
    در این حد!
    من متوجه کامنت این آقا/خانوم ناشناس نشدم

    آقای شهاب فک کنم این فصل هنوز تموم نشده باشه...
    نمی دونم یعنی اصول روایت فقط حرکت در تصویر و showing بود........
    پاسخ:
    اگه نویسنده‌ش رو بشناسید (که آقاطاهر تشریف دارند)،‌حل می‌شه

    اصول روایت منحصر در «تعریف در حرکت» و «showing» نیست قطعا. اما این دو خیلی مهم و اصلی‌ هستند.
    توی این فصل، به همین‌ها بسنده می‌کنیم. فصل بعدی را هم از «ساختار روایت» انشالله حرف می‌زنیم و پرونده‌ی روایت داستانی را می‌بندیم. (انشالله)

    یعنی همین‌ها را اگر خوب در نوشته‌های‌مان رعایت کنیم، چند سطح ارتقاء می‌دهد متن‌های‌مان را



  • سرباز شهاب
  • خبری از فصل جدید نیست؟
    پاسخ:
    تمرین آخر مونده!
    قبول بفرمایید که "یک چیزی که قلب شروع شود و بعد برسد به سر انگشتها "یا خوب است یا بد است.فوقش می‌شود ترش و شیرین که بعدش نوشته‌ام.

    ویرایش کنم؟
    پاسخ:
    اگر «ترش» و «شیرین» بدون توضیحاتی که نویسنده با telling مستقیم به خورد ما داده، نشان (و تصویری) از حس مضطرب میان بدی و خوبی می‌شد، بله. حق با تو بود.
    اما به خودی خود ترش و شیرین این تصویر را نمی‌سازد.
    مگر اینکه به جای ترش بگویی «تلخ» که حس زهرماری و «بدی» را منتقل کند.


    بله. ویرایش لازم و ضروری‌است! کوتاه هم نمی‌آییم!
    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق، هزار بار فاطمه را با لباس بیمارستان و لبخند پژمرده تصور کرده بود اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت تا نفس های مضطربش را گرم تر کند .


    پاسخ:
    درست دیدم؟
    «لبخند پژمرده»؟
    من به عنوان مخاطب دارم زور می‌زنم تصور کنم لبخند پژمرده یعنی چه شکلی! به نظرتون دلیل اینکه نمی‌تونم چیه؟ مشکل از منِ مخاطبه یا از اینکه روایت شما در این بخش تصویری نیست؟
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خیر همشهری داستان رو مطالعه نکردم تا حالا به جز چند بخش کوچکش داخل اینترنت.
    اینجا فقط یک دکّه خاص مجله اش رو میاره.یعنی من جای دیگه ای ندیدم و اینکه توفیق تهیه اش نبوده به هر صورت.
    پاسخ:
    ولی حتما حتما حتما سعی کنید هرطور شده هر از گاهی بگیریدش و بخونیدش.
    ضرر نمی‌کنید واقعا.
    به عقیده‌ی من این روزها، حداقل میزان دم‌خور بودن با داستان برای کسی که می‌خواد جدی پا به دنیای نوشتن حرفه‌ای بذاره، مطالعه‌ی همشهری داستان در هر ماهه!
    این تهران گرایی بی داد می کنه
    واقعا باید تغییر دادش...
    تو این وسط آدمای تازه به دوران رسیده هم بی تقصیر نبودند...هی نشستند پز تهران زندگی کردنو دادن...اما اغلب مون انقد شنیدیم که به زبان ماهم سرایت کرده و گرنه عمدی نیس
    به دل نگیرید توروخدا

    پاسخ:
    ما که به دل نگرفتیم!
    مهم خانم پلک شیشه‌ایه که باید نظرشون رو پرسید!
    سلام
    خیلی ممنون از توضیحاتتون من باب ماهیت نمایشی و ماهیت داستانی
    یه جورایی قصدم شناخت خود showing بود که می تونه همراه با اکت باشه و می تونه نباشه
    چون قصد در پرورش حس مخاطبه و برانگیختنش...
    این طور که من فکر می کنم البته showing باید این باشه:
    پرداخت غیر مستقیمی که تصویری باشه 
    حالا سوال:
    تصویری بودن الزامیه؟
    آخه همون ارائه ی عقاید یک فرد میشه تصویری باشه؟
    توی مثال خودتون :
    "نه حرف زدن با معصومه آرامم می‌کرد،‌ نه ایستادن روی بالکن و نفس‌کشیدن هوای شب، و نه حتی یک پاکت سیگار و یک لیوان چای داغِ پشت‌بندش"
    الان این داره غیر مستقیم اشاره می کنه ولی اکت نداره اما تصویر ارائه میده
    ...نمی دونم درست فهمیدم یا نه؟
    اون پیشنهادتون راجع به پیدا کردن showing در داستان ها پیشنهاد خیلی خوبیه ...
    من شرمنده ام که انقدر خنگ بازی درمیارم
    پاسخ:
    دقیقا ملاک تصویر داشتنه و درست متوجه شدین.
    تو همین مثالی که نوشتم و بهش اشاره کردین، مهم اینه که تصویرسازه. یعنی خواننده می‌تونه بعد از خوندن متن، یه تصویر توی ذهنش بسازه و از اون تصویر به حالتی که شخصیت داستان داره پی ببره.


    همه ی کامنتا رو به انضمام پاسخ دبیر محترم خوندم!(مشارکت از این بالاتر)
     چه کنیم الان؟!

    ..
    بحث شهرستان و پایتخت شد یاد یه چی افتادم:
    ترم اول یکی از اساتید از بچه ها پرسید چرا برای غیرتهرانی ها واژه شهرستانی به کار میبریم!(منم نظر پلک شیشه ای رو دارما!)
    بعد یکی از دخترا که داعیه علامه دهر بودن رو داشت و خودشم یه جا دیگه به دنیا اومده و بود و اصالتا مال یه جا دیگه بودن و در حال حاضرم شهرستانی که اکنون استانی شده واسه خودش زندگی میکردن، گفت: چون این شهرستانی ها از وقایع در حال وقوع بی خبرن!درجریان خبرها و سیستم دولت و غیرو ذلک نیستن....بالاخره لپ مطلبش این بود که چون عقبن از دنیا...منم بهم برخورد، هیچی نگفتم، فقط در گوشه ای از قلبم براش شفای عاجل خواستار شدم...
    در طول سال تحصیلی با دیدن دانشجویان به اصطلاح شهرستانی و دستاوردایی که داشتن به مراتب براش ثابت شد که زری بیش نزده!(عذر)

    ...
    بیایم در راستای بالابردن فرهنگ صحبت کردن باب غیرپایتخت نشین ها کوشا باشیم!

    (خدا سرشاهده کاری به حرف خانم معلم نداشتم و کلی گفتم!)
    پاسخ:
    خوبه!!

    بحث بین گروه دخترونه‌ی خانم معلم بالا گرفته. الانه که یه جنگی چیزی در بیفته بین‌تون!
    پس ادامه تمرین چی شد؟
    کسی مونده؟
    پاسخ:
    مونده بود. تازه تشریف آوردن.
  • سرباز شهاب
  • بریم آقا بریم.
    نه خانم معلم این جوری نمیشه. بالاخره دبیری گفنن مردی گفتن. 

    راستی دقت کردین تمرین من فقط یک خط بود؟
    دوستان شدنیه ها. بجای قصه حسین کرد شبستری تو دو خط تمومش کرد.
    پاسخ:
    شهاب تو نه تنها توی شناخت لبنیات محلی مرغوب، که توی مختصر مفید نوشتن هم می‌تونی الگوی خوبی باشی.
  • خانم معلم
  • والا دبیر جان از خدا پنهون نیس از شما چه پنهان برای منکه جای مادر گروهم هیچ فرقی نمی کرد جمع شامل همه بچه های کارگاه باشه منتها دخترا سختشون بود اینه که ترجیحا جلسه اول رو دخترونه قرار گذاشتیم . یار و یارکشی هم نداریم انقدر تفکیک نکن میدم اون آقا خادمه بکندت تو گونی ها ! ((: 
    شهاب جان تحت تاثیر حرف های دبیر جان واقع نشو من میشناسمش چه جور انسانیه !!! 
    مگه میخوای حکومت کنی که از روش تفرقه استفاده میکنی بشر ؟! عوض این حرفا ببین چطوری باید توضیح بدی بچه مردمو بین روایت و توصیف گیج نکنی .والا 

    پاسخ:
    خب باید اعتراف کنم خیلی خندیدم پای این کامنت، ولی این دلیل نمی‌شه شما فکر کنید من رو تحت تاثیر قرار دادین.

    اصولا تفکیک جنسیتی امری لازم و ضروری تشریف دارند. بنده هم موافقم با این تصمیمی که شما و جمع دخترونه‌ی کارگاه گرفتند. 
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سوء تفاهم نباشه، من کاملاً متوجه هستم که بدون منظور و غرض و اینها بوده صد البته فقط چون عادت ندارم سکوت کنم رک و راست احساسم رو گفتم.

    و خداوند به بزرگواری شما بیافزاید و سایه ی محبت تون رو سرمون باشه :)
    پاسخ:
    به این می‌گن اخلاق خوب شهرستانی!!
    احسنت
    خوب دختران دور همی
    جناب دبیر که این همه های و هوی برای عدم جمع شدن ما دارند انشالله که نیتشون خیره و فقط قصد تحریک دارند. هرچند مانیاز به تحریک نداریم. خودمون بخواییم جمع میشیم، نخواییم هم نه.

    بعدش فقط یه چیزی نمیشه که چند تا شاگرد جمع بشن بعد غیبت استاد رو نکنن! اصلا میشه؟ داریم؟
    پس دبیر محترم اجازه غیبت رو هم بدن پیش پیش...
    اصلا غیبت استاد از اوجب واجبات است :)))


    پلک شیشه ای عزیز، قطعا خانم معلم قصدی نداشتن، فک کنم اصلا روحشون هم خبر نداره چه کلمه ای به کار برده... 

    پاسخ:
    بله!
    من هم به سهم خودم اشاره کردم این قضیه برگرفته از «ناخودآگاه تهرانی» ایشون بوده.



    شما جمع بشید دور هم، غیبت که جای خود داره، تهمت هم می‌تونید به بنده‌ی کمترین بزنید. فقط جمع بشید ما از نگرانی دربیایم!!
  • خانم معلم
  • سلام دخترم 
    ببخشید ناراحتت کردم . باورت میشه اولین باره که در مورد تو این لفظ رو استفاده کردم . راستش بچه ها ازم پرسیدن پلک شیشه ای چطور میاد یا نه ؟ من ا ونجایی که مثلا یه بار فکر کردم که کوتاهتر بنویسن و بگم تهران نیست و اینا گفتم شهرستان هستین ( طبق نتیجه گیری خودم ) اینجام همینطور . وگرنه اینو بدون اولا همه ی اونایی که توی تهران زندگی میکنن تهرانی اصیل نیستن مثل خود من و ضمنا شهرستان زندگی کردن هیچ چیز از ارزشهای آدم کم نمیکنه ...
    به هر شکل همینجا عذر خواهی میکنم اگه ناراحتت کردم .
    دبیرجان ! مگه دستم بهت نرسه دونه دونه موهات رو میکنم کچل بشی صبر کن ((: 
    پاسخ:
    من که نمی‌بخشم.
    این‌طوری جبران نمی‌شه.
    باید دست کم یه بار دعوت‌مون کنید خونه‌تون شاید راضی شدیم!!!


    [الان من کجای ماجرام نمی‌دونم]
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سوالی داشتم در مورد نحوه روایت :

    برای بیان خاطرات هم نوع روایت باید تصویری باشد؟! یا صورت گزارش به خودش میگیرد؟!
    پاسخ:
    سوال به جا و خوبه.
    همون‌طور که توی اول مطلب فصل دهم اشاره شد،‌ «روایت داستانی» باعث می‌شه متن شما جذاب و گیرا و پر نفوذ بشه. حتی اگه نخواید یه داستان‌نویس حرفه‌ای بشید و صرفا بخواید خاطره‌نگاری کنید، یا وبلاگ‌نویسی‌تون را ارتقاء بدین.

    بخوام نقدا مثالی بیارم، همشهری داستان، هر شماره توی یه بخش «داستان» منتشر می‌کنه و توی یه بخش جداگانه «روایت» 
    حتما مطالعه کردین. درسته؟
    روایت‌هایی که منتشر می‌کنه، داستان نیستند. غالباً برش‌هایی واقعی از خاطرات افراد هستند. اما روایت‌شون کاملا داستانیه. یعنی اصول و ساختار روایت (که ما توی این فصل و فصل بعدی بهشون اشاره می‌کنیم) لحاظ شده.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خیر.بنده تفرقه ای مشاهده نمیکنم.
    اگر هم جسارتی شد ببخشند ولی سخت اومد اون حرف به من.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خانم معلم جان قربان فقط یک نکته اینکه :
    من شهرستان نیستم،فقط تهران نیستم.
    مثلاً اگر قرار اصفهان بود آیا من میگفتم شما شهرستان هستید؟! نه دیگه میگفتم اصفهان نیستید.
    بعدم زمان قرارتون رو بهم اعلام کنید ممکن هست با والدینی کسی،بتونم بیام.
    پاسخ:
    می‌بینم که در جبهه‌ی مقابل چندصدایی ایجاد شده!!
    ما که هنوز اقدامی نکردیم شما دارید از هم می‌پاشید.



    از اینا که بگذریم، باهاتون خیلی موافقم خانم پلک شیشه‌ای! کلا ساکنین تهران ـ حتی خوب‌ترین‌هاشون مثل خانم معلم که هیچ قصدی ندارند ـ در ناخودآگاهشون این هست که «ما اصل و محور هستیم»
    مثلا یه استاد تهرانی داریم جلسه‌ی اول پاشده اومده قم، وسط این همه قمی ـ که اتفاقا همه از زندگی، رفت و آمد، گیر کردن کارشون توی تهران و ... نفرت شدید دارند ـ بر می‌داره می‌گه: «شما همه شهرستانی هستید دیگه؟»
     
    والا!!

    [ الان دارم کمک می‌کنم به شدید شدن آتش تفرقه یا نه؟]

    یعنی ثابت کردم

    رو بدند به من تا صبح سوال می پرسم :دی

    بله ان شاالله به وعده جامه ی عمل می پوشانیم

    از الان بهتره نگاه آرام و ناآرامو همگی تمرین کنیم

    نبرد سختیه!!!

    ضمن اینکه من فک می کنم بعد دیدار ما نگاه دبیر آرام باشه  بالاخره آرام بودن نگاه هم یه وقتایی برای حفظ آبرو لازمه

    پاسخ:
    نمی‌دونم به سوال‌ها پاسخ داده شد درست حسابی یا نه.
    یا همه‌شون رو جواب دادم یا نه.

    اگه مونده چیزی باز بگید. بگید تا این بحث اگه لازمه و در توان من هست پخته‌تر بشه. 


    و اینکه: ما که بخیل نیستیم. اتفاقا من ـ چون واقعا یقین دارم این نشست شما محقق نمی‌شه ـ دلم می‌خواد شما جدی‌تر دنبالش رو بگیرید و بعد که کنسل می‌شه ادخال سروری حاصل بشه برامون!

    باور کنید سخته تشخیص telling وshowing

    علیرغم توضیحات زیادی که پای کامنت ذکر کردید من فک می کنم بازم توی مثال به مشکل می خورم

    و اینکه گفتید توصیف در روایت (با توجه به کامنت آقای شهاب) باید پی برد که توصیف باید کاملا وضوح داشته باشه و پیچیدگی اش کمرنگ تر باشه (اینو از این نظر میگم که توصیفات خودم رنگ و بوی پیچیدگی میدند)

    حالا در مورد این قضیه که فرمودین برای مسائل ذهنی پیچیده تره...

    یعنی توی مسائل ذهنی رفتارگونه هست یا صرفا غیر مستقیم اما نمایانگر وضعیت؟

    آخه برای showing سر تمرین من خواسته بودین که رفتارگونه باشه

    و سوالی که قبلا پرسیدم ولی جوابی براش نگرفتم

    کجا از telling استفاده میشه؟

    در وصف حالت ها توی نمایشنامه ها و فیلمنامه ها داخل پرانتز؟

    آخه دقیقا توی آثار نمایشی میگند تفاوت محسوسش با داستان اکت گرا!!!! بودنشه (گرچه من فک می کنم منظور شما از showing بیشتر وصف غیر مستقیمه نه الزاما حرکت)

    یا اصلا توی داستان نریم سمتش؟

     

    پاسخ:
    خب باید خیلی باهاش دم‌خور باشید تا ذره ذره براتون قابل شناسایی بشه. نه شما و نه هیچ‌کدوم از بچه‌های کارگاه‌، نباید انتظار داشته باشه با گذشتن دو سه روز از این بحث، کاملاً مسلط شده باشه به این اصول روایت.
    تمرین و دقت موقع خواندن متن‌های داستانی لازمه.


    ـ بذارید این‌طور بگم: شما اصل رو در «روایت داستانی» این قرار بدین که باید حالت‌ها و حس‌ها رو تصویری (showing) روایت کنید. یعنی اصلا telling نداریم! اما، از اونجایی که روایت تصویری بالاخره یه جاهایی سخت و ناممکن می‌شه، بر می‌خوریم به موارد زیادی از روایت‌ها که telling هستند. پس من نمی‌خوام چنین ادعایی کنم که در همه‌ی داستان‌های خوب، همه‌ی اجزاء روایت کاملا تصویری هستند. چون شما اگه همین الان به نوشته‌های داستان‌نویس‌های خیلی مطرح جهان هم نگاه کنید، در روایت‌هاشون یک عالمه telling می‌بینید.
    اما می‌خوام این ادعا رو بکنم که اگه شما تلاش کنید و تا بشه روایت‌تون تصویری بشه، قلم‌تون جذاب‌، گیرا و پخته‌تر می‌شه و احتمال اینکه آینده‌ی داستانی و ادبی موفقی داشته باشید،‌به مراتب بیشتر می‌شه. 


    ـ یه چیزی داره این وسط خلط می‌شه. تفاوت داستان، نمایش‌نامه و فیلم‌نامه، تفاوت ماهیتیه. این‌ها ذاتشون،‌ هدف‌شون و روش‌شون با هم فرق داره. این قضیه اکت‌گرا بودن یا نبودن هم مربوط به همین ذاته. مثلا در فیلم‌نامه طبیعیه که جذابیت زمانی حاصل می‌شه که نویسنده به سمت حادثه‌های پر اکت بره، نه مسائل خیلی ذهنی.
    اما این اکت و سکون، با چیزی که ما الان داریم ازش حرف می‌زنیم خیلی فرق داره. مقام و جایگاه بحث‌مون رو گم نکنید. ما داریم از «روایت» حرف می‌زنیم. داریم به یه ویژگی مهم توی مدل روایت کردن (تعریف کردن ماجرا) اشاره می‌کنیم. فارغ از اینکه حوادث داستان ما از چه جنسی هستند (پر اکت هستند یا ذهنی) 
    پس این بحث رو پیوند نزنید با بحث از ذات و ماهیت داستان و نمایش‌نامه. نهایتا این‌طور سوال‌تون رو مطرح کنید:
    «تفاوت روایت کردن داستانی، با روایت و بیان ماجراها در نمایش‌نامه چیه؟»
    اون‌وقت من جواب می‌دم:
    از اونجایی که نمایش‌نامه هدفش اجرا شدن روی سن و تصویری شدنه و ماهیت متنی‌اش موضوعیت نداره (درست مثل فیلم‌نامه که ماهیت متنی‌اش اهمیتی نداره و هدفش تصویر شدنش روی پرده‌ی سینماست) چیزی که به عنوان متنِ نمایش‌نامه به دست ما میاد نیازی به روایت جذاب و متنی نداره. یعنی نمایش‌نامه نویس ضرورتی نداره وقت خودش رو صرف این کنه که به‌جای بیان «خانم الف عصبانی شد.» از یه روایت تصویری توی متنش استفاده کنه که «خانم الف لیوان‌ها رو پرت کرد». چون خیالش از این بابت راحته که روی سن، بازیگر نقش خانم الف با چهره، با تن صدا، با حرکاتش حس و حالت عصبانیت رو به تماشاچی منتقل می‌کنه. 
    این من و شما هستیم که وقتی داستان‌ می‌نویسیم، چون ماهیت داستان همین متنِ روبه‌روی خواننده‌ست باید اصول روایت‌گریِ تصویری رو رعایت کنیم!
  • خانم معلم
  • شهاب جان یه دوره تخصصی در زمینه شناخت مواد لبنی خوب برامون بزار ... من یکی حتما ثبت نام میکنم ... مخصوصا شناخت انواع پنیر ها 

    منم حاضرم با شهاب بریم بیرون (((( :
    پاسخ:
    شهاب مال گروه آقایونه. یارکشی نفرمایید.
    ما [من و شهاب و طاهر] اگه بخوایم سه تایی می‌ریم بیرون خوش‌گذرونی. بدون دردسر.
  • خانم معلم
  • کی و کجا وعده ی دیدار ما ؟!!! 


    خخخخخخخخخخخخخ یه جای خیلی خوووووب . همه مون هستیم جز بانوی نقره ای که شرایط ش رو ندارن و پلک شیشه ای که شهرستان هستن 

    اشتباه کردی ... گروه خانوما رو راه انداختیم وااااای به حالتون ...
    پاسخ:
    خانم معلم، تا شما جمع نشید، هم رو نبینید، اسناد و مدارکش رو رو نکنید، ما باورمون نمی‌شه موفق شده باشید.
  • خانم معلم
  • عه ! واقعا کره گاوی زردتره ؟!! ... (آیکون مامانایی که خانواده شون کره محلی دوست ندارن ) 
  • خانم معلم
  • آخه دبیر جان میگی محبتش رو نشون بده بعدش میگی بقیه داستانمو کاری نداشته باشم منم دیگه نوشتم نگاه آرام ! بعدش بنا نیست همه چی رو توی داستان نشون داد که بعضی وقتا باید فهموند که نگاه میتونه ارام باشه و یا نارام .. مثلا الان اگه منو بقیه میدیدن بعد خوندن خط آخرتون متوجه نگاه نا آرامم می شدن و بعدا که از قرارمون براتون گفتیم متوجه نگاه نا آرام تون، ان شا الله ((((:


    والا با این نوناشون ...
    پاسخ:
    شما باید اصل رو این قرار بدی که حتی اگه داری یه جمله برای کسی روایت می‌کنی باید showing باشه و اصلا سراغ telling نری. 

    حالا قرارتون کی و کجا هست؟ 
  • سرباز شهاب
  • بله دیگه کره گاوی هرچی زرد تر باشه اعلا تره
    کره گوسفندی هرچی سفید تر
    مادرا اصولا متخصصن که
    پاسخ:
    خانم معلم شهاب رو دست کم نگیر!
    چوپانیه برای خودش! من اگه یه روز بخوام با کسی قرار بذارم برم تفریح حتما با شهاب می‌رم. چون هم با معرفته، هم تخصصش در شناخت اغذیه‌ی اعلا بالاست!
  • خانم معلم
  • خخخخخخخخخخخخخ 
    شهاب من فکر کردم نوشتی مث کره گاوی ( یعنی یه گوساله ) روی نون لواش . هی گفتم یعنی چی ؟!!! اینو از کجا آورده ؟ تصور کردم مثلا فاطمه خیلی گنده و چاق بوده روی تخت ولو شده ((((:

    واقعا خیلی زحمت کشیده بودی . حالا مث کره گاوی با کره گوسفندی فرق میکنه ؟ ((:
  • سرباز شهاب
  • من کلی برای اون کره رو نون لواش فکر کردم ها!
    پاسخ:
    من هم قدرش رو دونستم. 
    اتفاقا می‌خواستم یه چیزی بگم ذهنم متمرکز شد روی نکته‌ی روایی متنت از ذهنم رفت.

    می‌خواستم بگم:
    ابزار توصیف در کنار امتیاز‌های ذاتی خودش، توی تصویری کردن روایت هم به کمک نویسنده میاد. درست مثل کمکی که این توصیف به روایت تو کرده.
    اگه الان فصل هشتم (توصیف) بودیم و این قضیه‌ی «کره گاوی» رو برای تمرین نوشته بودی، یه تشویق اساسی داشتی. به شرطی که حواست بوده باشه این توصیف بار طنز داره و به روایتت بار طنز می‌ده.

    البته سوال اساسی خانم معلم هم مساله‌ی مهمیه!!

    وارد بیمارستان که شد برای صدم ثانیه هاج و واج فقط همه را نگاه می کرد ، یادش رفته بود برای چه بیمارستان آمده است . آدرس اتاق 302 را به او داده بودند . در را که باز کرد تنها یک تخت داخل اتاق بود و روی آن کسی خوابیده بود که  عصر یک بعد از ظهر پاییزی جلوی پایش زانو زده و از او خواسته بود که هیچوقت تنهایش نگذارد . رنگ فاطمه همرنگ دیوار اتاق بود مثل موهایش سفید سفید . چشمش به تنها صندلی اتاق بود . دلش میخواست کسی صندلی را هل میداد تا بتواند رویش بنشیند .پاهایش را کشید و خودش را به تخت رساند . فاطمه آرامتر از همیشه نگاهش کرد .

    پاسخ:
    ممنون خانم معلم. 
    من به‌وضوح دارم تغییر روایت رو در متن شما می‌بینم و لذت می‌برم. داستان‌تر، لطیف‌تر، خلاقانه‌تر از قبل. وقتی منِ خواننده از متنِ شما چنین حسی بهم دست بده، یعنی روایت شما افتاده توی مسیر درست. یعنی تصویری شده. یعنی اتفاق مهمی افتاده توی متن که سازنده‌ش کسی نیست جز شما.

    فقط این بی‌سلیقگی شما رو ندونستم کجای دلم بذارم. جمله‌ی آخر «آرامتر از همیشه نگاهش کرد» به‌نظرتون خیلی تصویریه؟ «نگاه آرام» یعنی چی دقیقا؟ من خواننده باید چه تصویری از این جمله به ذهنم بیاد؟ مثلا من اگه بخوام به شما آرام نگاه کنم دقیقا چه شکلی می‌شم؟ واقعا خودتون تصویری از «نگاه آرام» دارید؟ اگه دارید چرا اون تصویر رو نیاوردین توی متن؟
    الان مثلا من اگه بخندم ازتون بپرسم «از قرار زنانه‌تون چه خبر؟» شما به من آرام نگاه می‌کنید یا ناآرام؟ چه شکلی می‌شید اون‌وقت؟ این تصویره رو ما توی روایت لازم داریم.
    حاسبوا قبل ان تحاسبو

    چشم اینم ویرایش قبل از تصحیح جناب دبیر. با تشکر از خانم نگار.


    فاطمه روی تخت ، شده بود شبیه کره گاوی اعلا روی نان لواش.میثم دستش پشت سر گیر کرد برای بستن در و ایستاد. گفت: سلام. ناخودآگاه عزیزم را هم سرش آورد.

    پاسخ:
    چندبار «دستش پشت سر گیر کرد برای بستن در» رو خوندم تا دقیقا بفهمم این تصویر به دنبال ارائه‌ی چه حالتیه. یه مقدار تصویر سختی بود اما وقتی نهایتاً تونستم تصویرش کنم،‌ به دلم نشست و خوشم اومد. 
    شاید «میثم وارد اتاق شد اما دستش روی دستگیره‌ی در جاماند» یه مقدار روشن‌تر باشه. می‌گم شاید چون واقعا نمی‌دونم این می‌تونه تصویر‌ساز مناسبی باشه یا نه.
  • بانوی نقره ای
  • یه نسخه دیگه نوشتم که نگین دارم از زیر تمرین در میرم.

    میثم وارد اتاق شد و فاطمه را روی تخت دید.لیز خوردن قطرات عرق را بر تخته پشتش احساس کرد .با خودش گفت با آن پتوی سفید وچهره زردش شبیه این دسته گل نرگس شده ، گلها را توی گلدان گذاشت و شروع به مرتب کردن پتوی فاطمه که از قبل مرتب بود کرد.


    پاسخ:
    حالا خوب شد. الان من دیگه هیچ tellingی پیدا نکردم توی متن.


    فقط یه گیر دیگه:
    اون محتوایی که مدنظر بود (اضطراب و نگرانی میثم) زیاد ملموس نیست.
    میثم نفهمید کی با خودش قرار گذاشت که پیچ و تاب بیشتری به دوستت دارم هایش بدهد.
    فک کنم این جمله ی متن اقای شهاب telling  باشه
    ببخشید فضولی کردم توی تمرین دیگران
    پاسخ:
    می‌دونید. این‌جا یکم پیچیده می‌شه. چون می‌ره توی ذهنیات شخصیت قضاوت این‌قدر ساده نیست. یعنی نویسنده با بیان «افکار» شخصیت داره روایت رو تصویری می‌کنه. 
    ولی دقت شما و همکاری‌تون توی پیشرفت کار اعضاء واقعا ارزشمند و تحسین‌برانگیزه.
    من خیلی به همه تاکید می‌کنم این مشارکت‌ها رو داشته باشن،‌ ولی جدی گرفته نمی‌شه.
    شما اما همیشه این خصیصه رو در خودتون نگه دارید و تا پایان عمر کارگاه این رویه رو داشته باشید لطفا.

    فاطمه روی تخت ، شده بود شبیه کره گاوی اعلا روی نان لواش.میثم نفهمید کی با خودش قرار گذاشت که پیچ و تاب بیشتری به دوستت دارم هایش بدهد.


  • بانوی نقره ای
  • یعنی الان کار من قبوله دیگه ان شالله.

    راستش من نتونستم با این تمرین زیاد ارتباط برقرار کنم. یه جوریه هنوز . آخه نفس عمیق تصویریه دیگه.


    پاسخ:
    نه دیگه. «لبخند پر رنگ» هنوز مونده. من الان مخاطب. باید وقتی شمای نویسنده داری داستان رو روایت می‌کنید، بدون اینکه به زور من رو متقاعد کنید کارکتر داره «خیلی باحال لبخند می‌زنه»، جوری قضیه رو تعریف کنید که من خودم ناخودآگاه با تماشای تصویری که شما ارائه دادین، برداشت کنم که لبخند کارکتر خیلی باحال و شدید بوده. 
    این یعنی همون تصویری بودن. که من حس نکنم نویسنده خودشو انداخته وسط و خیلی مصنوعی داره من رو مجبور می‌کنه که باور کنم شخصیت چه حالتی داره. 
    [نفس عمیق رو می‌پذیریم. قبول. اما لبخند پر رنگ رو نه. باید لبخند پر رنگ رو به جای بیان، به من نشون بدین. فقط همین. چیزی دیگه نمی‌خوام برای این تمرین.]

    خانوم بانوی نقره‌ای بزرگوار. این فصل و فصل بعد خیلی مهمه. باید بتونید باهاش ارتباط برقرار کنید. الکی سختش نکنید. من خیلی سخت‌گیرانه دارم برخورد می‌کنم تا شما جدیش بگیرید.
    توضیحات و مثال‌ها رو مجدد بخونید. چند بار. و باز هر سوالی هست راحت و بی‌رودربایستی بپرسید. هزاربار. تا هیچ ابهامی باقی نمونه. 

    سلام بله من خودمم فهمیدم خیلی اون جمله ی میان همچین بلاهت بار میزنه
    یعنی الان دیگه ویرایشش نکنم؟
    با پیشنهاد خودتون (یعنی به هر حال حله دیگه)
    حالا یه نکته ای
    من فک می کنم توی روایت باید از جملات ذهن اشنا برای توصیف شخص شی یا رفتار و حالتی استفاده کرد...چون ممکنه باعث منتقل نشدن حس بشه
    عکس توصیف که متفاوت دیدنه
    البته من فرقشونو فهمیدمااااا ولی یاد توصیف در دلم همچنان می تپه :دی
    پاسخ:
    سلام
    ویرایش دیگه نمی‌خواد. برای این تمرین کفایت می‌کنه.


    فقط یه چیزی. می‌دونم که متوجه فرق‌شون هستید. ولی لازم دیدم این توضیح رو حتما بنویسم:
    روایت یعنی تعریف کردن داستان. درسته؟
    خب این روایت اصولی داره و ساختاری. توی فصل بعد «ساختار» رو بررسی می‌کنیم و این فصل به مهم‌ترین اصولش داریم اشاره می‌کنیم. که «تصویری بودن» و «تعریف در حرکت» دو تا از این اصول بود.
    حالا همین روایتی که تصویریه و تعریف در حرکته، می‌تونه از ابزار «توصیف» هم کمک بگیره. 
    یعنی «روایت» یه عنصر ضروری در داستانه. (هر داستانی لزوما روایت داره. چون داره برای ما تعریف می‌شه)
    و «توصیف» یه ابزار زینتیه که می‌تونه مثل ادویه به روایت اضافه بشه.


    اینو گفتم که جایگاه این دو تا بحث برای همه روشن بشه. 
  • دبیر کارگاه
  • تــــــــــــــــــــــــــــشکر
    و ابراز رضـــــــــــــــــایت
    از مشــــــــــــارکت‌های 
    به موقع شــــــــــــــــما
    همین‌طور پیش‌بریم، به
    موقع به پایان میـــرسیم
    انشــــــــــــــــــــــــــالله
    میثم که فاطمه را روی تخت بیمارستان دید.هیچی نگفت می‌خواست بگوید ولی نگفت.نتوانست که بگوید.فقط اول چشمهایش شور شد بعد یک چیزی از قلبش شروع کرد حرکت کردن تا رسید سر انگشتش.یک چیز بد، یک چیز خوب ، یک چیز ترش و شیرین.بعد تصمیم گرفت برای اول کار برایش یک ارکیده بخرد تا بعد همه گلهای عالم را.
    اول اینکه ببخشید که هنوز تمرین قبل تصحیح نشده.پیش پیش سر خود تمرین دوم هم انجام دادم.حس کردم شاید عقب بیفتم.
    دوم آنکه این طبیعی است متن من از جمله دو خطی شما خیلی بیشتر شده؟
    پاسخ:
    اون مطلب «دوم»ت یه جورایی تیکه‌انداختن به بقیه بود دیگه؟!

    برام عجیب اینه که وقتی تو این‌قدر تصویری و showing داری حالت میثم رو روایت می‌کنی، چرا یک‌دفعه خرابش می‌کنی و می‌گی «یک چیز بد» «یک‌چیز خوب»
    این یعنی همون‌جایی که نویسنده خودشو انداخته وسط داره درباره‌ی حالت‌ها قضاوت خودش رو به زور به خورد مخاطب می‌ده. اگه اون چیز بده، بذار ما خودمون ببینیم. توی نویسنده بر نداره به زور متقاعدمون کن که بده!
    ویرایش کن بدون هیچ روایت متکی به بیان‌ِ نویسنده (telling) 

    جریمه‌ی دیر اومدنت می‌دونی چیه دیگه؟ خوندن کامنت‌های قبلی و توضیحات‌شون.

    بسم الله
    فکر می‌کنم در نوع اول روایت ما مبتنی بر زمان است.یعنی راوی لحظه به لحظه هر چیزی را که دیده روایت کرده.در روایت دوم ما غیر مستقیم گویی هم نقش عمده‌ای دارد (که البته توصیف داستانی هم نیست!) جالب اینکه این غیر مستقیم‌گویی علاوه بر این که به توصیف فضا کمک می‌کند در این حال نشان نمی‌دهد که این موارد مثل (ناله گربه، برگ درختان و...) اضافه بر روایت است (چیزی که در متن اول زیاد به چشم می‌آید)

    سلام‌علیکم و خدا قوت
    نبودنم را ببخشید ده روز و بیشتر به شبکه دسترسی نداشتم.
    و خیلی هم خواشحالم که هم شما و هم شهاب برگشتید.امید اینکه دیگرانی که نیستند هم زودتر برگردند.
    یک نکته ظریفی که هست این که تمرین‌های آخر فصل هفتم زیاد مشمول جریمه نشده؟
    پاسخ:
    چه خوب که به زمان اشاره کردی. بذار این‌طور کاملش کنم که توی روایت اول نویسنده زمان رو نگه می‌داره و شروع می‌کنه فضا رو گزارش کردن و بعد دوباره ادامه می‌ده.
    توی دومی در هم‌تنیدگی وجود داره. و تعبیر تو خیلی حساب‌شده‌تره البته. که فضا، اشیاء و حالات، اضافه بر روایت نیستند.
    از این تعبیرت بعدترها استفاده می‌کنم اگر تحت قانون کپی‌ رایت نیست.



    عجب!
    پس هنوز یادت نرفته تمرین‌های فصل هفت رو؟! 
    حالا می‌ریم یه روز سرش. مطمئن باش.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • میثم وارد اتاق میشود. با دیدن فاطمه که عین ماست روی تخت پخش شده است و بین سفیدی ملحفه ها گم شده،رگی از کف پا تا فرق سرش تیر میکشد. «بهم گفتن یک خراش کوچیکه.یه خراش کوچیک».چشمهایش خیس اند.فاطمه چشم باز میکند و نفسی میکشد.میثم پلک پلک می زند و قطرات اشک درون چشمش گم می شوند.ماهیچه های گلویش را منقبض می کند و لبخند میزند.خودش را به فاطمه می رساند.از زیر ملحفه دستان سفید او را میدزدد.تمام بدنش میلرزد.نگاهشان گره میخورد.میثم میگوید:«پروانه که نباید توی پیله باشه.» فاطمه جواب می دهد:«درسته اصلش پروانه باید دور گلش بگرده.» دست هم را محکمتر فشار میدهند و قهقهه میزنند.

    پاسخ:
    خیلی تصویری، خیلی پر حس، خیلی مختصر و مفید. خیلی خوب

    من خواهش می‌کنم همه به نوشته‌‌هایی که ویرایش می‌شه دقت کنند. مثلا توی این متن ویرایش ‌شده‌ی خانم پلک شیشه‌ای،‌ دیگه هیچ بیان مستقیمی از «بغض داشتن»، «نگران بودن»، «دوست داشتن همسر» و .... نیست اما من مخاطب، با تصاویری که ایجاد شده دارم این حس‌ها رو توی کارکترها دریافت می‌کنم. 
    این یعنی روایت داره توی مسیر درستی پیش می‌ره!


    ممنون.
    سلام
    اونو دو جمله کردم:

    میثم با دیدن صورت بی رنگ فاطمه با سفیدی ملحفه های تخت بیمارستان یکی شده بود،  صدای نفس نفس زدنش بلند شد. میان حرکت سریع مردمکی که روی بیمار و تختش چپ و راست می شد ، دستش را روی سینه فشار داد . پیراهنش عرق کرده بود . منتظر شد تا حرف فاطمه را قبل از این که لب های خشکیده اش را تر کند، روی هوا بدزد. نگاه میثم در فاصله ی لب ها و گوشه ی چشمان فاطمه می دوید که نکند رمق تکان خوردن برای لبانش نمانده باشد و گوشه ی چشمی اشاره ای بکند.

    فقط یه نکته ای هست:

    اونم این که من گاهی وسط نوشته هام مثل همین مثال بعد خوندنش حس نقص می کنم

    مثلا اینجا که اضطراب میثم رو نشون دادم سریع رفتم سراغ محبتش... بدون اینکه این وسط اشاره ای دیگه به نزدیک شدنش به تخت کنم یا مثلا اینکه بگم 

    " نم اشکی چشماشو شفاف تر کرده بود"

    نمی دونم شمام اینو حس کردید یا نه؟ این دوپاره بودن و پرش یهویی...

    این ایراد مختص چه فصلی می تونه باشه؟

    پاسخ:
    یه نکته بگم اول درباره‌ی این جمله‌تون: «میان حرکت سریع مردمکی که روی بیمار و تختش چپ و راست می‌شد، دستش را ....» اشکال دستور زبانی داره. من متوجه منظورتون شدم از این جمله اما مغلقه. اینکه دست روی سینه گذاشتن میان حرکت مردمک اتفاق افتاده یعنی چی؟ مگه حرکت مردمک «میان» داره؟ اصلا کاربرد کلمه‌ی «میان» اینجا درست نیست. نهایتاً باید از کلمه‌ی «همان‌طور» یا «در همان حال» استفاده می‌کردین.

    اما سوال‌تون:
    دقیقا این مساله (اینکه کدام اطلاعات را بدهیم،‌کدام‌ها حذف شوند) یکی از مسائلیه که انشالله خیلی کوتاه و گذرا توی فصل بعدی (روایت داستانی (2) |ساختار روایت) قراره بهش اشاره کنیم.

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • از نوشته من فکر کنم اینا telling باشه :
    (لبخند شکفته اش را رها میکند)(لبخند پر رنگی میزنند)

    پاسخ:
    اومدم به این نکته‌ها اشاره کنم دیدم خودتون خیلی با دقت این تصحیح رو انجام دادین.
    خوبه.
    حالا دوباره اومدم بنویسم دیدم یه ورژن جدیدتر نوشتید. می‌رم سراغ همون.
  • بانوی نقره ای
  • میثم وقتی فاطمه را روی تخت بیمارستان دید نفس عمیقی  کشید ، صدایش را صاف کرد لبخند پر رنگی زد و گفت: خانم کوچولوی من چه طوره؟ برات گل نرگس خریدم که دوست داری. و تا فاطمه خواست چیزی بگوید با حرکت دستش او را به سکوت واداشت و گفت نگران نباش چیز مهمی نیست قول میدم خیلی زود از اینجا بیای بیرون.
    پاسخ:
    اگر نخوام به «نفس عمیق» گیر بدم که چندان تصویری نیست و بار tellingش بیشتر از بار showingش هست و یه جورایی توش قضاوت نویسنده وجود داره (علامت و شاخصه‌ی telling) با «لبخند پر رنگ» دیگه نمی‌شه مدارا کرد. چون واقعا غیر تصویریه.

    و اینکه شما یه زرنگی کردین بار روایت رو بردین روی «دیالوگ» و کار راوی رو راحت کردین که نیاز نباشه خودش روایت رو تصویری کنه! [این اشکالی نداره‌ها، ولی برای این تمرین، دیالوگ‌تون خیلی طولانی شده و زحمت شما کم شده و ما به مقصودمون (که همانا اذیت کردن شما بوده) نرسیدیم]
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  •  «میثم از اینکه فاطمه را روی تخت بیمارستان دید دلش گرفت و تصمیم گرفت تا می‌تواند به او محبت کند»

    میثم وارد اتاق می شود.خودش را به تخت فاطمه میرساند و دستش را می گیرد.با دیدن فاطمه با آن صورت -سفید- ماستی و تن سردش نفس محکمی می کشد و ماهیچه های گلویش را به حالت انقباض در می آورد.چند باری پلک میزند تا قطره های اشک داخل چشمش پخش شود.به چشمان فاطمه زل میزند و با لبخند به او سلام می کند.می گوید:«فاطمه جان پروانه که نباید توی پیله باشه باید پرواز کنه.».فاطمه لبخند شکفته اش را رها میکند و می گوید:«بله بله پروانه اصلش باید پرواز کنه و دور گلش بگرده.» هر دو دست هم را محکم فشار میدهند و لبخند پر رنگی میزنند.

    میثم با دیدن صورت بی رنگ فاطمه که با سفیدی ملحفه های تخت بیمارستان یکی شده بود،  صدای نفس نفس زدنش میان حرکت سریع مردمکی که روی بیمار و تختش چپ و راست می شد ،بلند شد. دستش را روی سینه فشار داد. پیراهنش عرق کرده و زیر پیراهنی اش نمایان شده بود . منتظر شد تا حرف فاطمه را قبل از این که لب های خشکیده اش را تر کند، روی هوا بدزد. نگاه میثم در فاصله ی لب ها و گوشه ی چشمان فاطمه می دوید که نکند رمق تکان خوردن برای لبانش نمانده باشد و گوشه ی چشمی اشاره ای بکند.


    تلاشمو کردم تاحدی متوجه شدم نمی دونم دراومده یا نه؟

    اگه بد شده حاضر به ویرایشم

    پاسخ:
    خیلی تصویر‌ی‌تر و خوب‌تر شد. اینکه شما حالت اضطراب و نگرانی رو به‌صورت تصویری نشون دادین (عرق کردن و گذاشتن دست روی قلب و به شماره افتادن نفس...) خیلی عالیه.

    فقط یه نکته‌ی زبانی:
    این جمله خیلی بین نهاد و گزاره‌ش فاصله شده «صدای نفس نفس زدن ......، بلند شد»
    احتمالا بهترین ویرایش این باشه که تبدیلش کنید به دو جمله.

    ـ نمایان شد = دیده شد.
    پلک شیشه ای جان عزیز!
    من بعد چیزی درونت سنگینی میکرد به خودم بگو، باهام حرف میزنیم ان شاالله رفع میشه!
    ای خداااا!
    راستش من واحد زبان داستانیم صفره!
    زبان عامیانه به کار میبرم، زمان فعلا رو رعایت نمیکنم و چیزای عجیب و غریب دیگه...حالا سعی میکنم اصلاحش کنم..

    ...
    شما باید اونجا بودید و میدید چه جوری میثم توی گوش های فاطمه زمزمه میکرد، شنیدن کی بود مانند دیدن؟! هییی

    اولش نوشته بودم گوش، بعد دیدم هیچی نشد نداره!بله اینجوریاست!کافیه ما بخوایم!
    پاسخ:
    ایشالله به وقتش می‌رسیم به این واحد حسابی اذیت‌تون می‌کنیم اونجا!!
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • چشم.
    بعد از نوشتن متوجه  این  اشتباه شدم ولی دیگه گذشته بود.
    پاسخ:
    خیره ایشالله
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • مشکلمون برطرف شد.
    البته میدونم روده درازی داره ولی نتونستم یک جا رو یک هو تصور کنم.

     وقت اداری تمام شده است.میثم چشم هایش را ماساژ میدهد،همه تار و مبهم اند.دستانش را توی موهایش فرو میکند و سرش را روی میز تکیه می دهد.با لرزش تلفن به خودش می آید،فاطمه!!!لحظه شماری میکند محتویات مغزش روی زمین بپاشد.توی این فکر است که باز حتماً فاطمه زنگ زده تا کنه شود و بابت دیر رفتنش یک ریز غُر بزند.تماس را ریجکت میکند و از جایش بلند میشود.تلفن را به انتهای کیف پرت میکند و خودش را به ماشین می رساند.کیف یک گوشه روی صندلی عقب کز میکند.تلفن هنوز می لرزد بی توجه سوار می شود و راه می افتد.
    کفش هایش را گوشه جا کفشی پرت میکند و کلید را توی قفل میچپاند.چراغ های خاموش،اجاق سرد،سماور بی آب از بوی قرمه و استقبال پر از شکایت فاطمه خبری نیست.کیف میلرزد،از میان یک خروار کاغذ تلفن را پیدا میکند و جواب میدهد. خون توی رگ هایش یخ میزند،گوشی توی دستش سنگینی میکند و روی زمین پخش میشود.پاهایش بی حس شده اند ولی نیروی دیگری او را به سمت ماشین می کشد.مسیر سی دقیقه ای تا بیمارستان را ده دقیقه خلاصه میکند.
    همه دنیایش ابر و بادی شده و در هاله ای از ابهام فر ورفته.به گفته صدای آن طرف گوشی باید خودش را به بخش مراقبت های ویژه برساند. رد سنگ های سفید راهرو را تا درب شیشه ای بزرگ میگیرد.قرمزی آی سی یو ورود ممنون چشمش را می زند.گوش هایش پُر پُر اند آن قدری که حس سنگینی صداها آزارش میدهد.در باز میشود و آقای سبزپوشی بیرون می آید. انگار که تازه زبانش باز شده باشد بریده بریده می گوید:«فا.. فاطمه ... فاطمه من کجاست آقای دکتر؟!» دکتر دستش را روی شانه ی میثم میگذارد و از او می خواهد تا خودش و بیمار را معرفی کند.بعد از دادن مشخصات میشنود که فاطمه تصادف کرده و توی کما فرورفته است.چشمهایش به قاعده یک گردو گشاد میشود و زبانش یک تکه چوب گس.با اشاره دکتر دنبالش راه می افتد.
    برای دیدن فاطمه وارد جلد آبی بد بویی میشود خم میشود تا روکش استریل را روی کفش هایش بکشد که با منظره پاهای لختش روبه رو می شود.پاپوش استریل را میپوشد و وارد آی سیو میشود.دکتر پرده ای را کنار میزند و فاطمه را نشان می دهد.
    جسم بی روح سیم کشی شده فاطمه روی تخت آرام گرفته است.میثم سنگینی سقف اتاق را روی سرش حس میکند،دست لرزانش را به زحمت به یقه لباس بی رحمش نزدیک میکند.صدای غلت زدن دکمه استیل لباس کف سالن دکتر را به سمت او میکشاند.روی صندلی همراه پخش میشود.بوی جلد آبی با بوی بیمارستان مخلوط میشود و تمام محتوای معده اش را تا دست شویی توی دهانش تحمل میکند.خاطرات به مغزش هجوم می آورند و برای لحظاتی تماشاگر فیلم بدون انتهایی میشود.تماس ریجکت شده فاطمه،لرزش های بدون جواب تلفن لعنتی،شکایت های همیشگی فاطمه،بی حوصلگی های مکرر و حتّی بوی قورمه سبزی های فاطمه!! انگار معده اش دق و دلی اش را خالی کرده باشد حالش بهتر میشود.توی آینه خودش را نگاه میکند.«میثم دیگر وقتش شده آدم شوی.لعنتی تو این همه سگ دو میزنی که یه لقمه نون برای زندگیت جور کنی.حالا همه زندگیت شده کار لعنتیت.مرد باید مرد باشد نه نر،باید با بوی قورمه سبزی زنش هم مست شود اصلن باید بمیرد!مرتیکه اگر قرار باشد یک روزی را برای شروع دوباره انتخاب کنی امروز همون روزه.خدایا من غلط کردم فقط بهم برش گردون.این بار رو قول میدم امانت دار ریحانه بهشتی ام باشم.»

    پاسخ:
    ممنون خانم پلک شیشه‌ای.
    اما اجازه بدین من ازتون درخواست کنم ویرایش این متن رو مثل بقیه‌ی دوستان کوتاه بنویسید. 
    باید تلاش‌تون رو بکنید تا بدون کمک گرفتن از مسائل فرعی، درست همون قسمت و همون نقطه‌ای که مدنظر هست رو روایت کنید.
    شما قطعاً کارِ سخت‌تری رو انجام دادین. من مطمئنم روایت کردن تصویری showing همون مثال جزئی و ساده و کوتاه رو خیلی راحت‌تر انجام می‌دین.

    ویرایش دوم:

    میثم با دیدن صورت بی رنگ فاطمه با سفیدی ملحفه های تخت بیمارستان یکی شده بود، سینه اش سنگین شد و بغض مردانه ای  گلویش را برای نفس کشیدن تنگ کرد. منتظر شد تا حرف فاطمه را قبل از این که لب های خشکیده اش را تر کند، روی هوا بدزد. نگاه میثم در فاصله ی لب ها و گوشه ی چشمان فاطمه می دوید که نکند رمق تکان خوردن برای لبانش نمانده باشد و گوشه ی چشمی اشاره ای بکند.

    راستش چندتا سوال دیگه هم دارم:

    آیا نویسنده ها همیشه باید از تکنیک showing عوض telling استفاده کنند تا روایت در حال حرکت رخ بده؟

    یا اینکه کجاها باید از telling استفاده کرد کجا از showing ؟

    چجوری می فهمید که کدوم جمله telling میشه  کدوم showing ؟(ببخشید اگه این سوال بدیهیه..ولی آخه جسم بی جان رو شک کردم خودمم)

    من نوشته امو غربال می کنم

    بگید درست فک کردم یا نه؟

    میثم با دیدن صورت بی رنگ فاطمه با سفیدی ملحفه های تخت بیمارستان یکی شده بود-> فک کنم این showing هس

    سنگینی سینه-> showing

    بغض نفس گیر->showing

    منتظر شد تا حرف فاطمه را قبل از این که لب های خشکیده اش را تر کند، روی هوا بدزد.-> آیا این جمله showing هس؟ آخه توی ویرایش اولم بهش اشاره نکردید

    نگاه میثم در فاصله ی لب ها و گوشه ی چشمان فاطمه می دوید که نکند رمق تکان خوردن برای لبانش نمانده باشد و گوشه ی چشمی اشاره ای بکند-> این آیا حالا با تغییر رمق تکان نخوردن می تونه showing  باشه؟

     

    ببخشید واسه کامنت طولانیم

    آخه باید تشخیص بئم که درست فهمیدم یا نه؟ 

     

     

    پاسخ:
    هیچ اشکالی نداره.
    من از این مشارکت‌های فعالانه خیلی استقبال می‌کنم.

    برای پاسخ به سوال‌ها و ابهام‌هایی که وجود داره، توضیح مبسوط‌تری رو که توی کامنت قبلی (بانوی نقره‌ای) نوشتم بخونید. پاسخ به کامنت خانم معلم هم شاید کمک بیشتری بکنه.

    [بعد از اینکه این کامنت‌ها رو خوندین]
    حالا خودتون بررسی کنید:
    وقتی نویسنده توی روایت داستان می‌گه «سینه‌اش سنگین شد» داره حالت سنگینی سینه رو (که یکی از حالات رایج، مثل تعجب کردن، مثل گریه کردن، مثل عصبانی شدن و ... است رو) مطرح می‌کنه کارش telling حساب می‌شه. جا داره که همین حالت رو در ضمن یه اکت (حرکت، کنش، رفتار) تصویری‌تر بیان کنه.
    «بغض نفس‌گیر» هم همین‌طوره. شمای نویسنده باید حس و حال بغض نفس‌گیر رو به ما نشون بدین. نه اینکه با ورود مستقیم (جوری که رد‌پای نویسنده دیده بشه توی نوشته‌ها) به مخاطب بگید شخصیت من «بغض نفس‌گیر» داره!

    این‌که می‌گید «منتظر شد....» کاملا showing و به تصویر کشیدن این معناست که «میثم نگران بود و می‌خواست تا می‌تواند به همسرش کمک کند» یعنی شما به جای این بیان telling ساده، از یه رفتار و کنش تصویری بهره گرفتید. 
  • بانوی نقره ای
  • الان با این توضیحاتی که شما دادین فکر کنم من زیاد متوجه فرق telling و showing نشدم میشه بیشتر توضیح بدین. 

    اگه بخوایم توی متنمون همه چیز رو با تکنیک showing بنویسیم خیلی سخت نمیشه البته میدونم این تمرین مخصوص این مبحثه ولی فکر میکردم "چند لحظه ماتش برد" showing باشه که گفتین نیست.

    پاسخ:
    توضیحی درباره‌ی فرق telling و showing:

    ـ telling: بیان مستقیم حالات. طوری که ردپای نویسنده کاملاً مشهوده. جوری که نویسنده مثل یک گزارش‌گر داره اطلاعات داستان (حس‌ها،‌حالت‌ها،ویژگی‌های موجود در صحنه‌ی داستان) رو به مخاطب عرضه می‌کنه. 
    مثال‌ها: «ساعتش خیلی زیبا  بود» / «من خیلی ناخوش شدم» / «هوس کردم از آن آب‌نبات‌های خوش‌مزه‌ بخورم» / «تا آمد توی اتاق ماتش برد» [توی عرف اصطلاحاً ماتش برد هم معنی «تعجب کردم»ه. به این معنا می‌شه telling. احتمالا شما یه برداشت تصویری‌ ازش دارید که اون‌وقت حق باشماست. یه مقدار دوپهلوئه و من سخت‌گیرانه بهش نگاه کردم]

    ـ showing: نویسنده، زیرکانه اطلاعات داستان (حالت‌ها، ویژگی‌ها، حس‌ها و رفتارها) رو در قالب رفتارها، واکنش‌ها و حرکت‌ها به مخاطب نشون می‌ده. جوری که هیچ ردی از خودش به جا نمی‌ذاره. مخاطب اینجا این حس بهش دست می‌ده که خودش به تنهایی تونسته در و تخته رو به هم جور کنه و اطلاعات مخفی داستان رو بکشه بیرون. (یادتونه توی فصل هشتم گفتم کشف‌کردن برای مخاطب لذت بخشه؟ حالا فکر می‌کنم دلیل اینکه چرا showing باعث جذاب شدن روایت می‌شه، روشن شده باشه)
    مثال‌ها: [به ترتیب همون مثال‌های قبلی ویرایش شدن] «ساعتش زیر نور برق می‌زد و من را تا چند دقیقه خیره‌ی خودش کرد» / «نه حرف زدن با معصومه آرامم می‌کرد،‌ نه ایستادن روی بالکن و نفس‌کشیدن هوای شب، و نه حتی یک پاکت سیگار و یک لیوان چای داغِ پشت‌بندش» / «اگر کسی آن‌جا نبود به ثانیه نرسیده تهِ ظرف آب‌نبات‌ها را در می‌آوردم» / «وقتی آمد توی اتاق،‌زندگی هنوز جریان داشت اما انگار کسی دکمه‌ی توقف او را زده‌باشد بی‌حرکت ماند» [این آخری چون با توصیف (فصل هشتم یادتونه؟) همراه شده، خیلی نسبت به متن اولیه متفاوت شده و من همینجوری خواستم یه روایت طنز قاطیش کنم که اصلا ضرورتی نداره. یه ویرایش ساده‌تر می‌تونه این باشه: «آمد توی اتاق و تا چند دقیقه همان‌جا جلوی در بی‌هیچ حرکتی ایستاد»


    بله. دقیقا. این‌طوری سخت‌تره. و برای همینه که هر نوشته‌ای و هر روایتی جذاب و قشنگ نیست. مثال‌ها رو که دیدین. یه کلمه گاهی برای تصویری شدن باید به یک جمله‌ تبدیل بشه. همین کافیه که ثابت بشه، روایتِ درستِ داستانی چندان کار راحت و ساده‌ای نیست.
    و این‌هاست که شما رو تبدیل می‌کنه به یه داستان‌نویس خوش‌نویس!
    اوا . من ندیده بودم این پست رو . صبح فهمیدم . صبح هم کلاس و دانشگاه و ... بودم ... شرمنده !! :(  الان باید تمرین اولو هم انجام بدم ؟

    تمرین دوم :
    میثم تا رسیدنش به پشت در اتاق ، هزار بار فاطمه را با لباس بیمارستان و حال ناخوش تصور کرده بود اما فکرش را نمی کرد درد انقدر سریع و مستقیم از نگاه او تا مسیر گلویش سرایت کند. به اندازه ای که بتواند بوی الکل را از دست های فاطمه متوجه شود، جلوتر رفت. می خواست بیشتر در آن لحظات آشفته شریک باشد. 
    پاسخ:
    من حدس زده بودم که متوجه‌ش نشدین.
    دیگه اولی گذشت. بهش فکر نکنید.


    ـ متوجه‌م که «حال ناخوش» که telling حساب می‌شه، جزء تصورات میثمه. اما سخت‌گیر بشیم باید توی این تمرین حتی این رو هم تصویریش کنید. 
    ـ سرایت درد از نگاه به گلو، چون توصیف داره و به روایت نمایشی کمک می‌کنه، قبوله.
    ـ تصویر «آن‌قدر نزدیک شد که بوی الکل از دست فاطمه به مشامش رسید» خیلی خوبه. خیلی کار می‌کنه. خیلی تصویریه.
    و به همین اندازه «لحظات آشفته» چقدر بد و غیرقابل تماشاست!!
    ـ «خواست شریک باشد» هم telling. یعنی در حدی که نویسنده داره بال‌ بال می‌زنه با این جمله تا هر جور شده ردپاش و حضور مستقیمش توی متن دیده بشه!



    میثم به لباس های صورتی بیمارستان فاطمه خیره شده بود و تو ذهنش فاطمه را با همان بلوز چهارخانه سبز می خواست. گل ها را از روی میز برداشت و دانه دانه دور تا دور فاطمه چید. دست فاطمه را توی دستش گرفت و از او خواست چشمانش را ببندد، یک بسته پاستیل رنگارنگ را کف دستش گذاشت. فاطمه با چشم بسته می خندید.


    حالم بهم خورد از این همه عاطفه، أأیییییی :|
    پاسخ:
    خوب بود. تصویری بود. نویسنده با telling اثری از خودش به جا نذاشته بود. محتوای مدنظر رو ادا می‌کرد. خیلی هم محبت آمیز بود! احساسات مخاطب رو برمی‌انگیخت!

    یه نکته‌ی زبانی:
    ـ لباس‌های صورتیِ بیمارستانِ فاطمه!
    الان ترکیب بیمارستان با فاطمه ترکیب اضافی مِلکیت شده. یعنی بیمارستانی که مال فاطمه‌است یه لباس‌های صورتی داره. 
    یه راه ساده برای اصلاحش اینه:
    «میثم به فاطمه و لباس‌های صورتیِ تنش خیره شد» [بعد جلوتر این‌طور می‌نویسیم] و «فاطمه را به جای لباس‌های بیمارستان،‌ توی همان بلوز چارخانه‌ی سبز می‌خواست»




  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • من خونه نت ندارم پس باید تا فردا صبر کنم برای ارسال تمرین.عذر از تاخیر
    پاسخ:
    انشالله
    منتظریم
  • بانوی نقره ای
  • خانم معلم جان نظر گذاشتم تو وبلاگتون :))))
  • خانومـِ میمـ
  • والا اون چیزی که من از زبان فارسی دبیرستان یادمه اگر "گنجشک ها" بی جان باشن مثلا باشن "میزها" میشه فعل مفرد بکار برد اما وقتی جاندارند نمیشه . البته فکر میکنمـ اینطور باشه .
  • خانومـِ میمـ
  • آقای دبیر!

    به خانومـ معلمـ ما نخندینا .. تازه اگر قرارمون همـ نشد فدای سرمون .. من که شنبه ها ایشونو زیارت می کنمـ . همـ کلاسی از آب درومدیمـ باهاشون :)

    پاسخ:
    واقعا؟
    مگه اینکه خدا خودش بیاد وسط شما رو به هم برسونه!!

    آقااجازه؟!
    من بعد از نوشتن تمرین رو دست همکلاسی ها نیگا انداختم البته خیلی کوتاه!

    چرا همه دلشون پره؟!این همه داستان بافی و شاخ و برگ دادن به یه خط telling لازمه عایا؟!
    پاسخ:
    نه واقعا. لازم نیست. خب دوستان نوشتن رو دوست دارن. از هر فرصتی استفاده می‌کنن تا زیاد بنویسن. شاید!!
    میثم پس از وارد شدن به اتاق 101، لبخند همیشگی ای که قبل از دیدن فاطمه بر لبانش جاری بود، محو گشت و لحظه ای سکوت کرد... سرش را نزدیک صورت همسرش برد و تو گوش هایش زمزمه کرد که نگران درس و غذای بچه ها نباش!
    پاسخ:
    از لحاظ رعایت اصل showing خیلی خوب بود. مخصوص این دیالوگ کوتاهی که میثم شما می‌گه چقدر کارکرد داره. دقیقا اون محتوای مدنظر رو ارائه می‌ده. بدون اینکه نویسنده دخالت کنه.
    ولی این کلمه‌هایی رو که می‌گم دیگه به‌کار نبرید توی نوشته‌هاتون. (البته جای این نکته‌ها فصل «زبان داستانی»ه ولی پیش‌پیش اینجا اشاره می‌کنم بهش)

    ـ لبانش = لب‌هاش
    ـ جاری بود = بود [لبخندی که همیشه روی لب‌هاش بود]
    ـ محو گشت = پاک شد
    ـ تو = توی
    ـ گوش‌هایش؟ (یعنی هم‌زمان توی دو تا گوشش با هم زمزمه کرده؟ شدنیه؟ اصلا داریم؟ ملت؟)
    وارد بیمارستان که شد واقعا نمیدانست به ملاقات چه کسی باید برود . آدرس اتاق 302 را به او داده بودند . در را که باز کرد تنها یک تخت داخل اتاق بود که روی آن زنی که همه چیزش بود . رنگ فاطمه همرنگ دیوار اتاق بود مثل موهایش سفید سفید . پاهایش بی حس شد توان ایستادن نداشت نمیتوانست لحظه ای تصور کند که این زن همان زنی است که در تمام مدت زندگی مشترکشان بی وقفه او را در حال کار کردن و فعالیت و خستگی نا پذیر دیده است . انگار زمان استراحت فاطمه رسیده و حالا نوبت اوست که پشتش پشتی بگذارد برایش چای و ابمیوه بیاورد و سرش را ببوسد و بگوید : " سخت نگیر زندگی با همین سختی هاش قشنگه خدا بزرگه این نیز بگذرد تن ت سلامت "
    پاسخ:
    خوبه خانم معلم. فقط یه خواهش. این مواردی رو که می‌گم با دقت بخونید لطفا. [یعنی مثل همیشه تند تند نخونید] بعد که اصلاحش کنید می‌بینید متن‌تون چقدر عوض می‌شه.

    «واقعا نمی‌دانست به ملاقات چه کسی می‌رفت» رو نویسنده (که شما باشید) برای چی نوشته؟ برای اینکه «سردرگمی میثم رو نشون بده». درسته؟ پس مساله‌ی ما توی خط اولِ نوشته‌ی شما «سردرگم بودن میثمه». شما این‌رو چطور روایت کردین؟ به‌صورت telling یا همون بیان عین واقعیت. [یعنی خیلی رک و صریح گفتین "میثم نمی‌دانست / سردرگم بود"] چیزی که حالا باید اعمال بشه اینه که همین مساله رو با شیوه‌ی showing و مثلا با نشون دادن یه رفتار خیلی کوچیک که از میثم سر می‌زنه برای مخاطب روایت کنید.
    بریم جلو.
    «توی اتاق یک تخت بود» خب این تصویریه. داره بیمارستان و فضای خالی اتاق رو مثل یه تابلوی نقاشی نشون می‌ده.
    بریم جلو.
    «زنی بود که همه چیزش بود». انصافا این خیلی telling شده و اصلا قابل قبول نیست. یعنی نویسنده پریده وسط داره برای ما سخنرانی می‌کنه و هیچ سند و مدرک و دلیلی توی روایتش وجود نداره که به مای مخاطب نشون بده که این زن چقدر برای میثم خواستنی و دوست‌داشتنیه. 
    «رنگ فاطمه همرنگ دیوار اتاق بود» عالیه. یک روایت تصویری showing که بدون ذره‌ای دخالت سرکار خانم معلمِ نویسنده، حال و روز فاطمه رو به ما «نشون» می‌ده.
    «پاهایش بی‌حس شد. توان ایستادن نداشت» دوباره شده telling. اینجا هم ما نیاز داریم به یک روایت تصویری تا متن زنده بشه. تا رد‌پای نویسنده‌ی گزارش‌گر ناپدید بشه.

    ادامه‌ی نوشته رو هم نیاز نداریم. فقط تا همین‌جا رو (نه بیشتر نه کمتر) با رعایت این نکته‌ها زحمت بکشید ویرایش کنید. یک دنیا ممنون‌ می‌شم. 

  • بانوی نقره ای
  • سلام خانم معلم عزیز با عرض شرمندگی من آدرس وبلاگ شما رو ندارم وبلاگ با نام خانوم معلم زیاد هست . ضمنا ایمیل من رو کتابدارن کارگاه دارن.
    سلام بر دبیر جان 
    خدا رو شکر که شما مشکلی ندارین . ازبرکت کارگاه وجه اشتراکات مون با اعضای کارگاه پیدا شد . با نگار جان همسایه ایم یه جورایی با خانوم .میم همکلاسی ! 
    نخند اصلا خوبیت نداره بعدا گروهی بهت میخندن از ما گفتن !!! (؛

    بانوی نقره ای جان سلام
     از شما هیچ نشونی نداریم اگه امکان داره براتون کامنتی توی وبلاگم بزارین و ادرس وبلاگ یا ایمیل یا شماره ای بهم بدین .ممنون میشم .
    پاسخ:
    حالا شما اینا رو بگید
    ولی واقعا من چشمم آب نمی‌خوره!!
    سلام

    صورت بی رنگ و نزار فاطمه که با ملحفه های روی تخت همگونی بی نظیری پیدا کرده بود دل میثم را فشرد. منتظر بود که حرف فاطمه را قبل از این که لب های خشکیده اش را تر کند، روی هوا بدزد. نگاه میثم مدام درفاصله ی لب ها و گوشه ی چشمان فاطمه می دوید که نکند جسم بی جانش تاب حرف نداشته باشد و گوشه ی چشمی اشاره ای بکند.

    به نظرم چندان خوب نیومد اگه ویرایش لازمه بگید

    راستش حس می کنم این تصویری کردن با توصیف داستانی شباهت داره اما صرفا شباهت اونجا خلاقیت مهم بود ولی اینجا صرفا حس انگیزیه ، نه؟


    پاسخ:
    سلام

    اول برم سراغ جواب سوالتون:
    ضمن اینکه مجدد باید اشاره کنم این ویژگی شما خیلی تحسین‌برانگیزه که سوال‌ها و نکته‌هایی که به ذهن‌تون می‌رسه رو طرح می‌کنید.

    هرچند «توصیف» می‌تونه گاهی به خدمت تصویری کردن بیاد اما این‌دو تا تکنیک خیلی بیشتر از چیزی که شما گفتید از هم دور و متفاوت هستند. (یعنی دو تا ماهیت کاملا متفاوت دارند)

    ـ توصیف: متفاوت دیدن و متفاوت بیان کردن. مثال: به جای اینکه بگیم «داد زد»، بگیم «غار دهانش را باز کرد»

    ـ تصویری کردن: روایت قابل لمس پدیده‌ها و حالات. مثال: به جای اینکه بگیم «عصبانی شد» بگیم «ظرف‌ها را پرت کرد». 

    توی مثالی که برای «تصویری کردن» آوردیم هیچ اثری از «متفاوت دیدن و متفاوت بیان کردن» نیست. درسته؟


    اما بررسی نوشته‌ی شما:
    «بی‌رنگ» ـــــ showing
    «نزار» ــــــــــــ telling
    [نکته‌ای از فصل هشتم: توصیف‌تون کمی شاعرانه شده. من همین معنای مدنظر شما رو با این توصیف، داستانی می‌کنم «صورتش با سفیدی ملحفه‌های تخت یکی شده بود»]
    «دل را فشرد»  ــــــ به‌نظر من میاد این هم نوعی telling باشه.
    «جسم بی‌جانش» ــــــ telling

    در مجموع یک ویرایش می‌خواد که بیشتر روایت رو به shwoing نزدیک کنید.
  • بانوی نقره ای
  • میثم وارد اتاق شد چند لحظه ماتش برد تا با صدای سلام آمیخته با تعجب فاطمه به خودش آمد . فاطمه با خنده پرسید :نکنه اشتباه اومدی؟ داشتی عیادت کی میرفتی که از اینجا سر در آوردی؟ میثم در حالی که سعی میکرد لرزش دستش را پنهان کند دسته گل را به سمت فاطمه گرفت . محکم آب دهانش را قورت داد و گفت: درسته که شما خودتون گلین ولی اینو برای شما آوردم اگه قابل بدونین؟ کاری هست من برات بکنم ؟ اینجا راحتی؟

    یکم طولانی شد .دیالوگ هام هم زیاد خاص نیست بیشتر توجهم به نحوه روایت کردنش بود.

    پاسخ:
    (واقعا نیازی به طولانی نوشتن نبود اما اشکالی نداره)
    می‌دونم که نکته‌هایی که قراره روی متن‌تون بگم باعث نمی‌شه روحیه‌تون رو از دست بدین. پس سعی می‌کنم بدون ملاحظه و با درصد سخت‌گیری بالا آنالیز کنم به متن‌تون که شما بعدش با انرژی تمام ویرایش کنید!

    «چند لحظه ماتش برد» ــــ telling
    «با تعجب فاطمه به خودش آمد» ــــ telling
    «فاطمه با خنده پرسید: نکنه اشتباه اومدی؟...» ـــــ showing (پس خوبه)
    «لرزش دست‌ها» ــــــ showing (پس خوبه)
    «سعی می‌کرد» ــــــ telling
    «دیالوگ‌ها و آب دهان قورت دادن میثم هم showing و مناسبه. 
    اما به‌طور کلی روایت شما مطلبی رو که توی مثال1 بود خیلی نشون نمی‌ده. فقط به نسبت اون طولانی‌تره. 

    در مجموع، با در نظر گرفتن تفاوت اصلی telling و showing و وفادار موندن به محتوای مثال1 ویرایش بفرمایید.
    متشکر


  • دبیر کارگاه
  • با سلام


    فصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل نهم به روز شد.


    (از عنوان «نتیجه‌گیری» به بعد را اضافه کردم)
    و اینکه:
    سرعت‌مان خوب است. این‌طوری احتمالا دو سه روز دیگر فصل دهم را شروع کنیم.

    سلام
    منکه همیشه پرانرژیم اگه بعضیا با تاخیراشون انرجی مونو نگیرن (:
     پیشنهادی دارم . بهتر نیس انتظار جواب دهی از 100% بچه ها رو به 70% کاهش بدین ؟ مثلا الان اقا طاهر نیومدن و خانم ف. الف . تمرین بعدی رو شروع کنیم اینام خودشونو قول میدن برسونن . من نگران آخر این ماهم !!!! 
    پاسخ:
    سلام
    نگران نباشید از بابت من. مگه اینکه شما خودتون آخر این ماه برنامه‌ی خاصی داشه باشید!

    قرارتون چی شد؟ خبری نشد؟ [خندیدن]
    بله بله  متوجهم!
    متن اول خوب نیست.
    متن دوم خوبه.
    همین
    پاسخ:
    توی تمرین بعدی جبران می‌کنیم!
  • خانومـِ میمـ
  • اگه سخت گیرانه بخوایمـ نگاه کنیمـ مثال 1 اشکال ویرایشی همـ داره :

     

    "هوا سرد بود و گنجشک‌های زیادی روی شاخه‌های بی‌برگِ درختان در حال پرواز [بودند] "
     
    فعل اشتباه به قرینه حذف شده .
     

     

     

     

    پاسخ:
    بله. سخت‌گیری خوبی بود.
    عدم تطابق در نهادها.

    هرچند الان یه شکی افتاده توی سرم که این‌جا از مواردیه که مفرد بودن جمله‌ی معطوف علیه ضرری به جمع بودن گزاره‌ی عطفی می‌زنه یا نه!!

    یه سرچی کردم توی منابع نتونستم پیداش کنم. شما دارید دستور کاملش رو یه چک کنید؟
  • خانومـِ میمـ
  • سلامـ .

    فصل نهمـ باید دوست داشتنی باشد ..

     

    _ مثال 2 خلاصه تر گفته شده دو خط مثال 1 را در یک جمله گنجانده و اختصار خوبی داره در کل .

     

    _ در مثال 2 اونجایی که گفته "پیش تر ها رویا عاشق صدای ... " به گذشته گریز زده و این حرکتی که در روایت فرمودین رو نشون میده ؛ حرکت از حال به گذشته .

     

    _ در مثال 2 سرد بودن هوا و وجود گربه رو با حالات خودش درگیر کرده . در حالیکه در مثال 1 فقط به بیان سرد بودن هوا و وجود گربه اشاره کرده .

     

    قعلا همینا به ذهنمـ رسید .

    پاسخ:
    دقت نسبتا خوبی داشتید!
    متن اول بیشتر مثل گزارشه . راوی بیرون ایستاده و فقط گزارش میده. تو متن دوم راوی با اطراف و محیط واقعا ارتباط داره. و راجع به این درگیری دو طرفه می نویسه.
    پاسخ:
    راوی؟ تو متن اول راوی نیست تو دل ماجرا؟


    [ ببین بهت گیر دادم ها! متوجه می‌شی خودت؟]
    متن اول شبیه انشاهای اپنجم دبستان بود. درست با همان لحنی که بچه های ده ساله می نویسند. جمله های منقطع و بی منطق. متن دوم بیشتر شبیه پختگی فرد داغدیده بود . عواطف مشخص . لحنش به یک آدم بالغ میخورد.
    پاسخ:
    نه دیگه شهاب جان. نشد!!
    نتیجه‌ی تفاوت رو نگو. به ماهیت اصلی تفاوت باید اشاره کنی.
    مثال اول که صرفا حرکته، داره روند و سیر یه اتفاقی که افتاده رو بدون تشبیه و عادی و مستقیم تعریف میکنه و 
    اما مثال دوم ضمن اینکه سیر اتفاقایی که افتاده رو داره طی میکنه، بهش چاشنی های ادبی هم اضافه میکنه و سعی میکنه با همین توصیفات داستانی حس درونی شخصیت داستان رو بهتر به مخاطب منتقل کنه...
    تعریف در حرکت، متن رو از حالت روایت مستقیم و عامیانه بیرون میاره و ضمن حرکتی که داره سعی در توصیف داستانی عبارات و جملات هم داره!
    پاسخ:
    تاکیدتون روی «توصیف» دقیق نیست. 
    تفاوت اصلی «تعریفِ حرکت» و «تعریف در حرکت» صرفاً در توصیفی بودن متن و تشبیهات و کلمات نیست.
  • بانوی نقره ای
  • متن اول بیشتر حالت گزارش پیدا کرده و احساسات توش کمرنگه ولی در متن دوم علاوه بر توصیف محیط اطراف و آگاهی خواننده از فضایی که داستان در اون روایت میشه حس و حال شخصیت هم بیشتر حس میشه مثل احساس تنهایی و بی کسی که فقط در متن دوم نشون داده شده و در متن دوم به جای رک و رو راست بیان کردن فضای اطراف همه چیز در لفافه  و با اشارات بیان شده و این نوشته رو برای خواننده شیرین تر میکنه.
    پاسخ:
    تعبیرتون [گزارش] خوب بود.
    سلام

    در متن اول ارتباطی بین جملات وجود ندارد. یعنی صرفا روایت گر موقعیت است فارغ از این که این موقعیت چه احساسی در فرد برانگیخته  اما در متن دوم حس شخص به روایت منتقل شده و بین اشیا و اشخاص ارتباطی به وجود آمده (رویا صدای گنجشک ها را دوست دارد...تنها کسی که آن حوالی می توانست اشک هایم را ببیند گربه ای بود که ناله می کرد)

    متن دوم احساس شخص را صراحتا و کلی گویانه بیان نمی کند (مثلا عوض اینکه بگوید هوا سرد است گفته دستهایم را در جیبم بردم تا از سرما کرخت نشود)بلکه به خواننده اجازه می دهد که همگام با شخصیت در صحنه حرکت کند و اشیا و حرکت را خواننده هم بتواند حس کند عوض توصیف صرفِ حرکت

    پاسخ:
    سلام

    [دیده شدن]
    توجه‌تون به این بعد قضیه خوبه
    توی مثال اول از اطراف و محیط کمک می گیرد برای روایت کردن. اما توی روایت دوم حال و درونیاتش را کاملا محور قرار می دهد و از محیط برای زیبایی حال خود استفاده  بهینه می کند.
    پاسخ:
    توی این مثال نگاه شما درسته اما برای «تعریف در حرکت» درونی بودن و بیرونی بودن این‌قدرها موضوعیت نداره.
    روایت اول خیلی خشک و سرد و بی احساسه ولی روایت دوم خواننده رو هم همراه خودش میکنه .در روایت اول مستقیما می گوید هوا سرد بود مثل یک گزارش ولی در روایت دوم وقتی میگه دستمو توی پالتوم چپوندم خواننده خودش حس کرختی انگشتها رو حس میکنه ...

    پاسخ:
    [دقت‌‌تون تحسین‌برانگیزه]

    در ضمن:
    ما این فصل خانم معلم با انرژی می خوایم ها
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • مثال اول شبیه وقتی است که یک نفر یک عکسی گرفته دستش و دارد نگاه میکند.حس دیگری که از خوندن متن دست میده اینکه انگار همه چی از هم جداست.

    مثال دوم ارتباط بین اجزا و موقعیت توصیف شده یک جور حس زنده بودن به متن داده و خواننده یک جورایی بهتر میتونه خودش رو توی اون موقعیت حس بکنه.انگار که الان داره اتفاق میافته و تو همه چیزش رو حس میکنی.
    پاسخ:
    [دیده شدن]

    اول بودن توی تمرین‌ها یه امتیازه!

    سلامممممم ایول
    ادم یه همچین وبایی رو میبینه از وب خودش ناامید میشه

    مشارکت

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی